عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
جمال ساقی ما در ضمیر لاله گذشت
که لاله را می لعل از سر پیمانه گذشت
در آن شمایل موزون نگر که هرکس دید
به حسن و معنی صد دفتر و رساله گذشت
به قصد ضبط نگه، چین بر ابروان انداخت
ولی نشد، که کمند از سر غزاله گذشت
به طعنه از بر ما غافلان فارغ دل
چنان گذشت که بر دشت لاله ژاله گذشت
دلم ز حرص سؤال از لبش جواب نیافت
چو آن گدای سراسیمه کز نواله گذشت
سپهر هرچه کند روزیت به خشم مرو
که روی بختم از آن گشت کز حواله گذشت
دوساله دردکش دیر بوده ام عجب است
که شصت ساله توان از می دو ساله گذشت
سری ز قلقل مینا برون نیاوردم
اگرچه عمر به تحقیق این مقاله گذشت
جفا نماند ز پندار خود چو وارستم
بیا که کار «نظیری » ز آه و ناله گذشت
که لاله را می لعل از سر پیمانه گذشت
در آن شمایل موزون نگر که هرکس دید
به حسن و معنی صد دفتر و رساله گذشت
به قصد ضبط نگه، چین بر ابروان انداخت
ولی نشد، که کمند از سر غزاله گذشت
به طعنه از بر ما غافلان فارغ دل
چنان گذشت که بر دشت لاله ژاله گذشت
دلم ز حرص سؤال از لبش جواب نیافت
چو آن گدای سراسیمه کز نواله گذشت
سپهر هرچه کند روزیت به خشم مرو
که روی بختم از آن گشت کز حواله گذشت
دوساله دردکش دیر بوده ام عجب است
که شصت ساله توان از می دو ساله گذشت
سری ز قلقل مینا برون نیاوردم
اگرچه عمر به تحقیق این مقاله گذشت
جفا نماند ز پندار خود چو وارستم
بیا که کار «نظیری » ز آه و ناله گذشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
شب از فسانه ام ز جنون خانه پر شدست
وز گریه ام دیار ز ویرانه پر شدست
زان طره کی شکایت آشفتگی رسد
ما را که زلف او چو کف شانه پر شدست
ترسم به لاله و سمن او زیان رسد
طرف چمن ز سبزه بیگانه پر شدست
افکنده پرده از رخ ساقی نسیم صبح
دیر و حرم ز نعره مستانه پر شدست
بازم به کعبه کیست نه شمع و نه آفتاب
بام و درم ز ذره و پروانه پر شدست
هرگز عطای ساقی ما را کرانه نیست
از تنگ ظرفی است که پیمانه پر شدست
تنگ است جای بر نفس امشب به خلوتم
یک آشنا نیامده و خانه پر شدست
آن شاخ گل به چون تو «نظیری » نمی رسد
دارالشفای شهر ز دیوانه پر شدست
وز گریه ام دیار ز ویرانه پر شدست
زان طره کی شکایت آشفتگی رسد
ما را که زلف او چو کف شانه پر شدست
ترسم به لاله و سمن او زیان رسد
طرف چمن ز سبزه بیگانه پر شدست
افکنده پرده از رخ ساقی نسیم صبح
دیر و حرم ز نعره مستانه پر شدست
بازم به کعبه کیست نه شمع و نه آفتاب
بام و درم ز ذره و پروانه پر شدست
هرگز عطای ساقی ما را کرانه نیست
از تنگ ظرفی است که پیمانه پر شدست
تنگ است جای بر نفس امشب به خلوتم
یک آشنا نیامده و خانه پر شدست
آن شاخ گل به چون تو «نظیری » نمی رسد
دارالشفای شهر ز دیوانه پر شدست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
دل که جمعست غم بی سر و سامانی نیست
فکر جمعیت اگر نیست پریشانی نیست
بیضه در جنگل شهباز نهد طایر من
در فضایی که منم بال و پرافشانی نیست
گر کنم یاد ز بتخانه مرا عیب مکن
هر که را حب وطن نیست مسلمانی نیست
لاابالی شو و دریاب فراخی نشاط
چند در تنگی مشرب که فراوانی نیست
نیست لذت ز نظربای بزمی که در او
خنده زیر لب و گریه پنهانی نیست
ترک ادبار به تاج سر جم دوخته اند
هیچ سر نیست کش این نیل به پیشانی نیست
بر در خلوت ما فر هما می بخشند
هدهدی را که به سر تاج سلیمانی نیست
طبل درویشی ما بر در جاوید زدند
بر لب بام بجز نوبت سلطانی نیست
صحبت آینه طبعان به دمی تیره شود
در چنین بزمگهی جای گرانجانی نیست
تو به معموره مصری و من مجنون را
نبرد شوق بدان کوچه که ویرانی نیست
از فسون دانی چشمان سیاهی که توراست
