عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۰
تا بشنیدم که ناتوانی
دلتنگ شدم چنانکه دانی
گفتم شخصی بدان لطیفی
افسوس بود به ناتوانی
افتاد ز هاتفی به گوشم
ناگاه ندای آسمانی
کان نیست به ناتوان افسوس
کافسون به دوست زندگانی
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۳
چهره کآن ماه جبین می سازد
از پی بردن دین می سازد
دهنش چشمه نوش است و در او
از سخن ماء معین می سازد
نی که حقه صدف است از پی آنک
از صدف در ثمین می سازد
نی که حلقه است و چو خاموش شود
باز از آن حلقه نگین می سازد
نی شکر هست و گه بذله در او
مغزها را شکرین می سازد
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۶
ای زلف تو چون وعده وصلت به درازی
خوبیت حقیقت بود و وعده مجازی
دلداری و دل را زسر عشوه فریبی
جانانی و جان را همه در وعده گدازی
ابروی بطاق تو دو محراب نماز است
لیکن سخنت نیست گه وعده نمازی
نشنیده ام از کس که بنازید به تنگی
تا چند به چشم و دهن تنگ بنازی
برهیچ سبب لاف ز تنگیت روا نیست
جز در عدد عمر خداوند درازی
لشکرکش و دشمن کش و دین گستر و کین ور
اتسز ملک عالم عادل شه غازی
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۱ - مفردات
لطف خدای جمله کمالات خلق را
یک جای کرد و داد بدو نام مصطفی
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۲
آب عنب تو گیر که اهل طرب تویی
اهل آن کس است آنکه زآب عنب گرفت
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۷
نسیم گل چو به خلق تو نسبتی دارد
به صد زبان بستابد هزار دستانش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱
اذا ماشئت ان تحیی حیوة حلوة المحیا
به رسوایی برآور سر ز مستوری برون نه پا
حدیث حسن و مشتاقی درون پرده پنهان بود
برآمد شوق از خلوت نهاد این راز بر صحرا
ز خط و خال رخسارش قضا شکل نمود اول
قلم برداشت هر ذره ورق پر گشت از انشا
در آن گلشن هوا بودم که مستی زاد از نرگس
در آن مجلس صفا بودم که عشق از حسن شد پیدا
به زحمت اتصال افتد، چو پیوندی برید از هم
به فرصت قطره دریا می شود، چون قطره شد دریا
کجا ناز و نیاز عاشق و معشوق کم گردد
ز حاجت حسن مستغنی و ما محتاج استغنا
شراب و شاهد و میخانه و ساقی همه دل کش
به این خمار بی پروا سری داریم و صد سودا
تقاضا بر تقاضا می رسد زان سوی دل هر دم
زمانی نیستم خالی فغان زین شوق کارافزا
اگر نالم ز حرمان رخ مگردان حسبة لله
قیاس وصل و محرومی گلستانست و نابینا
درون بیت احزان پیر نابینا چه می داند
که شهری بر سر سودای یوسف می کند غوغا
«نظیری » گر طمع داری که مقبول جهان باشی
فلا تحسد و لاتبخل و لاتحرص علی الدنیا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲
مانند سراب بند بر پا
بیهوده شدیم دشت پیما
بی بحر نموده شکل ساحل
بی آب نموده موج دریا
سر داده به باد بود و نابود
بگرفته ز خاک عرض و پهنا
بر اوج رسیده گه ز پستی
در پست فتاده گه ز بالا
چون ظلمت نیستی درآمد
نه ماند رخ و نه ماند سیما
در نای دمید دم مغنی
لب بست و فرو نشست غوغا
عاشق که و عشق چیست؟ دانی
درمانده و درد بی مداوا
سرگشته مطلب محالیم
ای کاش نبود این تقاضا
آخر به چه مایه قرب جوییم
بال و پر مور و راه عنقا
آتش نشود به باد خاموش
از سر نرود به فکر سودا
چون حق نشود عیان «نظیری »
