عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
گر شرر گر شعله هرجا گشت پیدا آتش است
چاره دل کن که با آتش مدارا آتش است
رشک مانع، شوق غالب، در تو یارب چون رسم
راه عاشق در میان هفت دریا آتش است
چون چراغ مرده از صحبت دلی آورده ام
از دم خلوت نشینانم تمنا آتش است
گر به کفرستان بری این روی آتشناک را
برهمن در رقص می آید که حق با آتش است
از نسیم صبح می سوزد حریفان را جمال
نازکان را بر سر آن کوی سر ما آتش است
در سلم رسم است ما را دین و دنیا باختن
هر که را در سر قماری هست سودا آتش است
عاشقی و حسن را در پرده نتوان داشتن
شعله غمازی کند ناچار هر جا آتش است
گریه گرم «نظیری » ریگ در وادی گداخت
از سرشکش تا به زانو در ته پا آتش است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
نشاط عید گدا عجب پادشا بشکست
شد از معانقه چین بر رخ قبا بشکست
چنان به یک دگر آمیختند شیخ و ندیم
که مست شیشه در آغوش پارسا بشکست
رییس و قاضی و مفتی به رقص برجستند
نشاط نای و دهل شرم روستا بشکست
مسافر از پی جان بود چشم قربانی
نگاه تا نرود زان بساط، پا بشکست
دل شکسته در آن کوی می کنند درست
چنانکه خود نشناسی که از کجا بشکست
به آب خضر سکندر نبرد زآینه راه
سفال میکده جام جهان نما بشکست
به فطر روزه میی داد پیر باده فروش
که هم گداز حسد کاسه گدا بشکست
زمانه طفل طبیعت شد، آنقدر که ادیب
کمر ببست پی شوخی و قبا بشکست
شکست توبه هرکس به قدر حال امروز
«نظیری » از خم می صوفی از هوا بشکست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
حریف دردی و صافی نیی خطا اینجاست
تمیز ناخوش و خوش می کنی بلا اینجاست
بغیر دل همه نقش و نگار بی معنی است
همین ورق که سیه گشته مدعا اینجاست
ز فرق تا قدمش هر کجا که می نگرم
کرشمه دامن دل می کشد که جا اینجاست
خطا به مردم دیوانه کس نمی گیرد
جنون نداری و آشفته یی خطا اینجاست
به دل ز دل گذری هست تا محبت هست
ره چمن نتوان بست تا صبا اینجاست
بدی و نیکی ما شکر، بر تو پنهان نیست
هزار دشمن دیرینه آشنا اینجاست
سرشک دیده، دل بسته بی تو نگشاید
اگر چه یک گره صد گره گشا اینجاست
به هر کجا روم اخلاص را خریداریست
متاع کاسد و بازار ناروا اینجاست
ز کوی عجز «نظیری » سر نیاز مکش
ز هر رهی که درآیند انتها اینجاست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
این نخل که از چشمه جان رسته که کشتست؟
وین خط که دهد یاد ز معجز که نوشتست؟
ما فتنه ز مشاطه حسنیم نه از عشق
زنار مغان رشته خط و زلف که رشتست؟
جز از اثر دهشت ما وحشت ما نیست
با پرده بگو پرده ز رخسار که هشتست
زین لخت دل و پاره جان چاشنیی گیر
بر گریه تلخ و نمک خنده برشتست
ذوق غمم از طینت خاکی نرود هیچ
هرچند به شادی گل آدم نسرشتست
گو روی تو نظاره کن و خوی تو بنگر
گوید کس اگر آدمیی را که فرشتست
سرتاسر صحرای رخت لاله و نسرین
صد رنگ دگر گل، که ندانند که کشتست؟
گل جامه ز بر، بس سبک از نازکی انداخت
عریانی گلزار ز کوتاهی رشتست
در حیرتم از ترک و فنای تو «نظیری »
کس غیر اجل فرش امل درننوشتست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
آنچه رحم از دل برد تأثیر فریاد منست
