عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
خاک دیگر بر سر مژگان بی غم می کنم
دست دل می گیرم و دریوزه غم می کنم
در تن از آسودگی خونابه دل تیره شد
می شکافم سینه و الماس مرهم می کنم
بی غمم بی غم، ز من ای دردناکان الحذر
مهر از افلاک و تأثیر از دعا کم می کنم
در دل بی لذت من یک سر مو درد نیست
از کدورت سور را با آنکه ماتم می کنم
جز پریشانی نمی آرد دماغ از کار من
از سحر تا شب حساب زلف درهم می کنم
سنگ را در دل گره شد گریه از بیدردیم
خنده از بی غیرتی بر اهل عالم می کنم
وصل را خواهم «نظیری » طوق در گردن نهاد
دست دل در گردن شوق کسی خم می کنم
دست دل می گیرم و دریوزه غم می کنم
در تن از آسودگی خونابه دل تیره شد
می شکافم سینه و الماس مرهم می کنم
بی غمم بی غم، ز من ای دردناکان الحذر
مهر از افلاک و تأثیر از دعا کم می کنم
در دل بی لذت من یک سر مو درد نیست
از کدورت سور را با آنکه ماتم می کنم
جز پریشانی نمی آرد دماغ از کار من
از سحر تا شب حساب زلف درهم می کنم
سنگ را در دل گره شد گریه از بیدردیم
خنده از بی غیرتی بر اهل عالم می کنم
وصل را خواهم «نظیری » طوق در گردن نهاد
دست دل در گردن شوق کسی خم می کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
تا از قضای دشت به گلشن فتاده ام
از چشم طایران نوازن فتاده ام
در نقش کارگاه جهانم نمود نیست
کز ضعف همچو رشته ز سوزن فتاده ام
گه سینه می خراشم و گه چهره می کنم
شوریده تر ز باد به خرمن فتاده ام
نی در حساب گوهرم آید نه در نظر
از کیسه کریم به برزن فتاده ام
مشتاق التفاتم و محتاج رحمتم
چون طفل شیرخوار به دامن فتاده ام
سعیم اسیر دوست درین ترکتاز کرد
طالع نگر که قسمت دشمن فتاده ام
زین بوم و مرغزار نیم گر ملونم
طاووس سدره ام ز نشیمن فتاده ام
باز شهم که تا کشد از مرحمت مرا
در دست این عجوز برهمن فتاده ام
طبل رحیل قافله سالار می زند
من در طلسم بی در و روزن فتاده ام
چون گل به رنگ و بوی هوا خرقه در گرو
دستار داغدار به گردن فتاده ام
ریحان دمد به عشق «نظیری » ز آتشم
در گلشن خلیل ز گلخن فتاده ام
از چشم طایران نوازن فتاده ام
در نقش کارگاه جهانم نمود نیست
کز ضعف همچو رشته ز سوزن فتاده ام
گه سینه می خراشم و گه چهره می کنم
شوریده تر ز باد به خرمن فتاده ام
نی در حساب گوهرم آید نه در نظر
از کیسه کریم به برزن فتاده ام
مشتاق التفاتم و محتاج رحمتم
چون طفل شیرخوار به دامن فتاده ام
سعیم اسیر دوست درین ترکتاز کرد
طالع نگر که قسمت دشمن فتاده ام
زین بوم و مرغزار نیم گر ملونم
طاووس سدره ام ز نشیمن فتاده ام
باز شهم که تا کشد از مرحمت مرا
در دست این عجوز برهمن فتاده ام
طبل رحیل قافله سالار می زند
من در طلسم بی در و روزن فتاده ام
چون گل به رنگ و بوی هوا خرقه در گرو
دستار داغدار به گردن فتاده ام
ریحان دمد به عشق «نظیری » ز آتشم
در گلشن خلیل ز گلخن فتاده ام
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
ز خیل نغمه سنجان رفتم و طرز کهن بردم
صداع بلبل کج نغمه از طرف چمن بردم
نه زیب باغ کم شد نی بساط سبزه خالی شد
خس خشگی ز نزهتگاه سرو و یاسمن بردم
دگر در شهر از مستی و رسوایی نمی گنجم
بیابان دیدم و دستی به جیب پیرهن بردم
ز بی مهری یارانم ازین به یادگاری نیست
که مهر خویشتن را از ضمیر خویشتن بردم
هر آمیزش که سنجیدم خواص زهر می بخشید
مذاق ناخوشی از شهد و شیر انجمن بردم
به صد کان مومیایی ای حریفان به نمی گردد
شکست خاطری کز بزم آن پیمان شکن بردم
فراغ خاطر از سیر و سفر جستم نشد حاصل
غم غربت فراهم کردم و سوی وطن بردم
«نظیری » مست و بدخو دیدمش فرصت غنیمت بود
لب پرشکوه پیشش رفتم و تیغ و کفن بردم
صداع بلبل کج نغمه از طرف چمن بردم
نه زیب باغ کم شد نی بساط سبزه خالی شد
خس خشگی ز نزهتگاه سرو و یاسمن بردم
دگر در شهر از مستی و رسوایی نمی گنجم
بیابان دیدم و دستی به جیب پیرهن بردم
ز بی مهری یارانم ازین به یادگاری نیست
که مهر خویشتن را از ضمیر خویشتن بردم
هر آمیزش که سنجیدم خواص زهر می بخشید
مذاق ناخوشی از شهد و شیر انجمن بردم
به صد کان مومیایی ای حریفان به نمی گردد
شکست خاطری کز بزم آن پیمان شکن بردم
