عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ساقی بیار جام می خوشگوار پیش
تا بعد ازین چه آوردم روزگار پیش
راهم قضا به طرفه فضایی فکنده است
خوف سوار در پی و گرد شکار پیش
من در میان لجه خونین فتاده ام
گو دیگری قدم ننهد از کنار پیش
بعد از هزار سعی که بر در رهم دهند
آرند یک بهانه به صد انتظار پیش
گیرم که باغبان قفسم بشکند چه سود
گل در حجاب گلبن و صد نیش خار پیش
ساقی دل از تأسف دورم ملول شد
پیش آر مستیی که نیارد خمار پیش
از گفتگوی موعظه گویان دلم گرفت
هرگز نیامدست مرا هوشیار پیش
رود مغان و درد صراحی سرود شعر
هرگز جز این نبوده مرا فکر و کار پیش
دیگر چه اجر طاعت ازین خوب تر دهند
جام شراب در کف و روی نگار پیش
ما از قضا به قسمت امروز راضییم
گر هست ساعتی به ازین گو بیار پیش
گر چون نبیت معجزه در آستین نهند
دست از پی سؤال «نظیری » مدار پیش
تا بعد ازین چه آوردم روزگار پیش
راهم قضا به طرفه فضایی فکنده است
خوف سوار در پی و گرد شکار پیش
من در میان لجه خونین فتاده ام
گو دیگری قدم ننهد از کنار پیش
بعد از هزار سعی که بر در رهم دهند
آرند یک بهانه به صد انتظار پیش
گیرم که باغبان قفسم بشکند چه سود
گل در حجاب گلبن و صد نیش خار پیش
ساقی دل از تأسف دورم ملول شد
پیش آر مستیی که نیارد خمار پیش
از گفتگوی موعظه گویان دلم گرفت
هرگز نیامدست مرا هوشیار پیش
رود مغان و درد صراحی سرود شعر
هرگز جز این نبوده مرا فکر و کار پیش
دیگر چه اجر طاعت ازین خوب تر دهند
جام شراب در کف و روی نگار پیش
ما از قضا به قسمت امروز راضییم
گر هست ساعتی به ازین گو بیار پیش
گر چون نبیت معجزه در آستین نهند
دست از پی سؤال «نظیری » مدار پیش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
خرامان آمد از می در سر آتش
چو او آمد درآمد از در آتش
بنفشه کرده خندان بر بناگوش
چو بر طرف کله نیلوفر آتش
ز رنگ آمیزی آن زلف و رخسار
سمندر کرده از خاکستر آتش
لبش افروخته از خنده مجمر
ز عشقش سوخته عود تر آتش
ز هر سو هندوی آتش پرستی
به گرد عارضش رقصان بر آتش
برو پروانه جان افشان و از رشک
فشاند شمع هر دم بر سر آتش
اگر آن بت خلیل الله بسوزد
برد بهر خوش آمد آزر آتش
گر انکار آورد، آن لب عجب نیست
که روح الله زند در ما در آتش
اگر دوزخ به آن لب برفروزند
گل و ریحان شود بر کافر آتش
به جنت سوز عشقش گر نباشد
شود بر مؤمن آب کوثر آتش
«نظیری » کام دل از سوختن جوی
شود پروانه را بال و پر آتش
چو او آمد درآمد از در آتش
بنفشه کرده خندان بر بناگوش
چو بر طرف کله نیلوفر آتش
ز رنگ آمیزی آن زلف و رخسار
سمندر کرده از خاکستر آتش
لبش افروخته از خنده مجمر
ز عشقش سوخته عود تر آتش
ز هر سو هندوی آتش پرستی
به گرد عارضش رقصان بر آتش
برو پروانه جان افشان و از رشک
فشاند شمع هر دم بر سر آتش
اگر آن بت خلیل الله بسوزد
برد بهر خوش آمد آزر آتش
گر انکار آورد، آن لب عجب نیست
که روح الله زند در ما در آتش
اگر دوزخ به آن لب برفروزند
گل و ریحان شود بر کافر آتش
به جنت سوز عشقش گر نباشد
شود بر مؤمن آب کوثر آتش
«نظیری » کام دل از سوختن جوی
شود پروانه را بال و پر آتش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش
خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش
در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام
در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش
خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم
از کف نوشین لبی هرگز نگیرم جام خویش
عود مطرب تر، دم نی سرد، حیران مانده ام
بر کدامین آتش اندازم کباب خام خویش
گنج در ویرانه دارم، با پری در خلوتم
سایه ای هست از جنون تا من نگردم رام خویش
شد «نظیری » عاقبت فرخنده از لطف ازل
فال نیک صبح همره داشت مزد شام خویش
خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش
در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام
