عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
ما چو سیل این خار از اول به پشت پا زدیم
خیمه همچون گل ز مهد غنچه بر صحرا زدیم
کوه دانستیم دنیا را و خود را شاخ گل
از بغل مینا برآوردیم و بر خارا زدیم
جنس کنعان مصریان گفتند در بازار نیست
پیشتر راندیم رخش، از کاروان سودا زدیم
دهر ز اول بر سر کین است پندارد که ما
سنگ مریخ و زهل بر گنبد مینا زدیم
تکیه بر آب و سری پرباد نخوت چون حباب
هرزه وا کردیم چشم و غوطه در دریا زدیم
کس ز ما سرگشتگان ره بر مراد خود نیافت
بال و پر در جستجوی منزل عنقا زدیم
قصر فوق و کاخ ته جستیم از ما نبود
خوش به خلوتخانه بنشستیم و می تنها زدیم
غیرت ما با کسی، تار دوتایی برنتافت
بر خود آخر تاب همچون رشته یک تا زدیم
دلگشا دیدیم، صوت و نغمه امروز را
مهر نسیان بر سر افسانه فردا زدیم
سبزه وش شاید که راز خاک بر صحرا نهیم
باده حمرا ز جام لاله حمرا زدیم
کس حدیث آشنایی، در جواب ما نگفت
قفل خاموشی «نظیری » بر لب گویا زدیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
نمی گردید کوته رشته معنی، رها کردم
حکایت بود بی پایان به خاموش ادا کردم
به لذت بود گر لخت جگر گر پاره دل بود
نمک رفت از سخن تا به تکلف آشنا کردم
درین دکان کاسد صد هنر بی یک سبب هیج است
به مس محتاجم اکنون، گرچه مس را کیمیا کردم
خدنگ جعبه توفیق امشب در کمانم بود
غزالم در نظر بسیار خوب آمد خطا کردم
شهادت را عوض، فردوس جانان داد در محشر
دیت خود بود خونم را غلط کردم بها کردم
شبم خوش بود و چشمم داشت الحق گریه گرمی
شکایت بود بر لب، یاد او کردم دعا کردم
گره نیکو نمی زیبید آن ابروی زیبا را
اگر افسون او، گر سحر بابل بود واکردم
به هر کاری که همت می گماری نصرت از حق جو
که بر گنجشک دام افکندم و صید هما کردم
ز کوی یار چون تو، درهم و آشفته می آمد
«نظیری » کسب صد گلزار امروز از صبا کردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
از ما حذر که دست ز آداب شسته ایم
شرم از دل و زبان، به می ناب شسته ایم
از یک حدیث لطف، که آن هم دروغ بود
امشب ز دفتر گله صد باب شسته ایم
امروز آب دیده ندارد اثر که دوش
تلخی گریه را، به شکر خواب شسته ایم
از رنگ و بوی گریه ما دور دامنت
صد آرزوی کشته درین آب شسته ایم
از عیش ما مپرس «نظیری » خبر که ما
چون خضر لب ز چشمه نایاب شسته ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ما قلم در آتش و دفتر در آب افکنده ایم
هرچه با آن خواهشی هست از حساب افکنده ایم
شب که در مستی سراغ کلبه ما کرده یی
جای غم شادی، برون از اضطراب افکنده ایم
کوی جان معمورتر داریم، از بازار دل
راه سلطان را به عمدا بر خراب افکنده ایم
ما گرفتاران بیدل، هرکجا نالیده ایم
لرزه بر عرش از دعای مستجاب افکنده ایم
بر سر انگشت نیاز ما، اثر بابی که دوش
طره مقصود را، در پیچ و تاب افکنده ایم
چاشنی گیرند مستان از دل پرشور ما
ما همان بر آتش از خامی کباب افکنده ایم
کفر و دین را از سوی باطن رسولان دردهند
ما غلط بینان نظرها در کتاب افکنده ایم
برنتابیم از فرشته منت باد مراد
ما که کشتی بر سر موج سراب افکنده ایم
از کرام الکاتبین منت «نظیری » کی کشیم
