عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ناله را نیست اثر کز تو شکایت دارد
ورنه ما گرم دعاییم و سرایت دارد
مرده را زنده نماید دم ما بوالعجبان
آتش از گرمی ما چشم حمایت دارد
ذوق هر مرغ به اندازه پرواز خود است
عشقبازی نبود هرچه نهایت دارد
عمل صالح و طالح به جوی نستانند
هرکجا کار تعلق به عنایت دارد
کس چه داند که همه مایه بنا بود رود
جنس نایاب خریدم که کفایت دارد
دفتر ناله ما را مگشایید ز هم
مهر درد است برو، تا چه حکایت دارد
کفر و ایمان نبود شرط «نظیری » در عشق
به تو کافر بنمایم که ولایت دارد؟
ورنه ما گرم دعاییم و سرایت دارد
مرده را زنده نماید دم ما بوالعجبان
آتش از گرمی ما چشم حمایت دارد
ذوق هر مرغ به اندازه پرواز خود است
عشقبازی نبود هرچه نهایت دارد
عمل صالح و طالح به جوی نستانند
هرکجا کار تعلق به عنایت دارد
کس چه داند که همه مایه بنا بود رود
جنس نایاب خریدم که کفایت دارد
دفتر ناله ما را مگشایید ز هم
مهر درد است برو، تا چه حکایت دارد
کفر و ایمان نبود شرط «نظیری » در عشق
به تو کافر بنمایم که ولایت دارد؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به هوش سیر چمن کن که شاهدان مستند
قرابه بر سر ابر بهار بشکستند
چمن پیاله کش است و صبا قدح پیمای
معاشران صبوحی ز خواب برجستند
به زیر خرقه نهان باده می خورد صوفی
حکیم و عارف و زاهد همه ازین دستند
جهان و عیش خضر حرف قاف سیمرغست
در حریم فنا زن که نیستان هستند
تو نخل خوش ثمر کیستی که باغ و چمن
همه ز خویش بریدند و در تو پیوستند
به غربت تو چنان تشنه ام که صبرم نیست
به قدر فرصت آن ماهیان که در شستند
ز بی قراری افلاک داغ ها دارم
که تا ز شوق تو برخاستند ننشستند
نوا فزونست ز اندازه بریشم عود
غزل به زمزمه خوانم که پرده ها بستند
به رمز نکته ادا می کنم که خلوتیان
سر سبو بگشادند و در فرو بستند
تو نخل میوه فشان باش در حدیقه دهر
که کم درخت قوی خشک شد که نشکستند
ز کاهلی تو «نظیری » احزان این چمنی
گهی به باغ شدی کز نشاط وارستند
قرابه بر سر ابر بهار بشکستند
چمن پیاله کش است و صبا قدح پیمای
معاشران صبوحی ز خواب برجستند
به زیر خرقه نهان باده می خورد صوفی
حکیم و عارف و زاهد همه ازین دستند
جهان و عیش خضر حرف قاف سیمرغست
در حریم فنا زن که نیستان هستند
تو نخل خوش ثمر کیستی که باغ و چمن
همه ز خویش بریدند و در تو پیوستند
به غربت تو چنان تشنه ام که صبرم نیست
به قدر فرصت آن ماهیان که در شستند
ز بی قراری افلاک داغ ها دارم
که تا ز شوق تو برخاستند ننشستند
نوا فزونست ز اندازه بریشم عود
غزل به زمزمه خوانم که پرده ها بستند
به رمز نکته ادا می کنم که خلوتیان
سر سبو بگشادند و در فرو بستند
تو نخل میوه فشان باش در حدیقه دهر
که کم درخت قوی خشک شد که نشکستند
ز کاهلی تو «نظیری » احزان این چمنی
گهی به باغ شدی کز نشاط وارستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
نه دل آزاد پای بست شود
نه به پرواز دل ز دست شود
همتی کان به اعتدال افتد
کی به علت بلند و پست شود
عشق را پایه معین نیست
مؤمن از عشق بت پرست شود
به هوایی که در دماغ افتد
ناقه در زیر بار مست شود
کار از انکسار بگشاید
عشق را فتح از شکست شود
شرم از چشم پارسا ببرد
خط که بر روی خوش نشست شود
هر که بیند طلوع حسن تو را
سرخوش از نشئه الست شود
چون نقاب از جمال برداری
هرچه نابود گشته هست شود
بحر در آستین «نظیری » راست
کی کرم پیشه تنگ دست شود
نه به پرواز دل ز دست شود
همتی کان به اعتدال افتد
کی به علت بلند و پست شود
عشق را پایه معین نیست
مؤمن از عشق بت پرست شود
به هوایی که در دماغ افتد
ناقه در زیر بار مست شود
کار از انکسار بگشاید
عشق را فتح از شکست شود
شرم از چشم پارسا ببرد