در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش
خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم
از کف نوشین لبی هرگز نگیرم جام خویش
عود مطرب تر، دم نی سرد، حیران مانده ام
بر کدامین آتش اندازم کباب خام خویش
گنج در ویرانه دارم، با پری در خلوتم
سایه ای هست از جنون تا من نگردم رام خویش
شد «نظیری » عاقبت فرخنده از لطف ازل
فال نیک صبح همره داشت مزد شام خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
بلاست خط نگارین و زلف خود به خمش
دگر ز فتنه چه بر سر نوشته تا قلمش
به این جمال و نکویی که اوست می ترسم
موحدان به خدایی کنند متهمش
اگر فریب ملایک دهد عجب نبود
که یاصمد بنویسند جای یاصنمش
شبی به ناله دلش را اگر به دست آری
به هر امید توان کرد تکیه بر کرمش
دلی که راه به آن چشمه زنخدان برد
مسیح آب خضر می دهد به جام جمش
شعور نیست که یک دم به خویش پردازم
خرابم از قدح التفات دم به دمش
اگر زین به رگم ریش باخبر نشوم
ز پای تا بسرم محو لذت المش
به قید زلف گره گیر او گرفتارم
دریغ جان نتوانم فشاند در قدمش
پریده دل به هوای کسی «نظیری » را
که گرد کعبه بگردد کبوتر حرمش
دگر ز فتنه چه بر سر نوشته تا قلمش
به این جمال و نکویی که اوست می ترسم
موحدان به خدایی کنند متهمش
اگر فریب ملایک دهد عجب نبود
که یاصمد بنویسند جای یاصنمش
شبی به ناله دلش را اگر به دست آری
به هر امید توان کرد تکیه بر کرمش
دلی که راه به آن چشمه زنخدان برد
مسیح آب خضر می دهد به جام جمش
شعور نیست که یک دم به خویش پردازم
خرابم از قدح التفات دم به دمش
اگر زین به رگم ریش باخبر نشوم
ز پای تا بسرم محو لذت المش
به قید زلف گره گیر او گرفتارم
دریغ جان نتوانم فشاند در قدمش
پریده دل به هوای کسی «نظیری » را
که گرد کعبه بگردد کبوتر حرمش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
هرگز گلی شکفته نشد از نسیم خویش
گاهی توجهی به غلام قدیم خویش
نشناسدم کسی که ندارم قرینه ای
عنقا نهفته ماند ز مثل عدیم خویش
درهم تر از حساب تو کاری است چون کنم
با تیره تر دلی ز دماغ سقیم خویش
من موشکافم او گر هم بر گره زند
درمانده ام به بازی بخت ندیم خویش
محجوبم از تقید خود مستیی کجاست
کایم برون ز خرقه پرهیز و بیم خویش
گر پا کشم سرم به خرابات می رود
امیدوارم از روش مستقیم خویش
دل را به کوی عشق به تکلیف خوانده اند
هرجا برم رود به مقام قدیم خویش
گر بر فراز مسند شاهی نشسته ام
بیرون نمی نهم قدمی از گلیم خویش
مستی بگو بریز «نظیری » که رفت نیست؟
ظاهر مکن سلامت طبع سلیم خویش
گاهی توجهی به غلام قدیم خویش
نشناسدم کسی که ندارم قرینه ای
عنقا نهفته ماند ز مثل عدیم خویش
درهم تر از حساب تو کاری است چون کنم
با تیره تر دلی ز دماغ سقیم خویش
من موشکافم او گر هم بر گره زند
درمانده ام به بازی بخت ندیم خویش
محجوبم از تقید خود مستیی کجاست
کایم برون ز خرقه پرهیز و بیم خویش
گر پا کشم سرم به خرابات می رود
امیدوارم از روش مستقیم خویش
دل را به کوی عشق به تکلیف خوانده اند
هرجا برم رود به مقام قدیم خویش
گر بر فراز مسند شاهی نشسته ام
بیرون نمی نهم قدمی از گلیم خویش
مستی بگو بریز «نظیری » که رفت نیست؟
ظاهر مکن سلامت طبع سلیم خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
یا در درون قبه این آسمان مباش
یا از حوادثی که رسد دل گران مباش
کس را خط دوام فراقت نداده اند
بار جهان اگر نکشی درجهان مباش
تا میهمان میکده ای نقل و جام هست
این تلخ و شور کم نشود بدگمان مباش
بی مایگان بوالهوست قدربشکنند
با دل توانگران بنشین رایگان مباش
دخل بقا به خرج فنا سر به سر نمای
اگر در مقام سود نیی در زیان مباش
سایل که دل نشین ست گره بر جبین مزن
مهمان که انگبین ست ترش میزبان مباش
سیمرغ قاف شو که خردمند یابدت
نادان فریب نغمه و پست آشیان مباش
عالم سبیل تست سبیل جهان مگرد
جنت طفیل تست طفیل جنان مباش
آزار تو ز تست «نظیری » ز خود گریز
