عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴
لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را
رخ تو طیره کند اختر درفشان را
به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را
به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را
به جان تو که پرستیدن تو کیش من است
به کیش عشق پرستش رواست جانان را
(به خاصیت لب تو جان فزون کند در تن
که دیده خاصیت جان عقیق و مرجان را)
بقای جان ز تو دارم که در لبان تو یافت
لب من آنچه سکندر به جان بجست آن را
نگار نیست بر ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را
اگر نگاه کنی در دل من و لب تو
معاینه بتوان دید درد و درمان را
ز بس که در دل تو کبر و عجب جمع شده ست
به ذره جای نماندست عهد و پیمان را
تویی که در ره اقرار دین دلیل شده ست
جمال صورت تو منکران یزدان را
منم که روی تو را منت است بر دل من
چو بر جمال گل و لاله ابر و باران را
اگر صناعت باران و ابر خواهی دید
یکی نظاره کن امروز باغ و بستان را
نه در ضیا چو سمن کوکبی است گردون را
نه در بها چو چمن روضه ای است رضوان را
هزار نغمه و دستان فزون شده ست امسال
به نعت نعمت بستان هزار دستان را
مگر بهار به مهمان مجد دین آمد
که کردگار بیاراست دهر و دوران را
به شراط تهنیت از شاخ گلبنان مرغان
همی زنند نوا میزبان و مهمان را
گر ابر نیست دو چشم عدو سید شرق
زگریه چون همه دریا کند بیابان را
رضی صدر سلاطین که حصن او کرده ست
خدای عزوجل اعتقاد سلطان را
اجل رئیس خراسان که در حمایت او
حسد کنند عراق و عرب خراسان را
امیر سید عالم علی که علم و حیاش
خجل کنند روان علی و عثمان را
سپهر و قطب سعادت که سعد و نحس رسد
ز مهر و کینه او مشتری و کیوان را
خدای بهتری و برتری مر او را داد
چو پادشاهی و پیغمبری سلیمان را
(به عز و مرتبه چون ایمنی و ایمان شد
که عدل او سبب است ایمنی و ایمان را)
شرف به شش جهت و چار حد ولایت اوست
چه عز و مرتبه باید فلان و بهمان را
زهی به قدر و مروت خجالت افتاده
ز حلم و جود تو هم کوه را و هم کان را
(به حضرت تو تکاتر زمین مشرق را
به نسبت تو تفاخر معدو عدنان را)
بدانکه کوه بدخشان شده ست کان گهر
خرد به نطق تو نسبت کند بدخشان را
علو به قدر تو افلاک را و انجم را
شرف به ذات تو آفاق را و ارکان را
اگر اشارت فرمان تو به چرخ رسد
ستارگان همه طاعت برند فرمان را
وگر عبارت توقیع تو به نطق دهند
فرشتگان همه خدمت کنند انسان را
به پاکی تو گواهی دهد همی فرقان
فضیلت از پی این آمده ست فرقان را
مخالف تو به سیرت رفیق شیطان است
از آن قبل همه لعنت کنند شیطان را
دل رحیم تو جفت است باد عیسی را
کف کریم تو جنسی است ابر طوفان را
عجب ز اسب تو دارم که چون تواند داشت
ز چارپای معلق چهار سندان را
اگر نه پیکر او چرخ چارمین گشته است
همی چگونه کشد آفتاب تابان را
چو ابر پرده رخسار آفتاب کند
به دست و پای گه تک، زمین میدان را
قلم حیات سخن در دل دوات تو یافت
که جای در ظلمات است آب حیوان را
فصاحت قلمت عقل را محل ندهد
چنانکه شیعت جد تو آل مروان را
ثناگر تو که تاج معالی و شرفی
به از ثنای تو تاجی نیافت، دیوان را
مرا زبان به ثنا گفتن تو خو کرده ست
زبان نابغه باید ثنای نعمان را
چو دانش از شرف مجلس تو می دانم
ثناچگونه کنم هر دنی و نادان را
زبان و طبع معزی و رودکی است سبب
ثنای دولت سلجوق و آل سامان را
به مدح تو شعرا را تقدمی ننهم
به جز معزی و مسعود سعد سلمان را
مرا ز عدل به احسان رسان که در قرآن
قرینه کرد خداوند عدل و احسان را
(اگر ورای مودت وسیلتی بودی
ز اهل بیت نخواندی رسول سلمان را)
به شعر اگر ز تو احسان (طلب) کنم چه عجب
به شعر جد تو منبر نهاد حسان را
به نعمت تو که بس قیمتی نمی دانم
به چشم همت تو این جهان ویران را
که کعب و حاتم اگر جود تو بدیدندی
به جود خویش نبودی تفاخر ایشان را
ندانم از چه قبل بر لب چنین دریا
جگر ز تشنه بتفسد چو من مسلمان را
همیشه تا که بترسد زیادت از نقصان
به عمر و دولت تو ره مباد، نقصان را
طرب به روی تو باد این جهان خرم را
روش به کام تو باد این سپهر گردان را
رخ تو طیره کند اختر درفشان را
به بوسه لب تو تهنیت کنم دل را
به دیدن رخ تو تربیت دهم جان را
به جان تو که پرستیدن تو کیش من است
به کیش عشق پرستش رواست جانان را
(به خاصیت لب تو جان فزون کند در تن
که دیده خاصیت جان عقیق و مرجان را)
بقای جان ز تو دارم که در لبان تو یافت
لب من آنچه سکندر به جان بجست آن را
نگار نیست بر ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را
اگر نگاه کنی در دل من و لب تو
معاینه بتوان دید درد و درمان را
ز بس که در دل تو کبر و عجب جمع شده ست
به ذره جای نماندست عهد و پیمان را
تویی که در ره اقرار دین دلیل شده ست
جمال صورت تو منکران یزدان را
منم که روی تو را منت است بر دل من
چو بر جمال گل و لاله ابر و باران را
اگر صناعت باران و ابر خواهی دید
یکی نظاره کن امروز باغ و بستان را
نه در ضیا چو سمن کوکبی است گردون را
نه در بها چو چمن روضه ای است رضوان را
هزار نغمه و دستان فزون شده ست امسال
به نعت نعمت بستان هزار دستان را
مگر بهار به مهمان مجد دین آمد
که کردگار بیاراست دهر و دوران را
به شراط تهنیت از شاخ گلبنان مرغان
همی زنند نوا میزبان و مهمان را
گر ابر نیست دو چشم عدو سید شرق
زگریه چون همه دریا کند بیابان را
رضی صدر سلاطین که حصن او کرده ست
خدای عزوجل اعتقاد سلطان را
اجل رئیس خراسان که در حمایت او
حسد کنند عراق و عرب خراسان را
امیر سید عالم علی که علم و حیاش
خجل کنند روان علی و عثمان را
سپهر و قطب سعادت که سعد و نحس رسد
ز مهر و کینه او مشتری و کیوان را
خدای بهتری و برتری مر او را داد
چو پادشاهی و پیغمبری سلیمان را
(به عز و مرتبه چون ایمنی و ایمان شد
که عدل او سبب است ایمنی و ایمان را)
شرف به شش جهت و چار حد ولایت اوست
چه عز و مرتبه باید فلان و بهمان را
زهی به قدر و مروت خجالت افتاده
ز حلم و جود تو هم کوه را و هم کان را
(به حضرت تو تکاتر زمین مشرق را
به نسبت تو تفاخر معدو عدنان را)
بدانکه کوه بدخشان شده ست کان گهر
خرد به نطق تو نسبت کند بدخشان را
علو به قدر تو افلاک را و انجم را
شرف به ذات تو آفاق را و ارکان را
اگر اشارت فرمان تو به چرخ رسد
ستارگان همه طاعت برند فرمان را
وگر عبارت توقیع تو به نطق دهند
فرشتگان همه خدمت کنند انسان را
به پاکی تو گواهی دهد همی فرقان
فضیلت از پی این آمده ست فرقان را
مخالف تو به سیرت رفیق شیطان است
از آن قبل همه لعنت کنند شیطان را
دل رحیم تو جفت است باد عیسی را
کف کریم تو جنسی است ابر طوفان را
عجب ز اسب تو دارم که چون تواند داشت
ز چارپای معلق چهار سندان را
اگر نه پیکر او چرخ چارمین گشته است
همی چگونه کشد آفتاب تابان را
چو ابر پرده رخسار آفتاب کند
به دست و پای گه تک، زمین میدان را
قلم حیات سخن در دل دوات تو یافت
که جای در ظلمات است آب حیوان را
فصاحت قلمت عقل را محل ندهد
چنانکه شیعت جد تو آل مروان را
ثناگر تو که تاج معالی و شرفی
به از ثنای تو تاجی نیافت، دیوان را
مرا زبان به ثنا گفتن تو خو کرده ست
زبان نابغه باید ثنای نعمان را
چو دانش از شرف مجلس تو می دانم
ثناچگونه کنم هر دنی و نادان را
زبان و طبع معزی و رودکی است سبب
ثنای دولت سلجوق و آل سامان را
به مدح تو شعرا را تقدمی ننهم
به جز معزی و مسعود سعد سلمان را
مرا ز عدل به احسان رسان که در قرآن
قرینه کرد خداوند عدل و احسان را
(اگر ورای مودت وسیلتی بودی
ز اهل بیت نخواندی رسول سلمان را)
به شعر اگر ز تو احسان (طلب) کنم چه عجب
به شعر جد تو منبر نهاد حسان را
به نعمت تو که بس قیمتی نمی دانم
به چشم همت تو این جهان ویران را
که کعب و حاتم اگر جود تو بدیدندی
به جود خویش نبودی تفاخر ایشان را
ندانم از چه قبل بر لب چنین دریا
جگر ز تشنه بتفسد چو من مسلمان را
همیشه تا که بترسد زیادت از نقصان
به عمر و دولت تو ره مباد، نقصان را
طرب به روی تو باد این جهان خرم را
روش به کام تو باد این سپهر گردان را
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵
رخ تو شحنه خوبی شده ست و زلف نقیب
گل جمال تو را خار غمزه تو رقیب
دلم بماند به زندان عاشقی محبوس
ز قصد شحنه غمز رقیب و جور نقیب
غریبم از تو و این را سبب نعیب غراب
غراب را چه غرض بود در جمال حبیب
همیشه جفتم غریوم که باز نتوان داشت
غریب را ز غریو و غراب را ز نعیب
ذلیل عشقم ازیرا دلیل من شده اند
هوای او به هوان و نعیم او به نحیب
مرا سرشک عقیقین و روی زرین شد
به من نگه کن و قول مرا مکن تکذیب
شب دراز همی خواهم از غریبی و عشق
شب دراز چه خواهد ز عاشقان غریب
مذهبی است فراقت که زر کند ز عقیق
به از فراق که داند صناعت تذهیب
به خون دیده کفم شد خضاب در غم تو
خروش و ناله من بر شده به کف خضیب
رها نکرد فراق تو در ولایت وصل
نه راعی و نه رعیت، نه داعی نه مجیب
همی خجل شود از صورت تو جرم قمر
همی حسد برد از قامت تو قد قضیب
به دوری تو ز نزدیک من نگردد دور
خیال قد و سرین تو چون قضیب و کثیب
ز من جدایی و من با تو جفت والحق هست
چنان فراق بدیع و چنین وصال عجیب
مرا که از لب لعل تو دور کرد فراق
زمین ز دیده من لعل شد جریب جریب
چو از جمال رخ تو گسسته شد نظرم
گسسته شد نظر روح من ز راحت طیب
زمانه از نظر راحتم نصیب دهد
چو یابم از نظر صاحب زمان نصیب
جلال اهل شرف صدر شرق مجدالدین
به دین و مجد چو جد و پدر حسیب و نسیب
جمال و تاج معالی علی بن احمد
که چون علی است ز آل علی نسیب و حسیب
فزوده حرمت عدل عمر به دین درست
نموده حجت علم علی ز رای مصیب
به وقت بذل کفش را همه نشاط شباب
به گاه حلم دلش را همه وقار مشیب
همی نهد هنرش سیر کلک را تمکین
همی دهد شرفش کار شرع را ترتیب
به لطف لفظ ولی را همی دهد تشریف
به نوک کلک عدو را همی کند تادیب
به فعل راجح والتجاء هر که حکیم
به فضل وافر و اقتداء هر که ادیب
زهی بزرگ عطایی که می دهد همه سال
عطای تو شعرا را به شاعری ترغیب
تو آسمانی و در وصل تو وضیع و شریف
تو آفتابی و در نور تو بعید و قریب
ثنای عرض تو در حیرت امید فرج
عطای دست تو در علت نیاز طبیب
صهیل اسب تو آواز فتح را تقریر
صریر کلک تو ارزاق خلق را تسبیب
چو معن زایده جود تو را هزار وکیل
چو قس ساعده مدح تو را هزار خطیب
نه بی منایح تو یک طویله را گوهر
نه بی مدایح تو یک قصیده را تشبیب
نیاز را به کف و کلک تو علاج کنند
چنانکه عارضه صرع را ز عود صلیب
مرکبی ز جلال و شرف که یافته اند
در این زمانه به جاه و جلال تو ترکیب
خرد مثابت و دانش محل و دین رونق
قلم قبول و سخا قوت و سخن تهذیب
نه روز حشری و چون روز حشر کلک و کفت
به نیک و بد همگان را معاقب است و مثیب
اگر چه یوسف مصری به عز ملک رسید
پس از عذاب ره و ذل بیع و رنج نکیب
به عز یوسفی و مصر توست خطه شرق
نه ذل چه نه غم بندگی نه تهمت ذیب
کسی که حضرت تو دید و اختصاص تو یافت
خطا بود که تمنا برد ز مصر و خصیب
تویی که لفظ شهامت تو را نگفت نظیر
تویی که چشم مهابت چو تو ندید مهیب
منم که با همه اوصاف دوستداری تو
چو دشمنان تو دارد مرا زمانه کثیب
ز قول چرخ همه ساله حظ من تخلیط
زلفظ دهر همیشه نصیب من تضریب
تو ابر رحمتی و سبزه اند اولوالالباب
که در جوار تو تشنه نماند هیچ لبیب
نجابت و کرم از عرق و عرض تو عرضند
که از کریم کریم آید از نجیب نجیب
اسیر آتش اندیشه ام، خلاصم ده
به آب لطف و نسیم سخا زبحر لهیب
تویی مربی فضل و توراست رشد و هنر
وگرچه روی زمین پر شد از رشید و ربیب
همیشه تا ز ستاره زمانه را اثرست
چنانکه در تن میخواره باده را به دبیب
تن تو باد ز سیر زمانه در تعظیم
تن عدوت ز صرف زمانه در تعذیب
گل جمال تو را خار غمزه تو رقیب
دلم بماند به زندان عاشقی محبوس
ز قصد شحنه غمز رقیب و جور نقیب
غریبم از تو و این را سبب نعیب غراب
غراب را چه غرض بود در جمال حبیب
همیشه جفتم غریوم که باز نتوان داشت
غریب را ز غریو و غراب را ز نعیب
ذلیل عشقم ازیرا دلیل من شده اند
هوای او به هوان و نعیم او به نحیب
مرا سرشک عقیقین و روی زرین شد
به من نگه کن و قول مرا مکن تکذیب
شب دراز همی خواهم از غریبی و عشق
شب دراز چه خواهد ز عاشقان غریب
مذهبی است فراقت که زر کند ز عقیق
به از فراق که داند صناعت تذهیب
به خون دیده کفم شد خضاب در غم تو
خروش و ناله من بر شده به کف خضیب
رها نکرد فراق تو در ولایت وصل
نه راعی و نه رعیت، نه داعی نه مجیب
همی خجل شود از صورت تو جرم قمر
همی حسد برد از قامت تو قد قضیب
به دوری تو ز نزدیک من نگردد دور
خیال قد و سرین تو چون قضیب و کثیب
ز من جدایی و من با تو جفت والحق هست
چنان فراق بدیع و چنین وصال عجیب
مرا که از لب لعل تو دور کرد فراق
زمین ز دیده من لعل شد جریب جریب
چو از جمال رخ تو گسسته شد نظرم
گسسته شد نظر روح من ز راحت طیب
زمانه از نظر راحتم نصیب دهد
چو یابم از نظر صاحب زمان نصیب
جلال اهل شرف صدر شرق مجدالدین
به دین و مجد چو جد و پدر حسیب و نسیب
جمال و تاج معالی علی بن احمد
که چون علی است ز آل علی نسیب و حسیب
فزوده حرمت عدل عمر به دین درست
نموده حجت علم علی ز رای مصیب
به وقت بذل کفش را همه نشاط شباب
به گاه حلم دلش را همه وقار مشیب
همی نهد هنرش سیر کلک را تمکین
همی دهد شرفش کار شرع را ترتیب
به لطف لفظ ولی را همی دهد تشریف
به نوک کلک عدو را همی کند تادیب
به فعل راجح والتجاء هر که حکیم
به فضل وافر و اقتداء هر که ادیب
زهی بزرگ عطایی که می دهد همه سال
عطای تو شعرا را به شاعری ترغیب
تو آسمانی و در وصل تو وضیع و شریف
تو آفتابی و در نور تو بعید و قریب
ثنای عرض تو در حیرت امید فرج
عطای دست تو در علت نیاز طبیب
صهیل اسب تو آواز فتح را تقریر
صریر کلک تو ارزاق خلق را تسبیب
چو معن زایده جود تو را هزار وکیل
چو قس ساعده مدح تو را هزار خطیب
نه بی منایح تو یک طویله را گوهر
نه بی مدایح تو یک قصیده را تشبیب
نیاز را به کف و کلک تو علاج کنند
چنانکه عارضه صرع را ز عود صلیب
مرکبی ز جلال و شرف که یافته اند
در این زمانه به جاه و جلال تو ترکیب
خرد مثابت و دانش محل و دین رونق
قلم قبول و سخا قوت و سخن تهذیب
نه روز حشری و چون روز حشر کلک و کفت
به نیک و بد همگان را معاقب است و مثیب
اگر چه یوسف مصری به عز ملک رسید
پس از عذاب ره و ذل بیع و رنج نکیب
به عز یوسفی و مصر توست خطه شرق
نه ذل چه نه غم بندگی نه تهمت ذیب
کسی که حضرت تو دید و اختصاص تو یافت
خطا بود که تمنا برد ز مصر و خصیب
تویی که لفظ شهامت تو را نگفت نظیر
تویی که چشم مهابت چو تو ندید مهیب
منم که با همه اوصاف دوستداری تو
چو دشمنان تو دارد مرا زمانه کثیب
ز قول چرخ همه ساله حظ من تخلیط
زلفظ دهر همیشه نصیب من تضریب
تو ابر رحمتی و سبزه اند اولوالالباب
که در جوار تو تشنه نماند هیچ لبیب
نجابت و کرم از عرق و عرض تو عرضند
که از کریم کریم آید از نجیب نجیب
اسیر آتش اندیشه ام، خلاصم ده
به آب لطف و نسیم سخا زبحر لهیب
تویی مربی فضل و توراست رشد و هنر
وگرچه روی زمین پر شد از رشید و ربیب
همیشه تا ز ستاره زمانه را اثرست
چنانکه در تن میخواره باده را به دبیب
تن تو باد ز سیر زمانه در تعظیم
تن عدوت ز صرف زمانه در تعذیب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶
نماز شام چو کرد آن لطیف کودک خوب
به عزم راه نشاط رکاب و رای رکوب
شبم دو شد که دو خورشید در یکی ساعت
مرا غریب بماندند و کرد رای غروب
سپهر و مهر چو او پای در رکاب نهاد
خجل شدند هم از راکب و هم از مرکوب
چو دور شد ز دو چشمم دو چشمه خورشید
دو چشمه گشت دو چشمم ز فرقت محبوب
شب سیاه درآمد و به سان زنگی زشت
نظاره سر او صد هزار کودک خوب
ستارگان همه گویی که یوسفند به حسن
به تیرگی شب تاری چو دیده یعقوب
چو دود بود هوا، دود اگر بود ساکن
چو بحر بود فلک بحر اگر بود مقلوب
مرا به صورت لشکر گهی نمود فلک
نجوم لشکر و لشکر ز پادشاه محجوب
ستارگان درفشان مبارزان مصاف
یکی به سوی شمال و یکی به سوی جنوب
گه طلوع و غروب این و آن ز روی صفت
چو روز جنگ یکی غالب و دگر مغلوب
ز من حدیث سپهر و ستارگان مطلب
که من ز چشمه خورشید کرده ام مطلوب
گمان برم که ندیدی جمال صبر به خواب
اگر شبی چو شب من گذاشتی ایوب
مراکز آن لب و زان زلف دور باید بود
که این به روز مضاف است و آن به شب منسوب
اگر چه بر سر من روز و شب همی گذرد
به جان تو که ندارم ز عمر خود محسوب
چو بی جمال خداوند عمر باید کرد
بقای عمر فنا(باد) و چشم ها معیوب
جهان دولت و تاریخ مجد مجدالدین
که حرص و آز چو مورند و مال او چو حبوب
امیر سید عالم علی که خدمت اوست
چو علم و فضل مکرم چو داد و دین مرغوب
نظام شغل خلافت به اتفاق نفوس
قوام کار امامت به اعتقاد قلوب
زهی دعادی تو در هر صحیفه ای مسطور
زهی ثنای تو در هر جریده ای مکتوب
تویی ز گردش پرگار فخر نقطه فضل
تویی ز لفظ زبان زمانه عذر ذنوب
همیشه عاقبت کینه تو نامحمود
چنانکه خاتمت وعده تو نامکذوب
گرت پیامبر و حیدر شدند جد و پدر
به علم و حلم یکی نایبی ازین دو منوب
چو طبع صافی حیدر مرتبی به علوم
چو جان پاک پیمبر منزهی ز عیوب
به اصل باز شود فرع و هست نزد خرد
هم این حدیث مسلم هم این مثل مضروب
شکسته دل شده ام چون هزیمتی ز مصاف
ندیده روی مصاف و نبرده نام حروب
سرایکی که مرا تحفه مواهب توست
گرو شده ست و شدستم بدان سبب مکروب
به یک سخن برهان مر مرا از این کربت
به یک سخا برسان مر مرا بدین موهوب
همیشه تا سوی حکمت مسلم است این قول
که حکم رب نبود بر ارادت مربوب
دل عدو تو محرور باد از آتش غم
تنش ز بیم تو پالوده چون کف مرطوب
سر قبایل اهل شرف تویی و تو باش
همیشه تا به جهان در قبایل است و شعوب
به عزم راه نشاط رکاب و رای رکوب
شبم دو شد که دو خورشید در یکی ساعت
مرا غریب بماندند و کرد رای غروب
سپهر و مهر چو او پای در رکاب نهاد
خجل شدند هم از راکب و هم از مرکوب
چو دور شد ز دو چشمم دو چشمه خورشید
دو چشمه گشت دو چشمم ز فرقت محبوب
شب سیاه درآمد و به سان زنگی زشت
