عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
غم از دل بر کران نتوان نهادن
گرانی بر جهان نتوان نهادن
مرا سری به جانان از ازل هست
که با جان در میان نتوان نهادن
ارادت کرده محرومی مقدر
گنه بر آسمان نتوان نهادن
نواله کز کف معشوق باشد
به تلخی از دهان نتوان نهادن
سری کافراختم از آستانش
بجز بر آستان نتوان نهادن
ز بس داغ جنون آشفته مغزم
سرم بر پرنیان نتوان نهادن
سمند عشرتم توسن چنانست
که مویش بر عنان نتوان نهادن
ثبات از عالم و ارکان برونست
اساسی آنچنان نتوان نهادن
قضای چرخ مار بیضه خوار است
درین کاخ آشیان نتوان نهادن
عزیز خاندانم از مکان رفت
قدم بر لامکان نتوان نهادن
توانم جان به آسان داد لیکن
به جسم مرده جان نتوان نهادن
چنان هجرش دل و دستم شکسته
که کلکم در بنان نتوان نهادن
قلم درکش به دیوان «نظیری »
ز بس سهوش نشان نتوان نهادن
گرانی بر جهان نتوان نهادن
مرا سری به جانان از ازل هست
که با جان در میان نتوان نهادن
ارادت کرده محرومی مقدر
گنه بر آسمان نتوان نهادن
نواله کز کف معشوق باشد
به تلخی از دهان نتوان نهادن
سری کافراختم از آستانش
بجز بر آستان نتوان نهادن
ز بس داغ جنون آشفته مغزم
سرم بر پرنیان نتوان نهادن
سمند عشرتم توسن چنانست
که مویش بر عنان نتوان نهادن
ثبات از عالم و ارکان برونست
اساسی آنچنان نتوان نهادن
قضای چرخ مار بیضه خوار است
درین کاخ آشیان نتوان نهادن
عزیز خاندانم از مکان رفت
قدم بر لامکان نتوان نهادن
توانم جان به آسان داد لیکن
به جسم مرده جان نتوان نهادن
چنان هجرش دل و دستم شکسته
که کلکم در بنان نتوان نهادن
قلم درکش به دیوان «نظیری »
ز بس سهوش نشان نتوان نهادن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
چند فارغ از نشاط درد و درمان زیستن
همچو خون مرده زیر پوست پنهان زیستن
شوق و این ناآشنایی؟ عشق و این بی نسبتی؟
تشنه دیدار وانگه در بیابان زیستن
خوبی از اندازه بیرون می بری انصاف نیست
دشمن جان بودن و شیرین تر از جان زیستن
دیده پراشک و زبان پر شکر مشکل حالتیست
با چنین نازک دلی ها سخت پیمان زیستن
عیش میخواران مفلس را چراغ خلوتم
بایدم از خانه همسایه پنهان زیستن
تا سحر با ساز و صحبت تا به شب در گشت و سیر
همچو گل طرفی نبستم از پریشان زیستن
مشت خاشاک «نظیری » شعله ای کرد و نشست
باد شمع انجمن را تا به پایان زیستن
همچو خون مرده زیر پوست پنهان زیستن
شوق و این ناآشنایی؟ عشق و این بی نسبتی؟
تشنه دیدار وانگه در بیابان زیستن
خوبی از اندازه بیرون می بری انصاف نیست
دشمن جان بودن و شیرین تر از جان زیستن
دیده پراشک و زبان پر شکر مشکل حالتیست
با چنین نازک دلی ها سخت پیمان زیستن
عیش میخواران مفلس را چراغ خلوتم
بایدم از خانه همسایه پنهان زیستن
تا سحر با ساز و صحبت تا به شب در گشت و سیر
همچو گل طرفی نبستم از پریشان زیستن
مشت خاشاک «نظیری » شعله ای کرد و نشست
باد شمع انجمن را تا به پایان زیستن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
در چراغ حکمت از مغز خرد روغن مکن
جز به نور عشق راه معرفت روشن مکن
حکمت از خود جوی و از یونان و یونانی مخواه
از کنار خوشه چینان دانه در خرمن مکن
عشق بازان را قوام جسم از قوت دل است
چون دلت باشد قوی فکر غذای تن مکن
دلبری بگزین کز اول یار و هم آغوش تست
شاهد هر جانشین را دست در گردن مکن
آب پاشان است در کوی پری رویان یزد
تا نمانی پای در گل چشم بر روزن مکن
رود مصر و چشمه موسی به راه قدس هست