خصمی تو به تست ز خود در امان مباش
یا از حوادثی که رسد دل گران مباش
کس را خط دوام فراقت نداده اند
بار جهان اگر نکشی درجهان مباش
تا میهمان میکده ای نقل و جام هست
این تلخ و شور کم نشود بدگمان مباش
بی مایگان بوالهوست قدربشکنند
با دل توانگران بنشین رایگان مباش
دخل بقا به خرج فنا سر به سر نمای
اگر در مقام سود نیی در زیان مباش
سایل که دل نشین ست گره بر جبین مزن
مهمان که انگبین ست ترش میزبان مباش
سیمرغ قاف شو که خردمند یابدت
نادان فریب نغمه و پست آشیان مباش
عالم سبیل تست سبیل جهان مگرد
جنت طفیل تست طفیل جنان مباش
آزار تو ز تست «نظیری » ز خود گریز
خصمی تو به تست ز خود در امان مباش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
کی بود شفقت دل سوی اسیران کشدش
ناله ای کار کند تا در زندان کشدش
سایه بر حسن گل و سرو چمن نندازد
بو که نالیدن مرغان به گلستان کشدش
چشم ما رفت و سیه خانه سوی صحرا زد
بخت سازد که غزالی به بیابان کشدش
می ما دید و مسلمانی ما نپسندید
زین می ار گبر چشد دل سوی ایمان کشدش
مست از خانه ما رفت برون می ترسم
شحنه ای دررسد و جانب سلطان کشدش
کوکبی را که ره مقصد ما گم سازد
صبح خندان به در آید به گریبان کشدش
کسری از منزل ما دربدران گر گذرد
نقشی از خون دل و دیده بر ایوان کشدش
دل ما از لب او آب خورد می شاید
به سر زلف گر از چاه زنخدان کشدش
بس کز آن روی به حسرت نظرم برگردد
طفل اشکم دود و گوشه دامان کشدش
بی رخت در ظلماتست «نظیری » خواهم
خضر خط تو سوی چشمه حیوان کشدش
ناله ای کار کند تا در زندان کشدش
سایه بر حسن گل و سرو چمن نندازد
بو که نالیدن مرغان به گلستان کشدش
چشم ما رفت و سیه خانه سوی صحرا زد
بخت سازد که غزالی به بیابان کشدش
می ما دید و مسلمانی ما نپسندید
زین می ار گبر چشد دل سوی ایمان کشدش
مست از خانه ما رفت برون می ترسم
شحنه ای دررسد و جانب سلطان کشدش
کوکبی را که ره مقصد ما گم سازد
صبح خندان به در آید به گریبان کشدش
کسری از منزل ما دربدران گر گذرد
نقشی از خون دل و دیده بر ایوان کشدش
دل ما از لب او آب خورد می شاید
به سر زلف گر از چاه زنخدان کشدش
بس کز آن روی به حسرت نظرم برگردد
طفل اشکم دود و گوشه دامان کشدش
بی رخت در ظلماتست «نظیری » خواهم
خضر خط تو سوی چشمه حیوان کشدش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
بزم می سازیم سامان گر نباشد گو مباش
نوش می گوییم مهمان گر نباشد گو مباش
جرعه درد و حیات تلخ قسمت کرده اند
عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش
غمزه را فرهنگ و دانش ترجمانی می کند
چشم هندو فارسی دان گر نباشد گو مباش
زلف بین سنبل در آغوش ار نگردد گو نگرد
رخ نگر گل در گریبان گر نباشد گو مباش
چشم ما را ز آب روی او گلی خواهد شکفت
دانه ای در خاک اگر پنهان نباشد گو مباش
زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس
در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش
صد خطا در کار داریم از برای عفو او
ضعف صدق و نقض پیمان گر نباشد گو مباش
گر به زاری گر به رنجوری به یادش خرمیم
عمر دردش باد، درمان گر نباشد گو مباش
راه بی وادی و بی منزل «نظیری » می رویم
عشق رهبر گشته ایمان گر نباشد گو مباش
نوش می گوییم مهمان گر نباشد گو مباش
جرعه درد و حیات تلخ قسمت کرده اند
عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش
غمزه را فرهنگ و دانش ترجمانی می کند
چشم هندو فارسی دان گر نباشد گو مباش
زلف بین سنبل در آغوش ار نگردد گو نگرد
رخ نگر گل در گریبان گر نباشد گو مباش
چشم ما را ز آب روی او گلی خواهد شکفت
دانه ای در خاک اگر پنهان نباشد گو مباش
زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس
در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش
صد خطا در کار داریم از برای عفو او
ضعف صدق و نقض پیمان گر نباشد گو مباش
گر به زاری گر به رنجوری به یادش خرمیم
عمر دردش باد، درمان گر نباشد گو مباش