صد «نظیری » به نگه داشتن ارزانی نیست
فکر جمعیت اگر نیست پریشانی نیست
بیضه در جنگل شهباز نهد طایر من
در فضایی که منم بال و پرافشانی نیست
گر کنم یاد ز بتخانه مرا عیب مکن
هر که را حب وطن نیست مسلمانی نیست
لاابالی شو و دریاب فراخی نشاط
چند در تنگی مشرب که فراوانی نیست
نیست لذت ز نظربای بزمی که در او
خنده زیر لب و گریه پنهانی نیست
ترک ادبار به تاج سر جم دوخته اند
هیچ سر نیست کش این نیل به پیشانی نیست
بر در خلوت ما فر هما می بخشند
هدهدی را که به سر تاج سلیمانی نیست
طبل درویشی ما بر در جاوید زدند
بر لب بام بجز نوبت سلطانی نیست
صحبت آینه طبعان به دمی تیره شود
در چنین بزمگهی جای گرانجانی نیست
تو به معموره مصری و من مجنون را
نبرد شوق بدان کوچه که ویرانی نیست
از فسون دانی چشمان سیاهی که توراست
صد «نظیری » به نگه داشتن ارزانی نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
جزای حسن عمل در شریعت عربیست
به عرف عفو نکردن گناه بی ادبیست
سواد دل ز می سالخورده روشن کن
که عینک بصرش ز آبگینه حلبیست
قبول بی هنران ز التفات معشوق است
عنایت ازلی را نشانه بی سببیست
جمال حال شود ترجمان استحقاق
دلیل آب جگر تفتگی و تشنه لبیست
ز من مشاطه بستان صداق می طلبد
هنوز دختر رز در سرایچه عنبیست
بگو که رفتم و قسمت نشد که دریابم
که نارسیدن سالک نشان بی طلبیست
ز دوست روی مگردان و تن به فرمان ده
که هر که صاحب این حال شد، ولی و نبیست
خلاف رسم درین عهد خرق عادت دان
که کارهای چنین از شمار بوالعجبیست
شب سیاه صباح سفید می آرد
چراغ مطلب از دودمان بولهبیست
به تیغ قطع ارادت نمی شود ما را
خلوص بندگی ما شرافت نسبیست
مگو ز دوست، ملالت بود «نظیری » را
که مستی سحری از نیاز نیم شبیست
به عرف عفو نکردن گناه بی ادبیست
سواد دل ز می سالخورده روشن کن
که عینک بصرش ز آبگینه حلبیست
قبول بی هنران ز التفات معشوق است
عنایت ازلی را نشانه بی سببیست
جمال حال شود ترجمان استحقاق
دلیل آب جگر تفتگی و تشنه لبیست
ز من مشاطه بستان صداق می طلبد
هنوز دختر رز در سرایچه عنبیست
بگو که رفتم و قسمت نشد که دریابم
که نارسیدن سالک نشان بی طلبیست
ز دوست روی مگردان و تن به فرمان ده
که هر که صاحب این حال شد، ولی و نبیست
خلاف رسم درین عهد خرق عادت دان
که کارهای چنین از شمار بوالعجبیست
شب سیاه صباح سفید می آرد
چراغ مطلب از دودمان بولهبیست
به تیغ قطع ارادت نمی شود ما را
خلوص بندگی ما شرافت نسبیست
مگو ز دوست، ملالت بود «نظیری » را
که مستی سحری از نیاز نیم شبیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
غیر من در پس این پرده سخن سازی هست
راز در دل نتوان داشت که غمازی هست
زخم کاریست صراحی و قدم برچینید
نیم بسمل شده ای را سر پروازی هست
بلبلان! گل ز گلستان به شبستان آرید
که درین کنج قفس زمزمه پردازی هست
گو که این صف شکنان قصد ضعیفان نکنند
که درین قافله گاهی قدراندازی هست
تو مپندار که این قصه به خود می گویم
گوش نزدیک لبم آر که آوازی هست
عشق بازیم به معشوق مجازی انداخت
کز نیازیم که با اوست به خود نازی هست
دی «نظیری » نرسیدست که امروز رود
صحبتی را بود انجام که آغازی هست
راز در دل نتوان داشت که غمازی هست
زخم کاریست صراحی و قدم برچینید
نیم بسمل شده ای را سر پروازی هست
بلبلان! گل ز گلستان به شبستان آرید
که درین کنج قفس زمزمه پردازی هست
گو که این صف شکنان قصد ضعیفان نکنند
که درین قافله گاهی قدراندازی هست
تو مپندار که این قصه به خود می گویم
گوش نزدیک لبم آر که آوازی هست
عشق بازیم به معشوق مجازی انداخت
کز نیازیم که با اوست به خود نازی هست
دی «نظیری » نرسیدست که امروز رود
