عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
چو تو دشمن از دوست نشناختی
مرا سوختی و به او ساختی
پرداختم از دو عالم به تو
تو یک لحظه با من نپرداختی
چه شکر از لب چون شکرگویمت
که چون نی بوسیم ننواختی
ز پا تا سرم رشته جان بسوخت
چو شمعم ز سر از چه بگداختی
بشاهی نشستی بملک درون
علمی ز آتش دل برافراختی
راه و رسم من بود صبر و قرار
تو آن رسم ها را برانداختی
نظر باختی با رخ او کمال
دو عالم ببر چون نکو باختی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
حدیث خوشی هیچ با ما نگوئی
سخن جز به شمشیر قطعا نگونی
بحل کردمت خون خود گر بنازی
کشی زودم امروز و فردا نگونی
هرآن شربت غم که دادی نخستین
بمن ده بشرطی که صهبا نگونی
چو گونی لقب نازل از آسمان شد
نهان از چه شد آب حیوان که داند
نهان از چه شد آب حیوان که داند
تو با آن دهان نکته تا نگوئی
مبادا که پابند نقش دهانت
بهر کس دگر این معما نگوئی
کمال آنچه گونی از آن روی زیبا
برویش که جز خوب و زیبا نگویی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
خواهی که به هیچ غم نمیری
تا دست دهد پیاله گیری
می نوش به شادی و شو از او
آن دم که به دست غم اسیری
نی گفت به زیر لب همین است
اگر اهل دلی نفس پذیری
در سرزمی ات چو تاج لعل است
سلطانی و صاحب سریری
من درد کشم نه شاه و درویش
فارغ ز بزرگی و حقیری
در عشق جوانم و توانگر
غم نیست ز پیری و قیری
از سرو روان عصای پیری
شد پیر کمال بایدش ساخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
دل که سودای تو می پخت کبابش کردی
بود غمخانه دیرینه خرابش کردی
دیده کز گریه بسیار تهی گشت ز اشک
از لب و عارض تره باز پر آبش کردی
بر سرشکم ز تو افتاد مگر عکس سهیل
زانکه غلطیده تر از در خوشابش کردی
چشم خونریز تو در کشتن صاحب نظران
داشت در سرکه کنند نار عتابش کردی
ناوک غمزه نو سوی دل غمزدگان
تیز تر رفت ز پیکان چو شتابش کردی
نشد از رحمت نو عاشق صادق نومید
سالها دور ز خود گرچه عذابش کردی
پیش رندان همگی عیب نو پوشید کمال
خرة زهد که رنگین بشرابش کردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
زمن که مهر تو دارم به سینه روی چه تایی
الا تعرض عینی وانت تعلم مانی
بیا معاینه بنگر که چونم از غم عشقت
ذات بک چسمی بشیب یوم شیابی
تن ضعیف نزارم اگر چنانکه ببینی
تراک مثل خلال مدنی حلال نیابی
اذوب من حسراتی و ما أرید حیونی
گرم به تیغ زنی به از آنکه روی بتابی
لقد نت تنبلی و ما فعل خطائی
نکرده هیچ گناهی به کشتنم چه شتابی
کمال خسته مسکین ز غم بمرد و دریغا
محبتی و بی قبلی عقابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
کاش که سرو ناز ما از در ما در آمدی
تا شب هجر کم شدی روز جفا سر آمدی
خوش بود ار سحر گهی نزد ستم رسیدگان
از دم فاصنة صبا مزده دلبر آمدی
در دم آخر ار بدی بر من خسته اش گذر
جان به لب رسیده ام خرم و خوش بر آمدی
اگه به چمن در آمدی شاهد سرو قد ما
گل ز حیای روی او سرخ به هم بر آمدی
بنده وقت آن دمم کان بث شوخ عشوه گر
وعده بدادی از رهی وز ره دیگر آمدی
زودترش فرو رود پای به گل درین هوس
بر سر کوی زیر کی هر که بود سر آمدی
جور و جفای بیحدش از دل ما به در شدی
روزی اگر کمال را مونس و غمخور آمدی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
گر بردرت این اشک چو سیلاب گذشتی
در کوی تو این خس هم از این باب گذشتی
خار مژه گر دور شدی از گذر اشک
بر دیدة غمدیده شی خواب گذشتی
گر پیرو این اشک شدی صوفی و این آه
بر روی هوا رفتی و از آب گذشتی
ابروی تو گر دیده شدی گوشه نشین راج
از غصه و غم پشت ز محراب گذشتی
ان نیز گذشتی چو مگس ز آن لب شیرین
گر زآنکه مگس از شکر ناب گذشتی
جز لاله که نمی رست کمال از ولیانکوه
گر سیل سرشک تو ز سرخاب گذشتی