راه بی وادی و بی منزل «نظیری » می رویم
عشق رهبر گشته ایمان گر نباشد گو مباش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
مطرب به گوشم زد نوا از گریه محزون کردمش
ساقی به دستم داد می پیمانه پر خون کردمش
شد هرکه گاهی همرهم، بی خانمان شد همچو من
با هر که بنشستم دمی چون خویش مجنون کردمش
شد شورش سودای من در هر سرمه بیشتر
رامم نگردید آن پری چندان که افسون کردمش
بازآ که از شرم گنه سر تا قدم بگداختم
کوهی که در ره داشتم از گریه هامون کردمش
از اشک و آه نیمه شب زیر و زبر کردم جهان
گردون بدی گر کرده بود اختر دگرگون کردمش
قربان آن مژگان شوم کز حق آن نایم برون
صد زخم بردم وام ازو یک سینه مرهون کردمش
سرو چمن را راستی دهقان به ناز آمیخته
گر در نظر آمد کجی بر طبع موزون کردمش
از داغ مهجوری تو بر دل نشانی مانده بود
همچون مه نو دم به دم از مهر افزون کردمش
از بس به تلخی در جگر بی یار دزدیدم نظر
خون «نظیری » ریختم وز خویش ممنون کردمش
ساقی به دستم داد می پیمانه پر خون کردمش
شد هرکه گاهی همرهم، بی خانمان شد همچو من
با هر که بنشستم دمی چون خویش مجنون کردمش
شد شورش سودای من در هر سرمه بیشتر
رامم نگردید آن پری چندان که افسون کردمش
بازآ که از شرم گنه سر تا قدم بگداختم
کوهی که در ره داشتم از گریه هامون کردمش
از اشک و آه نیمه شب زیر و زبر کردم جهان
گردون بدی گر کرده بود اختر دگرگون کردمش
قربان آن مژگان شوم کز حق آن نایم برون
صد زخم بردم وام ازو یک سینه مرهون کردمش
سرو چمن را راستی دهقان به ناز آمیخته
گر در نظر آمد کجی بر طبع موزون کردمش
از داغ مهجوری تو بر دل نشانی مانده بود
همچون مه نو دم به دم از مهر افزون کردمش
از بس به تلخی در جگر بی یار دزدیدم نظر
خون «نظیری » ریختم وز خویش ممنون کردمش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
بر غمزده ای خنده زدم گفت حزین باش
گر با تو هم اندیشه ما هست چنین باش
گفتم: شده دل منکر دین گفت: غمی نیست
گو عاشق ما باش و صنم خانه نشین باش
کافیست اگر عشق بود عرض شهادت
تصدیق کن و بی خبر از مذهب و دین باش
از دور فلک شکر کن و سیر کواکب
بخت تو که خوبست، بد روی زمین باش
در فکر هما بودن صیاد همایونست
در دام تو هرچند نیفتد به کمین باش
کس راه به جولانگه سیمرغ نبرده
شاید که مثالی بنمایند به چین باش
افلاک و زمین بار امانت نکشیدند
آن حوصله پیدا کن و آنگاه امین باش
تا هست نزاعی به دلت دشمن خویشی
گر دوست نیی با همه با خویش به کین باش
از تلخ سخن های تو ما پند گرفتیم
گو خاتم یاقوت تو الماس نگین باش
تا خط سیه کار تو در فکر شبیخونست
گو آه مرا توسن شبرنگ به زین باش
آزرده نگردیدی از ابرام «نظیری »
هرچند که بهتر شده ای بهتر از این باش
گر با تو هم اندیشه ما هست چنین باش
گفتم: شده دل منکر دین گفت: غمی نیست
گو عاشق ما باش و صنم خانه نشین باش
کافیست اگر عشق بود عرض شهادت
تصدیق کن و بی خبر از مذهب و دین باش
از دور فلک شکر کن و سیر کواکب
بخت تو که خوبست، بد روی زمین باش
در فکر هما بودن صیاد همایونست
در دام تو هرچند نیفتد به کمین باش
کس راه به جولانگه سیمرغ نبرده
شاید که مثالی بنمایند به چین باش
افلاک و زمین بار امانت نکشیدند
آن حوصله پیدا کن و آنگاه امین باش
تا هست نزاعی به دلت دشمن خویشی
گر دوست نیی با همه با خویش به کین باش
از تلخ سخن های تو ما پند گرفتیم
گو خاتم یاقوت تو الماس نگین باش
تا خط سیه کار تو در فکر شبیخونست
گو آه مرا توسن شبرنگ به زین باش
آزرده نگردیدی از ابرام «نظیری »
هرچند که بهتر شده ای بهتر از این باش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
بی تو نه با غم خوش و نی خانه خوش
با نگار خانگی ویرانه خوش
مرغ آزادم نخواهد آمدن
خویش را دارم به دام و دانه خوش
من خود از فرزند دل برکنده ام
کودکان دارند با دیوانه خوش
دیده را از گریه نیسان می کنم
شاهدان را هست با دردانه خوش
مرد کوچک دل نداند چون کند
