عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
در بند تو زنجیر گرفتار شکسته
زندان شده صد رخنه و دیوار شکسته
زین بیش شکرخنده حلاوت نفروشد
طوطیم ز شکر سر منقار شکسته
از بس که عنان پیچد ازان چهره نگاهم
خار مژه در دیده خونبار شکسته
صد قافله ناز گشوده به دلم بار
سودای تو را رونق بازار شکسته
بیرون کنم از تن به سر ناخن غیرت
این خار که در سینه افگار شکسته
نی جامه کنم پاره و نی سینه کنم چاک
دیریست دل و دستم ازین کار شکسته
دل خسته ز بیچارگی چاره گرانم
اندوه طبیبان دل بیمار شکسته
پیمانه پیمان تو از بند عزیزان
اندک شده پیوسته و بسیار شکسته
پیمان تو جای عجبی نیست «نظیری »
خوش باش که عهد از طرف یار شکسته
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
آنی که به جان ناز تو را حور کشیده
خورشید به چشم از رخ تو نور کشیده
گیسوی تو ببریده کمند از دم افعی
مژگان تو نیش از تن زنبور کشیده
آن رخ که خویش می چکد از زلف بناگوش
گویی عرق از عنبر و کافور کشیده
از معنی فهم و دهن تنگ تو ادراک
یک نکته بیان کرده سخن دور کشیده
بی دردتر از شیره جان ساخته صد بار
خمار که این شیره انگور کشیده
کوی تو کنون وعده گه منتظران است
دیریست که موسی قدم از طور کشیده
محروم ز دلجویی آن چشم سیاهم
مژگان تو بر گرد نگه سور کشیده
بسیار شد اندوه و عنا کی بود آخر
بینیم به صبح این شب دیجور کشیده
ایوب مگر چاره رنجوری ما را
داند که ازین علت ناسور کشیده
آسوده جز از گوشه ویرانه نگردد
دیوانه که آزار ز معمور کشیده
افغان که به منزل نرساندیم ز مستی
باری که دوچندان کمر مور کشیده
دل خستن و فریاد «نظیری » ز درونست
رنجور نفس از دل رنجور کشیده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
در عهد تو یک سر به گریبان نرسیده
کش چاک دل از سینه به دامان نرسیده
محمود پریشان سر زلف ایازست
کاریست محبت که به سامان نرسیده
مجنون نشد آرام پذیر از رخ لیلی
دردیست جدایی که به درمان نرسیده
هر قطره ای از چشم ترم سیل جهانیست
جایی رسد این گریه که طوفان نرسیده
دیریست که از نگهت پیراهن یوسف
بویی به سوی کلبه احزان نرسیده
بس کز رسن زلف گره گیر تو بندیم
ما را نمی از چاه زنخدان نرسیده
ماییم و کتابی و چراغی که فروغش
از خانه تاریک به ایوان نرسیده
صد بار ز آغاز به انجام رساندیم
افسانه دردی که به پایان نرسیده
فریاد که طی گشت ره عمر «نظیری »
این جان الم دیده به جانان نرسیده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
کیست این از روی رعنایی به جولان آمده
کرده بر هرکس نظر بر خویش نازان آمده
در صفا چون صبحدم در تازه رویی چون بهار
صد گلستان سنبل و گل در گریبان آمده
دمبدم می گردد از نظاره عالم محوتر
چشم قربانیست بر دیدار حیران آمده
دوستان را می خراشد دل، خروش گریه ام
من خودم در اشگ گرم خویش پنهان آمده
خلق در نظاره حورند از اوقات خویش
روزگار ما ز سر تا پا پریشان آمده
همچو ابر از گوش ها رعدم ز سر بیرون شده
همچو کوه از چشم ها سیلم به دامان آمده
سوی جور از راه بخشش یار می گرداندم
کین دیرینم به یادش بعد نسیان آمده
کوششم بی مزد و منت صنعتم بی نرخ و قدر