وقت پیری هم بس از آلایش دامن مکن
اختیار عشق با هزل و هوس شغل خطاست
مرکبی کز موم سازی نعلش از آهن مکن
ای خوشا خواری و خرسندی، فقیری و قبول
کس نگوید گلخنی را جای در گلخن مکن
آشتی داری به خصمان با «نظیری » کین چرا
دشمنان را دوست کردی دوست را دشمن مکن
جز به نور عشق راه معرفت روشن مکن
حکمت از خود جوی و از یونان و یونانی مخواه
از کنار خوشه چینان دانه در خرمن مکن
عشق بازان را قوام جسم از قوت دل است
چون دلت باشد قوی فکر غذای تن مکن
دلبری بگزین کز اول یار و هم آغوش تست
شاهد هر جانشین را دست در گردن مکن
آب پاشان است در کوی پری رویان یزد
تا نمانی پای در گل چشم بر روزن مکن
رود مصر و چشمه موسی به راه قدس هست
وقت پیری هم بس از آلایش دامن مکن
اختیار عشق با هزل و هوس شغل خطاست
مرکبی کز موم سازی نعلش از آهن مکن
ای خوشا خواری و خرسندی، فقیری و قبول
کس نگوید گلخنی را جای در گلخن مکن
آشتی داری به خصمان با «نظیری » کین چرا
دشمنان را دوست کردی دوست را دشمن مکن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
سبو بیار و پر از آب زندگانی کن
ز جام می طلب عمر جاودانی کن
نگفت جم به فریدون جزین که جور مکن
جهان ز تست دگر هرچه می توانی کن
نشاط طبع حکیمان علاج بیمارست
غم شکسته دلان دار و شادمانی کن
ز سالخورده مکش سر که هست کارآموز
شراب کهنه به چنگ آور و جوانی کن
شب از قرابه شنیدم که با قدح می گفت
چو ماه باش و به خورشید هم قرانی کن
تهی ز خویش شوی پر ز مهر سازندت
نظر به کاس مه و دور آسمانی کن
پدر به شکر و مادر به شیر پروردت
به هر دو شیر و شکر باش و کامرانی کن
سبیل حق شود عالم سبیل خودگردان
طفیل شاه شو و پادشه نشانی کن
چو نام فرخ خود باش در طریق سلیم
دگر چو نظم «نظیری » جهان ستانی کن
ز جام می طلب عمر جاودانی کن
نگفت جم به فریدون جزین که جور مکن
جهان ز تست دگر هرچه می توانی کن
نشاط طبع حکیمان علاج بیمارست
غم شکسته دلان دار و شادمانی کن
ز سالخورده مکش سر که هست کارآموز
شراب کهنه به چنگ آور و جوانی کن
شب از قرابه شنیدم که با قدح می گفت
چو ماه باش و به خورشید هم قرانی کن
تهی ز خویش شوی پر ز مهر سازندت
نظر به کاس مه و دور آسمانی کن
پدر به شکر و مادر به شیر پروردت
به هر دو شیر و شکر باش و کامرانی کن
سبیل حق شود عالم سبیل خودگردان
طفیل شاه شو و پادشه نشانی کن
چو نام فرخ خود باش در طریق سلیم
دگر چو نظم «نظیری » جهان ستانی کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
عیش تنگم کز دل افشردن چکد خوناب ازو
چشم سوزن دان که تار آید به پیچ و تاب ازو
عهد ممنون خواهدم از خویش چون گویم مباش
خشگ سالی را که گردد آبرو نایاب ازو
هیچ کس رخت از طلسم آسمان بیرون نبرد
کشتی صد چون سکندر مانده در گرداب ازو
عرصه کیخسرو و افراسیابست این بساط
بس به خون غلطیده بینی رستم و سهراب ازو
خلوت شب زنده داران وجد و ذوقی گر نداشت
دلبری آمد که گردد مست شیخ و شاب ازو
می رود از دست فرصت زودتر در باز کن
شمع حاجت نیست، گیرد خانه را مهتاب ازو
از درون ساغر میاور وز برون مطرب مخواه
بی دف و می گرم گردد صحبت اصحاب ازو
لطف خلقش عیب محتاجان بپوشد غم مخور
بوریای فقر گردد بستر سنجاب ازو
نعره یا حی مزن برگ صبوحی ساز ده
آفتابست او نمانده هیچ کس در خواب ازو
گر امام مسجدش مأموم بیند در نماز
روی بر اصحاب استد پشت بر محراب ازو
یار زیرک طبع و نازک گوست دلگیرش مساز
هان «نظیری » نکته ای می پرس در هر باب ازو