گوییم که لااله الا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳
در پرده ره ندادند وقت سخن صبا را
من نیک می شناسم پیغام آشنا را
عیش دیار غربت چون برق در گذار است
نتوان به قید کردن ذوق گریزپا را
وجد و سماع صوفی، خالی از آن مقام است
چیزی به یار ماند، آن آهو خطا را
از خرده یی که دارد گل در قبا نگنجد
جایی که هست ذوقی می گردد آشکارا
با فقر و تنگدستی شوم است عجب و مستی
در کشور غیوران نخوت کشد گدا را
بر قدر قابلیت دادند هرچه دادند
حق راست بر تو حجت تهمت منه قضا را
از مرغزار عقبی یا سبزه زار دنیا
تا دانم از کجایی، حرفی بگو خدا را
انصاف و مهربانی، عهد از جهان برانداخت
شد راستی خوش آمد، شد دوستی مدارا
با شاه عشق بازان آخر کسی بگوید
بی آب و دانه کشتی مرغان خوش نوا را
از کاهش محبان بر قدر خود فزایند
با این خسیس مردم، یاری مگیر یارا
خوش فطرتی «نظیری » حل دقیق خود کن
حاصل ز کار مردم بانگی است آسیا را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴
زبان پیام هوس داشت شستم انشا را
درون سینه بریدم سر تمنا را
چگونه عرض تمنا کنم که حسن غیور
نداده راه درین پرده رمز و ایما را
در آن نظاره که بر تیغ و کف شعور نبود
ز رشگ سوخته بود آگهی زلیخا را
ذخیره ای ز جنون بهار ننهادیم
کم است سود تنک مایگان سودا را
نوازشی اگرم می کند، محبت نیست
توان شناختن از دوست مدار را
گر از ورع به گدا زاهدان قدح ندهند
چه مانع است حریفان باده پیما را
گذشت شوق ز اندازه گوشه نظری
که می خموش کند مست بی محابا را
به کینه دل بی رحم کافرت نازم
که کرده است به من دوست گبر و ترسا را
بدیهه سنج «نظیری » اگر تو خواهی بود
شکرفروش کنی طوطی شکرخا را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵
تو اگر ز کعبه راندی، و گر از بهشت ما را
غم بنده پرور تو به دری نهشت ما را
چو حدیث راست گویان به همه مذاق تلخیم
به سفینه عزیزان نتوانیم نوشت ما را
گل و برگ خانه ما همه بلبلان مستند
که به عاشقی برآمد همه کار و کشت ما را
که نشست نیم ساعت بر ما زلال طبعان؟
که ز پرده برنیامد همه خوب و زشت ما را
ز عتاب تلخ ساقی دل ما غبار دارد
به حلاوت حریفان نتوان سرشت ما را
همه روزه دست حسرت چو مگس ز دور لیسیم
که سر آستین مهمان به شکر نهشت ما را
نه صنم به جای بینی نه گلی به آب و رونق
ز خطابه هم برآمد همه خاک و خشت ما را
به تواضع جم و کی سر ما فرو نیاید
که حدیث عشق و سودا شده سرنوشت ما را
به صداع غم «نظیری » ز خمار باده رستم
نکند دماغ خوش بو گل صد بهشت ما را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶
برای خشت خم خوبیم گو آن پیر ترسا را
کزین بازیچه طفلان خرد مشت گل ما را
جهان را نیست آن معنی که باید فکر آن کردن
الف با خوان هر مکتب شکافد این معما را
به خود از بهر حسرت داد راهم ورنه معلومست
ز دریا چند در آغوش گنجد موج دریا را
همین بس شاهد بی اختیاری های مشتاقان
که عذر از جانب یوسف بود جرم زلیخا را
خموشی نزد عشق آرم که بر درگه سلطانان
کمان بر زه نمی آرند بازوی توانا را
همین مقدار می خواهیم از رخ پرده برداری
که بشناسیم قدر بینش نادان و دانا را
«نظیری » خاطری از داغ دل آزرده تر دارد
قدم هشیار نه این جا که در خون می نهی پا را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹
طعم هلال می دهد زهر فراقت آب را
