عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نشسته در ظلمم با قمر چه کار مرا
چراغ تیره شبم با سحر چه کار مرا
مسیح وار کند سیر بر فلک روحم
به این طلسم فروبسته در چه کار مرا
چو ذره محرم جاوید آفتاب شدم
به آشنایی مشتی شرر چه کار مرا
اگر قضا و قدر ز آسمان فرود آید
من و خیال تو با خیر و شر چه کار مرا
جنون به مغز دماغم فتیله می سوزد
به پنبه کاری داغ جگر چه کار مرا
ز طاعت به ریا کرده اجر می خواهم
چو بید کاشته ام با ثمر چه کار مرا
به اشک دیده آلوده عفو چون جویم
خزف فروخته ام با گهر چه کار مرا
هزارگونه شکایت به ضمن خاموشی است
به ناله ای که ندارد اثر چه کار مرا
به قهر تا نگدازی به مهر ننوازی
هلاک تلخ توام با شکر چه کار مرا
چو حسن تو به کسی در جهان نمی مانم
غریب در وطنم با سفر چه کار مرا
نه رحم مانده نه شفقت نه دوستی نه وفا
درین دیار «نظیری » دگر چه کار مرا
چراغ تیره شبم با سحر چه کار مرا
مسیح وار کند سیر بر فلک روحم
به این طلسم فروبسته در چه کار مرا
چو ذره محرم جاوید آفتاب شدم
به آشنایی مشتی شرر چه کار مرا
اگر قضا و قدر ز آسمان فرود آید
من و خیال تو با خیر و شر چه کار مرا
جنون به مغز دماغم فتیله می سوزد
به پنبه کاری داغ جگر چه کار مرا
ز طاعت به ریا کرده اجر می خواهم
چو بید کاشته ام با ثمر چه کار مرا
به اشک دیده آلوده عفو چون جویم
خزف فروخته ام با گهر چه کار مرا
هزارگونه شکایت به ضمن خاموشی است
به ناله ای که ندارد اثر چه کار مرا
به قهر تا نگدازی به مهر ننوازی
هلاک تلخ توام با شکر چه کار مرا
چو حسن تو به کسی در جهان نمی مانم
غریب در وطنم با سفر چه کار مرا
نه رحم مانده نه شفقت نه دوستی نه وفا
درین دیار «نظیری » دگر چه کار مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چند از مؤذن بشنوم توحید شرک آمیز را
کو عشق تا یک سو نهم شرع خلاف انگیز را
ذکر شب و ورد سحر نی حال بخشد نی اثر
خواهم به زناری دهم تسبیح دست آویز را
ترک شراب و شاهدم بیمار کردست ای طبیب
صحت نخواهم یافتن تا نشکنم پرهیز را
خاکی به باد آمیخته گردی ز جا انگیخته
آبی به مژگان می زنم گرد غبارانگیز را
نی عشق افزاید بر این نی مهر زیبد بیش ازین
کی مانده ظرف قطره ای پیمانه ی لبریز را
پیوسته ابرو در کشش همواره مژگان در زدن
تا کی کسی بر دل خورد این دشنه های تیز را
سیری «نظیری » زین چمن کز کهنگی گشتی خشن
در باغ نرمی بین به هم خار و گل نوخیز را
کو عشق تا یک سو نهم شرع خلاف انگیز را
ذکر شب و ورد سحر نی حال بخشد نی اثر
خواهم به زناری دهم تسبیح دست آویز را
ترک شراب و شاهدم بیمار کردست ای طبیب
صحت نخواهم یافتن تا نشکنم پرهیز را
خاکی به باد آمیخته گردی ز جا انگیخته
آبی به مژگان می زنم گرد غبارانگیز را
نی عشق افزاید بر این نی مهر زیبد بیش ازین
کی مانده ظرف قطره ای پیمانه ی لبریز را
پیوسته ابرو در کشش همواره مژگان در زدن
تا کی کسی بر دل خورد این دشنه های تیز را
سیری «نظیری » زین چمن کز کهنگی گشتی خشن
در باغ نرمی بین به هم خار و گل نوخیز را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
با شهپر عنقا چه نوا بال مگس را
همه نغمه ی داوود که دیدست جرس را
در معرض خورشید سها را چه نمایش؟
با نور تجلی چه ضیا نار قبس را؟
بس غنچه ی نشکفته به تاراج خزان رفت
رسم است که رهزن زند از قافله پس را
پریدن نادان گه نظمم به چه ماند؟
با آن که پرد چشم و نهی بر مژه خس را
در کوی حقیقت چه کند مرد مجازی؟
در بیشه ی شیران چه هنر گرگ هوس را؟
جز حاجت اخوان نسزد تحفه ی یوسف
اینجا نرسد عرض تجمل همه کس را
هرچند ز تریاق بود زهر گران تر
زین جنس به صد من ندهم نیم عدس را
کس همره ما نیست کز آن سوی بتازیم
