عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
رخ تو ارغوان باغ جان است
غم تو حلقه گوش جهان است
کلاه عشق تو بر فرق عقل است
شراب مهر تو در جام جان است
خیال بی غمی از چشم عالم
ز حسن آشکار تو نهان است
دل بیمار ما را از لب تو
هوای انگبین و ناردان است
ز بار عشق تو گیتی بنالد
که بار عشق تو بار گران است
گرانجانی به ما با آنکه دانی
که ما را با تو جان اندر میان است
ندانم تا وصال تو چه مرغی است
که بیرون از جهانش آشیان است
حدیث حسن تو در هر زبانی
چو مدح پادشاه خاندان است
علاءالدین سر آل محمد
که چون اجداد خود صاحبقران است
خداوند خداوندان که قدرش
طراز آستین آسمان است
به ذکرش برفراز منبر عقل
خطیب محمدت عالی بیان است
ز عکس تیغ افرویدون بذلش
تن ضحاک حاجت بی روان است
سرای سینه اعدای او را
ضیا از جستن برق سنان است
زهی جمشید ملک دین و دولت
که فرمان تو بر عالم روان است
سرشک خامه نقاش برت
صورپرداز رزق انس و جان است
خط طغراکش منشور جودت
بقا فرسای مال بحر و کان است
جهان را شعله خشمت بسوزد
که خشمت را جهنم در دهان است
سر زلف هوای خدمت تو
کمند گردن شاه جهان است
ستایش زینت از رسم تو گیرد
که رسمت زینت کون و مکان است
در اقلیم تو از طبع تو دایم
مکارم کاروان در کاروان است
ز بهر امن عالم داد و دین را
حسام تو به بهروزی ضمان است
جهان از حزم تو بفزود آرام
که حزم تو جهان را پاسبان است
خداوندا در این ابیات بنگر
که هر لفظیش گنج شایگان است
بدین خدمت مرا از عالم پیر
امید دولت از بخت جوان است
جز از من ناید این خدمت به واجب
که این خدمت نه کار این و آن است
نجویم من فراق آستانت
که خذلان فرقت این آستان است
همیشه تا زباد مهرگانی
نصیب باغ و بستان زعفران است
به پیروزی بزی چون در زمانه
بهار بخت تو بی مهرگان است
رخ ناصح چو شاخ اندر بهاران
رخ حاسد چو برگ اندر خزان است
غم تو حلقه گوش جهان است
کلاه عشق تو بر فرق عقل است
شراب مهر تو در جام جان است
خیال بی غمی از چشم عالم
ز حسن آشکار تو نهان است
دل بیمار ما را از لب تو
هوای انگبین و ناردان است
ز بار عشق تو گیتی بنالد
که بار عشق تو بار گران است
گرانجانی به ما با آنکه دانی
که ما را با تو جان اندر میان است
ندانم تا وصال تو چه مرغی است
که بیرون از جهانش آشیان است
حدیث حسن تو در هر زبانی
چو مدح پادشاه خاندان است
علاءالدین سر آل محمد
که چون اجداد خود صاحبقران است
خداوند خداوندان که قدرش
طراز آستین آسمان است
به ذکرش برفراز منبر عقل
خطیب محمدت عالی بیان است
ز عکس تیغ افرویدون بذلش
تن ضحاک حاجت بی روان است
سرای سینه اعدای او را
ضیا از جستن برق سنان است
زهی جمشید ملک دین و دولت
که فرمان تو بر عالم روان است
سرشک خامه نقاش برت
صورپرداز رزق انس و جان است
خط طغراکش منشور جودت
بقا فرسای مال بحر و کان است
جهان را شعله خشمت بسوزد
که خشمت را جهنم در دهان است
سر زلف هوای خدمت تو
کمند گردن شاه جهان است
ستایش زینت از رسم تو گیرد
که رسمت زینت کون و مکان است
در اقلیم تو از طبع تو دایم
مکارم کاروان در کاروان است
ز بهر امن عالم داد و دین را
حسام تو به بهروزی ضمان است
جهان از حزم تو بفزود آرام
که حزم تو جهان را پاسبان است
خداوندا در این ابیات بنگر
که هر لفظیش گنج شایگان است
بدین خدمت مرا از عالم پیر
امید دولت از بخت جوان است
جز از من ناید این خدمت به واجب
که این خدمت نه کار این و آن است
نجویم من فراق آستانت
که خذلان فرقت این آستان است
