عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ذوقی ز می نزاد که صد شور و شر نشد
بی باکی از مذاق خم می بدر نشد
این رسم های تازه ز حرمان عهد ماست
عنقا به روزگار کسی نامه بر نشد
باز این چه آفتست درخت امید را
امسال هم شکوفه فشاند و ثمر نشد
بیهوده بر گذرگه آفت نشسته ام
شد کاروان و مرد رهی جلوه گر نشد
رسوا منم و گرنه تو صد بار در دلم
رفتی و آمدی که کسی را خبر نشد
دستار مار گنج گره در گلو شود
خم را که خشت میکده یی تاج سر نشد
شب زنده دار باش که تا پیر بت تراش
بیدار بود، بتکده زیر و زبر نشد
در صدر چون حضور نبود آستان گزید
هرگز گدای کوی مغان معتبر نشد
بس نغمه ها به گوش «نظیری » هوس کشید
در از درون ببست و به بیرون در نشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
این جا نه بهر سنگ سیه نور فروشند
این مایه بینش نه بهر کور فروشند
فریاد که هرکس به اسیری فتد او را
شرطست که از خویش و وطن دور فروشند
غیرت نگذارد که به چشم و دل منکر
یک ذره ز خاکستر منصور فروشند
زیبنده بود دعوی مستوری خوبان
هرچند که جولان به سر طور فروشند
سردست چنان خانقه و دیر که آتش
در وادی دوری شب دیجور فروشند
آن دردکشانی که شناسای عیارند
فردوس به یک خوشه انگور فروشند
اخراج مغل خواهم و تاراج قزلباش
کز هند برند و به نشابور فروشند
در عشق تو با قدر و بهایم که عزیز است
ویرانه که در کشور معمور فروشند
قربان شدگان تو به قصاب سر کوی
یک سینه به صد ضربت ساطور فروشند
با ریش دل و سینه ناسور «نظیری »
خوش باش که کم بنده رنجور فروشند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
با آنکه ز مهرش به دلم حور نگنجد
در دیده او نقش من از دور نگنجد
پروانه به مهتاب کند نورفشانی
کز عیش به خلوتگه او نور نگنجد
از گریه من عشرت او تلخ مسازید
در بزمگه خوش نمکان شور نگنجد
سلطان و گدا بر در میخانه خرابند
در حلقه ما شوکت فغفور نگنجد
ما را چه محل، لیک عزیزان نپسندند
هر دل که درو ناله رنجور نگنجد
نومیدی و آنکه ز تو این تیرگی بخت
در روز سیاه و شب دیجور نگنجد
ما و روش دیر که دریای خطا شوست
در شرع غلط گونه منصور نگنجد
از صد ره ویرانه پری جلوه کنان رفت
زان روی که دیوانه به معمور نگنجد
گرمست نیی دم مزن از عشق «نظیری »
کاین ذوق و هوس در سر مخمور نگنجد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به گوشم از پریدن های چشم آواز می آید
که از غربت درین زودی عزیزی باز می آید
مبارک پی هوایی کز دیار دوستی خیزد
که بی بال و پر آن جا مرغ در پرواز می آید
بغل بگشای و پر کن از غنیمت های ایمانی
که از تاراج حسن مملکت پرداز می آید
بساط جادویی برهم خورد جادونگاهان را
که لب با حجت و رخسار با اعجاز می آید
محالست این که بر دام نگاه من گذار افتد
غزالی را که از پی صد کمندانداز می آید
سپه را روح در پرواز و شه را بخت در نازست
که از بالا هما در چنگ آن شهباز می آید
به ترتیب صبوحی صبحدم دیدم که دولت را
کمر می بست دوران خان خانان باز می آید
سعادت های گوناگونست دوران را که حسن او
به هر انجام فصلی بر سر آغاز می آید
نباشد محرم آهنگ دولت قدر هر سمعی
نوا نازک برون از پرده های ساز می آید
چو شد تسخیر دل مشتاق را درمان شکیبایی است
که دل می نازد و دلبر ز روی ناز زمی آید
«نظیری » دوستان را راز دل ناگفته کی ماند؟