کز معرکه بدیم برون گرد فرس را
تا همدم هر بیهده پرواز نگردد
در سینه شکستیم پر و بال نفس را
در آرزوی یک تن هم جنس که عنقاست
از بس که تپیدیم شکستیم نفس را
صبح از دم خون ریز «نظیری » به هراس است
از ناوک شب خیز بود بیم عسس را
همه نغمه ی داوود که دیدست جرس را
در معرض خورشید سها را چه نمایش؟
با نور تجلی چه ضیا نار قبس را؟
بس غنچه ی نشکفته به تاراج خزان رفت
رسم است که رهزن زند از قافله پس را
پریدن نادان گه نظمم به چه ماند؟
با آن که پرد چشم و نهی بر مژه خس را
در کوی حقیقت چه کند مرد مجازی؟
در بیشه ی شیران چه هنر گرگ هوس را؟
جز حاجت اخوان نسزد تحفه ی یوسف
اینجا نرسد عرض تجمل همه کس را
هرچند ز تریاق بود زهر گران تر
زین جنس به صد من ندهم نیم عدس را
کس همره ما نیست کز آن سوی بتازیم
کز معرکه بدیم برون گرد فرس را
تا همدم هر بیهده پرواز نگردد
در سینه شکستیم پر و بال نفس را
در آرزوی یک تن هم جنس که عنقاست
از بس که تپیدیم شکستیم نفس را
صبح از دم خون ریز «نظیری » به هراس است
از ناوک شب خیز بود بیم عسس را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بانگ نی می برد ز هوش مرا
می دهد می ز راه گوش مرا
ناله نای تا حریم وصال
می برد بر کنار و دوش مرا
مادرم نای و من چو طفل رضیع
صوت او می کند خموش مرا
نخل نخلست نای پنداری
می چشاند به نیش نوش مرا
مطرب می گسار در نظر است
نیست حاجت به می فروش مرا
سر غیبم درون پرده راز
نغمه می آورد به جوش مرا
چون سماعم نقاب بردارد
نشود شرم روی پوش مرا
غزل مطربم به وجد آورد
جان رود بر سر خروش مرا
جوش زد در درون «نظیری » حرف
کاش بودی سخن نیوش مرا
می دهد می ز راه گوش مرا
ناله نای تا حریم وصال
می برد بر کنار و دوش مرا
مادرم نای و من چو طفل رضیع
صوت او می کند خموش مرا
نخل نخلست نای پنداری
می چشاند به نیش نوش مرا
مطرب می گسار در نظر است
نیست حاجت به می فروش مرا
سر غیبم درون پرده راز
نغمه می آورد به جوش مرا
چون سماعم نقاب بردارد
نشود شرم روی پوش مرا
غزل مطربم به وجد آورد
جان رود بر سر خروش مرا
جوش زد در درون «نظیری » حرف
کاش بودی سخن نیوش مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ای از کرم نریخته خون سبیل را
وز لطف عید کرده عزای خلیل را
در ملک مصر یوسف کنعان به یاد تو
دریای نیل ساخته چشم کحیل را
گویی به غیر واسطه در گوش خاکیی
رازی کز آن خبر نبود جبرئیل را
داده به کنج فقر نشان جنت النعیم
کرده سبیل مشت گدا سلسبیل را
پل بسته حرز مهر تو بر معبر کلیم
ای کرده باد قهر تو خون رود نیل را
هر فرد گشته حاکم این ملک غیر تو
ناکرده گرم جا، زده کوس رحیل را
درویش و پادشه به وجود تا قایلند
خرسند کرده یی تو عزیز و ذلیل را
بفزوده بر رسوم مقدر به حسن سعی
وز معصیت نکاسته رزق کفیل را
هیچیم گر تو بازستانی متاع خویش
دارد دو عالم از تو کثیر و قلیل را
قائل به عجز کشت ثنای تو هر که گفت
در هستی تو ره نبود قال و قیل را
در تو به اجتهاد نظر کی توان رسید
صد شبهه در ره است قیاس و دلیل را
توحید حق بیان «نظیری » بلند ساخت
برتر نهید پایه عرش جلیل را
وز لطف عید کرده عزای خلیل را
در ملک مصر یوسف کنعان به یاد تو
دریای نیل ساخته چشم کحیل را
گویی به غیر واسطه در گوش خاکیی
رازی کز آن خبر نبود جبرئیل را
داده به کنج فقر نشان جنت النعیم
کرده سبیل مشت گدا سلسبیل را
پل بسته حرز مهر تو بر معبر کلیم
ای کرده باد قهر تو خون رود نیل را
هر فرد گشته حاکم این ملک غیر تو
ناکرده گرم جا، زده کوس رحیل را
درویش و پادشه به وجود تا قایلند
خرسند کرده یی تو عزیز و ذلیل را
بفزوده بر رسوم مقدر به حسن سعی
وز معصیت نکاسته رزق کفیل را
هیچیم گر تو بازستانی متاع خویش
