عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
حسن جنبید ز خواب و مژه را برهم زد
فتنه برپا شد و نیشی به رگ عالم زد
هرچه در پرده نهان بود هویدا کردند
چه شبی بود که این صبح سعادت دم زد؟
بی محبت ننمودند اجابت هرچند
بانگ تسلیم ملک بر فلک اعظم زد
به طلب جمله ذرات جهان برجستند
مایه عشق چو بر خاک بنی آدم زد
خواست آیینه تحقیق به ما بسپارد
قفل کوری به دل و دیده نامحرم زد
غرض آن داشت که از عشوه اش آگه باشم
بر درون زخم ز اندیشه نمک از غم زد
عقل چون دید که عشق آمد و خوانخوار آمد
لب فرو بست و دم از سلطنت خود کم زد
روح آزاد کزین معرکه جان بیرون برد
دست در حلقه فتراک خم اندر خم زد
سر ازین قصه نیاورد «نظیری » بیرون
گرچه عمری به سخن گشت و ورق بر هم زد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
سازم آن می نمک آلود که بی غم باشد
افگنم مشک در آن حقه که مرهم باشد
هست راحت الم کلبه احزان بر من
غم از آن خانه کنم وام که ماتم باشد
هر شبم عشق به افسون نوی بندد خواب
کآگهی بیش شود بند چو محکم باشد
شرح سودای دلم را سر و سامان مطلب
کار آنست که چون زلف تو درهم باشد
دعوی ذره دروغ است که عاشق باید
کم بقاتر بر خورشید ز شبنم باشد
هرکسی از تو نشانی به گمان می گوید
کس ندیدیم که در بزم تو محرم باشد
هرگز از نخل بری کس ثمر انس نچید
تخم این مهر گیا در دل آدم باشد
غیراخلاص و محبت نبود شیوه ما
جور و بیداد بر آن غمزه مسلم باشد
نکند بنده مجبور گناهی اما
ادب آنست که در پیش تو ملزم باشد
گر ملایک ز سر سدره به حاجت آیند
زلف از کف ندهد گر همه حاتم باشد
از تنگ حوصلگی های «نظیری » در وصل
عشق حرمان ابد گر دهدش کم باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
رشحه ای از حسن جانان ریختند
بر جهان از عشق طوفان ریختند
زان همه طوفان که برانگیخت عشق
جرعه ای در جام انسان ریختند
از قضا آن جرعه چون آمد به جوش
هر طرف در قالبی جان ریختند
از خمار و مستی آن نور پاک
درد کفر و صاف ایمان ریختند
رشح نوری شد هویدا هر کجا
پرتوی بر شرط ایمان ریختند
هر طرف رنگی به گل بسرشته شد
قالب گبر و مسلمان ریختند
شهوتی انگیختند از مغز و پی
پیکری از آب حیوان ریختند
تیز کردند و از آن آلوده زهر
سوزشی بر زخم پنهان ریختند
آب کردند از دل ما پاره ای
دانه یاقوت رمان ریختند
لاله حمرا و لعل آبدار
کوه را در جیب و دامن ریختند
عکسی از داغ درون برداشتند
بر چمن گل های الوان ریختند
این همه گل های سبز و سرخ و زرد
از دم ما بر گلستان ریختند
جوهری از قول شورانگیز ما
عندلیبان را بر الحان ریختند
غنچه دل زان نوای جان خراش
پاره پاره در گریبان ریختند
رنگ هر نقشی کز آن انگیخت طبع
چینیان بر قصر و ایوان ریختند
داغ هر سودا کزان افروخت عشق
مصریان بر بیت احزان ریختند
نگهتی برخواست زین سودا به مصر
به قمیص ماه کنعان ریختند
اصل این فرع از یمن شد عطربیز
بر نبی از فیض رحمان ریختند
مایه ای می ماند باقی زین عبیر
بر «نظیری » در خراسان ریختند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
نه ز جهدم به کف بخت عنان می آید
نه به زورم زه دولت به کمان می آید
نه مرا بازوی قایم نه مرا دیده راست
همه بی قصد خدنگم به نشان می آید
تو که آسوده دلی از نفسم سود مخواه
من که شوریده ام آتش به زبان می آید
سخن مردم دیوانه حقیقت دارد
در عبارت به اشارات نهان می آید