فراغ خاطر از سیر و سفر جستم نشد حاصل
غم غربت فراهم کردم و سوی وطن بردم
«نظیری » مست و بدخو دیدمش فرصت غنیمت بود
لب پرشکوه پیشش رفتم و تیغ و کفن بردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
سخن دوست گران بود فراوان کردم
جان به بیعانه بیارید که ارزان کردم
گرد راه خضری از نظرم می پاشید
سوی هر چشمه شدم چشمه حیوان کردم
هیچ اکسیر به تأثیر محبت نرسد
کفر آوردم و در عشق تو ایمان کردم
همه بایستنیم بود چو رفت آمد کار
هرچه در کار نبایست همه آن کردم
نیم ساعت به خود از تفرقه نتوان پرداخت
در مقامی که دل جمع پریشان کردم
هرچه آموخته بودم همه از یادم رفت
سود چل ساله به سودای تو نقصان کردم
حال از آن ترک سیه چشم مپوشید که من
سحر پیش نظرش بردم و قران کردم
سوی تو ره به تکاپوی خرد نتوان کرد
سعی چندان که به تحقیق تو بتوان کردم
خان خانان که به یاد نظر تربیتش
طبع گر خاک نگارید منش جان کردم
نکته آرای و غزل سنج «نظیری » می باش
به مدیحی که تو را صاحب دیوان کردم
جان به بیعانه بیارید که ارزان کردم
گرد راه خضری از نظرم می پاشید
سوی هر چشمه شدم چشمه حیوان کردم
هیچ اکسیر به تأثیر محبت نرسد
کفر آوردم و در عشق تو ایمان کردم
همه بایستنیم بود چو رفت آمد کار
هرچه در کار نبایست همه آن کردم
نیم ساعت به خود از تفرقه نتوان پرداخت
در مقامی که دل جمع پریشان کردم
هرچه آموخته بودم همه از یادم رفت
سود چل ساله به سودای تو نقصان کردم
حال از آن ترک سیه چشم مپوشید که من
سحر پیش نظرش بردم و قران کردم
سوی تو ره به تکاپوی خرد نتوان کرد
سعی چندان که به تحقیق تو بتوان کردم
خان خانان که به یاد نظر تربیتش
طبع گر خاک نگارید منش جان کردم
نکته آرای و غزل سنج «نظیری » می باش
به مدیحی که تو را صاحب دیوان کردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
مشنو استغفار من کز اهل ایمان نیستم
خرقه از مصحف اگر سازم مسلمان نیستم
معنی اخلاص می خواهند و حسن اعتقاد
چون نشینم با نکوکاران کز ایشان نیستم
در چمن معذور داریدم اگر گردم ملول
نغمه سنج کوه و دشتم از گلستان نیستم
جذب عشقم فی المثل در حسن پیدا ساختن
خضر چاه یوسفم از آب حیوان نیستم
چرخ اگر وارون بگردد ابر اگر طوفان کند
گوشه یی آسوده ام آگه ز دوران نیستم
دهر چون در دشمنی سست است افکندم سپر
دشمن نامرد را من مرد میدان نیستم
گر پریشانی به این خوییست کاندر زلف تست
بس پریشانتر ازینم کن پریشان نیستم
خیر حسن خود نگاهی می توان کردن چه شد
سایلم در کوی تو، پندار مهمان نیستم
گر نمی گویی «نظیری » هندوی خویشم بخوان
کافر زنار بندم من مسلمان نیستم
خرقه از مصحف اگر سازم مسلمان نیستم
معنی اخلاص می خواهند و حسن اعتقاد
چون نشینم با نکوکاران کز ایشان نیستم
در چمن معذور داریدم اگر گردم ملول
نغمه سنج کوه و دشتم از گلستان نیستم
جذب عشقم فی المثل در حسن پیدا ساختن
خضر چاه یوسفم از آب حیوان نیستم
چرخ اگر وارون بگردد ابر اگر طوفان کند
گوشه یی آسوده ام آگه ز دوران نیستم
دهر چون در دشمنی سست است افکندم سپر
دشمن نامرد را من مرد میدان نیستم
گر پریشانی به این خوییست کاندر زلف تست
بس پریشانتر ازینم کن پریشان نیستم
خیر حسن خود نگاهی می توان کردن چه شد
سایلم در کوی تو، پندار مهمان نیستم
گر نمی گویی «نظیری » هندوی خویشم بخوان
کافر زنار بندم من مسلمان نیستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
شکوه نقصان داشت فصلی از میان انداختم
نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم
از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود
هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم
تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد
هر کجا ره شد نگون از کف عنان انداختم
راهبر دلال کالا بود و رهزن مشتری
در میان راه بار کاروان انداختم
ساخت نوعی جذبه کارم را که معلومم نشد
کی صنم از جیب و زنار از میان انداختم
ثابت اندازی ز صافی نظر شد ورنه من
بی پر و پیکان خدنگی بر نشان انداختم
طعم حنظل را به عادت راست کردم در مذاق
من که شکر را ز تلخی از دهان انداختم
شمع را گفتم: چرا منظور هر محفل شدی؟
گفت: از بالا نظر بر آستان انداختم