چشم سوزن دان که تار آید به پیچ و تاب ازو
عهد ممنون خواهدم از خویش چون گویم مباش
خشگ سالی را که گردد آبرو نایاب ازو
هیچ کس رخت از طلسم آسمان بیرون نبرد
کشتی صد چون سکندر مانده در گرداب ازو
عرصه کیخسرو و افراسیابست این بساط
بس به خون غلطیده بینی رستم و سهراب ازو
خلوت شب زنده داران وجد و ذوقی گر نداشت
دلبری آمد که گردد مست شیخ و شاب ازو
می رود از دست فرصت زودتر در باز کن
شمع حاجت نیست، گیرد خانه را مهتاب ازو
از درون ساغر میاور وز برون مطرب مخواه
بی دف و می گرم گردد صحبت اصحاب ازو
لطف خلقش عیب محتاجان بپوشد غم مخور
بوریای فقر گردد بستر سنجاب ازو
نعره یا حی مزن برگ صبوحی ساز ده
آفتابست او نمانده هیچ کس در خواب ازو
گر امام مسجدش مأموم بیند در نماز
روی بر اصحاب استد پشت بر محراب ازو
یار زیرک طبع و نازک گوست دلگیرش مساز
هان «نظیری » نکته ای می پرس در هر باب ازو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
دوش کردیم دل و دیده به دیدار گرو
سر نهادیم به پوشیدن اسرار گرو
پاک بازانه کشیدیم سر از داو حریف
سیم و زر باخته و جبه و دستار گرو
علمی شقه عمامه از آن زلف نداشت
دلق و عمامه نهادیم به یک تار گرو
چون برآریم سر از دایره مشکینش؟
چرخ کردست درین دایره پرگار گرو
آبروی من اگر برد جمالش چه عجب
برده از نار مغان آن رخ گلنار گرو
بندم از صومعه زنار که در دیر مغان
مصحف و خرقه نگیرند به زنار گرو
مرغ محبوس گر آن سرو بهشتی بیند
به پر و بال کند چنگل و منقار گرو
گر رود سر، من ازین شورش و سودا نروم
کرده ام رخت درین گوشه بازار گرو
می شود هر نفس از عشق «نظیری » رنگی
دلق درویش که کردست به عیار گرو
سر نهادیم به پوشیدن اسرار گرو
پاک بازانه کشیدیم سر از داو حریف
سیم و زر باخته و جبه و دستار گرو
علمی شقه عمامه از آن زلف نداشت
دلق و عمامه نهادیم به یک تار گرو
چون برآریم سر از دایره مشکینش؟
چرخ کردست درین دایره پرگار گرو
آبروی من اگر برد جمالش چه عجب
برده از نار مغان آن رخ گلنار گرو
بندم از صومعه زنار که در دیر مغان
مصحف و خرقه نگیرند به زنار گرو
مرغ محبوس گر آن سرو بهشتی بیند
به پر و بال کند چنگل و منقار گرو
گر رود سر، من ازین شورش و سودا نروم
کرده ام رخت درین گوشه بازار گرو
می شود هر نفس از عشق «نظیری » رنگی
دلق درویش که کردست به عیار گرو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
همنفسی به جان خرم قافله تتار کو؟
مردی ازان زمین کجا؟ گردی ازان دیار کو؟
جادوی او به خواب خوش غارت صبر می کند
گریه شب رو مرا شورش کارزار کو؟
فایده ای نمی دهد داروی تلخ ناصحان
این غم ناگوار را باده خوشگوار کو؟
من که سخن نمی کنم شادی بوستان کراست
من که رقم نمی کشم رونق نوبهار کو؟
حادثه از هزار سو راه نشاط بسته است
غمزده را طرب گهی جز سر کوی یار کو؟
چون سگ کهف در وفا سر به قدم نهاده ام
فاقه کشم خبر کرا حمله کنم شکار کو؟
پر ز گلم مشام ها قوت امتیاز نی
عشوه یأس می خورم حاصل انتظار کو؟
کس ننمود جرعه ای کز جگرم گزک نخواست
خسته دردسر شدم باده بی خمار کو؟
هست ز گوشه لبی عیش مدامم آرزو
زد می ناشتا دلم مستی پایدار کو؟
بخت «نظیری » از ازل حادثه زای آمده
توشه عشرتش دهی راحت روزگار کو؟
مردی ازان زمین کجا؟ گردی ازان دیار کو؟
جادوی او به خواب خوش غارت صبر می کند
گریه شب رو مرا شورش کارزار کو؟
فایده ای نمی دهد داروی تلخ ناصحان
این غم ناگوار را باده خوشگوار کو؟
من که سخن نمی کنم شادی بوستان کراست
