عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
کسی به مشک نگفتست کم کن از انفاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گشود ابر بغل بر چمن سپاس سپاس
ز زیر پرده برآمد عروس خوش انفاس
کنار دشت و چمن شد پر از کرامت ابر
هزار شکر که عالم برآمد از افلاس
کنون چو مهره طاسست پر نگار زمین
پریر اگرچه چمن بود ساده چون ته طاس
سحاب غوطه به دریا همی زند هر دم
تفرجیست که زاهد فتاده در وسواس
کسی به ساقی بدمست ما نمی گوید
که می همه به زمین ریخت کج مگردان کاس
بیا که دامن سرو و گلی به دست آریم
همین که فرش گیاه هست گو مباش پلاس
به جود ابر برقصیم و زیر پای کنیم
سخاوتی که بود بسته شمار و قیاس
ز مال و مملکتش پاس و امن برخیزد
شهی که خاطر دوریش را ندارد پاس
سؤال فیض «نظیری » ز کوه و صحرا کن
که بوی خیر نمی آید از رواق و اساس
ز زیر پرده برآمد عروس خوش انفاس
کنار دشت و چمن شد پر از کرامت ابر
هزار شکر که عالم برآمد از افلاس
کنون چو مهره طاسست پر نگار زمین
پریر اگرچه چمن بود ساده چون ته طاس
سحاب غوطه به دریا همی زند هر دم
تفرجیست که زاهد فتاده در وسواس
کسی به ساقی بدمست ما نمی گوید
که می همه به زمین ریخت کج مگردان کاس
بیا که دامن سرو و گلی به دست آریم
همین که فرش گیاه هست گو مباش پلاس
به جود ابر برقصیم و زیر پای کنیم
سخاوتی که بود بسته شمار و قیاس
ز مال و مملکتش پاس و امن برخیزد
شهی که خاطر دوریش را ندارد پاس
سؤال فیض «نظیری » ز کوه و صحرا کن
که بوی خیر نمی آید از رواق و اساس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
اکسیر حسن در نظر پارسا شناس
اقبال اهل دل ز قبول خدا شناس
گر عکس روی خویش در آیینه دیده ای
توحید شیخ و شرک برهمن بجا شناس
اسرار عشق گل به سر دار می کند
کیفیت هواش ز نشو و نما شناس
خصم است باغ، دیده معنی شناس را
گل را به آشنایی باد صبا شناس
سلطان مال خواه گدای رعیت است
درویش بی سؤال به از پادشا شناس
گاهی شود کش از در دل ها طلب کنند
خاصان شاه را به لباس گدا شناس
سر از قدوم عاجز و درویش بر مدار
ظل فقیر سایه بال هما شناس
از میکده همین که برونت می کنند
ممنون عاطفت شو و محض عطا شناس
دانی نعیم و حور «نظیری » به نقد چیست
وجه معاش و خادمه مدعا شناس
اقبال اهل دل ز قبول خدا شناس
گر عکس روی خویش در آیینه دیده ای
توحید شیخ و شرک برهمن بجا شناس
اسرار عشق گل به سر دار می کند
کیفیت هواش ز نشو و نما شناس
خصم است باغ، دیده معنی شناس را
گل را به آشنایی باد صبا شناس
سلطان مال خواه گدای رعیت است
درویش بی سؤال به از پادشا شناس
گاهی شود کش از در دل ها طلب کنند
خاصان شاه را به لباس گدا شناس
سر از قدوم عاجز و درویش بر مدار
ظل فقیر سایه بال هما شناس
از میکده همین که برونت می کنند
ممنون عاطفت شو و محض عطا شناس
دانی نعیم و حور «نظیری » به نقد چیست
وجه معاش و خادمه مدعا شناس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
شورش عشق از دل شیدا مپرس
حال ما می بین و کار ما مپرس
عشق بازی چیست؟ جهد بی مراد
راه عنقا پوی و از عنقا مپرس
اهل حیرت را خبر از وصل نیست
غرقه را از گوهر دریا مپرس
عشق آزادت به تعلیمی کند
مصلحت از عقل کارافزا مپرس
چشم بینایان پریشان بین بود
ره ز کوران پرس وز بینا مپرس
گفتی از بهر چه سلطانت کشد
ذوقم از دزدیست از کالا مپرس
می کشد پنهان و می پوشد کبود
از فریب نرگس شهلا مپرس
نعره خونبار صدیقان ازوست
از جراحت های استغنا مپرس
بر زیان خود «نظیری » عاشق است
خواجه از وی حیله سودا مپرس
حال ما می بین و کار ما مپرس
عشق بازی چیست؟ جهد بی مراد
راه عنقا پوی و از عنقا مپرس
اهل حیرت را خبر از وصل نیست