در پناه گریه و عجزم «نظیری » بعد ازین
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان انداختم
نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم
از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود
هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم
تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد
هر کجا ره شد نگون از کف عنان انداختم
راهبر دلال کالا بود و رهزن مشتری
در میان راه بار کاروان انداختم
ساخت نوعی جذبه کارم را که معلومم نشد
کی صنم از جیب و زنار از میان انداختم
ثابت اندازی ز صافی نظر شد ورنه من
بی پر و پیکان خدنگی بر نشان انداختم
طعم حنظل را به عادت راست کردم در مذاق
من که شکر را ز تلخی از دهان انداختم
شمع را گفتم: چرا منظور هر محفل شدی؟
گفت: از بالا نظر بر آستان انداختم
در پناه گریه و عجزم «نظیری » بعد ازین
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان انداختم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
کعبه و دیر شدم صد ره و ویران گشتم
بارها معبد ترسا و مسلمان گشتم
باد خاکم به هوا برد و پریشانم کرد
عطر طرف چمن و گرد بیابان گشتم
نفسی از گل و آبم، نفسی ز آتش و باد
نشدم جمع ازان بس که پریشان گشتم
سیلی نهی فضولی ز سلوکم انداخت
چشم ترسیده تر از طفل دبستان گشتم
بازی نفس ز تعلیم گه عقلم برد
گرچه صدبار به دل دست و گریبان گشتم
طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم
عمر بگذشت و خریدار به هیچم نخرید
کار بد بود و بر خویش به تاوان گشتم
پرده ام از رخ اعمال ندامت برداشت
خجل از طاعت آلوده به عصیان گشتم
دل گرفتم ز کف دیو هوا آخر کار
صاحب جام جم و مهر سلیمان گشتم
زیبد ار زیور دوش و بر حوران گردم
که جلا یافته از خار مغیلان گشتم
اگر از ذوق «نظیری » بفتادم چه عجب
طفل بودم که غزل گوی و سخندان گشتم
بارها معبد ترسا و مسلمان گشتم
باد خاکم به هوا برد و پریشانم کرد
عطر طرف چمن و گرد بیابان گشتم
نفسی از گل و آبم، نفسی ز آتش و باد
نشدم جمع ازان بس که پریشان گشتم
سیلی نهی فضولی ز سلوکم انداخت
چشم ترسیده تر از طفل دبستان گشتم
بازی نفس ز تعلیم گه عقلم برد
گرچه صدبار به دل دست و گریبان گشتم
طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنه زمزم آن چاه زنخدان گشتم
عمر بگذشت و خریدار به هیچم نخرید
کار بد بود و بر خویش به تاوان گشتم
پرده ام از رخ اعمال ندامت برداشت
خجل از طاعت آلوده به عصیان گشتم
دل گرفتم ز کف دیو هوا آخر کار
صاحب جام جم و مهر سلیمان گشتم
زیبد ار زیور دوش و بر حوران گردم
که جلا یافته از خار مغیلان گشتم
اگر از ذوق «نظیری » بفتادم چه عجب
طفل بودم که غزل گوی و سخندان گشتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
رخ نما تا رونما جان آوریم
عرضه کن ایمان که ایمان آوریم
پیش کفر زلف و روی بت شکن
حسن عهد و صدق پیمان آوریم
بوی درمان برده ایم از راه درد
هم ز راه درد درمان آوریم
جان جانان در میان جان بود
از دم جان بوی جانان آوریم
شاهد مضمون ما عنوان ماست
شرح احوال پریشان آوریم
قول ما آیینه اسرار ماست
حجتی بر ذوق عرفان آوریم
بلبلان هند ناخوش نغمه اند
عندلیبی از خراسان آوریم
هست نیشابور کان خوش نمک
این ملاحت زان نمکدان آوریم
یار اگر سامان کار ما کند
کار بی سامان به سامان آوریم
خاطری را کز پریشانی گریخت
از پشیمانی پشیمان آوریم
حسن بی اندازه و مقدار را
عشق بی آغاز و پایان آوریم
دفتر وحی «نظیری » در بغل
رشگ بستان و گلستان آوریم
عرضه کن ایمان که ایمان آوریم
پیش کفر زلف و روی بت شکن
حسن عهد و صدق پیمان آوریم
بوی درمان برده ایم از راه درد
هم ز راه درد درمان آوریم
جان جانان در میان جان بود
از دم جان بوی جانان آوریم
شاهد مضمون ما عنوان ماست
شرح احوال پریشان آوریم
قول ما آیینه اسرار ماست
حجتی بر ذوق عرفان آوریم
بلبلان هند ناخوش نغمه اند
عندلیبی از خراسان آوریم
هست نیشابور کان خوش نمک
این ملاحت زان نمکدان آوریم
یار اگر سامان کار ما کند
کار بی سامان به سامان آوریم
خاطری را کز پریشانی گریخت
از پشیمانی پشیمان آوریم
حسن بی اندازه و مقدار را
عشق بی آغاز و پایان آوریم