خط که بر روی خوش نشست شود
هر که بیند طلوع حسن تو را
سرخوش از نشئه الست شود
چون نقاب از جمال برداری
هرچه نابود گشته هست شود
بحر در آستین «نظیری » راست
کی کرم پیشه تنگ دست شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
چه خوست کاین دل کافر نهاد من دارد
نه مذهب من و نه اعتقاد من دارد
به آب و آتشم از سرکشی نمی سازد
هزار عربده با خاک و باد من دارد
ز تیر ناله فلک را به کین برانگیزد
کمان فتنه به زه از عناد من دارد
ندیم غصه که رویی ز من نگرداند
عدوی رحم که راهی به داد من دارد
به چشم دل ز سویدای دل ضعیف ترم
اگر چه قوت دید از سواد من دارد
مبارزی که هدف سد آهنین سازد
کجا حذر ز کمین و گشاد من دارد
چه اعتماد کنم بر دوروییی غماز
که حادثات جهان را به یاد من دارد
به صد علاقه دل بایدم مقید بود
به این گمان که سر انقیاد من دارد
من آن عزیز جهانم که بخت هر ساعت
متاع مصر دگر در مزاد من دارد
رساست دست تجرد که نزل من گیرد
قویست پشت توکل که زاد من دارد
به مصرعی که ندیمان ز شعر من خوانند
هزار فخر به من اوستاد من دارد
ز مکر چرخ «نظیری » عجب هراسانم
که کارهای مرا بر مراد من دارد
نه مذهب من و نه اعتقاد من دارد
به آب و آتشم از سرکشی نمی سازد
هزار عربده با خاک و باد من دارد
ز تیر ناله فلک را به کین برانگیزد
کمان فتنه به زه از عناد من دارد
ندیم غصه که رویی ز من نگرداند
عدوی رحم که راهی به داد من دارد
به چشم دل ز سویدای دل ضعیف ترم
اگر چه قوت دید از سواد من دارد
مبارزی که هدف سد آهنین سازد
کجا حذر ز کمین و گشاد من دارد
چه اعتماد کنم بر دوروییی غماز
که حادثات جهان را به یاد من دارد
به صد علاقه دل بایدم مقید بود
به این گمان که سر انقیاد من دارد
من آن عزیز جهانم که بخت هر ساعت
متاع مصر دگر در مزاد من دارد
رساست دست تجرد که نزل من گیرد
قویست پشت توکل که زاد من دارد
به مصرعی که ندیمان ز شعر من خوانند
هزار فخر به من اوستاد من دارد
ز مکر چرخ «نظیری » عجب هراسانم
که کارهای مرا بر مراد من دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
هوس چو دیر کشد شعله در نهاد افتد
به حد عشق رسد میل چون زیاد افتد
نشاط صحبت فرهاد رشک خسرو داشت
خوشست عشق اگر کار بر مراد افتد
به شهر و باده فرسودم و کسم نخرید
بلاست جنس گرانمایه در کساد افتد
چو قیمتی نهدم روزگار بفروشید
نه یوسفم که خریدار بر مراد افتد
مرا به دست تهی گوشه نقاب سپرد
کم است آدم مفلس به اعتماد افتد
خدنگ غمزه گره بر کمان ابرو چند
گشاد ده که همه کارها گشاد افتد
عنان دل ز ملامت بتاب و دستم گیر
که هر که را تو بگویی ز پا فتاد، افتد
ضمیر روشن تو لوح محو و اثبات است
که تا ز یاد برآید که تا بیاد افتد
چو ذره خلق جهان در هوات می گردند
بشر ندیده کسی کافتاب زاد افتد
تنم ز سیلی پند زمانه کاسته شد
چو طفل شوخ که در قید اوستاد افتد
حذر ز آه «نظیری » که خانمان سوز است
مباد این خس سوزان به دست باد افتد
به حد عشق رسد میل چون زیاد افتد
نشاط صحبت فرهاد رشک خسرو داشت
خوشست عشق اگر کار بر مراد افتد
به شهر و باده فرسودم و کسم نخرید
بلاست جنس گرانمایه در کساد افتد
چو قیمتی نهدم روزگار بفروشید
نه یوسفم که خریدار بر مراد افتد
مرا به دست تهی گوشه نقاب سپرد
کم است آدم مفلس به اعتماد افتد
خدنگ غمزه گره بر کمان ابرو چند
گشاد ده که همه کارها گشاد افتد
عنان دل ز ملامت بتاب و دستم گیر
که هر که را تو بگویی ز پا فتاد، افتد
ضمیر روشن تو لوح محو و اثبات است
که تا ز یاد برآید که تا بیاد افتد
چو ذره خلق جهان در هوات می گردند
بشر ندیده کسی کافتاب زاد افتد
تنم ز سیلی پند زمانه کاسته شد
چو طفل شوخ که در قید اوستاد افتد
حذر ز آه «نظیری » که خانمان سوز است