نظاره سر او صد هزار کودک خوب
ستارگان همه گویی که یوسفند به حسن
به تیرگی شب تاری چو دیده یعقوب
چو دود بود هوا، دود اگر بود ساکن
چو بحر بود فلک بحر اگر بود مقلوب
مرا به صورت لشکر گهی نمود فلک
نجوم لشکر و لشکر ز پادشاه محجوب
ستارگان درفشان مبارزان مصاف
یکی به سوی شمال و یکی به سوی جنوب
گه طلوع و غروب این و آن ز روی صفت
چو روز جنگ یکی غالب و دگر مغلوب
ز من حدیث سپهر و ستارگان مطلب
که من ز چشمه خورشید کرده ام مطلوب
گمان برم که ندیدی جمال صبر به خواب
اگر شبی چو شب من گذاشتی ایوب
مراکز آن لب و زان زلف دور باید بود
که این به روز مضاف است و آن به شب منسوب
اگر چه بر سر من روز و شب همی گذرد
به جان تو که ندارم ز عمر خود محسوب
چو بی جمال خداوند عمر باید کرد
بقای عمر فنا(باد) و چشم ها معیوب
جهان دولت و تاریخ مجد مجدالدین
که حرص و آز چو مورند و مال او چو حبوب
امیر سید عالم علی که خدمت اوست
چو علم و فضل مکرم چو داد و دین مرغوب
نظام شغل خلافت به اتفاق نفوس
قوام کار امامت به اعتقاد قلوب
زهی دعادی تو در هر صحیفه ای مسطور
زهی ثنای تو در هر جریده ای مکتوب
تویی ز گردش پرگار فخر نقطه فضل
تویی ز لفظ زبان زمانه عذر ذنوب
همیشه عاقبت کینه تو نامحمود
چنانکه خاتمت وعده تو نامکذوب
گرت پیامبر و حیدر شدند جد و پدر
به علم و حلم یکی نایبی ازین دو منوب
چو طبع صافی حیدر مرتبی به علوم
چو جان پاک پیمبر منزهی ز عیوب
به اصل باز شود فرع و هست نزد خرد
هم این حدیث مسلم هم این مثل مضروب
شکسته دل شده ام چون هزیمتی ز مصاف
ندیده روی مصاف و نبرده نام حروب
سرایکی که مرا تحفه مواهب توست
گرو شده ست و شدستم بدان سبب مکروب
به یک سخن برهان مر مرا از این کربت
به یک سخا برسان مر مرا بدین موهوب
همیشه تا سوی حکمت مسلم است این قول
که حکم رب نبود بر ارادت مربوب
دل عدو تو محرور باد از آتش غم
تنش ز بیم تو پالوده چون کف مرطوب
سر قبایل اهل شرف تویی و تو باش
همیشه تا به جهان در قبایل است و شعوب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷
لبت به رنگ شراب است و میل من به شراب
مرا شراب تو تا کی دهد غرور سراب
ز بهر روی و لبت تا دلم اسیر تو شد
اسیر عشق و شرابم اسیر عشق و شراب
اگر شراب لب توست و نقل بوسه تو
خوشا شراب و خوشا زان شراب مست و خراب
بنای صبر خرابی گرفت در دل من
بنای صبر مرا فرقت تو کرد خراب
ز چشم تا به دل من رسید نامه عشق
به چشم من نرسیده ست نیز نامه خواب
هوات قاصد جان من است و از تو مرا
نه قاصد و نه پیام و نه نامه و نه جواب
شتاب من همه سوی وصال توست و تو را
نه در وصال درنگ و نه در فراق شتاب
شبم چو زلف تو بی تو دراز گشت و سیاه
ز نور روی تو باید شب مرا مهتاب
متاب زلف که پیش از تو هیچ خلق نداشت
ز مشک بر رخ مه پیچ و چین و حلقه و تاب
وگر دو دیده تو مشک تاب دار ندید
بتاب زلف ولیکن ز عهد روی متاب
مخواه طاقت و تاب از دلم به فرقت خود
که تاب زلف تو از دل ببرد طاقت و تاب
لبت عتاب کند کز تو بوسه ای طلبم
دلم ربودی و جانم نکرد با تو عتاب
عقیق لب صنما تا جدایم از لب تو
همی حسد برد از اشک من عقیق مذاب
به روی خوب عذابم مکن که روی تو هست
گل بهشت و نباشد بهشت جای عذاب
دلم ز بهر سه بوسه اسیر صد هوس است
ازآن دو لب به سه بوسه دل مرا دریاب
هزار گنج نه اندر دو گوش من ز دو لب
به یک حدیث چو در زان دو رسته درخوشاب
حجاب زلف ز رخ دور کن یکی ساعت
ز شب سیاه چه ساخته پیش آفتاب حجاب
بسا شبا که تو برداشتی حجاب از رخ
شب سیاه بیفکند جامه ای ز حجاب
چو چهره تو برون آمد از حجاب دو زلف
برون دوید منجم گرفته اصطرلاب
ز شرم گوی زنخدانت بر سپهر کبود
طپان شدند کواکب چو گوی در طبطاب
ز نور عارض تو در لباس پیری رفت
اگر چه بود شب تیره در لباس شباب
کنون ز حسرت روی تو بر قمر هر شب
فلک بگرید و آنک سرشک اوست شهاب
بسا شب که مرا از شب دو زلف تو بود
دلی تپان چو کبوتر به زیر چنگ عقاب
فروغ صبح ز دیده نهفته چون سیمرغ
مرا ز ظلمت شب دیده دیده بان غراب
فلک چو روی من از زخم دست نیل اندود
زاشک دیده بر او قطره قطره چون سیماب
ستاره چون کف موسی که برکشید از جیب
مجره همچو طریقش چو عبره کرد بر آب
تو از طریق جفا سرمه کرده دیده به سحر
مرا ز حسرت تو رخ به خون دیده خضاب
همیشه بر رخ مهر من از وفاست رقم
چنانکه بر رخ مهر تو از جفاست نقاب
هوای دلبر جافی همه خطای خطاست
ثنای مجلس عالی همه صواب صواب
سلاله نبوی قطب مجد مجدالدین
ز دین او همه احوال دین به رونق و آب
رئیس شرق علی بن جعفر آنکه فزود
بزرگی حسبش را بزرگی انساب
بزرگ مشرق و مغرب کریم قرن و قران
جمال عترت و عالم کمال کلک و کتاب
یگانه ای که نبیند چنو چهار ارکان
به زیر سایه این خیمه چهار طناب
لقای او عوض نعمت همه اسلاف
بقای او سبب حرمت همه اعقاب
سرای اوست زمین و زمانه را کعبه
ز رای اوست سپهر و ستاره را محراب
به قدر چرخ و قبولش کواکب اقبال
به جود بحر و کلامش جواهر آداب
به روی او نظر دیده اولوالابصار
به مدح او شعف خاطر اولوالالباب
عطای او چو سعادت بود دلیل نجات
ثنای او چو عبادت دهد امید ثواب
نه جاه و رتبت او خالی از زمان و زمین
نه مهر و منت او غایب از قلوب و رقاب
شراب مدحت او را ز نعمت است حریف
حروف مدحت او را ز حرمت است اعراب
به طبع چند رود در مدیح او تطویل
ز عقل چند بود در صفات او اطناب
کرا شده ست مقرر شمار ریگ زمین
کرا شده ست میسر حساب قطر سحاب
زهی عبارت تو کیمیای علم و هنر
نظیر مجلس تو همچو کیمیا نایاب
ندیم طبع کریم تو گشته در هر فن
رفیق شخص شریف تو گشته در هر باب
فراست حکما و فصاحت بلغا
لباقت شعرا و لطافت کتاب
ثنای نیک ز نام تو یافت زینت و فر
بنای بخل ز جود تو شد خراب و یباب
لطف ز لفظ تو زاید چنانکه در ز صدف
شرف ز ذات تو خیزد چنانکه زر ز تراب
ز خدمت تو مهناست عیش را احوال
به دولت تو مهیاست علم را اسباب
به نام تو متوسل بود همی اشعار
ز ذات تو متشرف شود همی القاب
ز کوشش تو رسد عجز دشمنان به کمال
به بخشش تو رسد مال دوستان به نصاب
ز دهر صدر تو را اصل مهتری است لقب
ز چرخ فر تو را سعد مشتری است خطاب
شریف تر ز تو شخصی نبود در ارحام
کریم تر ز تو عرضی نیامد از اصلاب
تویی و بس که ز فخرست بر سرت افسر
تویی و بس که ز جودست بر درت بواب
کفت خزانه رزق است در همه اوقات
دلت کمانه حق است در همه ابواب
ز جود تو به نیاز « ای نیاز دولت و دین»
همان رسد که ز رستم رسید بر سهراب
ز مهر و کین تو حاصل شوند شادی و غم
ز دین و کفر به حاصل شود ثواب و عقاب
ز معجزات سخا آن نموده ای امسال
که در تعجب از او مانده اند شیخ و شباب
نه با سخای تو در کوه ماند زر عیار
نه با عطای تو در بحر ماند گوهر ناب
حدیث جود تو سایرترست در عالم
ز حال عروه و عفرا ز عشق دعد و رباب
چگونه مثل تو باشند مهتران به محل
نه جنس بال هما آمدست پر ذباب
ز جود تو متحیر بمانده شد سلطان
که ملکش از در چین است تا در صقلاب
گزاف نیست ز یزدانت رفعت و رتبت
محال نیست ز سلطانت حرمت و ایجاب
ز مرکبت که تن و تک زکوه دارد و باد
زمانه را عجب است و ستاره را اعجاب
گهی چو باد کنی کوه را سبک به عنان
گهی چو کوه کنی باد را گران به رکاب
به دست و پا بگرفته است شکل تیر و کمان
از آن بود به گه تک چو تیر در پرتاب
شود ز سرعت سیرش همی شهاب خجل
شود ز آتش نعلش همی ستاره کباب
عجب ز کلک تو دارم که نیست ساحر و هست
چو ساحرانش دو صد گونه آب زیر لعاب
سخن نگارد و انس سخن به صحبت اوست
چنانکه انس پیمبر به صحبت اصحاب
همیشه تا به حساب ابتدا بود ز یکی
بزی و مدت عمر تو را مباد حساب
مراد چشم تو حاصل ز روی عمر و بقا
زبان بزم تو ناطق به لفظ چنگ و رباب
مرا شراب تو تا کی دهد غرور سراب
ز بهر روی و لبت تا دلم اسیر تو شد
اسیر عشق و شرابم اسیر عشق و شراب
اگر شراب لب توست و نقل بوسه تو
خوشا شراب و خوشا زان شراب مست و خراب
بنای صبر خرابی گرفت در دل من
بنای صبر مرا فرقت تو کرد خراب
ز چشم تا به دل من رسید نامه عشق
به چشم من نرسیده ست نیز نامه خواب
هوات قاصد جان من است و از تو مرا
نه قاصد و نه پیام و نه نامه و نه جواب
شتاب من همه سوی وصال توست و تو را
نه در وصال درنگ و نه در فراق شتاب
شبم چو زلف تو بی تو دراز گشت و سیاه
ز نور روی تو باید شب مرا مهتاب
متاب زلف که پیش از تو هیچ خلق نداشت
ز مشک بر رخ مه پیچ و چین و حلقه و تاب
وگر دو دیده تو مشک تاب دار ندید
بتاب زلف ولیکن ز عهد روی متاب
مخواه طاقت و تاب از دلم به فرقت خود
که تاب زلف تو از دل ببرد طاقت و تاب
لبت عتاب کند کز تو بوسه ای طلبم
دلم ربودی و جانم نکرد با تو عتاب
عقیق لب صنما تا جدایم از لب تو
همی حسد برد از اشک من عقیق مذاب
به روی خوب عذابم مکن که روی تو هست
گل بهشت و نباشد بهشت جای عذاب
دلم ز بهر سه بوسه اسیر صد هوس است
ازآن دو لب به سه بوسه دل مرا دریاب
هزار گنج نه اندر دو گوش من ز دو لب
به یک حدیث چو در زان دو رسته درخوشاب
حجاب زلف ز رخ دور کن یکی ساعت
ز شب سیاه چه ساخته پیش آفتاب حجاب
بسا شبا که تو برداشتی حجاب از رخ
شب سیاه بیفکند جامه ای ز حجاب
چو چهره تو برون آمد از حجاب دو زلف
برون دوید منجم گرفته اصطرلاب
ز شرم گوی زنخدانت بر سپهر کبود
طپان شدند کواکب چو گوی در طبطاب
ز نور عارض تو در لباس پیری رفت
اگر چه بود شب تیره در لباس شباب
کنون ز حسرت روی تو بر قمر هر شب
فلک بگرید و آنک سرشک اوست شهاب
بسا شب که مرا از شب دو زلف تو بود
دلی تپان چو کبوتر به زیر چنگ عقاب
فروغ صبح ز دیده نهفته چون سیمرغ
مرا ز ظلمت شب دیده دیده بان غراب
فلک چو روی من از زخم دست نیل اندود
زاشک دیده بر او قطره قطره چون سیماب
ستاره چون کف موسی که برکشید از جیب
مجره همچو طریقش چو عبره کرد بر آب
تو از طریق جفا سرمه کرده دیده به سحر
مرا ز حسرت تو رخ به خون دیده خضاب
همیشه بر رخ مهر من از وفاست رقم
چنانکه بر رخ مهر تو از جفاست نقاب
هوای دلبر جافی همه خطای خطاست
ثنای مجلس عالی همه صواب صواب
سلاله نبوی قطب مجد مجدالدین
ز دین او همه احوال دین به رونق و آب
رئیس شرق علی بن جعفر آنکه فزود
بزرگی حسبش را بزرگی انساب
بزرگ مشرق و مغرب کریم قرن و قران
جمال عترت و عالم کمال کلک و کتاب
یگانه ای که نبیند چنو چهار ارکان
به زیر سایه این خیمه چهار طناب
لقای او عوض نعمت همه اسلاف
بقای او سبب حرمت همه اعقاب
سرای اوست زمین و زمانه را کعبه
ز رای اوست سپهر و ستاره را محراب
به قدر چرخ و قبولش کواکب اقبال
به جود بحر و کلامش جواهر آداب
به روی او نظر دیده اولوالابصار
به مدح او شعف خاطر اولوالالباب
عطای او چو سعادت بود دلیل نجات
ثنای او چو عبادت دهد امید ثواب
نه جاه و رتبت او خالی از زمان و زمین
نه مهر و منت او غایب از قلوب و رقاب
شراب مدحت او را ز نعمت است حریف
حروف مدحت او را ز حرمت است اعراب
به طبع چند رود در مدیح او تطویل
ز عقل چند بود در صفات او اطناب
کرا شده ست مقرر شمار ریگ زمین
کرا شده ست میسر حساب قطر سحاب
زهی عبارت تو کیمیای علم و هنر
نظیر مجلس تو همچو کیمیا نایاب
ندیم طبع کریم تو گشته در هر فن
رفیق شخص شریف تو گشته در هر باب
فراست حکما و فصاحت بلغا
لباقت شعرا و لطافت کتاب
ثنای نیک ز نام تو یافت زینت و فر
بنای بخل ز جود تو شد خراب و یباب
لطف ز لفظ تو زاید چنانکه در ز صدف
شرف ز ذات تو خیزد چنانکه زر ز تراب
ز خدمت تو مهناست عیش را احوال
به دولت تو مهیاست علم را اسباب
به نام تو متوسل بود همی اشعار
ز ذات تو متشرف شود همی القاب
ز کوشش تو رسد عجز دشمنان به کمال
به بخشش تو رسد مال دوستان به نصاب
ز دهر صدر تو را اصل مهتری است لقب
ز چرخ فر تو را سعد مشتری است خطاب
شریف تر ز تو شخصی نبود در ارحام
کریم تر ز تو عرضی نیامد از اصلاب
تویی و بس که ز فخرست بر سرت افسر
تویی و بس که ز جودست بر درت بواب
کفت خزانه رزق است در همه اوقات
دلت کمانه حق است در همه ابواب
ز جود تو به نیاز « ای نیاز دولت و دین»
همان رسد که ز رستم رسید بر سهراب
ز مهر و کین تو حاصل شوند شادی و غم
ز دین و کفر به حاصل شود ثواب و عقاب
ز معجزات سخا آن نموده ای امسال
که در تعجب از او مانده اند شیخ و شباب
نه با سخای تو در کوه ماند زر عیار
نه با عطای تو در بحر ماند گوهر ناب
حدیث جود تو سایرترست در عالم
ز حال عروه و عفرا ز عشق دعد و رباب
چگونه مثل تو باشند مهتران به محل
نه جنس بال هما آمدست پر ذباب
ز جود تو متحیر بمانده شد سلطان
که ملکش از در چین است تا در صقلاب
گزاف نیست ز یزدانت رفعت و رتبت
محال نیست ز سلطانت حرمت و ایجاب
ز مرکبت که تن و تک زکوه دارد و باد
زمانه را عجب است و ستاره را اعجاب
گهی چو باد کنی کوه را سبک به عنان
گهی چو کوه کنی باد را گران به رکاب
به دست و پا بگرفته است شکل تیر و کمان
از آن بود به گه تک چو تیر در پرتاب
شود ز سرعت سیرش همی شهاب خجل
شود ز آتش نعلش همی ستاره کباب
عجب ز کلک تو دارم که نیست ساحر و هست
چو ساحرانش دو صد گونه آب زیر لعاب
سخن نگارد و انس سخن به صحبت اوست
چنانکه انس پیمبر به صحبت اصحاب
همیشه تا به حساب ابتدا بود ز یکی
بزی و مدت عمر تو را مباد حساب
مراد چشم تو حاصل ز روی عمر و بقا
زبان بزم تو ناطق به لفظ چنگ و رباب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸
چو بر جان من شد هوای تو غالب
جمال تو را جان من گشت طالب
اگر چه ندارم ز وصل تو حاصل
همی باد بر من هوای تو غالب
دلی دارم راغب دل ربودن
به عشق تو حاضر ز غیر تو غایب
به قصد تو قانع به زخم تو رافق
به جور تو مایل به ظلم تو راغب
چنین است در عاشقی مذهب من
که یکسان بود عاشقان را مذاهب
رخی داری ای قبله روی خوبان
ز خوبی برآورده صد ره عجایب
به رخ پادشاه جمالی و آنک
دو زلف سیه پوش تو چون دو حاجب
تو را جان ولایت تو را دل رعیت
تو را حسن منبر تو را عشق خاطب
نگر کز من امید توبه نداری
که باشد بر این روی تابنده تایب؟
لبت بوسه ای گر به جانی فرو شد
بخرم که بیعی بود بس مقارب
معقرب دو زلفت به گرد گل و مه
ره دیده بربسته اند از جوانب
دو زلف از دو رخ یک زمان دورتر کن
چه دانند قدر گل و مه عقارب
حساب جمال تو را درنیابد
وگر چرخ گردننده گردد محاسب
ملاحت همی از جمال تو نازد
مناقب ز صدر جهان ذوالمناقب
اجل سید شرق و غرب آنکه مثلش
نه اندر مشارق نه اندر مغارب
رئیس خراسان علی بن جعفر
جلال محافل جمال مواکب
کریم السجایا حمید المساعی
جمیل المحیا جزیل المواهب
جلالت گرفته بدو وقت نسبت
معد بن عدنان لوی بن غالب
به رتبت فزونتر ز سادات عالم
و گر چند سادات با او مناسب
بلی هر دو را صبح خوانند ولیکن
نه چون صبح صادق بود صبح کاذب
همی داردش فر سلطان و یزدان
معاف از حوادث مصون از نوایب
بیفزاید از خدمت او بزرگی
چو علم از تعلم چو عقل از تجارب
بود بی رسومش مزور مدایح
بود بی قبولش فضایل معایب
شده خدمتش را خلایق موافق
شده همتش را کواکب مراکب
چو مدحش نخوانی فصاحت فضیحت
چو نامش نگویی مناقب مثالب
زهی گوی برده زابنای گیتی
به کسب محامد به بذل رغایب
ز دست تو دریای بخشنده عاجز
ز رای تو خورشید تابنده خایب
امل را ز بذل تو تشریف و خلعت
طمع را زجود تو اجری و راتب
همت حزم صافی همت عزم ثابت
همت رسم نیکو همت رای صایب
نه مانند قدرت سپهری است عالی
نه همتای رایت شهابی است ثاقب
به دست عزیمت ببندی معادی
به چشم بصیرت ببینی عواقب
کلام تو دارد صنوف بدایع
ز کلک تو بارد فنون غرایب
ز ابر کفت قطره ای صد چو حاتم
ز بحر دلت جرعه ای صد چو صاحب
روان را هوای تو هست از فرایض
زبان را ثنای تو هست از مواجب
کند عقل را شوق مدح تو عاجز
کند روح را عشق خط تو کاتب
سخا را ز دست تو آید مقاصد
سخن را ز مدح تو آید مراتب
ز اخلاق تو در مکارم قواعد
ز الفاظ تو بر معالی قوالب
ز انفاس تو نفس در راحت افتد
همی راحت آید ز قرب اقارب
عدو تو را بیش بینم مذلت
از آن بت که بالت علیه الثعالب
ایادیت را کس نداند شمردن
که داند شمردن سرشک سحایب
به واجب که داند تو را مدح گفتن
خرد را که داند ستودن به واجب
همی تا بماند به عالم عناصر
همی تا بتابد ز گردون کواکب
همی تا طراوت بود جان و دل را
ز دیدار احباب و فصل اجانب
بزی خرم و خانه دشمن تو
محل حوادث مکان مصایب
بر این قافیت بود نظم نظامی
(به گرد رخت زنگیانند لاعب)
جمال تو را جان من گشت طالب
اگر چه ندارم ز وصل تو حاصل
همی باد بر من هوای تو غالب
دلی دارم راغب دل ربودن
به عشق تو حاضر ز غیر تو غایب
به قصد تو قانع به زخم تو رافق
به جور تو مایل به ظلم تو راغب
چنین است در عاشقی مذهب من
که یکسان بود عاشقان را مذاهب
رخی داری ای قبله روی خوبان
ز خوبی برآورده صد ره عجایب
به رخ پادشاه جمالی و آنک
دو زلف سیه پوش تو چون دو حاجب
تو را جان ولایت تو را دل رعیت
تو را حسن منبر تو را عشق خاطب
نگر کز من امید توبه نداری
که باشد بر این روی تابنده تایب؟
لبت بوسه ای گر به جانی فرو شد
بخرم که بیعی بود بس مقارب
معقرب دو زلفت به گرد گل و مه
ره دیده بربسته اند از جوانب
دو زلف از دو رخ یک زمان دورتر کن
چه دانند قدر گل و مه عقارب
حساب جمال تو را درنیابد
وگر چرخ گردننده گردد محاسب
ملاحت همی از جمال تو نازد
مناقب ز صدر جهان ذوالمناقب
اجل سید شرق و غرب آنکه مثلش
نه اندر مشارق نه اندر مغارب
رئیس خراسان علی بن جعفر
جلال محافل جمال مواکب
کریم السجایا حمید المساعی
جمیل المحیا جزیل المواهب
جلالت گرفته بدو وقت نسبت
معد بن عدنان لوی بن غالب
به رتبت فزونتر ز سادات عالم
و گر چند سادات با او مناسب
بلی هر دو را صبح خوانند ولیکن
نه چون صبح صادق بود صبح کاذب
همی داردش فر سلطان و یزدان
معاف از حوادث مصون از نوایب
بیفزاید از خدمت او بزرگی
چو علم از تعلم چو عقل از تجارب
بود بی رسومش مزور مدایح
بود بی قبولش فضایل معایب
شده خدمتش را خلایق موافق
شده همتش را کواکب مراکب
چو مدحش نخوانی فصاحت فضیحت
چو نامش نگویی مناقب مثالب
زهی گوی برده زابنای گیتی
به کسب محامد به بذل رغایب
ز دست تو دریای بخشنده عاجز
ز رای تو خورشید تابنده خایب