غرقه را از گوهر دریا مپرس
عشق آزادت به تعلیمی کند
مصلحت از عقل کارافزا مپرس
چشم بینایان پریشان بین بود
ره ز کوران پرس وز بینا مپرس
گفتی از بهر چه سلطانت کشد
ذوقم از دزدیست از کالا مپرس
می کشد پنهان و می پوشد کبود
از فریب نرگس شهلا مپرس
نعره خونبار صدیقان ازوست
از جراحت های استغنا مپرس
بر زیان خود «نظیری » عاشق است
خواجه از وی حیله سودا مپرس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
از نیاز و طاعتم مقصود دیدارست و بس
چون شود روز قیامت با توام کارست و بس
بس کمر در خدمت گبر و برهمن بسته ام
این که می سازم ردا و خرقه زنارست و بس
نکته ای از دوست بر خاطر گران آورده ام
هرکه از گلزار می آید گلش بارست و بس
دیده بهر ابتلا صد جا فریبم می دهد
گرد دل هرچند می گردم همین یارست و بس
تا به گردن شیخ در قرض نماز و روزه است
گر به تحقیقش ببینی ریش و دستارست و بس
جذبه خاص عنایت کی دلیل ما شود
دستگیر ما ضعیفان ناله زارست و بس
نه دم صوفی صفا بخشد نه راز خلوتی
روشنی دل ز فیض چشم بیدارست و بس
یوسف از بیع «نظیری » رفته بیرون بارها
در همه بازار قلاشی خریدارست و بس
چون شود روز قیامت با توام کارست و بس
بس کمر در خدمت گبر و برهمن بسته ام
این که می سازم ردا و خرقه زنارست و بس
نکته ای از دوست بر خاطر گران آورده ام
هرکه از گلزار می آید گلش بارست و بس
دیده بهر ابتلا صد جا فریبم می دهد
گرد دل هرچند می گردم همین یارست و بس
تا به گردن شیخ در قرض نماز و روزه است
گر به تحقیقش ببینی ریش و دستارست و بس
جذبه خاص عنایت کی دلیل ما شود
دستگیر ما ضعیفان ناله زارست و بس
نه دم صوفی صفا بخشد نه راز خلوتی
روشنی دل ز فیض چشم بیدارست و بس
یوسف از بیع «نظیری » رفته بیرون بارها
در همه بازار قلاشی خریدارست و بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ما به دل شادیم از باغ و بهار ما مپرس
در جهان عشق زادیم از دیار ما مپرس
دوش در یک بزم با او تا سحر می خورده ایم
نرگس مخمور او بین وز خمار ما مپرس
هر شکایت بود از فرقت به خلوت گفته شد
از تلافی های بخت حق گذار ما مپرس
وقت ما آیینه رخساره معشوق ماست
حسن روی او نگر از روزگار ما مپرس
چشم گریان آوریم و جان پر حسرت بریم
گو کس از آغاز و از انجام کار ما مپرس
در خلاص امتحان صدبار آتش دیده ایم
نقد دارالضرب عشقیم از عیار ما مپرس
ما ضعیفان قصد منزلگاه عنقا کرده ایم
از هزار ما یکی ماند شمار ما مپرس
فضل او چون ما بسی را بی سبب بخشیده است
باعث آمرزش آمرزگار ما مپرس
قصه ما را «نظیری » نیست هرگز انتها
بحر بی پایان عشقیم از کنار ما مپرس
در جهان عشق زادیم از دیار ما مپرس
دوش در یک بزم با او تا سحر می خورده ایم
نرگس مخمور او بین وز خمار ما مپرس
هر شکایت بود از فرقت به خلوت گفته شد
از تلافی های بخت حق گذار ما مپرس
وقت ما آیینه رخساره معشوق ماست
حسن روی او نگر از روزگار ما مپرس
چشم گریان آوریم و جان پر حسرت بریم
گو کس از آغاز و از انجام کار ما مپرس
در خلاص امتحان صدبار آتش دیده ایم
نقد دارالضرب عشقیم از عیار ما مپرس
ما ضعیفان قصد منزلگاه عنقا کرده ایم
از هزار ما یکی ماند شمار ما مپرس
فضل او چون ما بسی را بی سبب بخشیده است
باعث آمرزش آمرزگار ما مپرس
قصه ما را «نظیری » نیست هرگز انتها
بحر بی پایان عشقیم از کنار ما مپرس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بگو به دیر خرابات السلام و مترس
به جام و مغبچه در باز ننگ و نام و مترس
حضور وقت در آمیزش محبانست
کمرگشای و لبالب بنوش جام و مترس
رمیدگی حریف از حجاب هشیاریست
به مستی افت و درانداز حرف کام و مترس
به دست دامن توفیق دیر می آید
گهی که دست دهد کار کن تمام و مترس