عشق در مملکت عقل چو سلطان گردد
روش و عادت دیگر به میان می آید
می کنم سور چو از خانه علایق برود
می دهم خیر چو از راه زیان می آید
همه بر خویش ز بیم دم آخر لرزند
جای ذوقست که کشتی به کران می آید
مرد درگاه و سراپرده عزت نبود
هرکه دامن به سر پای کشان می آید
وصل جویان تو بر روی نسیمی گردند
که ازو بوی تلف کاری جان می آید
طاقت جور و جفا نیست تنگ حوصله را
گریه چون زور کند دل به فغان می آید
این که با طبع شبابست «نظیری » چه عجب
می رود پیر به میخانه جوان می آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خونم ار بر خاک ریزی نقض پیمان کی شود
خاکم ار زین در برون ریزی پریشان کی شود
گرمی اهل محبت از دم گرم منست
ناله ام تا نشنود بلبل غزلخوان کی شود
شوربختی را چه سازم چاره نتوان ساختن
چون نمک بر ریش آید در نمکدان کی شود
بازوی ما دلخراشان را کمندی لازم است
هرچه دست ما رسد در وی گریبان کی شود
پشت پا زن بر هوس آنگه هوای عشق کن
تا بت خو نشکند کافر، مسلمان کی شود
هیچ کس بر روی بستر کسب جمعیت نکرد
بر سر کو تا نخوابد دل به سامان کی شود
داروی غم گریه مستانه می شد پیش ازین
آن هم از کیفیت افتادست درمان کی شود
بنده نتوان کرد ما آزادگان را جز به مهر
جنس ما بسیار کم یابست ارزان کی شود
تنگدستی چون تو کی یابد «نظیری » قرب دوست
آن چنان نوباوه یی هرگز فراوان کی شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
منم مرغ اسیری مضطرب از بیم جان خود
نه ذوق دانه دارم نی امید آشیان خود
دل از امید وصل و بیم هجران کرده ام فارغ
نشسته گوشه یی وارسته از سود و زیان خود
ز قوت خویش یابم طعم زهر و شکرها گویم
کزین نعمت تنم پرورده مغز استخوان خود
به باغ روزگار آن خودستا مرغ کهن سالم
که خود می سنجم و خود می سرایم داستان خود
به نزد محرم و بیگانه عیب خویش می گویم
به دشمن می دهم از سادگی تیر و کمان خود
درصد شکوه بر لب می گشاید یاد نومیدی
کسی تا کی زند قفل خموشی بر دهان خود
«نظیری » صبر کن کاین بند از دل بگسلد روزی
هنوز امیدوارم می کنم ضبط زبان خود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بکش، بسوز، که نام امان نخواهم برد
دعا به درد سر آسمان نخواهم برد
مکن ملاحظه از کشتنم که روز جزا
ز رشک نام تو را بر زبان نخواهم برد
ز دل طپیدن آغاز عشق دانستم
کزین معامله غیر از زیان نخواهم برد
ز اضطراب دلم روز وصل معلومست
که از بلای شب هجر جان نخواهم برد
بس است چند کنی ای فراق بی رحمی
دگر به خویش تحمل گمان نخواهم برد
اگر ز دامن یوسف کنند بالینم
سری که وقف تو شد ز آستان نخواهم برد
به این ملال که من می روم بسوی چمن
چه جای غنچه که برگ خزان نخواهم برد
«نظیری » این چه بلندی و تیز پروازیست
ز شوق ره به سوی آشیان نخواهم برد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
خوشا کز بس هجوم گریه ام در دامن آویزد
سر دست نگارینم نگار از گردن آویزد
چنان در دست آویزم به دل گرمی و دمسازی
که در هنگام جان بازی به دشمن دشمن آویزد
نسازد بوی یوسف دیده یعقوب را روشن
اگر عشق زلیخایش نه در پیراهن آویزد
مقیم کوی تو بی روی تو با بلبلی ماند
که صیادش به ماه دی قفس در گلشن آویزد
گرفتم در پر پروانه سوزم درنمی گیرد
حذر کن زان که ناگه آتشم در روغن آویزد
دلی دارم به دست طعن ناصح چون کهن دلقی
که در هر بخیه لختی خرقه اش از سوزن آویزد