من که رقم نمی کشم رونق نوبهار کو؟
حادثه از هزار سو راه نشاط بسته است
غمزده را طرب گهی جز سر کوی یار کو؟
چون سگ کهف در وفا سر به قدم نهاده ام
فاقه کشم خبر کرا حمله کنم شکار کو؟
پر ز گلم مشام ها قوت امتیاز نی
عشوه یأس می خورم حاصل انتظار کو؟
کس ننمود جرعه ای کز جگرم گزک نخواست
خسته دردسر شدم باده بی خمار کو؟
هست ز گوشه لبی عیش مدامم آرزو
زد می ناشتا دلم مستی پایدار کو؟
بخت «نظیری » از ازل حادثه زای آمده
توشه عشرتش دهی راحت روزگار کو؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
نوید عهد گل از نورسان باغ شنو
بشارت طرب از گردش ایاغ شنو
سرم ز حرف پراکنده گوی در شور است
صدای مغز پریشانم از دماغ شنو
شهید یار بناوردگاه یار اولی
همین وصیت پروانه ز چراغ شنو
بر اهل شوق ره فیض درنمی بندند
نوای بلبل اگر نیست صوت زاغ شنو
درون قطره ز طوفان عشق شوری هست
صدای سیل بر اطراف باغ و راغ شنو
ز اصطلاح ره آگه شو و ز هر سر خار
لطیفه یی که شوی از اداش داغ شنو
خبر ز عرصه کنعان و مصر بیرون پرس
هزار یوسف گم گشته در سراغ شنو
قصور عافیت از خودگذشتگان دانند
ز من مذمت آسایش و فراغ شنو
ز غم بسوز «نظیری » که گفته بود تو را؟
ندیم میکده شو لابه گوی و لاغ شنو
بشارت طرب از گردش ایاغ شنو
سرم ز حرف پراکنده گوی در شور است
صدای مغز پریشانم از دماغ شنو
شهید یار بناوردگاه یار اولی
همین وصیت پروانه ز چراغ شنو
بر اهل شوق ره فیض درنمی بندند
نوای بلبل اگر نیست صوت زاغ شنو
درون قطره ز طوفان عشق شوری هست
صدای سیل بر اطراف باغ و راغ شنو
ز اصطلاح ره آگه شو و ز هر سر خار
لطیفه یی که شوی از اداش داغ شنو
خبر ز عرصه کنعان و مصر بیرون پرس
هزار یوسف گم گشته در سراغ شنو
قصور عافیت از خودگذشتگان دانند
ز من مذمت آسایش و فراغ شنو
ز غم بسوز «نظیری » که گفته بود تو را؟
ندیم میکده شو لابه گوی و لاغ شنو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
نیست دوران را نشاطی رطل مالامال کو؟
مطربی کز وی بگردد آسمان را حال کو؟
تاج عزت بالشست و تخت رفعت بسترست
سلطنت را یک جوانمرد بلنداقبال کو؟
بوم و دشت مملکت پر از شکار فربهست
جره شاهینی که با کبکی زند چنگال کو؟
سنگباران است بر ما روز و شب از حادثات
ز آشیان خواهیم برپریم اما بال کو؟
عالم از دیوان مردم روی دارالجهل شد
مهدی از ترس ار نمی آید برون دجال کو؟
حسب حال خوش کس از مجموعه یاری نخواند
حافظ شیراز را دیوان فرخ فال کو؟
بر خیالش راه آمد شد «نظیری » بسته شد
کوی پر از بوالهوس شد غمزه قتال کو؟
مطربی کز وی بگردد آسمان را حال کو؟
تاج عزت بالشست و تخت رفعت بسترست
سلطنت را یک جوانمرد بلنداقبال کو؟
بوم و دشت مملکت پر از شکار فربهست
جره شاهینی که با کبکی زند چنگال کو؟
سنگباران است بر ما روز و شب از حادثات
ز آشیان خواهیم برپریم اما بال کو؟
عالم از دیوان مردم روی دارالجهل شد
مهدی از ترس ار نمی آید برون دجال کو؟
حسب حال خوش کس از مجموعه یاری نخواند
حافظ شیراز را دیوان فرخ فال کو؟
بر خیالش راه آمد شد «نظیری » بسته شد
کوی پر از بوالهوس شد غمزه قتال کو؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
از صبح روزگار گشاد جبین مجو
روی شکفته از دل اندوهگین مجو
چشم ثبات مهر ندیدم بر آسمان
جنسی که بر فلک نبود از زمین مجو
قاصد پیام یار ز ما آورد به ما
اینجا نشان مقدم روح الامین مجو
آنجا که زلف و چهره نمودند جادویی
گر مریم است معجزش از آستین مجو