طرب چو رو به کس آورد برنمی گردد
نقاب زهره بکش از فراز بام و مترس
گرت هواست که با ننگ و نام عیش کنی
به جوع و صمت ریایی نما قیام و مترس
به یک دو چله که تسخیر ابلهان کردی
دگر ز گوشه خلوت برون خرام و مترس
به هر مقام که خواهند خامشت یابند
هوای اوج دگر کن از آن مقام و مترس
همین که خرقه تزویر و شید پوشیدی
جوال شعبده پر ساز از عوام و مترس
شود که دامن حالیت هم به دست افتد
به زلف چنگ بزن چنگ اعتصام و مترس
ببین به شست که دولت نگین جم انداخت
بگستران به امیدی همای دام و مترس
سروش عیش «نظیری » ز راه عشاق است
رو از پیمبر نی گوش کن پیام و مترس
به جام و مغبچه در باز ننگ و نام و مترس
حضور وقت در آمیزش محبانست
کمرگشای و لبالب بنوش جام و مترس
رمیدگی حریف از حجاب هشیاریست
به مستی افت و درانداز حرف کام و مترس
به دست دامن توفیق دیر می آید
گهی که دست دهد کار کن تمام و مترس
طرب چو رو به کس آورد برنمی گردد
نقاب زهره بکش از فراز بام و مترس
گرت هواست که با ننگ و نام عیش کنی
به جوع و صمت ریایی نما قیام و مترس
به یک دو چله که تسخیر ابلهان کردی
دگر ز گوشه خلوت برون خرام و مترس
به هر مقام که خواهند خامشت یابند
هوای اوج دگر کن از آن مقام و مترس
همین که خرقه تزویر و شید پوشیدی
جوال شعبده پر ساز از عوام و مترس
شود که دامن حالیت هم به دست افتد
به زلف چنگ بزن چنگ اعتصام و مترس
ببین به شست که دولت نگین جم انداخت
بگستران به امیدی همای دام و مترس
سروش عیش «نظیری » ز راه عشاق است
رو از پیمبر نی گوش کن پیام و مترس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
خسته را فاتحه ای از لب خندان تو بس
تشنه را مژده ای از چشمه حیوان تو بس
بهر در شور شر افتادن سودازدگان
هر سحر شورشی از زلف پریشان تو بس
ما ننالیم که حسن تو به ما کام نداد
دست حسن تو ازین ظلم به دامان تو بس
شاهد دولت ما بی سر و سامانی چند
این که فیروز نرفتیم ز میدان تو بس
قصه بسیار شد از بهر قبول سخنم
اثر چاشنیی از نمک خوان تو بس
عطش بادیه و جوع بیابان دارم
جرعه زمزمی از چاه زنخدان تو بس
جام پر نوش شکوه تو رقیب تو بس است
پرده بردار حیای تو نگهبان تو بس
خواب ما طاعت شب بستر ما سجادست
صبحدم قبله ما چاک گریبان تو بس
بر تو حسن سخن امروز «نظیری » ختم است
هرکه برهان طلبد قول تو برهان تو بس
تشنه را مژده ای از چشمه حیوان تو بس
بهر در شور شر افتادن سودازدگان
هر سحر شورشی از زلف پریشان تو بس
ما ننالیم که حسن تو به ما کام نداد
دست حسن تو ازین ظلم به دامان تو بس
شاهد دولت ما بی سر و سامانی چند
این که فیروز نرفتیم ز میدان تو بس
قصه بسیار شد از بهر قبول سخنم
اثر چاشنیی از نمک خوان تو بس
عطش بادیه و جوع بیابان دارم
جرعه زمزمی از چاه زنخدان تو بس
جام پر نوش شکوه تو رقیب تو بس است
پرده بردار حیای تو نگهبان تو بس
خواب ما طاعت شب بستر ما سجادست
صبحدم قبله ما چاک گریبان تو بس
بر تو حسن سخن امروز «نظیری » ختم است
هرکه برهان طلبد قول تو برهان تو بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای که نامه می نویسی سوی من فرمان نویس
خدمتی کز دست می آید مرا بر جان نویس
دوستان تا نامه واکردن پریشان می شوند
لطف فرما هرکسی را نام بر عنوان نویس
چند عرض آبرومندی به نام کشوری
در سر نامه نمی گنجیم بر پایان نویس
گرد جور خویش و پیمان درست ما بگرد
هرکجا در جور نقصی هست بر پیمان نویس
گر در آیینه نمی خواهی که بینی مثل خویش
آیتی از رشک و عنبر بر مه تابان نویس
گرمی سودای ما تا هست این بازار هست
چشم من افشانگرست و روی تو ریحان نویس
کلک روح افزای را در پرسش در رنجه ساز
یعنی از بهر «نظیری » نسخه درمان نویس