چراغ ما چه زیب و فر دهد محفل سرایی را
که قندیل مه و مهرش فلک از روزن آویزد
ببینی گر جلایی از مه و پروین مشو ایمن
به شکل خوشه گه صیاد دام از خرمن آویزد
پی درد «نظیری » این همه گفت و شنو دارم
گلی می چینم از گلشن که خاری در من آویزد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
نه هر مغزی که بوید نکهت از مصر و یمن گیرد
مشام تیز باید تا نصیب از پیرهن گیرد
شمیمی گرنه تر دارد دماغ پیر کنعان را
پسر گم کرده ای چون انس با بیت الحزن گیرد
ورق از کس چه می خواهی سبق از کس چه می گیری
ز دل جوهر چه می جویی که فیض از خویشتن گیرد
دمی نقاش از نیرنگی صورت نیاساید
فریب نقش شیرین دل ز دست کوهکن گیرد
نفس تلخ است تا طعم حقیقت نیست با مغزش
سخن شیرین شود وقتی که اورنگ سخن گیرد
ز خود گر بگذری شاهی کنی در ملک بی خویشی
عزیز مصر گردد هرکه در غربت وطن گیرد
درین دیر کهن چون امن گردد خاطر انسان را
که اول اهرمن بگرفت و آخر اهرمن گیرد
ز عریانی به این شادم که از تشویش آزادم
گریبانی ندارم تا کسی از دست من گیرد
چه راحت از وطن آن را که یارش در سفر باشد
کجا بی روی گل آرام بلبل در چمن گیرد
به عهد زندگانی چاک زد هرکس گریبانی
به وقت مرگ نتواند قرار اندر کفن گیرد
ز بس بوی کمال شرک می آید ز توحیدم
در ارشاد مغان تکبیر از من برهمن گیرد
سخن هر روز عالم گیرتر گردد «نظیری » را
که مردم بیش جا در سایه نخل کهن گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
تبسمش به لب از شرم خشم و کین گردد
کرشمه اش گره از ناز بر جبین گردد
کند به دیده شکرریز اشک تلخم را
به خنده یی که ازو زهر انگبین گردد
ازو به قیمت آسایش ابد بخرم
جراحتی که دلم یک نفس غمین گردد
چو باد از سر عالم به جهد برخیزم
اگر دمی به من از مهر همنشین گردد
نه قبله دانم و نی کعبه، کافر عشقم
چو سجده پیش بت آرم قبول دین گردد
گهی که جامه تقوی درند گوییدم
که دست کیست؟ که پنهان در آستین گیرد
سخن طرازی و دانش هنر «نظیری » نیست
قبول دوست مگر ناله حزین گردد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ناوک غم جان شکافد سینه گر جوشن شود
عشق مغناطیس گردد دل اگر آهن شود
سینه پرحسرتی دارم که از اندوه او
تا به نزدیک لب آرم خنده را، شیون شود
بیش شد سرگشتگی چندان که پایم پیش شد
سر به تاریکی نهادم تا رهی روشن شود
یک توجه از تو در کارست و یک عالم مراد
غم ندارم گر اجابت با دعا دشمن شود
شب ترنم های من بیدار دارد خلق را
هرکه را سوزد چراغی ناله ام روغن شود
بس که بی تو جامه تن در بر جان تنگ شد
گر گریبان را بدوزم چاک از دامن شود
وصل اگر خواهی «نظیری » شوق را سرمایه ساز
نور عشق است این چراغ وادی ایمن شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
گهی که وقت علاج دماغ من باشد
نسیم در یمن و نافه در ختن باشد
مقیدم به بت خود چنان که می خواهم
نه بت پرست، نه بت گر، نه بت شکن باشد
ز طور عشق همه کار عقل دیگر شد
چو آصفی که سلیمانش اهرمن باشد
مشو به خویش مقید که مرغ زیرک را
خطرگهی است که مشغول خویشتن باشد
سفر گزین که نهال اول ار ملول شود
زمین غربتش آخر به از وطن باشد
چو ذره ام به هوای در تو بازاریست
که دورگردی من رشک انجمن باشد
ز بس که جامه ز شوق تو پاره پاره کنم
به هرچه دست زنم چاک پیرهن باشد
توان ز نامه من یافت اشتیاق مرا
عیار شوق به اندازه سخن باشد
ز ناله بس نکنم زان که کم رسد آسیب