دارد دو عالم از تو کثیر و قلیل را
قائل به عجز کشت ثنای تو هر که گفت
در هستی تو ره نبود قال و قیل را
در تو به اجتهاد نظر کی توان رسید
صد شبهه در ره است قیاس و دلیل را
توحید حق بیان «نظیری » بلند ساخت
برتر نهید پایه عرش جلیل را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
در خور اگر نییم می لعل فام را
ای کاش تر کنند به بویی مشام را
بر قدر زخم مرهم لایی نمی دهند
زان می که طعم و بوش گزد مغز و کام را
بر بام ما دریغ نپایید هفته یی
ماهی که او تمام کند ناتمام را
کس جذبه ای به کار دل ما نمی کند
تا چند سر به حلقه درآریم دام را
قسمت چنین فتاد که ترکان مست او
در دور ما به طاق نهادند جام را
خارج ز پرده دخل غلط تا به کی کنیم
مطرب به ما نداده نشان مقام را
کم لذتم که زود بریدم ز آفتاب
در خانه پختم این ثمر نیم خام را
گر جام صبح بی صفت فقر پر کنند
خورشید سرنگون نکند کاس شام را
رخت از حرم کشیدم «نظیری » به سومنات
حرمت نمانده حاجی بیت الحرام را
ای کاش تر کنند به بویی مشام را
بر قدر زخم مرهم لایی نمی دهند
زان می که طعم و بوش گزد مغز و کام را
بر بام ما دریغ نپایید هفته یی
ماهی که او تمام کند ناتمام را
کس جذبه ای به کار دل ما نمی کند
تا چند سر به حلقه درآریم دام را
قسمت چنین فتاد که ترکان مست او
در دور ما به طاق نهادند جام را
خارج ز پرده دخل غلط تا به کی کنیم
مطرب به ما نداده نشان مقام را
کم لذتم که زود بریدم ز آفتاب
در خانه پختم این ثمر نیم خام را
گر جام صبح بی صفت فقر پر کنند
خورشید سرنگون نکند کاس شام را
رخت از حرم کشیدم «نظیری » به سومنات
حرمت نمانده حاجی بیت الحرام را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
مستی ربوده از کف هستی زمام ما
مطرب نمی دهد خبری از مقام ما
تا گشته ایم غافل ازو دور مانده ایم
پدرام می شویم که وحشی است رام ما
دانی که نور مردمک چشم عالمیم
بینی اگر به دیده معنی خرام ما
خود را برهنه بر صف شمشیر می زنیم
کاندر فنای ماست بقا و دوام ما
بر کف کلید جنت و بر لب سلام حور
رضوان ستاده در طلب بار عام ما
خرمن به باد رفت درین دشت پرفریب
مرغی نسود گوشه بالی به دام ما
پستان دایه در کف مشتاق شاهدست
بی گریه قطره ای نچکاند به کام ما
تا اقتدا به «حافظ » شیراز کرده ایم
گر دیده مقتدای دو عالم کلام ما
باران گریه طبع «نظیری » بهار ساخت
کو باد؟ تا برد به گلستان پیام ما
مطرب نمی دهد خبری از مقام ما
تا گشته ایم غافل ازو دور مانده ایم
پدرام می شویم که وحشی است رام ما
دانی که نور مردمک چشم عالمیم
بینی اگر به دیده معنی خرام ما
خود را برهنه بر صف شمشیر می زنیم
کاندر فنای ماست بقا و دوام ما
بر کف کلید جنت و بر لب سلام حور
رضوان ستاده در طلب بار عام ما
خرمن به باد رفت درین دشت پرفریب
مرغی نسود گوشه بالی به دام ما
پستان دایه در کف مشتاق شاهدست
بی گریه قطره ای نچکاند به کام ما
تا اقتدا به «حافظ » شیراز کرده ایم
گر دیده مقتدای دو عالم کلام ما
باران گریه طبع «نظیری » بهار ساخت
کو باد؟ تا برد به گلستان پیام ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
تمکین خرد برد ز سر شور و شرم را
پیری برهاند از شب غفلت سحرم را
مانند ترنجم که خزان است بهارش
دم سردی دی تازه کند برگ و برم را
تا سدره بپرم اگرم در بگشایند
هرچند که فرسوده قفس بال و پرم را
کوتاهی عیشم پی پند دگران است
دهر از پی تأدیب بردشاخ ترم را
در هر قدمی صد خطرم بر سر راهست
وز بهر اقامت نه مقامی سفرم را
ره طی نکنم مرحله ای را که به هر گام
از هول مصیبت نگدازد جگرم را
شاید که چو تسلیم و رضا بدرقه کردند
ره امن شود وادی خوف و خطرم را
سعیی کنم و رخت به منزل برسانم