خدمتی کز دست می آید مرا بر جان نویس
دوستان تا نامه واکردن پریشان می شوند
لطف فرما هرکسی را نام بر عنوان نویس
چند عرض آبرومندی به نام کشوری
در سر نامه نمی گنجیم بر پایان نویس
گرد جور خویش و پیمان درست ما بگرد
هرکجا در جور نقصی هست بر پیمان نویس
گر در آیینه نمی خواهی که بینی مثل خویش
آیتی از رشک و عنبر بر مه تابان نویس
گرمی سودای ما تا هست این بازار هست
چشم من افشانگرست و روی تو ریحان نویس
کلک روح افزای را در پرسش در رنجه ساز
یعنی از بهر «نظیری » نسخه درمان نویس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
دست کسی نبسته و افسون نکرده کس
هستی تمام برده و محزون نکرده کس
تلخی به خنده گفته و باطل نکرده خیر
نوشی به قهر داده و ممنون نکرده کس
رنجور آن نگاهم و محتاج آن لبم
مارم به جان گزیده و افسون نکرده کس
در جلوه گاه وصل تو از بس هجوم رشک
یوسف به چه فتاده و بیرون نکرده کس
احیای قبر ما که به کوی تو می کنند
عیسی به دار مانده و مدفون نکرده کس
جام شراب عیش حریفان لبالبست
بی غصه در پیاله ما خون نکرده کس
صد قرن بر محبت لیلی گذشته است
بیداد بر قبله مجنون نکرده کس
اعراض از کلام «نظیری » چه می کنی
انکار نخل قامت موزون نکرده کس
هستی تمام برده و محزون نکرده کس
تلخی به خنده گفته و باطل نکرده خیر
نوشی به قهر داده و ممنون نکرده کس
رنجور آن نگاهم و محتاج آن لبم
مارم به جان گزیده و افسون نکرده کس
در جلوه گاه وصل تو از بس هجوم رشک
یوسف به چه فتاده و بیرون نکرده کس
احیای قبر ما که به کوی تو می کنند
عیسی به دار مانده و مدفون نکرده کس
جام شراب عیش حریفان لبالبست
بی غصه در پیاله ما خون نکرده کس
صد قرن بر محبت لیلی گذشته است
بیداد بر قبله مجنون نکرده کس
اعراض از کلام «نظیری » چه می کنی
انکار نخل قامت موزون نکرده کس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
با حکمت ایستاده ام اینم پناه بس
با عفوت این گنه که ندارم گناه بس
حسنت که خط نوشت به خونم درنگ چیست
یک مؤمن و دو کافر هندو گواه بس
هرچند از دلم غم دیرینه پرسش است
مکتوب تو فراق تو را عذرخواه بس
تعویذ چشم زخم وصال تو هجر تست
نقصان ماه حرز تمامی ماه بس
گو کوکب براق سواران در ابر باش
در تیره شب دلیل رهم برق آه بس
بادم که نور دیده یعقوب می برم
از مصر بوی پیرهنم زاد راه بس
صد خاندان ز آه ضعیفی تبه شود
روز سپید را دم شاه سیاه بس
دیوانگان ز ماه نو آشفته می شوند
شور مراست جلوه پر کلاه بس
حیف آیدم که آن خم ابرو ترش شود
بهر نظارگی تو ضبط نگاه بس
امید هست سود و زیان سربسر شود
سرمایه ام خجالت تقصرگاه بس
آوردن شفیع «نظیری » خیانتست
امید بنده بر کرم پادشاه بس
با عفوت این گنه که ندارم گناه بس
حسنت که خط نوشت به خونم درنگ چیست
یک مؤمن و دو کافر هندو گواه بس
هرچند از دلم غم دیرینه پرسش است
مکتوب تو فراق تو را عذرخواه بس
تعویذ چشم زخم وصال تو هجر تست
نقصان ماه حرز تمامی ماه بس
گو کوکب براق سواران در ابر باش
در تیره شب دلیل رهم برق آه بس
بادم که نور دیده یعقوب می برم
از مصر بوی پیرهنم زاد راه بس
صد خاندان ز آه ضعیفی تبه شود
روز سپید را دم شاه سیاه بس
دیوانگان ز ماه نو آشفته می شوند
شور مراست جلوه پر کلاه بس
حیف آیدم که آن خم ابرو ترش شود
بهر نظارگی تو ضبط نگاه بس
امید هست سود و زیان سربسر شود
سرمایه ام خجالت تقصرگاه بس
آوردن شفیع «نظیری » خیانتست
امید بنده بر کرم پادشاه بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
تو عیش و ناز مرا از امیدواری پرس
ذلیل دوست شو و قدر من ز خواری پرس
به ذوق من نرسی زین جراحتی که تو راست
نشان لذتم از زخم های کاری پرس
ز فکر دوست سر پر غرور را چه خبر
