عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴ - یاری خواستن از ساقی حقیقی
همان به که جام نبیدی زنم
در خانقاه امیدی زنم
ستانم ز پیر مغان آب تاک
زآلودگی ها کنم خویش، پاک
به هر ماه از غزه اش تا به سلخ
شوم بی خود از شور صهبای تلخ
بده ساقی آن آب آتش مزاج
بکن در دم از درد جامی، علاج
به آبی بزن ساقیا آتشم
چو مستان شوم تیغ کین برکشم
کنم از تن دشمن دوست، پوست
که این کار – با دشمن او نکوست
بکن ماهرویا، که شد گاه جنگ
زابرو –کمان و زمژگان، خدنگ
بیارا زغمزه سپاهی گشن
زره پوش، چون طره خویشتن
که من همچو سوسن شوم ده زبان
به مداحی خادم خاندان
نشانم یکی شاه برتخت نو
که تایید او را بود پیشرو
که تیغش بر آرد ز دشمن دمار
نمانم از این بیشتر سوگوار
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم از ماتم شاه فرد
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم ازماتم شاه فرد
ازین پس همه جشن و سور آورم
دل دوست را پر سرور آورم
جهان را کنم همچو باغ بهشت
زکردار مختار فرخ سرشت
چه مختار؟ داروی دل های ریش
جهانجوی و باداد و فرخنده کیش
سرانداز بدخواه آل رسول (ص)
فرح بخش قلب علی (ع) و بتول (س)
ستانند ه ی خون پروردگار
نشانی، به کف تیغش از ذوالفقار
هواه خواه چارم امام انام
روان پیمبر از او شاد کام
پذیرفته کارش جهان آفرین
شکفته از او چهر ضرغام دین
بدش نو عبیده نکونام باب
که بد پور مسعود، آن کامیاب
ثقیفی گهر، باب آن نامدار
به گیتی درون، زن نکرد اختیار
بدی بسکه هشیار و مشکل پسند
همالی چو خود خواستی ارجمند
بتی تیر مژگان به کارش نکرد
به شمشیر ابرو شکارش نکرد
نمودند یک شب به خواب اندرش
که فرخنده جفتی شود همسرش
ز فرخ گهر دوده ی نامدار
کزان شاخ، آمالش آید به بار
خدایش یک پور، بخشد دلیر
که او را بود، زور و چنگال شیر
همان زن که در خواب گفتند خواست
زمختار – زادن شد آن خواب، راست
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۲ - ساقی نامه در مقدمه ی داستان شهادت
بده ساقی آن آب یاقوتگون
که دل را دهد مشق عشق و جنون
مغنی بزن چنگ بر چنگ غم
که یاران گذشتند و ما نیز هم
صلایی به مستان میخانه زن
ره عشق یاران دیوانه زن
خراباتیان را بگو با خروش
که جان خواهد از عاشقان می فروش
از این می هرآنکس دمی نوش کرد
زهر چیز بودش فراموش کرد
خراب از چنین باده مختار راد
شد و جان به پیر خرابات داد
نخستین تن از آتش دمی نوش کرد
سپس جان به پیر خرابات داد
بده ساقی آن باده ی وحدتم
که در رنگ و آلایش کثرتم
سرم را از این نشنه شوری بده
دلم را از تن باده نوری بده
بده می که درکوی عشق و ولا
کنم جان فدای شه کربلا
چو مختار فرخ از این دامگاه
شوم سوی آن ایزدی بارگاه
کشم پای از دام ناسوتیان
شوم محرم بزم لاهوتیان
چو طاووس باغ جنانم، مخواه
مرا آشیان اندر این دامگاه
مرا گلشن عرش بد آشیان
فتادم در این دامگه زان میان
بده می که آهنگ بالا کنم
پری با سروشان والا زنم
چو انباز مرغان آن گلشنم
چرا بسته در دامگاه تنم
بکن رنجه ساقی سوی من قدم
میی ده که بگشایدم بسته دم
مگر آورد بازم اندر سخن
شود گفته، ناگفته گفتار من
همانا تو دانی که بر من دو سال
سرآمد که ماندم زگفتار لال
پر طوطی طبع من بسته بود
مرا دل زغم سخت بشکسته بود
به جز ژاژ خایی ندیدم زخویش
فرا گام ننهادم از ژاژ بیش
زبانم دگرگونه هنجار یافت
دگر پیشه جست و دگر کار یافت
تبه کرد کارم درود خسان
ببرد آبرویم بر ناکسان
به روزی رسانم توکل نماند
به باغ امید از وی ام گل نماند
به سر بخت بد گشت منشار من
بماند از سخن طبع سرشار من
چو خوشاند دریای ژرف مرا
چه رفت آن بیان شگرف مرا
چه رفت آن زبان سخن سنج را
که آکندی از وی سخن گنج را
کنون نیز اگر چندم آشفته دل
ز دستان و بند غم جانگسل
نیارم سخن گفت مانند پیش
نبینم من آن شور و مستی به خویش
توانی تو لیکن مداوای من
که از بسته دم خیزد آوای من