تا کس نرسانیده به رهزن خبرم را
از خانه چشمش نگذارم به درآید
بر روی تو گر راه نباشد نظرم را
صد لابه به امید یک ابرام تو کردم
یک بار به تلخی نخریدی شکرم را
چون توبه کنم از غزل و قول «نظیری »
دوران خرد از صد هنر این یک هنرم را
پیری برهاند از شب غفلت سحرم را
مانند ترنجم که خزان است بهارش
دم سردی دی تازه کند برگ و برم را
تا سدره بپرم اگرم در بگشایند
هرچند که فرسوده قفس بال و پرم را
کوتاهی عیشم پی پند دگران است
دهر از پی تأدیب بردشاخ ترم را
در هر قدمی صد خطرم بر سر راهست
وز بهر اقامت نه مقامی سفرم را
ره طی نکنم مرحله ای را که به هر گام
از هول مصیبت نگدازد جگرم را
شاید که چو تسلیم و رضا بدرقه کردند
ره امن شود وادی خوف و خطرم را
سعیی کنم و رخت به منزل برسانم
تا کس نرسانیده به رهزن خبرم را
از خانه چشمش نگذارم به درآید
بر روی تو گر راه نباشد نظرم را
صد لابه به امید یک ابرام تو کردم
یک بار به تلخی نخریدی شکرم را
چون توبه کنم از غزل و قول «نظیری »
دوران خرد از صد هنر این یک هنرم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ساقی بشو دورنگی امید و بیم را
بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند
چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای
بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام
پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
آن جا که لب ز رشحه می پاک کرده اند
گل مشک بوی کرده ردای نسیم را
گو مفلسان کعبه بگریند کاب چشم
بر عرش برده از در مسجد یتیم را
زیباست گرچه خلعت محمود بر ایاز
شور آن زمان کند که بپوشد گلیم را
مطرب به یک دو نغمه غعنی کن دل فقیر
ساقی! به یک دو جرعه سخی کن لئیم را
جنسی که در خزانه لطف تو نیست، نیست
جز احتیاج تحفه ندیم کریم را
روزی که جرم نامه «نظیری » برآورد
از آب عفو شوی کتاب سقیم را
بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند
چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای
بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام
پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
آن جا که لب ز رشحه می پاک کرده اند
گل مشک بوی کرده ردای نسیم را
گو مفلسان کعبه بگریند کاب چشم
بر عرش برده از در مسجد یتیم را
زیباست گرچه خلعت محمود بر ایاز
شور آن زمان کند که بپوشد گلیم را
مطرب به یک دو نغمه غعنی کن دل فقیر
ساقی! به یک دو جرعه سخی کن لئیم را
جنسی که در خزانه لطف تو نیست، نیست
جز احتیاج تحفه ندیم کریم را
روزی که جرم نامه «نظیری » برآورد
از آب عفو شوی کتاب سقیم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بر رخ شکستم از خطا رنگ امید و بیم را
بیند منجم طالعم از هم درد تقویم را
علم ارادت گر کند ذوقی نصیب جان من
مستوفی امر قضا باطل کند تقسیم را
عشق از برای داغ من آتش به جانان می زند
افغان که کردم دوزخی، گلزار ابراهیم را
نقدی که دوران برده است از کیسه عمرم برون
جاوید مستغنی شوم از صد دهد گر نیم را
رفتم که مستان بگذرم از خدمت پیر مغان
گلبانگ آزادی کشم دوشی زنم تسلیم را
نقشی به باطن دیده ام خواهم به حسن کودکی
آرایش مسند کنم زینت دهم دیهیم را
یوسف که کردی سلطنت نهیش ز تعظیم پدر
گر شأن حسنش بنگرد واجب کند تعظیم را
بر آسمان سروری خورشید اگر طالع شود
جویند ذرات جهان بر یکدگر تقدیم را
امروز صاحب ذوق و دل غیر از «نظیری » نیست کس
رشکست بر کاخ گدا! سلطان هفت اقلیم را
بیند منجم طالعم از هم درد تقویم را
علم ارادت گر کند ذوقی نصیب جان من
مستوفی امر قضا باطل کند تقسیم را
عشق از برای داغ من آتش به جانان می زند
افغان که کردم دوزخی، گلزار ابراهیم را