وانچه نسیان آورد خاصیت یاد منست
ساختن ممنون دیدار و به حسرت سوختن
از تصرف های حرمان خداداد منست
حرف عاشق بی زبانی، شکوه دل عاجزیست
آن چه هرگز آشنا با لب نشد داد منست
نیست در عالم تمنایی که از قیدم نجست
هرکجا بینی هوایی صید آزاد منست
مضطرب دارم چرا دل در ره آزادگی
پشت توفیق و توکل خسته زاد منست
آن شکارم من که لایق هم به کشتن نیستم
شرم می آید مرا زان کس که صیاد منست
خشم مرد و شکوه رفت اکنون ز شست عشق تو
آرزو غلطان به خون در محنت آباد منست
کار دشوار «نظیری » گریه می آرد که او
شاد از تدبیرهای سست بنیاد منست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
به حرف اهل غرض قرب و بعد ما بندست
دل شکسته ما را هزار پیوندست
از آن دمم که به حیرت فکنده دیدن او
نگه به گوشه چشمم هنوز در بندست
نگه دلیر نشد تا مژه به پیش آمد
حجاب اگر پر کاهست، کوه الوندست
دو چشم ساکن بیت الحزن به من گرید
که من اسیر به معشوقم او به فرزندست
درازدستی حسن که گل به جیبم ریخت؟
که تا به دامنم از جیب در شکرخندست
به کینه جوییی افلاک عشق می بازیم
که هرکه دشمن ما شد به دوست مانندست
نه عیب تست که بیگانه وار می گذری
کسی که زود گسل نیست دیر پیوندست
بیا که از می پارینه تلخ کام تریم
اگر تو زهر چکانی به کام ما قندست
همه ترانه آفاق را ز بر داریم
به گوشم آن چه نمی گردد آشنا، پندست
«نظیری » از تو به جان کندن است لب بگشا
به این قدر که بگویی بمیر خرسندست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
فخر والانسبتان از بند اوست
آنچه هرگز نگسلد پیوند اوست
گردن شمشاد را زلفش بخست
سرو از آزادگان بند اوست
گرچه شکل نیستی دارد دهانش
هستی جان ها ز شکرخند اوست
نقض زلفش دایه بر عهدش شکست
گر شکستی هست در سوگند اوست
طره اش را هست پیوندی به صلح
چین ابرو گرچه خویشاوند اوست
هر شبم بی خواست می آید به خواب
بسترم مشگ و عبیرآگند اوست
مشربش صفرای بیماران شکست
بوسه می خوش از ترنج و قند اوست
زود آمیزش به مردم می کند
مشک را بو اندکی مانند اوست
حسن گل بر باد حرمان زود رفت
هر که تمکینی ندارد بند اوست
کینه کش از دوستان مهرجوی
طبع مغرور ز خود خرسند اوست
بار تکلیفش ز دوش انداختم
گو بکش هرکس که حاجتمند اوست
ظلم اخوان بر «نظیری » می کنند
معنی او بهتر از فرزند اوست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ره حریف گرفتم که شیشه یار منست
خرد پیاده شد از من که می سوار منست
جراحتم همه راحت شد از سعادت عشق
گلی که در ره من بکشفد ز خار منست
اگر درستیی در کار جام و مینا هست؟
شکسته بسته یی از عهد استوار منست
صبا به طرف چمن خواند و ابر بر لب کشت
به هر دو گام حریفی در انتظار منست
شراب و حور میسر شکیب و توبه کراست؟
شفیع جرم خوشی های روزگار منست
شبی که با تو قدح نوشم و لبی بگزم
کند فرشته سجودم که کار کار منست
گلم به آتش دل آب می خورد همه عمر
شکفته روئیی جاوید با بهار منست
به سوز و ساز حریفم به آه و نالم حریص
غمست داروی دردی که سازگار منست
به اختیار دلا جان بباز و حال مپرس
که اختیار «نظیری » هم اختیار منست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
هر که را معنی نمی خیزد ز دل گفتار نیست