صحبتی را بود انجام که آغازی هست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
عشق مرا زبان حکایت بریدنیست
مکتوب سر به مهر دلم ناشنیدنیست
رازی که در دلست ز دل بایدم نهفت
گل های ناشکفته این باغ چیدنیست
جلد و بیاض و دفترم از راز دل پر است
چشمم به هرچه می افتد از هم دریدنیست
از سینه تا به چند برآم فرو برم
این نیم قطره خون که ز مژگان چکیدنیست
خصم آن حریف نیست که دل کین کشد ازو
زین تیر نیم کش پر و پیکان کشیدنیست
گفتم مگر به منزل مقصود پی برم
یک بار چند گام به هر سو دویدنیست
چون یافت دل که بر سر راهی رسیده ام
ننشست از طلب که به آن کو رسیدنیست
رفتیم و ره به کنه جمالش نیافتیم
قانع نگشت دل به رسیدن که دیدنیست
دیدیم و دیدنش ز خودی بی خودی نداد
این زهر اگر به حوصله کند چشیدنیست
زین عشق صد بلاست «نظیری » فسانه چند
افسون خامشی به لب و دل دمیدنیست
مکتوب سر به مهر دلم ناشنیدنیست
رازی که در دلست ز دل بایدم نهفت
گل های ناشکفته این باغ چیدنیست
جلد و بیاض و دفترم از راز دل پر است
چشمم به هرچه می افتد از هم دریدنیست
از سینه تا به چند برآم فرو برم
این نیم قطره خون که ز مژگان چکیدنیست
خصم آن حریف نیست که دل کین کشد ازو
زین تیر نیم کش پر و پیکان کشیدنیست
گفتم مگر به منزل مقصود پی برم
یک بار چند گام به هر سو دویدنیست
چون یافت دل که بر سر راهی رسیده ام
ننشست از طلب که به آن کو رسیدنیست
رفتیم و ره به کنه جمالش نیافتیم
قانع نگشت دل به رسیدن که دیدنیست
دیدیم و دیدنش ز خودی بی خودی نداد
این زهر اگر به حوصله کند چشیدنیست
زین عشق صد بلاست «نظیری » فسانه چند
افسون خامشی به لب و دل دمیدنیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عطاش را نه صوابست و نه خطا باعث
بس است بهر گرم ناله گدا باعث
اگرچه رزق گدا بازپس نمی گردد
مقدرست که می گرددش عطا باعث
خزان درود و سحاب آب داد و دهقان کشت
ببین که برد و که پرورد و شد چه ها باعث
جنون عشق ز تقدیر بود من چه کنم؟
به بوی گل که شدم مست شد صبا باعث
بر آستانه پیر مغان رهی خواهم
تو گر سبب نشوی می شوی خدا باعث
خراب و مست چنین می زیم نمی دانم
در آفریدن من شد چه مدعا باعث
لئیم را می و معشوق اگر کریم نکرد
سخاش را نشود گنج و کیما باعث
عجب ز همت درویش اگر قبول کند
سعادتی که شود سایه هما باعث
ریا ز دیر به مسجد برد «نظیری » را
فقیه باده کش و گبر پارسا باعث
بس است بهر گرم ناله گدا باعث
اگرچه رزق گدا بازپس نمی گردد
مقدرست که می گرددش عطا باعث
خزان درود و سحاب آب داد و دهقان کشت
ببین که برد و که پرورد و شد چه ها باعث
جنون عشق ز تقدیر بود من چه کنم؟
به بوی گل که شدم مست شد صبا باعث
بر آستانه پیر مغان رهی خواهم
تو گر سبب نشوی می شوی خدا باعث
خراب و مست چنین می زیم نمی دانم
در آفریدن من شد چه مدعا باعث
لئیم را می و معشوق اگر کریم نکرد
سخاش را نشود گنج و کیما باعث
عجب ز همت درویش اگر قبول کند
سعادتی که شود سایه هما باعث
ریا ز دیر به مسجد برد «نظیری » را
فقیه باده کش و گبر پارسا باعث
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
فسون خط تو پیغام بعثت و شب داج
نگاه پر رخ تو مصطفاست بر معراج
ظهور حسن تو امنیتی به دوران داد
که پادشه ز رعیت نمی ستاند باج
چه صلح بود که حسن تو باوفا انگیخت
کز آب و آتش ما برد اختلاف مزاج
میان زخم و خدنگ تو الفتی پیوست
که از دکان مسیحا نمی خرند علاج
حسود مهره دل قلب کرد و غافل ازین
که کعبتین دغا، خانه می دهد تاراج
سرشگ زرق در آن کو روان نمی گردد
نبوده سیم دغل را به هیچ جای رواج
نماند شوکت شاهان کسی نمی داند
درازدستی حسنی که می رباید تاج
سوار معرکه آخرالزمان ایرج