خواب شیرین آید و افسانه خوش
صبر باید تا جگرخایی کنم
درکشیدم زهر این پیمانه خوش
دعوی چابک سواری می کنم
گرچه رو برتافتم مردانه خوش
می دهم شکرانه بگریختن
هم مصافم هست و هم شکرانه خوش
سهل نبود بر صف آتش زدن
می نماید گرچه از پروانه خوش
مرد باطن بین چرا کاری کند
کاشنا ناخوش شود بیگانه خوش
در خرابات «نظیری » عیب نیست
هست دیوانه خوش و فرزانه خوش
با نگار خانگی ویرانه خوش
مرغ آزادم نخواهد آمدن
خویش را دارم به دام و دانه خوش
من خود از فرزند دل برکنده ام
کودکان دارند با دیوانه خوش
دیده را از گریه نیسان می کنم
شاهدان را هست با دردانه خوش
مرد کوچک دل نداند چون کند
خواب شیرین آید و افسانه خوش
صبر باید تا جگرخایی کنم
درکشیدم زهر این پیمانه خوش
دعوی چابک سواری می کنم
گرچه رو برتافتم مردانه خوش
می دهم شکرانه بگریختن
هم مصافم هست و هم شکرانه خوش
سهل نبود بر صف آتش زدن
می نماید گرچه از پروانه خوش
مرد باطن بین چرا کاری کند
کاشنا ناخوش شود بیگانه خوش
در خرابات «نظیری » عیب نیست
هست دیوانه خوش و فرزانه خوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
رمید طایر جانم ز آشیانه خویش
که در هوای تو خوش یافت آب و دانه خویش
دل از قفای نظر کو به کوی می گردد
نظر ز شوق تو گم کرده راه خانه خویش
ز باغ رفت گل و بلبلان خموش شدند
من اسیر همان عاشق فسانه خویش
کسی که واقف ذوقی شود نمی بینم
بغیر خویش که می رقصم از ترانه خویش
به شب که دردی دردی به کام دل ریزند
کنم به روز طرب از می شبانه خویش
مروت و کرم از دیگری نمی بینم
نشسته ام به گدایی بر آستانه خویش
ز بس که دور زمان را ز خسروان ننگ است
زمانه نازد اگر گویمش زمانه خویش
به گنج خانه محمود مدح نفروشم
به شاهنامه خرم بیت عاشقانه خویش
تو را که نقد جهان باید از طلب منشین
مرا خوش است دل از داغ جاودانه خویش
اگر ز برهمنان سرکشی، نیازارند
تو را که هست بت خویش در خزانه خویش
دلی به شرط «نظیری » نهاده بر سر راه
به هر که تیرزند می دهد نشانه خویش
که در هوای تو خوش یافت آب و دانه خویش
دل از قفای نظر کو به کوی می گردد
نظر ز شوق تو گم کرده راه خانه خویش
ز باغ رفت گل و بلبلان خموش شدند
من اسیر همان عاشق فسانه خویش
کسی که واقف ذوقی شود نمی بینم
بغیر خویش که می رقصم از ترانه خویش
به شب که دردی دردی به کام دل ریزند
کنم به روز طرب از می شبانه خویش
مروت و کرم از دیگری نمی بینم
نشسته ام به گدایی بر آستانه خویش
ز بس که دور زمان را ز خسروان ننگ است
زمانه نازد اگر گویمش زمانه خویش
به گنج خانه محمود مدح نفروشم
به شاهنامه خرم بیت عاشقانه خویش
تو را که نقد جهان باید از طلب منشین
مرا خوش است دل از داغ جاودانه خویش
اگر ز برهمنان سرکشی، نیازارند
تو را که هست بت خویش در خزانه خویش
دلی به شرط «نظیری » نهاده بر سر راه
به هر که تیرزند می دهد نشانه خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
طاعت پیر مغان کن وز همه بیگانه باش
اول از میخانه بودی آخر از بتخانه باش
کشتگان عشق، می از کاسه سر می خورند
چون که سر را خاک خواهد خورد گو پیمانه باش
کاذبی در عشق، اگر خاکسترت گردد خموش
پا چو در میدان سربازان نهی مردانه باش
آنچه در رخسار گل آبست در شمع آتش است
عندلیبت گر نمی خوانند رو پروانه باش
تا مقیم خانه ای تسخیر و افسونت کنند
گر پری می بایدت رو ساکن ویرانه باش
شکر لله در سرت از عشق هست اندیشه ای
اندک اندک مشق این سودا کن و دیوانه باش
تا ازو غافل شدی خوردی «نظیری » زخم تیر
صد نظر بر دامگاه و یک نظر بر دانه باش
اول از میخانه بودی آخر از بتخانه باش
کشتگان عشق، می از کاسه سر می خورند
چون که سر را خاک خواهد خورد گو پیمانه باش
کاذبی در عشق، اگر خاکسترت گردد خموش
پا چو در میدان سربازان نهی مردانه باش
آنچه در رخسار گل آبست در شمع آتش است
عندلیبت گر نمی خوانند رو پروانه باش
تا مقیم خانه ای تسخیر و افسونت کنند