ما ز دیوان عمل حرف ثواب افکنده ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
باز از جرم شکایت ناامید از رحمتم
گفته ام کفری و اکنون بدترین امتم
ناز من دارد ملالی سایه ام خصم من است
در دل خود خوارم و در چشم خود بی عزتم
گرچه در ظاهر دلم اظهار طاقت می کند
لیک پنهان بر سر جنگ است با من طاقتم
می نویسم خط بیزاری دل پرشکوه را
با هوس پیوند دارد، نیست با او نسبتم
عالمی از رنجشم راه حکایت یافتند
از نکوخواهان دگر در زیر بار منتم
من که جا یابم برش، با رشک اغیارم چه کار
این چنین دایم در آتش از دل پرغیرتم
نیست از رنجش «نظیری » گر شکایت می کنم
عندلیبم ناله کردن هست رسم و عادتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
بسیار نظره کردم در گرم و سرد عالم
چشمی نشد بمالم از دود و گرد عالم
عزم رحیل دارم از شهربند دنیا
صوم وصال گیرم از آب خورد عالم
بر خاک رهگذارم افلاک پایمالم
خلوت نشین شهرم صحرانورد عالم
رخ می کنم به ناخن، لب می گزم به دندان
با خویش در نبردم، غالب نبرد عالم
از حسن آن پری وش، تا یافتم نشانی
دیوانه دوست گشتم، ویرانه گرد عالم
خشمی همه تبسم، تلخی همه حلاوت
در نیش نوش جان ها، در خار ورد عالم
ریزان ز من ثمرها، الوان ز من چمن ها
رنگی نه همچو بادم، از سرخ و زرد عالم
نابود هست و بودم، پندار در نمودم
چون نقطه زیادم، از نقش نرد عالم
نوبالغان این عهد، زن مشربند یکسر
مردانگی مجویید، از هیچ مرد عالم
زین خاکدان برستیم، وز اختران گذشتیم
ماییم صبح ثانی، خورشید فرد عالم
صبح از کف «نظیری » رطل گران کشیدیم
بر طبع شد گوارا، اندوه و درد عالم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
ز خراش دم به رقت، ز گداز دل به دردم
دم آتشین بیانان بفسرد و گفت سردم
شده ام ز خویش قانع به خیال جلق و دلقی
نه به درد بازگشتم، نه ز دیده آب خوردم
دهم ار غذای مرغان به خیال دام و قیدم
کنم ار دعای یاران به هوای سرخ و زردم
نکنم قفا به بازی که دو شش نشسته نقشم
نشوم ز لعب فارغ که عقب فتاده نردم
به هوای ابر خیزم فکند ز پای ثقلم
به گذار سیل افتم نرود ز دیده گردم
به قطار کس نگنجم چه گران بها اسیرم
به عیار خس نیرزم چه بلند قدر مردم
بزنم ز ننگ سنگ و بکشم ز عار خنجر
به تهمتن ار درافتم بگریزد از نبردم
بپرم هزار پایه ره بسته قطع سازم
بجهم هزار پله پی مور در نوردم
به خزان و گل نپیچم نه ز قسم رنگ و بویم
به بهار و دی نسازم نه ز جنس گرم و سردم
وزد از کمین نسیمی زندم به موج دریا
که سحاب خشک مغزم نه ز خار و نی ز وردم
به سماع جان «نظیری » ز خودم خلاصیی ده
بفشان چنان غبارم، که غبار کس نگردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سوخت چون شمع پای تا بسرم
شد تنم جمله مایه نظرم
در صبحم به روی نگشایند
بر شبم خنده می زند سحرم
من که بر گلبن آشیان دارم
چه غم است از فنای بال و پرم
پشت غمدیدگان به من گرم است
غم به پیشم سنان و من سپرم
یک ره ابرام دوست نشنیدم
زین تغابن که شد هنوز کرم
کشدم غم به این گنه که چرا؟
شادی از دور دیده بر گذرم
حادثات جهان ز هم رنجند
نسپارند اگر به یک دگرم
بسکه دل بر قفا روم ز درت