کار خویشم از زبان بر خویش تاوان آمده
شکر لله شد «نظیری » یار در غربت دچار
زین سفر نازم که سودست آنچه نقصان آمده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
آب رز در خم آتشین نشده
سیر ازو خاک جرعه چین نشده
ته این لعل دردآمیزست
در نگین خانه خوش نشین نشده
مزه نگرفته ای ز میکده ای
کز لبت باده انگبین نشده
بر چنان لب عجب که تا امروز
لعن ابلیس آفرین نشده
هر که یک بار دیده روی تو را
از غمی در جهان غمین نشده
چه شوی پایمال گل چینان
سنبلت فرش یاسمین نشده
سیب سیمین هنوز در دیده
قابل جیب و آستین نشده
کیست کز سلسبیل رخسارت
خاطرش جنت برین نشده
از مژه دیده ارغوان زارست
در این باغ خارچین نشده
بی قبول نظر «نظیری » را
رقم سجده بر جبین نشده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
کجایی ای گل و مل را به رنگ و بو کرده
جنان جمال تو نادیده آرزو کرده
گلی به رنگ تو گلچین نچیده از چمنی
هزار مرتبه گلزار رفت و رو کرده
هزار جنس می آورده در میان خمار
به نشئه تو نبودست در سبو کرده
سپاس خلق تو بر جان عاشقان فرضست
پری وشان جهان را فرشته خو کرده
لب از حلاوت حرفت نمی توانم بست
که همچو نیشکرم شهد در گلو کرده
چگونه مردمک شب پرست ما بیند
تو را که ذره و خورشید جستجو کرده
تو را به قول و غزل رام خویش نتوان کرد
عبث خیال توام گرم گفتگو کرده
تو گل به جیب دگر کن که عشق چاره شناس
نصیب سینه من مرهم و رفو کرده
«نظیری » از ته دل خارخار غیر بکن
که عشق آب نوی دیده را به جو کرده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دل بر این ناخوش آشیانه منه
چشم بر شفقت زمانه منه
ناگهان می زنند طبل رحیل
رخت خود جز بر آستانه منه
تا کفافی و شاهدی باشد
پای بر آستان خانه منه
بدره تا دست در میان دارد
باده و چنگ بر کرانه منه
می و معشوقه شبانه خوش است
نان و پیه آبه شبانه منه
مرغ دل دار از قفس آزاد
بر در خانه آب و دانه منه
گوش بر نغمه اغانی نه
چشم بر جرعه مغانه نه
دیر یا زود می رسد روزی
بر جهان قحط جاودانه منه
هرچه دستت دهد نکویی کن
عذر پیدا مکن بهانه منه
اثر زندگی به گور فرست
از پی مردگی نشانه منه
عشق همراه برنمی تابد
پای در ره به جز یگانه منه
با «نظیری »نشین و وعظ شنو
گوش بر هرزه و فسانه منه
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
غم به سزا داده یی دل به نوا کرده یی
از تو پذیرفته ام هرچه عطا کرده یی
جز گل و برگ رضا حاصل تسلیم نیست
بیخ ستم کنده یی قطع جفا کرده یی
نوبت شادی زدیم بندگی از ما نرفت
شهره به داغ توایم گرچه رها کرده یی
جفت بلا چون شدیم گرنه به روز الست
ما که بلی گفته ایم فهم بلا کرده یی
هر که تو ردش کنی مفت نگیرد کسی
هم تو به هیچم بخر چون تو بها کرده یی
عشق تو مستی به خلق بی می و ساغر دهد
بر در میخانه ام از چه گدا کرده یی
هر که جمال تو دید دولت جاوید یافت
سایه زلف سیه پر هما کرده یی
ما ز قصور ادب غرق گنه گشته ایم
تو ز علوی حیا ستر خطا کرده یی
غایب و حاضر به ما در همه جا بوده ای
پشت به تو کرده ایم روی به ما کرده یی
گریه شب رو کند شحنگی دل چرا؟
مردمک دیده را لعل قبال کرده یی
قطع مودت نمای یار «نظیری » مباش