همیشه تا زباد مهرگانی
نصیب باغ و بستان زعفران است
به پیروزی بزی چون در زمانه
بهار بخت تو بی مهرگان است
رخ ناصح چو شاخ اندر بهاران
رخ حاسد چو برگ اندر خزان است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲
دست چمن گرفت سر زلف آن نگار
تا مشکبوی گشت چمن همچو نوبهار
گر زانکه نوبهار ندارد به زیر زلف
پس در چمن به زلف چرا گشت مشکبار
بستان و باغ گاه نظاره به چشم خلق
چرخی است بر زمین و بهشتی است آشکار
گر در بهشت و چرخ رسد آفت فنا
بستان و باغ بس بود از هر دو یادگار
امروز هست قاعده باغ به ز دی
وامسال هست نزهت بستان فزون ز پار
تلقین کند چمن به سخن عندلیب را
مدح علاء دین شه سادات روزگار
چون گل نقاب در چمن از روی برگرفت
می گیر در چمن ز کف یار گل عذار
رغبت مرا به سوی گل و مل چه لایق است
چون یارگل عذار مرا نیست می گسار
بی روی یار از گل و گلشن مرا چه سود
بی وصل دوست با چمن و گل مرا چه کار
بستان که خاص و عام بر او بسته اند دل
مثل نگارخانه چین است از نگار
شاخ شکوفه بر سر بستان زمان زمان
بی منت سپهر ستاره کند نثار
بر بوستان به چشم بزرگی نگاه کرد
سلطان اهل بیت نبی خسرو تبار
عاشق به یاد دلبر گل رخ همی خورد
باده به رنگ لاله در اطراف لاله زار
آن باده که در دل پروردگار عقل
یک خرمی به تربیت او شود هزار
آبی که بی وسیلت او بر درخت جان
چشم امید خلق ندیده است روی بار
روزی که در حجاب شود آفتاب چرخ
بر چرخ جام نور دهد آفتاب وار
تا رنگ و بوی گل صفت رنگ و بوی اوست
دل را به عون او ندهد حادثات خار
جان عزیز هر که بدو شادمان نشد
در غم چو دشمن ملک الساده گشت خوار
از باده باد فایده بر من کجا وزد
چون در فراق یار دلم گشت خاکسار
ماهی که از خیال رخ او بر آسمان
بفکند آفتاب سپر صد هزار بار
گرچه دلم قرار ندارد ز عشق او
دارد همیشه انده او در دلم قرار
این دوستی که انده او در دلم گرفت
یک ساعت از کنار دلم کی کند کنار
جانم چو بارنامه او دید در خیال
غم در دلم ز قوت سودا فکند بار
از هجر او فکند فلک بیخ بی غمی
در عشق او ببست جهان راه زینهار
کردم شمار سوختگان هوای او
آمد از ابتدا دل خورشید در شمار
اندر دلم عزیز و گرامی است عشق او
چون مهر سید اجل اندر دل کبار
شاه شرف محمد بن حیدر آنکه هست
مقصود آفرینش و محبوب کردگار
آن بحر ابر دست که نشنید گوش عقل
بی آفرین او سخن آفریدگار
اجرام چرخ را ز مساعیش حل و عقد
اسلام و شرع را ز ایادیش کار و بار
شرع از حصول فطنت او مانده نیک روز
ملک از قبول دولت او گشته بخت یار
در حضرت خجسته او مجد را سکون
بر درگه مبارک او بخت را مدار
ای روح را به هدیه اکرام حق شناس
وی شخص را به تحفه انعام حق گزار
از جنت وفاق تو جنت بود نسیم
از دوزخ خلاف تو دوزخ بود شرار
افلاک از ولایت امن تو در امان
آفاق از حمایت تیغ تو در حصار
قصر کرم به طبع جواد تو مرتفع
حصن سخا زدست کریم تو استوار
گیتی همی نهد ز پی ناصح تو تخت
گردون همی زند زپی حاسد تو دار
بازی است هیبت تو که از غایت توان
در صیدگه کند ملک الموت را شکار
گوش فلک ز بانگ فنا یابدی امان
گر داردی ز نعل براق تو گوشوار
دست مهابت تو به هنگام معرکه
زلف ظفر گرفته به تیغ چو ذوالفقار
هر جان که از شراب خلاف تو مست شد
تا روز حشر سر نکند خالی از خمار
گر حکم تو ز روی زمین پای درکشد
بیرون کشد ز دست زمین آلت وقار
شاها نگاه کن که همی حالت خوش است
جان را ز لطف و لذت این نظم خوشگوار
گر هست در جهان سخنی مثل این بگو
ور هست بر زمین گهری مثل این بیار