امل را ز بذل تو تشریف و خلعت
طمع را زجود تو اجری و راتب
همت حزم صافی همت عزم ثابت
همت رسم نیکو همت رای صایب
نه مانند قدرت سپهری است عالی
نه همتای رایت شهابی است ثاقب
به دست عزیمت ببندی معادی
به چشم بصیرت ببینی عواقب
کلام تو دارد صنوف بدایع
ز کلک تو بارد فنون غرایب
ز ابر کفت قطره ای صد چو حاتم
ز بحر دلت جرعه ای صد چو صاحب
روان را هوای تو هست از فرایض
زبان را ثنای تو هست از مواجب
کند عقل را شوق مدح تو عاجز
کند روح را عشق خط تو کاتب
سخا را ز دست تو آید مقاصد
سخن را ز مدح تو آید مراتب
ز اخلاق تو در مکارم قواعد
ز الفاظ تو بر معالی قوالب
ز انفاس تو نفس در راحت افتد
همی راحت آید ز قرب اقارب
عدو تو را بیش بینم مذلت
از آن بت که بالت علیه الثعالب
ایادیت را کس نداند شمردن
که داند شمردن سرشک سحایب
به واجب که داند تو را مدح گفتن
خرد را که داند ستودن به واجب
همی تا بماند به عالم عناصر
همی تا بتابد ز گردون کواکب
همی تا طراوت بود جان و دل را
ز دیدار احباب و فصل اجانب
بزی خرم و خانه دشمن تو
محل حوادث مکان مصایب
بر این قافیت بود نظم نظامی
(به گرد رخت زنگیانند لاعب)
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹
مال و جمال و بی غمی و صحت و شباب
عشق و وصال و خرمی و عشرت و شراب
شغلی بود به وجه و نشاطی بود به شرط
عیشی بود به رسم و مرادی بود صواب
(اینها همه خوشند ولی نزد عاقلان
آن است عیبشان که عزیزند و تنگ یاب)
تاریخ عهد عشق وصال است و کو وصال
فهرست روز عمر شباب است و کو شباب
ای آنکه با شباب و شرابی و گوش تو
هم لحن چنگ دارد و هم نغمه رباب
گر گلستان عارض معشوق پیش توست
از گردش زمانه تویی در گل و گلاب
خاک وثاق تو چمن سرو و سوسن است
صحن سرای تو فلک ماه و آفتاب
در راه وصل پای امید از طلب مبر
با تاب زلف دوست عنان از طرب متاب
در کوی دوستان که بود دهشت فراق
بر روی دوستی چه کند وحشت نقاب
جان پروران به سوسن آزاد باردار
دل تازه کن به نرگس مخمور نیم خواب
بفروز دیده را به رخ او ز سیب سرخ
خوش کن دماغ را زخط او به مشک ناب
از روح ساز قاصد معشوق را نثار
وز بوسه ده سوال دلارام را جواب
از کام دل به بهره گرفتن شتاب کن
گر مرکب زمانه به مرگت کند شتاب
ورترس انقلاب زمانه است در دلت
با مدح صدر شرق که ترسد ز انقلاب
صدری که صدر موسویانست و مجددین
درصدر دین صدور جهان را بدو مآب
بحر علوم تاج معالی علی که هست
هر بحر با مکارم او کمتر از سراب
بحری که گر به بحر درافتد نهیب او
گردند زیر آب همه ماهیان کباب
آن وارث برادر پیغمبر خدای
کو را برادرست ز شاه جهان خطاب
رای رفیع او چو رقیبی است مهربان
بر تاج و تخت شاه جهان مالک الرقاب
خالی از اوست گوشه تاجش ز اضطرار
ایمن بدوست پایه تختش ز اضطراب
از دوحه رسالت و از میوه شرف
سادات اهل بیت قشورند و او لباب
تا باد و خاک و آتش و آبند در جهان
تا نوبهار و تیر مه است و تموز و آب
وقت خزان ز بهر عطاهای او بود
طرف چمن خزانه زرهای بی حساب
همواره از دلش که بخندد بر ابر و بحر
باشد بر ابر و بحر، به جود و عطا عتاب
پیوسته بر سرش ز زبانهای زایران
از آسمان نثار دعاهای مستجاب
او راست از زمانه اقبال انقیاد
و او راست از ستاره تایید فتح باب
چون زلف نیکوان شود از دست او عنان
چون تاج خسروان شود از پای او رکاب
با قوت عنایت و نام رعایتش
بازی کند تذرو و عقابی کند غراب
و اندر کف عقوبت و خشم و سیاستش
میشی بود هزبر و غرابی بود عقاب
از وی به امر و نهی صلاح آید و فساد
وز وی به مهر و کینه ثواب آید و عقاب
از فخر مدح اوست که مشهور گشت شعر
از عشق دعد بود که معروف شد رباب
ای شرق و غرب را به عطاهای تو امید
ای طبع و ذوق را به دعاهای تو ثواب
از نصرت است خانه عمر تو را عماد
وز دولت است خیمه عز تو را طناب
شاخ صلابت تو ز دین است و اعتقاد
بیخ مهابت تو ز آلست و اکتساب
در فخر اکتساب چه نیکوست در جهان
نیکوترش کند شرف و فخر انتساب
نام عدوت نیست سزاوار آفرین
شایسته گلاب نباشد سر کلاب
آمال زایران ز تو یابد همی حصول
اموال شاعران ز تو گیرد همی نصاب
برخیره از جوانب عالم نمی رسد
زایر بدین ستانه و شاعر بدین جناب
گر نیستی عطای تو، هستی به عهد ما
باغ امید خشک و جهان طمع خراب
زهره زعشق لفظ تو دربارد از صدف
مهر از برای بذل تو زر سازد از تراب
اندر بیان لفظ تو زرین شود سخن
و اندر دهان کلک تو مشکین شود لعاب
در راه مدحت تو دلیلی کند خرد
در کوی خدمت تو ذلیلی کند صعاب
پیداتر است از اختر تابان تیره شب
حظ تو در نبوت و فضل تو در کتاب
اصل بزرگ توست بزرگیت را سبب
زاب خوش لطیف بود لولو خوشاب
گویند نیست چرخ در افعال خود مصیب
پس چونکه دشمن تو نباشد مگر مصاب
گر رای تو شهاب و عدو تو دیو نیست
پیوسته دیو چون رمد از حمله شهاب
ایزد ز آفریده خویش انتخاب کرد
عرض رسول و عترت او آمد انتخاب
وز عترت مطهر او منتخب تویی
چون تیغ آبدار گران مایه از قراب
آری در آفریده به حرمت تفاوت است
یک آفریده نار بود دیگری تراب
تن را محل روح نباشد به هیچ نوع
شب را فروغ روز نباشد به هیچ باب
تا تابش است از اختر و دور است از آسمان
دایم تو رس ز اختر دولت به نور و تاب
پشت موافقانت به سعد فلک قوی
روی مخالفانت به خون جگر خضاب
حضرت به تو مزین و بدخواه جاه تو
در غربتی کز او متعذر بود ایاب
عشق و وصال و خرمی و عشرت و شراب
شغلی بود به وجه و نشاطی بود به شرط
عیشی بود به رسم و مرادی بود صواب
(اینها همه خوشند ولی نزد عاقلان
آن است عیبشان که عزیزند و تنگ یاب)
تاریخ عهد عشق وصال است و کو وصال
فهرست روز عمر شباب است و کو شباب
ای آنکه با شباب و شرابی و گوش تو
هم لحن چنگ دارد و هم نغمه رباب
گر گلستان عارض معشوق پیش توست
از گردش زمانه تویی در گل و گلاب
خاک وثاق تو چمن سرو و سوسن است
صحن سرای تو فلک ماه و آفتاب
در راه وصل پای امید از طلب مبر
با تاب زلف دوست عنان از طرب متاب
در کوی دوستان که بود دهشت فراق
بر روی دوستی چه کند وحشت نقاب
جان پروران به سوسن آزاد باردار
دل تازه کن به نرگس مخمور نیم خواب
بفروز دیده را به رخ او ز سیب سرخ
خوش کن دماغ را زخط او به مشک ناب
از روح ساز قاصد معشوق را نثار
وز بوسه ده سوال دلارام را جواب
از کام دل به بهره گرفتن شتاب کن
گر مرکب زمانه به مرگت کند شتاب
ورترس انقلاب زمانه است در دلت
با مدح صدر شرق که ترسد ز انقلاب
صدری که صدر موسویانست و مجددین
درصدر دین صدور جهان را بدو مآب
بحر علوم تاج معالی علی که هست
هر بحر با مکارم او کمتر از سراب
بحری که گر به بحر درافتد نهیب او
گردند زیر آب همه ماهیان کباب
آن وارث برادر پیغمبر خدای
کو را برادرست ز شاه جهان خطاب
رای رفیع او چو رقیبی است مهربان
بر تاج و تخت شاه جهان مالک الرقاب
خالی از اوست گوشه تاجش ز اضطرار
ایمن بدوست پایه تختش ز اضطراب
از دوحه رسالت و از میوه شرف
سادات اهل بیت قشورند و او لباب
تا باد و خاک و آتش و آبند در جهان
تا نوبهار و تیر مه است و تموز و آب
وقت خزان ز بهر عطاهای او بود
طرف چمن خزانه زرهای بی حساب
همواره از دلش که بخندد بر ابر و بحر
باشد بر ابر و بحر، به جود و عطا عتاب
پیوسته بر سرش ز زبانهای زایران
از آسمان نثار دعاهای مستجاب
او راست از زمانه اقبال انقیاد
و او راست از ستاره تایید فتح باب
چون زلف نیکوان شود از دست او عنان
چون تاج خسروان شود از پای او رکاب
با قوت عنایت و نام رعایتش
بازی کند تذرو و عقابی کند غراب
و اندر کف عقوبت و خشم و سیاستش
میشی بود هزبر و غرابی بود عقاب
از وی به امر و نهی صلاح آید و فساد
وز وی به مهر و کینه ثواب آید و عقاب
از فخر مدح اوست که مشهور گشت شعر
از عشق دعد بود که معروف شد رباب
ای شرق و غرب را به عطاهای تو امید
ای طبع و ذوق را به دعاهای تو ثواب
از نصرت است خانه عمر تو را عماد
وز دولت است خیمه عز تو را طناب
شاخ صلابت تو ز دین است و اعتقاد
بیخ مهابت تو ز آلست و اکتساب
در فخر اکتساب چه نیکوست در جهان
نیکوترش کند شرف و فخر انتساب
نام عدوت نیست سزاوار آفرین
شایسته گلاب نباشد سر کلاب
آمال زایران ز تو یابد همی حصول
اموال شاعران ز تو گیرد همی نصاب
برخیره از جوانب عالم نمی رسد
زایر بدین ستانه و شاعر بدین جناب
گر نیستی عطای تو، هستی به عهد ما
باغ امید خشک و جهان طمع خراب
زهره زعشق لفظ تو دربارد از صدف
مهر از برای بذل تو زر سازد از تراب
اندر بیان لفظ تو زرین شود سخن
و اندر دهان کلک تو مشکین شود لعاب
در راه مدحت تو دلیلی کند خرد
در کوی خدمت تو ذلیلی کند صعاب
پیداتر است از اختر تابان تیره شب
حظ تو در نبوت و فضل تو در کتاب
اصل بزرگ توست بزرگیت را سبب
زاب خوش لطیف بود لولو خوشاب
گویند نیست چرخ در افعال خود مصیب
پس چونکه دشمن تو نباشد مگر مصاب
گر رای تو شهاب و عدو تو دیو نیست
پیوسته دیو چون رمد از حمله شهاب
ایزد ز آفریده خویش انتخاب کرد
عرض رسول و عترت او آمد انتخاب
وز عترت مطهر او منتخب تویی
چون تیغ آبدار گران مایه از قراب
آری در آفریده به حرمت تفاوت است
یک آفریده نار بود دیگری تراب
تن را محل روح نباشد به هیچ نوع
شب را فروغ روز نباشد به هیچ باب
تا تابش است از اختر و دور است از آسمان
دایم تو رس ز اختر دولت به نور و تاب
پشت موافقانت به سعد فلک قوی
روی مخالفانت به خون جگر خضاب
حضرت به تو مزین و بدخواه جاه تو
در غربتی کز او متعذر بود ایاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۱
چند بارم بر فراق دلبران از دیده آب
چند باشم آتش تیمار خوبان را کباب
تاسرشکم بیشتر شد صبر من کمتر شدست
راست پنداری مگر من صبر می بارم نه آب
طبع و دستم با دو چیز اندر جهان الفت گرفت
طبع با تیمار عشق و دست با جام شراب
عاشقی آرد جوانی خرما طبع جوان
بی غمی خیزد زمستی حبذامست خراب
پیش چشمم روز تا شب پیش دل شب تا به روز
داستان سعد و اسما قصه دعد و رباب
بافلان دلبر چه گفت و بافلان بیدل چه کرد
آن چه کرد این را سوال و این چه داد آن را جواب
مونس عاشق چه باشد جز حدیث نیکوان
چشم نیلوفر چه جوید جز فروغ آفتاب
باز دل در دلبری بستم که بندد هر شبی
تا به هنگام سحر خوابم به چشم نیم خواب
مهر او یکسر بلا و من طلبکار بلا
عشق او یکسر عذاب و من خریدار عذاب
حال من در هجر او شد همچو زلفش تیره فام
صبر من در عشق او چون وصل او شد تنگ یاب
او و من هر دو به هر وقتی همی جوییم و هست
جستن او بر خطا و جستن من بر صواب
او همی جوید به وقت بوسه بخشیدن درنگ
من همی جویم به مدح مجلس عالی شتاب
صدر اهل بیت مجد دین ابوالقاسم علی
ناقد لفظ و معانی صاحب کلک و کتاب
آنکه گردون نزد قدرش چون بر گردون زمین
آنکه دریا نزد جودش چون بر دریا سراب
آنکه مثل او نیابی هیچ کس در هیچ فن
وانکه جنس او نبینی هیچکس در هیچ باب
بنده دست و زبانش هم سخاو هم سخن
بسته مهر و سپاسش هم قلوب و هم رقاب
نسبت فضل از دل رخشان او گیرد خرد
نسخت جود از کف احسان او خواهد سحاب
جود بی توقیر او چون دیده ای باشد فراز
عقل بی تدبیر او چون خانه ای باشد خراب
رای او و روی او و لفظ او و طبع او
فضل محض و نور صرف و عقل پاک و جود ناب
ای خداوندی که از تو منقبت گیرد لقب
وی سرافرازی از تو منزلت یابد خطاب
با مناقب هم نشینی با فضایل هم نشان
با معالی هم عنانی با معانی هم رکاب
سیرت تو در لطیفی چون هوای نوبهار
همت تو در بلندی چون دعای مستجاب
یک نسیم از روضه عفو تو در گیتی ارم
یک شرر از آتش خشم تو برگردون شهاب
منت تو چون سخای کامل تو بی قیاس
مدحت تو چون عطای شامل تو بی حساب
بحر اگر چه جود ورزد کی بود چون دست تو
باز اگر چه صید گیرد کی برآید با عقاب
ابر اگر چه در فشاند کی بود چون لفظ تو
رنگ پیری کی بپوشد زال گربندد خضاب
ای بزرگی کز تراب درگه میمون تو
توتیای چشم خود سازند آل بوتراب
زردی از رخسار خصمت نگسلد صحبت همی
همچنان چون سرخی از گلنار و سبزی از سداب
راست گویی اصل سیماب از دل بدخواه توست
کز نهیب تو نباشد ساعتی بی اضطراب
نسبت کردار نیکو سوی فعل و رسم توست
زان دهد ایزد همی کردار نیکو را ثواب
شعر من زیبا چنان آید همی بر نام تو
چون نشاط اندر شراب و چون شراب اندر شباب
تا نباشد نام تو، نیکو نیاید شعر من
تا نباشد آتش از گل کی توان کردن گلاب
یک جهان دوشیزگان دارم نهفته در ضمیر
جز به عشق نام تو بیرون نیایند از حجاب
نیست احوالم نکو هر چند اشعارم نکوست
روی نیکو هست لیکن نیست در خوردش نقاب
از جهان است این گناه از روزگار است این خلل
از ستاره ست این جفا با آسمان است این عتاب
تا همی رخسار دلبندان بود پر زیب و حسن
تا همی زلفین معشوقان بود پر پیچ و تاب
هر نشاطی کان تو را رغبت همی باشد بکن
هر مرادی کان تو را در دل همی گردد بیاب
گرچه احوال جهان با انقلاب آمیخته است
دور باد از دامن جاه تو دست انقلاب
چند باشم آتش تیمار خوبان را کباب
تاسرشکم بیشتر شد صبر من کمتر شدست
راست پنداری مگر من صبر می بارم نه آب
طبع و دستم با دو چیز اندر جهان الفت گرفت
طبع با تیمار عشق و دست با جام شراب
عاشقی آرد جوانی خرما طبع جوان
بی غمی خیزد زمستی حبذامست خراب
پیش چشمم روز تا شب پیش دل شب تا به روز
داستان سعد و اسما قصه دعد و رباب
بافلان دلبر چه گفت و بافلان بیدل چه کرد
آن چه کرد این را سوال و این چه داد آن را جواب
مونس عاشق چه باشد جز حدیث نیکوان
چشم نیلوفر چه جوید جز فروغ آفتاب
باز دل در دلبری بستم که بندد هر شبی
تا به هنگام سحر خوابم به چشم نیم خواب
مهر او یکسر بلا و من طلبکار بلا
عشق او یکسر عذاب و من خریدار عذاب
حال من در هجر او شد همچو زلفش تیره فام
صبر من در عشق او چون وصل او شد تنگ یاب
او و من هر دو به هر وقتی همی جوییم و هست
جستن او بر خطا و جستن من بر صواب
او همی جوید به وقت بوسه بخشیدن درنگ
من همی جویم به مدح مجلس عالی شتاب
صدر اهل بیت مجد دین ابوالقاسم علی
ناقد لفظ و معانی صاحب کلک و کتاب
آنکه گردون نزد قدرش چون بر گردون زمین
آنکه دریا نزد جودش چون بر دریا سراب
آنکه مثل او نیابی هیچ کس در هیچ فن
وانکه جنس او نبینی هیچکس در هیچ باب
بنده دست و زبانش هم سخاو هم سخن
بسته مهر و سپاسش هم قلوب و هم رقاب
نسبت فضل از دل رخشان او گیرد خرد
نسخت جود از کف احسان او خواهد سحاب
جود بی توقیر او چون دیده ای باشد فراز
عقل بی تدبیر او چون خانه ای باشد خراب
رای او و روی او و لفظ او و طبع او
فضل محض و نور صرف و عقل پاک و جود ناب
ای خداوندی که از تو منقبت گیرد لقب
وی سرافرازی از تو منزلت یابد خطاب
با مناقب هم نشینی با فضایل هم نشان
با معالی هم عنانی با معانی هم رکاب
سیرت تو در لطیفی چون هوای نوبهار
همت تو در بلندی چون دعای مستجاب
یک نسیم از روضه عفو تو در گیتی ارم
یک شرر از آتش خشم تو برگردون شهاب
منت تو چون سخای کامل تو بی قیاس
مدحت تو چون عطای شامل تو بی حساب
بحر اگر چه جود ورزد کی بود چون دست تو
باز اگر چه صید گیرد کی برآید با عقاب
ابر اگر چه در فشاند کی بود چون لفظ تو
رنگ پیری کی بپوشد زال گربندد خضاب
ای بزرگی کز تراب درگه میمون تو
توتیای چشم خود سازند آل بوتراب
زردی از رخسار خصمت نگسلد صحبت همی
همچنان چون سرخی از گلنار و سبزی از سداب
راست گویی اصل سیماب از دل بدخواه توست
کز نهیب تو نباشد ساعتی بی اضطراب
نسبت کردار نیکو سوی فعل و رسم توست
زان دهد ایزد همی کردار نیکو را ثواب
شعر من زیبا چنان آید همی بر نام تو
چون نشاط اندر شراب و چون شراب اندر شباب
تا نباشد نام تو، نیکو نیاید شعر من
تا نباشد آتش از گل کی توان کردن گلاب
یک جهان دوشیزگان دارم نهفته در ضمیر
جز به عشق نام تو بیرون نیایند از حجاب
نیست احوالم نکو هر چند اشعارم نکوست
روی نیکو هست لیکن نیست در خوردش نقاب
از جهان است این گناه از روزگار است این خلل
از ستاره ست این جفا با آسمان است این عتاب
تا همی رخسار دلبندان بود پر زیب و حسن
تا همی زلفین معشوقان بود پر پیچ و تاب
هر نشاطی کان تو را رغبت همی باشد بکن
هر مرادی کان تو را در دل همی گردد بیاب
گرچه احوال جهان با انقلاب آمیخته است
دور باد از دامن جاه تو دست انقلاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۲
شب آدینه و من مست و خراب
عاشقی در دل و در دست شراب
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
رنج او ز آتش و رنج من از آب
صحبت من همه با عشق و نبید
الفت من همه با چنگ و رباب
مر مرا شنبه و آدینه یکی است
که چنین دیده ام از عشق صواب
عاشق و مست و خرابم چه کنم
عاشق آن به که بود مست و خراب
خسته عشقم و در دل غم عشق
عاشق یارم و بر کف می ناب
می خورم لعل تر از چشم خروش
در شب تیره تر از پر غراب
کرد بر دیده من خواب حرام
عشق آن نرگس آلوده به خواب
هیچ تهدید عذابم نکنید
که مرا عشق بسنده ست عذاب
چه کنم گر نکنم عیش و نشاط
که مرا عشق و شراب است و شباب
نتوان خورد غم کار جهان
که جهان سایه ابراست و سراب
غم بداندیش خداوند خورد
جغد زیبنده تر آید به خراب
صدر عالی شرف آل رسول
قبله ساده و کعبه آداب
مجددین عمده اسلام علی
آن پسندیده چو جد در هر باب
کف بخشنده او ابر مطیر
لفظ فرخنده او در خوشاب
عاشق خدمت او هر چه قلوب
عاجز منت او هر چه رقاب
ای تو را ابر درم بار لقب
وی تو را بحر گهر بخش خطاب
بی ثناهای تو منسوخ سخن
با عطاهای تو معزول حساب
خاک را حلم تو فرمود درنگ
باد را جود تو آموخت شتاب
حضرت توست جهان را کعبه
طاق ایوانت فلک را محراب
آفتاب از قبل بخشش تو
زر و گوهر کند از سنگ و تراب
زحل از طیرگی همت تو
ساخت از هفت فلک هفت حجاب
زان برافروخت اثیر آتش تیز
تاکند جان عدوی تو کباب
آتش خصم تو چون خاکستر
آب بدخواه تو تیره چو خلاب
بر بداندیش تو اقبال و قبول
نتوان بست به زنجیر و طناب
به تکلف نشود چون تو عدوت
(نتوان یافت جوانی به خضاب
چه خطر دارد پیش تو عدوت)
دیو را چند خطر پیش شهاب
از حقیری که بود حاسد تو
کشت او را ندهد آب سحاب
هر که از خدمت تو یافت نصیب
رسدش جاه و بزرگی به نصاب
لفظ گردد به مدیح تو لطیف
طبع یابد به ثنای تو ثواب
تا ز عشاق بود صبر و شکیب
تا ز معشوق بود ناز و عتاب