به یک همت ای ساقی میگسار
مرا وارهان از غم روزگار
مگر هم به بخت تو کاری کنم
کمندی گشایم، شکاری کنم
بتازم به نخجیرگاه سخن
مگر صیدی افتد به فتراک من
کمندی چو گیسوی تو تابدار
فرو هشته بر چهره ی آبدار
کمندی چو پیجان کمند امیر
گرانمایه مختار روشن ضمیر
چو بردست خویش این کمند آورم
بسی صید معنی به بند آورم
بکوبم به تایید جان آفرین
زپایان کار امیر مهین
که چون جست از این دامگاه جهان
قوی چنگ شهباز دست شهان
چسان زی جنان پرفشانی گرفت
زجان باختن زندگانی گرفت
گشاید کنون گر نیوشنده گوش
بگویم مرا هر چه گوید سروش
الهامی کرمانشاهی : غزلیات
شمارهٔ ۱
دلم از وحشت تنهایی شبها خون است
غمم از حسرت آن چهره روز افزون است
با تو شادم اگرم جای به دوزخ بدهند
بی تو در خلد برین خاطر من محزون است
دل مجروح من از قطره ی خون بیش نبود
پس چرا دامنم از خون جگر جیحون است
بعد ازینم سر و کاری نبود هیچ به عقل
عاقل آن است که از عشق، رخش مجنون است
مدتی رفت که از هجر تو بیمارم و تو
می نپرسی ز من خسته که حالت چون است
تو پریشان مگر آن زلف مسلسل کردی
که پریشانی آشفته دلان افزون است
به تماشای گلستان و گلم نیست نیاز
که کنار و برم از لخت جگر گلگون است
به درآی از دو جهان و به فراغت بنشین
عالم عشق ازین هر دو جهان بیرون است
نیست نسبت، قد موزون تو را هیچ به سرو
سرو موزون بود اما نه چنان موزون است
دل الهامی اگر گشته پریشان نه شگفت
همه دانند دل غمزده دیگرگون است
الهامی کرمانشاهی : غزلیات
شمارهٔ ۳
سیاهکارتر از من کسی به دوران نیست
فزونتر از گنهم قطره های باران نیست
اگر به وهم نیاید فزونی گنهم
بدین خوشم که فزونتر ز لطف یزدان نیست
به هر چه می نگرم واله ی تو می بینم
که جلوه ی رخت از هیچ دیده پنهان نیست
درون خانه ی دل را ز نقش غیر بشوی
محل رحمت یزدان مقام شیطان نیست
از آن زمان که بدیدم بعشت عارض تو
مرا هوای گلستان و باغ و بستان نیست
عجب ز سختی دل آیدم که ز آتش عشق
بسوخت صد ره و از سوختن پشیمان نیست
همین نه ز آتش عشق تو سوخت الهامی
کجاست آنکه ازین شعله سینه بریان نیست
الهامی کرمانشاهی : غزلیات
شمارهٔ ۵
از بتان یار مرا انباز می خواهی ندارد
در جهان ماهی چو او طناز می خواهی ندارد
راز او را کرده ام پنهان من اندر پرده ی دل
از زبانم گر خبر زان راز می خواهی ندارد
من نیاز آوردم او را او ز من بنمود روی
ساده می باشد بت من ناز می خواهی ندارد
ای دل مفتون مخور هرگز فریب چشم مستش
گر وفا از ترک تیرانداز می خواهی ندارد
آشنایی گفتمت ای دل مکن با مار زلفش
دوستی از عقرب اهواز می خواهی ندارد
تو نه ای محرم ز الهامی مجوی اسرار او را
از سر ببریده گر آواز می خواهی ندارد
الهامی کرمانشاهی : غزلیات
شمارهٔ ۶
هر جای که رفتیم و به هر سو که دویدیم
غیر از تو در آیینه ی آفاق ندیدیم
بس بادیه گشتیم و بدیدیم در آخر
تو همره ما بودی و بیهوده دویدیم
بیهوده نگشتی تو اسیر نگه ما
دام از مژه ی چشم به راه تو تنیدیم
بوی دل پر خون به مشام آمدی از وی
در باغ جهان هر گل نورسته که چیدیم
دل خون شد و از دیده برون رفت و جگر سوخت
تا قطره ای از باده ی عشق تو چشیدیم
مهر تو به عالم نفروشیم که او را
با گوهر جان ای دُر یکدانه خریدیم
الهامی اگر پیرو مایی قدمی نِه
با ما که به سرمنزل مقصود رسیدیم
الهامی کرمانشاهی : غزلیات
شمارهٔ ۷
با کاروان عشق تو چون همسفر شدم
پای هوا شکستم و ره را به سر شدم
بر کهربا ز جزع نشاندم عقیق ناب
چو لعل ز عشق تو خونین جگر شدم
دادم چو دل به ابرو [و] چشم سیاه تو
تیغ جفا و تیر بلا را سپر شدم
بستم نظر ز ملک دو عالم به مسکنت
تا خاک راه مردم صاحب نظر شدم
در لوح سینه نقش غمت را نگاشتم
از سوز عشق و راز محبت خبر شدم
از بس که تیر غم به دلم جا گرفته است
سر تا قدم چو مرغ همه بال و پر شدم
این قسمتم ز خوان محبت نصیب شد
الهامی ار به رندی و مستی سمر شدم