چون شاعران نیک معانی بجسته ام
در مدح بی نهایت تو راه اختصار
حاشا اگر ز صدر تو دوری بود مرا
نزدیک تو به شعر کرا باشد این شعار
تا کوته است از پی عمر دراز دهر
دست فنا ز دامن این هفت و این چهار
در قالب بقای تو باد از ثنا سلب
در ساعد ثنای تو باد از بقا سوار
احباب تو ز راحت اقبال شادمان
اعدای تو ز آفت ادبار سوگوار
تا مشکبوی گشت چمن همچو نوبهار
گر زانکه نوبهار ندارد به زیر زلف
پس در چمن به زلف چرا گشت مشکبار
بستان و باغ گاه نظاره به چشم خلق
چرخی است بر زمین و بهشتی است آشکار
گر در بهشت و چرخ رسد آفت فنا
بستان و باغ بس بود از هر دو یادگار
امروز هست قاعده باغ به ز دی
وامسال هست نزهت بستان فزون ز پار
تلقین کند چمن به سخن عندلیب را
مدح علاء دین شه سادات روزگار
چون گل نقاب در چمن از روی برگرفت
می گیر در چمن ز کف یار گل عذار
رغبت مرا به سوی گل و مل چه لایق است
چون یارگل عذار مرا نیست می گسار
بی روی یار از گل و گلشن مرا چه سود
بی وصل دوست با چمن و گل مرا چه کار
بستان که خاص و عام بر او بسته اند دل
مثل نگارخانه چین است از نگار
شاخ شکوفه بر سر بستان زمان زمان
بی منت سپهر ستاره کند نثار
بر بوستان به چشم بزرگی نگاه کرد
سلطان اهل بیت نبی خسرو تبار
عاشق به یاد دلبر گل رخ همی خورد
باده به رنگ لاله در اطراف لاله زار
آن باده که در دل پروردگار عقل
یک خرمی به تربیت او شود هزار
آبی که بی وسیلت او بر درخت جان
چشم امید خلق ندیده است روی بار
روزی که در حجاب شود آفتاب چرخ
بر چرخ جام نور دهد آفتاب وار
تا رنگ و بوی گل صفت رنگ و بوی اوست
دل را به عون او ندهد حادثات خار
جان عزیز هر که بدو شادمان نشد
در غم چو دشمن ملک الساده گشت خوار
از باده باد فایده بر من کجا وزد
چون در فراق یار دلم گشت خاکسار
ماهی که از خیال رخ او بر آسمان
بفکند آفتاب سپر صد هزار بار
گرچه دلم قرار ندارد ز عشق او
دارد همیشه انده او در دلم قرار
این دوستی که انده او در دلم گرفت
یک ساعت از کنار دلم کی کند کنار
جانم چو بارنامه او دید در خیال
غم در دلم ز قوت سودا فکند بار
از هجر او فکند فلک بیخ بی غمی
در عشق او ببست جهان راه زینهار
کردم شمار سوختگان هوای او
آمد از ابتدا دل خورشید در شمار
اندر دلم عزیز و گرامی است عشق او
چون مهر سید اجل اندر دل کبار
شاه شرف محمد بن حیدر آنکه هست
مقصود آفرینش و محبوب کردگار
آن بحر ابر دست که نشنید گوش عقل
بی آفرین او سخن آفریدگار
اجرام چرخ را ز مساعیش حل و عقد
اسلام و شرع را ز ایادیش کار و بار
شرع از حصول فطنت او مانده نیک روز
ملک از قبول دولت او گشته بخت یار
در حضرت خجسته او مجد را سکون
بر درگه مبارک او بخت را مدار
ای روح را به هدیه اکرام حق شناس
وی شخص را به تحفه انعام حق گزار
از جنت وفاق تو جنت بود نسیم
از دوزخ خلاف تو دوزخ بود شرار
افلاک از ولایت امن تو در امان
آفاق از حمایت تیغ تو در حصار
قصر کرم به طبع جواد تو مرتفع
حصن سخا زدست کریم تو استوار
گیتی همی نهد ز پی ناصح تو تخت
گردون همی زند زپی حاسد تو دار
بازی است هیبت تو که از غایت توان
در صیدگه کند ملک الموت را شکار
گوش فلک ز بانگ فنا یابدی امان
گر داردی ز نعل براق تو گوشوار
دست مهابت تو به هنگام معرکه
زلف ظفر گرفته به تیغ چو ذوالفقار
هر جان که از شراب خلاف تو مست شد
تا روز حشر سر نکند خالی از خمار
گر حکم تو ز روی زمین پای درکشد
بیرون کشد ز دست زمین آلت وقار
شاها نگاه کن که همی حالت خوش است