مباد این خس سوزان به دست باد افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
عالم از عشق در وجود آمد
عشق معمار هست و بود آمد
در بشر کبریای عشق نمود
ملک از عجز در سجود آمد
رد شد از صدر بارگاه شهود
آن که در کار ما حسود آمد
عشق بر تخت از زبر نگریست
عقل و لوح و قلم فرود آمد
هرچه اهلیت نمودن داشت
همه از عشق در نمود آمد
نیست جز عشق و عاشق و معشوق
هرچه در معرض شهود آمد
عقل بر کار عشق سوخت سپند
شکل این گنبد کبود آمد
عشق صنعت نمود بی آلت
بود هرچند از نبود آمد
جامه مجنون درد که خلعت عشق
عاری از جنس تار و پود آمد
عشق را عشق دی و فردا نیست
دیر هم زودتر ز زود آمد
شد جوانی و عشق و حرص به جاست
شعله بنشست و خس به دود آمد
ز سخن بر لب «نظیری » جوش
عشق در گفت و در شنود آمد
عشق معمار هست و بود آمد
در بشر کبریای عشق نمود
ملک از عجز در سجود آمد
رد شد از صدر بارگاه شهود
آن که در کار ما حسود آمد
عشق بر تخت از زبر نگریست
عقل و لوح و قلم فرود آمد
هرچه اهلیت نمودن داشت
همه از عشق در نمود آمد
نیست جز عشق و عاشق و معشوق
هرچه در معرض شهود آمد
عقل بر کار عشق سوخت سپند
شکل این گنبد کبود آمد
عشق صنعت نمود بی آلت
بود هرچند از نبود آمد
جامه مجنون درد که خلعت عشق
عاری از جنس تار و پود آمد
عشق را عشق دی و فردا نیست
دیر هم زودتر ز زود آمد
شد جوانی و عشق و حرص به جاست
شعله بنشست و خس به دود آمد
ز سخن بر لب «نظیری » جوش
عشق در گفت و در شنود آمد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
روز ازلم بود به نابود نهفتند
در ضمن زیان کاری من سود نهفتند
آن روز که می زاد مرا مادر گیتی
در هفت فلک اختر مسعود نهفتند
در مصطبه جو علم، که نور خرد ما
از شمع شب مدرسه در دود نهفتند
احوال حقیقت همه در سر مجازست
در سجده بت طاعت معبود نهفتند
می نوش که آن روز که شد توبه اجابت
ذوق اثر از نغمه داوود نهفتند
نبود عجب ار کور شود دیده حاسد
زهرش به نگاه حسدآلود نهفتند
آن آتش جان سوز که شد باغ براهیم
تاب و تف از آن در دل نمرود نهفتند
معلوم نشد شعبده چرخ «نظیری »
دیر آمده ام در نظرم زود نهفتند
در ضمن زیان کاری من سود نهفتند
آن روز که می زاد مرا مادر گیتی
در هفت فلک اختر مسعود نهفتند
در مصطبه جو علم، که نور خرد ما
از شمع شب مدرسه در دود نهفتند
احوال حقیقت همه در سر مجازست
در سجده بت طاعت معبود نهفتند
می نوش که آن روز که شد توبه اجابت
ذوق اثر از نغمه داوود نهفتند
نبود عجب ار کور شود دیده حاسد
زهرش به نگاه حسدآلود نهفتند
آن آتش جان سوز که شد باغ براهیم
تاب و تف از آن در دل نمرود نهفتند
معلوم نشد شعبده چرخ «نظیری »
دیر آمده ام در نظرم زود نهفتند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
شمع را زنده دلی در شب تار آخر شد
روز عشرت همه در خواب خمار آخر شد
شاخ سرکش شد و دست همه کوتاه بماند
جور گلچین و نزاع سر خار آخر شد
عندلیب ار نسراید به قفس معذورست
گل به بازار نبردند و بهار آخر شد
خلعت دهر به اندازه حال اکنون نیست
چرخ را رشته به هم رفت و مدار آخر شد
همچو دینار که در پای کریمان افتد
کس نگفت از چه شماریم و شمار آخر شد
کمتر از رنگ حنا بود به ما لطف جهان
سر و دستی نفشاندیم و نگار آخر شد
فکر ناآمده این است که امسال گذشت
غم آینده همان بود که یار آخر شد
نقش رخسار تو بر صفحه جان گشت رقم
پرده بر یک طرف انداز که کار آخر شد
شاهدان گوشه چشمی به «نظیری » دارند
هرچه دل، صید همی کرد و شکار آخر شد
روز عشرت همه در خواب خمار آخر شد
شاخ سرکش شد و دست همه کوتاه بماند
جور گلچین و نزاع سر خار آخر شد
عندلیب ار نسراید به قفس معذورست
گل به بازار نبردند و بهار آخر شد
خلعت دهر به اندازه حال اکنون نیست