تا تلخ کردی عیش من شیرین ندیدم خواب را
درهای رحمت بر رخم تا شام مردن واکنند
گر چشم از رویت کند یک صبح فتح الباب را
از دولت گم گشته ام شاید نشانی وادهند
باری به دریای امید افکنده ام قلاب را
ز اهل درون باهش ترند آنان که بیرون درند
اکثر به خاصان می دهد سلطان شراب ناب را
طوفان به هر جانب برد بگشا معلم بادبان
لنگر نیندازد کسی دریای بی پایاب را
وعظ طبیب و صبر من بر جان گوارا گشته اند
من سخت تر سازم مرض او تلخ تر جلاب را
با غایت بی طاقتی از عشق نتوانم گریخت
گویی که آتش بسته ره از هر طرف سیماب را
در انتظار رحمتت لب تشنگان افتاده اند
ساقی به کوثر زن قدح دریاب زود اصحاب را
کار «نظیری » در رضا غم خوردن و خوش بودن است
دارم می مردآزما خوش باد شیخ و شاب را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
دارد ز غمزه حجت قاطع حبیب ما
بیعت به ذوالفقار ستاند خطیب ما
یک بانک ذوق گرمی ما را کفایت است
حاجت به تازیان ندارد ادیب ما
روزی که رخ نمود به ما کار داشت عشق
ز اول حواله دگران شد نصیب ما
ما را تو و قبول نیازی و خلوتی
مال و منال هر دو جهان از رقیب ما
از نکهت گل است ضرر دل رمیده را
در بر رخ صبا نگشاید طبیب ما
عاشق ز کوی دوست به تکلیف آمده
با صبر و راحت انس نگیرد غریب ما
بهتر که از حکایت ما درکشی نفس
دل خون شود ز غصه کار مهیب ما
گل را قصور نیست تو را اگر ز کام هست
در بار کاروان همه هست طیب ما
بر پای بند کون «نظیری » زدیم پا
آویخت عشق از سر گردون صلیب ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بگذر از عشق که نه خطوه نه گامست اینجا
دل به حسرت نه و بس کار تمامست اینجا
خط آزادگی سرو به مرغان ندهند
بازگردید که سیمرغ به دامست اینجا
فکر طوبی و جنان در ورع عشق خطاست
آن چه در شرع مباحست حرامست اینجا
جرعه از شبهه خاطر ز گلو برگردد
هان به هش باش، که جام و لب بامست اینجا
خود به خود بانگ زنم خود ز خود آوا شنوم
خبرم نیست که گویم چه مقامست اینجا
همه می نوشی و مستی و نشاط و طرب است
کس نداند که شب و روز کدامست اینجا
ز ابر ساغر مه رخساره ساقی بنمود
شکر لله که تجلی به دوامست اینجا
غایب از دیده بازم نشود یک ساعت
آن که رم خورده زوهم همه رامست اینجا
فیض آب خضر از نظم «نظیری » ریزد
که صفای سحری با دم شامست اینجا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
به زیر هر بن مو چشم روشنی ست مرا
بروشنایی هر ذره روزنی ست مرا
شهود بت، ز پراکندگیم باز آورد
دلیل راه حقیقت برهمنی ست مرا
چو سایه از همه سو در کمین خورشیدم
به هر کجا بن خاری ست مسکنی ست مرا
به هر سراچه و بستان فرو نمی آیم
برون ز عالم خاکی نشیمنی ست مرا
به دوستی که ز بس محو لذت عشقم
به کاینات ندانم که دشمنی ست مرا
هزار ناله ز نهر و ز رود می شنوم
ز سیل گریه چو کهسار دامنی ست مرا
ز خوشه های سرشکم لبالب آغوش است
ز حاصلی که تو را نیست خرمنی ست مرا
اگر به معرکه در خون فتاده ام چه عجب
همیشه رزم به چون خود تهمتنی ست مرا
دریغ رخش فروماند و روز بی گه شد
درین سفر که به هر گام رهزنی ست مرا
کدام می که پس از مستیم خمار نداد؟
چو شیشه در ته هر خنده شیونی ست مرا
بیا ز محنت جان کندنم خلاصی ده
که دم زدن ز فراق تو مردنی ست مرا
گداخت جسم «نظیری » ز دقت نظرم
که دیده تنگ تر از چشم سوزنی ست مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
