عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
هرکه چون یوسف شود از محنت زندان خلاص
قحطیان را می کند از قحط در کنعان خلاص
زود از دنبال هر کام و تمنا می روند
این تهی ظرفان نمی گردند از حرمان خلاص
پادشاهان را دل ما رام کردن دولت است
ما به دام آییم دشوار و شویم آسان خلاص
ما نظربازیم و عاشق پیشه گو مفتی بدان
نیست زاهد از ریا و عاشق از بهتان خلاص
زاهد خلوت نشین را دل به صد جا می رود
کس نیابد از فریب آن صف مژگان خلاص
خوش «نظیری » دامن وقتی به جنگ آورده ای
دیر بازآید گر از دستت کند دامان خلاص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
همیشه خنده شادی به آن لبان مخصوص
فریب حسن به اقبال جاودان مخصوص
در تو قبله امیدهای روحانی
سر نیاز به آن خاک آستان مخصوص
شکایت تو چو فکرم ز مغز بیگانه
محبت تو چو مغزم به استخوان مخصوص
غمی فتاده که با طایران وحشی دل
نمی شویم به هم در یک آشیان مخصوص
شدیم هر دری از شاهدان هرجایی
نه می به میکده نه گل به گلستان مخصوص
ز طول روز قیامت عجب هراسانم
که روز هجر تو باشد به این نشان مخصوص
به حاجتم نرسد گرچه شد به خدمت تو
به آشناییی آه من آسمان مخصوص
ز تو رگم به رگ و مو به موی در سخن است
حکایت تو همین نیست با زبان مخصوص
ز نامه تو معطر بغل «نظیری » را
چو گل فروش که باشد به باغبان مخصوص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
نه خانقاه نشین می شویم و نی مرتاض
که می فروش کریم است و جام می فیاض
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض
درازی شب ما گو به هر دم افزون شو
بریده دست که زلف تو را کند مقراض
به خانه ای که عیادت علاج بیمار است
کم از دوای طبیبان نمی شود امراض
نه بو به سنبل آهش نه رنگ با گل اشک
دلی که جلوه حوری نباشدش به ریاض
دهن ز خنده رسد تا به گوش مستان را
در آن صباح که مخمور می کند اعراض
سخن بگوی که در طبع می کند تأثیر
چو خالص است «نظیری » حکایت از اغراض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دهم دو ملک به یک نغمه رباب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
حضور وقت نمی یابم و حلاوت فرض
دلم به قهر تو رهن است و جان ز لطف تو قرض
به هم برآمده از شوخی تو اوقاتم
نه سنتم ز تو سنت بود نه فرضم فرض
فلک حجاب دعایم نمی شود اما
به غمزه حاجت ابرو نمی نماید فرض
سخن که از دل شوریده بر زبان آید
به رسم تحفه ملک بر سما برد از ارض
به شکر نعمت تو برنمی توانم خاست
که تا به گردنم از بار منتت در قرض
مثال ما گل خندان و سرو آزادست
درین حدیقه به طولست عیش ما نه به عرض
به فضل اوست «نظیری » چو مزد کار آخر
معلم ملکوتت به علم کردم فرض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
هر صبح کن دو جام شراب مغانه فرض
فاضل ازین دوگانه کن آن پنجگانه فرض
در میکده مرید صراحی و جام باش
بر خویش کن سجود و قیام شبانه فرض
جدست کار عشق همه، هزل و کذب نیست
زان رخ خبر حقیقت و زان لب فسانه فرض
زاهد سؤال مذهب مستور و مست چند؟
شد بر تو ذکر سنت و بر ما ترانه فرض
از اکل و شرب صوم تو یک ماه واجب است
از غیر دوست روزه ما جاودانه فرض
تعظیم و احتقار به اسلام و کفر نیست
روزی که بود بتکده شد طوف خانه فرض
در شرع حور و صحبت و زهد و صیام هست
بر عاشقان کدام بود زین میانه فرض
اقرار کرد بر سر منبر به جهل خویش
ترسم که بر امام شود تازیانه فرض
بردار دام حیله و ایثار پیشه کن
یک دانه را شده هفتاد دانه فرض
پیوسته رسم بود شکایت ز روزگار
شد در زمان حسن تو شکر زمانه فرض