چرخ را رشته به هم رفت و مدار آخر شد
همچو دینار که در پای کریمان افتد
کس نگفت از چه شماریم و شمار آخر شد
کمتر از رنگ حنا بود به ما لطف جهان
سر و دستی نفشاندیم و نگار آخر شد
فکر ناآمده این است که امسال گذشت
غم آینده همان بود که یار آخر شد
نقش رخسار تو بر صفحه جان گشت رقم
پرده بر یک طرف انداز که کار آخر شد
شاهدان گوشه چشمی به «نظیری » دارند
هرچه دل، صید همی کرد و شکار آخر شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
کمال عاشقی حیرانی دیدار می آرد
چو آتش دیر می ماند سمندر بار می آرد
تو درخواه از قضا چندان که فیروزی شود روزی
به بخت ار در به بندی اختر از دیوار می آید
به هند خط جمال یار سودایی عجب دارد
همه اقرار ایمان کرده و انکار می آرد
مسلمان عاشق رخسار و هندو واله حسنش
موحد بین که با هم مصحف و زنار می آرد
مبارک فال صبح دولت دیدار می خواران
که دست و پای بخت خفته را در کار می آرد
ز خودبینان چه می جویی؟ به کوی بی خودان بنشین
که آب خضر اگر حاجت شود خمار می آرد
«نظیری » از نوازش های درد دوست در ذوقم
که چون چنگم به ضربت بر سر اسرار می آرد
چو آتش دیر می ماند سمندر بار می آرد
تو درخواه از قضا چندان که فیروزی شود روزی
به بخت ار در به بندی اختر از دیوار می آید
به هند خط جمال یار سودایی عجب دارد
همه اقرار ایمان کرده و انکار می آرد
مسلمان عاشق رخسار و هندو واله حسنش
موحد بین که با هم مصحف و زنار می آرد
مبارک فال صبح دولت دیدار می خواران
که دست و پای بخت خفته را در کار می آرد
ز خودبینان چه می جویی؟ به کوی بی خودان بنشین
که آب خضر اگر حاجت شود خمار می آرد
«نظیری » از نوازش های درد دوست در ذوقم
که چون چنگم به ضربت بر سر اسرار می آرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آن را که قبول تو خریدار نباشد
در بیع گه هیچ دلش بار نباشد
از قیمت یوسف نشود یک سر مو کم
هرچند خریدار به بازار نباشد
گویا تو برون می روی از سینه، وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد
از نرگس مخمور تو بر بستر و بالین
بر پای رود فتنه و بیدار نباشد
از جادویی حسن تو در پیش جمالت
بر خاک طپد صید و گرفتار نباشد
غم یار من و بخت سراسیمه که این غم
گر از تو بود چون ز منش عار نباشد
آن شعله که افتد به خس و خار نه عشق است
هر سوخته زین نشئه خبردار نباشد
با درد تو از کس نکند یاد «نظیری »
پروانه که سوزد به گلش کار نباشد
در بیع گه هیچ دلش بار نباشد
از قیمت یوسف نشود یک سر مو کم
هرچند خریدار به بازار نباشد
گویا تو برون می روی از سینه، وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد
از نرگس مخمور تو بر بستر و بالین
بر پای رود فتنه و بیدار نباشد
از جادویی حسن تو در پیش جمالت
بر خاک طپد صید و گرفتار نباشد
غم یار من و بخت سراسیمه که این غم
گر از تو بود چون ز منش عار نباشد
آن شعله که افتد به خس و خار نه عشق است
هر سوخته زین نشئه خبردار نباشد
با درد تو از کس نکند یاد «نظیری »
پروانه که سوزد به گلش کار نباشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
دوشینه سرودی دل افگار برآورد
کاهو ز حرم مرغ ز گلزار برآورد
امسال دگر اشک صلاح و دم زهدم
رنگ می پار و گل پیرار برآورد
من توبه نیاورده ام از کعبه که کافر
بت از گرو خانه خمار برآورد
تنها نه مرا راه زد از بوالعجبی عشق
بس شیخ که از خرقه و زنار برآورد
هر کو سر خار ره ما بر کف پا خورد
صد رنگ گل از گوشه دستار برآورد
بد کرد به ما هر که در خلوت ما زد
ما را ز سراپرده دیدار برآورد
چون کبک خرامنده به هر ره که گذشتی
جولان تو طاووس ز رفتار برآورد
بس حلقه که زد بر در افلاک «نظیری »
کاین صبح طرب را ز شب تار برآورد
کاهو ز حرم مرغ ز گلزار برآورد