گر پری می بایدت رو ساکن ویرانه باش
شکر لله در سرت از عشق هست اندیشه ای
اندک اندک مشق این سودا کن و دیوانه باش
تا ازو غافل شدی خوردی «نظیری » زخم تیر
صد نظر بر دامگاه و یک نظر بر دانه باش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
لطف می خون در رگ افسرده می آرد به جوش
قول نای و چنگ طبع مرده می آرد به جوش
نرگسش هرگه که می بیند به سوی سنبلش
مجمع دل های برهم خورده می آرد به جوش
شب به مستی پرسش مطرب ره حرفم گشود
سمع دانا نکته پرورده می آرد به جوش
نیست ما را در صلاح کار ما هیچ اختیار
پند بی دردان دل آزرده می آرد به جوش
قول ما صاف است در میخانه ما درد نیست
پیر ما در خم عنب افشرده می آرد به جوش
سهل نبود کشتن ما کافران آگاه مباش
قتل ما در خاک خون مرده می آرد به جوش
یار چون گرم غضب گردد «نظیری » لب ببند
شکوه خوی در تاب آورده می آرد به جوش
قول نای و چنگ طبع مرده می آرد به جوش
نرگسش هرگه که می بیند به سوی سنبلش
مجمع دل های برهم خورده می آرد به جوش
شب به مستی پرسش مطرب ره حرفم گشود
سمع دانا نکته پرورده می آرد به جوش
نیست ما را در صلاح کار ما هیچ اختیار
پند بی دردان دل آزرده می آرد به جوش
قول ما صاف است در میخانه ما درد نیست
پیر ما در خم عنب افشرده می آرد به جوش
سهل نبود کشتن ما کافران آگاه مباش
قتل ما در خاک خون مرده می آرد به جوش
یار چون گرم غضب گردد «نظیری » لب ببند
شکوه خوی در تاب آورده می آرد به جوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
افغان که بعد صد طلب و جستجوی خویش
پر خون برم ز چشمه حیوان سبوی خویش
آزرده تر ز آبله خار دیده ام
خونابه ریزم از بن هر تار موی خویش
از بس که گشته پر ز غم و غصه هر رگم
چون خوشه کرده دانه گره در گلوی خویش
آبم نماند در جگر از بس گریستم
دیگر به کار گریه کنم آب روی خویش
می سوخت کلک و دفتر اگر داشتی دلم
از گفتگوی دوست سر گفتگوی خویش
دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
در حیرت جمال تو گم بودم ای دریغ
فرصت نشد که از تو کنم جستجوی خویش
عشق است و صد امید «نظیری » گناه نیست
با او بگوی یک سخن از آرزوی خویش
پر خون برم ز چشمه حیوان سبوی خویش
آزرده تر ز آبله خار دیده ام
خونابه ریزم از بن هر تار موی خویش
از بس که گشته پر ز غم و غصه هر رگم
چون خوشه کرده دانه گره در گلوی خویش
آبم نماند در جگر از بس گریستم
دیگر به کار گریه کنم آب روی خویش
می سوخت کلک و دفتر اگر داشتی دلم
از گفتگوی دوست سر گفتگوی خویش
دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
در حیرت جمال تو گم بودم ای دریغ
فرصت نشد که از تو کنم جستجوی خویش
عشق است و صد امید «نظیری » گناه نیست
با او بگوی یک سخن از آرزوی خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
افسر به قبادی ده و خاتم به جمی بخش
از دام به ما پیچی و از زلف خمی بخش
زین کعبه نشینان گره دل نگشاید
توفیق نگاهی ز غزال حرمی بخش
عفو تو پسندیده ام و کیش برهمن
یا حورلقایی برسان یا صنمی بخش
تا سجده کنم نقش پی راست روان را
زین قوم سراغم به نشان قدمی بخش
ما سوختگان را به جگر آب نباشد
کافی به سرشکی ده و بحری به نمی بخش
آن شیشه که بر طاق بلندست فرود آر
زان باده که دستی نرسیدست دمی بخش
بر خوان تو امساک نباشد جگری ده
مرسوم تو نقصان نپذیرد کرمی بخش
غم های تو آسوده کند عالم و گوید
گر غم به کسی می دهی این گونه غمی بخش
گر دیده ام از فکر تو محجوب نظرها
با عشق که گفتست کز آتش ارمی بخش
تنهایی و خلوت طلبد عشق «نظیری »
این خیل و خدم را به امیر حشمی بخش
از دام به ما پیچی و از زلف خمی بخش
زین کعبه نشینان گره دل نگشاید
توفیق نگاهی ز غزال حرمی بخش
عفو تو پسندیده ام و کیش برهمن
یا حورلقایی برسان یا صنمی بخش
تا سجده کنم نقش پی راست روان را
زین قوم سراغم به نشان قدمی بخش
ما سوختگان را به جگر آب نباشد
کافی به سرشکی ده و بحری به نمی بخش
آن شیشه که بر طاق بلندست فرود آر