تمثال خوبی دو جهانت نموده اند
نقشی که در تو نیست ز روم و ز چین مجو
در زلف و رخ نظاره کن و خال لب نگر
راه گمان مپوی و مقام یقین مجو
عشاق او ز نور و ز ظلمت گذشته اند
در کشوری که عشق بود کفر و دین مجو
تلخ از لبش چو نحل عسل جوش می زند
گر نیش بایدت نخوری انگبین مجو
با نیک و بد بساز «نظیری » ز روزگار
گر باغبان گیا دهدت یاسمین مجو
روی شکفته از دل اندوهگین مجو
چشم ثبات مهر ندیدم بر آسمان
جنسی که بر فلک نبود از زمین مجو
قاصد پیام یار ز ما آورد به ما
اینجا نشان مقدم روح الامین مجو
آنجا که زلف و چهره نمودند جادویی
گر مریم است معجزش از آستین مجو
تمثال خوبی دو جهانت نموده اند
نقشی که در تو نیست ز روم و ز چین مجو
در زلف و رخ نظاره کن و خال لب نگر
راه گمان مپوی و مقام یقین مجو
عشاق او ز نور و ز ظلمت گذشته اند
در کشوری که عشق بود کفر و دین مجو
تلخ از لبش چو نحل عسل جوش می زند
گر نیش بایدت نخوری انگبین مجو
با نیک و بد بساز «نظیری » ز روزگار
گر باغبان گیا دهدت یاسمین مجو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
به دست طبع عنان داده ای دریغ از تو
به چنگ صد هوس افتاده ای دریغ از تو
حریف نغمه مستان و صحن بستانی
نه مرد سبحه و سجاده ای دریغ از تو
ز عیش های صبوحی به دامن عصمت
چه داغ شرم که ننهاده ای دریغ از تو
به صیدگاه ضعیفان ز بازوی شوخی
چه تیر جور که نگشاده ای دریغ از تو
به گرد لاله لالی درین سرابستان
بگفت سوسن آزاده ای دریغ از تو
جمال موصلیان خوی کوفیان داری
نه در دیار وفا زاده ای دریغ از تو
به ناز کشته ای و بر مزار کشته خویش
تحیتی نفرستاده ای دریغ از تو
زمام شرم به یک جرعه می دهی از دست
سبک وقار و تنک باده ای دریغ از تو
فسون عشوه اثر زود می کند به دلت
به هیچ رام شوی، ساده ای دریغ از تو
به مجمعی که به پروانگی نیرزندت
چو شمع تا سحر استاده ای دریغ از تو
به هر حدیث «نظیری » عتاب می ورزی
به کین اهل دل آماده ای دریغ از تو
به چنگ صد هوس افتاده ای دریغ از تو
حریف نغمه مستان و صحن بستانی
نه مرد سبحه و سجاده ای دریغ از تو
ز عیش های صبوحی به دامن عصمت
چه داغ شرم که ننهاده ای دریغ از تو
به صیدگاه ضعیفان ز بازوی شوخی
چه تیر جور که نگشاده ای دریغ از تو
به گرد لاله لالی درین سرابستان
بگفت سوسن آزاده ای دریغ از تو
جمال موصلیان خوی کوفیان داری
نه در دیار وفا زاده ای دریغ از تو
به ناز کشته ای و بر مزار کشته خویش
تحیتی نفرستاده ای دریغ از تو
زمام شرم به یک جرعه می دهی از دست
سبک وقار و تنک باده ای دریغ از تو
فسون عشوه اثر زود می کند به دلت
به هیچ رام شوی، ساده ای دریغ از تو
به مجمعی که به پروانگی نیرزندت
چو شمع تا سحر استاده ای دریغ از تو
به هر حدیث «نظیری » عتاب می ورزی
به کین اهل دل آماده ای دریغ از تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
حسن از خط شود قوی بازو
یار نو خط خوشست و . . .
از نظر خط حجاب بردارد
گرچه از خط نقاب سازد رو
مرشدت به جوان که این مثل است
تیر بهتر که پیر در پهلو
هرکه خواهد کند به کعبه نماز
من و محراب آن خم ابرو
موسی و طور، ما و کوچه یار
هرکسی در رهی کند تک و پو
گردن از زلف عرش پر زنار
چهره از خال مصر پر جادو
مشهد غمزه زایرش گفتار
کعبه چهره حاجبش هندو
قد برافراخته چو شعله نار
مغ آتش پرست هر سو مو
در همه شهر کافرستانی
کس ندیدست چون سر آن کو
ملک و مال و خرد «نظیری » را
همه یک سو و عشق او یک سو
یار نو خط خوشست و . . .