امسال دگر اشک صلاح و دم زهدم
رنگ می پار و گل پیرار برآورد
من توبه نیاورده ام از کعبه که کافر
بت از گرو خانه خمار برآورد
تنها نه مرا راه زد از بوالعجبی عشق
بس شیخ که از خرقه و زنار برآورد
هر کو سر خار ره ما بر کف پا خورد
صد رنگ گل از گوشه دستار برآورد
بد کرد به ما هر که در خلوت ما زد
ما را ز سراپرده دیدار برآورد
چون کبک خرامنده به هر ره که گذشتی
جولان تو طاووس ز رفتار برآورد
بس حلقه که زد بر در افلاک «نظیری »
کاین صبح طرب را ز شب تار برآورد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
نشان آن که کردم قطع امید از دیار خود
نهادم در حریم کوی او سنگ مزار خود
برهمن از صنم برگشت و حاجی از حرم آمد
من و اخلاص و عرض بندگی و کوی یار خود
تو خواهی کافری دان طاعتم خواهی مسلمانی
مرا کاریست با صدق دل امیدوار خود
خلل گر در بنای دین و ایمانم شود سهلست
ندارم نقص در بنیاد عهد استوار خود
زر کامل عیارم در وفا و دوستی خالص
گرم صد بار بگدازی نگردم از عیار خود
لب امیدواری بسته ام از حرف نایابی
محبت می کند نوعی که باید کرد کار خود
«نظیری » از تو در خون زینت هر دام از صیدی
تو هم فتراک را آرایشی ده از شکار خود
نهادم در حریم کوی او سنگ مزار خود
برهمن از صنم برگشت و حاجی از حرم آمد
من و اخلاص و عرض بندگی و کوی یار خود
تو خواهی کافری دان طاعتم خواهی مسلمانی
مرا کاریست با صدق دل امیدوار خود
خلل گر در بنای دین و ایمانم شود سهلست
ندارم نقص در بنیاد عهد استوار خود
زر کامل عیارم در وفا و دوستی خالص
گرم صد بار بگدازی نگردم از عیار خود
لب امیدواری بسته ام از حرف نایابی
محبت می کند نوعی که باید کرد کار خود
«نظیری » از تو در خون زینت هر دام از صیدی
تو هم فتراک را آرایشی ده از شکار خود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ز نگهت سحری شوق یار می خیزد
جنون ز سایه ابر بهار می خیزد
به روی یار نگه، رشحه بیز می افتد
ز زلف یار شکن قطره بار می خیزد
سحاب دلشده در کوهسار می گردد
غزال شیفته از مرغزار می خیزد
به دستگیری عشاق ناتوان احوال
ز زیر هر شجری صد نگار می خیزد
تنی که رفت ز پا بر عذار می غلطد
سری که رفت ز دوش از کنار می خیزد
نه از وصال ملولان ملول می گیرد
نه از فراق حریفان خمار می خیزد
سماع رندی و گلگشت لذتی دارد
که پادشه ز سر اعتبار می خیزد
همین که طایر فرصت رسید صیدش کن
که صیدافکنش از هر کنار می خیزد
همین که قسمت خود یافتی غنیمت دان
که از کمین گه شیران شکار می خیزد
درین هوا در خلوت حکیم نگشاید
که هوش می رود و اختیار می خیزد
جهان خوش است «نظیری » قلم به جلوه درآر
که گلشکر ز سر نوک خار می خیزد
جنون ز سایه ابر بهار می خیزد
به روی یار نگه، رشحه بیز می افتد
ز زلف یار شکن قطره بار می خیزد
سحاب دلشده در کوهسار می گردد
غزال شیفته از مرغزار می خیزد
به دستگیری عشاق ناتوان احوال
ز زیر هر شجری صد نگار می خیزد
تنی که رفت ز پا بر عذار می غلطد
سری که رفت ز دوش از کنار می خیزد
نه از وصال ملولان ملول می گیرد
نه از فراق حریفان خمار می خیزد
سماع رندی و گلگشت لذتی دارد
که پادشه ز سر اعتبار می خیزد
همین که طایر فرصت رسید صیدش کن
که صیدافکنش از هر کنار می خیزد
همین که قسمت خود یافتی غنیمت دان
که از کمین گه شیران شکار می خیزد
درین هوا در خلوت حکیم نگشاید
که هوش می رود و اختیار می خیزد
جهان خوش است «نظیری » قلم به جلوه درآر
که گلشکر ز سر نوک خار می خیزد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
باز نرگس را گلستان صاحب افسر کند
شاخ گل منبر نهد بلبل خطابت سر کند
غنچه گردد سبز مغفر سبزه زنگاری قبا
روز عرض آمد که هرکس برد خود دربر کند
از گل مستان بروید تاک می شوریده وار
