عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
خمار می به لبم قفل زد ایاغ کجاست؟
کلید میکده گم کرده ام چراغ کجاست؟
نه عندلیب غزل خوان نه شاخ گل خندان
درین بهار کسی را دل و دماغ کجاست؟
شکوفه را به نم ابر جامه در گرو است
برهنه را سر و سامان عیش باغ کجاست؟
یکی به گرد گلستان خویش سیری کن
ببین که یک گل بی صد هزار داغ کجاست؟
هزار جنس مرادم به وقت در گرو است
دمی که صاحب وقتی دهد سراغ کجاست؟
ز شغل کار خودم یک نفس رهایی نیست
محبتی که دهد از خودم فراغ کجاست؟
به خون دیده «نظیری » بساز و باده مخواه
برای زاغ میی همچو خون زاغ کجاست؟
کلید میکده گم کرده ام چراغ کجاست؟
نه عندلیب غزل خوان نه شاخ گل خندان
درین بهار کسی را دل و دماغ کجاست؟
شکوفه را به نم ابر جامه در گرو است
برهنه را سر و سامان عیش باغ کجاست؟
یکی به گرد گلستان خویش سیری کن
ببین که یک گل بی صد هزار داغ کجاست؟
هزار جنس مرادم به وقت در گرو است
دمی که صاحب وقتی دهد سراغ کجاست؟
ز شغل کار خودم یک نفس رهایی نیست
محبتی که دهد از خودم فراغ کجاست؟
به خون دیده «نظیری » بساز و باده مخواه
برای زاغ میی همچو خون زاغ کجاست؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به شرح حالت من نامه ها در اطرافست
هزار قافله ام زیر بار او صافست
به مهربانی او اعتماد نتوان کرد
که تازه عاشقم و خاطرش به من صافست
به ناله اشک فشانم که تازه دولت را
عطای نیم درم دستگاه صد لافست
به عشوه کرد تبسم به خنده جان دادم
خلاف دوست نمودن خلاف انصافست
بهشت روزی نابالغ محبت نیست
کسی که طفل بمیرد مقامش اعرافست
به تلخی از لب این شاهدان شاه شناس
اگر شویم مکرم کمال الطافست
هزار مصرف شکر صرف منعمان سازند
نواله ای به فقیر ار دهند اسرافست
ز عالمی که به کس دوستی به سر نرساند
وفا مجوی که عنقا هنوز در قافست
اگر ز راز دلت آگهم عجیب مدان
که علم کشف نه از قسم علم کشافست
به یک تبسم دزدیده ام فراهم ساز
که چون رخ تو پریشانیم از اطرافست
«نظیری » از ره سنجیدگی شود غالب
دغل مباز که میزان به دست صرافست
هزار قافله ام زیر بار او صافست
به مهربانی او اعتماد نتوان کرد
که تازه عاشقم و خاطرش به من صافست
به ناله اشک فشانم که تازه دولت را
عطای نیم درم دستگاه صد لافست
به عشوه کرد تبسم به خنده جان دادم
خلاف دوست نمودن خلاف انصافست
بهشت روزی نابالغ محبت نیست
کسی که طفل بمیرد مقامش اعرافست
به تلخی از لب این شاهدان شاه شناس
اگر شویم مکرم کمال الطافست
هزار مصرف شکر صرف منعمان سازند
نواله ای به فقیر ار دهند اسرافست
ز عالمی که به کس دوستی به سر نرساند
وفا مجوی که عنقا هنوز در قافست
اگر ز راز دلت آگهم عجیب مدان
که علم کشف نه از قسم علم کشافست
به یک تبسم دزدیده ام فراهم ساز
که چون رخ تو پریشانیم از اطرافست
«نظیری » از ره سنجیدگی شود غالب
دغل مباز که میزان به دست صرافست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
کس ننمود جرعه یی کز جگرم گزک نخواست
بی نمکی نگفت کس کز سخنم نمک نخواست
هرکه زیاده دادمش عربده بیشتر نمود
پر ترکش نساختم کاسه که پر ترک نخواست
آمده نقش بازیم ورنه فراز دیده ام
کس ننشست کز حسد جای دو شش دو یک نخواست
من همه عجز و همگنان میل نزاع می کنند
هرکه حریرباف شد عاقل ازو خسک نخواست
رنگ رخ سخن نشان می دهد از عیار مرد
صاحب فهم خورده بین ناسره را محک نخواست
گفت و شنید دوستان مایه عیش می شود
آن که شمرده زد نفس همدمی ملک نخواست
عالم و یک مسیح دم، دیر مغان و یک صنم
هرچه بخواست رای من اختر نه فلک نخواست
مصرع نظم بی غلط صفحه نثر بی سقط
نسخه نظم و نثر من نقطه سهو و شک نخواست