یک نامه رسیدی بنو از جانب تبریز
گر یاد تو بر خاطر احباب گذشتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
مرا در درد بی باری دریغا بار بایستی
هزاران غم کزو دارم یکی غمخوار بایستی
نمودی چهره مقصودی ز رخسار و خط خوبان
ولی آئینه ما آی پی زنگار بایستی
چه سود ار همدمم شد خضر سوی چشمه حیوان
مرا همراهی آن سرو خوش رفتار بایستی
قدم گر رنجه فرمودی به سروقت من از یاری
رقیب آن روز دور از بار و گل بی خار بایستی
توانستی بت چین کرد با او دعوی خوبی
ولی از نرگسش چشم و ز گل رخسار بایستی
ز لب گر وعده فرمودی که بوسی با تو بفروشم
چو نوحم عمر و چون قارون زر بسیار بایستی
کمال از جمله نشربنی که بخشد بار با باران
ترا بایستی وصلست و آن هر بار بایستی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
هرگز سوی ما چشم رضائی نگشادی
گوشی به حدیث من بیدل ننهادی
ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد
یک روز به دست من مفلسه نفتادی
در دیده من جمله خیالند و تو نقشی
به خاطر من جمله فراموش و تو یادی
با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم
شادم که به رنج من محنت زده شادی
از کام دل من نرود گر برود جان
شیرینی آن بوسه که گفتی و ندادی
رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما
تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی
دی راندی و می گفت کمال از پی خیلت
شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
یارب این درد دل و فرقت جانان تاکی
در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا
بر من این غصه چرخ و غم هجران تاکی
خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد
زندگانی به من خسته بدین سان تاکی
هر کسی در پی کاری و سرو سامانیست
من سرگشته چنین بی سر و سامان تاکی
آخر ای بخت مرا راه به منزل بنما
که بجان آمدم این رنج بیابان تاکی
ای طبیب دل عشاق دوا سار مرا
جانم آید به لب از حسرت جانان تاکی
دلبرا کار دل خسته غمگین کمال
همچو حال سر زلف تو پریشان تاکی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
از سوز دل مات همانا خبری نیست
کاین ناله شب های مرا خود سحری نیست
هستند تو را عاشق بسیار و لیکن
دل سوخته در عشق تو چون من دگری نیست
از بهر دوای دل پر درد ضعیفم
شیرین تر از آن لب به جهان گلشکری نیست
تا چشم خوش شوخ توام در نظر آمد
از چشم تو مقصود مرا جز نظری نیست
ای بی سیبی رفته به خشم از من مسکین
باز آی که در تن ز حیاتم اثری نیست
گویند رفیقان که برو بار دگر گیر
مشکل همه این است که چون اودگری نیست
خون شد جگر خسته همام از غم عشقت
و اکنون به غذا خوردن او جز جگری نیست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ
آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ
پیوسته بیم هجر همی داشت این دلم
زین سان نبود ناگهش اندر شمار کوچ
از آب دیده سیل برانم به روز و شب
باشد که بعد ازین نکند آن نگار کوچ
در آب دیده غرقد کنم کوه و دشت را
تا بر جمال او نشا ند غبار کوچ
پاینده باد قد تو ای سرو نوبهار
سرو روان اگر کند از جویبار کوچ
امسال بوی جان به مشامم همی رسد
از منزلی که کردهای از وی تو پار کوچ
جایی رسید حسن تو کانجا نمی رسد
خورشید اگر کند به مثل صد هزار کوچ
شاید که گر کنار پر از خون کند همی
آن کس که چون تویی کندش از کنار کوچ
کاریست سخت مشکل وفنی ست بس عجب
رسمی ست این که گل کند از نزدخارکوچ
چشمش به صد کرشمه نگه کرد سوی من
یعنی روا بود که کنم در خمار کوچ
شیرین لبش به لطف همی گفت ای همام
معذور دار نیست مرا اختیار کوچ
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
جان را به جای جانی جای توکس نگیرد
مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