لاله خونین ز خاک کشتگان سر برکند
حسن گل برقی به بستان افکند کز تاب آن
بلبل شوریده را همرنگ خاکستر کند
جلوه شورانگیز باشد هر که آید در سماع
باده عطرآمیز گردد هرکه در ساغر کند
ترسم از مخموری ساقی که هنگام صبوح
صبح را گم از فروغ لاله احمر کند
بر تن رنجور سودایی وزد باد بهار
استخوان را مومیایی مغز را عنبر کند
صبحدم دامن گشاید حله عطرآگین شود
از گل اخگر برفروزد غنچه را مجمر کند
سنبل اسرار می روید که از راز زمین
هرچه گوید ابر در گوش زمین باور کند
در روانی گوییا طبع «نظیری » شد چنان
کانچه آید در ضمیرش ثبت در دفتر کند
شاخ گل منبر نهد بلبل خطابت سر کند
غنچه گردد سبز مغفر سبزه زنگاری قبا
روز عرض آمد که هرکس برد خود دربر کند
از گل مستان بروید تاک می شوریده وار
لاله خونین ز خاک کشتگان سر برکند
حسن گل برقی به بستان افکند کز تاب آن
بلبل شوریده را همرنگ خاکستر کند
جلوه شورانگیز باشد هر که آید در سماع
باده عطرآمیز گردد هرکه در ساغر کند
ترسم از مخموری ساقی که هنگام صبوح
صبح را گم از فروغ لاله احمر کند
بر تن رنجور سودایی وزد باد بهار
استخوان را مومیایی مغز را عنبر کند
صبحدم دامن گشاید حله عطرآگین شود
از گل اخگر برفروزد غنچه را مجمر کند
سنبل اسرار می روید که از راز زمین
هرچه گوید ابر در گوش زمین باور کند
در روانی گوییا طبع «نظیری » شد چنان
کانچه آید در ضمیرش ثبت در دفتر کند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
وقت شد سبزه فرش در پیچد
ابر خرگه به یکدگر پیچد
آفتاب از کمین برآرد سر
پنجه ابر باد برپیچد
مسند سبزه نخل بگذارد
ز افسر غنچه شاخ سر پیچد
همه ذرات خاک بت گر را
تار زنار بر کمر پیچد
حسن و رنگی جهان نموده به وهم
سیمیا را بساط درپیچد
زاغ گرنه به حد کند پرواز
بهمش چرخ بال و پر پیچد
اصل بهتر که ترک فرع کند
پای در دامن اثر پیچد
دیده سیل بهار شد که جهان
به هم اوراق خشک و تر پیچد
تر و خشکی که کوه و صحرا راست
خرده لاله در شرر پیچد
زحمت خار و رنج خارا را
لاله در پاره جگر پیچد
ارغوان را که خون کند سیلان
ساعد از نوک نیشتر پیچد
بس فریب چمن «نظیری » دید
از بهشتش عنان نظر پیچد
ابر خرگه به یکدگر پیچد
آفتاب از کمین برآرد سر
پنجه ابر باد برپیچد
مسند سبزه نخل بگذارد
ز افسر غنچه شاخ سر پیچد
همه ذرات خاک بت گر را
تار زنار بر کمر پیچد
حسن و رنگی جهان نموده به وهم
سیمیا را بساط درپیچد
زاغ گرنه به حد کند پرواز
بهمش چرخ بال و پر پیچد
اصل بهتر که ترک فرع کند
پای در دامن اثر پیچد
دیده سیل بهار شد که جهان
به هم اوراق خشک و تر پیچد
تر و خشکی که کوه و صحرا راست
خرده لاله در شرر پیچد
زحمت خار و رنج خارا را
لاله در پاره جگر پیچد
ارغوان را که خون کند سیلان
ساعد از نوک نیشتر پیچد
بس فریب چمن «نظیری » دید
از بهشتش عنان نظر پیچد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
هنوز راه نگاهم به بام و در ندهند
کبوتری که بیاموختند سر ندهند
خراب نرگس سنگین دلان سرمستم
که بر طریق نظر مهر را گذر ندهند
ز غم به گونه زرین شدم چه چاره کنم
قبول صحبت صاحبدلان به زر ندهند
ازین گشاده جبینان ثبات عیش مجو
که گل دهند به خروار و یک ثمر ندهند
به زهر یأس بساز و مجو حلاوت کام
دوا چو داروی تلخت کند شکر ندهند
ز خوان نعمت دوران رضا به قسمت ده
که طعمه یی ز غمت خوش گوارتر ندهند
ز درد سوز که بر بستر آب عنابت
بغیر تب زدگی و تف جگر ندهند
چه یاد جور رفیقان کنم، نصیبم بود
که تشنه بر لب جو میرم و خبر ندهند
مثال ما لب دریا و حال مستسقی ست
دهند شوق ولی رخصت نظر ندهند
سزد که مقنعه بر سر کنند آن مردان
که تاج عشق بخواهند و ترک سر ندهند
ظفر تو راست «نظیری » که محو ذوق شدی
به هرکه غوطه به دریا نزد، گهر ندهند