نظم «نظیری » از ازل معجزه خیز آمده
گزلک جاهلی مکش نسخه صنع حک نخواست
بی نمکی نگفت کس کز سخنم نمک نخواست
هرکه زیاده دادمش عربده بیشتر نمود
پر ترکش نساختم کاسه که پر ترک نخواست
آمده نقش بازیم ورنه فراز دیده ام
کس ننشست کز حسد جای دو شش دو یک نخواست
من همه عجز و همگنان میل نزاع می کنند
هرکه حریرباف شد عاقل ازو خسک نخواست
رنگ رخ سخن نشان می دهد از عیار مرد
صاحب فهم خورده بین ناسره را محک نخواست
گفت و شنید دوستان مایه عیش می شود
آن که شمرده زد نفس همدمی ملک نخواست
عالم و یک مسیح دم، دیر مغان و یک صنم
هرچه بخواست رای من اختر نه فلک نخواست
مصرع نظم بی غلط صفحه نثر بی سقط
نسخه نظم و نثر من نقطه سهو و شک نخواست
نظم «نظیری » از ازل معجزه خیز آمده
گزلک جاهلی مکش نسخه صنع حک نخواست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
چنان ز خانه برون رفتنم به دل ننگ است
که آستانه بیابان و گام فرسنگ است
به جان در تن مفلوج گشته می مانم
که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است
رگ روان بگدازد چو گریه گرم شود
شراره در دل فولاد و قطره در سنگ است
به دامن دل پاک تو داغ تو نرسد
ز بس گریسته ام خون دیده بی رنگ است
دلم ز صورت کارم غریق اندوهست
که عکس طلعت زنگی بر آینه زنگ است
به گردش مه و خورشید طعنه ها دارم
به بخت خویش زیانکاره بر سر جنگ است
غریب نقش خیالی بر آب زد دیده
بجز خدای که داند که این چه نیرنگ است
نوا به گوشت اگر مختلف رسد چه عجب
که یک ترانه ما در هزار آهنگ است
سخن به ذوق بود در مذاق بنشیند
به صفحه کلک «نظیری » چو زخمه بر چنگ است
که آستانه بیابان و گام فرسنگ است
به جان در تن مفلوج گشته می مانم
که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است
رگ روان بگدازد چو گریه گرم شود
شراره در دل فولاد و قطره در سنگ است
به دامن دل پاک تو داغ تو نرسد
ز بس گریسته ام خون دیده بی رنگ است
دلم ز صورت کارم غریق اندوهست
که عکس طلعت زنگی بر آینه زنگ است
به گردش مه و خورشید طعنه ها دارم
به بخت خویش زیانکاره بر سر جنگ است
غریب نقش خیالی بر آب زد دیده
بجز خدای که داند که این چه نیرنگ است
نوا به گوشت اگر مختلف رسد چه عجب
که یک ترانه ما در هزار آهنگ است
سخن به ذوق بود در مذاق بنشیند
به صفحه کلک «نظیری » چو زخمه بر چنگ است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تو را به کعبه مرا کار با دل افتادست
به کعبه بتکده من مقابل افتادست
صدای بی جرس ار بشنوی غریب مدان
که روح ماست به دنبال محمل افتادست
سپند طالع من حرز ان یکاد کنید
صلیب زلف بتانم حمایل افتادست
به عزم کعبه کنید اتفاق خلوتیان
که پیر صومعه را بار در گل افتادست
نه کج ز مستی می کرده قبله باده فروش
دلش به گوشه میخانه مایل افتادست
شکسته بر ورق جبهه تو خامه حکیم
که ابروان تو را عقده مشکل افتادست
حریف بین چه به راحت بساط می چیند
ز تیز نقشی افلاک غافل افتادست
حریم خاک چو قربانگه منا دیدم
که هر طرف نگری صید بسمل افتادست
یکی به گور عزیزان شهر سیری کن
ببین که نقش امل ها چه باطل افتادست
مجردان سبک سیر از جهان رفتند
گهر به قعریم و خس به ساحل افتادست
گدای پیر مغان شو که پادشاه فقیر
بر آستانه میخانه سایل افتادست
ضرر به مال «نظیری » پیش بین نرسد
که او به وادی و رختش به منزل افتادست
به کعبه بتکده من مقابل افتادست
صدای بی جرس ار بشنوی غریب مدان
که روح ماست به دنبال محمل افتادست
سپند طالع من حرز ان یکاد کنید
صلیب زلف بتانم حمایل افتادست
به عزم کعبه کنید اتفاق خلوتیان
که پیر صومعه را بار در گل افتادست