نیست یک عارف که هم ساقی و هم خمار نیست
خار خار کوی یاری هست هر کس را دلیست
نشکفد هر گل که در پای دلش این خار نیست
سحر چشم بت به کارست و دعای برهمن
گبر هر تاری که بندد بر میان زنار نیست
توبه هشیار، می گویند می گردد قبول
تا ننوشم می مرا یارای استغفار نیست
مستی و شاهدپرستی، هرزه خندی و نشاط
کار کار می گسارانست و دیگر کار نیست
پیش پای گرم و سرد روزگار افتاده ام
سایه در ویرانه ام از پستی دیوار نیست
اندکی ای ناله امشب بی اثر می یابمت
آن که هر شب می شنید امشب مگر بیدار نیست
مردم از شرمندگی تا چند با هر ناکسی
مردمت از دور بنمایند و گویم یار نیست
مجلس آخر شد «نظیری » حال خود با او بگو
هر نفس بزمی و هر دم صحبتی در کار نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
یک آه گرم صیقل زنگار عالمست
موقوف لب گشادن ما کار عالمست
مشاطه فراق تو بر چهره ام نوشت
خونابه ای که گونه رخسار عالمست
خودرایی خیال تو از دیده ام رماند
آن معنیی که قبله گفتار عالمست
بر من شب فراق شد از جرم ناکسی
صبحی که طالع از در و دیوار عالمست
صیاد، بی کرشمه تو دانه نفکند
در دام هر نگه که به پرگار عالمست
این عیب و عار عشق و هنر را کجا برم
کانم نمی خرد که خریدار عالمست
حور و کنار کوثر و رضوان و صحن خلد
ما و جمال یار گلزار عالمست
تا یک دلت پسند کند قرب او مجوی
سرمایه قبول در انکار عالمست
گر پیر سالکی خبر از طفل راه پرس
شرم از طلب مدار که زنار عالمست
قانون شکوه چند «نظیری » نوا کنی؟
این نغمه تو باعث آزار عالمست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
دلی دارم که طاقت کار او نیست
تحمل غیر عیب و عار او نیست
دلی دارم که قلزم های مواج
حریف آه آتش بار او نیست
دل سختم به راحت می ستیزد
فلک را دست بر آزار او نیست
نشاط عندلیب از بوی و رنگست
نوای ما ز موسیقار او نیست
کجا صنعان کجا بغداد مستان؟
انا الحق گو سری بر دار او نیست
کجا باشد به بند و قید دستار؟
سر مجنون، که جز سربار او نیست
مریض عشق را مردن علاجست
دوای درد در بازار او نیست
سر مرغی نپرد در کمینگاه
که آب و دانه در منقار او نیست
زبان بازی کند سوسن از آنست
که آب شرم در رخسار او نیست
به این شد کعبه از کوی تو ممتاز
که رشکی بر در و دیوار او نیست
«نظیری » این عبیر از عشق سازد
کدامین عطر کز گلزار او نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
جز محبت، هرچه بردم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرض کردم کس به چیزی برنداشت
هر عمل را اجر سنجیدند در میزان حشر
قیمت چشم پرآبم چشمه کوثر نداشت
از دلم در عشق سوزی ماند و از جان شعله یی
هیزمی را کاتش ما سوخت خاکستر نداشت
در دل او درد ما از ناله تأثیری نکرد
برد مرغی نامه ما را که بال و پر نداشت
شکر کز غم مردم و پیشت نگشتم شرمسار
حال خود هرچند می گفتم دلت باور نداشت
کاتب اعمال چون اجر فراقم را نوشت
جز رقم بر وصل دادن چاره دیگر نداشت
از دل پردرد جانم را «نظیری » ریش کرد
کم دچارم شد که جیبی تا به دامن تر نداشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
عشق است که علم دو جهان مختصر اوست
مجموعه احوال دو عالم خبر اوست