که طالعش به ظفر کرده اند استخراج
چنان به عربده قلب عدو به هم شکند
که شیربچه گشایند بر بساط زجاج
مثال نسبت اعقاب و جد او این است
که آن قدر که گهر بیش بیش قیمت تاج
قبول تربیت استاد می کند شاگرد
هوای معرکه شهباز می کند دراج
بیان قصه رزمش نکو نمی دانم
وگرنه نظم کنم، بودمی همان جا کاج
غنیمتی که من از گنج فقر یافته ام
خراج ملک دهندم نمی دهم به خراج
سر «نظیری » و خاک سرای پیر مغان
ز آستان کریمان کجا رود محتاج؟
نگاه پر رخ تو مصطفاست بر معراج
ظهور حسن تو امنیتی به دوران داد
که پادشه ز رعیت نمی ستاند باج
چه صلح بود که حسن تو باوفا انگیخت
کز آب و آتش ما برد اختلاف مزاج
میان زخم و خدنگ تو الفتی پیوست
که از دکان مسیحا نمی خرند علاج
حسود مهره دل قلب کرد و غافل ازین
که کعبتین دغا، خانه می دهد تاراج
سرشگ زرق در آن کو روان نمی گردد
نبوده سیم دغل را به هیچ جای رواج
نماند شوکت شاهان کسی نمی داند
درازدستی حسنی که می رباید تاج
سوار معرکه آخرالزمان ایرج
که طالعش به ظفر کرده اند استخراج
چنان به عربده قلب عدو به هم شکند
که شیربچه گشایند بر بساط زجاج
مثال نسبت اعقاب و جد او این است
که آن قدر که گهر بیش بیش قیمت تاج
قبول تربیت استاد می کند شاگرد
هوای معرکه شهباز می کند دراج
بیان قصه رزمش نکو نمی دانم
وگرنه نظم کنم، بودمی همان جا کاج
غنیمتی که من از گنج فقر یافته ام
خراج ملک دهندم نمی دهم به خراج
سر «نظیری » و خاک سرای پیر مغان
ز آستان کریمان کجا رود محتاج؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
ای کعبه که گردت ننشیند به صفا هیچ
جایی که عطای تو بود کفر و خطا هیچ
نرخ نظر حسن قبول تو بلند است
ریزیم دل ار بر سر دل تا به سما هیچ
با قهر تو علت نه و با مهر بهانه
آن را که مراد تو بلا خواست دعا هیچ
گر بهره ای از خلق و سرشت تو ندارند
خاک پی روح القدس و آب بقا هیچ
عشق تو مرا از بت و زنار برآورد
آن را که تو کردی طلب اعراض و رضا هیچ
با آن که ز پی چشم عزیزان نگران بود
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
کونین چه کار آیدم ار با تو نباشم
بی دولت وصل تو نعیم دو سرا هیچ
کم حوصلگی از طرف ماست وگرنه
از بحر نوالت نشود کم به عطا هیچ
از توست که این زمزمه با طبع «نظیری » است
بانگی که نباشد نکند کوه صدا هیچ
جایی که عطای تو بود کفر و خطا هیچ
نرخ نظر حسن قبول تو بلند است
ریزیم دل ار بر سر دل تا به سما هیچ
با قهر تو علت نه و با مهر بهانه
آن را که مراد تو بلا خواست دعا هیچ
گر بهره ای از خلق و سرشت تو ندارند
خاک پی روح القدس و آب بقا هیچ
عشق تو مرا از بت و زنار برآورد
آن را که تو کردی طلب اعراض و رضا هیچ
با آن که ز پی چشم عزیزان نگران بود
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
کونین چه کار آیدم ار با تو نباشم
بی دولت وصل تو نعیم دو سرا هیچ
کم حوصلگی از طرف ماست وگرنه
از بحر نوالت نشود کم به عطا هیچ
از توست که این زمزمه با طبع «نظیری » است
بانگی که نباشد نکند کوه صدا هیچ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
گوش گل می درد از مژده هنگام صبوح
زنده دارد نفس باد صبا نام صبوح
تا تو مرغ فلکی رام گلستان شده ای
خواب مرغ سحری رفته و آرام صبوح
تو گل از مرغ سحرگاه گرفتارتری
دم نزد صبح حریفان که نشد دام صبوح
در چنان بزم که مستان سحر می نوشند
صاف خورشید بود درد ته جام صبوح
دست و پا گر نزند دل نفسم می گیرد
در گو روز فتادم ز لب بام صبوح
غم مطلوب سر از دامن دلبر نگرفت
لابه نیم شبی کردم و ابرام صبوح
حق دیدار «نظیری » نرسانی به تمام
در شب وصل ادا گر نکنی وام صبوح
زنده دارد نفس باد صبا نام صبوح