شد از بیان کشف «نظیری » به مدرسه
جام شبانه واجب و کیش مغانه فرض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
روی دل با دوست باید داشت در مرگ و نشاط
راست رفتی در محبت، راست رفتی در صراط
دوستی با دشمنان دوست دشمن دوستی است
تا نباشد دل موافق درنگیرد اختلاط
اعتدال از سرو باغ آموز نی از خار و گل
نه سراپا بستگی نی پای تا سر انبساط
چیست این گردون طلسمی بوالعجب تعویذ دهر
سر نمی آرد کسی بیرونش از خط و نقاط
آسمان دیریست دلگیرست از بازی خویش
لیک داو آخر نمی گردد که برچیند بساط
نیست در کل جهان جزوی که آن در کار نیست
نقطه ای کم می شود می ریزد از هم ارتباط
نظم عالم را حکیمی هست آخر، روشنست
حکمتش از استواری ز استواری احتیاط
خود عجب دارم که در کنه جمال خود رسد
کی توان یک ذات را گفتن محیطست و محاط
خیز فرض خود ادا فرما «نظیری » تا رویم
خواب در مسجد حرامست و اقامت در رباط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
حکم جفا صحیح و امید وفا غلط
تعبیر تو درست ولی خواب ما غلط
ته کاسه سگ تو به ما کس نمی دهد
لاف گدا ز مکرمت پادشا غلط
یک فال خوب راست نشد بر زبان ما
شومی جغد ثابت و یمن هما غلط
در التماس ما سخن دوستان دروغ
در احتیاج ما مدد آشنا غلط
آخر از آن جمال فروغی دلیل ساز
دل کرده ره در آن سر زلف دو تا غلط
هرچند ما به غل و غش آییم در نظر
اما به خاصیت نکند کیمیا غلط
آن جا که حل و عقد به رد و قبول تست
حکم ستاره باطل و علم قضا غلط
تا سهو کار ما ز تو اصلاح می شود
خواهیم دیگری نکند غیر ما غلط
همت ز می فروش «نظیری » طلب که هست
اخبار خضر و چشمه آب بقا غلط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
صد جا در انتخاب تو پیدا کنم غلط
تا بر صحیح من نکشی بی تمیز خط
دیدیم اهل دایره بزم خاص را
چندان نوشته ای که نگنجد در آن نقط
چشمت به پندنامه ما وانمی شود
تا کی قلم جلی و محرف زنیم قط
ما طعم و بو ز کوچه و بازار برده ایم
عطار کوی تو نفروشد بجز سقط
تا کی زنند گرد تو اوباش دایره
گیرند در میانه تو را تنگ چو نقط
زین طور بدفرشته نگردد به گرد تو
یک هفته اختلاط کنی گربه این نمط
ما برکنار تشنه یک گوش ماهیییم
طوفان گذشته در شط خم از گلوی بط
می با خلیفه تا خط بغداد جام کش
با تشنه فرات مده جرعه ای ز شط
با این روش که پیش گرفتی فلاح نیست
قولی سپرده ایم «نظیری » کشیده خط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
نی خاطرم از کتاب محظوظ
نی طبع ز انتخاب محظوظ
از بس که مشوشم نگردم
از بوی گل و گلاب محظوظ
کوثر به شراب می فروشم
مستسقیم و ز آب محظوظ
صد شهر کنم به گریه ویران
دیوانه ام از خراب محظوظ
پوشیده حیا جمال حالم
محظوظم ازین نقاب محظوظ
گر آتش دوزخ آتش ماست
کافر شود از عذاب محظوظ
ور کار به آن فرشته خویست
عاصی شود از حساب محظوظ
از باده تلخ توبه ام داد
گردیدم ازین شراب محظوظ
آتش به رگ و پیش رسیده
گشتم ز دل کباب محظوظ
از فرقت آب تا خبر شد
ماهی شد از اضطراب محظوظ
ظاهر شد و گفت لن ترانی
موسی شد ازین جواب محظوظ
بررفت به آسمان «نظیری »
شد ذره ز آفتاب محظوظ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ
وگر تو ننگری از چشم اشگبار چه حظ
درآ به مشرب روحانیان و واصل شو
معاشران تو مستان تو هوشیار چه حظ
به چشم ما در و دیوار بوستان مستند
تو را که باده نمی نوشی، از بهار چه حظ
نمک به سینه مجروح چاشنی بخشد
اگر غمی ندهندت ز غمگسار چه حظ
کلید قفل همه گنج ها به ما دادند
به دست ما چو ندادند اختیار چه حظ