کبوتری که بیاموختند سر ندهند
خراب نرگس سنگین دلان سرمستم
که بر طریق نظر مهر را گذر ندهند
ز غم به گونه زرین شدم چه چاره کنم
قبول صحبت صاحبدلان به زر ندهند
ازین گشاده جبینان ثبات عیش مجو
که گل دهند به خروار و یک ثمر ندهند
به زهر یأس بساز و مجو حلاوت کام
دوا چو داروی تلخت کند شکر ندهند
ز خوان نعمت دوران رضا به قسمت ده
که طعمه یی ز غمت خوش گوارتر ندهند
ز درد سوز که بر بستر آب عنابت
بغیر تب زدگی و تف جگر ندهند
چه یاد جور رفیقان کنم، نصیبم بود
که تشنه بر لب جو میرم و خبر ندهند
مثال ما لب دریا و حال مستسقی ست
دهند شوق ولی رخصت نظر ندهند
سزد که مقنعه بر سر کنند آن مردان
که تاج عشق بخواهند و ترک سر ندهند
ظفر تو راست «نظیری » که محو ذوق شدی
به هرکه غوطه به دریا نزد، گهر ندهند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
محبت با دل غم دیده الفت بیشتر گیرد
چراغی را که دودی هست در سر زود درگیرد
پس از وارستگی ها بیشتر گشتم گرفتارش
چو صیدی جست صیادش ز اول سخت تر گیرد
محبت بیشتر قائم شود چون بشکند پیمان
شکوفه اول افشاند درخت، آنگه ثمر گیرد
اگر بادی وزد، مشتاق را شور سماع آرد
وگر بویی رسد مخمور را مستی ز سر گیرد
مشو از حال من غافل که زخم کاریی دارم
مبادا دیگری صید تو را از خاک برگیرد
مرا این می که برد از هوش دل مجروح خواهد کرد
حریف آگهی باید که از حالم خبر گیرد
«نظیری » کوی عشقست این نه شاهدبازی و رندی
که گر یاری رود از دست کس یاری دگر گیرد
چراغی را که دودی هست در سر زود درگیرد
پس از وارستگی ها بیشتر گشتم گرفتارش
چو صیدی جست صیادش ز اول سخت تر گیرد
محبت بیشتر قائم شود چون بشکند پیمان
شکوفه اول افشاند درخت، آنگه ثمر گیرد
اگر بادی وزد، مشتاق را شور سماع آرد
وگر بویی رسد مخمور را مستی ز سر گیرد
مشو از حال من غافل که زخم کاریی دارم
مبادا دیگری صید تو را از خاک برگیرد
مرا این می که برد از هوش دل مجروح خواهد کرد
حریف آگهی باید که از حالم خبر گیرد
«نظیری » کوی عشقست این نه شاهدبازی و رندی
که گر یاری رود از دست کس یاری دگر گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
کسی که تشنه وصل است با کوثر نمی سازد
به آب خضر اگر عاشق رسد لب تر نمی سازد
کله بخشی و سربازی شراب عشق می آرد
سری کاین نشئه گرمش ساخت با افسر نمی سازد
به شیدایی مزن طعنم که هست از آب و خاکی دل
که طفلش غیر حرف عاشقی از بر نمی سازد
عجب گر آسمان سامان تواند داد کارم را
چو طالع از کسی برگشت با اختر نمی سازد
کدامین شعله روشن می کند امشب سرایم را
که موری را نمی بینم که بال و پر نمی سازد
اگر بیگانه گر محرم دلش می سوزد از دردم
کسی سویم نمی بیند که چشمی تر نمی سازد
ز روز وصل در رشکم ز شام هجر در افغان
دل دیوانه ای دارم که با دلبر نمی سازد
ره غیرت خطرناکست پنهانش تماشا کن
در آن وادی که عشق اوست با تن سر نمی سازد
برای امتحان، آرد چه مانی را چه آزر را
اگر خود می شود پتگر ز خود بهتر نمی سازد
همان عشقست بر خود چیره چندین داستان ورنه
کسی بر معنی یک حرف صد دفتر نمی سازد
ندانم حال شب های «نظیری » اینقدر دانم
که جز بالین نمی گرداند و بستر نمی سازد
به آب خضر اگر عاشق رسد لب تر نمی سازد
کله بخشی و سربازی شراب عشق می آرد
سری کاین نشئه گرمش ساخت با افسر نمی سازد
به شیدایی مزن طعنم که هست از آب و خاکی دل
که طفلش غیر حرف عاشقی از بر نمی سازد
عجب گر آسمان سامان تواند داد کارم را
چو طالع از کسی برگشت با اختر نمی سازد
کدامین شعله روشن می کند امشب سرایم را
که موری را نمی بینم که بال و پر نمی سازد
اگر بیگانه گر محرم دلش می سوزد از دردم
کسی سویم نمی بیند که چشمی تر نمی سازد
ز روز وصل در رشکم ز شام هجر در افغان