نه کج ز مستی می کرده قبله باده فروش
دلش به گوشه میخانه مایل افتادست
شکسته بر ورق جبهه تو خامه حکیم
که ابروان تو را عقده مشکل افتادست
حریف بین چه به راحت بساط می چیند
ز تیز نقشی افلاک غافل افتادست
حریم خاک چو قربانگه منا دیدم
که هر طرف نگری صید بسمل افتادست
یکی به گور عزیزان شهر سیری کن
ببین که نقش امل ها چه باطل افتادست
مجردان سبک سیر از جهان رفتند
گهر به قعریم و خس به ساحل افتادست
گدای پیر مغان شو که پادشاه فقیر
بر آستانه میخانه سایل افتادست
ضرر به مال «نظیری » پیش بین نرسد
که او به وادی و رختش به منزل افتادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ذوقی به کمالست و وصالی به دوامست
امروز به ما منزلت عشق تمامست
بر صوفی بی وجد وبالست عبادت
بر شیشه که خالی ست ز می سجده حرامست
دادیم به معشوقه و می دنیی و دین را
بدنام شدن در دو جهان غایت نامست
احیای شب ما و صبوحی حریفان
مهتاب همه روزن و صبح همه بامست
جمعی که گرفتاری ایام شناسند
چون شب پره از نور گریزند که دامست
می گریم و از گریه چو طفلم خبری نیست
در دل هوسی هست ندانم که کدامست
ساقی غم دوران مخور و رطل گران ده
شادست جهان تا می حسن تو به جامست
گویید به زاهد بچه عصمت نفروشد
بوی می دوشینه هنوزش به مشامست
رنجور و الم دیده و پیرست «نظیری »
جام سحری چون نخورد ماه صیامست
امروز به ما منزلت عشق تمامست
بر صوفی بی وجد وبالست عبادت
بر شیشه که خالی ست ز می سجده حرامست
دادیم به معشوقه و می دنیی و دین را
بدنام شدن در دو جهان غایت نامست
احیای شب ما و صبوحی حریفان
مهتاب همه روزن و صبح همه بامست
جمعی که گرفتاری ایام شناسند
چون شب پره از نور گریزند که دامست
می گریم و از گریه چو طفلم خبری نیست
در دل هوسی هست ندانم که کدامست
ساقی غم دوران مخور و رطل گران ده
شادست جهان تا می حسن تو به جامست
گویید به زاهد بچه عصمت نفروشد
بوی می دوشینه هنوزش به مشامست
رنجور و الم دیده و پیرست «نظیری »
جام سحری چون نخورد ماه صیامست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
اخترشناس در روش بخت من گم است
مشکل فتاده کار نه در دست انجم است
دوران صلای تفرقه داد و شراب ما
یک پاره در صراحی و یک پاره در خم است
ساقی چو فیض اوست همه صرف او کنیم
این جرعه ای که در ته جام تکلم است
شیرین نکرده خنده شادی مذاق کس
گل نیز تلخ گشته زهر تبسم است
باشد به ناامیدی خویشم محبتی
کو آشنای گوشه چشم ترحم است
آسودمی اگر به خودم کس گذاشتی
از جور او کشنده ترم رحم مرده است
ناخن همیشه در جگر خاره می زنم
دیریست رخش سعی مرا سنگ در سم است
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند و رشته امید من گم است
گفتار بی نتیجه «نظیری » نمی خرند
عودی که سوزد و ندهد بوی هیزم است
مشکل فتاده کار نه در دست انجم است
دوران صلای تفرقه داد و شراب ما
یک پاره در صراحی و یک پاره در خم است
ساقی چو فیض اوست همه صرف او کنیم
این جرعه ای که در ته جام تکلم است
شیرین نکرده خنده شادی مذاق کس
گل نیز تلخ گشته زهر تبسم است
باشد به ناامیدی خویشم محبتی
کو آشنای گوشه چشم ترحم است
آسودمی اگر به خودم کس گذاشتی
از جور او کشنده ترم رحم مرده است
ناخن همیشه در جگر خاره می زنم
دیریست رخش سعی مرا سنگ در سم است
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند و رشته امید من گم است
گفتار بی نتیجه «نظیری » نمی خرند
عودی که سوزد و ندهد بوی هیزم است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بویی از آن دو سلسله خم به خم گذشت
شیخ از حرم برآمد و گبر از صنم گذشت