دفتر وحی «نظیری » در بغل
رشگ بستان و گلستان آوریم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
یک گلیم، اما به رتبت چون خم و پیمانه ایم
مختلف در رنگ و بوییم ارچه از یک دانه ایم
سر معبودیم و با شرک خفی هم پرده ایم
روح مسجودیم و با نفس دنی هم خانه ایم
طبع معشوقی و لاف عاشقی از ما خطاست
طعمه ناریم گر شمعیم اگر پروانه ایم
گنج در ویرانه باید کرد پیدا ای عجب
بوالعجب تر این که خود گنجیم و خود ویرانه ایم
قفل ها از ما گشاید فتح ها از ما شود
هر کجا تقدیر مفتاحست ما دندانه ایم
کاشف نیت چو شکل قرعه ده نقطه ایم
ره زن باطن چو فال سبحه صد دانه ایم
با بد و نیک ارچه یک روییم همچون آینه
در صلاح کار درهم صد زبان چون شانه ایم
گر پریشانیم عطر سنبل آشفته ایم
ور سیه کاریم کحل نرگس مستانه ایم
آمدیم از علم در تقریر و سرگردان شدیم
زانکه چشم دهر در خوابست و ما افسانه ایم
در طریق بردباری گر «نظیری » عاجزیم
شکر لله در ره وارستگی مردانه ایم
مختلف در رنگ و بوییم ارچه از یک دانه ایم
سر معبودیم و با شرک خفی هم پرده ایم
روح مسجودیم و با نفس دنی هم خانه ایم
طبع معشوقی و لاف عاشقی از ما خطاست
طعمه ناریم گر شمعیم اگر پروانه ایم
گنج در ویرانه باید کرد پیدا ای عجب
بوالعجب تر این که خود گنجیم و خود ویرانه ایم
قفل ها از ما گشاید فتح ها از ما شود
هر کجا تقدیر مفتاحست ما دندانه ایم
کاشف نیت چو شکل قرعه ده نقطه ایم
ره زن باطن چو فال سبحه صد دانه ایم
با بد و نیک ارچه یک روییم همچون آینه
در صلاح کار درهم صد زبان چون شانه ایم
گر پریشانیم عطر سنبل آشفته ایم
ور سیه کاریم کحل نرگس مستانه ایم
آمدیم از علم در تقریر و سرگردان شدیم
زانکه چشم دهر در خوابست و ما افسانه ایم
در طریق بردباری گر «نظیری » عاجزیم
شکر لله در ره وارستگی مردانه ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
ساقی به زحمت آمده ام تا به پای خم
یک کاسه می بیار وگر نیست، لای خم
باطن ز کسب معرفتم به نمی شود
تبدیل خلق می کنم از کیمیای خم
از یک پیاله ام ز خلاف فلک بخر
کز سر برون شدم چو می از تنگنای خم
گر خم شکست محتسبم غم نمی خورم
کافیست یک کرشمه ساقی بجای خم
تا هست باغ و میکده از غم پناه هست
یا زیر گل شویم نهان یا قفای خم
چشمم غنی شد از کرم پیر می فروش
طبعم کریم شد ز دم دلگشای خم
مستی من ز جنس حریفان دور نیست
نوشم می از قرابه دیگر ورای خم
پیمانگی کند فلکم، مهر قطرگی
گردون صلای جام زند من صلای خم
در حرص نان چو مور «نظیری » چه مانده ای
طاووس می شود مگس اندر هوای خم
یک کاسه می بیار وگر نیست، لای خم
باطن ز کسب معرفتم به نمی شود
تبدیل خلق می کنم از کیمیای خم
از یک پیاله ام ز خلاف فلک بخر
کز سر برون شدم چو می از تنگنای خم
گر خم شکست محتسبم غم نمی خورم
کافیست یک کرشمه ساقی بجای خم
تا هست باغ و میکده از غم پناه هست
یا زیر گل شویم نهان یا قفای خم
چشمم غنی شد از کرم پیر می فروش
طبعم کریم شد ز دم دلگشای خم
مستی من ز جنس حریفان دور نیست
نوشم می از قرابه دیگر ورای خم
پیمانگی کند فلکم، مهر قطرگی
گردون صلای جام زند من صلای خم
در حرص نان چو مور «نظیری » چه مانده ای
طاووس می شود مگس اندر هوای خم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
دهشت از صیدم مکن بی زخم کاری نیستم
خود شکار کس شوم شیر شکاری نیستم
مغز افروزد شمیم و کشت سوزد شبنمم
آه محنت دیده ام باد بهاری نیستم
خود به خون خویش می جوشم چو صهبا در سبو
زین حریفان از کسی ممنون یاری نیستم
به که از من کم رسد زحمت به صدر اعتبار
پر به تنگ از گوشه بی اعتباری نیستم
آگهی بخش است حالم، پند ده بیناییم
در سر مغرور کم از هوشیاری نیستم
فصل ها از سرگذشت ناامیدی خوانده ام
گوش بر افسانه امیدواری نیستم
هرچه می گوید زبانم کرده انشا کاتبم
جز رقم از خامه بی اختیاری نیستم
انتظار وعده دارم در ادای وام دوست
بد ادا وقت طلب در جانسپاری نیستم
خوی شرمم پندگیران را «نظیری » بر جبین
گرچه دارم منفعت بی شرمساری نیستم
خود شکار کس شوم شیر شکاری نیستم
مغز افروزد شمیم و کشت سوزد شبنمم
آه محنت دیده ام باد بهاری نیستم
خود به خون خویش می جوشم چو صهبا در سبو