جان را ز لطف و لذت این نظم خوشگوار
گر هست در جهان سخنی مثل این بگو
ور هست بر زمین گهری مثل این بیار
چون شاعران نیک معانی بجسته ام
در مدح بی نهایت تو راه اختصار
حاشا اگر ز صدر تو دوری بود مرا
نزدیک تو به شعر کرا باشد این شعار
تا کوته است از پی عمر دراز دهر
دست فنا ز دامن این هفت و این چهار
در قالب بقای تو باد از ثنا سلب
در ساعد ثنای تو باد از بقا سوار
احباب تو ز راحت اقبال شادمان
اعدای تو ز آفت ادبار سوگوار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵
دلم عاشق شدن فرمود و من برحسب فرمانش
در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش
پریشان زلف دلبندی دلم بربود و هر ساعت
پریشان کرد حالم را سر زلف پریشانش
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش
لبش یاقوت خندان است و گریانم نبیند کس
اگر وقتی ظفر یابم بدان یاقوت خندانش
جمال حور عین دارد مگر کز روضه جنت
به دنیا از پی فتنه فرستادده است رضوانش
گر از مشرق برآید چشمه خورشید هر روزی
رخش خورشید درخشان گشت و مشرق شد گریبانش
همی جستم به عمر اندر درازی در شب وصلش
نبود آن راکه می جستم مگر در روز هجرانش
شکست زلف آن دلبر دلم بربود هر لحظه
که در زلفش همی دیدم نشان عهد و پیمانش
به پیرایش اگر در زلف او ره یافت نقصانی
جمال او و عشق من زیادت شد ز نقصانش
به قصد گوی با چوگان به میدان دیدمش روزی
ز زلف او و پشت من حسد می برد چوگانش
خم چوگان او با گوی هر ساعت به میدان در
همان کردی که روز باد زلفش با زنخندانش
ز رشک آنکه تا با زلف مشکینش نیامیزد
به آب دیده بنشاندم سراسر گرد میدانش
دلم را در خم زلفش به زندان کرد عشق او
چو مداح خداوند ست نگذارم به زندانش
رئیس شرق مجدالدین، ابوالقاسم علی کایزد
مزین کردعالم را به عدل و حلم و احسانش
خداوندی که در انواع دعوی خداوندی
ز اعداد نجوم آسمان بیش از برهانش
سلیمان قدر و اصف دل محمد خلق و حیدرکف
که مثل خویش خواندندی اگر دیدندی ایشانش
نه خورشید و نه کیوان است و هم خورشید و هم کیوان
همی خوانند در قدر و محل خورشید و کیوانش
چو در ایوان بود بزمش به ایوان آی تا بینی
که هم خورشید و هم کیوان همی تابد زایوانش
کفش چون آب حیوان است عمر شکر مدحت را
که جستی خضر پیغمبر حیات از آب حیوانش
معاذالله معاذالله اگر حیوان چنین بودی
به عمر جاودان بودی سکندر نیز مهمانش
ندانم سوره ای در مکرمت کان نیست در ذکرش
ندانم آیتی ازمحمدت کان نیست در شانش
به فر و عدل او گشته است هم روشن هم آبادان
هران موضع که روزی ظلم تاری کرد و ویرانش
از آن عهدی که بر درگاه میمونش ملازم شد
به گوش آواز یک مظلوم نشنیده است دربانش
سخا را کار چون زرست با دست سخا ورزش
سخن را لفظ پر درست با کلک سخندانش
به دست او نگه کن چون قلم در دست او باشد
اگر ابری همی خواهی که از علم است بارانش
جهان را گرچه نعمت هاست در پیدا و در پنهان
کم از یک جود او باشد همه پیدا و پنهانش
اگر چه بهترین خلق عالم را پسر باشد
بزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش
اگر مردم به عقل و علم در عالم شرف یابد
همی خدمت کند اینش همی مدحت کند آنش
شنیدستم ز دانایان که دانش جان جان باشد
بدان جان است در جانش که با جان ماند در جانش
ثبات کوه در حلمش سخای ابر در دستش
نسیم مشک در خلقش نعیم خلد در خوانش
فری زان اسب میمونش که بر دریا و بر هامون
بود چون باد رفتارش، بود چون چرخ جولانش
به دریا فرق نتوانند کرد از کشتی نوحش