زان باده که دستی نرسیدست دمی بخش
بر خوان تو امساک نباشد جگری ده
مرسوم تو نقصان نپذیرد کرمی بخش
غم های تو آسوده کند عالم و گوید
گر غم به کسی می دهی این گونه غمی بخش
گر دیده ام از فکر تو محجوب نظرها
با عشق که گفتست کز آتش ارمی بخش
تنهایی و خلوت طلبد عشق «نظیری »
این خیل و خدم را به امیر حشمی بخش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
بستم در تصرف گفت و شنید خویش
دادم به قبض و بسط تو قفل کلید خویش
رفتم به آه و ناله کنم ساز خلوتی
بردم ز مجلس تو نشید و نبید خویش
شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد
چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش
با صد ستاره سوخته دارد قرینه ام
در منتم ز اختر بخت سعید خویش
ترسم که یا روز جزا سر به سر کند
با ذوق تیغ خویش ثواب شهید خویش
چل سال شد که مرثیه خوانم به فوت عمر
تا کی به صوت خویش سرایم نشید خویش
شد عمر و قید بندگی از گردنم نرفت
سرمایه باختم به فروش و خرید خویش
تلخ مسیح از چه چشم من که دیده ام
در نیستی خویش علاج مفید خویش
از جان غلام پیر مغانم که خلق او
کردست منکران جهان را مرید خویش
هرگز نظر دو جلوه به یک رنگ ازو ندید
هستم همیشه در غلط از سهو دید خویش
سودای چون تویی به «نظیری » کجا رسد
صد شهر مشتری و تو در من یزید خویش
دادم به قبض و بسط تو قفل کلید خویش
رفتم به آه و ناله کنم ساز خلوتی
بردم ز مجلس تو نشید و نبید خویش
شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد
چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش
با صد ستاره سوخته دارد قرینه ام
در منتم ز اختر بخت سعید خویش
ترسم که یا روز جزا سر به سر کند
با ذوق تیغ خویش ثواب شهید خویش
چل سال شد که مرثیه خوانم به فوت عمر
تا کی به صوت خویش سرایم نشید خویش
شد عمر و قید بندگی از گردنم نرفت
سرمایه باختم به فروش و خرید خویش
تلخ مسیح از چه چشم من که دیده ام
در نیستی خویش علاج مفید خویش
از جان غلام پیر مغانم که خلق او
کردست منکران جهان را مرید خویش
هرگز نظر دو جلوه به یک رنگ ازو ندید
هستم همیشه در غلط از سهو دید خویش
سودای چون تویی به «نظیری » کجا رسد
صد شهر مشتری و تو در من یزید خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
به بوی می دو سه ژولیده مرقع پوش
میان دیر خرابات آمدیم به هوش
چو رطل می به دهان قنینه دوخته چشم
چو شیشه پنبه به وعظ سبو کشیده به گوش
ز هر چه فایده ای دیده بهره ور گشته
نهاده بر سخن راست گوش پندنیوش
به چرب و خشک رباب و چغانه در سازش
به خام و پخته پیمانه و سبو در جوش
همیشه کام به نور حضور در دامن
همیشه یار ز حسن خیال در آغوش
سروده با بت و مطرب چو با فرشته سحاب
چمیده با دف و ساغر چو با ستاره سروش
ز بس حرارت افکار سینه کوره نار
ز بس حلاوت گفتار کام چشمه نوش
به دوستی در دکان حیله دربسته
نه مکر و حیله خر از هم نه کبر و عشوه فروش
چو روز چند برین عیش و انبساط گذشت
یکی ز زمره ما در میانه شد خاموش
زدیم بانگ چو دیدیم خفته بر طرفی
ز مستی می سرشار زندگی مدهوش
پی بریدن پیوند جان ز جانانش
به سینه جان ز شکنج برآمدن به خروش
به حارسان بدن در مقام قطع وداع
همان نگار نهانی نهاده رو بر روش
به عزم آن که گذارد مقام برگردد
سر از دریچه نطق و دماغ و دیده و گوش
روان به وحدت حسنش شهادت آوردیم
نمود روی ز برقع نگار برقع پوش
حقیقت آن که چو عارف به حق شود واصل
به وجد خرقه چو پروانه افکند از دوش
جمال ذات حقیقی برآید از پرده
به پختگی چو رسد می فرونشیند جوش
گمان مدار که این کالبد شود باطل
دمد به جای قد و زلف سرو و مرزنگوش
به سعی اگرچه کسی ره به کنه او نبرد
ز عمر تا نفسی هست در تلاش بکوش
دکان چون و چرا بسته از درون و برون
به فضل عام دمادم به مهر نوشانوش
نظر به صورت ظاهر مکن «نظیری » را
یقین شناس که حق را بشر بود روپوش
میان دیر خرابات آمدیم به هوش
چو رطل می به دهان قنینه دوخته چشم
