عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
ای صبا از گل عطار نشانی به من آر
وز گلستان نشابور خزانی بمن آر
خط ترخانی جاوید به عالم ندهند
بگذر از عالم و منشور امانی بمن آر
فرصتم نیست که از سنگ قضا سر خارم
گر امانی نبود تاب و توانی بمن آر
تیرباران ستم از پی هم چند رسد؟
ناوکی می کشم از سینه کمانی بمن آر
هر نشانی که ز سوداش دهی سود دهد
اگر از مایه نماندست زیانی بمن آر
کشت زار طربم تشنه آتش شده است
مطرب ابر دم برق زبانی بمن آر
چون شرر در دل سنگست ز جانان سخنم
تا برآرم نفسی سوخته، جانی بمن آر
ملک گیران سخن سکه به باطل زده اند
زین هم سیم دغم نقد روانی بمن آر
دلم از صنعت الفاظ «نظیری » بگرفت
از دم پرهنری ساده بیانی بمن آر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
فارغ تر از دل تو ندیدم دلی دگر
ایزد تو را سرشته ز آب و گلی دگر
گر مرغ سدره را بکشی مایلی که باز
در خاک و خون طپیده شود بسملی دگر
هر مشکلی که عاجزی ما بیان کند
آسان کنی که پیش نهی مشکلی دگر
از آب و گل غرض شجر قامت تو بود
عالم نداد بهتر ازین حاصلی دگر
از نور محفل تو جهان درگرفته است
نفروخته چراغ تو از محفلی دگر
خاطر به منتهای جمالت نمی رسد
دارم به هر مشاهده ات منزلی دگر
از ماهتاب روی که غیر از جمال دوست
دریای عشق را نبود ساحلی دگر
مستان اساس میکده زیبا نهاده اند
رسمی اگر ز نو ننهد عاقلی دگر
ساقی قدح به کف تو «نظیری » نظر بغیر
دوران ندیده است چو تو غافلی دگر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
هر که از درگه تو گردد باز
همه درها برو کنند فراز
ایمن از بیم بی نیازی تو
نتوان دید سوی تو به نیاز
چشم شاهدپرست چون بندم
به حقیقت رسیده ام ز مجاز
در پس پرده حسن رازی داشت
روی تو در میان نهاد آن راز
همچو طفلی که تازد از آغوش
عشق از حسن تست در پرواز
گر تو خواهی که پرده برداری
مو بر اندام ها شود غماز
تا به یاد توایم در خلوت
پا به راحت نکرده ایم دراز
به چه آسوده دل شود محمود
ملک شوریده تر ز زلف ایاز
سال ها شد قفای پرده دل
گشته قانون عشقبازی ساز
کس نداند کجاست این مطرب
سخت نزدیک می رسد آواز
نیست پروای خود «نظیری » را
تو ز رحمت به کار او پرداز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تو درنیافته ای لذت وفا هرگز
دلت به مهر نگردیده آشنا هرگز
همه فرایض جور و جفا به جای آری
نمی شود ز تو بدعهدی قضا هرگز
به هر بلا که کنی مبتلا ملاطفتست
که چاشنی ندهد عشق بی بلا هرگز
خلل پذیر نگردد به هیچ عصیان عشق
که این چراغ نمی میرد از هوا هرگز
به بی نیازی همت چنان غنی شده ام
که التفات ندارم به کیمیا هرگز
گران فروخته ما جان و دل به جلوه تو
تو چون کریم نگردیده بر قفا هرگز
«نظیری » از پی حرص مراد کمتر رو
نمی رسد غم عالم به انتها هرگز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
بخت ما سست و عشق تو فیروز
ما همه خوشه چین تو خرمن سوز
عشق تو رقعه ساز کسوت ها
عقل ما ابله مرقع دوز
بر مرقع گل فنا دوزیم
بویی از معرفت نبرده هنوز
لن ترانی جواب بوالهوس است