تحمل کن که او خود بر سر این راز می آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
آخر به من آن مغ بچه هم کیش برآمد
وان کافر بیگانه به من خویش برآمد
نیش سیهم گرچه نمود آن صف مژگان
نوشین نگهی از عقب نیش برآمد
چشمش ز کمان خانه ابرو به من انداخت
هر تیر که چالاکتر از کیش برآمد
اقبال دو گیتی به کلاه نمدی بود
دیهیم شه از خانه درویش برآمد
کامی که به شمشیر و سنان دیر برآید
از دیده خونین و دل ریش برآمد
بر خلق نگردید گران هر که درین بزم
پس از همه رفت و ز همه پیش برآمد
دیدیم ز سر تا قدمش حسن و شمایل
لیک از همه خوبیش وفا بیش برآمد
دادیم به جان منصب هم رازی جانان
دل نیز دوروی و غرض اندیش برآمد
سامان نشد از سعی خرد کار «نظیری »
دیوانه شد و از خود و از خویش برآمد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
یغمای تو دستی به کم و بیش برآورد
تاراج تو دلق از بر درویش برآورد
عشق تو شک انداخت به هفتاد و دو ملت
حقیت آیین خود از کیش برآورد
حسن تو به قید دو جهان سلسله افراشت
آوازه آزادگی خویش برآورد
از بیلک مژگان تو شد کشته جهانی
با آنکه ندیدیم کی از کیش برآورد
چون از تو رهد صید؟ که کعبین غزالت
چون پنجه شیران به غضب نیش برآورد
خط نیست که برعکس رخت سایه فکنده
از صیقل تیغ آینه ام ریش برآورد
در مصلحت کس نزنم چنگ که عشقم
از کشمکش عقل کج اندیش برآورد
عشق از خردم خوب رهانید «نظیری »
خون گرمی بیگانه ام از خویش برآورد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
افسانه شیرین مرا گوش نکردند
صد تلخ چشیدم شکری نوش نکردند
یک خرده گرفتند پس از نکته بسیار
گشتیم فراموش و فراموش نکردند
ما روزه ازین مائده بر خشک گشادیم
در کاسه ما جرعه سر جوش نکردند
معلوم شد از مستی ما حوصله ما
دادند به حکمت می و بیهوش نکردند
باید به عصا رفت چو موسی که درین راه
یک چاه نکندند که خس پوش نکردند
در حلقه شدم زان خط رخسار و قرینم
با کوکب آن صبح بناگوش نکردند
جانم به ره پردگیان سحری سوخت
سویم نگهی از ته شب پوش نکردند
خونابه به بو آمده بر جیب و کنارم
زان سنبل خوش بوم در آغوش نکردند
امروز نه رحمست که لب تشنه گذارند
آن را که لبی تر ز می دوش نکردند
فریاد ازین شوق که در جان «نظیری » است
تا مردنش از زمزمه خاموش نکردند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
به دل ز شوق تو چون ناله در سماع آید
اجابت از در و بامم به استماع آید
میی است در خم شوقم که گر به جوش رود
هزار ذره و پروانه در سماع آید
چنان به نالش من روزگار خوش دارد
که گر خموش شوم به سر نزاع آید
به بیع عشوه برم جان که مست ناز مرا
اهانتی است که خود بر متاع آید
بجاست ناله مرغ چمن که گل به شتاب
چنان رود که مگر از پی وداع آید
چسان فسانه بلبل برم به درد سرش
سریست آنکه ز بوی گلش صداع آید
سر از اطاعت فرمان کشم جم و کی را
که بنده یی که مطیع تو شد مطالع آید
نمونه ای ز وصال تو و نمایش ماست
که ذره در نظر از هستی شعاع آید
به صبر داد «نظیری » قرار، فرمان ده
که غم به بدعت و هجران به اختراع آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
به هجر و وصل دلم الفت و نزاع ندارد
نشاط آمدن و کلفت وداع ندارد
به شهر ما نفروشند جز رضا و محبت
کسی دکان نگشاید که این متاع ندارد
بر آن فراز که من می کنم عروج مقامی است
که هیچ پایه بر آن پایه ارتفاع ندارد
چنان حقارتم از چشم اعتبار فگنده ست