تا روان است و پس آنگاه خرد
تا سوال است و پس آنگاه جواب
همه جز دولت و اقبال مبین
همه جز نصرت و تایید میاب
عاشقی در دل و در دست شراب
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
رنج او ز آتش و رنج من از آب
صحبت من همه با عشق و نبید
الفت من همه با چنگ و رباب
مر مرا شنبه و آدینه یکی است
که چنین دیده ام از عشق صواب
عاشق و مست و خرابم چه کنم
عاشق آن به که بود مست و خراب
خسته عشقم و در دل غم عشق
عاشق یارم و بر کف می ناب
می خورم لعل تر از چشم خروش
در شب تیره تر از پر غراب
کرد بر دیده من خواب حرام
عشق آن نرگس آلوده به خواب
هیچ تهدید عذابم نکنید
که مرا عشق بسنده ست عذاب
چه کنم گر نکنم عیش و نشاط
که مرا عشق و شراب است و شباب
نتوان خورد غم کار جهان
که جهان سایه ابراست و سراب
غم بداندیش خداوند خورد
جغد زیبنده تر آید به خراب
صدر عالی شرف آل رسول
قبله ساده و کعبه آداب
مجددین عمده اسلام علی
آن پسندیده چو جد در هر باب
کف بخشنده او ابر مطیر
لفظ فرخنده او در خوشاب
عاشق خدمت او هر چه قلوب
عاجز منت او هر چه رقاب
ای تو را ابر درم بار لقب
وی تو را بحر گهر بخش خطاب
بی ثناهای تو منسوخ سخن
با عطاهای تو معزول حساب
خاک را حلم تو فرمود درنگ
باد را جود تو آموخت شتاب
حضرت توست جهان را کعبه
طاق ایوانت فلک را محراب
آفتاب از قبل بخشش تو
زر و گوهر کند از سنگ و تراب
زحل از طیرگی همت تو
ساخت از هفت فلک هفت حجاب
زان برافروخت اثیر آتش تیز
تاکند جان عدوی تو کباب
آتش خصم تو چون خاکستر
آب بدخواه تو تیره چو خلاب
بر بداندیش تو اقبال و قبول
نتوان بست به زنجیر و طناب
به تکلف نشود چون تو عدوت
(نتوان یافت جوانی به خضاب
چه خطر دارد پیش تو عدوت)
دیو را چند خطر پیش شهاب
از حقیری که بود حاسد تو
کشت او را ندهد آب سحاب
هر که از خدمت تو یافت نصیب
رسدش جاه و بزرگی به نصاب
لفظ گردد به مدیح تو لطیف
طبع یابد به ثنای تو ثواب
تا ز عشاق بود صبر و شکیب
تا ز معشوق بود ناز و عتاب
تا روان است و پس آنگاه خرد
تا سوال است و پس آنگاه جواب
همه جز دولت و اقبال مبین
همه جز نصرت و تایید میاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۴
آسمانی است فروزنده به رایی صایب
آفتابی است درفشنده به عزمی ثاقب
تحفه صدر نبوت شرف دین خدا
بومحمد حسن بن علی بوطالب
چون قدر هیبت او بر همه اعدا قاهر
چون قضا حشمت او در همه معنی غالب
عاجز اندر نظر او هنر هر خاطر
قاصر اندر سخن او صفت هر خاطب
به سخاوت بدهد آنچه ندادی حاتم
به کفایت بکند آنچه نکردی صاحب
زین بود هر قدمی خدمت او را مایل
زان بود هر قلمی مدحت او را راغب
شده در کوشش او شیر شکاری عاجز
گشته از بخشش او ابر بهاری نایب
گشت بر درگهش از لطف و کرامت دربان
هست دربارگهش لطف و کرامت حاجب
دوستان را ز دلش نعمت و دولت اجری
دشمنان را ز کفش محنت و شدت راتب
حضرت او شرف کعبه و بر اهل زمین
حج او در همه احکام مروت واجب
زایران آمده نزدیک وی از هر اقلیم
قله ها ساخته در پیش وی از هر جانب
استطاعت بر من نیست وگرنه نیمی
ساعتی از در آن کعبه حاجت غایب
خسته چرخم و جز فضل ندارم گنهی
وین گناهی است کز او گشت نخواهم تایب
تا جهان است خداوند به شادی بزیاد
بدسگالش ز جهان یکسره خاسر خایب
آفتابی است درفشنده به عزمی ثاقب
تحفه صدر نبوت شرف دین خدا
بومحمد حسن بن علی بوطالب
چون قدر هیبت او بر همه اعدا قاهر
چون قضا حشمت او در همه معنی غالب
عاجز اندر نظر او هنر هر خاطر
قاصر اندر سخن او صفت هر خاطب
به سخاوت بدهد آنچه ندادی حاتم
به کفایت بکند آنچه نکردی صاحب
زین بود هر قدمی خدمت او را مایل
زان بود هر قلمی مدحت او را راغب
شده در کوشش او شیر شکاری عاجز
گشته از بخشش او ابر بهاری نایب
گشت بر درگهش از لطف و کرامت دربان
هست دربارگهش لطف و کرامت حاجب
دوستان را ز دلش نعمت و دولت اجری
دشمنان را ز کفش محنت و شدت راتب
حضرت او شرف کعبه و بر اهل زمین
حج او در همه احکام مروت واجب
زایران آمده نزدیک وی از هر اقلیم
قله ها ساخته در پیش وی از هر جانب
استطاعت بر من نیست وگرنه نیمی
ساعتی از در آن کعبه حاجت غایب
خسته چرخم و جز فضل ندارم گنهی
وین گناهی است کز او گشت نخواهم تایب
تا جهان است خداوند به شادی بزیاد
بدسگالش ز جهان یکسره خاسر خایب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۶
دولت سلطان ما فرمان یزدان آمده ست
هر چه سلطان خواست زین دولت همه آن آمده ست
هر زمان یزدانش عز نو دهد در مملکت
تا سر تیغش معز دین یزدان آمده ست
از سلاطین جهان هرگز نیامد در وجود
هیچ سلطانی بدین دولت که سلطان آمده ست
شاه شاهان پادشا سنجر که سهم خنجرش
تاج و تخت و دین و دنیا را نگهبان آمده ست
ملک شاهی تا مسلم شد به اسم و رسم او
بر همه شاهان رسوم ملک تاوان آمده ست
روزگارش چون فلک منقاد و فرمانبر شده ست
مغربش چون مشرق اندر عهد و پیمان آمده ست
ز آسمان هر چش مرادست آن همی یابد بدانک
آسمانش چون زمین در زیر فرمان آمده ست
تخت او گشته است از قدر آسمان آسمان
همچنان کان تاج او کیوان کیوان آمده ست
آفتاب پادشاهان است و در تاج او
آسمان ملک را خورشید تابان آمده ست
آفتابش خوانده ام زیرا که در میدان رزم
باره دریا گذارش چرخ جولان آمده ست
چونش در جولان ببیند دیده پندارد مگر
کافتاب از آسمان در صحن میدان آمده ست
تیغ گوهر بار او سبزه است و گوهرها در او
راست پنداری مگر بر سبزه مگر برسبزه باران آمده ست
نیست در بالای رمحش هیچ نقصانی چرا
عمر بدخواهان از او در حد نقصان آمده ست
چون فراق قد جانان جان رباید روز رزم
زانکه در قامت قرین قد جانان آمده ست
میزبان نصرت و فتح و ظفر پیکان اوست
میزبان سیری گرفت از بس که مهمان آمده ست
خوش نیابی یک دل اندر کشور بدخواه شاه
خوش نباشد دل کرا در دیده پیکان آمده ست
عمر نوحش بود خواهد زانکه از شمشیر او
در عذاب عاصیان ملک طوفان آمده ست
تا بکوبد گردن طغیان فرعونان ملک
لشکر او چون عصای پورعمران آمده ست
لشکر او چون سمندر گر به آتش در شود
همچنان آید که خضر از آب حیوان آمده ست
گرچه از ملک سلیمان ملک او افزون تر است
هیبت او بر سر دیوان سلیمان آمده ست
هر کش اندر رزم بیند نیزه خطی به دست
گوید اندر رزمگه موسی و ثعبان آمده ست
هرگز از صرصر نیامد پیش از این بر قوم عاد
کز نهیب تیغ او بر اهل طغیان آمده ست
مایه خذلان ایزد علت عصیان اوست
وای آن سر کاندرو سودای عصیان آمده ست
تا نپنداری که بی خذلان بود عصیان او
کانکه عصیان داشت در سر جفت خذلان آمده ست
گر عزیز مصر خواهد تا بیابد عز عمر
پیش خدمت پیش از آن آید که خاقان آمده ست
شاد باد این پادشا کاندر امان عدل او
پادشاه چین و ماچین در خراسان آمده ست
هیچ خسرو را چنین فتحی نیامد بعد از آنک
رایت کیخسرو از توران به ایران آمده ست
خان اگر در خانه شکر نعمت سلطان نکرد
لاجرم بی خان و مان و تخت و ایوان آمده ست
قیصر رومی کمر بندد به پیش تخت شاه
ورنه بر قیصر همان آید که بر خان آمده ست
نام او توقیع فتح و فر و پیروزی شده ست
ملک او تاریخ عدل و امن و ایمان آمده ست
جز به فتح کشوری نامه نکردست افتتاح
هیچ روزی چون دبیر شه به دیوان آمده ست
با فتوح بندگانش بی خطر گشت آن خبر
کز فتوج آل ساسان و آل سامان آمده ست
این چنین تمکین و نصرت این چنین فتح و ظفر
هیچ خسرو راکی اندر حد امکان آمده ست
تا به هر وقتی که یاد عمرو حکمت کرده اند
در زبان خلق نام نوح و لقمان آمده ست
در جهان داریش صد چون نوح و لقمان باد عمر
زان که در عمرش صلاح هر مسلمان آمده ست
هر چه سلطان خواست زین دولت همه آن آمده ست
هر زمان یزدانش عز نو دهد در مملکت
تا سر تیغش معز دین یزدان آمده ست
از سلاطین جهان هرگز نیامد در وجود
هیچ سلطانی بدین دولت که سلطان آمده ست
شاه شاهان پادشا سنجر که سهم خنجرش
تاج و تخت و دین و دنیا را نگهبان آمده ست
ملک شاهی تا مسلم شد به اسم و رسم او
بر همه شاهان رسوم ملک تاوان آمده ست
روزگارش چون فلک منقاد و فرمانبر شده ست
مغربش چون مشرق اندر عهد و پیمان آمده ست
ز آسمان هر چش مرادست آن همی یابد بدانک
آسمانش چون زمین در زیر فرمان آمده ست
تخت او گشته است از قدر آسمان آسمان
همچنان کان تاج او کیوان کیوان آمده ست
آفتاب پادشاهان است و در تاج او
آسمان ملک را خورشید تابان آمده ست
آفتابش خوانده ام زیرا که در میدان رزم
باره دریا گذارش چرخ جولان آمده ست
چونش در جولان ببیند دیده پندارد مگر
کافتاب از آسمان در صحن میدان آمده ست
تیغ گوهر بار او سبزه است و گوهرها در او
راست پنداری مگر بر سبزه مگر برسبزه باران آمده ست
نیست در بالای رمحش هیچ نقصانی چرا
عمر بدخواهان از او در حد نقصان آمده ست
چون فراق قد جانان جان رباید روز رزم
زانکه در قامت قرین قد جانان آمده ست
میزبان نصرت و فتح و ظفر پیکان اوست
میزبان سیری گرفت از بس که مهمان آمده ست
خوش نیابی یک دل اندر کشور بدخواه شاه
خوش نباشد دل کرا در دیده پیکان آمده ست
عمر نوحش بود خواهد زانکه از شمشیر او
در عذاب عاصیان ملک طوفان آمده ست
تا بکوبد گردن طغیان فرعونان ملک
لشکر او چون عصای پورعمران آمده ست
لشکر او چون سمندر گر به آتش در شود
همچنان آید که خضر از آب حیوان آمده ست
گرچه از ملک سلیمان ملک او افزون تر است
هیبت او بر سر دیوان سلیمان آمده ست
هر کش اندر رزم بیند نیزه خطی به دست
گوید اندر رزمگه موسی و ثعبان آمده ست
هرگز از صرصر نیامد پیش از این بر قوم عاد
کز نهیب تیغ او بر اهل طغیان آمده ست
مایه خذلان ایزد علت عصیان اوست
وای آن سر کاندرو سودای عصیان آمده ست
تا نپنداری که بی خذلان بود عصیان او
کانکه عصیان داشت در سر جفت خذلان آمده ست
گر عزیز مصر خواهد تا بیابد عز عمر
پیش خدمت پیش از آن آید که خاقان آمده ست
شاد باد این پادشا کاندر امان عدل او
پادشاه چین و ماچین در خراسان آمده ست
هیچ خسرو را چنین فتحی نیامد بعد از آنک
رایت کیخسرو از توران به ایران آمده ست
خان اگر در خانه شکر نعمت سلطان نکرد
لاجرم بی خان و مان و تخت و ایوان آمده ست
قیصر رومی کمر بندد به پیش تخت شاه
ورنه بر قیصر همان آید که بر خان آمده ست
نام او توقیع فتح و فر و پیروزی شده ست
ملک او تاریخ عدل و امن و ایمان آمده ست
جز به فتح کشوری نامه نکردست افتتاح
هیچ روزی چون دبیر شه به دیوان آمده ست
با فتوح بندگانش بی خطر گشت آن خبر
کز فتوج آل ساسان و آل سامان آمده ست
این چنین تمکین و نصرت این چنین فتح و ظفر
هیچ خسرو راکی اندر حد امکان آمده ست
تا به هر وقتی که یاد عمرو حکمت کرده اند
در زبان خلق نام نوح و لقمان آمده ست
در جهان داریش صد چون نوح و لقمان باد عمر
زان که در عمرش صلاح هر مسلمان آمده ست
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۱
طرف چمن که خلعت فصل بهار یافت
بی بت جمال بتکده قندهار یافت
هر زینتی که گم شده بود از زمین باغ
جوینده با طراوت فصل بهار یافت
جادوست چار طبع که چندین هزار نقش
طبع چمن به واسطه هر چهار یافت
از زاغ زینهار نمی یافت عندلیب
اکنون به فر دولت گل زینهار یافت
میخواره وار بلبل گل دوست مست گشت
گویی ز گل نسیم می خوشگوار یافت
گل جوی و می پرست که اطراف باغ دید
یک غم نیافت در دل و صد غمگسار یافت
از چشم ابرها دهن لاله ها لعل
بی بحر و بی صدف گهر شاهوار یافت
وقت بهار عاشق دلتنگ یار جوی
رخسار یار برطرف لاله زار یافت
بلبل که زیر شاخ گل تر قرار جست
رضوان نبود و روضه دارالقرار یافت
عاشق همی قرار نیابد چو زلف یار
کز باد صبحدم خبر زلف یار یافت
چشم چمن ز لاله و گل روی یار دید
گوش سمن ز گوهر و در گوشوار یافت
ناگشته پیر قد بنفشه خمیده ماند
ناخورده باده دیده نرگس خمار یافت
رخسار لاله تازه چو لعلی است آبدار
گویی به بارگاه خداوند بار یافت
نرگس چو خسروان کله از در و زر گزید
گویی ز جود مجلس عالی نثار یافت
فرزند مجددین شرف الساده شمس دین
کز کردگار فضل و شرف بی شمار یافت
جعفر کز آل جعفر صادق یگانه گشت
از بس که فضل و مرتبت (از) کردگار یافت
آن صدر روزگار که خوش روزگار شد
آن کس که پیش خدمت او روزگار یافت
پیوسته سرخ روی بود زر جعفری
گویی که زر جعفری از وی عیار یافت
فرزند حیدر آمد و جوینده ظفر
در سیر کلک او اثر ذوالفقار یافت
آن را که بود دل به هزار آرزو اسیر
چون یافت فر خدمت او هر هزار یافت
پیشش ستاره با همه رتبت پیاده شد
کو را زمانه در همه میدان سوار یافت
ای آنکه در ثنای تو شاعر برات دید
ای آنکه از یمین تو زایر یسار یافت
آن را که در وفاق تو غم بود شاد گشت
و آن کس که در خلاف تو گل جست خار یافت
خرم تر است طبع زمانه ز عهد تو
از عاشقی که لذت بوس و کنار یافت
روشن تر است رای تو در حل مشکلات
از چشم آن که راحت روی نگار یافت
طامع همیشه جود تو را حق گزار دید
مجرم همیشه حلم تو را بردبار یافت
در وصف تو درخت سخن برگ و بار کرد
وز بذل تو لباس سخا پود و تار یافت
نطق از کمال منقبت تو نطاق بست
شعر او جمال مرتبت تو شعار یافت
اندر رسوم مجلس تو عقل بنگریست
هر رسم را دلیل هزار افتخار یافت
جوینده دقایق افعال مهتران
در مهر و کین تو اثر نور و نار یافت
در خدمت تو مفلس بی سیم سیم کرد
وز مدحت تو شاعر بی کار کار یافت
لفظ زمانه محمدت یادگار گفت
کز مصطفا وجود تو را یادگار یافت
آن کس که فضل و قول تو را گفتگوی کرد
با علم مرتضی سخن یار غار یافت
وان کز جهان تفحص احوال شعر کرد
در مدحت تو شعرا مرا آبدار یافت
گویای مدح مدح تو را نامدار گفت
جویای عهد عهد مرا استوار یافت
تا جای در حصار امان باشد از خدای
هر بنده کو حمایت پروردگار یافت
پیوسته در حصار امان باشی از خدای
به زین نیافت هر که به عالم حصار یافت
بی بت جمال بتکده قندهار یافت
هر زینتی که گم شده بود از زمین باغ
جوینده با طراوت فصل بهار یافت
جادوست چار طبع که چندین هزار نقش
طبع چمن به واسطه هر چهار یافت
از زاغ زینهار نمی یافت عندلیب
اکنون به فر دولت گل زینهار یافت
میخواره وار بلبل گل دوست مست گشت
گویی ز گل نسیم می خوشگوار یافت
گل جوی و می پرست که اطراف باغ دید
یک غم نیافت در دل و صد غمگسار یافت
از چشم ابرها دهن لاله ها لعل
بی بحر و بی صدف گهر شاهوار یافت
وقت بهار عاشق دلتنگ یار جوی
رخسار یار برطرف لاله زار یافت
بلبل که زیر شاخ گل تر قرار جست
رضوان نبود و روضه دارالقرار یافت
عاشق همی قرار نیابد چو زلف یار
کز باد صبحدم خبر زلف یار یافت
چشم چمن ز لاله و گل روی یار دید
گوش سمن ز گوهر و در گوشوار یافت
ناگشته پیر قد بنفشه خمیده ماند
ناخورده باده دیده نرگس خمار یافت
رخسار لاله تازه چو لعلی است آبدار
گویی به بارگاه خداوند بار یافت
نرگس چو خسروان کله از در و زر گزید
گویی ز جود مجلس عالی نثار یافت
فرزند مجددین شرف الساده شمس دین
کز کردگار فضل و شرف بی شمار یافت
جعفر کز آل جعفر صادق یگانه گشت
از بس که فضل و مرتبت (از) کردگار یافت
آن صدر روزگار که خوش روزگار شد
آن کس که پیش خدمت او روزگار یافت
پیوسته سرخ روی بود زر جعفری
گویی که زر جعفری از وی عیار یافت
فرزند حیدر آمد و جوینده ظفر
در سیر کلک او اثر ذوالفقار یافت
آن را که بود دل به هزار آرزو اسیر
چون یافت فر خدمت او هر هزار یافت
پیشش ستاره با همه رتبت پیاده شد
کو را زمانه در همه میدان سوار یافت
ای آنکه در ثنای تو شاعر برات دید
ای آنکه از یمین تو زایر یسار یافت
آن را که در وفاق تو غم بود شاد گشت
و آن کس که در خلاف تو گل جست خار یافت
خرم تر است طبع زمانه ز عهد تو
از عاشقی که لذت بوس و کنار یافت
روشن تر است رای تو در حل مشکلات
از چشم آن که راحت روی نگار یافت
طامع همیشه جود تو را حق گزار دید
مجرم همیشه حلم تو را بردبار یافت
در وصف تو درخت سخن برگ و بار کرد
وز بذل تو لباس سخا پود و تار یافت
نطق از کمال منقبت تو نطاق بست
شعر او جمال مرتبت تو شعار یافت
اندر رسوم مجلس تو عقل بنگریست
هر رسم را دلیل هزار افتخار یافت
جوینده دقایق افعال مهتران
در مهر و کین تو اثر نور و نار یافت
در خدمت تو مفلس بی سیم سیم کرد
وز مدحت تو شاعر بی کار کار یافت
لفظ زمانه محمدت یادگار گفت
کز مصطفا وجود تو را یادگار یافت
آن کس که فضل و قول تو را گفتگوی کرد
با علم مرتضی سخن یار غار یافت
وان کز جهان تفحص احوال شعر کرد
در مدحت تو شعرا مرا آبدار یافت
گویای مدح مدح تو را نامدار گفت
جویای عهد عهد مرا استوار یافت
تا جای در حصار امان باشد از خدای
هر بنده کو حمایت پروردگار یافت
پیوسته در حصار امان باشی از خدای
به زین نیافت هر که به عالم حصار یافت
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۶
خوبی به روی خوب تو اقرار می کند
عقل از نهیب عشق تو زنهار می کند
دل را دل چو سنگ تو آزار می دهد
دم را دهان تنگ تو افگار می کند
خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا
آن چشم نیم خواب تو بیدار می کند
خورشید دلبرانی و رویت به دلبری
با خویشتن دو زلف تو را یار می کند
چون جان بی گناهی و سودای عشق تو
جان مرا همیشه گنه کار می کند
از بس که در دلم ز تو طوفان محنت است
کشتی بر آب دیده من کار می کند
وز بس که یاد آن لب و رخسار می کنم
عشقم اسیر آن لب و رخسار می کند
آسان همی نمود دلم را طریق صبر
او را طریق عشق تو دشوار می کند
دیدار تو که مه صفت حسن از او گرفت
دل را به دام فتنه گرفتار می کند
بر دل بلا و فتنه ز دیدار می رسد
عدلی از آن خصومت دیدار می کند
اشک مرا به رنگ عقیق گداخته
تیمار آن عقیق شکر بار می کند
جانم بلای عشق تو بسیار می کشد
عقلم حدیث حسن تو بسیار می کند
جعد تو آن هوای خراسان به بوی مشک
به از هوای تبت و تاتار می کند
زلف تو صید کردن مقصود خویش را
کار کمند خسرو دین دار می کند
عادل علاء دولت و دنیا و دین که عدل
پیش دلش به بندگی اقرار می کند
دارای روزگار که بدخواه ملک را
از چوب تخت دشمن خود دار می کند
اتسز که روز معرکه رمح از دو دست او
کار هزار لشکر جرار می کند
هرچ آن به تیغ قهر ستاند ز دشمنان
آثار جود او همه ایثار می کند
که پیکرست مرکب رهوار پادشاه
که را رکیب اوست که رهوار می کند