از نظر خط حجاب بردارد
گرچه از خط نقاب سازد رو
مرشدت به جوان که این مثل است
تیر بهتر که پیر در پهلو
هرکه خواهد کند به کعبه نماز
من و محراب آن خم ابرو
موسی و طور، ما و کوچه یار
هرکسی در رهی کند تک و پو
گردن از زلف عرش پر زنار
چهره از خال مصر پر جادو
مشهد غمزه زایرش گفتار
کعبه چهره حاجبش هندو
قد برافراخته چو شعله نار
مغ آتش پرست هر سو مو
در همه شهر کافرستانی
کس ندیدست چون سر آن کو
ملک و مال و خرد «نظیری » را
همه یک سو و عشق او یک سو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
کاریست بر ملا گذران در خفا گره
فکری چو تار سبحه ز سر تا به پا گره
سیاره و ثوابت این کارخانه را
دل ها چو کهرباست ز خوف قضا گره
بس خرده های زر چو گلت در دهان کنند
چون غنچه واکنی گر ازین پرده ها گره
کسب معانی از نظر عشق کن که هست
صد نکته را به نیم اشارت ادا گره
کوته مساز دست تهی کاین نگار را
بر گوشه نقاب بود رو نما گره
از بس کرشمه می کند از پرده آشکار
در دیده می شود نظرم از حیا گره
گویاترم ز بلبل خوش نغمه در بهار
از سردی جهان زده ام بر نوا گره
قطبم، که گرچه عقده گشای خلایقم
نگشایدم ز گردش این آسیا گره
زین چرخ خاکباز که هر صبح روزگار
دامن چو کودکان زندش بر قفا گره
طرح بقا مدار توقع که خاک را
بسیار هست در دل ازین مدعا گره
فکری چو تار سبحه ز سر تا به پا گره
سیاره و ثوابت این کارخانه را
دل ها چو کهرباست ز خوف قضا گره
بس خرده های زر چو گلت در دهان کنند
چون غنچه واکنی گر ازین پرده ها گره
کسب معانی از نظر عشق کن که هست
صد نکته را به نیم اشارت ادا گره
کوته مساز دست تهی کاین نگار را
بر گوشه نقاب بود رو نما گره
از بس کرشمه می کند از پرده آشکار
در دیده می شود نظرم از حیا گره
گویاترم ز بلبل خوش نغمه در بهار
از سردی جهان زده ام بر نوا گره
قطبم، که گرچه عقده گشای خلایقم
نگشایدم ز گردش این آسیا گره
زین چرخ خاکباز که هر صبح روزگار
دامن چو کودکان زندش بر قفا گره
طرح بقا مدار توقع که خاک را
بسیار هست در دل ازین مدعا گره
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
پرده بردار و صلای می به شیخ و شاب ده
صومعه داران عارف را شراب ناب ده
آخر ای ابر کرم پرورده فیض توایم
دود از ما تشنگان برخاست ما را آب ده
از ادب حرفی رقم آموزگار ما نکرد
دفتری از حسن خود داری به ما یک باب ده
این دل افکنده را یک بار بردار از زمین
گر نه داغ مهر تو باشد برو پرتاب ده
ترسم از خونریزی زلفت که گیرد دامنت
خون دل ها از شکنجش می چکد کم تاب ده
خوابش از سر رفت با ما هر که همزانو نشست
تاب بیداری نداری تن به جای خواب ده
وه که از طوفان عشقت برق دل را آب برد
من نگفتم سر به جویم این همه سیلاب ده
از حرارت هر شبم ضعف دل افزون می شود
یک صباحم از لب خود شربت عناب ده
از شکاف دل به چشم جان «نظیری » بیندت
روی بر محراب داری پشت بر اصحاب ده
صومعه داران عارف را شراب ناب ده
آخر ای ابر کرم پرورده فیض توایم
دود از ما تشنگان برخاست ما را آب ده
از ادب حرفی رقم آموزگار ما نکرد
دفتری از حسن خود داری به ما یک باب ده
این دل افکنده را یک بار بردار از زمین
گر نه داغ مهر تو باشد برو پرتاب ده
ترسم از خونریزی زلفت که گیرد دامنت
خون دل ها از شکنجش می چکد کم تاب ده
خوابش از سر رفت با ما هر که همزانو نشست
تاب بیداری نداری تن به جای خواب ده
وه که از طوفان عشقت برق دل را آب برد
من نگفتم سر به جویم این همه سیلاب ده
از حرارت هر شبم ضعف دل افزون می شود
یک صباحم از لب خود شربت عناب ده
از شکاف دل به چشم جان «نظیری » بیندت
روی بر محراب داری پشت بر اصحاب ده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
تا شوی هم انس آگاهی اطلاق خواب ده
ترک بالین حریر و بستر سنجاب ده
نقش هر پندار پیش آید، به می از دل بشوی
سر به صورت خانه نام و نسب سیلاب ده
ساقی ار نوشی بگوید، زهد و تقوا کن نثار
مطرب ار دستی برآرد، جبه و جلباب ده
پادشه رند است و عارف، جامه رندی بپوش
جبه سالوس و تسبیح ریا پرتاب ده
دردمندان را علاجی زان نظر دریوزه کن
مستحقان را زکاتی زان دو لعل ناب ده
چون چنین کردی روش بر کوه صحرا کن گذر
خار و خارا را خواص قاقم و سنجاب ده
توسن طبع و هوا سر داده میرانی کجا