گرم به پهلوی ساقی به بزم بنشانند
مرا که بی خود و مستم ز اعتبار چه حظ
ز عمر آن چه گرامی تر است در سفرست
مرا که دل به غریبی است از دیار چه حظ
به لاف هم تک برق و براق می تازم
برون نمی رودم مرکب از غبار چه حظ
هزار ذوق «نظیری » به درد نومیدیست
فریب وعده نباشد ز انتظار چه حظ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
هنوز عارف و عامی نداشتند نزاع
که لای باده مقررر شد از برای صداع
مرید و مرشد و خادم تمام می دانند
که رند صومعه می می خورد به چنگ و سماع
غریب و عاشق و مستم خدا نگهدارد
ز شر شحنه غدار و مفتی طماع
اگر طبیب ترش روی دیر می میرد
چه غم ز تلخی صبر است چون بود نفاع
برین بساط تماشاگریم تا بینیم
چه می کند امل پهلوان و مرگ شجاع
رسوم تو ننهد مهر و ماه تا دوران
هزار بار نگوید به تنگم از اوضاع
پی خرید سرانجام کارها رفتند
به آن دیار که نایاب بود و قحط متاع
تو را اگرچه به این خاکیان رجوعی نیست
ضمیر غایب ابدال را به تست ارجاع
تو قدر ذره چه دانی «نظیری » از خورشید
که دیده تو ضعیفست از تمیز شعاع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
به فالی از لب تو تا ابد هما قانع
به یک نگاه ز چشم تو پادشا قانع
جهان و آخرت از راندگان راه تواند
دو عالم از تو به یک حرف آشنا قانع
فروغ روز تو بر فرق ما نمی تابد
به نکهت دم صبحیم از صبا قانع
کتاب قول و غزل کرده عشق ما نشویم
به آب و دانه چو مرغان بی نوا قانع
صفای فطرت ما کرده خاک ما اکسیر
نگشته ایم به نیرنگ کیمیا قانع
هوای چشمه آب بقاست در سر ما
کجا شویم به هر آب و هر هوا قانع
غبار دیده ما برد و قدر خود بنمود
نمی شویم ز عیسی به توتیا قانع
تفقدی ننمایی تعرضی فرما
ز شکر تو به تلخی شود گدا قانع
چه رنج ها که «نظیری » ز عهد دوست ندید
پس از هزار بلا شد به یک عطا قانع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پای کوبان دست افشان در سماع
می خرامد بر دل و جان در سماع
طره عمامه بی شان می کند
زلف و دستار پریشان در سماع
صوفی از چاک گریبان بیندش
می شود از خرقه عریان در سماع
از می اندیشه خود گشته مست
هست خود پیدا و پنهان در سماع
زاهد تسبیح خوان بر یاد او
آید از ناقوس رهبان در سماع
عیسی از چرخ چهارم بگذرد
گر زند دستش به دامان در سماع
جبرییل از سدره می آرد به خاک
چون شود مست و غزل خوان در سماع
او چو چوگان پا زده بر فرق ما
ما چو گو از زخم چوگان در سماع
بی خودی های «نظیری » آورد
بخیه بر چاک گریبان در سماع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کند همیشه به دل چشم روسیاه نزاع
گدای گرسنه دارد به پادشاه نزاع
چو روز حشر نقاب از جمال برداری
کند به چشم پراکنده بین نگاه نزاع
ز خلق و رای رخت پست طالعم چه کنم
نمی توان به فلک کرد و مهر و ماه نزاع
ضعیف افکن و مسکین کشند چشمانت
کنند مردم بدخو به بی گناه نزاع
حدیث بندگی و اجر می کنم به سپهر
نمی کنم به سر خواجگی و جاه نزاع
بلا و حادثه بر ما به حکم غمزه تست
به پشت گرمی سلطان کند سپاه نزاع
که داد ناله مظلوم می دهد فردا
کند برای تو داور به دادخواه نزاع
دل از عتاب تو خالی نمی توان کردن
صفای آینه ما به اشک و آه نزاع
بغیر معنی شکرت اگر به یاد آید
نفس به قول «نظیری » کند بر آه نزاع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
گوید سحر که شب گذر افکنده ای به باغ
گل ها نشان دهند ز تو بلبلان سراغ
هر شام جستجوی تو آرد به کاخ و کوی
هر صبح جستجوی تو دارد به باغ و راغ
فردوس غیرت آرد و رضوان حسد برد