قدم پس تر است پیشترم
مست و آشفته می روم بر راه
حال من ظاهر است از اثرم
خوش نکردند صحبتم مرغان
نام کردند مرغ خوش خبرم
آنچنان داردم «نظیری » شوق
که بپرند عضوها ز برم
شست سقای ابر برگ و بوم
به نمی شد دل و دماغ ترم
دانه چون خوشه در گلو آورد
شاخه های رگ از غم جگرم
بس هوا طرح انبساط انداخت
شد درون سرا برون درم
به دو بال سحاب دوخته اند
دامن بحر و دامن بصرم
مژه بر هم نمی توانم زد
که به طوفان گریه بارورم
مریم ابر در تموز آورد
میوه مهرگان به ماحضرم
عقد سنبل شد آه پیمانم
خرده نرگس اشک چون شررم
همه امنیت و فراغت شد
هرچه آفت نمود در بصرم
چون به خوبی گلستان نگرد
بوسه بر دیده می زند نظرم
بسکه از شوق سینه در جوشم
پای تقدیم می کند بسرم
پای تا فرق مو بر اعضا هست
همه آبستنی و جانورم
آن چنان گم شدم به عیش و نشاط
که «نظیری » نمی رسد خبرم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
به گل پیراهنی امیدوارم
که خوشبو سازد آغوش و کنارم
من آن آسیمه صیادم درین بحر
که در دامم نمی گنجد شکارم
قضا هم سنگ کوهم داده سودا
به مویی برتر از او بسته بارم
فشانم خوشه باران ز مژگان
به شورش ابر دشت و کوهسارم
شود شوریده تر هر دم گل و آب
ازین مرغابیان چشمه سارم
به امید وصال آن پری وش
به شکلی هر نفس بت می نگارم
به ایمان نایم از پندار بیرون
عجایب مؤمن زنار دارم
گریبان می درم از عشق و کارش
که تاب این سر و سودا ندارم
ز شهری زادگان عشق پرسید
یکی از عارفان آن دیارم
به این خشکی گر آزادم گذارند
ز سرسبزان وادی یادگارم
«نظیری » ذوق شب خیزان ز من پرس
که از بی گه درین وادی سوارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
من روز ره خانه خمار ندانم
مستی و طرب جز به شب تار ندانم
مست آمدم و مست ازین مرحله رفتم
من قافله و قافله سالار ندانم
پیداست که بر کشتی صد پاره سوارم
پا و سر این قلزم خون خوار ندانم
نی کسب کمالی شد و نی طی طریقی
از راه بجز جنبش و رفتار ندانم
چون کودک پرخشم بود گریه حدیثم
صد عرض هوس دارم و گفتار ندانم
عمرم به صفیر قفس و دام گذشتست
من زمزمه ای در خور گلزار ندانم
در سردی هنگامه همین کام فروشم
من گرمی و شیرینی بازار ندانم
خاموش ز غوغا که درین باغ «نظیری »
یک نغمه به صد شاخ سزاوار ندانم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
در دشمن زنم و دوستی اظهار کنم
دست دل گیرم و دریوزه دیدار کنم
ناله نغمه سرایان چمن بی اثر است
روشی وام ز مرغان گرفتار کنم
رشته را این صنمان حبل متین می سازند
تارم از سبحه برآرید که زنار کنم
دلم از زمزمه طرف چمن نگشاید
گوش بر قهقهه دامن کهسار کنم
ترسم از رشک در میکده ها دربندند
گر از آن شیشه که می خورده ام اقرار کنم
نیست با خشک و تر بیشه من کوتاهی
چوب هر نخل که مسند نشود دار کنم
میگساران همه خفتند و «نظیری » در شور
داروی بی هشیی نیست که در کار کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
چند در دل آرزو را خاک غم بر سر کنم
آتشی را تا به کی در زیر خاکستر کنم
چند بینم خواری و در سینه دزدم تیر آه
شعله را تا کی نگهبانی به بال و پر کنم
زاریم گویا اثر دارد که امشب بر درش