دور از مقصد شدی آخر عنانی تاب ده
از سیه چشمان هندی آب در چشمت نماند
آب ریزان می شود در یزد چشمی آب ده
ره خطرناک است و منزل دور و رهزن در کمین
روز بی گه شد «نظیری »، ترک این اسباب ده
ترک بالین حریر و بستر سنجاب ده
نقش هر پندار پیش آید، به می از دل بشوی
سر به صورت خانه نام و نسب سیلاب ده
ساقی ار نوشی بگوید، زهد و تقوا کن نثار
مطرب ار دستی برآرد، جبه و جلباب ده
پادشه رند است و عارف، جامه رندی بپوش
جبه سالوس و تسبیح ریا پرتاب ده
دردمندان را علاجی زان نظر دریوزه کن
مستحقان را زکاتی زان دو لعل ناب ده
چون چنین کردی روش بر کوه صحرا کن گذر
خار و خارا را خواص قاقم و سنجاب ده
توسن طبع و هوا سر داده میرانی کجا
دور از مقصد شدی آخر عنانی تاب ده
از سیه چشمان هندی آب در چشمت نماند
آب ریزان می شود در یزد چشمی آب ده
ره خطرناک است و منزل دور و رهزن در کمین
روز بی گه شد «نظیری »، ترک این اسباب ده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
عشق افسر ز سر جم به اشارت برده
با سپاهی دل محمود به غارت برده
نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت
دل که آن چشم مهندس به مهارت برده
خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف
که گدا نام شه اینجا به حقارت برده
عشق را فایده در کوی زیانکارانست
هر که زین کوی سفر کرده، خسارت برده
عشق در سینه و طاعت به جزا کرده بدل
گنج در خانه و دانگی به تجارت برده
بس که بگریسته ام در جگرم گرمی نیست
گریه ام از نفس گرم حرارت برده
رو به محراب گریبان تو نتوانم سود
که ز من دیده آلوده طهارت برده
من بیان هیچ ندارم، که سخن گفتن تو
از من اندیشه معنی به عبارت برده
کرده بر من در افسانه بی سامان باز
قفل خاموشی و مفتاح بصارت برده
ای خوشا عاقبت کار «نظیری » در عشق
در وفا مرده و جانان به زیارت برده
با سپاهی دل محمود به غارت برده
نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت
دل که آن چشم مهندس به مهارت برده
خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف
که گدا نام شه اینجا به حقارت برده
عشق را فایده در کوی زیانکارانست
هر که زین کوی سفر کرده، خسارت برده
عشق در سینه و طاعت به جزا کرده بدل
گنج در خانه و دانگی به تجارت برده
بس که بگریسته ام در جگرم گرمی نیست
گریه ام از نفس گرم حرارت برده
رو به محراب گریبان تو نتوانم سود
که ز من دیده آلوده طهارت برده
من بیان هیچ ندارم، که سخن گفتن تو
از من اندیشه معنی به عبارت برده
کرده بر من در افسانه بی سامان باز
قفل خاموشی و مفتاح بصارت برده
ای خوشا عاقبت کار «نظیری » در عشق
در وفا مرده و جانان به زیارت برده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
فکر و غم را سر به جان مردم ناشاد ده
ما به تو شادیم ما را خاطر آزاد ده
هر که را جانان کشد ماتم نمی دارد کسی
دوستان کشته خود را مبارکباد ده
دور ازان در مرده ام کی می کند خاکم قبول
در تنم آتش زن و خاکسترم بر باد ده
شور و غوغا بیش شد از بند و زنجیر ای پدر
ترک غمخواری این مجنون مادرزاد ده
برنمی تابد دل اما عشق می فرمایدم
کز ده ویران خراج کشور آباد ده
عاجزانیم از دیار خود به پابوس آمده
عجز ما بشنو نمی گوییم ما را داد ده
یار می آید «نظیری » زندگی از بهر چیست
دیده بگشا و به مردم جان فشانی یاد ده
ما به تو شادیم ما را خاطر آزاد ده
هر که را جانان کشد ماتم نمی دارد کسی
دوستان کشته خود را مبارکباد ده
دور ازان در مرده ام کی می کند خاکم قبول
در تنم آتش زن و خاکسترم بر باد ده
شور و غوغا بیش شد از بند و زنجیر ای پدر
ترک غمخواری این مجنون مادرزاد ده
برنمی تابد دل اما عشق می فرمایدم
کز ده ویران خراج کشور آباد ده
عاجزانیم از دیار خود به پابوس آمده
عجز ما بشنو نمی گوییم ما را داد ده
یار می آید «نظیری » زندگی از بهر چیست
دیده بگشا و به مردم جان فشانی یاد ده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
از خوی تند و سرکشت کس ایمن و خشنود نه
صد بار رنجیدی ز ما ما را گناهی بود؟ نه
عاشق منافق می شود از غمزه غماز تو
صد فتنه انگیزی دمی قصدت زیان و سود نه
حسنت نمک ها ریخته عشقت جگرها سوخته
از پختن سودای تو حاصل جز اشگ و دود نه
نی قهر و جنگی بر ملا، نی مهر و لطفی در خفا