سایه گر از آفتاب هیچ جدا کرده یی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
در شهر و کو هنگامه ها بهر تماشا کرده یی
تا خلق را غافل کنی صد فتنه برپا کرده یی
وسواسیان عقل را در قید شرع افکنده ای
سوداییان عشق را سرگرم سودا کرده یی
روز قیامت هم عجب گر کام مشتاقان دهی
تو کز فریب وعده ای دل ها شکیبا کرده یی
زلفی پر از خاص و خدم رویی گرفتارش حشم
عرض تجمل دیده ای آهنگ غوغا کرده یی
در خلوت و عزلت ز تو غایب نمی گردد کسی
صد عابد مستور را در شهر رسوا کرده یی
نی یار و محرم را گذر نی صبر و راحت را مقر
آخر درین ویرانه دل تنها چسان جا کرده یی
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده یی
این عشق کاغاز از تو شد آخر سرانجامی بده
تحریک شوقی داده ای کاری تقاضا کرده یی
هر عشوه می خواهی بده پیش «نظیری » نسیه نیست
امروز نقدی در نظر گر وعده فردا کرده یی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
دگر خدا بود ای دل سر کجا داری
که یک دو روز شد آتش به زیر پا داری
درین دیار به چشمم غریب می آیی
نه آن دلی تو دلا رنگ آشنا داری
چه غم که در طلبت دیده ام غبار گرفت
اگر تو از پی این دیده توتیا داری
چو مس در آتش صد امتحان گداخته ام
به جستن تو که حسنی چو کیمیا داری
نشاط هر گذر و خوش دلی هر کویی
برای یک نظرم دربه در چرا داری
صفیر ناله جانسوز آشیان من است
تو شاخ گل همه مرغان خوش نوا داری
به صد نیاز «نظیری » کمین فرصت مکن
که دام در گذر خانه هما داری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
درین میدان پر نیرنگ حیرانست دانایی
که یک هنگامه آرایست و صد کشور تماشایی
ز راه عقل و آگاهی مشعبد می کند بازی
که غلطان مهره زرینست و نیلی حقه مینایی
به عمد آوازه سیمرغ و قاف افتاده در عالم
عبث نظارگی گردیده مشتی گول سودایی
خواص طبع جادو سیمیایی چند بنموده
هوای نفس خاکی در غبار غفلت اندایی
اگر نوعی که هست از رخ حقیقت پرده بردار
نظر ماند به رسوایی خرد افتد به شیدایی
جز او نیرنگ بینی نیست تا چون و چرا گوید
که هم او خود تماشائیست در هنگامه آرایی
همه زو چون خرد دانا و او برتر ز دانش ها
همه زو چون نظر پیدا و او پنهان ز پیدایی
ز شأن حسن تو نتوان نشان گفتن معاذالله
تو در دانش نمی گنجی، تو در بینش نمی آیی
کسی را نیست حد امتناع از امر و نهی تو
مسلم هرچه کردی نهی، بر حق هرچه فرمایی
به مستوری نشد کارم به رسوایی علم گشتم
شکیبی کز تو باشد می گریزم زان شکیبایی
به ذکرت جان دهد کلک «نظیری » وین عجب نبود
کز افسون حدیث تو کند افعی مسیحایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
ازین مجلس نمی خیزد دمی کاحیا کند گوشی
پیاله چشم بگشاید صراحی واکند گوشی
گران شد حسن شمع از بذله سنجان مطربی خواهم
که از تحریر گلبانگ غزل گویا کند گوشی
اگر می در خروش آید دم مطرب به جوش آید
سر معنی طلب با صد زیان سودا کند گوشی
طنین بال مور از لهجه داود یاد آرد
درین پرده مگس بر نغمه عنقا کند گوشی
مرا صد شرح غم بر روی هم افتاد و او خود را
به تمکین نکته ای پرسد، به استغنا کند گوشی
کسی ذوق از مقامات هزار ما تواند کرد
که از هر عضو همچون شاخ گل پیدا کند گوشی