صد راهزنم در صف اندیشه نشسته
حرز دل آگاه نشین از نظر اوست
بیگانگیش بار دهد اشک ندامت
این تخم همانست که طوفان ثمر اوست
یادآوریش راه نماید به وصالش
این خانه همانست که امید در اوست
گر ناخوشت از جا ببرد جای نگهدار
کان دل که ز ناوک نهراسد سپر اوست
گر زمزمه ای ره زندت از پی آن رو
کان دل که ز جا رفت رهش بر گذر اوست
گریان ز گلستان جهان رفت «نظیری »
هر لاله که از خاک دمد چشم تر اوست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دل به قرب و بعد ازو مهجور نیست
از نظر دورست وز دل دور نیست
گرچه زان نورست روشن دیده ها
دیده ها را طاقت آن نور نیست
شمع مجلس تیغ غیرت آختست
نیست یک پروانه کو رنجور نیست
عجز واصل شد چو عجب از سر نهاد
کبر جز از سرکشی مهجور نیست
اجتهاد عقل نفی شاهدست
بس بزرگ است این خطا معذور نیست
به نمی گردد به مرهم زخم ما
عشق غیر از علت ناسور نیست
ما به فرمان بت پرستی می کنیم
بنده در افعال جز مجبور نیست
سرو را زان گل هوایی در سر است
غیر شوری در سر مخمور نیست
بس «نظیری » زین فغان جان خراش
ناله دل نغمه طنبور نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
عشق عصیانست اگر مستور نیست
کشته جرم زبان مغفور نیست
عشق در صنعت تصرف می کند
در میان فرهاد جز مزدور نیست
آن که منصورست بر دارش کشند
این اناالحق گوی خود منصور نیست
برتر از عشق است حالم پایه ای
راه از من تا جنون پر دور نیست
حسنت از سر هوش بیرون می کند
بیش ازین گنجایش مقدور نیست
مایه صد ماه کنعانی به حسن
مصر در خوبی چنین معمور نیست
کی بشر استغفرالله گویمت
راست می گفتم ولی دستور نیست
دل فریبی های دشمن دیده ای
جان سپاری های ما منظور نیست
عشرت و عیش «نظیری » کوتهست
در سرای تنگدستان سور نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
هیچ راز از دیده صاحب تمیزان دور نیست
تا به صدر از لب خبر دارم ولی دستور نیست
هرکه از معشوق غافل گشت لذت درنیافت
دیده بی معرفت را در دو دنیا نور نیست
گل گریبان چاک و نرگس مست رفتند از چمن
سرو را غیر از هوایی در سر مخمور نیست
بر در پیر مغان هرگز نمی میرد کسی
در مقامی کاب حیوان هست غیر از سور نیست
چون سرای کاروانگاهست دنیا بر گذر
شب نمی آید که صد مسکین درو رنجور نیست
سینه ای دارم که از مرهم جراحت می شود
زخمی از نیش محبت نیست کان ناسور نیست
بنده گر بی باکیی کرد، از خداوندی ببخش
گرچه مغرور است اما جز به تو مغرور نیست
عشق یوسف را درین سودا به دیناری فروخت
بندگی خواهد، پیمبر زادگی منظور نیست
بر بجا گر عشق اینجا لاف رفعت می زند
جلوه ها در بطن عاشق هست کاندر طور نیست
کوهکن را خود به ناخن سنگ می باید برید
جوی شیر و نقش شیرین کار هر مزدور نیست
گر ثری گر عرش اینجا لاف رفعت می زنند
جلوه ها در بطن ماهی هست کاندر طور نیست
عافیت خواهی «نظیری » بسته خوبان مشو
از نتاج حسن اگر حور از ملک مستور نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
هرکس شهید آن مژه های درازنیست
در شرع بر جنازه آن کس نماز نیست
محمود را گرچه جهان زیر خاتمست
جایی بهش ز گوشه چشم ایاز نیست
شه را چو پرده از رخ شاهد برافکنند
چشمش سوی خراج خطا و طراز نیست