دل دیوانه ای دارم که با دلبر نمی سازد
ره غیرت خطرناکست پنهانش تماشا کن
در آن وادی که عشق اوست با تن سر نمی سازد
برای امتحان، آرد چه مانی را چه آزر را
اگر خود می شود پتگر ز خود بهتر نمی سازد
همان عشقست بر خود چیره چندین داستان ورنه
کسی بر معنی یک حرف صد دفتر نمی سازد
ندانم حال شب های «نظیری » اینقدر دانم
که جز بالین نمی گرداند و بستر نمی سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ما بید بوستانیم، ما را ثمر نباشد
مردود دوستانیم از ما بتر نباشد
از لب برون نیاید آواز عشقبازان
پرواز مرغ بسمل جز زیر پر نباشد
تاراج دیدگانند آوارگان معشوق
راهی نمی برد عشق کانجا خطر نباشد
صد در اگر گشایند بر جلوه گاه دیدار
آن را که چشم بستند راهش به در نباشد
اول نشان مردی اخفای کار خوبست
بهتر ازین که گفتم دیگر هنر نباشد
فیروزی ضعیفان در عجز و انکسارست
تا نشکند صف ما ما را طفر نباشد
از تیغ کی هراسم، دیدار مزد قتل است
خونی که عشق ریزد هرگز هدر نباشد
تا دل به جای خویش است دارد عنان دیده
عاشق که شد پریشان صاحب نظر نباشد
در گوشه نقابت سیر گل است و نسرین
زین خوبتر نظر را هرگز سفر نباشد
هرجا رود مسافر حرف تو ارمغانست
یک خانه نیست کز تو پر از شکر نباشد
قاصد که می فرستی، رطل گرانش درده
کز ما خبر نیابد، تا بی خبر نباشد
از شاخ لهو برگی حاصل نشد «نظیری »
لب تشنه باد کشتی کز گریه تر نباشد
مردود دوستانیم از ما بتر نباشد
از لب برون نیاید آواز عشقبازان
پرواز مرغ بسمل جز زیر پر نباشد
تاراج دیدگانند آوارگان معشوق
راهی نمی برد عشق کانجا خطر نباشد
صد در اگر گشایند بر جلوه گاه دیدار
آن را که چشم بستند راهش به در نباشد
اول نشان مردی اخفای کار خوبست
بهتر ازین که گفتم دیگر هنر نباشد
فیروزی ضعیفان در عجز و انکسارست
تا نشکند صف ما ما را طفر نباشد
از تیغ کی هراسم، دیدار مزد قتل است
خونی که عشق ریزد هرگز هدر نباشد
تا دل به جای خویش است دارد عنان دیده
عاشق که شد پریشان صاحب نظر نباشد
در گوشه نقابت سیر گل است و نسرین
زین خوبتر نظر را هرگز سفر نباشد
هرجا رود مسافر حرف تو ارمغانست
یک خانه نیست کز تو پر از شکر نباشد
قاصد که می فرستی، رطل گرانش درده
کز ما خبر نیابد، تا بی خبر نباشد
از شاخ لهو برگی حاصل نشد «نظیری »
لب تشنه باد کشتی کز گریه تر نباشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
صبحی بنال راه فلک برنبسته اند
هرچند دیر آمده یی در نبسته اند
حرمان تو ز همت کوتاه بین تست
هرگز در کریم به کافر نبسته اند
سرمایه شناخت چراغیت داده اند
اما ره چراغ ز صرصر نبسته اند
بر تشنگان بباز بخیلی برای چیست؟
دریا کریم و ظرف تو را سر نبسته اند
ما می رمیم رخش تو را پی نکرده اند
ما وحشییم باز تو را پر نبسته اند
عالم ز ظلمت شب حرمان سیاه شد
کو آفتاب اگر ره خاور نبسته اند؟
مکتوب دوستداری ما را جواب نیست
غیر از سرش به بال کبوتر نبسته اند
هر مرغ بر هوای گلی آشیان نهد
بر شاخ شعله بال سمندر نبسته اند
تا چند عود خام «نظیری » فروختن
دودی برآر روزن مجمر نبسته اند
هرچند دیر آمده یی در نبسته اند
حرمان تو ز همت کوتاه بین تست
هرگز در کریم به کافر نبسته اند
سرمایه شناخت چراغیت داده اند
اما ره چراغ ز صرصر نبسته اند
بر تشنگان بباز بخیلی برای چیست؟
دریا کریم و ظرف تو را سر نبسته اند
ما می رمیم رخش تو را پی نکرده اند
ما وحشییم باز تو را پر نبسته اند
عالم ز ظلمت شب حرمان سیاه شد
کو آفتاب اگر ره خاور نبسته اند؟
مکتوب دوستداری ما را جواب نیست
غیر از سرش به بال کبوتر نبسته اند
هر مرغ بر هوای گلی آشیان نهد
بر شاخ شعله بال سمندر نبسته اند
تا چند عود خام «نظیری » فروختن
دودی برآر روزن مجمر نبسته اند