چند صوم وصال و فصل تموز
صوفی آنگه شکنج در ابرو
کس ندیدست عاشق کین توز
شادمانی که نیست قسمت نیست
غم که روزیست می رسد شب و روز
روی آسودگی نمی بیند
عاقبت بین و عافیت اندوز
هست از دولت محبت تو
شب ما روز و روز ما نوروز
در غمت داغ های سینه ماست
همه گل های بوستان افروز
نحوی و منطقی فقیه و حکیم
همه از عشق ما فلاح آموز
تو به صورت مبین «نظیری » را
که حقیقت بیان شود به رموز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ببند دست و می از شیشه در گلویم ریز
که من به قول دف و چنگ نشکنم پرهیز
غبار بر می همچون زلال ننشیند
قضا ز بام به غربال گو بلا می بیز
ز هول صور سرافیل بی خبر مانیم
چو دامن تو بگیریم روز رستاخیز
ببخش جاذبه یی تا ز خود برون آییم
که نیست غیرگریبان چاک دست آویز
به دام و قید تو آییم و در تو نیست شدیم
که از کمند تو جز در تو نیست روی گریز
تو را به کشتن ما خجلت و محابا نیست
که هست گردن ما نرم و تیغ قهر تو نیز
کنون نیاز ریایی ما بر آتش نه
که سوی روضه نیاریم کاه دودانگیز
چگونه ساعد شیرین به گردن اندازد
جفاکشی که به گردن همی کشد شبدیز
«نظیری » از تو قدح برنبید تنگ شده
تو در کنار نمی گنجی از میان برخیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
چرخ پرویز نیست آتش بیز
نه ممری درو نه جای گریز
شفقش خون مردم دانا
افقش ساغری ز خون لبریز
هر طرف می برد هراسانم
قهر مریخ با بلارک تیز
خبرم نیست تا کجا کشدم
نتوان کرد از قضا پرهیز
در خسک خانه های هندم سوخت
یاد صنعان و مکه و تبریز
به سلامت کسی نبرد ایمان
زین زمین سیاه کافرخیز
از مداین شناس و آثارش
حسن شیرین و عشرت پرویز
ظاهر از بیستون هنوز شود
شور فرهاد و شیهه شبدیز
از اقامت شدم گرانجان کو
طبل شب گیر و ناله شب خیز
برد قصب السبق ز من پیری
دیر بر رخش می زنم مهمیز
کار در دست ما «نظیری » نیست
با قضا نیست هم مجال ستیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
غمم به عیش درآمیخت عشق رنگ آمیز
کنون نه هست غمم کند و نی نشاطم تیز
دلم به بام و در یار می رود هر دم
تو ای تن به زمین مانده در دلم آویز
دلم به غمزه جادووشی در افتادست
که با جهانش سر فتنه است و رستاخیز
به ذوق آن که دلش مایل وفا گردد
لبالب است دهانم ز حرف مهرانگیز
عروس، بی نسب آید به حجله داماد
قرار مهر گرانست اگرچه نیست جهیز
نویسم ار به صبا نامه می دود بلقیس
حریف جام جمم از که می کنم پرهیز
اگرچه شحنه ز مریخ تندخوی ترست
به ساز زهره خورد می «نظیری » شب خیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
شوریده است آب و گل قالبم هنوز
دیوانه بیم می برد از مشربم هنوز
گه چهره می خراشم و گه جامه می درم
سودا نرفته است برون از تبم هنوز
صد بار عید آمد و آدینه ها گذشت
شنبه برون نمی رود از مکتبم هنوز
صبح نشور دم زد و من دم نمی زنم
ترسم به سر نیامده باشد شبم هنوز
هر صبح در سراغم و هر شام در رهم
اندیشه پی نبرده سوی مطلبم هنوز
با هرچه احتمال قبولست می کنم
تعیین نکرده پیر مغان منصبم هنوز