زین حریفان از کسی ممنون یاری نیستم
به که از من کم رسد زحمت به صدر اعتبار
پر به تنگ از گوشه بی اعتباری نیستم
آگهی بخش است حالم، پند ده بیناییم
در سر مغرور کم از هوشیاری نیستم
فصل ها از سرگذشت ناامیدی خوانده ام
گوش بر افسانه امیدواری نیستم
هرچه می گوید زبانم کرده انشا کاتبم
جز رقم از خامه بی اختیاری نیستم
انتظار وعده دارم در ادای وام دوست
بد ادا وقت طلب در جانسپاری نیستم
خوی شرمم پندگیران را «نظیری » بر جبین
گرچه دارم منفعت بی شرمساری نیستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
کنم بی باده بدمستی که سودایی دگر دارم
به ساقی تلخ می گویم که دل جایی دگر دارم
نظر گردد حجاب آنجا که من دیدار می بینم
نهان از چشم ظاهربین تماشایی دگر دارم
به روی فهم ریزم مزد عقل کارفرما را
که غیر از کار او بر سر تقاضایی دگر دارم
ندانم با که در حرفم همین مقدار می دانم
که با خود هر نفس آشوب و غوغایی دگر دارم
حدیث طور از من پرس از محمل چه می پرسی
که من پی بر پی مجنون صحرایی دگر دارم
به مژگان ابر سیرابم بشارت کوه و صحرا را
که در هر قطره آب دیده دریایی دگر دارم
چه داند فهم کوته بال جولانگاه شوقم را
که او راه دگر رفتست و من جایی دگر دارم
خرد را نیست در سودای من یک ذره گنجایی
که او رایی دگر کردست و من رایی دگر دارم
«نظیری » برتر از مطلب برآوردست همت را
که برتر از تمنا من تمنایی دگر دارم
به ساقی تلخ می گویم که دل جایی دگر دارم
نظر گردد حجاب آنجا که من دیدار می بینم
نهان از چشم ظاهربین تماشایی دگر دارم
به روی فهم ریزم مزد عقل کارفرما را
که غیر از کار او بر سر تقاضایی دگر دارم
ندانم با که در حرفم همین مقدار می دانم
که با خود هر نفس آشوب و غوغایی دگر دارم
حدیث طور از من پرس از محمل چه می پرسی
که من پی بر پی مجنون صحرایی دگر دارم
به مژگان ابر سیرابم بشارت کوه و صحرا را
که در هر قطره آب دیده دریایی دگر دارم
چه داند فهم کوته بال جولانگاه شوقم را
که او راه دگر رفتست و من جایی دگر دارم
خرد را نیست در سودای من یک ذره گنجایی
که او رایی دگر کردست و من رایی دگر دارم
«نظیری » برتر از مطلب برآوردست همت را
که برتر از تمنا من تمنایی دگر دارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
پیش بنشین ساغری بستان و طبع آزاد کن
وین پرستاران معنی را، به گفتی شاد کن
تخته تعلیم گردون بین و نقش در همش
خنده چون شاگرد زیرک طبع بر استاد کن
این رقم زشتست طرح تازه ای بر صفحه کش
وین بنا سستست قصر قایمی بنیاد کن
ابر ساقی از هوای سرو بر بستان گریست
عندلیبا گل گریبان می درد فریاد کن
عاقبت چون جای ما خاکست کار آب به
گل کز آتش می گدازد تکیه گو بر باد کن
در نمازم دل ز مخموری به صد جا می رود
قبله گم شد محتسب میخانه را آباد کن
چشم مستت شب به معبدها خرابی می کند
پارسایان را به می خوردن مبارکباد من
گر نویسم شکوه می ترسم که نشناسی مرا
آن که از حالش نکردی یاد هرگز، یاد کن
شکر این دولت که دوران بر مراد حسن تست
باده در جام «نظیری » تا خط بغداد کن
وین پرستاران معنی را، به گفتی شاد کن
تخته تعلیم گردون بین و نقش در همش
خنده چون شاگرد زیرک طبع بر استاد کن
این رقم زشتست طرح تازه ای بر صفحه کش
وین بنا سستست قصر قایمی بنیاد کن
ابر ساقی از هوای سرو بر بستان گریست
عندلیبا گل گریبان می درد فریاد کن
عاقبت چون جای ما خاکست کار آب به
گل کز آتش می گدازد تکیه گو بر باد کن
در نمازم دل ز مخموری به صد جا می رود
قبله گم شد محتسب میخانه را آباد کن
چشم مستت شب به معبدها خرابی می کند
پارسایان را به می خوردن مبارکباد من
گر نویسم شکوه می ترسم که نشناسی مرا
آن که از حالش نکردی یاد هرگز، یاد کن
شکر این دولت که دوران بر مراد حسن تست
باده در جام «نظیری » تا خط بغداد کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
درمان ضعف دل به لب نوشخند کن
حرفی بگوی و مشک و گلابی به قند کن
لب پاک از ترشح آب حرام کرد
طرف ردا به گردن صوفی کمند کن
بوی عبوس عارف شهرم دماغ سوخت
خادم بیار مجمر و فکر سپند کن
زهرم به رگ ز حاسد بدگوی می دود
نیشم ز دل برآر و علاج گزند کن
با ما بد است خصم که خود از چه خوب نیست