به هامون باز نشناسند از تخت سلیمانش
خداوند از بر او خضر و موسی را همی ماند
از آن باشند دریاها و هامونها به فرمانش
خداوندی که اندر نامهای رتبت و رفعت
همیشه از خداوندان، خداوندست عنوانش
ز عزم او همی گوید به جاه او همی نازد
خرد ز آغاز و انجامش جهان مبدا و پایانش
بدان معنی که در آفاق چون او نیست در ارکان
دعا گویند آفاقش، ثنا خوانند ارکانش
به از بنده نگوید خلق مدح مجلس عالی
بدین معنی مسلم کرده اند اهل خراسانش
ز شعر بنده پر در شد دهان لفظ هر روای
که مدح مجلس عالی پر از در کرد دیوانش
بدین حسن و طراوت شعر اگر مسعود را بودی
هزاران آفرین کردی روان سعد سلمانش
همیشه تاهمی خوانند در اخبار و درقرآن
صفات یوسف و حسنش حدیث نوح و طوفانش
جهان دل باد و او دانش خراسان مصر و او یوسف
خداوند جهان داده بقای نوح و لقمانش
چنان کوه است در گیتی پناه شاعر و زایر
همیشه باد در عالم پناه الطاف یزدانش
در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش
پریشان زلف دلبندی دلم بربود و هر ساعت
پریشان کرد حالم را سر زلف پریشانش
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش
لبش یاقوت خندان است و گریانم نبیند کس
اگر وقتی ظفر یابم بدان یاقوت خندانش
جمال حور عین دارد مگر کز روضه جنت
به دنیا از پی فتنه فرستادده است رضوانش
گر از مشرق برآید چشمه خورشید هر روزی
رخش خورشید درخشان گشت و مشرق شد گریبانش
همی جستم به عمر اندر درازی در شب وصلش
نبود آن راکه می جستم مگر در روز هجرانش
شکست زلف آن دلبر دلم بربود هر لحظه
که در زلفش همی دیدم نشان عهد و پیمانش
به پیرایش اگر در زلف او ره یافت نقصانی
جمال او و عشق من زیادت شد ز نقصانش
به قصد گوی با چوگان به میدان دیدمش روزی
ز زلف او و پشت من حسد می برد چوگانش
خم چوگان او با گوی هر ساعت به میدان در
همان کردی که روز باد زلفش با زنخندانش
ز رشک آنکه تا با زلف مشکینش نیامیزد
به آب دیده بنشاندم سراسر گرد میدانش
دلم را در خم زلفش به زندان کرد عشق او
چو مداح خداوند ست نگذارم به زندانش
رئیس شرق مجدالدین، ابوالقاسم علی کایزد
مزین کردعالم را به عدل و حلم و احسانش
خداوندی که در انواع دعوی خداوندی
ز اعداد نجوم آسمان بیش از برهانش
سلیمان قدر و اصف دل محمد خلق و حیدرکف
که مثل خویش خواندندی اگر دیدندی ایشانش
نه خورشید و نه کیوان است و هم خورشید و هم کیوان
همی خوانند در قدر و محل خورشید و کیوانش
چو در ایوان بود بزمش به ایوان آی تا بینی
که هم خورشید و هم کیوان همی تابد زایوانش
کفش چون آب حیوان است عمر شکر مدحت را
که جستی خضر پیغمبر حیات از آب حیوانش
معاذالله معاذالله اگر حیوان چنین بودی
به عمر جاودان بودی سکندر نیز مهمانش
ندانم سوره ای در مکرمت کان نیست در ذکرش
ندانم آیتی ازمحمدت کان نیست در شانش
به فر و عدل او گشته است هم روشن هم آبادان
هران موضع که روزی ظلم تاری کرد و ویرانش
از آن عهدی که بر درگاه میمونش ملازم شد
به گوش آواز یک مظلوم نشنیده است دربانش
سخا را کار چون زرست با دست سخا ورزش
سخن را لفظ پر درست با کلک سخندانش
به دست او نگه کن چون قلم در دست او باشد
اگر ابری همی خواهی که از علم است بارانش
جهان را گرچه نعمت هاست در پیدا و در پنهان
کم از یک جود او باشد همه پیدا و پنهانش
اگر چه بهترین خلق عالم را پسر باشد
بزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش
اگر مردم به عقل و علم در عالم شرف یابد