با آن که دعوت دو جهان می کنم چو نوح
در خانه بی رواج بود مذهبم هنوز
صد ره مسافر همه کس از سفر رسید
پیدا نمی شود اثر از یاربم هنوز
عشقم به لهو و لعب «نظیری » ز سر نرفت
افسانه خنده تلخ کند بر لبم هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
دل ها همه به بوی گل آویختست باز
عیشی به طرف هر چمن انگیختست باز
شوق شراب و شاهدم افتاده در دماغ
سودا متاع بر سر هم ریختست باز
یادم ز خنده لب معشوق می دهد
گل بر جراحتم نمکی بیختست باز
دریاب کاین عبیر چه خوش بوی کرده اند
در باغ عطرها به هم آمیختست باز
از میکده به گشت چمن آمده نشاط
غم از چمن به مدرسه بگریختست باز
شیخان خرقه پوش خرابند ازین هوا
در دست ابر سبحه بگسیختست باز
دامان کوه گیر «نظیری » که از کمر
فرداست تیغ قهر برآهیختست باز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
خمش ز لابه که طبعش مشو شست هنوز
شکر بخور مکن شعله سر شکست امروز
تحملی که مزاجش به اعتدال آید
میان عفو و غضب در کشاکشست هنوز
بر آشنایی طفل من اعتمادی نیست
فرشته خوست ولی آسمان و شست هنوز
شبی به میکده اش برقع از جمال افتاد
قرابه آب فشان جام در غشست هنوز
مگر جراحت حرمان عشق بسیارست
که این شسکته خدنگی ز ترکشست هنوز
به یک دو زخم که خوردی ز حسن امن مباش
که در کمین گه ابرو کمان کشست هنوز
نجات نیست «نظیری » ز دهر بوقلمون
اگرچه ریخت گل، ایوان منقشست هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
جام گیر اختر افتاده بر افلاک انداز
روح شو عاریت خاک سوی خاک انداز
دعوی عقل جز از عشق مشخص نشود
بحث کج را به در داور بی باک انداز
با چنین دیده آلوده تو را نتوان دید
دیده از خود ده و بر خود نظر پاک انداز
نقش موهوم مرا از دل من پاک بروب
بر در از خلوت خود ریزه خاشاک انداز
همه جا دام ز گیسوی تو انداخته اند
تو درین دشت عنان سر ده و فتراک انداز
هرکه را بدرقه آن لشکر مژگان باشد
گو همه بار به وادی خطرناک انداز
دیده آن که نظر جز به جمال تو کند
ناوک انداز بر آن دیده و چالاک انداز
حسن شوخ از در و دیوار نماید ناچار
باغبان گو سر پر عربده تاک انداز
آن که در پیرهن پاره یوسف بیند
گو نگاهی به سوی این جگر چاک انداز
دوست گانی به حریفان سحر خیز دهند
چاره علت مخمور به تریاک انداز
همت از ساغر لبریز «نظیری » خیزد
می خور و نقب به گنجینه امساک انداز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
سر برآور بر کله داران قباها تنگ ساز
روی بنما عاقل و دیوانه را یک رنگ ساز
شاه و درویش از دل و جان آرزومند تواند
گر نسازی با پلاس فقر با اورنگ ساز
خواست ایزد از دل سخت تو بنماید مثل
با خلیل خویش گفتا کعبه را از سنگ ساز
ما به کلی بر تو ملک دل مسلم داشتیم
حسن را بر تخت بنشان غمزه را سرهنگ ساز
با تو گستاخی است گفتن ترک بدخویی نمای
با دل خود گفته ایم آیینه را بی زنگ ساز
موج حرمان بین و در کشتی آزادی نشین
قهر دوران بین و عریانی سلاح جنگ ساز
یار اگر جوری کند بر جبهه طالع نگار
بخت اگر رحمی کند فهرست نام و ننگ ساز
صوفی و مطرب ز بانگت در خلاف افتاده اند