گو اشتلم به طینت ناارجمند کن
آن کس که دین ندارد و گوید که عارفم
تکفیر او به ملت هفتاد و اند کن
تا کی چو موج آب به هر سو شتافتن
در عین بحر پای چو گرداب بند کن
نقدت همه ز روی ریا قلب مانده است
صراف خویش شو سخن چون و چند کن
دشمن اگر به سفره تو میهمان شود
سربخش و نام خویش به همت بلند کن
آرایش برون چه کنی پشم گوسپند
گرگی که در درونست تو را گوسپندکن
افغان که سوختی و به مرهم نمی خری
آن را که داغ می نهی اول پسند کن
عالی نموده عشق «نظیری » مقام تو
معنی بلند آور و دعوی بلند کن
حرفی بگوی و مشک و گلابی به قند کن
لب پاک از ترشح آب حرام کرد
طرف ردا به گردن صوفی کمند کن
بوی عبوس عارف شهرم دماغ سوخت
خادم بیار مجمر و فکر سپند کن
زهرم به رگ ز حاسد بدگوی می دود
نیشم ز دل برآر و علاج گزند کن
با ما بد است خصم که خود از چه خوب نیست
گو اشتلم به طینت ناارجمند کن
آن کس که دین ندارد و گوید که عارفم
تکفیر او به ملت هفتاد و اند کن
تا کی چو موج آب به هر سو شتافتن
در عین بحر پای چو گرداب بند کن
نقدت همه ز روی ریا قلب مانده است
صراف خویش شو سخن چون و چند کن
دشمن اگر به سفره تو میهمان شود
سربخش و نام خویش به همت بلند کن
آرایش برون چه کنی پشم گوسپند
گرگی که در درونست تو را گوسپندکن
افغان که سوختی و به مرهم نمی خری
آن را که داغ می نهی اول پسند کن
عالی نموده عشق «نظیری » مقام تو
معنی بلند آور و دعوی بلند کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
بسی الطاف و احسان کرد حیرانم چه دید از من
گلم را خود سرشت و عشق خود را آفرید از من
عنایت های پنهانیش را گویم معاذالله
بجز از دیگری یوسف که نتوانی خرید از من
خیال او لبالب کرد بیرون و درونم را
به صد شمشیر نتوان یک سر مو را برید از من
سخن شوریده می آید نمی دانم چه می گویم
ترش می بینم آن رو را مگر حرفی شنید از من
بهاری بر سرم بگذاشت و تخمی از گلم نشکفت
همان خاکم که دایم خار کلفت می دمید از من
تقاضا بر تقاضا چون توانم لب فروبستن
در هفت آسمان را عشق می خواهد کلید از من
ز دیگر کشتگان خود را به خون غلطیده تر خواهم
که در روز جزا مظلوم تر نبود شهید از من
به محشر هر کسی کاری و هر یاری و بازاری
من و آهوی صحرایی که دایم می رمید از من
«نظیری » بس ازین آه و فغان دل خراش آخر
به مردم تا به کی آزار دل خواهد رسید از من
گلم را خود سرشت و عشق خود را آفرید از من
عنایت های پنهانیش را گویم معاذالله
بجز از دیگری یوسف که نتوانی خرید از من
خیال او لبالب کرد بیرون و درونم را
به صد شمشیر نتوان یک سر مو را برید از من
سخن شوریده می آید نمی دانم چه می گویم
ترش می بینم آن رو را مگر حرفی شنید از من
بهاری بر سرم بگذاشت و تخمی از گلم نشکفت
همان خاکم که دایم خار کلفت می دمید از من
تقاضا بر تقاضا چون توانم لب فروبستن
در هفت آسمان را عشق می خواهد کلید از من
ز دیگر کشتگان خود را به خون غلطیده تر خواهم
که در روز جزا مظلوم تر نبود شهید از من
به محشر هر کسی کاری و هر یاری و بازاری
من و آهوی صحرایی که دایم می رمید از من
«نظیری » بس ازین آه و فغان دل خراش آخر
به مردم تا به کی آزار دل خواهد رسید از من
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
منه به رنگ جهان دل، دی و بهاران بین
وداع حسن گل و ناله هزاران بین
بنفشه خسته و نرگس به خواب و گل در کوچ
وفای همسفران اتفاق یاران بین
ز پاره جگر خلق خاک آکنده ست
ز چاک سینه گل داغ گل عذاران بین
بجورخانه دل ها خراب ساخته اند
نظر به ملک ندارند شهریاران بین
رسیده اند ز اوج سپهر بر لب بام
چو ماه کاسته حسن کلاه داران بین
جوان و پیر به میدان دو اسبه تاخته اند
نبرده گوی سعادت کسی، سواران بین
زمین مجوی ز بهر سکون که مردارست
نشسته بر سر هر کوی جیفه خواران بین
درین مسافرت آزاده ای نخواهی دید
طریق اهل فنا گیر و رستگاران بین
ز آب دیده «نظیری » گل وفا روید
در آن چمن که منم فیض ابر و باران بین
وداع حسن گل و ناله هزاران بین
بنفشه خسته و نرگس به خواب و گل در کوچ
وفای همسفران اتفاق یاران بین
ز پاره جگر خلق خاک آکنده ست
ز چاک سینه گل داغ گل عذاران بین
بجورخانه دل ها خراب ساخته اند