نی نی چو شهریار سپهر است و آفتاب
اسبش مسیر کوکب سیار می کند
باد سبک رواست وگه رزم خاک را
دایم ز باد حمله گران بار می کند
بر نقطه ای بگردد چون یافت امتحان
پرگاروار گردش پرگار می کند
ایزد جزای کافر و مومن در این جهان
از جود و تیغ شاه پدیدار می کند
از جود او مثوبت مومن چو می دهد
از تیغ او عقوبت کفار می کند
تا زین چهار طبع چنو شهریار خاست
هفتم سپهر خدمت این چار می کند
شاها تویی که رایت اعدات را خدای
در پیش رایت تو نگونسار می کند
علمت نشان حیدر کرار می دهد
تیغت فتوح حیدر کرار می کند
نیلوفرست تیغ تو و روز کارزار
گلهای دشمنان تو را خار می کند
از خون بدسگال تو بر خاک رزمگاه
گلزار می دماند و گلزار می کند
نارکفید می کند از مغز دشمنان
وز روی دوستان تو گلنار می کند
در گنج ناصحان تو دینار می نهد
وز روی حاسدان تو دینار می کند
چون التجا به ایزد جبار می کنی
ترتیب ملکت ایزد جبار می کند
در طلعت تو فر محمد همی نهد
وز لشکرت مهاجر و انصار می کند
دیوار ازآن کنند شها گرد خانه ها
تا دشمن تو روی به دیوار می کند
خون می فشاند از مژه و روز رزم تو
جان را فدای خنجر خونخوار می کند
هر دل که در خلاف تو بیمار می شود
تیرت علاج داروی بیمار می کند
گاهی به جان و عمرش و گاهی ز ملک و مال
آزار می رساند و بیزار می کند
شاها بهار تازه صورتگر آمده است
بر خار خشک صورت فرخار می کند
بی رزمه زیب رزمه بزاز می دهد
بی طبله کار طبله عطار می کند
هر سر که مهرگان به دل خاک در نهاد
نوروز کشف آن همه اسرار می کند
ابر سحر گهی چو کف تو به روز بزم
بر گل نثار لولو شهوار می کند
آن نقش های طرفه نگه کن که بی قلم
نقاش صنع بر سر کهسار می کند
هر لحظه ای نگاری و هر ساعتی گلی
دیدار می نماید و بازار می کند
روی نگار دمدمه عشق می دهد
مرغ بهار زمزمه زار می کند
هر صلصلی ترانه عشاق می کشد
هر بلبلی روایت اشعار می کند
گویی بهار تازه خریدار یافته است
رخسار عرضه پیش خریدار می کند
گویی چمن زناله مرغ و نسیم گل
با رودکی حکایت عیار می کند
بر شاخ گل ز قمری نالنده، عندلیب
گویی سبق گرفت که تکرار می کند
می خور شها که ردش ایام تیزرو
برحسب آرزوی تو رفتار می کند
از بوی باده مست کن این چرخ را از آنک
پیوسته قصد مردم هشیار می کند
تا نور شمس مایه انوار می دهد
تا جرم چرخ گردش هموار می کند
بادت همیشه گردش چرخ از موافقان
تا بر مخالفان تو پیکار می کند
گر نیستی ز داد تو عالم شدی خراب
با این ستم که چرخ ستمکار می کند
عقل از نهیب عشق تو زنهار می کند
دل را دل چو سنگ تو آزار می دهد
دم را دهان تنگ تو افگار می کند
خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا
آن چشم نیم خواب تو بیدار می کند
خورشید دلبرانی و رویت به دلبری
با خویشتن دو زلف تو را یار می کند
چون جان بی گناهی و سودای عشق تو
جان مرا همیشه گنه کار می کند
از بس که در دلم ز تو طوفان محنت است
کشتی بر آب دیده من کار می کند
وز بس که یاد آن لب و رخسار می کنم
عشقم اسیر آن لب و رخسار می کند
آسان همی نمود دلم را طریق صبر
او را طریق عشق تو دشوار می کند
دیدار تو که مه صفت حسن از او گرفت
دل را به دام فتنه گرفتار می کند
بر دل بلا و فتنه ز دیدار می رسد
عدلی از آن خصومت دیدار می کند
اشک مرا به رنگ عقیق گداخته
تیمار آن عقیق شکر بار می کند
جانم بلای عشق تو بسیار می کشد
عقلم حدیث حسن تو بسیار می کند
جعد تو آن هوای خراسان به بوی مشک
به از هوای تبت و تاتار می کند
زلف تو صید کردن مقصود خویش را
کار کمند خسرو دین دار می کند
عادل علاء دولت و دنیا و دین که عدل
پیش دلش به بندگی اقرار می کند
دارای روزگار که بدخواه ملک را
از چوب تخت دشمن خود دار می کند
اتسز که روز معرکه رمح از دو دست او
کار هزار لشکر جرار می کند
هرچ آن به تیغ قهر ستاند ز دشمنان
آثار جود او همه ایثار می کند
که پیکرست مرکب رهوار پادشاه
که را رکیب اوست که رهوار می کند
نی نی چو شهریار سپهر است و آفتاب
اسبش مسیر کوکب سیار می کند
باد سبک رواست وگه رزم خاک را
دایم ز باد حمله گران بار می کند
بر نقطه ای بگردد چون یافت امتحان
پرگاروار گردش پرگار می کند
ایزد جزای کافر و مومن در این جهان
از جود و تیغ شاه پدیدار می کند
از جود او مثوبت مومن چو می دهد
از تیغ او عقوبت کفار می کند
تا زین چهار طبع چنو شهریار خاست
هفتم سپهر خدمت این چار می کند
شاها تویی که رایت اعدات را خدای
در پیش رایت تو نگونسار می کند
علمت نشان حیدر کرار می دهد
تیغت فتوح حیدر کرار می کند
نیلوفرست تیغ تو و روز کارزار
گلهای دشمنان تو را خار می کند
از خون بدسگال تو بر خاک رزمگاه
گلزار می دماند و گلزار می کند
نارکفید می کند از مغز دشمنان
وز روی دوستان تو گلنار می کند
در گنج ناصحان تو دینار می نهد
وز روی حاسدان تو دینار می کند
چون التجا به ایزد جبار می کنی
ترتیب ملکت ایزد جبار می کند
در طلعت تو فر محمد همی نهد
وز لشکرت مهاجر و انصار می کند
دیوار ازآن کنند شها گرد خانه ها
تا دشمن تو روی به دیوار می کند
خون می فشاند از مژه و روز رزم تو
جان را فدای خنجر خونخوار می کند
هر دل که در خلاف تو بیمار می شود
تیرت علاج داروی بیمار می کند
گاهی به جان و عمرش و گاهی ز ملک و مال
آزار می رساند و بیزار می کند
شاها بهار تازه صورتگر آمده است
بر خار خشک صورت فرخار می کند
بی رزمه زیب رزمه بزاز می دهد
بی طبله کار طبله عطار می کند
هر سر که مهرگان به دل خاک در نهاد
نوروز کشف آن همه اسرار می کند
ابر سحر گهی چو کف تو به روز بزم
بر گل نثار لولو شهوار می کند
آن نقش های طرفه نگه کن که بی قلم
نقاش صنع بر سر کهسار می کند
هر لحظه ای نگاری و هر ساعتی گلی
دیدار می نماید و بازار می کند
روی نگار دمدمه عشق می دهد
مرغ بهار زمزمه زار می کند
هر صلصلی ترانه عشاق می کشد
هر بلبلی روایت اشعار می کند
گویی بهار تازه خریدار یافته است
رخسار عرضه پیش خریدار می کند
گویی چمن زناله مرغ و نسیم گل
با رودکی حکایت عیار می کند
بر شاخ گل ز قمری نالنده، عندلیب
گویی سبق گرفت که تکرار می کند
می خور شها که ردش ایام تیزرو
برحسب آرزوی تو رفتار می کند
از بوی باده مست کن این چرخ را از آنک
پیوسته قصد مردم هشیار می کند
تا نور شمس مایه انوار می دهد
تا جرم چرخ گردش هموار می کند
بادت همیشه گردش چرخ از موافقان
تا بر مخالفان تو پیکار می کند
گر نیستی ز داد تو عالم شدی خراب
با این ستم که چرخ ستمکار می کند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۷
گر ز جفا دوست پشیمان شود
کار من از عشق به سامان شود
صبر کنم گرچه جفا می کند
آخر از آن کرده پشیمان شود
مذهب خوبان ز جفا نگذرد
او سپس مذهب ایشان شود
حال من از عشق پریشان کند
چون سر زلفینش پریشان شود
از همه جانها به محل بگذرد
جان که پسندیده جانان شود
چشمه حیوان به لب دلبر است
بوسه او زان مدد جان شود
زلفش اگر خضر پیمبر نشد
چون به لب چشمه حیوان شود
لعل بدخشان دو لب لعل اوست
خاصه که می نوشد و خندان شود
گر ز لبش وعده وصلم رسد
لعل بدخشان شکر افشان شود
چون ز لبش بوسه برم روی من
لعل تر از لعل بدخشان شود
قامتم از عشق چو چوگان شده ست
قامت عشاق چو چوگان شود
پشت که چوگان شود از عاشقی
در هوس گوی زنخدان شود
من چو بگریم گهر ارزان کنم
او چو بخندد شکر ارزان شود
عشق مرا ابله و نادان گرفت
دل شده در عشق بدین سان شود
چون نظر عشق به دل ره کند
مردم دانا شده نادان شود
تازه شوم گر به رخ او رسم
سبزه تر و تازه به باران شود
دور شده ست از ره پیمان من
گر دل او برسر پیمان شود
دیر نپاید که بر این دل شده
رنج زیاده شده نقصان شود
زود بود زود که در مملکت
شاه سلیمان چو سلیمان شود
حرمت سلمان دهدش کردگار
هرکه بر این شاه ثناخوان شود
از پی آن است که از نام او
یا چو برون گیری سلمان شود
گرچه نه موسی است همی در کفش
رمح عدو بند چو ثعبان شود
معجز ملک است سزد گر به رمح
معجزه موسی عمران شود
دولت عالیش تواضع کند
گنبد گردونش به فرمان شود
از شرف و حرمت آن دست و تیغ
هر چه نه آسان بود آسان شود
مفلس از آن دست به نعمت رسد
کافر از آن تیغ مسلمان شود
ای شه عادل که چو عدلت رسید
نوبت هر ظلم به پایان شود
مرتبت فضل فزونی برد
منزلت علم فراوان شود
طایع ایام تو گردون شده است
خاضع فرمان تو کیوان شود
جامع فضلی و ز تو درج مدح
با شرف جامع قران شود
بحری و نشگفت که الفاظ ما
در صفت لولو و مرجان شود
تیره شود روز معادی اگر
تیر تو را حزم تو پیکان شود
موی شکافد سر تیغت اگر
تیغ تو را فهم تو افسان شود
دیر نپاید که به عون خدای
هر چه تو را رای بود آن شود
آنکه درش قبله آفاق شد
بر در اقبال تو دربان شود
هر که ز تشریف تو پوشیده نیست
زود بود زود که عریان شود
حرمت تو حرمت اسلام شد
رتبت تو رتبت ایمان شود
دست تو را باشد اگر فی المثل
دشمن تو رستم دستان شود
شاه زمانه پدر تو که عقل
در صفتش واله و حیران شود
چرخ بترسد چو سیاست کند
دشت بلرزد چو به میدان شود
آنکه به دندان بکند یشک پیل
خاضع او از بن دندان شود
هر که سر از طاعت او برگرفت
عمر براو یکسرده تاوان شود
مصلحت آنکه به درد اندراست
نیست جز آن کز پی درمان شود
روی چو زی روم نهد رایتش
خانه بر اعداش چو زندان شود
چشمه خورشید چو سر بر زند
نور کواکب همه پنهان شود
هر که نشد ساخته خدمتش
سوخته محنت الوان شود
دیر نپاید که به اقبال او
حضرت تو قبله ایران شود
خطه خوارزم زآثار تو
رشک عراقین و خراسان شود
عرصه گرگانج ز گل بعد از این
خوبتر از عرصه گرگان شود
ساحت او راحت جنت دهد
زینت او روضه رضوان شود
فر تو از بادیه گر بگذرد
خار مغیلان گل و ریحان شود
گل دمد از خاک بیابان خشک
ابر چو نقاش بیابان شود
عدل به ایام تو رونق گرفت
روز به خورشید درفشان شود
گر نشود عدل نگهبان ملک
ملک مزین شده ویران شود
بر در مدح تو ملازم شدم
نابغه معروف به نعمان شود
چون بخورم لقمه انعام تو
مدح توام حکمت لقمان شود
حاجتم آن است که اشعار تو
شعر مرا حجت و برهان شود
گر صفت جود تو گویم به شعر
دفتر من غرقه طوفان شود
نامه اشعار بدیع مرا
زین سپس از نام تو عنوان شود
شعر من از نام تو گردد شریف
مملکت آباد به سلطان شود
تا شود اوقات شب و روز راست
راست که خورشید به میزان شود
هر چه تو را رای بود راست باد
تا همه اوقات تو یکسان شود
کار من از عشق به سامان شود
صبر کنم گرچه جفا می کند
آخر از آن کرده پشیمان شود
مذهب خوبان ز جفا نگذرد
او سپس مذهب ایشان شود
حال من از عشق پریشان کند
چون سر زلفینش پریشان شود
از همه جانها به محل بگذرد
جان که پسندیده جانان شود
چشمه حیوان به لب دلبر است
بوسه او زان مدد جان شود
زلفش اگر خضر پیمبر نشد
چون به لب چشمه حیوان شود
لعل بدخشان دو لب لعل اوست
خاصه که می نوشد و خندان شود
گر ز لبش وعده وصلم رسد
لعل بدخشان شکر افشان شود
چون ز لبش بوسه برم روی من
لعل تر از لعل بدخشان شود
قامتم از عشق چو چوگان شده ست
قامت عشاق چو چوگان شود
پشت که چوگان شود از عاشقی
در هوس گوی زنخدان شود
من چو بگریم گهر ارزان کنم
او چو بخندد شکر ارزان شود
عشق مرا ابله و نادان گرفت
دل شده در عشق بدین سان شود
چون نظر عشق به دل ره کند
مردم دانا شده نادان شود
تازه شوم گر به رخ او رسم
سبزه تر و تازه به باران شود
دور شده ست از ره پیمان من
گر دل او برسر پیمان شود
دیر نپاید که بر این دل شده
رنج زیاده شده نقصان شود
زود بود زود که در مملکت
شاه سلیمان چو سلیمان شود
حرمت سلمان دهدش کردگار
هرکه بر این شاه ثناخوان شود
از پی آن است که از نام او
یا چو برون گیری سلمان شود
گرچه نه موسی است همی در کفش
رمح عدو بند چو ثعبان شود
معجز ملک است سزد گر به رمح
معجزه موسی عمران شود
دولت عالیش تواضع کند
گنبد گردونش به فرمان شود
از شرف و حرمت آن دست و تیغ
هر چه نه آسان بود آسان شود
مفلس از آن دست به نعمت رسد
کافر از آن تیغ مسلمان شود
ای شه عادل که چو عدلت رسید
نوبت هر ظلم به پایان شود
مرتبت فضل فزونی برد
منزلت علم فراوان شود
طایع ایام تو گردون شده است
خاضع فرمان تو کیوان شود
جامع فضلی و ز تو درج مدح
با شرف جامع قران شود
بحری و نشگفت که الفاظ ما
در صفت لولو و مرجان شود
تیره شود روز معادی اگر
تیر تو را حزم تو پیکان شود
موی شکافد سر تیغت اگر
تیغ تو را فهم تو افسان شود
دیر نپاید که به عون خدای
هر چه تو را رای بود آن شود
آنکه درش قبله آفاق شد
بر در اقبال تو دربان شود
هر که ز تشریف تو پوشیده نیست
زود بود زود که عریان شود
حرمت تو حرمت اسلام شد
رتبت تو رتبت ایمان شود
دست تو را باشد اگر فی المثل
دشمن تو رستم دستان شود
شاه زمانه پدر تو که عقل
در صفتش واله و حیران شود
چرخ بترسد چو سیاست کند
دشت بلرزد چو به میدان شود
آنکه به دندان بکند یشک پیل
خاضع او از بن دندان شود
هر که سر از طاعت او برگرفت
عمر براو یکسرده تاوان شود
مصلحت آنکه به درد اندراست
نیست جز آن کز پی درمان شود
روی چو زی روم نهد رایتش
خانه بر اعداش چو زندان شود
چشمه خورشید چو سر بر زند
نور کواکب همه پنهان شود
هر که نشد ساخته خدمتش
سوخته محنت الوان شود
دیر نپاید که به اقبال او
حضرت تو قبله ایران شود
خطه خوارزم زآثار تو
رشک عراقین و خراسان شود
عرصه گرگانج ز گل بعد از این
خوبتر از عرصه گرگان شود
ساحت او راحت جنت دهد
زینت او روضه رضوان شود
فر تو از بادیه گر بگذرد
خار مغیلان گل و ریحان شود
گل دمد از خاک بیابان خشک
ابر چو نقاش بیابان شود
عدل به ایام تو رونق گرفت
روز به خورشید درفشان شود
گر نشود عدل نگهبان ملک
ملک مزین شده ویران شود
بر در مدح تو ملازم شدم
نابغه معروف به نعمان شود
چون بخورم لقمه انعام تو
مدح توام حکمت لقمان شود
حاجتم آن است که اشعار تو
شعر مرا حجت و برهان شود
گر صفت جود تو گویم به شعر
دفتر من غرقه طوفان شود
نامه اشعار بدیع مرا
زین سپس از نام تو عنوان شود
شعر من از نام تو گردد شریف
مملکت آباد به سلطان شود
تا شود اوقات شب و روز راست
راست که خورشید به میزان شود
هر چه تو را رای بود راست باد
تا همه اوقات تو یکسان شود
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۲
اگر چه عشق بتان سر به سر بلا باشد
دلم به عشق همه ساله مبتلا باشد
دلم بلای من و عاشقی بلای دل است
بلا که دید که همواره در بلا باشد
غلام قامت آنم که قامتم همه سال
چو زلف او ز غم زلف او دوتا باشد
چو با کلاه و قبا دیدمش یقین گشتم
که ماه راکله و سرو را قبا باشد
صبا نسیم سر لف او همی آرد
همیشه مونس من زین سبب صبا باشد
بهار و سرو و گل و سوسن از دو دیده من
جدا شوند چو از پیش من جدا باشد
چو عارض و رخ و زلفین و ساعدش بینم
اگر بهار نباشد مرا روا باشد
جفای او ز وفا بر دلم عزیزتر است
نشان عشق پسندیدن جفا باشد
رخش چو لاله سیراب و عارضش چو گل است
از آن قبل چو گل و لاله بی وفا باشد
زمن مخواه خردمند و پارسا بودن
گهی که بر دل من عشق پادشا باشد
بر آن جمال و بر آن صورت و بر آن دیدار
کسی چگونه خردمند و پارسا باشد
عناست عشق و مرا عشق اوست راحت جان
عجب کسم که مرا راحت از عنا باشد
ز بس که در غم یاقوت او گهر بارم
همیشه روی مرا رنگ کهربا باشد
گواه عشق من است اشک لعل و چهره زرد
که حق درست نگردد که بی گوا باشد
مرا دل است و زبان تا بقای هر دو بود
سوی دو چیز مر این هر دو را هوا باشد
از آن همیشه دلارام را وفا خیزد
وزین همیشه خداوند را ثنا باشد
سر زمانه و صدر یگانه مجدالدین
که ملک و دولت و دین را بدو بها باشد
جمال عترت و فخر شرف علی که به علم
اگر عدیل علی خوانمش سزا باشد
نه همچو همت او چرخ را علو ممکن
نه همچو فکرت او ماه را ضیا باشد
کمینه ذره ای از حلم او زمین دیدم
کهینه پایه ای از قدر او سما باشد
به جنب بخشش او میغ را سرشک بود
به پیش کوشش او تیغ را مضا باشد
رسید جاه عریضش به طول و عرض جهان
برین صفت فلک و روزی و هوا باشد
بزرگ از اوست بزرگ و شریف از اوست
بزرگی و شرفش را چه منتها باشد
سخای او سخن پست را بلندی داد
بلندی سخن شاعر از سخا باشد
ز گنج گوهر مدحش توان گرفت سخن
چو گنج بود همه کار با نوا باشد
بزرگوارا اخلاق مصطفا داری
همین سزد چو تو را عرق مصطفا باشد
تویی به علم و سخاوت چو مرتضا معروف
همین صواب چو نسبت به مرتضا باشد
هران عطا که به صد سال ابر و بحر دهند
یکی عطای تو سیصد چنان عطا باشد
اگر ز ابر مثال آرمت محال بود
وگر به بحر قیاست کنم خطا باشد
سخا تو ورزی و ارزاق زایران تو دهی
بر ابر و دریا نام سخا چرا باشد
ز بهر زر حکما کیمیا همی سازند
ز مدحت تو نکوتر چه کیمیا باشد
هر آن قصیده که در وی طراز نام تو بود
هزار گنج یکی بیت را بها باشد
هر آن دلی که بود نیکخواه دولت تو
از آسمانش به هر نیکویی جزا باشد
ز چشم بد نرهد بدسگال تو به حذر
حذر چه سود کند هر کجا قضا باشد
کنون که خواند قضا مر مرا به خدمت تو
چنان کنم که ز رای تو اقتضا باشد
بدان گرایم و آن گویم و بدان نگرم
از این سپس که تو را اندر آن رضا باشد
ز مدحت تو گرانمایه تر چه کار بود
ز خدمت تو پسندیده تر کجا باشد
چنین سعادت و فرخندگی کجا یابم
چنین بزرگی و آزادگی کرا باشد
نه چون تو بذل کند هر که نعمتی دارد
نه معجزات بود هر کرا عصا باشد
کنون که چشمه خورشید را ثنا گفتم
مرا چه جای ثنا گفتن سها باشد
یکی بقا دهم از نظم خویش ذکر تو را
که با بقاش بقای فلک فنا باشد
زبان عقل نداند تو را به شرط ستود
ستایش تو چه مقدار عقل ما باشد
دعا کنیم تو را گر ستود نتوانیم
زبان بنده همان به که با دعا باشد
بقات باد که اندر بقای دولت تو
سخاوت و کرم و فضل را بقا باشد
همه مدار فلک بر خط مراد تو باد
همیشه تا فلک و خط استوا باشد
دلم به عشق همه ساله مبتلا باشد
دلم بلای من و عاشقی بلای دل است
بلا که دید که همواره در بلا باشد
غلام قامت آنم که قامتم همه سال
چو زلف او ز غم زلف او دوتا باشد
چو با کلاه و قبا دیدمش یقین گشتم
که ماه راکله و سرو را قبا باشد
صبا نسیم سر لف او همی آرد
همیشه مونس من زین سبب صبا باشد
بهار و سرو و گل و سوسن از دو دیده من
جدا شوند چو از پیش من جدا باشد