ناله ای ناکرده خواهد ناله دیگر کنم
تا نبینم زهر چشمش را نمی یابم حیات
گر به آب خضر کام زندگانی تر کنم
با وجود ناامیدی بسکه مشتاق توام
مدعی گر مژده وصلم دهد باور کنم
گر جز از خاک سر کوی تو خیزم روز حشر
خاک صحرای قیامت را همه بر سر کنم
عالمی امروز بر حالم «نظیری » خون گریست
وای اگر فردا چنین جا در صف محشر کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
شب در بتخانه ای را با دو چشم تر زدم
کعبه در لبیک آمد حلقه تا بر در زدم
همچو مرغ تیزپر رفتم به سوی آفتاب
آنقدر کز گرمیش آتش به بال و پر زدم
ظرف من سربسته بود و سیل بخشش تندرو
پر نشد پیمانه ام هرچند در کوثر زدم
داشتم با صاحب منزل ره گستاخیی
نکته بر واعظ گرفتم، نعره بر منبر زدم
فیض صحبت تا سحر نگسست از دنبال هم
تا کواکب سبحه گرداندند من ساغر زدم
داشتم پر زنگ از اندوه حرمان خاطری
صیقلی آیینه را در پیش روشنگر زدم
شمع محفل خفته بود و شوق صحبت رفته بود
آتش افگندم به مجلس بال بر مجمر زدم
همچو خورشید آتش دل بیشتر شد موج زن
آب هرچند از نم مژگان بر آن اخگر زدم
در ره قاتل «نظیری » را فگندم غرق خون
آتشی آوردم و در عرصه محشر زدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
به تمنای غلط بر همه کس میر شدیم
بدر از خانه نرفتیم و جهانگیر شدیم
آخر عمر به سودای نوی افتادیم
هوس و حرص جوان گشت اگر پیر شدیم
مه کله گوشه پی خدمت ما می شکند
که سرافراز به اندازه تقصیر شدیم
اشک تلخ و جگر شور ز ما پرس که جیست
طفل بودیم که باز از شکر و شیر شدیم
غافل از شیوه رندی به سلوک افتادیم
تازه ناکرده دماغ از پی نخجیر شدیم
دوست بر مان نگران از سر شفقت بگذشت
خاک بودیم ز فیض نظر اکسیر شدیم
هر کجا راه دهد اسب بر آن تاز که ما
بارها مات درین عرصه به تدبیر شدیم
شادی هفته به آزادی ما می گردد
همچو آدینه چه سر حلقه زنجیر شدیم
چار فصل چمن عمر ندیدیم افسوس
نارسیده به جوانی ز تعب پیر شدیم
رشک بر پیری ما چرخ و عطارد دارد
پشت خم همچو کمان راست تر از تیر شدیم
خوشتر از عمر زلیخا به طرب برگشتیم
عذر تقصیر عمل در پی تو قیر شدیم
زان دو محراب نشین هندو زنارپرست
پیش کفار به دریوزه تکبیر شدیم
فکر آبادی ایمان «نظیری » کردیم
سوی دل های خراب از پی تعمیر شدیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نه مقامی که در آن زاد سفر تازه کنیم
نه غباری که از آن سرمه نظر تازه کنیم
سوی این بادیه هرگز نوزیدست نسیم
سینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم
همه از شعله چو پروانه پر انداخته ایم
وز طپیدن نتوانیم که پر تازه کنیم
تشنه دارند به بحر و دم آبی ندهند
خود لب خشک به خوناب مگر تازه کنیم
کی بود یار سفر کرده ما بازآید
جان مشتاق از آن سینه و بر تازه کنیم
خلق را فتنه این شهر فراموش شده
زخم پنهان بنماییم و خبر تازه کنیم
وقت آن شد که می از ساغر خورشید زنیم
لبی از خنده شادی چو سحر تازه کنیم
شمس دین اختر اعظم به سعادت خواهیم
نوبت سلطنت شمس و قمر تازه کنیم
بنده باشیم و ملوکانه حکومت رانیم
روش دیگر و آیین دگر تازه کنیم
به تضرع کله فقر ز سر برداریم
پادشاهانه همه تاج و کمر تازه کنیم