نقدی که دوران برده است از کیسه عمرم برون
جاوید مستغنی شوم از صد دهد گر نیم را
رفتم که مستان بگذرم از خدمت پیر مغان
گلبانگ آزادی کشم دوشی زنم تسلیم را
نقشی به باطن دیده ام خواهم به حسن کودکی
آرایش مسند کنم زینت دهم دیهیم را
یوسف که کردی سلطنت نهیش ز تعظیم پدر
گر شأن حسنش بنگرد واجب کند تعظیم را
بر آسمان سروری خورشید اگر طالع شود
جویند ذرات جهان بر یکدگر تقدیم را
امروز صاحب ذوق و دل غیر از «نظیری » نیست کس
رشکست بر کاخ گدا! سلطان هفت اقلیم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
پروانه ایم و شعله بود آشیان ما
آب از شرار اشک خورد گلستان ما
موریم و در گذار شکر اوفتاده ایم
در راه پایمال شود کاروان ما
تا با نصیب ساخته اند از حلاوتی
همچون رطب شکافته اند استخوان ما
زه در گلوی ما کند از کینه روزگار
بیند اگر درست تن چون کمان ما
خورشید عمر بر سر دیوار و خفته ایم
فریاد از درازی خواب گران ما
صد موج را ز رفتن خود مضطرب کند
موجی که بر کنار رود از میان ما
بس در دماغ همنفسان مغز سوختیم
در دیده خواب تلخ کند داستان ما
در پیری از هزار جوان زنده دل تریم
صد نوبهار رشک برد بر خزان ما
ذوقی که جا به وادی مجنون گرفته بود
امروز معتکف شده بر آستان ما
در حیرتم که غنچه به بلبل چگونه گفت
رازی که باد هم نشیند از زبان ما
بنیاد ما خرابی ما استوار کرد
گویی که سود ماست «نظیری » زیان ما
آب از شرار اشک خورد گلستان ما
موریم و در گذار شکر اوفتاده ایم
در راه پایمال شود کاروان ما
تا با نصیب ساخته اند از حلاوتی
همچون رطب شکافته اند استخوان ما
زه در گلوی ما کند از کینه روزگار
بیند اگر درست تن چون کمان ما
خورشید عمر بر سر دیوار و خفته ایم
فریاد از درازی خواب گران ما
صد موج را ز رفتن خود مضطرب کند
موجی که بر کنار رود از میان ما
بس در دماغ همنفسان مغز سوختیم
در دیده خواب تلخ کند داستان ما
در پیری از هزار جوان زنده دل تریم
صد نوبهار رشک برد بر خزان ما
ذوقی که جا به وادی مجنون گرفته بود
امروز معتکف شده بر آستان ما
در حیرتم که غنچه به بلبل چگونه گفت
رازی که باد هم نشیند از زبان ما
بنیاد ما خرابی ما استوار کرد
گویی که سود ماست «نظیری » زیان ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ز حرمانم غمی در خاطر یاران شود پیدا
چو بیماری که مرگش بر پرستاران شود پیدا
چو پیدا گردم از راهی، چنان یاران رمند از من
که بدمستی میان جمع هشیاران شود پیدا
کسی نگریزد از ما، گر ازین تقوی برون آییم
طرب کز ما رمد در کوی می خواران شود پیدا
بتی از حلقه پرهیزگاران برنمی خیزد
که بر مردم مسلمانی دین داران شود پیدا
پشیمانی مکش از بیع من کاین سهل قیمت را
تو چون صاحب شوی ذوق خریداران شود پیدا
زلیخا گو میارا بزم و فرش دلبری مفکن
که آن یوسف به زندان گرفتاران شود پیدا
«نظیری » کاش بنمایی که در ساغر چه می داری
که پیش زاهدان قدر گنه کاران شود پیدا
چو بیماری که مرگش بر پرستاران شود پیدا
چو پیدا گردم از راهی، چنان یاران رمند از من
که بدمستی میان جمع هشیاران شود پیدا
کسی نگریزد از ما، گر ازین تقوی برون آییم
طرب کز ما رمد در کوی می خواران شود پیدا
بتی از حلقه پرهیزگاران برنمی خیزد
که بر مردم مسلمانی دین داران شود پیدا
پشیمانی مکش از بیع من کاین سهل قیمت را
تو چون صاحب شوی ذوق خریداران شود پیدا
زلیخا گو میارا بزم و فرش دلبری مفکن
که آن یوسف به زندان گرفتاران شود پیدا
«نظیری » کاش بنمایی که در ساغر چه می داری
که پیش زاهدان قدر گنه کاران شود پیدا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ز عاشق می شود معشوق را نام و نشان پیدا
ثمر نیکو نیاید تا نگردد باغبان پیدا
خودی ها محو گردد گر تو از رخ پرده برداری