بر هر زمین که با تو میسر شود فراغ
زخمم به بوی مشک تو تبخاله در دهن
داغم ز شور لعل تو خونابه در ایاغ
نور ستاره ها همه از آفتاب تست
روی تو هست، نیست غم از مردن چراغ
آن را که داغ عشق به مستی نهاده ای
نایب هزار بوسه زند بر نشان داغ
ما را که فال عیش قدوم تو مطلب است
خوش تر بود ز نغمه بلبل فغان زاغ
مغز از بخور مجمر زلفت معطر است
جام میی که از تو گلستان کنم دماغ
از دوست گو «نظیری » و با دوست دم برآر
غیر از حدیث مهر و وفا لابه دان و لاغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
نه گل این جا ز عشق خار فارغ
نه مل از شورش خمار فارغ
درین مجلس طرب هر دم فزونست
نگردد ساقی از ایثار فارغ
شب آمد نوبت سودای ما شد
ز شور و فتنه شد بازار فارغ
ملک خفت و عسس طبل سوم زد
شدیم از زحمت اغیار فارغ
رقیب و پاسبان خوابید و گردید
دل پوینده از زنهار فارغ
شکر لب بوسه ها بر کام جان داد
لب جوینده از اظهار فارغ
به یکرنگی و یک تایی رسیدیم
شدیم از مصحف و زنار فارغ
از آن سودای ما آخر نگردید
که حسن او نگشت از کار فارغ
به شب از بس که گستاخم «نظیری »
نگردم روز از استغفار فارغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
جان به لب از شوق و می آرند پیغامم دروغ
دوست دور و نامه می سازند بر نامم دروغ
راهب بتخانه را عز کرامت کی دهند
هست کشفم مکر و استدراج و الهامم دروغ
بسته طامات رعنایان ره گردیده ام
چون روم دنبال حق افکنده در دامم دروغ
محو نیرنگ مجازم ذوقم از تحقیق نیست
راست چون گویم که شیرینست در کامم دروغ
رو به سوی قبله دارم دل به سوی سومنات
در نهان کفرم یقین در ظاهر اسلامم دروغ
رام از افسانه و افسون هرکس می شوم
گر خوشم آید سخن اندازد از بامم دروغ
چهره رنگین کرده عکس ساغر و پیمانه ام
پرتو مهر شفق افکنده بر شامم دروغ
همچو طفل بی پدر می گریم از حرمان بخت
می دهد مادر نوید نقل و بادامم دروغ
چون سپندم بر سر آتش «نظیری » بی قرار
گر کسی در عشق گوید هست آرامم دروغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
نالم ز چرخ اگر نه بر افغان خورم دریغ
گریم به دهر اگرنه به طوفان خورم دریغ
بر گل شکر نشاند و خون جگر دهد
بر سفره سپهر به مهمان خورم دریغ
صبحم که بر صبوح خودم خوانده روزگار
خندم به طنز و بر لب خندان خورم دریغ
مهمان مسرفم که به ممسک رسیده ام
بر مرگ میزبان به سر خوان خورم دریغ
با جاهلان معجبم افتاده اختلاط
تحسین کنم به ظاهر و پنهان خورم دریغ
کارم به دوستی ریایی فتاده است
در مرگ دوستان به گریبان خورم دریغ
بیماری ضعیف خرد را علاج نیست
با حکمت مسیح به درمان خورم دریغ
دشوار کم شود اگر افسوس کم خورم
مشکل از آن فتاده که آسان خورم دریغ
بازآی تا به پای تو ریزم نثار خویش
من آن نیم که بهر تو بر جان خورم دریغ
شورابه ای که بر لبم از دیدگان چکد
دونم اگر به چشمه حیوان خورم دریغ
در آه و ناله عمر «نظیری » به سر رسید
سیر آمدم ز بس که پریشان خورم دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
آنی به اثر داری و شأنی به تصرف
دل ها نشود شیفته کس به تکلف
فکر تو به وحدت برد از گفت مجازم
هرچند که طبعم بگریزد ز تصوف
بر قامت ما کسوت تقصیر بریدند
تا زیب خداوند شود عفو و تلطف
لب باز کشیدیم که مهر تو درآید
پستان کرم شیر درآرد به توقف
از غبن زمانی که به قید تو نبودم
در خود به غضب بینم و در توبه تأسف
چون گرسنه سفله به خوان تو رسیدم
از لقمه بسوزم لب و کام و نکنم پف
مستوری تو بیش کند شوق «نظیری »
جز عصمت یوسف ندرد پرده یوسف