همی خدمت کند اینش همی مدحت کند آنش
شنیدستم ز دانایان که دانش جان جان باشد
بدان جان است در جانش که با جان ماند در جانش
ثبات کوه در حلمش سخای ابر در دستش
نسیم مشک در خلقش نعیم خلد در خوانش
فری زان اسب میمونش که بر دریا و بر هامون
بود چون باد رفتارش، بود چون چرخ جولانش
به دریا فرق نتوانند کرد از کشتی نوحش
به هامون باز نشناسند از تخت سلیمانش
خداوند از بر او خضر و موسی را همی ماند
از آن باشند دریاها و هامونها به فرمانش
خداوندی که اندر نامهای رتبت و رفعت
همیشه از خداوندان، خداوندست عنوانش
ز عزم او همی گوید به جاه او همی نازد
خرد ز آغاز و انجامش جهان مبدا و پایانش
بدان معنی که در آفاق چون او نیست در ارکان
دعا گویند آفاقش، ثنا خوانند ارکانش
به از بنده نگوید خلق مدح مجلس عالی
بدین معنی مسلم کرده اند اهل خراسانش
ز شعر بنده پر در شد دهان لفظ هر روای
که مدح مجلس عالی پر از در کرد دیوانش
بدین حسن و طراوت شعر اگر مسعود را بودی
هزاران آفرین کردی روان سعد سلمانش
همیشه تاهمی خوانند در اخبار و درقرآن
صفات یوسف و حسنش حدیث نوح و طوفانش
جهان دل باد و او دانش خراسان مصر و او یوسف
خداوند جهان داده بقای نوح و لقمانش
چنان کوه است در گیتی پناه شاعر و زایر
همیشه باد در عالم پناه الطاف یزدانش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶
دی غریوان شدم به سوی وثاق
بر وصال اختیار کرده فراق
دلم اندر هزاهز هجران
روحم اندر کشاکش احراق
طرب از طبع من گسسته وطن
رنج در روح من گرفته وثاق
روز دیدم همی گریخت ز شب
هم بران گونه کز نفاق وفاق
چون فرو شد به غرب چشمه روز
گفتی اخلاص را بخورد نفاق
اختران چون چراغ های منیر
سرنگون در یکی کبود رواق
کوکب روشن و شب ترای
درهم افتاده چون نکاح و طلاق
آمد آن دلربای زیبا روی
آمد آن سرو قد سیمین ساق
چشمش از نم چو ابر فصل بهار
تنش از غم چو ماه وقت محاق
بی گره کرده گیسوان بخم
پر گره کرده ابروان بطاق
گفت کای حسرت همه دلها
گفت کای غیرت همه عشاق
بی تو بر من حمیم گشته شراب
بی تو بر من جحیم گشته وثاق
عاشقان را چنین بود بیعت
دوستان را چنین بود میثاق
چند از این دردهای بی درمان
چند از این زهرهای بی تریاق
گفتم ای جان به وصل تو محتاج
گفتم ای دل به روی تو مشتاق
تا بود جانم از وصال تو فرد
تا بود چشمم از جال تو طاق
چیره باشد بر آن همه آفات
تیره باشد براین همه آفاق
روی توست از عجایب قدرت
وصل توست از نفایس اعلاق
سر زلفت زعشق معلاقی است
وین دل من معلق از معلاق
رزق مقسوم خویش می طلبم
زانکه دستش خزانه ارزاق
ثقه الدین امین ملک عمر
کز عمر برده وقت عدل سباق
آنکه جمع محاسن شیم است
وانکه قطب مکارم اخلاق
روی چون اصل باغ ابراهیم
خود چو روی نبیره اسحاق
مدحت او روایح ارواح
مجلس او حدایق احداق
سال و مه بر صحیفه ایام
خرد و جان همی کند الحاق
مدح او بالغدو و الاصال
شکر او بالعشی والاشراق
آن تملق که در سخاوت اوست
پس از این کس نترسد از املاق
جز به آواز کوس کینه او
نکند گوش روزگار طراق
ای بزرگی که رزق بگذارد
از نهیب تو عالم ارزاق
در سخن صاحبی علی التحقیق
در سخا حاتمی علی اطلاق
نگسلد همچو روزی از حیوان
صله تو ز اهل استحقاق
محمدت را به نامت استرواح
مکرمت را به خلقت استنشاق
درج لولو شده است و سلک درر
از مدیحت صحایف اوراق
به ثنای تو گشت لفظ لطیف
پیش مدح تو بست نطق نطاق
این عروسان مدح را که دهد
جز تو از حسن اعتقاد صداق
تا بدیدم جمال طلعت تو
از خلایق مرا نبود خلاق