خیز از سفال خضر زلال بقا بنوش
کاین آب زندگی ز سر جام جم گذشت
نبود علایق دو جهان گرد دامنش
چون من مجردی که ز دیر و حرم گذشت
ناموس و ننگ در نظر من برابر است
هرکس ز خود گذشت ز شادی و غم گذشت
برق دل رمیده ما را طلب مکن
کاین پرتو از سواد وجود و عدم گذشت
جز رفت و آمد نفسی نیست بود ما
جاوید زیست هر که ازین یک دو دم گذشت
چون عندلیب مست «نظیری » ترانه گوست
از خار و گل بریده شد از مدح و ذم گذشت
شیخ از حرم برآمد و گبر از صنم گذشت
خیز از سفال خضر زلال بقا بنوش
کاین آب زندگی ز سر جام جم گذشت
نبود علایق دو جهان گرد دامنش
چون من مجردی که ز دیر و حرم گذشت
ناموس و ننگ در نظر من برابر است
هرکس ز خود گذشت ز شادی و غم گذشت
برق دل رمیده ما را طلب مکن
کاین پرتو از سواد وجود و عدم گذشت
جز رفت و آمد نفسی نیست بود ما
جاوید زیست هر که ازین یک دو دم گذشت
چون عندلیب مست «نظیری » ترانه گوست
از خار و گل بریده شد از مدح و ذم گذشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
فرحی نیست که در پهلوی آن صد غم نیست
روز مولود جهان کم ز شب ماتم نیست
همه جا تیر کمانخانه ابرو رفته ست
نیش هرجاطلبی هست، ولی مرهم نیست
رنج از آنست که این فتنه برانگیخته اند
ذل ما ز نزاع ملک و آدم نیست
عارفان گوش که بر پرده ساز اندازند
در پس پرده شناسند که نامحرم نیست
به دم عیسوی و معجز روح اللهی
خلق دانند که از اهل خطا مریم نیست
رسم ناموس جهان زود ز سر برداریم
کاین علاقه به پر افسر ما محکم نیست
ترک دیگر نفزاییم که پشمینه فقر
جز به اندازه فرق پسر ادهم نیست
علمی چند ز عیب دگران بردوزیم
کانقدر جامه رسوایی ما معلم نیست
نتوان حکم خطا کرد «نظیری » به قضا
حکم بر صورت امریست که آن مبهم نیست
روز مولود جهان کم ز شب ماتم نیست
همه جا تیر کمانخانه ابرو رفته ست
نیش هرجاطلبی هست، ولی مرهم نیست
رنج از آنست که این فتنه برانگیخته اند
ذل ما ز نزاع ملک و آدم نیست
عارفان گوش که بر پرده ساز اندازند
در پس پرده شناسند که نامحرم نیست
به دم عیسوی و معجز روح اللهی
خلق دانند که از اهل خطا مریم نیست
رسم ناموس جهان زود ز سر برداریم
کاین علاقه به پر افسر ما محکم نیست
ترک دیگر نفزاییم که پشمینه فقر
جز به اندازه فرق پسر ادهم نیست
علمی چند ز عیب دگران بردوزیم
کانقدر جامه رسوایی ما معلم نیست
نتوان حکم خطا کرد «نظیری » به قضا
حکم بر صورت امریست که آن مبهم نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
گر کند گیتی وفایی با وفاداران خوش است
زندگانی با عزیزان عیش با یاران خوش است
محنت شب گیر با شوق حرم دشوار نیست
گر بیادت بگذرد شب های بیداران خوش است
نرگس شوخ تو مست از ناله شب گیر ماست
می فروشان را سر از غوغای می خواران خوش است
مال و عصمت را زلیخا بد درین سودا نباخت
ماه کنعان بردن از خیل خریداران خوش است
فرجه ای نگذاشت گردون تا از آن بیرون روم
پیر کودک دل چه با قید گرفتاران خوش است
ذوق مرغان می پراند مرغ نوآموز را
نو به کوی دوست رفتن با هواداران خوش است
حیرتم نیکو ز استیلای عشق آزاد ساخت
چون مرض طغیان نماید خواب بیماران خوش است
ساقی هم رنگ باید ساغر گل رنگ را
می پرستان را نظر بر لاله رخساران خوش است
غرق طوفان شد «نظیری » هر که دل بر مال بست
رخت بیرون ده که کشتی سبک باران خوش است
زندگانی با عزیزان عیش با یاران خوش است
محنت شب گیر با شوق حرم دشوار نیست
گر بیادت بگذرد شب های بیداران خوش است
نرگس شوخ تو مست از ناله شب گیر ماست
می فروشان را سر از غوغای می خواران خوش است
مال و عصمت را زلیخا بد درین سودا نباخت
ماه کنعان بردن از خیل خریداران خوش است