آخر نمی دانم چیم مقبول نه مردود نه
اندیشه پنهان تو سرمایه سودای ماست
صد جان اگر نقصان شود در راه تو نابود نه
تا تو نکوتر می شوی من مبتلاتر می شوم
حسن تو را رو در بهی درد مرا بهبود نه
عیش ضعیف تلخ ما یارب نصیب کس مباد
در مجلس ما چاشنی در مجمر ما عود نه
هم صحبتان در وجد و ما از ثقل برجا مانده ایم
ما کاهلان را جنبشی از نغمه داوود نه
در افتراق حال ما صد کوکب منحوس هست
در اجتماع کار ما یک اختر مسعود نه
گردید قسمت در ازل نایابی و سرگشتگی
یک سالک جوینده را رو جانب مقصود نه
یار از صبوحی سرخوشان، اصحاب مجلس می کشان
هجر «نظیری » را سبب جز بخت خواب آلوده نه
صد بار رنجیدی ز ما ما را گناهی بود؟ نه
عاشق منافق می شود از غمزه غماز تو
صد فتنه انگیزی دمی قصدت زیان و سود نه
حسنت نمک ها ریخته عشقت جگرها سوخته
از پختن سودای تو حاصل جز اشگ و دود نه
نی قهر و جنگی بر ملا، نی مهر و لطفی در خفا
آخر نمی دانم چیم مقبول نه مردود نه
اندیشه پنهان تو سرمایه سودای ماست
صد جان اگر نقصان شود در راه تو نابود نه
تا تو نکوتر می شوی من مبتلاتر می شوم
حسن تو را رو در بهی درد مرا بهبود نه
عیش ضعیف تلخ ما یارب نصیب کس مباد
در مجلس ما چاشنی در مجمر ما عود نه
هم صحبتان در وجد و ما از ثقل برجا مانده ایم
ما کاهلان را جنبشی از نغمه داوود نه
در افتراق حال ما صد کوکب منحوس هست
در اجتماع کار ما یک اختر مسعود نه
گردید قسمت در ازل نایابی و سرگشتگی
یک سالک جوینده را رو جانب مقصود نه
یار از صبوحی سرخوشان، اصحاب مجلس می کشان
هجر «نظیری » را سبب جز بخت خواب آلوده نه
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
از گلستان گل به بازار آمده
عید مرغان گرفتار آمده
گر نمی نالم به قانون بر حقم
زخمه بیگانه بر تار آمده
بیخته انده جهان را تا چو من
مرد عشقی بر سر کار آمده
یک دم از بتخانه غافل گشته ام
صد گره در کار زنار آمده
از قفس در باغ خونین دل ترم
رشته ام ب خار دیوار آمده
انده انده زایدم کایینه را
مایه زنگار زنگار آمده
مستی ما را چه داند از کجاست
آن که از میخانه هشیار آمده
دست از مقصود کوته کرده ام
بر سر انگشتم ز گل خار آمده
از «نظیری » شکرستان شد جهان
در قفس طوطی به گفتار آمده
عید مرغان گرفتار آمده
گر نمی نالم به قانون بر حقم
زخمه بیگانه بر تار آمده
بیخته انده جهان را تا چو من
مرد عشقی بر سر کار آمده
یک دم از بتخانه غافل گشته ام
صد گره در کار زنار آمده
از قفس در باغ خونین دل ترم
رشته ام ب خار دیوار آمده
انده انده زایدم کایینه را
مایه زنگار زنگار آمده
مستی ما را چه داند از کجاست
آن که از میخانه هشیار آمده
دست از مقصود کوته کرده ام
بر سر انگشتم ز گل خار آمده
از «نظیری » شکرستان شد جهان
در قفس طوطی به گفتار آمده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
شاهدی بر سر این کوچه پدیدار شده
هر که زین راه گذشتست گرفتار شده
گل که خندان و شکفتست به این می نازد
که به پای دلش از کوچه ما خار شده
گر بارزی که مقیم سر کویش گردی
بس غریبان نگری بی دل و بی یار شده
بس کند غارت هندو و مسلمان زلفش
بر سر کوش به هم سبحه و زنار شده
آشیان همه مرغان چمن ویران کرد
که به شب نرگسش از زمزمه بیدار شده
ماه کنعان سفری کرد که بازاری دید
یوسف ماست که راهش همه بازار شده
صد حسین از لب او شربت کامی نچشید
بر سر کویش ازین عربده بسیار شده
هر که را جان و دلی هست کند در کارش
زود بینی دو جهان بر سر این کار شده
هجر و مخموری همسایه «نظیری » سهل است
بخت آن مست که در میکده هشیار شده
هر که زین راه گذشتست گرفتار شده
گل که خندان و شکفتست به این می نازد
که به پای دلش از کوچه ما خار شده
گر بارزی که مقیم سر کویش گردی
بس غریبان نگری بی دل و بی یار شده
بس کند غارت هندو و مسلمان زلفش
بر سر کوش به هم سبحه و زنار شده
آشیان همه مرغان چمن ویران کرد
که به شب نرگسش از زمزمه بیدار شده
ماه کنعان سفری کرد که بازاری دید
یوسف ماست که راهش همه بازار شده
صد حسین از لب او شربت کامی نچشید
بر سر کویش ازین عربده بسیار شده
هر که را جان و دلی هست کند در کارش
زود بینی دو جهان بر سر این کار شده
هجر و مخموری همسایه «نظیری » سهل است
بخت آن مست که در میکده هشیار شده