نظر به ملک ندارند شهریاران بین
رسیده اند ز اوج سپهر بر لب بام
چو ماه کاسته حسن کلاه داران بین
جوان و پیر به میدان دو اسبه تاخته اند
نبرده گوی سعادت کسی، سواران بین
زمین مجوی ز بهر سکون که مردارست
نشسته بر سر هر کوی جیفه خواران بین
درین مسافرت آزاده ای نخواهی دید
طریق اهل فنا گیر و رستگاران بین
ز آب دیده «نظیری » گل وفا روید
در آن چمن که منم فیض ابر و باران بین
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
دیریست بیرون رفته ام از اختیار خویشتن
بنشسته ام اندوهگین در انتظار خویشتن
گر از عیار حال خود در مجلس اظهاری کنم
ساز از مقام خود فتد من از عیار خویشتن
مشرب مصاحب می کند ورنه تفاوت بی حدست
تو مست حسن و ناز خود من در خمار خویشتن
تا رفتم از کوی مغان در من غریبی کار کرد
هرگز نمی آید مرا یاد دیار خویشتن
توفیق اگر یاری کند در زهد خشک آتش زنم
زاب ورع سوز آورم رنگی به کار خویشتن
سیلاب مستی سر دهم تا بیخ هستی برکند
یک بارگی فارغ شوم از خار خار خویشتن
گر بر سر صلح آورد روزی پشیمانی تو را
چندان بگریم کز دلت شویم غبار خویشتن
گر پیش می خواندی مراد ذوق مرا می یافتی
نقش خرابی مانده ام از یادگار خویشتن
آن شب که در خون خفته ام دانم شب آسودگی است
کم روز راحت دیده ام از روزگار خویشتن
یک روز برقع برفکن انصاف مشتاقان بده
خلق جهان را کرده ای امیدوار خویشتن
معشوق و عاشق را بهم نازی «نظیری » لازم است
دشمن نمی باشد کسی با دوستدار خویشتن
بنشسته ام اندوهگین در انتظار خویشتن
گر از عیار حال خود در مجلس اظهاری کنم
ساز از مقام خود فتد من از عیار خویشتن
مشرب مصاحب می کند ورنه تفاوت بی حدست
تو مست حسن و ناز خود من در خمار خویشتن
تا رفتم از کوی مغان در من غریبی کار کرد
هرگز نمی آید مرا یاد دیار خویشتن
توفیق اگر یاری کند در زهد خشک آتش زنم
زاب ورع سوز آورم رنگی به کار خویشتن
سیلاب مستی سر دهم تا بیخ هستی برکند
یک بارگی فارغ شوم از خار خار خویشتن
گر بر سر صلح آورد روزی پشیمانی تو را
چندان بگریم کز دلت شویم غبار خویشتن
گر پیش می خواندی مراد ذوق مرا می یافتی
نقش خرابی مانده ام از یادگار خویشتن
آن شب که در خون خفته ام دانم شب آسودگی است
کم روز راحت دیده ام از روزگار خویشتن
یک روز برقع برفکن انصاف مشتاقان بده
خلق جهان را کرده ای امیدوار خویشتن
معشوق و عاشق را بهم نازی «نظیری » لازم است
دشمن نمی باشد کسی با دوستدار خویشتن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ساقی صلای عام است کاری به کام گردان
دامان غم فراخ است دوری تمام گردان
ما و وفا درین شهر چون حسن تو غریبیم
او را عزیز کردی ما را غلام گردان
آزاده خاطران را فکری عنان نگیرد
گر غم گران رکابست دل تیز گام گردان
بی کیمیایی مستی تبدیل غم محالست
یا می حلال فرما یا غم حرام گردان
هرچند بی بهایم گنجشک این سرایم
قربان سر نیرزم بر گرد دام گردان
بی تو به تلخ کامی شب ها به روز بردیم
با ما به شادمانی یک روز شام گردان
حکم شراب و شاهد پنهان مکن «نظیری »
پیغام خاص خود را دستور عام گردان
دامان غم فراخ است دوری تمام گردان
ما و وفا درین شهر چون حسن تو غریبیم
او را عزیز کردی ما را غلام گردان
آزاده خاطران را فکری عنان نگیرد
گر غم گران رکابست دل تیز گام گردان
بی کیمیایی مستی تبدیل غم محالست
یا می حلال فرما یا غم حرام گردان
هرچند بی بهایم گنجشک این سرایم
قربان سر نیرزم بر گرد دام گردان
بی تو به تلخ کامی شب ها به روز بردیم
با ما به شادمانی یک روز شام گردان
حکم شراب و شاهد پنهان مکن «نظیری »
پیغام خاص خود را دستور عام گردان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
مردانه قماری کن دستی به دو عالم زن
خصلی که نهی پر نه نقشی که زنی کم زن
هر دم چو فلک لعبی از پرده برون آری
این شعبده یک سو نه وین معرکه برهم زن
گر مهر نهی بر دل از شوق پیاپی نه
ور قفل زنی بر لب از رطل دمادم زن
بینایی جان خواهی شمشیر به تارک زن
آگاهی دل خواهی الماس به مرهم زن
تو بهر چه خاموشی کز هیچ نیندیشی
من پاس گهر دارم غواص نیی دم زن
ایمان ز یقین خیزد از هر چه به شک باشی
در آتش حرمان بین یا بر محکم غم زن
مؤمن نتوان گفتن عاشق که مجاهد نیست