بر آن درخت که مرغی صفیرزن باشد
چو شاخ گل همه مرغان سزد که گوش شوند
که بلبلی چو «نظیری » درین چمن باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
گلزار به شهر آمد و بازار چمن شد
گوش همه کس محو غزل خوانی من شد
تا جیب گشادم که از آن نام برآرم
دیدم که صبا قاصد صد بیت حزن شد
هر دخل که می خواست کند دشمن حاسد
آمد به زبانش ز دل و مهر دهن شد
از ظلمت شب مرغ خروشان نشد امشب
هرچند که در بند پر و بال زدن شد
پر زورتر از باده تلخ است محبت
عشقی که برو سال گذر کرد کهن شد
الفت ده هجران و وصالست صبوری
مخموری من توبه ده توبه شکن شد
تا می شنوم حسن و وفا هر دو غریبند
عاشق نشنیدم که ز غربت به وطن شد
تا همسفر اشک خودم کار خراب است
هرجا که شدم در پی ویرانی من شد
هر زخم که برداشت ز ایام «نظیری »
نی چاک گریبان شد و نی جیب کفن شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چون ابر بهاری به سرم سایه فکن شد
بر هر بر بومم که نظر کرد چمن شد
چون شمع که شد رهبر پروانه به آتش
دل سوزی او باعث جان بازی من شد
می خواست شود قایل نظمم به بلاغت
صدپایه به شیب آمد و بر اوج سخن شد
بی جام همه می کش و بی باده همه مست
از نظم نو آیین مغان رسم کهن شد
شک نیست که از نیم نظر کار برآید
آن را که دلیل آصف اعجاز سخن شد
همسایگیش را اثر ابر بهارست
هم خانه گلستان شد و هم خار سمن شد
از یار و دیار ار نکنم یاد عجب نیست
از رشک من امسال غریبی به وطن شد
بر خاک درش جای شهیدان ندهد کس
لطفی است که کافور تن و عطر کفن شد
مهمان بهشتی مخور اندوه «نظیری »
نزهتگه حوران جنان بیت حزن شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هرگز به سیر گل دل محزون نمی رود
یار از خیال غمزده بیرون نمی رود
عشق از جهان بریدن و از جان گذشتن است
کار وفا ز پیش به افسون نمی رود
مردان بجا به عزم و توکل رسیده اند
یک دل رمیده نیست که در خون نمی رود
از زخم عشق در بن هر سنگ کشته ایست
از خون ما کجاست که جیحون نمی رود؟
لذت به خواب میرد و شادی به غافلی
در هر دلی که او به شبیخون نمی رود
در حرف تلخ نوش لبان صد دقیقه است
کوتاه بین ز لفظ به مضمون نمی رود
مرغان دشت را ز غم دل جراحتست
شب نیست کاین خروش به هامون نمی رود
از بس که رد شد از در مقصود حاجتم
آهم ز انفعال به گردون نمی رود
آن را که گوش دل شنود ناله یی بس است
عاشق به درس پیش فلاطون نمی رود
راه وفا ز تفرقه عشق بسته شد
دیریست ناقه بر سر مجنون نمی رود
بوی نسیم فقر «نظیری » شنیده است
از ره به تاج و تخت فریدون نمی رود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دریغ نقش امل ها بر آب جو بستند
به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
چو موج روی هوا بر سراب می رانند
کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
مپرس حال که این مطربان چابک دست
دل از نوای حزینم به تار مو بستند
بخست جان ز دم این مغنیان گویی
خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک
هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند
به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی
که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند
مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان
صلا زدند به یغما و در فرو بستند
به غم بساز که از بی نشاطی ایام
مغان به دیر دهان خم و سبو بستند