معذورم ار ضعیف و جگر خسته مانده ام
در عرصه ای پرم که بجز شاهباز نیست
عاشق وفا نماید و معشوق سرکشی
حسن از حجاب خالی و عشق از نیاز نیست
دایم کمان کشی به کمان گه نشسته است
آن طاق ابرو از گره فتنه باز نیست
گو غمزه خشمگین شو و گو ناز کینه ورز
یک شیوه بی کرشمه عاشق نواز نیست
ما را چه اعتبار و اثر با وجود توست
جایی که جلوه کرد حقیقت مجازنیست
یار از غرور مست و «نظیری » به خود اسیر
بیچاره دل که هیچ کسش چاره ساز نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
گشت دوزخ شرری ز آتش سودایش ریخت
شد قیامت قدری فتنه زبالایش ریخت
هرکه را زلف جوی مشک به پیمانه فکند
خنده مشتی نمک سوده به صهبایسش ریخت
حسن در پرده نهان بود که نقد دو جهان
عشق از کیسه به دل گرمی سودایش ریخت
کام از آن یافت زلیخا که چو یوسف را دید
اول اسباب تعلق همه در پایش ریخت
از پی تربیتم خضر دهد آب حیات
عشق تا بر گل من تخم تمنایش ریخت
سرمه در چشم بلا غمزه بی باکش کرد
باده در کام حیا نرگس شهلایش ریخت
نخل پیوند تو هرچند «نظیری » برکند
هر نفس تخم نوی عشق تو برجایش ریخت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
قرعه بر وصل زند دیده و سامانش نیست
کاین خیال دید از آن چشم که حیرانش نیست
نرگس از گردش چشمت به شراب افتادست
می پرستیست که مخمور به دورانش نیست
شد زشرم قلمت خضر نهان در ظلمات
که به جان بخشی آن چشمه حیوانش نیست
در جواب تو فرومانده ترم از طفلی
که به سفتن شکند گوهر و تاوانش نیست
دل ز اندیشه وصل تو به جا بازنگشت
که جدایی ز ملاقات تو آسانش نیست
عشق ما واقعه ای نیست که آخر گردد
هرچه آغاز ندارد غم پایانش نیست
شادم از دل که می عشق تو مدهوشش کرد
خبر از شوق وصال و غم هجرانش نیست
دولت عشق ندارد خطر از نقص کمال
کاین سعادت به کمالی است که نقصانش نیست
چرخ را کاسه پرخون شفق گردانست
لاله را سنگ به پیمانه که پیمانش نیست
ما به ایمان قوی عهد تو محکم داریم
آن که پیمان شکند قوت ایمانش نیست
هر جراحت که دلم داشت به مرهم به شد
داغ دوریست که جز وصل تو درمانش نیست
گر «نظیری » به فلک برشده باشد چو مسیح
بیت معمور به از کلبه ویرانش نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
هرکه نوشید می شوق تو نسیانش نیست
وان که محو تو شد اندیشه حرمانش نیست
دل به حسن تو مقید شد و جاوید بماند
که ز فکر تو برون آمدنش آسانش نیست
تا به کی فکر توان کرد و سخن تازه نوشت
قصه شوق حدیثی است که پایانش نیست
هیچ کس نامه سربسته ما فهم نکرد
نه همین خاتمه اش نیست که عنوانش نیست
سبب از عقل مپرسید که غمنامه ما
درس عشق است که از علم دبستانش نیست
از دلم ره به دلت عشق نمودست و خوشم
که به آن خانه دری هست که دربانش نیست
راه دیگر به سوی کعبه اعرابی هست
که غم از سرزنش خار مغیلانش نیست
خاطر غیب نمای تو مگر جام جم است
که رخ حال من از آینه پنهانش نیست
سایه نامه تو بال هما می داند
هدهد ما که سر تاج سلیمانش نیست
مرد تاجر که ز غربت به وطن می آید
تحفه یی خوب تر از نامه اخوانش نیست
چون قلم گریه شادی کنم از نامه دوست
که بجز از دل خندان مژه گریانش نیست
بس که از دقت فهم تو «نظیری » بگداخت
نکته یی نیست که آمیخته با جانش نیست