فرجه ای نگذاشت گردون تا از آن بیرون روم
پیر کودک دل چه با قید گرفتاران خوش است
ذوق مرغان می پراند مرغ نوآموز را
نو به کوی دوست رفتن با هواداران خوش است
حیرتم نیکو ز استیلای عشق آزاد ساخت
چون مرض طغیان نماید خواب بیماران خوش است
ساقی هم رنگ باید ساغر گل رنگ را
می پرستان را نظر بر لاله رخساران خوش است
غرق طوفان شد «نظیری » هر که دل بر مال بست
رخت بیرون ده که کشتی سبک باران خوش است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بیا که مردم و بر راه چشم جان بازست
به گفتگوی تو زخم مرا دهان بازست
به خون ما اگرت میل هست مانع نیست
می مغانه سبیل و در مغان بازست
چو یوسفی تو که از مصر حسن چون تو کسی
برون نیامده تا راه کارون بازست
در آرزوی نثار قدوم تو همه شب
گهر فروش دو چشم مرا دکان بازست
نمی رود چو گرسنه ولی چه سود از این
که خوان وصل پر و دست میهمان بازست
چو بلبل قفسم من ازین چه ذوق مرا
که گل شکفته و درهای بوستان بازست
صمد به جای صنم بر زبانم آمده است
بتم فتاده و زنارم از میان بازست
دعا کنید به وقت شهادتم او را
که آن دمی است که درهای آسمان بازست
مکن شتاب «نظیری » به کار جان بازی
که چشم کارشناسان کاردان بازست
به گفتگوی تو زخم مرا دهان بازست
به خون ما اگرت میل هست مانع نیست
می مغانه سبیل و در مغان بازست
چو یوسفی تو که از مصر حسن چون تو کسی
برون نیامده تا راه کارون بازست
در آرزوی نثار قدوم تو همه شب
گهر فروش دو چشم مرا دکان بازست
نمی رود چو گرسنه ولی چه سود از این
که خوان وصل پر و دست میهمان بازست
چو بلبل قفسم من ازین چه ذوق مرا
که گل شکفته و درهای بوستان بازست
صمد به جای صنم بر زبانم آمده است
بتم فتاده و زنارم از میان بازست
دعا کنید به وقت شهادتم او را
که آن دمی است که درهای آسمان بازست
مکن شتاب «نظیری » به کار جان بازی
که چشم کارشناسان کاردان بازست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ابری به نظر آمد و برقی ز میان جست
صد فتنه به هر مرحله از خواب گران جست
انگیخت از آن ظلمت و پرتو تن و جانی
وز پرده برون آمد و در خانه جان جست
آسوده ز آفات به هم ساخته بودیم
ناگاه خطایی شد و تیری ز کمان جست
نشنید کس از کس سخن مهر و محبت
شوقی به ضمیر آمد و حرفی ز زبان جست
در مدعیان غلغله افتاد ازین رشک
منصف به میان آمد و منکر به کران جست
ربطست به او سر به سر اجزای جهان را
زین سلسله حاصل که به جایی نتوان جست
زین بیش حکایت نتوان کرد «نظیری »
افروخت ورق در کف و آتش ز بنان جست
صد فتنه به هر مرحله از خواب گران جست
انگیخت از آن ظلمت و پرتو تن و جانی
وز پرده برون آمد و در خانه جان جست
آسوده ز آفات به هم ساخته بودیم
ناگاه خطایی شد و تیری ز کمان جست
نشنید کس از کس سخن مهر و محبت
شوقی به ضمیر آمد و حرفی ز زبان جست
در مدعیان غلغله افتاد ازین رشک
منصف به میان آمد و منکر به کران جست
ربطست به او سر به سر اجزای جهان را
زین سلسله حاصل که به جایی نتوان جست
زین بیش حکایت نتوان کرد «نظیری »
افروخت ورق در کف و آتش ز بنان جست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
هین قدح، شمع شبستان این است
مونس خلوت مستان این است
پر ترک ده که به ذوقی برسیم
مرکبم تا به گلستان این است
باش تا سجده میخانه کنیم
کعبه باده پرستان این است
غافل از طوق صراحی مگذر
دست زن مروه مستان این است
یک بت ساده و یک بط باده
برگ و سامان زمستان این است
می و خمار و خرابات مغان
درس استاد دبستان این است
گردن تاک به بازی نبرند
سر و سر فتنه بستان این است
کهربا رنگ و تهمتن زور است