تا تو مرغ فلکی رام گلستان شده ای
خواب مرغ سحری رفته و آرام صبوح
تو گل از مرغ سحرگاه گرفتارتری
دم نزد صبح حریفان که نشد دام صبوح
در چنان بزم که مستان سحر می نوشند
صاف خورشید بود درد ته جام صبوح
دست و پا گر نزند دل نفسم می گیرد
در گو روز فتادم ز لب بام صبوح
غم مطلوب سر از دامن دلبر نگرفت
لابه نیم شبی کردم و ابرام صبوح
حق دیدار «نظیری » نرسانی به تمام
در شب وصل ادا گر نکنی وام صبوح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دهل و نای دریدیم به آوازه صبح
بانگ فتحی نشنیدیم ز دروازه صبح
دیر گشتیم ز فیض سحر آگاه، دریغ
جامه یی پاره نکردیم به اندازه صبح
کم خراشست دم مرغ سحر برخیزید
جگری تازه کنیم از نمک تازه صبح
می و معشوق به اندازه ما می باید
رطل خورشید کند چاره خمیازه صبح
مغفر جام بیارابرش می در زین کش
تا به یک حمله کنم غارت جمازه صبح
سپه شب به شبیخون دعا بشکستم
علم روز زنم بر در دروازه صبح
رفته اوراق شب و روز به هم برچینیم
بخیه ثابت و سیاره شیرازه صبح
دست در گردن عذرای جهان اندازم
حله روز به هم برزنم و غازه صبح
سرو و شمشاد به وجدند «نظیری » وقتست
به سر شاخ سراییم سر آوازه صبح
بانگ فتحی نشنیدیم ز دروازه صبح
دیر گشتیم ز فیض سحر آگاه، دریغ
جامه یی پاره نکردیم به اندازه صبح
کم خراشست دم مرغ سحر برخیزید
جگری تازه کنیم از نمک تازه صبح
می و معشوق به اندازه ما می باید
رطل خورشید کند چاره خمیازه صبح
مغفر جام بیارابرش می در زین کش
تا به یک حمله کنم غارت جمازه صبح
سپه شب به شبیخون دعا بشکستم
علم روز زنم بر در دروازه صبح
رفته اوراق شب و روز به هم برچینیم
بخیه ثابت و سیاره شیرازه صبح
دست در گردن عذرای جهان اندازم
حله روز به هم برزنم و غازه صبح
سرو و شمشاد به وجدند «نظیری » وقتست
به سر شاخ سراییم سر آوازه صبح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
مانده ام با دلی از هجر عزیزان مجروح
دیده ام غرقه طوفان چو جگرگوشه نوح
در ره دوست هلاک زن و فرزند به جاست
بر در وصل وداع کس و پیوند فتوح
صد بهانه که یکی برنزند بر تقصیر
صد کنایت که یکی را نبود رنگ وضوح
گاهم از باد هوا سنگ ببارد ظاهر
گاهم از کلک قضا جرم بزاید مشروح
بر دل و سینه من داغ جفا گردد مهر
در رگ و ریشه من قوت بلا گردد روح
نه بخود حامل پیمان محبت گشتم
عشوه یی دیدم و خوش بود سر از جام صبوح
صالح و طالح اگر جمله چو من واجویند
توبه، در توبه ز زشتی بگریزد چو نصوح
سوی رحمان علی العرش توجه کردم
بانگ زد عرش که پاکی ز مکان یا سبوح
در صحبت همه بر روی «نظیری » بستند
به خود ای فاتح ابواب دری کن مفتوح
دیده ام غرقه طوفان چو جگرگوشه نوح
در ره دوست هلاک زن و فرزند به جاست
بر در وصل وداع کس و پیوند فتوح
صد بهانه که یکی برنزند بر تقصیر
صد کنایت که یکی را نبود رنگ وضوح
گاهم از باد هوا سنگ ببارد ظاهر
گاهم از کلک قضا جرم بزاید مشروح
بر دل و سینه من داغ جفا گردد مهر
در رگ و ریشه من قوت بلا گردد روح
نه بخود حامل پیمان محبت گشتم
عشوه یی دیدم و خوش بود سر از جام صبوح
صالح و طالح اگر جمله چو من واجویند
توبه، در توبه ز زشتی بگریزد چو نصوح
سوی رحمان علی العرش توجه کردم
بانگ زد عرش که پاکی ز مکان یا سبوح
در صحبت همه بر روی «نظیری » بستند
به خود ای فاتح ابواب دری کن مفتوح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بیگانه چون رود به در آشنا رود
آن کس که آشنای تو باشد کجا رود
از خاک بوس کوی تو تا پا کشیده ام
در راه من جدا روم و دل جدا رود
احرام عهد روز ازل، کعبه کوی دوست
جز راه عشق هرکه رود بر خطا رود
صهبای راز بیش ز اندازه می دهند
گر دم زند حریف سرش بر هوا رود