ضمیر پرگهر دارم قرین ابر نیسانی
سخن را مستمع خواهم که چون دریا کند گوشی
زلیخایی بباید تا حدیث عشق و سودا را
ز سر معجر براندازد به رغبت واکند گوشی
در بیت الحزن یعقوب بندد گر بشیر آید
پریشان گرددش خاطر که بر هرجا کند گوشی
درین مجلس که کس نام و سلام کس نمی گیرد
نیازی عرضه خواهم کرد اگر پروا کند گوشی
«نظیری » کیست؟ مسکینی به اهل فقر هم صحبت
نه پیش جم برد عرضی، نه بر دارا کند گوشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بر دماغم دویده شیدایی
خردم را نمانده گنجایی
از جگر دود می رود به سرم
شعله ام حشک مغز و سودایی
شور عشقم دریده پرده عقل
سر برآورده ام به رسوایی
نتوان شهر را به طوفان داد
می شوم همچو سیل صحرایی
عشوه ای کرده اند در کارم
خانمان می دهم به یغمایی
گاه دستم کشد گهی دامان
کششی برتر از تقاضایی
عشق همراه خویش می آرد
سازگاری و دل پذیرایی
صد سماعم به دست افشاندن
صد نوایم به مجلس آرایی
همچو گل می گدازم از رقت
چند نازک دلی و رعنایی
منصب آفتاب می گیرم
سده بوسی و جبهه فرسایی
کشف علم ازل «نظیری » کرد
نیست نوری چو نور دانایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
غیر از تو نگنجد به سرایی که تو باشی
جز تو همه محوند به جایی که تو باشی
شاهان جهان روی نمای تو ندارند
نرخ تو که داند به بهایی که تو باشی
خورشید نخواهم که درآید به خیالت
تا ذره نپرد به هوایی که تو باشی
گر دین رودم در سر کار تو نگردم
الا که پرستار خدایی که تو باشی
در عشق حسد نیست مگر بر دو مقامم
آنجا که نه من باشم و جایی که تو باشی
آرام رباید به کمینگاه ز صیاد
وحشی روشی رام نمایی که تو باشی
شاید که برآرد گل صد برگ «نظیری »
دستان زن هر شاخ گیایی که تو باشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
دیریست ز گوشه نقابی
داریم امید فتح بابی
از زلف کجش به عقد انگشت
ذوقست گرفتن حسابی
وآنگه به نشان بوسه کردن
از صفحه رویش انتخابی
هردم به گلاب پاش مژگان
بر جیب فشاندش گلابی
از دیده تر بر آن بناگوش
غلطان دیدن در خوشابی
ارزد به نشان صد سلیمان
تا بی کندن ز لعل نابی
انگشت نمای شهرم از وی
هر دم به نوازش خطابی
مطعون دارد میان خلقم
هر روز به شهرت عتابی
دل هر گله کز تغافلش داشت
سر شد به ندادن جوابی
رازی که به صد دهان نگنجد
گردید بیان به اضطرابی
با دوست گر اتحاد خواهی
از خویش «نظیری » اجتنابی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
چه باید مرد را، طبع بلند و مشرب نابی
نگارین چهره ای، مجموعه خوبی ز هر بابی
سکندر در سراغ آب حیوان باخت شوکت را
خوشا درویشی و خلوت، لب نان و دم آبی
به از نظاره چتر جم است و طوق افریدون
نظربازی به سرو خانگی در پیش مهتابی
به صد ناخن زدن بر رشته عود جگر ارزد
گزیدن از سر انگشت خضابی کرده عنابی
به کام هم چو طوطی شکر از کنج دهن کردن
چو کبکان دری در بال هم اندختن تابی
شب امن و حضور قلب و ذوق وصل و شعر تر
نمی گردد به گرد چشم شاهدبین من خوابی
مدار کشتی فکرم به گوش دامن افتاده
که می ترسم ز طوفان ذقن افتد به گردابی
نبینم چاره زان شست دو تا و چشمه نوشین
به جز درباختن مانند ماهی جان به قلابی