چو عارض و رخ و زلفین و ساعدش بینم
اگر بهار نباشد مرا روا باشد
جفای او ز وفا بر دلم عزیزتر است
نشان عشق پسندیدن جفا باشد
رخش چو لاله سیراب و عارضش چو گل است
از آن قبل چو گل و لاله بی وفا باشد
زمن مخواه خردمند و پارسا بودن
گهی که بر دل من عشق پادشا باشد
بر آن جمال و بر آن صورت و بر آن دیدار
کسی چگونه خردمند و پارسا باشد
عناست عشق و مرا عشق اوست راحت جان
عجب کسم که مرا راحت از عنا باشد
ز بس که در غم یاقوت او گهر بارم
همیشه روی مرا رنگ کهربا باشد
گواه عشق من است اشک لعل و چهره زرد
که حق درست نگردد که بی گوا باشد
مرا دل است و زبان تا بقای هر دو بود
سوی دو چیز مر این هر دو را هوا باشد
از آن همیشه دلارام را وفا خیزد
وزین همیشه خداوند را ثنا باشد
سر زمانه و صدر یگانه مجدالدین
که ملک و دولت و دین را بدو بها باشد
جمال عترت و فخر شرف علی که به علم
اگر عدیل علی خوانمش سزا باشد
نه همچو همت او چرخ را علو ممکن
نه همچو فکرت او ماه را ضیا باشد
کمینه ذره ای از حلم او زمین دیدم
کهینه پایه ای از قدر او سما باشد
به جنب بخشش او میغ را سرشک بود
به پیش کوشش او تیغ را مضا باشد
رسید جاه عریضش به طول و عرض جهان
برین صفت فلک و روزی و هوا باشد
بزرگ از اوست بزرگ و شریف از اوست
بزرگی و شرفش را چه منتها باشد
سخای او سخن پست را بلندی داد
بلندی سخن شاعر از سخا باشد
ز گنج گوهر مدحش توان گرفت سخن
چو گنج بود همه کار با نوا باشد
بزرگوارا اخلاق مصطفا داری
همین سزد چو تو را عرق مصطفا باشد
تویی به علم و سخاوت چو مرتضا معروف
همین صواب چو نسبت به مرتضا باشد
هران عطا که به صد سال ابر و بحر دهند
یکی عطای تو سیصد چنان عطا باشد
اگر ز ابر مثال آرمت محال بود
وگر به بحر قیاست کنم خطا باشد
سخا تو ورزی و ارزاق زایران تو دهی
بر ابر و دریا نام سخا چرا باشد
ز بهر زر حکما کیمیا همی سازند
ز مدحت تو نکوتر چه کیمیا باشد
هر آن قصیده که در وی طراز نام تو بود
هزار گنج یکی بیت را بها باشد
هر آن دلی که بود نیکخواه دولت تو
از آسمانش به هر نیکویی جزا باشد
ز چشم بد نرهد بدسگال تو به حذر
حذر چه سود کند هر کجا قضا باشد
کنون که خواند قضا مر مرا به خدمت تو
چنان کنم که ز رای تو اقتضا باشد
بدان گرایم و آن گویم و بدان نگرم
از این سپس که تو را اندر آن رضا باشد
ز مدحت تو گرانمایه تر چه کار بود
ز خدمت تو پسندیده تر کجا باشد
چنین سعادت و فرخندگی کجا یابم
چنین بزرگی و آزادگی کرا باشد
نه چون تو بذل کند هر که نعمتی دارد
نه معجزات بود هر کرا عصا باشد
کنون که چشمه خورشید را ثنا گفتم
مرا چه جای ثنا گفتن سها باشد
یکی بقا دهم از نظم خویش ذکر تو را
که با بقاش بقای فلک فنا باشد
زبان عقل نداند تو را به شرط ستود
ستایش تو چه مقدار عقل ما باشد
دعا کنیم تو را گر ستود نتوانیم
زبان بنده همان به که با دعا باشد
بقات باد که اندر بقای دولت تو
سخاوت و کرم و فضل را بقا باشد
همه مدار فلک بر خط مراد تو باد
همیشه تا فلک و خط استوا باشد
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۳
چنین یاری که من دارم به حسنش یارکی باشد
همی بت خوانمش در حسن و بت عیار کی باشد
ز بسیاری که حسن اوست دادم دل به عشق او
به چونین یار دل دادن ز من بسیار کی باشد
ز یار آرام دل خیزد ز می نیروی تن زاید
تنم بر می کی آرامد دلم بی یار کی باشد
به تیمارم که دستم نیست نه بر دل نه بر دلبر
گرم دلبر به دست آید ز دل تیمار کی باشد
اگر وصل لبش یابم مرا تیمار کی ماند
کجا عیسی طبیب آمد کسی بیمار کی باشد
چو دل با من نمی باشد چرا در بند دل باشم
چو دل در بند دلدارست بی دلدار کی باشد
عجب دارد ز من دلبر که دل با او رها کردم
دلی را با جمال دوست چندین کار کی باشد
به رنگ روی او بارم همی از دیده خون دل
در آن سودا که بارویش مرا دیدار کی باشد
ز در اشک و موج خون به دریا ماندم دیده
چنین دیده که من دارم به جز بیدار کی باشد
پری رخسار من بر من همی خوی پری دارد
دل از دیدار آن رخسار برخور دار کی باشد
معاذالله معاذالله پری را با همه خوبی
چنان زلف از کجا آید چنان رخسار کی باشد
مرا از دیده خونخوار او خواری همی خیزد
پری در دلبری با دیده خونخوار کی باشد
اگر نه حرز جان من ثنای مجد دین گردد
مرا از دیده خونخوار او زنهار کی باشد
رئیس شرق بوالقاسم علی کز عدل در عالم
چنین منصف کجا یابی چنو معمارکی باشد
خداوندی که بازار سخن تیزی گرفت از وی
سخن را تا سخا نبود چنین بازار کی باشد
برابر کی بود با او هر آن کو نسبتی دارد
همه انگشت ما بر دست ما هموار کی باشد
به قدر و مرتبت هر حیدری کرار کی گردد
به جاه و مرتبت هر جعفری طیار کی باشد
اگر با یار خود وقتی به غار اندر شود مردی
به قدر و منزلت هرگز چو یار غارکی باشد
نبی عترت بسی دارد و زان کس نیست مثل او
ز دریا در بسی خیزد ولی شهوار کی باشد
رسوم فخر بی کردار و بی گفتار او نبود
علوم شرع بی آیات و بی اخبار کی باشد
پس از ایمان به فضل اوست اقرار اهل ایمان را
طراز خلعت ایمان جز این اقرار کی باشد
جلالش را و جاهش را قضا خوانم قدر گویم
قضا منسوح کی گردد قدر بی کار کی باشد
قبول و رد و مهر و کین او گر روی ننماید
به عالم نام عز و ذل و تخت و دار کی باشد
ورای رتبت او چرخ را مقدارکی ماند
سزای همت او گنج را دینار کی باشد
به قدر مدح او ما را زبان گوهر همی بارد
اگر مدحش نداند گفت گوهر بار کی باشد
به روز بار او بینند در یک شخص عالم را
جهانی منتظر مانده که روز بار کی باشد
اگر کردار او را محمدت باید همی گفتن
چنان کردار کو دارد مرا گفتار کی باشد
به جود و مجد و علم و عدل مخصوص است شخص او
به جز یک شخص او مجموع این هر چارکی باشد
دل و دست و ضمیرش را ستودن فخر می دارم
سپهر و ابر و دریا را ستودن عار کی باشد
به رهواری عجب دارم ز که پیکر کمیت او
بدان معنی عجب دارم که که رهوار کی باشد
ز بار نعل او ماهی نه بر انصاف می زارد
بدان تیزی که سیر اوست بر وی بار کی باشد
خداوندا تویی از دور پرگار فلک نقطه
چنین نقطه جز او دور چنان پرگار کی باشد
به نسبت شاه ساداتی و دستار است تاج تو
به حرمت هیچ تاجی جنس آن دستار کی باشد
جز انعام تو خاک بوستان بزاز کی بیند
جز اخلاق تو باد صبحدم عطار کی باشد
ثنا گفتن که دشوارست بر نام تو آسان شد
چو افعال آن چنان داری ثنا دشوار کی باشد
قلم مرغی است در دستت که منقارش گهر بارد
جز این مرغ مبارک را چنان منقارکی باشد
ز زر زرد دارد تن زقار تیره دارد سر
تن و سر هیچ مرغی را ز قیر و قار کی باشد
همی دزدد چو طراران ز دل معنی ز جان فکرت
چون خدمتکار دست توست پس طرار کی باشد
زمستان است و می جوید ز سرما طبع بیزاری
کرار رایی ندارد طبع از او بیزار کی باشد
حصاری باید آگنده ز نور و نار سر تا سر
حصاری تا سر آگنده ز نور و نار کی باشد
درخت نار پنداری که بشکفته است در کانون
شگفتی آنکه در کانون درخت نار کی باشد
چو عزمش جنبش آغازد چو نورش بر هوا تازد
به مار بسدین ماند زبسد مارکی باشد
یکی خانه است پر یاقوت و دیوارش پر از رخنه
سزای این چنین خانه چنان دیوار کی باشد
تنوره گویی انباری است پر لعل بدخشانی
به جزه شاه بدخشان را ز لعل انبار کی باشد
درختانند و هر یک را ز زر و سیم برگ و بر
درختان را ز زر و سیم برگ و بارکی باشد
ز فعل دی می و آتش اثرهای دگر دارند
دگر فصل آتش و می را چنین آثارکی باشد
بدین زاری که اندر دی همی نالند زیر و بم
گه نوروز بلبل را نوای زار کی باشد
خداوندا بلندی یافت مقدارم ز مدح تو
گر از مدح تو درمانم مرا مقدار کی باشد
گنه کارم که جز بر نام تو مدحت همی گویم
گنه را بهتر از مدح تو استغفار کی باشد
گر اهل شعر بسیارند در خورد ثنای تو
جز این الفاظ کی شاید جز این اشعار کی باشد
ز اشعار تو زایل گشت استشعارم از گردون
ز گردون با چنین اشعار استشعار کی باشد
بیازارد ز من خاطر که مدح دیگری گویم
مرا با این چنین خاطر سر آزار کی باشد
به تن خدمتگران داری فزون از دیگران لیکن
جز این شاعر ز جان پاک خدمتکار کی باشد
الا تا عالم و جهال همی گویند در عالم
که عز بی ذل و شب بی روز و گل بی خار کی باشد
شب و روزت عزیزی باد و بر کف باده چون گل
بداندیش تو را خواری و خود جز خوار کی باشد
معین و ناصرت جبار و مقصود دلت حاصل
معین و ناصر مجبور جز جبار کی باشد
همی بت خوانمش در حسن و بت عیار کی باشد
ز بسیاری که حسن اوست دادم دل به عشق او
به چونین یار دل دادن ز من بسیار کی باشد
ز یار آرام دل خیزد ز می نیروی تن زاید
تنم بر می کی آرامد دلم بی یار کی باشد
به تیمارم که دستم نیست نه بر دل نه بر دلبر
گرم دلبر به دست آید ز دل تیمار کی باشد
اگر وصل لبش یابم مرا تیمار کی ماند
کجا عیسی طبیب آمد کسی بیمار کی باشد
چو دل با من نمی باشد چرا در بند دل باشم
چو دل در بند دلدارست بی دلدار کی باشد
عجب دارد ز من دلبر که دل با او رها کردم
دلی را با جمال دوست چندین کار کی باشد
به رنگ روی او بارم همی از دیده خون دل
در آن سودا که بارویش مرا دیدار کی باشد
ز در اشک و موج خون به دریا ماندم دیده
چنین دیده که من دارم به جز بیدار کی باشد
پری رخسار من بر من همی خوی پری دارد
دل از دیدار آن رخسار برخور دار کی باشد
معاذالله معاذالله پری را با همه خوبی
چنان زلف از کجا آید چنان رخسار کی باشد
مرا از دیده خونخوار او خواری همی خیزد
پری در دلبری با دیده خونخوار کی باشد
اگر نه حرز جان من ثنای مجد دین گردد
مرا از دیده خونخوار او زنهار کی باشد
رئیس شرق بوالقاسم علی کز عدل در عالم
چنین منصف کجا یابی چنو معمارکی باشد
خداوندی که بازار سخن تیزی گرفت از وی
سخن را تا سخا نبود چنین بازار کی باشد
برابر کی بود با او هر آن کو نسبتی دارد
همه انگشت ما بر دست ما هموار کی باشد
به قدر و مرتبت هر حیدری کرار کی گردد
به جاه و مرتبت هر جعفری طیار کی باشد
اگر با یار خود وقتی به غار اندر شود مردی
به قدر و منزلت هرگز چو یار غارکی باشد
نبی عترت بسی دارد و زان کس نیست مثل او
ز دریا در بسی خیزد ولی شهوار کی باشد
رسوم فخر بی کردار و بی گفتار او نبود
علوم شرع بی آیات و بی اخبار کی باشد
پس از ایمان به فضل اوست اقرار اهل ایمان را
طراز خلعت ایمان جز این اقرار کی باشد
جلالش را و جاهش را قضا خوانم قدر گویم
قضا منسوح کی گردد قدر بی کار کی باشد
قبول و رد و مهر و کین او گر روی ننماید
به عالم نام عز و ذل و تخت و دار کی باشد
ورای رتبت او چرخ را مقدارکی ماند
سزای همت او گنج را دینار کی باشد
به قدر مدح او ما را زبان گوهر همی بارد
اگر مدحش نداند گفت گوهر بار کی باشد
به روز بار او بینند در یک شخص عالم را
جهانی منتظر مانده که روز بار کی باشد
اگر کردار او را محمدت باید همی گفتن
چنان کردار کو دارد مرا گفتار کی باشد
به جود و مجد و علم و عدل مخصوص است شخص او
به جز یک شخص او مجموع این هر چارکی باشد
دل و دست و ضمیرش را ستودن فخر می دارم
سپهر و ابر و دریا را ستودن عار کی باشد
به رهواری عجب دارم ز که پیکر کمیت او
بدان معنی عجب دارم که که رهوار کی باشد
ز بار نعل او ماهی نه بر انصاف می زارد
بدان تیزی که سیر اوست بر وی بار کی باشد
خداوندا تویی از دور پرگار فلک نقطه
چنین نقطه جز او دور چنان پرگار کی باشد
به نسبت شاه ساداتی و دستار است تاج تو
به حرمت هیچ تاجی جنس آن دستار کی باشد
جز انعام تو خاک بوستان بزاز کی بیند
جز اخلاق تو باد صبحدم عطار کی باشد
ثنا گفتن که دشوارست بر نام تو آسان شد
چو افعال آن چنان داری ثنا دشوار کی باشد
قلم مرغی است در دستت که منقارش گهر بارد
جز این مرغ مبارک را چنان منقارکی باشد
ز زر زرد دارد تن زقار تیره دارد سر
تن و سر هیچ مرغی را ز قیر و قار کی باشد
همی دزدد چو طراران ز دل معنی ز جان فکرت
چون خدمتکار دست توست پس طرار کی باشد
زمستان است و می جوید ز سرما طبع بیزاری
کرار رایی ندارد طبع از او بیزار کی باشد
حصاری باید آگنده ز نور و نار سر تا سر
حصاری تا سر آگنده ز نور و نار کی باشد
درخت نار پنداری که بشکفته است در کانون
شگفتی آنکه در کانون درخت نار کی باشد
چو عزمش جنبش آغازد چو نورش بر هوا تازد
به مار بسدین ماند زبسد مارکی باشد
یکی خانه است پر یاقوت و دیوارش پر از رخنه
سزای این چنین خانه چنان دیوار کی باشد
تنوره گویی انباری است پر لعل بدخشانی
به جزه شاه بدخشان را ز لعل انبار کی باشد
درختانند و هر یک را ز زر و سیم برگ و بر
درختان را ز زر و سیم برگ و بارکی باشد
ز فعل دی می و آتش اثرهای دگر دارند
دگر فصل آتش و می را چنین آثارکی باشد
بدین زاری که اندر دی همی نالند زیر و بم
گه نوروز بلبل را نوای زار کی باشد
خداوندا بلندی یافت مقدارم ز مدح تو
گر از مدح تو درمانم مرا مقدار کی باشد
گنه کارم که جز بر نام تو مدحت همی گویم
گنه را بهتر از مدح تو استغفار کی باشد
گر اهل شعر بسیارند در خورد ثنای تو
جز این الفاظ کی شاید جز این اشعار کی باشد
ز اشعار تو زایل گشت استشعارم از گردون
ز گردون با چنین اشعار استشعار کی باشد
بیازارد ز من خاطر که مدح دیگری گویم
مرا با این چنین خاطر سر آزار کی باشد
به تن خدمتگران داری فزون از دیگران لیکن
جز این شاعر ز جان پاک خدمتکار کی باشد
الا تا عالم و جهال همی گویند در عالم
که عز بی ذل و شب بی روز و گل بی خار کی باشد
شب و روزت عزیزی باد و بر کف باده چون گل
بداندیش تو را خواری و خود جز خوار کی باشد
معین و ناصرت جبار و مقصود دلت حاصل
معین و ناصر مجبور جز جبار کی باشد
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۴
آمد آن فصل که در وی همه جز مل نخورند
و آمد آن روز که مرغان همه جز گل نچرند
دلبران بوسه به عشاق دراین فصل دهند
بیدلان پرده اندیشه در این فصل درند
گل و لاله چو رخ و عراض معشوق شدند
عاشقان سوی گل و لاله از آن می نگرند
عجب این است که بی می نتوانند شکفت
اندر این فصل کسانی که ز می برحذرند
باغها معدن یاقوت و زمرد شده اند
شاخها رسته مرجان و طویله گهرند
سبب خنده ندانم مگر از شادی جان
لاله و گل ز چه خندند مگر جانورند
خبر آرد همی از زلف بتان باد سحر
عاشقان از پی این فتنه باد سحرند
باغ بتخانه شد از حسن و دارو لاله و گل
راست گویی صنم چین و بت کاشغرند
تا شگفته است گل و لاله و نسرین و سمن
لعل و بیجاده و مرجان و گهر بی خطرند
چون همه باغ بنفشه است و همه ره نرگس
زیر پی چشم و خط یار همی چون سپرند
اندر این فصل خوش آید می آسوده لعل
وین ندانند کسانی که ز می بی خبرند
می به گل ماند و گل نیز به می ماند راست
هر دو گویی به گهر ساخته از یکدگرند
وقت گل بی می و بی گل نبوم من که مرا
هر دوان از لب و از چهره دلبر اثرند
من ندانم که در این فصل منم عاشقتر
یا در این فصل بتان خوبتر و طرفه ترند
همه بردند ز من صبر و دل و سنگ و خرد
صنمانی که همه سنگدل و سیم برند
عاشق زر و عقیقم رهی و بنده سیم
که عقیقین لب و سیمین تن و زرین کمرند
همه شب تا به سحر دیده من در قمرست
وین از آن است که ایشان به دو رخ چون قمرند
شکر و گل بر من دوستر است از دل و جان
از پی آنکه به رخ چون گل و همچون شکرند
پرده من ز غم عشق بدرند همی
رسم ایشان همه این است و بدین پرده درند
داد خواهم ز خداوند ز بیداد یشان
که همه شوخ و ستمکاره و بیدادگرند
مجد دین صدر اجل عمده اسلام علی
که بر اعدادش همه خلق جهان کینه ورند
آن خداوند هنرمند که پیش دو کفش
هفت دریا به گه جود کم از یک شمرند
رسم نیک و هنرش باز توانند شمرد
آن کسانی که همی قطره باران شمرند
ای خداوندی کز بخشش پیوسته تو
زایران سوی تو پیوسته نفر در نفرند
هفت اقلیم جهان فضل تو را متفق اند
هفت گردون به بر همت تو مختصرند
پیش فضل تو همه با سخنان بی سخنند
نزد عقل تو همه با بصران بی بصرند
زیر جود تو و شکر تو و احسان تواند
آن بزرگان که زافلاک به همت زبرند
هر که منظور جهانند در اقطار زمین
چون به صدر تو درآیند همه اهل نظرند
فعل و رسم تو ز میراث حسین و حسنند
علم و عدل تو ز آثار علی و عمرند
آن بزرگان که بزرگی به هنر یافته اند
چون هنرهای تو را برشمرم بی هنرند
همگان یاد تو گیرند و ثنای تو کنند
راست گویند تو از نفعی و خلق از ضررند
با تو از گوهر عالی و نسب دم نزنند
آن کسانی که نکو نسبت و عالی گهرند
گر ز خاک و حجر آمد نسب زر و گهر
زر و گوهر تویی و غیر تو خاک و حجرند
بر ندارند سر از خط مراد تو همی
هفت سیاره که بر گنبد گردنده برند
لاجرم حاسد و بدخواه تو از درد و عذاب
همه در خانه چنانند که اندر سقرند
خدمت توست مراد سفر هر سفری
پس چرا نام تو و ذکر تو اندر سفرند
نامه نیک و بد ما ز قضا و قدر است
بدسگالان تو مقهور قضا و قدرند
تا جگر معدن خون باشد و دل موضع هوش
همه اعدای تو رنجه دل و خسته جگرند
بر همه کام دل خویش ظفر باد تو را
دولت و نام تو خود، پیش رو هر ظفرند
و آمد آن روز که مرغان همه جز گل نچرند
دلبران بوسه به عشاق دراین فصل دهند
بیدلان پرده اندیشه در این فصل درند
گل و لاله چو رخ و عراض معشوق شدند
عاشقان سوی گل و لاله از آن می نگرند
عجب این است که بی می نتوانند شکفت
اندر این فصل کسانی که ز می برحذرند
باغها معدن یاقوت و زمرد شده اند
شاخها رسته مرجان و طویله گهرند
سبب خنده ندانم مگر از شادی جان
لاله و گل ز چه خندند مگر جانورند
خبر آرد همی از زلف بتان باد سحر
عاشقان از پی این فتنه باد سحرند
باغ بتخانه شد از حسن و دارو لاله و گل
راست گویی صنم چین و بت کاشغرند
تا شگفته است گل و لاله و نسرین و سمن
لعل و بیجاده و مرجان و گهر بی خطرند
چون همه باغ بنفشه است و همه ره نرگس
زیر پی چشم و خط یار همی چون سپرند
اندر این فصل خوش آید می آسوده لعل
وین ندانند کسانی که ز می بی خبرند
می به گل ماند و گل نیز به می ماند راست
هر دو گویی به گهر ساخته از یکدگرند
وقت گل بی می و بی گل نبوم من که مرا
هر دوان از لب و از چهره دلبر اثرند
من ندانم که در این فصل منم عاشقتر
یا در این فصل بتان خوبتر و طرفه ترند
همه بردند ز من صبر و دل و سنگ و خرد
صنمانی که همه سنگدل و سیم برند