هر درد را علاجی بنوشته اند یارا
دردی که هست ما را درمان نمی پذیرد
ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را
با خستگان هجران افسانه در نگیرد
پروانه چون بسوزد آخر خلاص یابد
بیچاره آن که دایم می سوزد و نمیرد
گفتم مگر صبوری کار همام باشد
دل را به هیچ وجهی زان رخ نمی گزیرد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
تاکی آخر ز غمت ناله شبگیر کنم
سوختم از غم عشق تو چه تدبیر کنم
هست زلف تو چو زنجیر من از راه جنون
خویشتن بسته آن زلف چو زنجیر کنم
در پس پرده اندیشه معبد کردار
همه شب نقش خیالات تو تصویر کنم
گر پریشانی زلف تو ببینم در خواب
ساده دل وار همه نقش تو تعبیر کنم
ماجرای غم عشق تو چنان نیست که من
بر زبان قلم سر زده تحریر کنم
یک دل از مهر تو با سر سخنان دارم لیک
فرصتی نیست که در پیش تو تقریر کنم
ای خوش آن لحظه که پوشیده به پیش اغیار
به نظر با تو سخن گویم و توفیر کنم
گفتی از صبر به مقصود رسی همچو همام
دل چو با من نبود صبر به تزویر کنم
گر بدانم که مرا از تو امیدی باشد
پس من دل شده در صبر چه تقصیر کنم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من
دور از ان روی ندانم که چه شد بر سر من
تاجدا گشت زمن آنکه چو جان است مرا
واله و خسته و زار است دل غم خور من
چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش
تا به خوناب جگر تر نکند بستر من
قصه غصه من گر برسانند به دوست
بی گمان رحم کند بر دل من دلبر من
دوست از حالت من فارغ و از دوری او
به فلک می رسد از سوز جگر آذر من
دل چه باشد که ز دلدار در یغش دارند
خاصته از یار سمن بوی پری پیکر من
روز و شب ورد همام است که ناگه روزی
جان برافشانم اگر دوست در آید بر من
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
اکنون که نیست ما را با دوستان وصالی
با وصل را ثباتی با عمر را زوالی
پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی
گر بی تو دیدهام را میلی بود به رویی
از بهردوست خواهم هم جان و هم جهان را
از نور چشم خویشم پیدا شود ملالی
چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی
ترسم که هم نباید در خدمتت مجالی
ای اشتباق جانم بگذار تا بخسبم
بنویس بک سلامم نا کی دریغ داری
چون نیستم وصالی باری کم از خیالی
از خستگان نسیمی وز تشنگان زلالی
چون بی شما ندارم ذوق از حیات خواهم
زینجا قیاس می کن با خود حساب سالی
دور از تو هم شکیبی بودی همام را گر
دیدی میان خوبان حسن تو را مثالی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای خواب که می بینمت از بهر خیالی
حیف است که با دیده تو را نیست وصالی
از رهگذر خواب توان دید خیالت
در آرزوی خواب شدم همچو خیالی
راضی ست به دیدار خیالی ز جمالت
آن دیده که با روی تواش بود مجالی
در باد توام روز و شبم فکر تو باشد
یک دم ز تو خالی نشوم در همه حالی
از غم چو هلالی شده ام تا که ندیدم
ای آب حیات از لب من دور چرایی
دل عذر غمت خواهد گوید که مبادا
کی لایق وصل تو بود مثل همامی
فریاد که از تشنه دریغ است زلالی
ز ابروی تو بر چشمهٔ خورشید هلالی
کز تنگی جایت بود ای دوست ملالی
عمری گذرانیده به سودای محالی
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸
عشق تو که در دل آتش تیز افروخت
دانم که به شمع سوختن او آموخت
بروی تو شمع همچو من عاشق شد
ناگه نفسی سرد زد و دستت سوخت
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای باد مراغه حال خویشان خون است
وان یار مرا زلف پریشان چون است
خون گشت دلم ز درد نادیدنشان
گویی دل نازنین ایشان چون است
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
چون خسته شد از منج لب شیرینت
خونین شد ازین غم دل صد مسکینت
بازا عسل به لب چو بشکستی منج
زد نیش ز رشک بر لب نوشینت