عشاق ناز حسن نه ارزان خریده اند
بسیار سر، که در سر این ماجرا رود
شادی که غبن می کشی و دم نمی زنی
در شهر این معامله با هر گدا رود
عشق آمد و تمام به گوشم فرو دمید
رازی که در میان مس و کیمیا رود
زان بحر موج خیز چه کم گردد ار شبی
بر کشتزار سوخته آب بقا رود
این حاجیان ز دور صدایی شنیده اند
کس در درون پرده چه داند چه ها رود؟
عریان تنی عارف معنی جمال اوست
فر هما بماند و، پر هما رود
ما پیرهن ز سادگی از بر فگنده ایم
وز کینه دیر در بر دشمن قبا رود
غمگین مباش زود «نظیری » فرح دهند
چون بنده مطیع همه بر رضا رود
آن کس که آشنای تو باشد کجا رود
از خاک بوس کوی تو تا پا کشیده ام
در راه من جدا روم و دل جدا رود
احرام عهد روز ازل، کعبه کوی دوست
جز راه عشق هرکه رود بر خطا رود
صهبای راز بیش ز اندازه می دهند
گر دم زند حریف سرش بر هوا رود
عشاق ناز حسن نه ارزان خریده اند
بسیار سر، که در سر این ماجرا رود
شادی که غبن می کشی و دم نمی زنی
در شهر این معامله با هر گدا رود
عشق آمد و تمام به گوشم فرو دمید
رازی که در میان مس و کیمیا رود
زان بحر موج خیز چه کم گردد ار شبی
بر کشتزار سوخته آب بقا رود
این حاجیان ز دور صدایی شنیده اند
کس در درون پرده چه داند چه ها رود؟
عریان تنی عارف معنی جمال اوست
فر هما بماند و، پر هما رود
ما پیرهن ز سادگی از بر فگنده ایم
وز کینه دیر در بر دشمن قبا رود
غمگین مباش زود «نظیری » فرح دهند
چون بنده مطیع همه بر رضا رود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
بر قفا چشمت نمی افتد چو این در واشود
آن زمان درگاه بشناسی که صدرت جا شود
آن که او در کلبه احزان پسر گم کرد یافت
تو که چیزی گم نکردی از کجا پیدا شود
دوست دارد از غریبان ناله بیچارگی
عشق می خواهد که کشتی غرق در دریا شود
هرکه می خواهد که منشور خراباتش دهند
باید اول خانمان برهم زن و رسوا شود
زو همه خوبی زما زشتی همانا لایق است
پرده ما بسته ماند پرده او واشود
شد بهار عمر و ناپخته است انگورم هنوز
نیست معلومم که آخر سرکه یا صهبا شود
عمره آن کو برآرم، پایم ار آید به کار
حلقه آن دربگیرم دستم ار گیرا شود
کم «نظیری » راست بر جایی نظر افگنده ام
وای اگر روز جزا چشم و دلم گویا شود
آن زمان درگاه بشناسی که صدرت جا شود
آن که او در کلبه احزان پسر گم کرد یافت
تو که چیزی گم نکردی از کجا پیدا شود
دوست دارد از غریبان ناله بیچارگی
عشق می خواهد که کشتی غرق در دریا شود
هرکه می خواهد که منشور خراباتش دهند
باید اول خانمان برهم زن و رسوا شود
زو همه خوبی زما زشتی همانا لایق است
پرده ما بسته ماند پرده او واشود
شد بهار عمر و ناپخته است انگورم هنوز
نیست معلومم که آخر سرکه یا صهبا شود
عمره آن کو برآرم، پایم ار آید به کار
حلقه آن دربگیرم دستم ار گیرا شود
کم «نظیری » راست بر جایی نظر افگنده ام
وای اگر روز جزا چشم و دلم گویا شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
می روم جایی که غم آنجا ز دل ها می رود
ناله از هرجا که می خیزد به آن جا می رود
بعد جان دادن به دنبال اجل بینم چنانک
گوییا صد یوسف از پیش زلیخا می رود
تحفه رضوان اگر بر کف ندارم دور نیست
تا به مرگ از طفلیم ایمان به یغما می رود
شاید ار دردی به محتاجان فروشد می فروش
هر که را یک درهمست آن جا به سودا می رود
من نخواهم رفت اما بهر تسکین دلش
هرکجا بینید گوییدش که فردا می رود
بر من اندوهی هجوم آورده از هجران او
کز درش تا می روم دل در ته پا می رود
می روم نوعی ز کوی او که پنداری به خشم
صدکس از پیش و پسم بهر تقاضا می رود
گر ز لوح چهره لیلی همی آرد سبق
خاطر شوریده مجنون به صحرا می رود