صفا از عقده دل هاست آن زلف معقد را
بحمدلله که ربطی هست بامطلق مقید را
که دادی؟ روح را با جسم الفت گر نگردیدی
محمد کاروان سالار ارواح مجرد را
به آن حسن و شمایل طرح عشق افکنده شد ورنه
نمی دادند نقش هستی این لوح زبرجد را
به مکتب خانه کن مصحف از بر داشت آن روزی
که عقل کل نمی کرد ازالف با فرق ابجد را
حدیث دل فروزش بسکه شد مجموعه حکمت
حکیمان جزو می سازند اوراق مجلد را
وجود مرکز پرگار عالم کی شدی ثابت
احد خود قاب قوسین ار نبودی میم احمد را
به مسکن بستر از پهلوی گرمش سرد ناگشته
کند طی بر براق معرفت اقصای مقصد را
گرامی میهمانی در ره امشب میزبان دارد
ملایک بر فلک صف بست و عرض آراست مسند را
«نظیری » نشئه ذوقی ز جام هوشمندان کش
می و مطرب پریشان می کند مستان سرمد را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نه عدم بود و نی وجود اینجا
صورت وهم می نمود اینجا
عکس شخصی فتاد در مسکن
نیک جستیم کس نبود اینجا
حسن ما کرد جلوه یی بر ما
عشق ما دل ز ما ربود اینجا
آن که بی نطق و سمع می گویند
هست در گفت و در شنود اینجا
وآن که نادیدنیش می دانند
هست در معرض شهود اینجا
بوالبشر را قوا ملایکه اند
جزو کل راست در سجود اینجا
کرد انانیت از سجود ابا
هست ابلیس هست و بود اینجا
نزد تو جبرئیل وحی آورد
عقل برقع ز زرخ گشود اینجا
مردم چشم عالم انسانست
شخص عالم به ما نمود اینجا
دید حسن و جمال آن جا را
در بصر هر که کحل سود اینجا
نسیه ها نزد ما همه نقد است
دیر ما جمله هست زود اینجا
جام گیتی نما «نظیری » یافت
زنگ از آیینه چون زدود اینجا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
طاعت ما نیست غیر از ورزش پندار ما
هست استغفار ما محتاج استغفار ما
هر گشادی کز سوی ما شد گره بر کار زد
قطع ها کردیم اما شد همه زنار ما
از نخستین جلوه قد دلبری افراشت حسن
از نگاه اول افتاد این گره در کار ما
شوق، صدمنصور کشت و عشق صدیوسف فروخت
بوالعجب هنگامه ها گرمست در بازار ما
از شمیم گل دماغ ما پریشان می شود
بر نمی تابد دم عیسی دل بیمار ما
خانه ما خاکساران بر سر راه صباست
شب نمی سوزد چراغ از پستی دیوار ما
وقت می خواران شبیخون قضا برهم نزد
تا چراغ بزم مستان شد دل هشیار ما
باغبان در موسم گل گو در بستان ببند
دفتر شعرتر ما، بس بود گلزار ما
نغمه مستانه می ریزد «نظیری » را ز لب
از نوا خالی مبادا خانه خمار ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
بر فلک تابد مسیحا رشته زنار ما
بر زمین منصور افرازد ستون دار ما
از معاصی توبه می کردیم پیش از عاشقی
این زمان عصیان شود از کفر استغفار ما
از شبان وادی ایمن نفس سوزان تریم
موسی اندر طور می رقصد ز موسیقار ما
شاهباز خامه ما عرض پروازی کند
مرغ جنت راست آب و دانه در منقار ما
گر به طبع زاهدان تلخ است طعم ما چه غم
روشن از رخسار می خواران شود معیار ما
خضر وقتی کو؟ که تعمیر خراب ما کند
زان که گنجی هست پنهان در ته دیوار ما
هر کجا عشق است مستولی طبیبان خسته اند
از کدامین درد واجوید دل بیمار ما
زیرکان را دانه و آب چمن خامش نکرد
عندلیب مست رمزی داند از اسرار ما
چون مگس بر قند می جوشیم بر مطلوب خویش
گرمی سودای یوسف نشکند بازار ما
خسرو نظمی «نظیری » نقش شیرین طرح کن
چرخ بار ما کشد چون عشق باشد کار ما