ز رند بی سر و پا ذوق دوستداری پرس
نگاهداری خود شرط هوشمندان است
بیا به زمره مستان و رسم یاری پرس
امیدوار عطا در بهشت مغفرتست
ز لاابالی اجر گناه کاری پرس
چو مه به نیستی از دوست هست می گردم
ز من سعادت بیماری و نزاری پرس
سراغ راه ضعیفان درست تر گویند
ز دف مپرس به سیلی، ز نی به زاری پرس
به کام من نرسد چاشنی عزت او
ز من عیار فقیری و خاکساری پرس
رموز مل ز «نظیری » شنو که مست شده
کرشمه های گل از بلبل بهاری پرس
ذلیل دوست شو و قدر من ز خواری پرس
به ذوق من نرسی زین جراحتی که تو راست
نشان لذتم از زخم های کاری پرس
ز فکر دوست سر پر غرور را چه خبر
ز رند بی سر و پا ذوق دوستداری پرس
نگاهداری خود شرط هوشمندان است
بیا به زمره مستان و رسم یاری پرس
امیدوار عطا در بهشت مغفرتست
ز لاابالی اجر گناه کاری پرس
چو مه به نیستی از دوست هست می گردم
ز من سعادت بیماری و نزاری پرس
سراغ راه ضعیفان درست تر گویند
ز دف مپرس به سیلی، ز نی به زاری پرس
به کام من نرسد چاشنی عزت او
ز من عیار فقیری و خاکساری پرس
رموز مل ز «نظیری » شنو که مست شده
کرشمه های گل از بلبل بهاری پرس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو کودکی به بزرگان زبان درازی بس
به صید شیردلان قصد شاهبازی بس
برای قبله اسلام کعبه ساخته اند
نیاز خاک سر کوی خانه سازی بس
ز شهر گرد به یک تاختن برآوردی
ز رخش جور فرود آی تاکتازی بس
تو خوب رو به هر آلایشی قبول دلی
مساز جامه نمازی، رخ نمازی بس
به روی معجزه خال مجاهدی که تو راست
برای کشتن اهل فرنگ غازی بس
چنان برد دل محمود چشم هندویت
که با ایاز بگوید دگر ایازی بس
قد چو چنگ نگویم که در کنارم گیر
به نغمه ای که ز دورم همی نوازی بس
نیاز، شیوه ما عاجزان محتاج است
تو را که حسن و جمالست بی نیازی بس
نقاب طلعت خورشید چند خواهی بود
شبا! تو زلف نگارم نیی درازی بس
چو صبح بر مه و انجم خلاف می گرم
همین که خصم شود پست سرفرازی بس
ز کج قمار «نظیری » به راستی نبری
به کم زنان دغاباز پاکبازی بس
به صید شیردلان قصد شاهبازی بس
برای قبله اسلام کعبه ساخته اند
نیاز خاک سر کوی خانه سازی بس
ز شهر گرد به یک تاختن برآوردی
ز رخش جور فرود آی تاکتازی بس
تو خوب رو به هر آلایشی قبول دلی
مساز جامه نمازی، رخ نمازی بس
به روی معجزه خال مجاهدی که تو راست
برای کشتن اهل فرنگ غازی بس
چنان برد دل محمود چشم هندویت
که با ایاز بگوید دگر ایازی بس
قد چو چنگ نگویم که در کنارم گیر
به نغمه ای که ز دورم همی نوازی بس
نیاز، شیوه ما عاجزان محتاج است
تو را که حسن و جمالست بی نیازی بس
نقاب طلعت خورشید چند خواهی بود
شبا! تو زلف نگارم نیی درازی بس
چو صبح بر مه و انجم خلاف می گرم
همین که خصم شود پست سرفرازی بس
ز کج قمار «نظیری » به راستی نبری
به کم زنان دغاباز پاکبازی بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
دهر پرفتنه و شورست ز چشم سیهش
داری از چشم بد خلق خدایا نگهش
هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود
ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش
پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست
همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش
دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد
ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش
رشک بر کودک لشکر شکن ما دارد
پادشه زاده که هستند ز خاصان سپهش
ملک چین با بت و بتخانه به یغما ببرد
گر کله گوشه به یغما شکند پادشهش
اجر بیداری چل ساله نثاریست قلیل
روز گردید شب ما ز مه چاردهش
ماه نو کرده ز افلاس تهی پهلو را
ناز بر اوج هوا سوده چو پر کلهش