یا صداع کس مده یا ناله را آهنگ ساز
ما به ناخن تار و پود جسم از هم کنده ایم
خواه تار سبحه گردان خواه زلف چنگ ساز
نیست با آسودگی چندان «نظیری » لذتی
با لب پرخنده و با چشم پرنیرنگ ساز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
ذوق وجدان و نظر خالص شد و خامم هنوز
صاف شد می ها ولی من دردی آشامم هنوز
گوش و لب بر مژده دیدار و قاصد در سفر
خانه پر شادی و در راهست پیغامم هنوز
برنمی آید هلال عیدم از ابر امید
عمر رفت و همچو طفلان بر سر بامم هنوز
روز مولودم فلک محضر به فرزندی نوشت
بس که خوارم از پدر نشنیده کس نامم هنوز
سیر هفتاد و دو ملت کرده ام در طور عشق
کس نمی داند چه خواهد بود انجامم هنوز
مکر ابلیس و فریب دانه ام آمد بیاد
بارها گشتم ز قید آزاد و در دامم هنوز
از درون دوزخ ز بی تابی برون اندازدم
صدره از خامی به آتش رفتم و خامم هنوز
گرچه از صحت ز بدمستی برونم کرده اند
جرعه ای از رحم می ریزند در جامم هنوز
شکر اگر ردم «نظیری » تلخ بر طبعش نیم
می کند گاهی لبی شیرین به دشنامم هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
پی تدارک تقصیر صبحدم برخیز
به بام میکده خورشید زد علم برخیز
گر از خمار سحرگاه سرگران شده یی
ز می عصا کن و از تکیه گاه غم برخیز
جماعتی گهر شب چراغ می طلبند
مگر نصیب تو گردد شبی تو هم برخیز
قبول زخم طلب خاصه مطیعانست
همین که بر تو کشیدند این رقم برخیز
حقیقت همه کس ثبت در جریده اوست
به سهو حرف نیفتاده از قلم برخیز
به سوی او چو روی گوش کن گران درتاز
به نزد او چو رسی لنگ کن قدم برخیز
قدح ز دست بلا ما مدام می نوشیم
تو کز لطیفه غم می کشی الم برخیز
تنک شراب هوایی به کوی عشق مگرد
ز پای زود درآیی ز جای کم برخیز
گره چو نافه «نظیری » ز نیم ما بر کار
تو همچو نکهت از آن زلف خم به خم برخیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
از طور صلح و عربده بیگانه ام هنوز
بر آتشی نتاخته پروانه ام هنوز
صد نیش تلخ خوردم و صدنوش خوشگوار
درد هزار مست به پیمانه ام هنوز
فریاد مطربان به سر خم فرو نشست
غوغای عام بر سر دیوانه ام هنوز
بس قلب ها بدل شد و بس کیش ها دگر
روی نیاز خلق به ویرانه ام هنوز
تا هست پیر دیر ره فیض بسته نیست
از کعبه می برند به بتخانه ام هنوز
اختر دلیل و صدق سبیل و قضا وکیل
دربند قال سبحه صد دانه ام هنوز
هرچند کو به کوی برندم به عاریت
آیین شهر و زینت کاشانه ام هنوز
تصنیف عشق و معنی ترکیب دیگرست
من شرح نکته یی ز صد افسانه ام هنوز
آشفتگی عقل به مستی برون برم
مردم گمان برند که فرزانه ام هنوز
بازم به بزم وصل «نظیری » چه می بری
در انفعال گریه مستانه ام هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
مرد بی حوصله مردانه نگردد هرگز
خوف گرد دل دیوانه نگردد هرگز
عشق تا هست گرفتاری خاطر برجاست
بی تعلق دل دیوانه نگردد هرگز
قوت بلبل ز ریاح گل سیراب شود
که ز مستی ز پی دانه نگردد هرگز
قابل فیض بجز نیک سرشتان نشوند
خاک گل ناشده پیمانه نگردد هرگز
هرکه تایب زمی و مطرب و ساقی گردید