رو بوسه چو سربازان بر طره پرچم زن
شادی و غم عاشق توام به زمین آیند
تخت از پی سور ما در حلقه ماتم زن
ما جان به هوای تو دادیم درین گلشن
بر هستی ما دامن چون باد به شبنم زن
تا عذر گنه گوید آن روی بهشتی را
خالی دگر از عصیان بر جبهه آدم زن
گر کعبه هوس دارد احرام رخت بندد
چون خال زنخدانت گو غوطه به زمزم زن
شرع آخر سنگین است پابند طبیعت را
از کعبه گل برکن در کعبه اعظم زن
جانیست «نظیری » را بیمار لب و چشمت
یا شربت نافع ده یا ضربت محکم زن
خصلی که نهی پر نه نقشی که زنی کم زن
هر دم چو فلک لعبی از پرده برون آری
این شعبده یک سو نه وین معرکه برهم زن
گر مهر نهی بر دل از شوق پیاپی نه
ور قفل زنی بر لب از رطل دمادم زن
بینایی جان خواهی شمشیر به تارک زن
آگاهی دل خواهی الماس به مرهم زن
تو بهر چه خاموشی کز هیچ نیندیشی
من پاس گهر دارم غواص نیی دم زن
ایمان ز یقین خیزد از هر چه به شک باشی
در آتش حرمان بین یا بر محکم غم زن
مؤمن نتوان گفتن عاشق که مجاهد نیست
رو بوسه چو سربازان بر طره پرچم زن
شادی و غم عاشق توام به زمین آیند
تخت از پی سور ما در حلقه ماتم زن
ما جان به هوای تو دادیم درین گلشن
بر هستی ما دامن چون باد به شبنم زن
تا عذر گنه گوید آن روی بهشتی را
خالی دگر از عصیان بر جبهه آدم زن
گر کعبه هوس دارد احرام رخت بندد
چون خال زنخدانت گو غوطه به زمزم زن
شرع آخر سنگین است پابند طبیعت را
از کعبه گل برکن در کعبه اعظم زن
جانیست «نظیری » را بیمار لب و چشمت
یا شربت نافع ده یا ضربت محکم زن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
با مسلمان زادگان تا کی دل و جان باختن
بعد ازین خواهم به ترسازاده ایمان باختن
بر امید یک نگاه مرحمت می بایدم
خویش را چون سرمه در چشم عزیزان باختن
تشنه چندین راه ظلمت کرده طی حیف است حیف
جام جم را در کنار آب حیوان باختن
شیوه ها دارد محبت ورنه کار عقل نیست
یوسف افکندن به زندان عشق زندان باختن
کار بر اندازه ما نیست بس رسوایی است
زود همچون اهرمن مهر سلیمان باختن
بر امید التفات خضر نادانی بود
زورق اندر بحر و مرکب در بیابان باختن
عشق بی تعلیم می آید بر این معنی گواست
کودکان را عشق با هم در دبستان باختن
گر دلی داری دو عالم را به داوی برفکن
کس ندیدم برده باشد از هراسان باختن
ما مقام مرشیوگان را عادت است اول قدم
داو کردن دل پس ایمان بر سر آن باختن
گرد کوی ما چه گردی رو حریف ما نیی
با فقیران منعمان را نیست آسان باختن
لاف آن بهتر که در میدان سربازان زنیم
شرط دعوی نیست تنها گوی و چوگان باختن
هر قماری را که شرطی نیست ذوقی نیز نیست
از لب تو بوسه ای از ما گریبان باختن
می سزد مغلوب بودن لیک غیرت غالبست
عشق می خواهد ببازم لیک نتوان باختن
طاعت چل ساله را در عشق کافر زاده ای
بر سر بازار می باید به عصیان باختن
چیست می دانی «نظیری » وقت مرگ افلاس ما
جان به ساحل بردن و سامان به طوفان باختن
بعد ازین خواهم به ترسازاده ایمان باختن
بر امید یک نگاه مرحمت می بایدم
خویش را چون سرمه در چشم عزیزان باختن
تشنه چندین راه ظلمت کرده طی حیف است حیف
جام جم را در کنار آب حیوان باختن
شیوه ها دارد محبت ورنه کار عقل نیست
یوسف افکندن به زندان عشق زندان باختن
کار بر اندازه ما نیست بس رسوایی است
زود همچون اهرمن مهر سلیمان باختن
بر امید التفات خضر نادانی بود
زورق اندر بحر و مرکب در بیابان باختن
عشق بی تعلیم می آید بر این معنی گواست
کودکان را عشق با هم در دبستان باختن
گر دلی داری دو عالم را به داوی برفکن
کس ندیدم برده باشد از هراسان باختن
ما مقام مرشیوگان را عادت است اول قدم
داو کردن دل پس ایمان بر سر آن باختن
گرد کوی ما چه گردی رو حریف ما نیی
با فقیران منعمان را نیست آسان باختن
لاف آن بهتر که در میدان سربازان زنیم
شرط دعوی نیست تنها گوی و چوگان باختن
هر قماری را که شرطی نیست ذوقی نیز نیست
از لب تو بوسه ای از ما گریبان باختن
می سزد مغلوب بودن لیک غیرت غالبست
عشق می خواهد ببازم لیک نتوان باختن
طاعت چل ساله را در عشق کافر زاده ای
بر سر بازار می باید به عصیان باختن
چیست می دانی «نظیری » وقت مرگ افلاس ما
جان به ساحل بردن و سامان به طوفان باختن