گمان پوشیده گردد هر کجا گردد عیان پیدا
من آن روزی که بر رخ فتنه می شد زلف می گفتم
که روز خوش نخواهد گشت هرگز در جهان پیدا
در آن صحرای بی پرسش که رهزن راهبر باشد
دل مجروح گردد کاروان در کاروان پیدا
تبی گر عارض جسمم شود آن را دوا سازم
چه سازم سوز عشقی را که شد در استخوان پیدا
تمنایش چو گردد گرد خاطر مضطرب گردم
چو محتاجی که گردد در سرایش میهمان پیدا
بغل از نامه احباب پر کرد و نمی خواند
که می ترسد شود مکتوب من هم در میان پیدا
نمی دانم ز من در جان سپاری ها چه نقصان شد
که اکثر می شود از بدگمانی امتحان پیدا
«نظیری » سوی او کم رو که امروزست یا فردا
که از خاکسترت هم نیست در کویش نشان پیدا
ثمر نیکو نیاید تا نگردد باغبان پیدا
خودی ها محو گردد گر تو از رخ پرده برداری
گمان پوشیده گردد هر کجا گردد عیان پیدا
من آن روزی که بر رخ فتنه می شد زلف می گفتم
که روز خوش نخواهد گشت هرگز در جهان پیدا
در آن صحرای بی پرسش که رهزن راهبر باشد
دل مجروح گردد کاروان در کاروان پیدا
تبی گر عارض جسمم شود آن را دوا سازم
چه سازم سوز عشقی را که شد در استخوان پیدا
تمنایش چو گردد گرد خاطر مضطرب گردم
چو محتاجی که گردد در سرایش میهمان پیدا
بغل از نامه احباب پر کرد و نمی خواند
که می ترسد شود مکتوب من هم در میان پیدا
نمی دانم ز من در جان سپاری ها چه نقصان شد
که اکثر می شود از بدگمانی امتحان پیدا
«نظیری » سوی او کم رو که امروزست یا فردا
که از خاکسترت هم نیست در کویش نشان پیدا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
جز نام صنم نقش مکن لوح جبین را
تا چپ نکنی راست نخوانند نگین را
از شوق شهیدان حریم سر کویش
چون دانه در آغوش نگنجند زمین را
پیداست رهایی من از ضعف وجودم
ره زود به سر می رسد آواز حزین را
من دام به نخجیرگه انداخته بودم
شیر آمد و بگرفت ز من دام و کمین را
آبی به رخ از آبله گفتم برسانم
وادی به رهم ریخت تف آبله چین را
با تیغ به تسلیمم و با خصم به شفقت
با مهر بدل ساختم از عشق تو کین را
بیرون نهم از خویش اگر پای «نظیری »
یک پایه فروتر بنهم عرض برین را
تا چپ نکنی راست نخوانند نگین را
از شوق شهیدان حریم سر کویش
چون دانه در آغوش نگنجند زمین را
پیداست رهایی من از ضعف وجودم
ره زود به سر می رسد آواز حزین را
من دام به نخجیرگه انداخته بودم
شیر آمد و بگرفت ز من دام و کمین را
آبی به رخ از آبله گفتم برسانم
وادی به رهم ریخت تف آبله چین را
با تیغ به تسلیمم و با خصم به شفقت
با مهر بدل ساختم از عشق تو کین را
بیرون نهم از خویش اگر پای «نظیری »
یک پایه فروتر بنهم عرض برین را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دلا گداز که آیینه کرده سنگ تو را
کدام صیقل ابرو زدوده زنگ تو را
تو کعبه در دل ما کافران چه می جویی
گر آزری نتراشیده است سنگ تو را
کسی شکاری عشق تو را چه می داند
نشانه دیگر و زخمی دگر خدنگ تو را
ز خار خار محبت دل تو را چه خبر
که گل به جیب نگنجد قبای تنگ تو را
به هرکسی نظر از شیوه دگر داری
کسی درست نفهمیده ریو و رنگ تو را
به نغمه دگرم زنده ساز ای مطرب
چه معجزست که در پرده نیست چنگ تو را
تو حرف تلخ فروشی و من شکرنوشم
که چاشنی هزار آشتی است جنگ تو را
تو از نسیم «نظیری » به شور می آیی
چو گل نهان نتوان کرد بوی و رنگ تو را
کدام صیقل ابرو زدوده زنگ تو را
تو کعبه در دل ما کافران چه می جویی
گر آزری نتراشیده است سنگ تو را
کسی شکاری عشق تو را چه می داند
نشانه دیگر و زخمی دگر خدنگ تو را
ز خار خار محبت دل تو را چه خبر
که گل به جیب نگنجد قبای تنگ تو را
به هرکسی نظر از شیوه دگر داری
کسی درست نفهمیده ریو و رنگ تو را
به نغمه دگرم زنده ساز ای مطرب