شهر و صحرا ار «نظیری » سوخت از آه وداع
می رود نوعی که پنداری ز دنیا می رود
ناله از هرجا که می خیزد به آن جا می رود
بعد جان دادن به دنبال اجل بینم چنانک
گوییا صد یوسف از پیش زلیخا می رود
تحفه رضوان اگر بر کف ندارم دور نیست
تا به مرگ از طفلیم ایمان به یغما می رود
شاید ار دردی به محتاجان فروشد می فروش
هر که را یک درهمست آن جا به سودا می رود
من نخواهم رفت اما بهر تسکین دلش
هرکجا بینید گوییدش که فردا می رود
بر من اندوهی هجوم آورده از هجران او
کز درش تا می روم دل در ته پا می رود
می روم نوعی ز کوی او که پنداری به خشم
صدکس از پیش و پسم بهر تقاضا می رود
گر ز لوح چهره لیلی همی آرد سبق
خاطر شوریده مجنون به صحرا می رود
شهر و صحرا ار «نظیری » سوخت از آه وداع
می رود نوعی که پنداری ز دنیا می رود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
هر سحر سلسله از پای سحر بگشایند
از گشادش گرهی از دل ما بگشایند
درد نایافتنم سوخت ندانم ز کجا
بلبلان را به چمن راه نوا بگشایند
کارم از زلف گره گر تو پیچیده تر است
سر این رشته ندانم ز کجا بگشایند
آخر ای گل گذری کن به گلستان تا کی؟
چشم نرگس به ره باد صبا بگشایند
بر هم افتاده دل و دیده برانداز نقاب
تا همه عقد گهر روی نما بگشایند
هر کجا فتنه آن چشم سیه در کارست
کفر باشد که زبان را به دعا بگشایند
سیر این دایره بد نیست ولی می ترسم
چشمم از خویش ببندند چو پا بگشایند
گر به میخانه «نظیری » برم این زمزمه را
مطربانم گره از بند قبا بگشایند
از گشادش گرهی از دل ما بگشایند
درد نایافتنم سوخت ندانم ز کجا
بلبلان را به چمن راه نوا بگشایند
کارم از زلف گره گر تو پیچیده تر است
سر این رشته ندانم ز کجا بگشایند
آخر ای گل گذری کن به گلستان تا کی؟
چشم نرگس به ره باد صبا بگشایند
بر هم افتاده دل و دیده برانداز نقاب
تا همه عقد گهر روی نما بگشایند
هر کجا فتنه آن چشم سیه در کارست
کفر باشد که زبان را به دعا بگشایند
سیر این دایره بد نیست ولی می ترسم
چشمم از خویش ببندند چو پا بگشایند
گر به میخانه «نظیری » برم این زمزمه را
مطربانم گره از بند قبا بگشایند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
در آشیان ما پر و بال هما رسید
هرجا رسید سایه دولت ز ما رسید
بلبل نمی شود که ننالد به بوستان
گلبن ز صوت و نغمه به نشو و نما رسید
کس ماجرای بلبل و پروانه حل نکرد
سرگشته ماند هرکه به این ماجرا رسید
با غمزه این معامله پیش از الست بود
حرف بلی نبود، که زخم بلا رسید
هرکسی به قدر طاقت خود می کشد غمش
آهن به قدر جذبه به آهن ربا رسید
یک خنده بر بضاعت درویش زد لبش
صد کاروان شکر به نی بوریا رسید
گردید تلخ عیش حریفان ز حسرتم
لذت شد از طعام چو چشم گدا رسید
آزار از جراحت بیگانگان رسد
مرهم منه که خم من از آشنا رسید
می ده که رفت نوبت مستوری و صلاح
طرف نقاب غنچه به دست صبا رسید
کس در جفا طریق رضا را به سر نبرد
در حیرتم که کار «نظیری » کجا رسید
هرجا رسید سایه دولت ز ما رسید
بلبل نمی شود که ننالد به بوستان
گلبن ز صوت و نغمه به نشو و نما رسید
کس ماجرای بلبل و پروانه حل نکرد
سرگشته ماند هرکه به این ماجرا رسید
با غمزه این معامله پیش از الست بود
حرف بلی نبود، که زخم بلا رسید
هرکسی به قدر طاقت خود می کشد غمش
آهن به قدر جذبه به آهن ربا رسید
یک خنده بر بضاعت درویش زد لبش
صد کاروان شکر به نی بوریا رسید
گردید تلخ عیش حریفان ز حسرتم
لذت شد از طعام چو چشم گدا رسید
آزار از جراحت بیگانگان رسد
مرهم منه که خم من از آشنا رسید
می ده که رفت نوبت مستوری و صلاح
طرف نقاب غنچه به دست صبا رسید
کس در جفا طریق رضا را به سر نبرد