زال یا رستم دستان این است
می فردوس «نظیری » جستی
به میان آمده بستان این است
مونس خلوت مستان این است
پر ترک ده که به ذوقی برسیم
مرکبم تا به گلستان این است
باش تا سجده میخانه کنیم
کعبه باده پرستان این است
غافل از طوق صراحی مگذر
دست زن مروه مستان این است
یک بت ساده و یک بط باده
برگ و سامان زمستان این است
می و خمار و خرابات مغان
درس استاد دبستان این است
گردن تاک به بازی نبرند
سر و سر فتنه بستان این است
کهربا رنگ و تهمتن زور است
زال یا رستم دستان این است
می فردوس «نظیری » جستی
به میان آمده بستان این است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
هوا بدیهه رسانست و باغ موزون است
به هر ترنم مرغی هزار مضمون است
زبان بلبل شوخ از سخن نمی افتد
اگر چه خورده گل همچو در مکنون است
بهوش زی که تو گر از برون نمی بینی
درون پرده ببینند هرچه بیرون است
اگر به لذت لطف نهان رسی دانی
که اندک تو ز بیشت چگونه افزون است
به شور وادی و فریاد سیل خروش داریم
کز اهل سلسله ماست هر که مجنون است
ز روی دوست هویدا بود سعادت دوست
نوشته اند به عنوان که خاتمت چون است
نشان ذوق حقیقت به نازکان ندهند
چه شد که فاخته خوش گوی و سرو موزون است
اگر کنار بیابان عشق دریابی
ز خون کشته ببینی هزار جیحون است
به هیچ کاسه چشم گدای پر نشود
مگر ز کاسه آزادگان که وارون است
چو نام توبه گرفتم، قدح به یاد آمد
بنوش باده «نظیری » که فال میمون است
به هر ترنم مرغی هزار مضمون است
زبان بلبل شوخ از سخن نمی افتد
اگر چه خورده گل همچو در مکنون است
بهوش زی که تو گر از برون نمی بینی
درون پرده ببینند هرچه بیرون است
اگر به لذت لطف نهان رسی دانی
که اندک تو ز بیشت چگونه افزون است
به شور وادی و فریاد سیل خروش داریم
کز اهل سلسله ماست هر که مجنون است
ز روی دوست هویدا بود سعادت دوست
نوشته اند به عنوان که خاتمت چون است
نشان ذوق حقیقت به نازکان ندهند
چه شد که فاخته خوش گوی و سرو موزون است
اگر کنار بیابان عشق دریابی
ز خون کشته ببینی هزار جیحون است
به هیچ کاسه چشم گدای پر نشود
مگر ز کاسه آزادگان که وارون است
چو نام توبه گرفتم، قدح به یاد آمد
بنوش باده «نظیری » که فال میمون است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
بختم این بس که مشتری شده دوست
هرچه خلقم بها نهند نکوست
نشکنم رنگ رخ چو مستسقی
آب هرکس به قدر ظرف سبوست
در بر ارباب ذوق کم بندند
اثر قبض و بسط در ابروست
قطع دنیا نمی شود چه کنم؟
قو مور و جستن از سر جوست
نیست ممکن به زندگی آرام
تا نفس باقیست در تک و پوست
شاهدان چمن تهی دستند
جامه سرو تا سر زانوست
باش عریان بدن که غنچه گل
کم دهد بو که حله تو بر توست
بوی کل چاشنی مل دارد
آن شکرخنده را چه بوی و چه خوست
آب تلخی به عطر پروردند
نام کردند کاین گل خوش بوست
خط فرقان نگار او کوفی
چشم محراب گرد او هندوست
خط فریبنده کس چنین ننوشت
یارب این معجزست یا جادوست؟!
به «نظیری »ست چشم خلق امروز
میر مجلس ندیم شیرین گوست
هرچه خلقم بها نهند نکوست
نشکنم رنگ رخ چو مستسقی
آب هرکس به قدر ظرف سبوست
در بر ارباب ذوق کم بندند
اثر قبض و بسط در ابروست
قطع دنیا نمی شود چه کنم؟
قو مور و جستن از سر جوست
نیست ممکن به زندگی آرام
تا نفس باقیست در تک و پوست
شاهدان چمن تهی دستند
جامه سرو تا سر زانوست
باش عریان بدن که غنچه گل
کم دهد بو که حله تو بر توست
بوی کل چاشنی مل دارد
آن شکرخنده را چه بوی و چه خوست
آب تلخی به عطر پروردند
نام کردند کاین گل خوش بوست
خط فرقان نگار او کوفی
چشم محراب گرد او هندوست
خط فریبنده کس چنین ننوشت
یارب این معجزست یا جادوست؟!