نقش امید «نظیری » به جهان نتوان یافت
به که این تخته بشوییم و ز سر تازه کنیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
جز نسخه احوال کسان پیش ندارم
هرگز نظری بر ورق خویش ندارم
بر دام هوا و هوسم خنده زند مرگ
صد داعیه بیش و نفسی بیش ندارم
روشن شود از کاوش احباب چراغم
زخمی نزند کس که سری پیش ندارم
هر نوع که آید سخن عشق سرایم
صبر و خرد قافیه اندیش ندارم
چون خامه آشفته دماغان شدم از دست
پروای نوشتن ز دل ریش ندارم
زان نیش که دی زد به رگ دست تو فصاد
در یک بن مو نیست که صد نیش ندارم
از من سخن عشق و جنون پرس «نظیری »
دیریست دل دین و سر کیش ندارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
غساله شوی ته کاسه و ایاغ شدم
بتر ز پنبه رنگین روی داغ شدم
نه خضر بود درین تیره ره نه چشمه خضر
ز شرم هرزه دوی سرو در سراغ شدم
فغان و شیون مرغان چنان ملولم کرد
که جیب و دامن خالی برون ز باغ شدم
نگویم این که سیه بختیم نمی انداخت
چو بال زاغ بدم، همچو چشم زاغ شدم
به روی سبزه و گل بود سیر و پروازم
نصیب خواند که پروانه چراغ شدم
ته پیاله به من داد لیک از مستی
فتیله بر دل خامان نهاد و داغ شدم
به دشت و مزرعه گشتن، هواپرستی بود
به کنج خلوت و عزلت ز باغ و راغ شدم
نسیم نیم شبم بر مشام بویی زد
سحر شکفته و خوش طبع و تر دماغ شدم
مدار کار «نظیری » به خلق و دم درکش
که فارغ از همه در گوشه فراغ شدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ز جا نتوانم از کم نشئگی چالاک برخیزم
به هر سو چنگ محکم سازم و چون تاک برخیزم
چنان ز آلایش مژگان تر دامن گرانبارم
که سست از جا چو نور دیده نمناک برخیزم
به صافی مشربان صحبت گزیدم صاف باید شد
بسوزم زهد خشک و خرقه تر، پاک برخیزم
چو موجم نقش بر آب و چو گردم رخت بر صرصر
ز دامن تا گریبان همچو سوسن چاک برخیزم
ملال آشیانم کشت، کی باشد بهار آید
چو بلبل مست گردم زین خس و خاشاک برخیزم
به یکدم باده صاحب همتی دستم نمی گیرد
که آتش گردم و از خانه امساک برخیزم
درین صحرای پر صر صر چه تمکینست بودم را
چو دود از باد بگریزم، چو گرد از خاک برخیزم
به سعد و نحس دوران خط تسلیم و رضا دادم
که نتوانم چو نقش ثابت از افلاک برخیزم
نخورده زخم افتادم ز پا ترسم که نتوانم
به خون رنگین پی آرایش فتراک برخیزم
شب از میخانه سوی خانقه رفتم غلط کردم
سحر می بایدم از نشئه تریاک برخیزم
مکن منعم «نظیری » گر ز حکم آسمان نالم
ز مظلومی به داد از حاکم بی باک برخیزم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
شب نه تشویش صبا نی شور بلبل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
خواهم که به آزادی دل نام برآرم
این طوطی شیرین سخن از دام برآرم
گر زین قفس تنگ برآیم دو سه گامی
چون کبک دری قهقهه از کام برآرم
زین گونه که ناوک فکنانم به کمین اند
صد بال و پرم کم بود ار وام برآرم
ممنونم ازین دل شکنان گر بگذارند
کز میکده حالی قدح و جام برآرم
ای بار تعلق خود ازان نخل فرو بار
کز شاخ اگر من کشمت خام برآرم
این دل که جگرگوشه شیر است به همت
بهتر که چنینش جگرآشام برآرم
دل برکنم از یار جفاپیشه «نظیری »
در شهر به بدعهدی اگر نام برآرم