عاشق زر و عقیقم رهی و بنده سیم
که عقیقین لب و سیمین تن و زرین کمرند
همه شب تا به سحر دیده من در قمرست
وین از آن است که ایشان به دو رخ چون قمرند
شکر و گل بر من دوستر است از دل و جان
از پی آنکه به رخ چون گل و همچون شکرند
پرده من ز غم عشق بدرند همی
رسم ایشان همه این است و بدین پرده درند
داد خواهم ز خداوند ز بیداد یشان
که همه شوخ و ستمکاره و بیدادگرند
مجد دین صدر اجل عمده اسلام علی
که بر اعدادش همه خلق جهان کینه ورند
آن خداوند هنرمند که پیش دو کفش
هفت دریا به گه جود کم از یک شمرند
رسم نیک و هنرش باز توانند شمرد
آن کسانی که همی قطره باران شمرند
ای خداوندی کز بخشش پیوسته تو
زایران سوی تو پیوسته نفر در نفرند
هفت اقلیم جهان فضل تو را متفق اند
هفت گردون به بر همت تو مختصرند
پیش فضل تو همه با سخنان بی سخنند
نزد عقل تو همه با بصران بی بصرند
زیر جود تو و شکر تو و احسان تواند
آن بزرگان که زافلاک به همت زبرند
هر که منظور جهانند در اقطار زمین
چون به صدر تو درآیند همه اهل نظرند
فعل و رسم تو ز میراث حسین و حسنند
علم و عدل تو ز آثار علی و عمرند
آن بزرگان که بزرگی به هنر یافته اند
چون هنرهای تو را برشمرم بی هنرند
همگان یاد تو گیرند و ثنای تو کنند
راست گویند تو از نفعی و خلق از ضررند
با تو از گوهر عالی و نسب دم نزنند
آن کسانی که نکو نسبت و عالی گهرند
گر ز خاک و حجر آمد نسب زر و گهر
زر و گوهر تویی و غیر تو خاک و حجرند
بر ندارند سر از خط مراد تو همی
هفت سیاره که بر گنبد گردنده برند
لاجرم حاسد و بدخواه تو از درد و عذاب
همه در خانه چنانند که اندر سقرند
خدمت توست مراد سفر هر سفری
پس چرا نام تو و ذکر تو اندر سفرند
نامه نیک و بد ما ز قضا و قدر است
بدسگالان تو مقهور قضا و قدرند
تا جگر معدن خون باشد و دل موضع هوش
همه اعدای تو رنجه دل و خسته جگرند
بر همه کام دل خویش ظفر باد تو را
دولت و نام تو خود، پیش رو هر ظفرند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۵
آنکه رویت را به حسن روی شیرین آفرید
زان لب شیرین غذای جان شیرین آفرید
مشک و شب را زینت آن زلف پر آشوب کرد
وز من و تو نایب فرهاد و شیرین آفرید
آفرینش را ز روی خوب تو تشریف داد
آفریننده بدین خوبی تو را زین آفرید
غم به جانم ره نیابد چون ببینم روی تو
کز رخت جان آفرین داروی غمگین آفرید
آفتاب آل تکسینی و گویی کردگار
راحت و تسکین من در آل تکسین آفرید
گرچه تسکین نافرید اندر سر زلفت خدای
جان و دل را در سر زلف تو تسکین آفرید
زلف مشکینت شفای جان مسکین من است
راحت من خواست آنکو زلف مشکین آفرید
وانکه در چین آفرید انواع صورتهای خوب
در خراسان از جمالت صورت چین آفرید
باز چون داری مرا از باغ رویت گر خدای
گل به باغ اندر ز بهر دست گل چین آفرید
صانع از رخسار و چشم و عارض تو در جهان
گل پدید آورد و نرگس کرد و نسرین آفرید
وز پی تشبیه آن شیرین لب و دندان تو
بر زمین و آسمان یاقوت و پروین آفرید
ایزد از بهر دل یعقوب یوسف گم شده
هم به حسن روی یوسف ابن یامین آفرید
چون تو از من گم شدی شبها دل و چشم مرا
از خیال روی خوب و زلف پرچین آفرید
هر چه کز وی جان فزاید قدرت جان آفرین
از برای جان صدرالموسویین آفرید
عمده اسلام و مجددین ابوالقاسم علی
کایزد از وی عز شرع و قوت دین آفرید
نافرید از هیچ زن مردی به جود و مجد او
آنکه در عالم زن و مرد نخستین آفرید
بر اجلا چون جلالت آل یاسین را نهاد
از چنو صدری جلال آل یاسین آفرید
از برای قرب جدش قاب قوسین راست کرد
گرز بهر قرب موسی طور سینین آفرید
چون زبانها را دعای خیر او تعلیم داد
در دهان ما زبان از بهر آمین آفرید
زو خلافت را نظام افزود و در فضلش سرشت
آن که آدم را خلیفت خواند و از طین آفرید
آفرینش را صلاح اندر وجود او نهاد
آنکه عالم را صلاح اندر سلاطین آفرید
در دیار نیکخواه او به احسان قدیم
حالها بر مقتضای حسن و تحسین آفرید
در تبار بدسگال او ز بهر قطع نسل
هر زن و هر مرد را خنثی و عنین آفرید
در ازل چون حلم و لطفش را همی موجود کرد
زین هوای طایف و زان کوه غزنین آفرید
سید شرق است و یزدان ذکر فضلش را بساط
از زمین شرق تا چین و فلسطین آفرید
آفریننده که از بهر صلاح بندگان
روز و شب را پیشکار مدت و حین آفرید
تا سخن را نظم مدحش رسته گوهر کند
خاطر اهل سخن را گوهر آگین آفرید
ای خداوندی که صنع صانع از بهر ثنات
عقل ما را قابل تعلیم و تلقین آفرید
چون دلیل نیک و بد در مهر و کینت بسته دید
عفو و خشمت را قضا در مهر و در کین آفرید
تا نشان کین تو در بحر و بر پیدا بود
صانع اندر بحر و بر ثعبان و تنین آفرید
تا بد اندیشانت نخرامند چون طاوس و کبک
از شکوه حشمت تو باز و شاهین آفرید
دوستانت را مقام از روضه رضوان گزید
دشمنانت را مکان در سجن و سجین آفرید
وز سواران سخن در خلقت تو درج کرد
هر صفت کان در سوار صف صفین آفرید
آفریده زآفرین محضی و اعدات را
آفریننده زمحض خزی و نفرین آفرید
مسند و زین از تو حرمت یافتند ایرا خدای
در جلال تو جمال مسند و زین آفرید
راست پنداری جهانبان در سر کلکت نهاد
سطوتی کان در سر شمشیر و زوبین آفرید
حکم یزدانی مگر زان رای نورانی سرشت
نور بینایی که در چشم جهان بین آفرید
شاه عقل پاک را فرزین ز رای پاک توست
آفرین بر صنع آن کاین شاه و فرزین آفرید
عقل چون کیوان قدرت را بدید اقرار کرد
کایزد آن جرم رفیع از رفعت این آفرید
تا جهانبان عز و تمکین مشک و عود و حسن را
در جهان از ترک و هند و چین و ماچین آفرید
عز و تمکینت زیادت باد کایزد در جهان
عرض پاکت را سزای عز و تمکین آفرید
زان لب شیرین غذای جان شیرین آفرید
مشک و شب را زینت آن زلف پر آشوب کرد
وز من و تو نایب فرهاد و شیرین آفرید
آفرینش را ز روی خوب تو تشریف داد
آفریننده بدین خوبی تو را زین آفرید
غم به جانم ره نیابد چون ببینم روی تو
کز رخت جان آفرین داروی غمگین آفرید
آفتاب آل تکسینی و گویی کردگار
راحت و تسکین من در آل تکسین آفرید
گرچه تسکین نافرید اندر سر زلفت خدای
جان و دل را در سر زلف تو تسکین آفرید
زلف مشکینت شفای جان مسکین من است
راحت من خواست آنکو زلف مشکین آفرید
وانکه در چین آفرید انواع صورتهای خوب
در خراسان از جمالت صورت چین آفرید
باز چون داری مرا از باغ رویت گر خدای
گل به باغ اندر ز بهر دست گل چین آفرید
صانع از رخسار و چشم و عارض تو در جهان
گل پدید آورد و نرگس کرد و نسرین آفرید
وز پی تشبیه آن شیرین لب و دندان تو
بر زمین و آسمان یاقوت و پروین آفرید
ایزد از بهر دل یعقوب یوسف گم شده
هم به حسن روی یوسف ابن یامین آفرید
چون تو از من گم شدی شبها دل و چشم مرا
از خیال روی خوب و زلف پرچین آفرید
هر چه کز وی جان فزاید قدرت جان آفرین
از برای جان صدرالموسویین آفرید
عمده اسلام و مجددین ابوالقاسم علی
کایزد از وی عز شرع و قوت دین آفرید
نافرید از هیچ زن مردی به جود و مجد او
آنکه در عالم زن و مرد نخستین آفرید
بر اجلا چون جلالت آل یاسین را نهاد
از چنو صدری جلال آل یاسین آفرید
از برای قرب جدش قاب قوسین راست کرد
گرز بهر قرب موسی طور سینین آفرید
چون زبانها را دعای خیر او تعلیم داد
در دهان ما زبان از بهر آمین آفرید
زو خلافت را نظام افزود و در فضلش سرشت
آن که آدم را خلیفت خواند و از طین آفرید
آفرینش را صلاح اندر وجود او نهاد
آنکه عالم را صلاح اندر سلاطین آفرید
در دیار نیکخواه او به احسان قدیم
حالها بر مقتضای حسن و تحسین آفرید
در تبار بدسگال او ز بهر قطع نسل
هر زن و هر مرد را خنثی و عنین آفرید
در ازل چون حلم و لطفش را همی موجود کرد
زین هوای طایف و زان کوه غزنین آفرید
سید شرق است و یزدان ذکر فضلش را بساط
از زمین شرق تا چین و فلسطین آفرید
آفریننده که از بهر صلاح بندگان
روز و شب را پیشکار مدت و حین آفرید
تا سخن را نظم مدحش رسته گوهر کند
خاطر اهل سخن را گوهر آگین آفرید
ای خداوندی که صنع صانع از بهر ثنات
عقل ما را قابل تعلیم و تلقین آفرید
چون دلیل نیک و بد در مهر و کینت بسته دید
عفو و خشمت را قضا در مهر و در کین آفرید
تا نشان کین تو در بحر و بر پیدا بود
صانع اندر بحر و بر ثعبان و تنین آفرید
تا بد اندیشانت نخرامند چون طاوس و کبک
از شکوه حشمت تو باز و شاهین آفرید
دوستانت را مقام از روضه رضوان گزید
دشمنانت را مکان در سجن و سجین آفرید
وز سواران سخن در خلقت تو درج کرد
هر صفت کان در سوار صف صفین آفرید
آفریده زآفرین محضی و اعدات را
آفریننده زمحض خزی و نفرین آفرید
مسند و زین از تو حرمت یافتند ایرا خدای
در جلال تو جمال مسند و زین آفرید
راست پنداری جهانبان در سر کلکت نهاد
سطوتی کان در سر شمشیر و زوبین آفرید
حکم یزدانی مگر زان رای نورانی سرشت
نور بینایی که در چشم جهان بین آفرید
شاه عقل پاک را فرزین ز رای پاک توست
آفرین بر صنع آن کاین شاه و فرزین آفرید
عقل چون کیوان قدرت را بدید اقرار کرد
کایزد آن جرم رفیع از رفعت این آفرید
تا جهانبان عز و تمکین مشک و عود و حسن را
در جهان از ترک و هند و چین و ماچین آفرید
عز و تمکینت زیادت باد کایزد در جهان
عرض پاکت را سزای عز و تمکین آفرید
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۷
سرو سیمینی و سیمین سرو را یاقوت بار
جزع من بی سیم و بی یاقوت تو یاقوت بار
گرنه قوت از دیده یاقوت بار من گرفت
پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار
سرو و یاقوتت چو قوت از دیده من یافتند
چون مرا ندهی بدان سرو و بدان یاقوت بار
منت از خوددار کز قد و لب تو گشته اند
هم به قامت هم به قیمت سرو با یاقوت خوار
در خیال سایه سرو تو با این چشم و دل
بی گزندم ز آب و آتش در صفت یاقوت وار
خوش بخند از نیکویی کز عشق بالا و لبت
جزع من گرید همی بر سرو و بر یاقوت زار
نیست با تیمار قدت سرو را در باغ صبر
نیست با عشق لبت یاقوت را در کان قرار
حرمت و صبرم ببردی زان لب و قامت چناک
حرمت یاقوت رمانی و سرو جویبار
من به حرمت بر خیال سرو و یاقوتت کنم
هر شبی تا صبحدم یاقوت رمانی نثار
وهم و چشمم هر زمان از عشق آن یاقوت و سرو
سرو کارد در دل و یاقوت بارد در کنار
در فراق سرو تو چون خیزران گشتم نحیف
وز غم یاقوت تو چون زر شدم زرد و نزار
یک زمان ای سرو سیمین با قدح پیش من آی
تا می از عکس لبت یاقوت گردد آبدار
مدح عالی خوان و می نوش ای صنم تا چشم خلق
سرو بیند مدح خوان یاقوت بیند می گسار
لاله زیر سرو بن چون جام یاقوتین شکفت
باده یاقوت رنگ و جام یاقوتی بیار
تا ز دست سرو سیمین می خورد یاقوت رنگ
صدر عالی سید شرق آسمان افتخار
آفتاب مجد مجدالدین ابوالقاسم علی
بر زمین چون آسمان بر هر مرادی کامکار
آن به همت آفتاب و آن به رتبت آسمان
آسمان بی تغیر آفتاب بی غبار
آسمانی کافتابش در ایادی زیر دست
آفتابی کز معالی آسمانش پیشکار
آفتاب است از فروغ و آسمان است از علو
آفتاب حق شناس و آسمان حق گزار
بس کسا کو را بود خوف هلاک از آفتاب
بس کسا کو را بود از آسمان بیم دمار
آفتاب سودمند و آسمان بی گزند
در زمین او را شناس و در جهان او را شمار
رتبتش چون آفتاب ایمن ز خوف اضطراب
همتش چون آسمان فارغ زرنج اضطرار
آسمان از عزم او گردد همی گرد زمین
و آفتاب از حزم او تابد همی بر روزگار
زان کند تاثیر طبع آفتاب از آسمان
سنگ را یاقوت سرخ و خاک را زر عیار
در بزرگی همتش بر آسمان شد لاجرم
بر بزرگان فضل او چون آفتاب است آشکار
بنگر اندر علم و حلمش تا ببینی در زمین
آفتاب کاردان و آسمان بردبار
تیره با رای منیرش پست با عزم قویش
آفتاب نورمند و آسمان استوار
آفتاب و آسمان از بهر او را بوده اند
عمرها در آرزو و سالها در انتظار
گر نتابد آفتاب و گر نماند آسمان
روی و رای او بس است از هر دو ما را یادگار
گر تبار مصطفی را آسمان خوانی به قدر
طلعتش را خواند باید آفتاب آن تبار
زانکه بود آن آفتاب فضل در صلب علی
هدیه داد از آسمان ایزد علی را ذوالفقار
دید چشم هر که او را دید روز بار و بزم
آفتاب باسکون و آسمان با وقار
مرکب عالیش مثل آسمان آمد به سیر
آفتاب است او از آن بر آسمان باشد سوار
چون کند بر پشت او رای شکار و عزم رزم
آسمان گیرد اسیر و آفتاب آرد شکار
ای معالی را چنان چون آسمان را آفتاب
وی مکارم را چنان چون بوستان را نوبهار
آسمان مجد و فضلت اختران بی عدد
آفتاب جود و بذلت ذره های بیشمار
گویی از رای منیر و نسبت والای توست
آفتاب و آسمان را نور و رفعت مستعار
هر کجا رای تو آمد هر کجا قدر تو بود
آفتاب آنجا چراغ است آسمان آنجا بخار
نقطه ای زان قدر عالی آسمان آید دویست
ذره ای زان روی روشن آفتاب آید هزار
از طریق نور و رفعت گویی اندر ذات تو
مختصر کرد آفتاب و آسمان را کردگار
هر که دیدار تو بیند دیده باشد بر زمین
آفتاب و آسمان را بر طریق اقتصار
روشن از ذکر تو گشته است آفتاب پر شعاع
زینت از بزم تو برده است آسمان پر نگار
بگذری بر برجهای آسمان چون آفتاب
گر چو اختر دشمنت بر آسمان سازد حصار
آفتاب ار نور بخشد آسمان روزی دهد
آسمان هر زمینی آفتاب هر دیار
تیره روزم ز آفتاب و تنگ دستم ز آسمان
چون تویی هر دو ندانم کز که خواهم زینهار
تا بیاراید جهان را آفتاب اندر طلوع
تا نگه دارد زمین را آسمان اندر مدار
طایعت باد آفتاب و خاضعت باد آسمان
خدمت تو تا قیامت این و آن را اختیار
از قضای آسمانی دوستان و دشمنانت
سال و مه چون آفتاب اندر لباس سوگوار
جزع من بی سیم و بی یاقوت تو یاقوت بار
گرنه قوت از دیده یاقوت بار من گرفت
پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار
سرو و یاقوتت چو قوت از دیده من یافتند
چون مرا ندهی بدان سرو و بدان یاقوت بار
منت از خوددار کز قد و لب تو گشته اند
هم به قامت هم به قیمت سرو با یاقوت خوار
در خیال سایه سرو تو با این چشم و دل
بی گزندم ز آب و آتش در صفت یاقوت وار
خوش بخند از نیکویی کز عشق بالا و لبت
جزع من گرید همی بر سرو و بر یاقوت زار
نیست با تیمار قدت سرو را در باغ صبر
نیست با عشق لبت یاقوت را در کان قرار
حرمت و صبرم ببردی زان لب و قامت چناک
حرمت یاقوت رمانی و سرو جویبار
من به حرمت بر خیال سرو و یاقوتت کنم
هر شبی تا صبحدم یاقوت رمانی نثار
وهم و چشمم هر زمان از عشق آن یاقوت و سرو
سرو کارد در دل و یاقوت بارد در کنار
در فراق سرو تو چون خیزران گشتم نحیف
وز غم یاقوت تو چون زر شدم زرد و نزار
یک زمان ای سرو سیمین با قدح پیش من آی
تا می از عکس لبت یاقوت گردد آبدار
مدح عالی خوان و می نوش ای صنم تا چشم خلق
سرو بیند مدح خوان یاقوت بیند می گسار
لاله زیر سرو بن چون جام یاقوتین شکفت
باده یاقوت رنگ و جام یاقوتی بیار
تا ز دست سرو سیمین می خورد یاقوت رنگ
صدر عالی سید شرق آسمان افتخار
آفتاب مجد مجدالدین ابوالقاسم علی
بر زمین چون آسمان بر هر مرادی کامکار
آن به همت آفتاب و آن به رتبت آسمان
آسمان بی تغیر آفتاب بی غبار
آسمانی کافتابش در ایادی زیر دست
آفتابی کز معالی آسمانش پیشکار
آفتاب است از فروغ و آسمان است از علو
آفتاب حق شناس و آسمان حق گزار
بس کسا کو را بود خوف هلاک از آفتاب
بس کسا کو را بود از آسمان بیم دمار
آفتاب سودمند و آسمان بی گزند
در زمین او را شناس و در جهان او را شمار
رتبتش چون آفتاب ایمن ز خوف اضطراب
همتش چون آسمان فارغ زرنج اضطرار
آسمان از عزم او گردد همی گرد زمین
و آفتاب از حزم او تابد همی بر روزگار
زان کند تاثیر طبع آفتاب از آسمان
سنگ را یاقوت سرخ و خاک را زر عیار
در بزرگی همتش بر آسمان شد لاجرم
بر بزرگان فضل او چون آفتاب است آشکار
بنگر اندر علم و حلمش تا ببینی در زمین
آفتاب کاردان و آسمان بردبار
تیره با رای منیرش پست با عزم قویش
آفتاب نورمند و آسمان استوار
آفتاب و آسمان از بهر او را بوده اند
عمرها در آرزو و سالها در انتظار
گر نتابد آفتاب و گر نماند آسمان
روی و رای او بس است از هر دو ما را یادگار
گر تبار مصطفی را آسمان خوانی به قدر
طلعتش را خواند باید آفتاب آن تبار
زانکه بود آن آفتاب فضل در صلب علی
هدیه داد از آسمان ایزد علی را ذوالفقار
دید چشم هر که او را دید روز بار و بزم
آفتاب باسکون و آسمان با وقار
مرکب عالیش مثل آسمان آمد به سیر
آفتاب است او از آن بر آسمان باشد سوار
چون کند بر پشت او رای شکار و عزم رزم
آسمان گیرد اسیر و آفتاب آرد شکار
ای معالی را چنان چون آسمان را آفتاب
وی مکارم را چنان چون بوستان را نوبهار
آسمان مجد و فضلت اختران بی عدد
آفتاب جود و بذلت ذره های بیشمار
گویی از رای منیر و نسبت والای توست
آفتاب و آسمان را نور و رفعت مستعار
هر کجا رای تو آمد هر کجا قدر تو بود
آفتاب آنجا چراغ است آسمان آنجا بخار
نقطه ای زان قدر عالی آسمان آید دویست
ذره ای زان روی روشن آفتاب آید هزار
از طریق نور و رفعت گویی اندر ذات تو
مختصر کرد آفتاب و آسمان را کردگار
هر که دیدار تو بیند دیده باشد بر زمین
آفتاب و آسمان را بر طریق اقتصار
روشن از ذکر تو گشته است آفتاب پر شعاع
زینت از بزم تو برده است آسمان پر نگار
بگذری بر برجهای آسمان چون آفتاب
گر چو اختر دشمنت بر آسمان سازد حصار
آفتاب ار نور بخشد آسمان روزی دهد
آسمان هر زمینی آفتاب هر دیار
تیره روزم ز آفتاب و تنگ دستم ز آسمان
چون تویی هر دو ندانم کز که خواهم زینهار
تا بیاراید جهان را آفتاب اندر طلوع
تا نگه دارد زمین را آسمان اندر مدار
طایعت باد آفتاب و خاضعت باد آسمان
خدمت تو تا قیامت این و آن را اختیار
از قضای آسمانی دوستان و دشمنانت
سال و مه چون آفتاب اندر لباس سوگوار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۸
بر روی آفتاب تو آن زلف تابدار
ز آسیب باد سلسله گشته است آب وار
رخسار آبدار تو را رنگ آتش است
زان رنگ دود داد بدان زلف تا بدار
زلفت چگونه روی تو را پرنگار کرد
بر آب و آتش ار نکند هیچ کس نگار
ور رهگذار مور نه بر آب و آتش است
خط را به گرد عارض رنگین تو چه کار
در زلف اگر قرار نبینی عجب مکن
کی دیده ای که دود بر آتش کند قرار
زلفت بخار آب رخ آبدار توست
گر هیچ گونه بوی بخور آید از بخار
در زلف تو درازی روز شمار هست
لیکن شکنج و حلقه فزون دارد از شمار