عجب ار در دل ویران «نظیری » گنجد
کوه را تاب نباشد که شود جلوه گهش
داری از چشم بد خلق خدایا نگهش
هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود
ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش
پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست
همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش
دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد
ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش
رشک بر کودک لشکر شکن ما دارد
پادشه زاده که هستند ز خاصان سپهش
ملک چین با بت و بتخانه به یغما ببرد
گر کله گوشه به یغما شکند پادشهش
اجر بیداری چل ساله نثاریست قلیل
روز گردید شب ما ز مه چاردهش
ماه نو کرده ز افلاس تهی پهلو را
ناز بر اوج هوا سوده چو پر کلهش
عجب ار در دل ویران «نظیری » گنجد
کوه را تاب نباشد که شود جلوه گهش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
یارب آن سرو که پرورده ای از اشک منش
آفت صرصر بیگانه ببر از چمنش
خاتم لعل سلیمانی او باز آورد
پیش از آن دم که برد آب و صفا اهرمنش
عشق شوریدگیم می طلبد می ترسم
که پریشان کند این خواب پریشان ز منش
شهر برهم خورد ار باد به زلفش گذرد
که کمینگاه صد آشوب بود هر شکنش
رسن زلف چو در چاه ذقن آویزد
ابله آنست که در چه نرود از رسنش
پارسایی که به سوداش دل از دست دهد
گر فرشتست که باشد خطر از خویشتنش
دهر از افسانه و افسون لبش پر شده است
گرچه دانم نبرد ره به دهانش سخنش
چون سحر پرده اغیار بدرم تا چند
همچو گل شب به هوا پاره کند پیرهنش
عشق بی آتش و بی دود همه سوختن است
عاشق آن نیست که خود داغ نهد بر بدنش
تندرستیم و ز رنجوری خود در تابیم
هرکه را رو دهد این عارضه بستر فکنش
به امیدی که غزل های «نظیری » خوانی
بالد از شوق تو چون غنچه زبان در دهنش
آفت صرصر بیگانه ببر از چمنش
خاتم لعل سلیمانی او باز آورد
پیش از آن دم که برد آب و صفا اهرمنش
عشق شوریدگیم می طلبد می ترسم
که پریشان کند این خواب پریشان ز منش
شهر برهم خورد ار باد به زلفش گذرد
که کمینگاه صد آشوب بود هر شکنش
رسن زلف چو در چاه ذقن آویزد
ابله آنست که در چه نرود از رسنش
پارسایی که به سوداش دل از دست دهد
گر فرشتست که باشد خطر از خویشتنش
دهر از افسانه و افسون لبش پر شده است
گرچه دانم نبرد ره به دهانش سخنش
چون سحر پرده اغیار بدرم تا چند
همچو گل شب به هوا پاره کند پیرهنش
عشق بی آتش و بی دود همه سوختن است
عاشق آن نیست که خود داغ نهد بر بدنش
تندرستیم و ز رنجوری خود در تابیم
هرکه را رو دهد این عارضه بستر فکنش
به امیدی که غزل های «نظیری » خوانی
بالد از شوق تو چون غنچه زبان در دهنش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
در بغل مصحف و سجاده تقوا بر دوش
برد از مدرسه ام مغبچه باده فروش
در نماز از صف اصحاب برونم آورد
بر زبان نیت و تکبیر مؤذن در گوش
هم در احرام ز سوداش به سر مانده دو دست
هم به نیت ز تماشاش زبان گشته خموش
هر دو از زمره اسلام روان گردیدیم
او به من عشوه کنان من ز پیش طعنه نیوش
گاه گفتی به سرین نکته که هان تیز بده
گه فکندی به قفا بوسه که هین تیز بنوش
مست و واله به خرابات مغانم آورد
وز حریفان خرابات برآورد خروش
صنم آراسته کردند و قدح در دادند
گرم گردید ز من زمزمه نوشانوش
رد اسلام و ورع برهمنم تلقین کرد
با بتان روی به روی و به مغان دوش به دوش
آن چه آیات و حکم بود ببرد از یادم
وان چه ابیات و غزل بود قوی ساخت به هوش
عمرها مطرب و میخانه پرستی کردم
ناگهم خورد به گوش از قدح باده سروش
کاین چه مستی و غرورست به طاعت بگرای
وین چه نااهلی و دوریست به خدمت می کوش
زین صدا رفتم از آهنگ مقامات به در