روز من تیره داشت بی تو لباس
عیش من تلخ داشت بی تو مذاق
گرچه شد بر تو عمر من نفته
سود من کردم اندر این انفاق
به ثنای تو کرد هر دفتر
به مدیح تو کرد هر اوراق
نام تو زنده در همه اطراف
ذکر تو تازه در همه آفاق
تا بیان است نطق را زیور
تا خدای است خلق را رزاق
حاسدت باد سینه پر پیکان
دشمنت باد دیده پر معلاق
گشته آن را صروف دهر الیف
زده این را قضای بد مخراق
بر وصال اختیار کرده فراق
دلم اندر هزاهز هجران
روحم اندر کشاکش احراق
طرب از طبع من گسسته وطن
رنج در روح من گرفته وثاق
روز دیدم همی گریخت ز شب
هم بران گونه کز نفاق وفاق
چون فرو شد به غرب چشمه روز
گفتی اخلاص را بخورد نفاق
اختران چون چراغ های منیر
سرنگون در یکی کبود رواق
کوکب روشن و شب ترای
درهم افتاده چون نکاح و طلاق
آمد آن دلربای زیبا روی
آمد آن سرو قد سیمین ساق
چشمش از نم چو ابر فصل بهار
تنش از غم چو ماه وقت محاق
بی گره کرده گیسوان بخم
پر گره کرده ابروان بطاق
گفت کای حسرت همه دلها
گفت کای غیرت همه عشاق
بی تو بر من حمیم گشته شراب
بی تو بر من جحیم گشته وثاق
عاشقان را چنین بود بیعت
دوستان را چنین بود میثاق
چند از این دردهای بی درمان
چند از این زهرهای بی تریاق
گفتم ای جان به وصل تو محتاج
گفتم ای دل به روی تو مشتاق
تا بود جانم از وصال تو فرد
تا بود چشمم از جال تو طاق
چیره باشد بر آن همه آفات
تیره باشد براین همه آفاق
روی توست از عجایب قدرت
وصل توست از نفایس اعلاق
سر زلفت زعشق معلاقی است
وین دل من معلق از معلاق
رزق مقسوم خویش می طلبم
زانکه دستش خزانه ارزاق
ثقه الدین امین ملک عمر
کز عمر برده وقت عدل سباق
آنکه جمع محاسن شیم است
وانکه قطب مکارم اخلاق
روی چون اصل باغ ابراهیم
خود چو روی نبیره اسحاق
مدحت او روایح ارواح
مجلس او حدایق احداق
سال و مه بر صحیفه ایام
خرد و جان همی کند الحاق
مدح او بالغدو و الاصال
شکر او بالعشی والاشراق
آن تملق که در سخاوت اوست
پس از این کس نترسد از املاق
جز به آواز کوس کینه او
نکند گوش روزگار طراق
ای بزرگی که رزق بگذارد
از نهیب تو عالم ارزاق
در سخن صاحبی علی التحقیق
در سخا حاتمی علی اطلاق
نگسلد همچو روزی از حیوان
صله تو ز اهل استحقاق
محمدت را به نامت استرواح
مکرمت را به خلقت استنشاق
درج لولو شده است و سلک درر
از مدیحت صحایف اوراق
به ثنای تو گشت لفظ لطیف
پیش مدح تو بست نطق نطاق
این عروسان مدح را که دهد
جز تو از حسن اعتقاد صداق
تا بدیدم جمال طلعت تو
از خلایق مرا نبود خلاق
روز من تیره داشت بی تو لباس
عیش من تلخ داشت بی تو مذاق
گرچه شد بر تو عمر من نفته
سود من کردم اندر این انفاق
به ثنای تو کرد هر دفتر
به مدیح تو کرد هر اوراق
نام تو زنده در همه اطراف
ذکر تو تازه در همه آفاق
تا بیان است نطق را زیور
تا خدای است خلق را رزاق
حاسدت باد سینه پر پیکان
دشمنت باد دیده پر معلاق
گشته آن را صروف دهر الیف
زده این را قضای بد مخراق
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸
اگر چه داد سخن در زمانه من دادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
ستاره وار زمانه نمی دهد دادم
زمانه گرچه زمن یافته است روزی داد
چرا به من ندهد آنچه من بدو دادم
رهی نماند زنظم سخن که نسپردم
دری نماند زلفظ دری که نگشادم
به شعر من همه اهل زمانه دل شادند
چه اوفتاد مرا کز زمانه ناشادم
مرا زطالع من دولتی نمی زاید
چه وقت بود زطالع که من در او زادم
در این زمانه عزیزم به فضل و عز از من