چو شیشه پنبه به وعظ سبو کشیده به گوش
ز هر چه فایده ای دیده بهره ور گشته
نهاده بر سخن راست گوش پندنیوش
به چرب و خشک رباب و چغانه در سازش
به خام و پخته پیمانه و سبو در جوش
همیشه کام به نور حضور در دامن
همیشه یار ز حسن خیال در آغوش
سروده با بت و مطرب چو با فرشته سحاب
چمیده با دف و ساغر چو با ستاره سروش
ز بس حرارت افکار سینه کوره نار
ز بس حلاوت گفتار کام چشمه نوش
به دوستی در دکان حیله دربسته
نه مکر و حیله خر از هم نه کبر و عشوه فروش
چو روز چند برین عیش و انبساط گذشت
یکی ز زمره ما در میانه شد خاموش
زدیم بانگ چو دیدیم خفته بر طرفی
ز مستی می سرشار زندگی مدهوش
پی بریدن پیوند جان ز جانانش
به سینه جان ز شکنج برآمدن به خروش
به حارسان بدن در مقام قطع وداع
همان نگار نهانی نهاده رو بر روش
به عزم آن که گذارد مقام برگردد
سر از دریچه نطق و دماغ و دیده و گوش
روان به وحدت حسنش شهادت آوردیم
نمود روی ز برقع نگار برقع پوش
حقیقت آن که چو عارف به حق شود واصل
به وجد خرقه چو پروانه افکند از دوش
جمال ذات حقیقی برآید از پرده
به پختگی چو رسد می فرونشیند جوش
گمان مدار که این کالبد شود باطل
دمد به جای قد و زلف سرو و مرزنگوش
به سعی اگرچه کسی ره به کنه او نبرد
ز عمر تا نفسی هست در تلاش بکوش
دکان چون و چرا بسته از درون و برون
به فضل عام دمادم به مهر نوشانوش
نظر به صورت ظاهر مکن «نظیری » را
یقین شناس که حق را بشر بود روپوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
حریف خود شو و یا خود برآر آز خلوت خاص
چو سرو باش که هست از هوای خود رقاص
نشان نداده گرانمایه تر ز تو گهری
از آن زمان که به این بحر می رود غواص
به جرم یک نظر ناگهان که افکندم
مکش که مفتی دین بر خطا نکرد قصاص
نکرده ام نظر التفات بر عملی
ز بیم آن که مشوش نگرددم اخلاص
فشانم ار به جمال تو جان هنوز کم است
مرا نشاط تو از قید خویش کرد خلاص
مقربان تو از چشم خلق پنهانند
عوام را نبود راه بر مقام خواص
اگرچه نه فلک از خاصگان درگاهند
ولیک هست «نظیری » غلام خاص الخاص
چو سرو باش که هست از هوای خود رقاص
نشان نداده گرانمایه تر ز تو گهری
از آن زمان که به این بحر می رود غواص
به جرم یک نظر ناگهان که افکندم
مکش که مفتی دین بر خطا نکرد قصاص
نکرده ام نظر التفات بر عملی
ز بیم آن که مشوش نگرددم اخلاص
فشانم ار به جمال تو جان هنوز کم است
مرا نشاط تو از قید خویش کرد خلاص
مقربان تو از چشم خلق پنهانند
عوام را نبود راه بر مقام خواص
اگرچه نه فلک از خاصگان درگاهند
ولیک هست «نظیری » غلام خاص الخاص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ساقیا برخیز با مستان برقص
عشق ساغر می کند گردان برقص
خرقه ها را گل فشان کن از شراب
جام بر کف چون گل خندان برقص
کفر و ایمان از برون پرده اند
تو درون پرده با خاصان برقص
بانگ یاسبوح یا صوفی برآر
بر ره ناقوس با رهبان برقص
جای در خلوت به بی ذوقی مگیر
بر سر خم چون می جوشان برقص
راه ازین شورش به مقصد می رسد
همچو کشتی بر سر طوفان برقص
برفشان هستی، که جانان جان ماست
صوفیا با ساز و با دستان برقص
هر سرشکم در تماشا دیده ایست
لخت دل گو بر سر مژگان برقص
هوشمندان دار برپا می کنند
مست گو منصور در زندان برقص
هست ازین کشتن «نظیری » زندگی
روی بر شمشیر در میدان برقص
عشق ساغر می کند گردان برقص
خرقه ها را گل فشان کن از شراب
جام بر کف چون گل خندان برقص
کفر و ایمان از برون پرده اند
تو درون پرده با خاصان برقص
بانگ یاسبوح یا صوفی برآر
بر ره ناقوس با رهبان برقص
جای در خلوت به بی ذوقی مگیر
بر سر خم چون می جوشان برقص
راه ازین شورش به مقصد می رسد
همچو کشتی بر سر طوفان برقص
برفشان هستی، که جانان جان ماست
صوفیا با ساز و با دستان برقص
هر سرشکم در تماشا دیده ایست
لخت دل گو بر سر مژگان برقص
هوشمندان دار برپا می کنند
مست گو منصور در زندان برقص
هست ازین کشتن «نظیری » زندگی
روی بر شمشیر در میدان برقص