زین ندا آمدم از باده طامات به هوش
بردم از کوی حریفان به سوی زاویه رخت
کردم از نشئه تحقیق به علیین جوش
تا برون آمدم از عالم فردانیت
خود خراباتی و خود زاهد و خود باده فروش
قصه عاشق دیوانه «نظیری » دگرست
عاشقان را ز چنین رو نپسندند خموش
برد از مدرسه ام مغبچه باده فروش
در نماز از صف اصحاب برونم آورد
بر زبان نیت و تکبیر مؤذن در گوش
هم در احرام ز سوداش به سر مانده دو دست
هم به نیت ز تماشاش زبان گشته خموش
هر دو از زمره اسلام روان گردیدیم
او به من عشوه کنان من ز پیش طعنه نیوش
گاه گفتی به سرین نکته که هان تیز بده
گه فکندی به قفا بوسه که هین تیز بنوش
مست و واله به خرابات مغانم آورد
وز حریفان خرابات برآورد خروش
صنم آراسته کردند و قدح در دادند
گرم گردید ز من زمزمه نوشانوش
رد اسلام و ورع برهمنم تلقین کرد
با بتان روی به روی و به مغان دوش به دوش
آن چه آیات و حکم بود ببرد از یادم
وان چه ابیات و غزل بود قوی ساخت به هوش
عمرها مطرب و میخانه پرستی کردم
ناگهم خورد به گوش از قدح باده سروش
کاین چه مستی و غرورست به طاعت بگرای
وین چه نااهلی و دوریست به خدمت می کوش
زین صدا رفتم از آهنگ مقامات به در
زین ندا آمدم از باده طامات به هوش
بردم از کوی حریفان به سوی زاویه رخت
کردم از نشئه تحقیق به علیین جوش
تا برون آمدم از عالم فردانیت
خود خراباتی و خود زاهد و خود باده فروش
قصه عاشق دیوانه «نظیری » دگرست
عاشقان را ز چنین رو نپسندند خموش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
از خوی کریم تو گنه گشت فراموش
شرمنده نماندیم زهی عفو خطاپوش
دل راه تو پویید و نهد بر سر و جان پای
جان دست تو بوسید و زند بر دل و دین دوش
جز بر تو نخوانم که ندرد ورقم بخت
جز از تو نپرسم که نتابد فلکم گوش
گویا سخن عشق تو شد قوت خردها
کاندم که کنم وصف تو در دام فتد هوش
من خود شوم از هر سخن خویش پشیمان
وین قوم به من هیچ نگویند که خاموش
پختیم رنگ و ریشه و لذت نگرفتیم
زین خام حریفان که ندارند به هم جوش
گردد دو جهان هیچ چو با هم بنشینند
سلطان قلندروش و ابدال نمدپوش
از رفتن دوران هنردوست یتیمم
نتوان پدر از سر شده را گفت که مخروش
هرچند به عشرت گذرد فرصت پیری
ایام جوانی نتوان کرد فراموش
افسرده تر از صبح خمار شب دوشم
امروز که بر دوش برندم ز می دوش
بنشین به خود ار خوش شودت وقت «نظیری »
یوسف که خری مفت به قلب دو سه مفروش
شرمنده نماندیم زهی عفو خطاپوش
دل راه تو پویید و نهد بر سر و جان پای
جان دست تو بوسید و زند بر دل و دین دوش
جز بر تو نخوانم که ندرد ورقم بخت
جز از تو نپرسم که نتابد فلکم گوش
گویا سخن عشق تو شد قوت خردها
کاندم که کنم وصف تو در دام فتد هوش
من خود شوم از هر سخن خویش پشیمان
وین قوم به من هیچ نگویند که خاموش
پختیم رنگ و ریشه و لذت نگرفتیم
زین خام حریفان که ندارند به هم جوش
گردد دو جهان هیچ چو با هم بنشینند
سلطان قلندروش و ابدال نمدپوش
از رفتن دوران هنردوست یتیمم
نتوان پدر از سر شده را گفت که مخروش
هرچند به عشرت گذرد فرصت پیری
ایام جوانی نتوان کرد فراموش
افسرده تر از صبح خمار شب دوشم
امروز که بر دوش برندم ز می دوش
بنشین به خود ار خوش شودت وقت «نظیری »
یوسف که خری مفت به قلب دو سه مفروش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
بزم خالی می شود مطرب خموش
ساقیا جامی بده جامی بنوش
تلخی از میگون لبان در کام ریز
نیم مستم از شراب نیم جوش
در دم آخر گران تر ده قدح
تا برندم مست از مجلس بدوش
دل به بدخویی نمی آید به دست
لطف و حسنت هست، در خوبی بکوش
گر گره بگشایی از بند قبا
خار گردد گل به جیب گل فروش
غمزه صد جا پرده دل می درد