غریب گشت چو در ذل غریب افتادم
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم
ستارگان که به فریادم از نحوستشان
چرا به گوش رضا نشنوند فریادم
چو آب دیده و خاک ره ار چه خوار شدم
ببین ز روی لطافت چو آتش و بادم
اگر ز روی لباسم خراب می بینی
خراب نیستم از روی فضل آبادم
از آن گهی که قدم در جهان نهادستم
دراین جهان قدمی شادمانه ننهادم
اگر چه پیش تو استاده ام چو شاگردان
ز راه علم و هنر در زمانه استادم
ندیده هیچ مرادی ز یار شیرین لب
به بیستون جفا مانده همچو فرهادم
چو در جهانم بی بهره از نعیم جهان
چو روزگار جهان از جهان برون بادم
چو حال من ز صروف جهان خلل پذرفت
ز حال خویش خبر در جهان فرستادم
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳
نظم راوان چو آب روان سینه را به است
شعر روان زجان و روان گداخته است
نادان چه داند آنکه سخندان به گاه نظم
جان را گداخته است و از آن شعر ساخته است
در گوش عاشقان سخن و قول شاعران
خوشتر ز بانگ بلبل و آواز فاخته است
مدخل که حق نظم نداند شناختن
مقدار شعر و قدر ثنا کی شناخته است
من دانم از طریق هجا کینه آختن
رایض دراین طریق بسی کینه آخته است
شعر روان زجان و روان گداخته است
نادان چه داند آنکه سخندان به گاه نظم
جان را گداخته است و از آن شعر ساخته است
در گوش عاشقان سخن و قول شاعران
خوشتر ز بانگ بلبل و آواز فاخته است
مدخل که حق نظم نداند شناختن
مقدار شعر و قدر ثنا کی شناخته است
من دانم از طریق هجا کینه آختن
رایض دراین طریق بسی کینه آخته است
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۵
بگردان روی دل از فکرت بد
که بد کردن نه کار بخردان است
بدی اندیشه کردن در حق خلق
بدی کار تو در وی نهان است
کسی که نیکی اندیشد به هر کس
به نیکی در جهان صاحب قران است
برو نیکی کن و از بد بپرهیز
که بد کردن نه کار زیرکان است
اگر نیکی کنی پنهان نه ظاهر
به نزد نیک مردان نیکی آن است
که بدگو را سخن با نیک اندیش
به هرزه چن درای کاروان است
که بد کردن نه کار بخردان است
بدی اندیشه کردن در حق خلق
بدی کار تو در وی نهان است
کسی که نیکی اندیشد به هر کس
به نیکی در جهان صاحب قران است
برو نیکی کن و از بد بپرهیز
که بد کردن نه کار زیرکان است
اگر نیکی کنی پنهان نه ظاهر
به نزد نیک مردان نیکی آن است
که بدگو را سخن با نیک اندیش
به هرزه چن درای کاروان است
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۰
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۱
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۸
فلک همی نکند در جفای من تقصیر
ملک همی نکند در هلاک من تاخیر
چوتیر برجگر آمد چه منفعت ز خروش
چو روز غم به سر آمد چه فایده زنفیر
اگر نه چشم ضمیر تو تیرگی دارد
در این زمانه چرا ننگرد به چشم ضمیر
جهان به چشم حکیمان حقارتی دارد
مرا رضای تو باید نه این جهان حقیر
به صبر کوش و قضا را قبول کن به رضا
رضا دهد به قضا هر که عاقل است و خبیر
ملک همی نکند در هلاک من تاخیر
چوتیر برجگر آمد چه منفعت ز خروش
چو روز غم به سر آمد چه فایده زنفیر
اگر نه چشم ضمیر تو تیرگی دارد
در این زمانه چرا ننگرد به چشم ضمیر
جهان به چشم حکیمان حقارتی دارد
مرا رضای تو باید نه این جهان حقیر
به صبر کوش و قضا را قبول کن به رضا
رضا دهد به قضا هر که عاقل است و خبیر
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۳
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۸