رویش از قبله میخانه نگردد هرگز
چشم مستش ز فغان و شغبم بیش غنود
خفته بیدار به افسانه نگردد هرگز
شادی از وحشت اگر زور رمد ترکش گیر
غم امین است که بیگانه نگردد هرگز
کار تو ساختن و پیشه من سوختن است
ذره در عرصه پروانه نگردد هرگز
دولت ملک بقا جوی «نظیری » که عزیز
کس به این مزرع ویرانه نگردد هرگز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گر به دل خلوت نداری از جهانبانی گریز
ور مسلط نیستی بر خود زسلطانی گریز
فتنه دیو و پری را سر به جانت داده اند
اسم اعظم گر ندانی از سلیمانی گریز
بر نصیب دیگران باید نشستن بی نصیب
حسن حورا گر زند راهت ز رضوانی گریز
لحن خواهد شد شهیق و راح خواهد شد حمیم
لحن داودی گذار از راح ریحانی گریز
تا عزیز مصر گردی قبله اخوان شوی
از زلیخا مشربان چون ماه کنعانی گریز
لاابالی حکم ها راندن چرا بر زیردست؟
چند بی باکی به تنگ آیی به نادانی گریز
منصفی کردن خطر دارد، به جهل اقرار کن
چون ز دانایی به تنگ آیی به نادانی گریز
مصلحت از عقل برنا جو نه از نفس فضول
از شب ظلمت به سوی صبح نورانی گریز
تا به خوبی مأمن جمعیت دل ها شوی
چون شکنج زلف خوبان در پریشانی گریز
بر فلک خواهی برآیی از عنان کس را مران
گوی میدان ارادت شو ز چوگانی گریز
تا نشان از حسن و قبح صورت خویشت دهند
در پناه آینه طبعان روحانی گریز
از مسلمانان «نظیری » شد مسلمانان خراب
زین مسلمانان برآی و در مسلمانی گریز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
سوی صحرای حقیقت برد عشقم از هوس
مست می گشتم به قصد صید و می راندم فرس
چون به فرمان پیر گشتم غالب آمد شوق دوست
از خیالش رفته رفته عشق شد میل و هوس
تا به دشمن در نزاعی کار تو با خشم تست
چون شوی عاجز به فریادت رسد فریادرس
چشم نرگس در کمین و تیغ سوسن بر کف است
می گریزم از چمن چون دزد از دست عسس
ما به این کاسه دیار آورده بودیم انگبین
دست و پای مور بودیم و پر و بال مگس
آب سیمای جوانی رفت و جسم زار ماند
سیل نوروزی گذشت و ماند باقی خار و خس
اینقدر دم را که میزان و حسابی در رهست
یک زمان کارست اگر خواهی که بشماری نفس
عشق آمد کرد بیرون هرکه را در خانه دید
خود پرستار «نظیری » ماند و دیگر هیچ کس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ناله اصحاب مسجد نیست بی فریادرس
تا مؤذن می شود بیدار می خوابد عسس
ساجدان را تن ز نقصان وظایف کاسته
بر زمین چسبیده اند از ضعف روزی چون مگس
گرسنه چشمان بر انجم چشم حسرت دوخته
صبح از قرصی که دارد برنمی آرد نفس
بر خروش سینه لرزان همچو بر سیلاب موج
بر سرشک دیده غلطان همچو بر گرداب خس
دامنت زاری کنان خواهند گیرند این گروه
لیک نتوانند بردارند دست از پیش و پس
بر امید آب و دانه تا به کی داری اسیر
یا بکش این عاجزان را یا برون آر از قفس
تو به تخت مصر پیراهن فشانی بر صبا
قحطیان را روح می پرد به آواز جرس
پرده این سور واین شیون به هم نزدیک نیست
مفلسان از درد می گویند و منعم از هوس
چاره یی خواهد «نظیری » بهر این بیچارگان
دارد از احسان میرزا شادمان این ملتمس