درین جزیره جهال می سرایم شعر
چو رند مست که بر گردنش کدو بستند
ازین جهان دلم آماده گریختن است
چو کودکان که میان چست در غلو بستند
هزار نقش درین کارخانه در کار است
مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
زان خم که زاهدان به قدم آب جو کنند
شوریدگان صومعه می در سبو کنند
یابند جمله مهر سلیمان و جام جم
گر خاک راه میکده را رفت و رو کنند
در خشت و سنگ میکده دیدم معاینه
ذوقی که سالکان به خیال آرزو کنند
از خود گذشته دامن پرهیز تر نکرد
در چشمه یی که خضر و سکندر وضو کنند
ظرفی به هم رسان که مبادا به سر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند
خونابه زخم فاش کند ورنه عاشقان
تار جگر کشند و گریبان رفو کنند
با کاهلان گذار «نظیری » شراب را
مستان گلی ز گلشن این دشت بو کنند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ز گردش های چشمش مستی پیمانه می خیزد
گره از ابروان می خیزدش مستانه می خیزد
چو در روز قیامت هرکسی خیزد به سودایی
شهید نرگس او از لحد دیوانه می خیزد
مهیای فنایم جلوه ای در کار می خواهم
مهم بر بام تابد آتشم از خانه می خیزد
چراغ اهل عشق از کلبه من می شود روشن
نشنید ذره گر بر روزنم پروانه می خیزد
ز بس محو تصور کردن یارم نمی دانم
که در کاشانه می آید، که از کاشانه می خیزد
سبق از یک ورق، لیلی و مجنون را چه حالست این
یکی دیوانه می گردد، یکی فرزانه می خیزد
ز شرح قصه ما رفته خواب از چشم خاصان را
شب آخر گشته و افسانه از افسانه می خیزد
بر دنیا و دین خواهی سرشکی بر جراحت ریز
کزین آب و زمین صد خرمن از یک دانه می خیزد
مگر گاهی «نظیری » می کند آرامگاه اینجا؟
جنون از سایه دیوار این ویرانه می خیزد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
هوای کوی او آواره ام از خانه می سازد
فسون او پدر را از پسر بیگانه می سازد
صلاحم عشق شد کفرم یقین انکار ایمانم
محبت کعبه ویران می کند بتخانه می سازد
قلم در اختیار اوست من چون نقش موهومم
گرم فرزانه می دارد گرم دیوانه می سازد
به ناخن ریشه جان می کنم از هم خوشا دستی
که گاهی چنگ در زلف نگاری شانه می سازد
دل از رد و قبول مجلسم خون شد خوشا رندی
که شب با کنج گلخن روز با ویرانه می سازد
چو گنجشک از پی بازی عزیزم در کف طفلی
ز زلفم دام می بافد ز خالم دانه می سازد
مکن از بزم چون بیگانگان بیرون «نظیری » را
اگر می نیست، بالای ته پیمانه می سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
چو عریان شد چمن مرغ از ضرورت خانه می سازد
چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه می سازد
چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست
مبارک پی بود آندم که با ویرانه می سازد
ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی
فسون جاودان را معجزم افسانه می سازد
محبت جزو جزوم را ز هم بی تاب تر دارد
تجلی ذره ذره کوه را پروانه می سازد
پیام نوبهاری، تا نگوید ابر نوروزی
کلید باغ را کی شاخ گل دندانه می سازد
به چشم کم نباید دید قدر زیردستان را
فلک صدجا سبو گل می کند پیمانه می سازد
بجز زلف پریشان در خیالم نگذرد چیزی
پری را گوشه ویرانه ام دیوانه می سازد
مبادا برگ و بارم کم اگر افشانده ام تلخی
که شکرخنده آن را نقل صد کاشانه می سازد
«نظیری » لازم عشق و جنون جنگست و ناسازی
تو معذوری به مردم مردم فرزانه می سازد