که دهر بر من و حال من اطلاع ندارد
به رطل خون جگر می خورم ز بخت به شکرم
که سر ز جام تنک مشربم صداع ندارد
ز تیرگی شب انتظار شمع امیدم
برابر پر پروانه یی شعاع ندارد
عبث به وعده لطفش دلت خوشست «نظیری »
کدام لطف؟ که با بخت تو نزاع ندارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
درین دیار عجب مطربان یک رنگند
که دل برند به صد راه و بر یک آهنگند
ز صحن سینه گشایند چشمه چشمه نور
به زخمه صیقل آیینه های پرزنگند
کلید شادی و شمشیر غم به کف دارند
به بسط بر سر صلح و به قبض در جنگند
به دل ز نغمه شیرین حرارت انگیزند
به صوت چون شکر و شیر آهن و سنگند
چو حد زیر و بم نغمه را نگهدارند
به هر مقام خفیف و سقیل هم سنگند
سبکدلان چو به فتراکشان درآویزند
به طی نیم قدم در هزار فرسنگند
به فتح یک خلش این شاهدان چو نغمه چنگ
برون روند که بر سینه و بغل تنگند
ز سر عالم لاهوت می دهند نشان
ز پرده دگرند این گروه بی رنگند
هزار رنگ برآرند این فسون سازان
که آفریده صنع هزار نیرنگند
سواد صومعه را نسخه فسون سازند
که طبع کارگه نقش های ارژنگند
به گوش کر شده تحریرشان زند آتش
که برفروخته جرعه های گل رنگند
مشاطه رخ مستند با می و قدح اند
مقاله غم عشق اند با دف و چنگند
اگرچه قاطع زهداند مایه هوشند
وگرچه رافع شرعند جان فرهنگند
دلیل اهل فنایند در عروج و نزول
به اوج در طیران در حضیض ره لنگند
«نظیری » از پی این جا دوان مدو بسیار
که در ربودن ادراک چابک و شنگند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
پس از نه مه جهان را دامن عیشی به چنگ افتد
مرقع تا کدامین خار و خارا را به رنگ افتد
نخستین جامه بر اندازه حسن تو ببریدند
قبا بر قد سرو از بهر آن کوتاه و تنگ افتد
به عشق رویت از دل ارغوان و لاله می چینم
شراره لعل گردد مهر خورشید ار به سنگ افتد
فگنده دل خراشی های رنجش خسته و زارم
مباد آیینه را قسمت که در جنگال زنگ افتد
پس از وارستگی در قید زلفش تازه افتادم
بتر از نومسلمانی که در قید فرنگ افتد
ز حسرت سوختم وز شرم دودی برنیاوردم
الهی آتشی در خانه ناموس و ننگ افتد
ترقی در توجه کم شود عشق مجازی را
به منزل کی رساند؟ مرد را همت چو لنگ افتد
تمنای گهر سرگشته ام دارد به دریایی
که در هر گام صد جا راه بر کام نهنگ افتد
جنیبت دار راهند انده و ذوق جهان هم را
نه سوری بی عزا آید نه شهدی بی شرنگ افتد
همیشه همچو اجزای خط پرگار در کاریم
کجا در دور چرخ و گردش انجم درنگ افتد
«نظیری » بهر حظ تن اسیر نفس گردیدی
چه نصرت در گذرگاهی؟ که آهو با پلنگ افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
من آن صیدم که هرکس را نظر بر حال من افتد
ز بس زخم دلم کاریست در دنبال من افتد
شکارت خوش برآید چون که از منزل برون آیی
نگاهت جانب مرغ همایون فال من افتد
نیم مرغی که بس دشوار باشد صید من کردن
ز بس سستم، گره از بال من در بال من افتد
از آن برجم که هرگه عقده یی در پیش چرخ آید
ز دوران ماه من ماند ز گردش سال من افتد
بزن بر نامه ام ای ابر محشر از کرم برقی
که می ترسم ملک را چشم بر اعمال من افتد
به قاتل خون خود پیش از سئوال حشر می بخشم
که در شرمندگی می ترسم از اهمال من افتد
مرا گستاخ گویی هاست در مجلس نخواهد شد
که دایم بند حسرت بر زبان لال من افتد
مران از گوشه چشمم که از عالم همین دارم
که در هر شادی و غم قبله آمال من افتد