چه معجزست که در پرده نیست چنگ تو را
تو حرف تلخ فروشی و من شکرنوشم
که چاشنی هزار آشتی است جنگ تو را
تو از نسیم «نظیری » به شور می آیی
چو گل نهان نتوان کرد بوی و رنگ تو را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
به صاف صبح نگه کن سر سبو بگشا
دهان چشمه گشادند راه جو بگشا
دل از مطالعه صبح در حجاب مدار
ز زیر هر بن مو دیده یی برو بگشا
شکاف خرقه به دقت چه می کنی پیوند؟
لباس فقر و فنا پاره به رفو بگشا
یکی به کوزه پرهیز خویش سنگی زن
چو شیشه رشته زنارش از گلو بگشا
چو موی جاه جهان نقص دیده بیناست
اگر نرسته تو را در دو دیده مو بگشا
چو شیر گاه قناعت دهان آز ببند
چو باز وقت هنر بال جستجو بگشا
در ازدحام غم و غصه وقت گم کردی
تو را که گفت؟ سر کیسه در غلو بگشا
حجاب مانع قرب است شرم حایل لطف
به نزد او ره اظهار آرزو بگشا
چو رنگ چند شوی ملتفت به روی سخن
به مغز راه کن و پرده همچو بو بگشا
به نزد بی بصران پرده بر معانی کش
وگر به دیده وری برخوری برو بگشا
به بزم اهل خرد عقده بر سخن مگذار
چو غیر نیست «نظیری » کسی بگو بگشا
دهان چشمه گشادند راه جو بگشا
دل از مطالعه صبح در حجاب مدار
ز زیر هر بن مو دیده یی برو بگشا
شکاف خرقه به دقت چه می کنی پیوند؟
لباس فقر و فنا پاره به رفو بگشا
یکی به کوزه پرهیز خویش سنگی زن
چو شیشه رشته زنارش از گلو بگشا
چو موی جاه جهان نقص دیده بیناست
اگر نرسته تو را در دو دیده مو بگشا
چو شیر گاه قناعت دهان آز ببند
چو باز وقت هنر بال جستجو بگشا
در ازدحام غم و غصه وقت گم کردی
تو را که گفت؟ سر کیسه در غلو بگشا
حجاب مانع قرب است شرم حایل لطف
به نزد او ره اظهار آرزو بگشا
چو رنگ چند شوی ملتفت به روی سخن
به مغز راه کن و پرده همچو بو بگشا
به نزد بی بصران پرده بر معانی کش
وگر به دیده وری برخوری برو بگشا
به بزم اهل خرد عقده بر سخن مگذار
چو غیر نیست «نظیری » کسی بگو بگشا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
امشب خوش آشناست به رویش نگاه ما
گویا حجاب سوخته از برق آه ما
از بس که می شدیم به حسرت جدا ازو
خون می چکید روز وداع از نگاه ما
شغل محبت است که مانع ز طاعت است
روز جزا بس است همین عذرخواه ما
دوزخ اگر به چاشنی آتش دل است
اهل بهشت رشک برند از گناه ما
دل بی غمت مباد کزین فیض گشته است
رحمت طفیلی نفس صبحگاه ما
صدسیل وصل آمده و صد کشت تازه شد
هرگز نبود نشو و نما در گیاه ما
ما نخل ماتمیم «نظیری » ز ما حذر
غمگین شود کسی که بود در پناه ما
گویا حجاب سوخته از برق آه ما
از بس که می شدیم به حسرت جدا ازو
خون می چکید روز وداع از نگاه ما
شغل محبت است که مانع ز طاعت است
روز جزا بس است همین عذرخواه ما
دوزخ اگر به چاشنی آتش دل است
اهل بهشت رشک برند از گناه ما
دل بی غمت مباد کزین فیض گشته است
رحمت طفیلی نفس صبحگاه ما
صدسیل وصل آمده و صد کشت تازه شد
هرگز نبود نشو و نما در گیاه ما
ما نخل ماتمیم «نظیری » ز ما حذر
غمگین شود کسی که بود در پناه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
هرگه رقم کنم به تو عذر گناه را
ریزم چو خامه از مژه خون سیاه را
شاید که شرم ذلت ما را گران خرند
آن جا که خرمنی است بها برگ کاه را
مطرب ره سماع به آهنگ می زند
صوفی خانقاه غلط کرده راه را
آن عارفان که در رمضان باده می خورند
بینند در زلال قدح عکس ماه را
معراج ما نهایت افتادگی بود
در عشق قرب سدره بود قعر چاه را
آن جا که بی تفاوتی وسع رحمت است
بدخواه انفعال دهد نیک خواه را
عشق آمد و به خرقه پشمین فروختیم
تشریف شاه اکبر و عباس شاه را
کردیم خاک مسکنت و نیستی به سر
تعظیم صدر و منزلت بارگاه را
سرگشته اند خلق «نظیری » بیا که ما
روشن کنیم زمزمه خانقاه را