حدیث صفحه رخسار یار و طاق ابرو چند
«نظیری » جزو اورادی گزین و کنج محرابی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
عقلم وداع عصمت کرد از تنگ شرابی
عشقم نگاه دارد از مستی و خرابی
دردی کش مغان را شرم از من است تا کی
موی سفید سازم از لای می خضابی
عمر سبک عنانم کی می شود مقید
دستم به رعشه آورد جام از گران رکابی
می خوارگی و مستی زان روی پیشه کردم
تا رو دهد به یارم در حرف بی حجابی
چون پشه بر سر خم می جوشد از حواسم
در انزوای فکرم خور می کند ذبابی
گر پرتو درونم عکس افکند به بیرون
هر ذره ای ز خاکم خیزد به آفتابی
مورم ولیک دارم قصد شکار عنقا
گنجشگ بسته بالم اما کنم عقابی
سامان عمر خواهد پیش کسی نیاید
بختی به این تغافل کاری به این شتابی
قادر نشد «نظیری » بر شاخ وصل دستم
کز باغ بخت چینم گل های انتخابی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
نیست با مشاطه گلبن طرازم حاجتی
عشق اگر خواهد بروید بر سفالی جنتی
غنچه ام گل در گلو دارد بهارم تازه روست
خنده ای کافیست با غم راز صبح رحمتی
مشتری گوره کن و دلال گو در پا فکن
جنس اگر خوب است خواهد کرد پیدا قیمتی
کار ما را این چنین ناپخته کی خواهد گذاشت
عشق اگر مرد است و با او هست بوی غیرتی
بر سر کوی ترقی خودنمایی ها کنم
گر قدم برتر نهد از پایه خود همتی
نغمه سنجیده می گویند این را ناله نیست
نی نشان درد دارد نی خراش رقتی
پرکنم از تحفه مصرش «نظیری » آستین
گر بیازد بر نقام باد دست رغبتی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
دریغ از صف مردان برون نتاخت یکی
دو کون را به یکی داو درنباخت یکی
هزار تیغ درین مشهد جزا برخاست
ندید عشق که مردانه سر فراخت یکی
کسی به معرکه عشق کامیاب نشد
ظفر دو اسبه مدد شد ولی نتاخت یکی
بسی به جستن اجزای کیمیا گشتند
ز صد هزار کس اکسیر زر نساخت یکی
دلیل و حجت حق دیگرست و حق دیگر
طریق جهل هزار و ره شناخت یکی
دوکون را که چه داند که هیچ کس نشناخت
جهانیان همه بردند و درنباخت یکی
درست و خرده این کارخانه مغشوشست
نخورد داروی سباک اگر گداخت یکی
نوای عشق به ساز و حریر و الحان نیست
هزار پرده شد آهنگ کی نواخت یکی
مقمری چو «نظیری » پاکباز نخاست
که بیش و کم به هم آورده داو ساخت یکی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
چو لعبتان خیال اند آدمی و پری
به اختیار مشعبد کنند جلوه گری
درست اگر نگری سیمیا و نیرنگست
نشاط مجلس ناهید و فتنه قمری
ثبات عهد پدیدست چند خواهد داشت؟
گلی که در رحم غنچه کرد پرده دری
ز عمر خوش تر و شیرین تری ولی چه کنم
نبسته هیچ خردمند دل به رهگذری
درین سراچه مزاج زمانه گیرد عقل
خدا سرای مقیم است و کاروان سفری
دریغ از دی و نوروز دهر باید رفت
به گونه های خزانی و گریه جگری
به غیر هستی حق روی در فنا دارد
ز جزو و کل جهان هرچه را که برشمری
ظفر نبود به کوشیدن خرد ممکن
ضرورت از صف مستی شدیم و بی خبری
چو کودک ز دبستان نفور می ترسم
شب خمول ز بانگ مؤذن سحری
جهانیان به فروغم اگر نه محتاجند
چو آفتاب چه افتاده ام به دربدری؟
به اعتماد کواکب مکن «نظیری » کار
که ره نبرده به خود می کنند راهبری