تو خوشی می گوی و پندی می نیوش
تو درم بگشای، هرکس خوب نیست
پرده گو بر روی نازیبا بپوش
هیچ می دانی که در صحرا و باغ
تا سحر از غیب می آید سروش
خار و گل در جوش و ما شب خفته ایم
ناطقان خاموش و گنگان در خروش
صد چو بلبل مست دستانت شود
گر برآری پنبه همچون گل ز گوش
در غمم گفتی «نظیری » را چه رفت
هقل هوش و هقل هوش و هقل و هوش
ساقیا جامی بده جامی بنوش
تلخی از میگون لبان در کام ریز
نیم مستم از شراب نیم جوش
در دم آخر گران تر ده قدح
تا برندم مست از مجلس بدوش
دل به بدخویی نمی آید به دست
لطف و حسنت هست، در خوبی بکوش
گر گره بگشایی از بند قبا
خار گردد گل به جیب گل فروش
غمزه صد جا پرده دل می درد
تو خوشی می گوی و پندی می نیوش
تو درم بگشای، هرکس خوب نیست
پرده گو بر روی نازیبا بپوش
هیچ می دانی که در صحرا و باغ
تا سحر از غیب می آید سروش
خار و گل در جوش و ما شب خفته ایم
ناطقان خاموش و گنگان در خروش
صد چو بلبل مست دستانت شود
گر برآری پنبه همچون گل ز گوش
در غمم گفتی «نظیری » را چه رفت
هقل هوش و هقل هوش و هقل و هوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
داشتم از درد جدایی خروش
دل چو تو را یافت زبان شد خموش
غم نخوردم غایب من حاضر است
مژده دل می رسد از لب به گوش
گر نرسد بوی تو هر صبحدم
تا سحر حشر نیایم به هوش
هر که هوای تو به جنت برد
ساعد حورا شودش بار دوش
گر به قدح زهر هلاهل کنند
شهد شود چون تو بگویی بنوش
لعل تو افکند دلم را ز چشم
کعبه به جامی نخرد می فروش
از اثر گریه چون لعل ما
خون به دل سنگ درآید به جوش
بر نگه غیر سپندی بسوز
یا به رخ خویش نقابی بپوش
عشق ز پندار و گمان برترست
تا رمقی هست «نظیری » بکوش
دل چو تو را یافت زبان شد خموش
غم نخوردم غایب من حاضر است
مژده دل می رسد از لب به گوش
گر نرسد بوی تو هر صبحدم
تا سحر حشر نیایم به هوش
هر که هوای تو به جنت برد
ساعد حورا شودش بار دوش
گر به قدح زهر هلاهل کنند
شهد شود چون تو بگویی بنوش
لعل تو افکند دلم را ز چشم
کعبه به جامی نخرد می فروش
از اثر گریه چون لعل ما
خون به دل سنگ درآید به جوش
بر نگه غیر سپندی بسوز
یا به رخ خویش نقابی بپوش
عشق ز پندار و گمان برترست
تا رمقی هست «نظیری » بکوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
غیرتم بانگ زد که: دور او باش
عشقم آهسته گفت: باش و مباش
غمزه درباخت خوش، کزین نااهل
گردد اسرارهای پنهان فاش
از پس پرده سر برون آورد
یار لولی وش حریف تراش
غنج و نازش ز راه چشمم داد
داروی بیهشی به عقل معاش
عقل و فهم و خرد به یغما برد
رفت پاکیزه خانه را فراش
مفلسم کرد و در عتاب آمد
چه کند آفتاب با خفاش
شاهد شه شناس شحنه فریب
درنگنجد به پهلوی قلاش
آه و واحسرتا برآوردم
گفت بنشین و پر گلو مخراش
می نهی لب به عیش بر لب ما
چو گلت پخته می شود در داش
گفتمش: این درنگ و مهلت چیست
تا چه بر گل نویسدم نقاش
گفت: رو هرچه آرزو داری
تا به مردن به فکر آن می باش
ره برگشتنم «نظیری » نیست
به کجا می روم، بدانم کاش
عشقم آهسته گفت: باش و مباش
غمزه درباخت خوش، کزین نااهل
گردد اسرارهای پنهان فاش
از پس پرده سر برون آورد
یار لولی وش حریف تراش
غنج و نازش ز راه چشمم داد
داروی بیهشی به عقل معاش
عقل و فهم و خرد به یغما برد
رفت پاکیزه خانه را فراش
مفلسم کرد و در عتاب آمد
چه کند آفتاب با خفاش
شاهد شه شناس شحنه فریب
درنگنجد به پهلوی قلاش
آه و واحسرتا برآوردم
گفت بنشین و پر گلو مخراش
می نهی لب به عیش بر لب ما
چو گلت پخته می شود در داش
گفتمش: این درنگ و مهلت چیست
تا چه بر گل نویسدم نقاش
گفت: رو هرچه آرزو داری
تا به مردن به فکر آن می باش
ره برگشتنم «نظیری » نیست
به کجا می روم، بدانم کاش