گر تاب و پیچ و حلقه زلف تو صبح نیست
خورشید را چگونه گرفته است در کنار
باد سحر که بر سر زلفت گذر کند
تا شب نسیم مشک دهد خاک را نثار
بس هوش و عقل در سر زلفت تو بسته اند
ترسم به بادشان دهد آن زلف بادسارر
گرنه نسیم لطف خداوند یافته است
بی مشک چون بود سر زلف تو مشکبار
صدر اجل نظام خلافت رئیس شرق
گردون بی نهایت و دریای بی کنار
تاریخ فخر و قاعده مجد مجددین
ایزد چون اهل دینش ز دین کرده اختیار
قطب علو و تاج معالی علی که یافت
علمی که در جهان ز علی ماند یادگار
مذکور بر و بحر به الفاظ احترام
مشهور شرق و غرب ز انواع افتخار
نه بی ثنای فاخر او نطق را خطر
نه با عطای وافر او گنج را یسار
گشته ز سهم کوشش او رنگ شب سیاه
مانده ز بیم بخشش او شخص زر نزار
هم عدل او به ظلم در آرد همی شکست
هم جود او ز بخل برآرد همی دمار
اوج ستاره همت او راست زیر دست
دور زمانه نهمت او راست پیشکار
بر مقتضای همت و بر حسب نهمتش
اینک هزار گونه دلایل شد آشکار
اینک طراز مملکت روزگار او
ظاهر شد از عنایت سلطان روزگار
اینک فلک به مجلس عالیش تحفه کرد
فخر و شرف به خلعت و تشریف شهریار
آن خلعتی که رایت عز است بی عدد
وان خلعتی که آیت فخر است بی عوار
گویی کش از طراز و نگار است عز و فخر
گویی کش از جمال و جلال است پود و تار
هرگز حرم ندید چنین خلعت از خلیل
هرگز ارم نیافت چنین خلعت از بهار
ای خلق شرق را به وفاق تو التجا
ای اهل غرب را به خلاف تو اعتبار
سلطان شرق و غرب خداوند بر و بحر
در شرق و غرب کرده محل تو را مشار
چون نام علم و حرب به گرد در تو دید
دلدل به هدیه زی تو فرستاد و ذوالفقار
وان اسب کز خلیفه عالم بدو رسید
با نقش او خجل شده نقاش قندهار
بادی است کوه پیکر و کوهی است باد تک
گر کوه را لگام بود باد را پسار
اندر خور رکاب تو آن را شمرد از آنک
در خورد تاج شاه بود در شاهوار
با حرمت خلافت و شاهی جهانیان
در پیش بارگاه تو بینند روز بار
آن مرکبی که چرخ چهارم حسد کند
آن را به وقت آنکه تو باشی بر او سوار
ماه نو است نعلش و هنگام تاختن
بر چهره ستاره نشاند همی غبار
در رشک از او بود فلک و جای آنش هست
زیرا فلک هلال یکی دارد او چهار
گویی در آن زمانش علی داشت زیر ران
کاسیب ذوالفقار درآمد به ذوالخمار
هر چند بی خبر بود از حال عار و فخر
هست از شتاب فخرش و هست از درنگ عار
امروز را به پویه و امسال را به تک
کمتر ز لحظه ای برساند به دی و پار
چون پای در رکاب وی آری گه نبرد
چون دست در عنانش گماری گه شکار
دور گذشته همه افلاک را بگیر
عمر گسسته همه آفاق را بیار
خسرو چو بار گردن او کرد طوق زر
با او علوم و رفعت و زینت شدند یار
قمری چو زیب و زینت آن طوق زر بدید
بر طوق مشک خویش بنالید زار زار
هم رنگ روی عاشق و هم شکل خط دوست
کرده در او هزینه و برده بر او به کار
گویی که بر سبیل تبرک به اسب تو
حور از بهشت هدیه فرستاد گوشوار
دارد فروغ آتش و آنک همی زند
در جان دشمنان تو هر ساعتی شرار
گر می به رنگ او بدی اندر پیاله ها
هرگز نباشدی سر میخواره را خمار
آن طوق دلفریب چو برقی است تابناک
وان اسب گام زن چو براقی است راهوار
در گردن براق فکند از پی تو برق
اقبال پادشاه جهاندار کامکار
ای آنکه بر براق ندیدی ز برق طوق
دیده به اسب و طوق خداوند برگمار
وان تیغ کار کرده که زاری کنند از او
مردان کار دیده به میدان کارزار
برنده چون فراق و گزاینده چون اجل
گیرنده چون قضا و کشنده چو انتظار
گویی به دست رستم دستان جز او نبود
آن ساعتی که یافت ظفر بر سفندیار
نزد تو زینهاری شاه است و نزد او
جان مخالفان تو را نیست زینهار
زین تیغ و زین سپر سر خصمان همی ستر
جانشان همی ستان و به مالک همی سپار
نامه رسید و جامه رسید از خدایگان
منشور جاه و حرمت و توقیع کار و بار
در برتری سپهر برین است و زیر او
هم مرکز معالی هم نقطه وقار
آن نامه از نوایب گیتی تو را امان
وان جامه از حوادث گردون تو را حصار
شبهای دوستانت بدین روز گشت روز
گلهای دشمنانت بدان خار گشت خار
ای وارث وصی و وصی وار پر جگر
ای تحفه نبی و نبی وار بردبار
زایر به حضرت تو گروه از پس گروه
شاعر به خدمت تو قطار از پس قطار
حیدر که خاتمی به یکی داد در رکوع
ضایع نماند و آیتش آمد ز کردگار
آنی که در رکوع و سجودند روز و شب
از بهر شکر نعمت تو اهل این دیار
گر راه وحی بسته نگشتی به عهد ما
بیش آمدی به شان تو آیت ز صد هزار
از طوق شکر و منت بر و عطای توست
در شرق و غرب گردن احرار زیر بار
تو طوق شکر بخششی و حقا که طوق شکر
از طوق زر نکوتر و بهتر هزار بار
گرچه به توست خلعت و تشریف را شرف
بی قرب و بعد تو نتوان شد عزیز و خوار
شرط است تهنیت پس تشریف و موهبت
بی آب و سبزه خوش نبود جوی و جویبار
تا کوه استوار نجبند ز جای خویش
چون کوه باد قاعده عمرت استوار
گرد هوا و همت تو بخت را طواف
پیش مراد و نهمت تو چرخ را مدار
هرگز به غمگسار تو را حاجتی مباد
آنجا که نیست غم به چه کار است غمگسار
ز آسیب باد سلسله گشته است آب وار
رخسار آبدار تو را رنگ آتش است
زان رنگ دود داد بدان زلف تا بدار
زلفت چگونه روی تو را پرنگار کرد
بر آب و آتش ار نکند هیچ کس نگار
ور رهگذار مور نه بر آب و آتش است
خط را به گرد عارض رنگین تو چه کار
در زلف اگر قرار نبینی عجب مکن
کی دیده ای که دود بر آتش کند قرار
زلفت بخار آب رخ آبدار توست
گر هیچ گونه بوی بخور آید از بخار
در زلف تو درازی روز شمار هست
لیکن شکنج و حلقه فزون دارد از شمار
گر تاب و پیچ و حلقه زلف تو صبح نیست
خورشید را چگونه گرفته است در کنار
باد سحر که بر سر زلفت گذر کند
تا شب نسیم مشک دهد خاک را نثار
بس هوش و عقل در سر زلفت تو بسته اند
ترسم به بادشان دهد آن زلف بادسارر
گرنه نسیم لطف خداوند یافته است
بی مشک چون بود سر زلف تو مشکبار
صدر اجل نظام خلافت رئیس شرق
گردون بی نهایت و دریای بی کنار
تاریخ فخر و قاعده مجد مجددین
ایزد چون اهل دینش ز دین کرده اختیار
قطب علو و تاج معالی علی که یافت
علمی که در جهان ز علی ماند یادگار
مذکور بر و بحر به الفاظ احترام
مشهور شرق و غرب ز انواع افتخار
نه بی ثنای فاخر او نطق را خطر
نه با عطای وافر او گنج را یسار
گشته ز سهم کوشش او رنگ شب سیاه
مانده ز بیم بخشش او شخص زر نزار
هم عدل او به ظلم در آرد همی شکست
هم جود او ز بخل برآرد همی دمار
اوج ستاره همت او راست زیر دست
دور زمانه نهمت او راست پیشکار
بر مقتضای همت و بر حسب نهمتش
اینک هزار گونه دلایل شد آشکار
اینک طراز مملکت روزگار او
ظاهر شد از عنایت سلطان روزگار
اینک فلک به مجلس عالیش تحفه کرد
فخر و شرف به خلعت و تشریف شهریار
آن خلعتی که رایت عز است بی عدد
وان خلعتی که آیت فخر است بی عوار
گویی کش از طراز و نگار است عز و فخر
گویی کش از جمال و جلال است پود و تار
هرگز حرم ندید چنین خلعت از خلیل
هرگز ارم نیافت چنین خلعت از بهار
ای خلق شرق را به وفاق تو التجا
ای اهل غرب را به خلاف تو اعتبار
سلطان شرق و غرب خداوند بر و بحر
در شرق و غرب کرده محل تو را مشار
چون نام علم و حرب به گرد در تو دید
دلدل به هدیه زی تو فرستاد و ذوالفقار
وان اسب کز خلیفه عالم بدو رسید
با نقش او خجل شده نقاش قندهار
بادی است کوه پیکر و کوهی است باد تک
گر کوه را لگام بود باد را پسار
اندر خور رکاب تو آن را شمرد از آنک
در خورد تاج شاه بود در شاهوار
با حرمت خلافت و شاهی جهانیان
در پیش بارگاه تو بینند روز بار
آن مرکبی که چرخ چهارم حسد کند
آن را به وقت آنکه تو باشی بر او سوار
ماه نو است نعلش و هنگام تاختن
بر چهره ستاره نشاند همی غبار
در رشک از او بود فلک و جای آنش هست
زیرا فلک هلال یکی دارد او چهار
گویی در آن زمانش علی داشت زیر ران
کاسیب ذوالفقار درآمد به ذوالخمار
هر چند بی خبر بود از حال عار و فخر
هست از شتاب فخرش و هست از درنگ عار
امروز را به پویه و امسال را به تک
کمتر ز لحظه ای برساند به دی و پار
چون پای در رکاب وی آری گه نبرد
چون دست در عنانش گماری گه شکار
دور گذشته همه افلاک را بگیر
عمر گسسته همه آفاق را بیار
خسرو چو بار گردن او کرد طوق زر
با او علوم و رفعت و زینت شدند یار
قمری چو زیب و زینت آن طوق زر بدید
بر طوق مشک خویش بنالید زار زار
هم رنگ روی عاشق و هم شکل خط دوست
کرده در او هزینه و برده بر او به کار
گویی که بر سبیل تبرک به اسب تو
حور از بهشت هدیه فرستاد گوشوار
دارد فروغ آتش و آنک همی زند
در جان دشمنان تو هر ساعتی شرار
گر می به رنگ او بدی اندر پیاله ها
هرگز نباشدی سر میخواره را خمار
آن طوق دلفریب چو برقی است تابناک
وان اسب گام زن چو براقی است راهوار
در گردن براق فکند از پی تو برق
اقبال پادشاه جهاندار کامکار
ای آنکه بر براق ندیدی ز برق طوق
دیده به اسب و طوق خداوند برگمار
وان تیغ کار کرده که زاری کنند از او
مردان کار دیده به میدان کارزار
برنده چون فراق و گزاینده چون اجل
گیرنده چون قضا و کشنده چو انتظار
گویی به دست رستم دستان جز او نبود
آن ساعتی که یافت ظفر بر سفندیار
نزد تو زینهاری شاه است و نزد او
جان مخالفان تو را نیست زینهار
زین تیغ و زین سپر سر خصمان همی ستر
جانشان همی ستان و به مالک همی سپار
نامه رسید و جامه رسید از خدایگان
منشور جاه و حرمت و توقیع کار و بار
در برتری سپهر برین است و زیر او
هم مرکز معالی هم نقطه وقار
آن نامه از نوایب گیتی تو را امان
وان جامه از حوادث گردون تو را حصار
شبهای دوستانت بدین روز گشت روز
گلهای دشمنانت بدان خار گشت خار
ای وارث وصی و وصی وار پر جگر
ای تحفه نبی و نبی وار بردبار
زایر به حضرت تو گروه از پس گروه
شاعر به خدمت تو قطار از پس قطار
حیدر که خاتمی به یکی داد در رکوع
ضایع نماند و آیتش آمد ز کردگار
آنی که در رکوع و سجودند روز و شب
از بهر شکر نعمت تو اهل این دیار
گر راه وحی بسته نگشتی به عهد ما
بیش آمدی به شان تو آیت ز صد هزار
از طوق شکر و منت بر و عطای توست
در شرق و غرب گردن احرار زیر بار
تو طوق شکر بخششی و حقا که طوق شکر
از طوق زر نکوتر و بهتر هزار بار
گرچه به توست خلعت و تشریف را شرف
بی قرب و بعد تو نتوان شد عزیز و خوار
شرط است تهنیت پس تشریف و موهبت
بی آب و سبزه خوش نبود جوی و جویبار
تا کوه استوار نجبند ز جای خویش
چون کوه باد قاعده عمرت استوار
گرد هوا و همت تو بخت را طواف
پیش مراد و نهمت تو چرخ را مدار
هرگز به غمگسار تو را حاجتی مباد
آنجا که نیست غم به چه کار است غمگسار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۹
اگر ندیده ای از مشک پیش لاله سپر
همی نگر به سوی آن دو زلف لاله سپر
رخش همی به دی از لاله نوبهار کند
اگر حذر کند از چشم بد رواست حذر
ندید کس که ز هیچ آتشی بنفشه دمید
از آتش رخ او چون دمد بنفشه تر
اگر شگفت بود لاله شکفته به دی
بنفشه ای که ز آتش دمد شگفتی تر
خطش بنفشه و از شرم آن بنفشه همی
بنفشه چمن باغ بر نیارد سر
بدان بنفشه فزاید جمال باغ و بهار
بدین بنفشه فزاید جمال شمس و قمر
گر آن بنفشه همیدون ز خاک روید و آب
بنفشه خط او را ز گل بود بستر
بر این بنفشه نگویی بنفشه را چه محل
بر این بنفشه نگویی بنفشه را چه خطر
از آن دو لاله که بشکفت بر دو عارض او
جمال را خطر افزود و حسن را زیور
وز این بنفشه که بر عارض و رخش بدمید
از آتش دل من بر فلک رسید شرر
اگر تو را هوس لاله و بنفشه کند
به خط و عارض آن دلبر نگار نگر
و گر سعادت دل خواهی و سلامت جان
به مدح صدر اجل دل فروز و جان پرور
سپهر همت و خورشید مجد مجدالدین
خجسته تاج معالی علی بن جعفر
سر شرف شرف الساده عمده اسلام
جهان عترت و اقبال آل پیغمبر
کریم عادت محمود فعل خوب خصال
حمید خلق عطا گستر بزرگ نظر
بلند نسبت پاکیزه عرق نیکو نام
رهی نواز بهی منظر نکو مخبر
مفسر است همیشه ز سیرتش صورت
مخبر است همیشه به مخبرش منظر
نه بحر و بحر عطا و نه ابر و ابر نوال
نه چرخ و چرخ علو و نه کوه و کوه جگر
علی علوم و علی کوشش و علی بخشش
نبی خصال و نبی سیرت و نبی گوهر
زهی به مدحت صدرت فلک گشاده زبان
زهی به خدمت قدرت سپهر بسته کمر
ز بهر دیدن روی تو و ستایش تو
شریف گشته زبان و عزیز گشته بصر
وز آن قبل که تویی اختر سپهر شرف
بلند گشت سپهر و منیر گشت اختر
اگر نه از پی نشر محامدت بودی
ز فخر مدح تو بر آسمان شدی دفتر
اگر نه فضل و هنر نسبت از دل تو کند
در این جهان که تقرب کند به فضل و هنر
ز امن لعل تو لعلی گرفت گونه گل
ز بیم جود تو زردی گرفت گونه زر
بود در آتش خشم تو ذره ای دوزخ
بود ز آب رضای تو قطره ای کوثر
نه جود را غرضی حاصل است بی کف تو
نه در جهان عرضی ممکن است بی جوهر
هم از جهانی و بیش است قدر تو ز جهان
زکان به است وگرچه زکان بود گوهر
ز روزگاری و بی شک ز روزگار بهی
ز ابر بارد و بی شک به است از ابر مطر
همیشه معدن آزادگی دل و کف توست
چنانکه معدن آهن در آتش است و حجر
اگر چه فخر به حیدر کند سخاوت و علم
تویی به علم و سخاوت تفاخر حیدر
فضایل از تو خطر گیرد و شمایل قدر
مناقب از تو شرف یابد و معالی فر
ضمیر ما نشناسد محل حرمت تو
هر آینه نشانسد صدف محل درر
چو نام نیک همی گستری عطا و سخن
زهی کریم عطاپرور سخن گستر
هزار بار کم از قدر و رتبت تو بود
اگر ستاره ببوسد تو را ستانه در
وگر سپهر شود بنده تو را بنده
و گر زمانه بود چاکر تو را چاکر
تو نیک محضی و در جز تو نیک باشد و بد
تو خیر صرفی و در جز تو خیر باشد و شر
اگر مکارم اخلاق تو سخن گوید
کمینه لفظی از او مشک باشد و عنبر
وگر بزرگی و قدر تو منقسم گردد
کمینه قسمی از او جاه باشد و مفخر
ثنا کنیم تو را و تو بهتری ز ثنا
هر آینه شرف سر فزونتر از افسر
ز حسن رسم تویک (شمه) است باد بهار
ز عطر خلق تو یک نایب است باد سحر
مرا که هست زبانم بر آفرین تو وقف
همی زبان مرا آفرین کند حنجر
اگر چه صدر تو را بندگان فراوانند
به من بود همه ذکر تو زنده تا محشر
همیشه تا اثرست از سپهر و گردش او
ز عمر و عز تو در دولت تو باد اثر
همیشه زیر و زبر باد کار دشمن تو
چنانکه هست فلک زیر و همت تو زبر
همیشه تا به جهان گاه نفع و گه ضرر است
نصیب تو همه نفع و نصیب خصم ضرر
همیشه تا به سوی برتری کشد آتش
تو آتشی و عدو تو باد خاکستر
همیشه تا زمی از آسمان پذیرد فعل
تو آفتابی و صدر تو آسمان پیکر
به کام و نام و مراد تمام در گیتی
هزار سال بزی زان پس از جهان بگذر
همی نگر به سوی آن دو زلف لاله سپر
رخش همی به دی از لاله نوبهار کند
اگر حذر کند از چشم بد رواست حذر
ندید کس که ز هیچ آتشی بنفشه دمید
از آتش رخ او چون دمد بنفشه تر
اگر شگفت بود لاله شکفته به دی
بنفشه ای که ز آتش دمد شگفتی تر
خطش بنفشه و از شرم آن بنفشه همی
بنفشه چمن باغ بر نیارد سر
بدان بنفشه فزاید جمال باغ و بهار
بدین بنفشه فزاید جمال شمس و قمر
گر آن بنفشه همیدون ز خاک روید و آب
بنفشه خط او را ز گل بود بستر
بر این بنفشه نگویی بنفشه را چه محل
بر این بنفشه نگویی بنفشه را چه خطر
از آن دو لاله که بشکفت بر دو عارض او
جمال را خطر افزود و حسن را زیور
وز این بنفشه که بر عارض و رخش بدمید
از آتش دل من بر فلک رسید شرر
اگر تو را هوس لاله و بنفشه کند
به خط و عارض آن دلبر نگار نگر
و گر سعادت دل خواهی و سلامت جان
به مدح صدر اجل دل فروز و جان پرور
سپهر همت و خورشید مجد مجدالدین
خجسته تاج معالی علی بن جعفر
سر شرف شرف الساده عمده اسلام
جهان عترت و اقبال آل پیغمبر
کریم عادت محمود فعل خوب خصال
حمید خلق عطا گستر بزرگ نظر
بلند نسبت پاکیزه عرق نیکو نام
رهی نواز بهی منظر نکو مخبر
مفسر است همیشه ز سیرتش صورت
مخبر است همیشه به مخبرش منظر
نه بحر و بحر عطا و نه ابر و ابر نوال
نه چرخ و چرخ علو و نه کوه و کوه جگر
علی علوم و علی کوشش و علی بخشش
نبی خصال و نبی سیرت و نبی گوهر
زهی به مدحت صدرت فلک گشاده زبان
زهی به خدمت قدرت سپهر بسته کمر
ز بهر دیدن روی تو و ستایش تو
شریف گشته زبان و عزیز گشته بصر
وز آن قبل که تویی اختر سپهر شرف
بلند گشت سپهر و منیر گشت اختر
اگر نه از پی نشر محامدت بودی
ز فخر مدح تو بر آسمان شدی دفتر
اگر نه فضل و هنر نسبت از دل تو کند
در این جهان که تقرب کند به فضل و هنر
ز امن لعل تو لعلی گرفت گونه گل
ز بیم جود تو زردی گرفت گونه زر
بود در آتش خشم تو ذره ای دوزخ
بود ز آب رضای تو قطره ای کوثر
نه جود را غرضی حاصل است بی کف تو
نه در جهان عرضی ممکن است بی جوهر
هم از جهانی و بیش است قدر تو ز جهان
زکان به است وگرچه زکان بود گوهر
ز روزگاری و بی شک ز روزگار بهی
ز ابر بارد و بی شک به است از ابر مطر
همیشه معدن آزادگی دل و کف توست
چنانکه معدن آهن در آتش است و حجر
اگر چه فخر به حیدر کند سخاوت و علم
تویی به علم و سخاوت تفاخر حیدر
فضایل از تو خطر گیرد و شمایل قدر
مناقب از تو شرف یابد و معالی فر
ضمیر ما نشناسد محل حرمت تو
هر آینه نشانسد صدف محل درر
چو نام نیک همی گستری عطا و سخن
زهی کریم عطاپرور سخن گستر
هزار بار کم از قدر و رتبت تو بود
اگر ستاره ببوسد تو را ستانه در
وگر سپهر شود بنده تو را بنده
و گر زمانه بود چاکر تو را چاکر
تو نیک محضی و در جز تو نیک باشد و بد
تو خیر صرفی و در جز تو خیر باشد و شر
اگر مکارم اخلاق تو سخن گوید
کمینه لفظی از او مشک باشد و عنبر
وگر بزرگی و قدر تو منقسم گردد
کمینه قسمی از او جاه باشد و مفخر
ثنا کنیم تو را و تو بهتری ز ثنا
هر آینه شرف سر فزونتر از افسر
ز حسن رسم تویک (شمه) است باد بهار
ز عطر خلق تو یک نایب است باد سحر
مرا که هست زبانم بر آفرین تو وقف
همی زبان مرا آفرین کند حنجر
اگر چه صدر تو را بندگان فراوانند
به من بود همه ذکر تو زنده تا محشر
همیشه تا اثرست از سپهر و گردش او
ز عمر و عز تو در دولت تو باد اثر
همیشه زیر و زبر باد کار دشمن تو
چنانکه هست فلک زیر و همت تو زبر
همیشه تا به جهان گاه نفع و گه ضرر است
نصیب تو همه نفع و نصیب خصم ضرر
همیشه تا به سوی برتری کشد آتش
تو آتشی و عدو تو باد خاکستر
همیشه تا زمی از آسمان پذیرد فعل
تو آفتابی و صدر تو آسمان پیکر
به کام و نام و مراد تمام در گیتی
هزار سال بزی زان پس از جهان بگذر