بسی پرشوق می آید «نظیری » کعبه می ترسم
بتی ناگه ز طاق از شوق استقبال من افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
این کعبه را بنا نه به باطل نهاده اند
بس معنی و جمال درین گل نهاده اند
درمانده گشته است به این کار و بال عقل
هر سو هزار عقده مشکل نهاده اند
زین گل چه دیده اند مگر حاملان عرش
کز رنج ره به بادیه محمل نهاده اند
قلزم به شور رفته و عمان نشسته تلخ
زین آب زندگی که به ساحل نهاده اند
آه این چه دوستی است که سرهای یکدگر
خویشان بریده در ره قاتل نهاده اند
خوارم مکن که ریختن آب روی را
با خون صد شهید مقابل نهاده اند
بر هر که هوشیار بود اعتراض کن
مستان قدم به بزم تو غافل نهاده اند
بنمای رخ تمام که شاهانه چیده اند
شاهان که خان به دعوت سایل نهاده اند
گردن بنه به تیغ «نظیری » که عاشقی
بر سر کلاه مردم عاقل نهاده اند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
عشقست طلسمی که در و بام ندارد
آن کس که ازو یافت نشان نام ندارد
بس حله الوان به قد عشق بریدند
یک جامه به اندازه اندام ندارد
بادی که وزد وجد کند مست محبت
عاشق سر سودای می و جام ندارد
بس زاویه حال مرا روز لطیف است
تاب نفس صبح و دم شام ندارد
آغاز جنونم شد و پایان محبت
کاریست به انجام که انجام ندارد
از خویش تسلی نشوم تا رمقی هست
پروانه به جان باختن آرام ندارد
کوته نظران در طلب توشه راهند
عرض دو جهان وسعت یک گام ندارد
زان دانه مشکین و خط سبز ندیدم
مرغی که دلی در گرو دام ندارد
جان زیر لب از پا و سرش بوسه بچیند
کان نخل بهشتی ثمر خام ندارد
سرخوش ز لبش بیش شدم کز لب ساغر
می چاشنی تلخی دشنام ندارد
عریانی ما را شرف کعبه بپوشد
درویش حرم جامه احرام ندارد
جز طبع «نظیری » که حق عشق ادا کرد
کس نیست که در گردن ازو وام ندارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
یکی فلسم هوس هر روز در سیمابم اندازد
خرد فرسایدم رنگ و ز آب و تابم اندازد
زر صافی بدم، از ریب و رنگ طبع بیگانه
چه دانستم که دوران در کف قلابم اندازد
ز سلطانی به کنج گلخنی افگنده تقریرم
که خاکستر به جای بستر سنجابم اندازد
ندارم مستی طاووس اگر همرنگ طاووسم
فریب طبع روبه در شراب نابم اندازد
به خون سرگشته تر دارم دلی از چرخ دولابی
نیفتم در خیال خود که در گردابم اندازد
حیات و مرگ خود چون حاصل افسانه می بینم
شبم بیدار دارد روزها در خوابم اندازد
چو مرغان سحر خوانست از بس ذوق فریادم
به نور صبح در شک پرتو مهتابم اندازد
ادا ناکرده فرض صبحدم تا چند مخموری
به نزد صالحان در گوشه محرابم اندازد
به عیش و ناز نتوان تکیه بر مهر جهان کردن
شبانم پرورد تا در کف قصابم اندازد
عزیزان از تعلق سخت در رفتن گرانبارم
کسی خواهم درین طوفان نخست اسبابم اندازد
ندارم شورش و ذوقی «نظیری » اشک و آهم کو
که چون شکر در آتش چون نمک در آبم اندازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
دوش بر سوز دل و سینه براتم دادند
سر چو شمعم ببریدند و حیاتم دادند
ناله کردم به نهان عشوه خموشم کردند
گریه کردم ز شکرخند نباتم دادند
درد و صاف غم و شادی به من ارزانی شد
تا خم و خمکده عشق براتم دادند
پاره پاره جگر طور ز غیرت خون شد
که کهی بودم و چون کوه ثباتم دادند
گرسنه دیده تر از مفلس کنعان بودم
خواجم گشتم که از آن حسن زکاتم دادند
تا به مقصد سپرم کشتی مشتاقان را