ریزم چو خامه از مژه خون سیاه را
شاید که شرم ذلت ما را گران خرند
آن جا که خرمنی است بها برگ کاه را
مطرب ره سماع به آهنگ می زند
صوفی خانقاه غلط کرده راه را
آن عارفان که در رمضان باده می خورند
بینند در زلال قدح عکس ماه را
معراج ما نهایت افتادگی بود
در عشق قرب سدره بود قعر چاه را
آن جا که بی تفاوتی وسع رحمت است
بدخواه انفعال دهد نیک خواه را
عشق آمد و به خرقه پشمین فروختیم
تشریف شاه اکبر و عباس شاه را
کردیم خاک مسکنت و نیستی به سر
تعظیم صدر و منزلت بارگاه را
سرگشته اند خلق «نظیری » بیا که ما
روشن کنیم زمزمه خانقاه را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
از چاه غبغبش به درآورده ماه را
بر ماه، عقرب سیهش بسته راه را
عابد که بیندش به درآید ز خانقاه
سلطان که یابدش بگذارد سپاه را
گر روز حشر پرده ز رویش برافکنند
ایزد به روی بنده نیارد گناه را
آن کج کله چو بر صف عشاق بگذرد
شاهان ز سر نهند هوای کلاه را
از هیبت تجلی دیدار سوختیم
برق آورد بشارت باران گیاه را
عاجز شدست دیده ز ادراک حسن او
در حوصله جمال نگنجد نگاه را
باری چو در بغل همه خرمن نمی رود
بیچاره در کنار کشد برگ کاه را
امید هست کز سر آن بام بگذارد
پا در میان کوی گشودیم آه را
خاکش به فرق کن که به جانان نمی رسد
عاشق گر التفات کند مال و جاه را
گر این عطش به خلد «نظیری » ز جان رود
جویم ز سلسبیل به آتش پناه را
بر ماه، عقرب سیهش بسته راه را
عابد که بیندش به درآید ز خانقاه
سلطان که یابدش بگذارد سپاه را
گر روز حشر پرده ز رویش برافکنند
ایزد به روی بنده نیارد گناه را
آن کج کله چو بر صف عشاق بگذرد
شاهان ز سر نهند هوای کلاه را
از هیبت تجلی دیدار سوختیم
برق آورد بشارت باران گیاه را
عاجز شدست دیده ز ادراک حسن او
در حوصله جمال نگنجد نگاه را
باری چو در بغل همه خرمن نمی رود
بیچاره در کنار کشد برگ کاه را
امید هست کز سر آن بام بگذارد
پا در میان کوی گشودیم آه را
خاکش به فرق کن که به جانان نمی رسد
عاشق گر التفات کند مال و جاه را
گر این عطش به خلد «نظیری » ز جان رود
جویم ز سلسبیل به آتش پناه را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
تا به کی بر خرقه بندم جسم غم فرسوده را
سر به طوفان می دهم این مشت خاک سوده را
در درون همچون عنب شد خوشه اشکم گره
بس فرو خوردم به دل خون های ناپالوده را
گوش ها کر گشت و یارب یاربم کاری نکرد
نیست گویا روزنی این سقف قیراندوده را
خضر صد منزل به پیشم آمد و نشناختم
بازمی باید ز سر گیرم ره پیموده را
وه که یک قاصد که باشد محرم این راز نیست
چند بر کاغذ نویسم حال و شویم دوده را
از شراب سودمندم بخت بد پرهیز داد
می که می خوردم نمی خوردم غم بیهوده را
گل ز بهر اشک لؤلؤیی رنگ کاهیم
در بلورین حقه دارد کهربای سوده را
از کنایت گاه مستی منع آن لب چون کنم
می چکد بی خود حلاوت قند آب آلوده را
با «نظیری » چون نشینی گوش بر حرفش مکن
در پریشانی میفکن خاطر آسوده را
سر به طوفان می دهم این مشت خاک سوده را
در درون همچون عنب شد خوشه اشکم گره
بس فرو خوردم به دل خون های ناپالوده را
گوش ها کر گشت و یارب یاربم کاری نکرد
نیست گویا روزنی این سقف قیراندوده را
خضر صد منزل به پیشم آمد و نشناختم
بازمی باید ز سر گیرم ره پیموده را
وه که یک قاصد که باشد محرم این راز نیست
چند بر کاغذ نویسم حال و شویم دوده را
از شراب سودمندم بخت بد پرهیز داد
می که می خوردم نمی خوردم غم بیهوده را
گل ز بهر اشک لؤلؤیی رنگ کاهیم
در بلورین حقه دارد کهربای سوده را
از کنایت گاه مستی منع آن لب چون کنم
می چکد بی خود حلاوت قند آب آلوده را
با «نظیری » چون نشینی گوش بر حرفش مکن
در پریشانی میفکن خاطر آسوده را