به «نظیری »ست چشم خلق امروز
میر مجلس ندیم شیرین گوست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
باز دل جایی گل دیوانگی بو کرده است
دیده ام از گریه آبی تازه در جو کرده است
خاطری دارم چنان کز نوبهار دوستی
صد گلستانم پدید از هر بن مو کرده است
از چراغ وصل دل را نور ده کان جان تست
ورنه با تاریکی هجران نظر خو کرده است
این تویی دمساز و حرف ماست چندین دلپذیر
عشق را نازم که موم از آهن و رو کرده است
هرکه جز خود دید با من آشنا بیگانه ساخت
عشق تو با دشمن و با دوست یک رو کرده است
دست و دل بشکن که اینجا عاجزی آید به کار
این کمان را چاشنی کی زور بازو کرده است؟
در مراد ما «نظیری » یاریت کاری نکرد
برهمن زین به دعا در کار هندو کرده است
دیده ام از گریه آبی تازه در جو کرده است
خاطری دارم چنان کز نوبهار دوستی
صد گلستانم پدید از هر بن مو کرده است
از چراغ وصل دل را نور ده کان جان تست
ورنه با تاریکی هجران نظر خو کرده است
این تویی دمساز و حرف ماست چندین دلپذیر
عشق را نازم که موم از آهن و رو کرده است
هرکه جز خود دید با من آشنا بیگانه ساخت
عشق تو با دشمن و با دوست یک رو کرده است
دست و دل بشکن که اینجا عاجزی آید به کار
این کمان را چاشنی کی زور بازو کرده است؟
در مراد ما «نظیری » یاریت کاری نکرد
برهمن زین به دعا در کار هندو کرده است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خوی شه عربده جو افتادست
کشته یی بر سو کو افتاده ست
به ادب زی که سرمستان را
بد کمندی به گلو افتادست
بهش از شارع میخانه گذر
سرمستان چو کدو افتادست
در خرابات مغان مستان را
کاسه بشکسته سبو افتادست
آن که افتاده برین؟ در راهش
قدمش از تک و پو افتادست
خوشی ما ز گل و بستان نیست
صحبت یار نکو افتادست
خوش عبیری به هم آمیخته عشق
خو به خو بوی به بو افتادست
عشوه سنبل و گل دل خلدم
ره بر آن گلشن و کو افتادست
جای دل خرده مینا چینم
وه که بارم به غلو افتادست
دلبرم را سر رسوایی نیست
کار جیبم به رفو افتادست
با خودم دشمن جان باید بود
چه کنم دوست عدو افتادست
هر نفس دلق «نظیری » رنگی است
عشق را چشم برو افتادست
کشته یی بر سو کو افتاده ست
به ادب زی که سرمستان را
بد کمندی به گلو افتادست
بهش از شارع میخانه گذر
سرمستان چو کدو افتادست
در خرابات مغان مستان را
کاسه بشکسته سبو افتادست
آن که افتاده برین؟ در راهش
قدمش از تک و پو افتادست
خوشی ما ز گل و بستان نیست
صحبت یار نکو افتادست
خوش عبیری به هم آمیخته عشق
خو به خو بوی به بو افتادست
عشوه سنبل و گل دل خلدم
ره بر آن گلشن و کو افتادست
جای دل خرده مینا چینم
وه که بارم به غلو افتادست
دلبرم را سر رسوایی نیست
کار جیبم به رفو افتادست
با خودم دشمن جان باید بود
چه کنم دوست عدو افتادست
هر نفس دلق «نظیری » رنگی است
عشق را چشم برو افتادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
داند اخلاص مرا وز حال من آگاه نیست
در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ
کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما
کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد
گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست
خاطر دوران ز کین دوستان در عهد تو
آن چنان پر شد که دل ها را به دل ها راه نیست
عرض حال جمله ره دارد به خلوتگاه رب
جز دعای من که او مقبول این درگاه نیست
پیش از ین در جان سپاری ها از آن لب قسمتم
حرف تلخی بود اکنون گاه هست و گاه نیست
جستجوی وصل با این زندگی بی طاقتی است
ذوقی از پرواز با این رشته کوتاه نیست
گر «نظیری » شکوه از بی مهریت دارد مرنج
عیب صاحب را که پوشد بنده، دولتخواه نیست
در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ
کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما
کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد
گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست
خاطر دوران ز کین دوستان در عهد تو
آن چنان پر شد که دل ها را به دل ها راه نیست
عرض حال جمله ره دارد به خلوتگاه رب
جز دعای من که او مقبول این درگاه نیست
پیش از ین در جان سپاری ها از آن لب قسمتم
حرف تلخی بود اکنون گاه هست و گاه نیست
جستجوی وصل با این زندگی بی طاقتی است
ذوقی از پرواز با این رشته کوتاه نیست
گر «نظیری » شکوه از بی مهریت دارد مرنج
عیب صاحب را که پوشد بنده، دولتخواه نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
این پیش خیل کج کلهان از سپاه کیست؟
وین قبله یی که کج شده طرف کلاه کیست؟
دامن کشان چو ابر به گلزار می رود
تا آب نرگس که و برق گیاه کیست؟
پایم به پیش از سر این کو نمی رود
یاران خبر دهید که این جلوه گاه کیست؟
آن ابروی کشیده کمان از چه خانه خاست
وین غمزه گرفته کمین در پناه کیست؟
گیرم تبسمت کند انکار کشتنم
آن غمزه حریص سیاست گواه کیست؟
گرد سر تو گشتن و مردن گناه من
دیدن هلاک و رحم نکردن گناه کیست؟
بر باد داده طره ز رخسار یار گر
لخت جگر به جیب که، گل در نگاه کیست؟
از کف به عذر دامن و دستت نمی دهم
دانسته ام که گوشه چشمت به راه کیست؟
کف می کشد به زلف و نمی گویدش کسی
کان زلف در هم از اثر دود آه کیست؟
چون بگذرد «نظیری » خونین کفن به حشر
خلقی فغان کنند که این دادخواه کیست؟
وین قبله یی که کج شده طرف کلاه کیست؟
دامن کشان چو ابر به گلزار می رود
تا آب نرگس که و برق گیاه کیست؟
پایم به پیش از سر این کو نمی رود
یاران خبر دهید که این جلوه گاه کیست؟
آن ابروی کشیده کمان از چه خانه خاست
وین غمزه گرفته کمین در پناه کیست؟
گیرم تبسمت کند انکار کشتنم
آن غمزه حریص سیاست گواه کیست؟
گرد سر تو گشتن و مردن گناه من
دیدن هلاک و رحم نکردن گناه کیست؟
بر باد داده طره ز رخسار یار گر
لخت جگر به جیب که، گل در نگاه کیست؟
از کف به عذر دامن و دستت نمی دهم
دانسته ام که گوشه چشمت به راه کیست؟
کف می کشد به زلف و نمی گویدش کسی
کان زلف در هم از اثر دود آه کیست؟
چون بگذرد «نظیری » خونین کفن به حشر
خلقی فغان کنند که این دادخواه کیست؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
شهر ویران شده گریه مستانه ماست
هرکجا هست غمی دربدر خانه ماست
از همه سو، ره بیغوله و صحرا بستند
هرکه را می نگری در پی دیوانه ماست
بال و پر سوخته هر یک به کناری رفتند
آن که نامد به در از بزم تو پروانه ماست
به تماشای جهان باز نمانیم از تو
آن چه دام دگران ساخته یی دانه ماست
به سر باده فروشان که به مسجد نرویم
تا به میخانه نمی در ته پیمانه ماست
ما که خورشید پرستیم به محفل چه کنیم
آفتاب از همه جا روی به ویرانه ماست
خواب ما را به صد افسون نگه می بندند
جادوان را همه جا گوش بر افسانه ماست
تا کی از موعظت خلوتیان می شنویم
هوش ما محو تماشاگه جانانه ماست
صحن و دیوار و در و بام «نظیری » امشب
همه در وجد و سماع اند که در خانه ماست
هرکجا هست غمی دربدر خانه ماست
از همه سو، ره بیغوله و صحرا بستند
هرکه را می نگری در پی دیوانه ماست
بال و پر سوخته هر یک به کناری رفتند
آن که نامد به در از بزم تو پروانه ماست
به تماشای جهان باز نمانیم از تو
آن چه دام دگران ساخته یی دانه ماست
به سر باده فروشان که به مسجد نرویم
تا به میخانه نمی در ته پیمانه ماست
ما که خورشید پرستیم به محفل چه کنیم
آفتاب از همه جا روی به ویرانه ماست
خواب ما را به صد افسون نگه می بندند
جادوان را همه جا گوش بر افسانه ماست
تا کی از موعظت خلوتیان می شنویم
هوش ما محو تماشاگه جانانه ماست
صحن و دیوار و در و بام «نظیری » امشب
همه در وجد و سماع اند که در خانه ماست