در حیرتم که کار «نظیری » کجا رسید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آن بخت فتنه جو که تو دیدی به خواب شد
وان دل که بود سخت تر از خاره آب شد
گلگونه هوا و هوس رنگ واگذاشت
خال و خط عروس طبیعت خراب شد
دل را که حرف سوختگان داغ کرده بود
می رفت تا بر آتش ایشان کباب شد
در بحر شوق کشتی دل ریسمان برید
در کوی یار خیمه تن بی طناب شد
این بو ز سنبل و گل هر کشوری نخاست
تا در خطا کدام گیا مشک ناب شد
دایم کسی به قافله بودست پاسبان
بیدار شو که چشم رفیقان به خواب شد
خشکی لب به تشنه لبان آب می دهد
تا مستعد شدیم دعا مستجاب شد
مستی چه خوب کرد که این پرده برگرفت
رخساره حقیقت ما بی نقاب شد
تاریخ واقعات شهان نانوشته ماند
افسانه ای که گفت «نظیری » کتاب شد
وان دل که بود سخت تر از خاره آب شد
گلگونه هوا و هوس رنگ واگذاشت
خال و خط عروس طبیعت خراب شد
دل را که حرف سوختگان داغ کرده بود
می رفت تا بر آتش ایشان کباب شد
در بحر شوق کشتی دل ریسمان برید
در کوی یار خیمه تن بی طناب شد
این بو ز سنبل و گل هر کشوری نخاست
تا در خطا کدام گیا مشک ناب شد
دایم کسی به قافله بودست پاسبان
بیدار شو که چشم رفیقان به خواب شد
خشکی لب به تشنه لبان آب می دهد
تا مستعد شدیم دعا مستجاب شد
مستی چه خوب کرد که این پرده برگرفت
رخساره حقیقت ما بی نقاب شد
تاریخ واقعات شهان نانوشته ماند
افسانه ای که گفت «نظیری » کتاب شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
گر تشنه بر سر خم میرم عجب نباشد
رحمی نمی نمایند تا جان به لب نباشد
با صد امید خواندند کز انتظار سوزند
چون در نمی گشایند کاش این طلب نباشد
صهبای راز دادند سرمست شوق کردند
گویند لب گشودن شرط ادب نباشد
من یک سبب ندارم وز کبر بر در بخت
یک مدعا نسازند تا صد سبب نباشد
چون ذلتی ببینند آمرزشی نمایند
پایی اگر بلغزد جای طرب نباشد
هرگز دل توانگر لذت نیابد از عشق
غم نیست عاشقان را گر قوت شب نباشد
از عقدهای دوران دل بد مکن «نظیری »
آن را که واگذارند جز از غضب نباشد
رحمی نمی نمایند تا جان به لب نباشد
با صد امید خواندند کز انتظار سوزند
چون در نمی گشایند کاش این طلب نباشد
صهبای راز دادند سرمست شوق کردند
گویند لب گشودن شرط ادب نباشد
من یک سبب ندارم وز کبر بر در بخت
یک مدعا نسازند تا صد سبب نباشد
چون ذلتی ببینند آمرزشی نمایند
پایی اگر بلغزد جای طرب نباشد
هرگز دل توانگر لذت نیابد از عشق
غم نیست عاشقان را گر قوت شب نباشد
از عقدهای دوران دل بد مکن «نظیری »
آن را که واگذارند جز از غضب نباشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
چه شور بود؟ که عشقت به من کرامت کرد
که نارسیده قیامت دلم قیامت کرد
حدیث من که ز مجموعه وفای تو خواند؟
که نه به خون دل و دیده اش علامت کرد
به کعبه دل من عاشقان نماز آرند
که قبله شد صنم و برهمن امامت کرد
به هر که نماز کنم صدهزار سجده شکر
که در دیار تو دل نیت اقامت کرد
قضای کفر ادا می کنم که بر من عشق
نماز و طاعت صدساله را غرامت کرد
نثار دیده تصدق دهم که بخت جوان
به کوی زهد و ریا نوبر ندامت کرد
مزاج عشق «نظیری » حریص و سودایی است
درین معامله نتوان تو را ملامت کرد
که نارسیده قیامت دلم قیامت کرد
حدیث من که ز مجموعه وفای تو خواند؟
که نه به خون دل و دیده اش علامت کرد
به کعبه دل من عاشقان نماز آرند
که قبله شد صنم و برهمن امامت کرد
به هر که نماز کنم صدهزار سجده شکر
که در دیار تو دل نیت اقامت کرد
قضای کفر ادا می کنم که بر من عشق
نماز و طاعت صدساله را غرامت کرد
نثار دیده تصدق دهم که بخت جوان
به کوی زهد و ریا نوبر ندامت کرد
مزاج عشق «نظیری » حریص و سودایی است
درین معامله نتوان تو را ملامت کرد