از خضر همت و از نوح نجاتم دادند
اختر شعشعه بر چرخ «نظیری » زده است
کس چه داند؟ که چه عالی درجاتم دادند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
کسی به ملک حدوث از قدم نمی افتد
که بر گذرگه شادی و غم نمی افتد
به روشنایی دل رو که رفتگان رستند
گذار زنده دلان بر عدم نمی افتد
من این مرقع الوان بیفکنم روزی
که طرح رندی و تقوا به هم نمی افتد
زبان دعوت و تسخیر به که بربندم
که در چراغ کس آتش به دم نمی افتد
مسافری که ز نابود بود خود بیند
به فکر منفعت بیش و کم نمی افتد
دلیل عشق نزیبد کسی که در هر گام
سرش چو شمع به پیش قدم نمی افتد
چنان ز شوق تو گردیده کعبه سرگردان
که راه کعبه روان بر حرم نمی افتد
چنان پرستش روی تو جذب دل ها کرد
که عشق برهمنان بر صنم نمی افتد
به ذکر من خط نسیان کشیده ای اما
به فکر غیر ز دستت قلم نمی افتد
ز سهو خاطر یاران چنان سقیم شدم
که سایه قلمم بر رقم نمی افتد
نویسی ار به «نظیری » دعا و گر دشنام
ز شوق نامه به فکر رقم نمی افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
باده خاص محبت کی به نامحرم رسد
محرمان را دوستکانی از قفای هم رسد
وقت عارف شب نکو گردد که در خوابست عام
یک دل بیدار را فیض همه عالم رسد
یافت گر دیوانه یی جاهی تعجب بهر چیست؟
از عجایب های دوران دیو را خاتم رسد
زاد مسکینان به ره بردار کاب زندگی
تا سفال خضر باشد کی به جام جم رسد
بر گل ما ابر اگر هرگز نبارد خرمیم
مزرع نمناک ما را خوشه از شبنم رسد
شکرلله گر خوش و ناخوش به یادش می رسیم
بس همین شادی کزو ما را نصیب غم رسد
هرکجا تن چاک گردید از نمک انباشتم
زخم ما بی باک جانان را کجا مرهم رسد؟
عشرت ساغرپرستان زنده دارد مرده را
سور گردد در سرای ما اگر ماتم رسد
سودی از طاعت فروشی ها «نظیری » برنداشت
هرکه را سرمایه زو باشد کفایت کم رسد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
شادی عشق تو هنگامه غم برهم زد
شور حسنت نمکی بر جگر آدم زد
شب ز دیدار تو گردید به مهر آبستن
جامه بر سنگ ز سور رخ تو ماتم زد
شهد لب های تو دکان طبیبان در بست
دست در دامن تیغ نگهت مریم زد
کعبه آمد حجرالاسود خالت بوسید
غوطه در موجه چاه ذقنت زمزم زد
تا قضا خال بهشتی جمال تو بدید
شست آن خال که بر ناصیه آدم زد
به سخندانی تو طفل ندیدست کسی
گره اعجاز لبت بر نفس مریم زد
عشق دوشاب دل آن روز که سودا می پخت
مایه مهر برین شیره جان ها کم زد
دوش می خواست قدم بر من افتاده نهد
کند خاک من و بر دیده نامحرم زد
دولت از فیض دم صبح «نظیری » دریافت
در به غواص ندادند که بی جا دم زد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دل باهوش دم برون ندهد
چشم با دوست نم برون ندهد
درکشد بحرهای غم عاشق
رشحه ای از قلم برون ندهد
دل اسراربین حدیث قدیم
جز به حکم قدم برون ندهد
چپ نوشتند نامه حاضر باش
نشو کاغذ رقم برون ندهد
منگر کان نگاه وحشی را
راه از دیده رم برون ندهد
نگه از چشمش ار برون آید
زلفش از پیچ و خم برون ندهد
این خم از بهر مرگ و سور جهان
غیر نیل و بقم برون ندهد
بده آب خضر که در در و دشت
خاک، جز جام جم برون ندهد
مرد باید که فکر یار از دل
تا زید نیم دم برون ندهد
به کفم جام شادمان گون ده
تا رخم رنگ غم برون ندهد
نتوان کم ز پیر ترسا بود
میرد از کف صنم برون ندهد
گر نگرید قلم «نظیری » را
ابر سیراب نم برون ندهد