الهامی کرمانشاهی : غزلیات
شمارهٔ ۹
در عشق اگر راهبری داشته باشی
آن نخل بلندی که بری داشته باشی
مشکن دل کس بی گنهی گر تو بخواهی
جا در دل صاحب نظری داشته باشی
نه چرخ برین را سپر از هم بشکافی
ای تیر دعا گر اثری داشته باشی
خورشید حقیقت نگری در همه ذرات
ای دل به خدا گر بصری داشته باشی
بر ساحت افلاک پری از قفس تن
از عشق اگر بال و پری داشته باشی
چشم از رخ تو بازنگریم که مبادا
دزدیده نظر با دگری داشته باشی
خشکیده نگردد لبت از گرمی محشر
الهامی اگر چشم تری داشته باشی
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید غدیر گوید
ساقیا می ده که می جان است گویی نیست هست
جان چه باشد باده ایمان است گویی نیست هست
گر نداری صاف، دردم می کشد دُردم بده
درد ما را دُرد درمان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثناخوان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثنا خوان است گویی نیست هست
وارث محراب و منبر از پس خیرالبشر
خسرو دین شاه مردان است گویی نیست هست
تخت احمد را به فرمان خداوند احد
حیدر کرّار سلطان است گویی نیست هست
در چنین عهد همایون فال جشن انبساط
در تمام ملک امکان است گویی نیست هست
باده ی وحدت بگیر از ساقی خمّ غدیر
کان شرابت روح ایمان است گویی نیست هست
بی شراب و شاهد ار باشی درین عید سعید
در حقیقت عین عصیان است گویی نیست هست
کشور توحید را از فتنه ی کفر و نفاق
شوهر زهرا نگهبان است گویی نیست هست
ساقیا دردِه شراب نابم از خمّ غدیر
کان ولای شیر یزدان است گویی نیست هست
ساقی کوثر علی مرتضی کز منزلت
عین دادار دو کیهان است گویی نیست هست
او یدالله است و دست اوست فوق دستها
شاهد او نصّ قرآن است گویی نیست هست
ذات او آیینه ای باشد بر حق کاندرو
آشکارا حیّ سبحان است گویی نیست هست
آن ولی حق وصیّ مطلق پیغمبر است
آیه ی تبلیغ است گویی نیست هست
آنکه اندر بیشه ی توحید شیر داور است
خوابگاهش عرش رحمان است گویی نیست هست
نوح کشتیبان بود هر کس که با او یار شد
فارغ از آسیب طوفان است گویی نیست هست
قدسیان را در سجود آدم او مسجود بود
منکر این قول شیطان است گویی نیست هست
دین حق را تیغ جانسوز امیرالمؤمنین
پاسبان از کفر و طغیان است گویی نیست هست
از برای نصرت دین نایب تیغ علی
پور شاهنشاه ایران است گویی نیست هست
دادگستر شاه مسعود آنکه در دوران او
گرگ اندر گله چوپان است گویی نیست هست
در سپهر حشمت و تمکین چو نیکو بنگری
مهر ظل ظل السلطان است گویی نیست هست
رمح او در نفی قبطی سیرتان دین حق
راستی مانند ثعبان است گویی نیست هست
لطمه زد خشمش به چهر آسمان هفتمین
زان شبه گون روی کیوان است گویی نیست هست
گر بخواهد چون خور آسان گیرد او ملک جهان
یار او شاه خراسان است گویی نیست هست
قرة العینش جلال الدوله نور انجم است
کاختر ملک سلیمان است گویی نیست هست
چاکران در گه او مهتران کشورند
میر آنها میرتومان است گویی نیست هست
آنکه سرهای عدو روز وغا او راست گو
تیغ او خم گشته چوگان است گویی نیست هست
رای او خورشید تابان است در برج اسد
دست او خود ابر نیسان است گویی نیست هست
سجده را در پیشگاه شاه مسعود این امیر
همچنان خم گشته مژگان است گویی نیست هست
گوید او را گر یمین الدوله در آتش بچم
چون سمندر عبد فرمان است گویی نیست هست
تیغ او باشد حصاری آهنین بر گرد ملک
فتنه در آن سوی بنیان است گویی نیست هست
هست اندر مغز چرخ از هیبتش رنج دوار
زین سبب پیوسته گردان است گویی نیست هست
شاخ آهو نیزه را ماند به دور عدل او
کافت ضرغان غژمان است گویی نیست هست
تا به بستان باد ننگیزد غبار از عدل او
خار جاروب گلستان است گویی نیست هست
گو نتابد آفتاب اندر زمان و آسمان
چهر او خورشید رخشان است گویی نیست هست
آن درخت بارور باشد که در باغ کرم
بار و برگ او ز احسان است گویی نیست هست
گر حسام الملک نبود مظهر الطاف حق
چون بری از عیب و نقصان است گویی نیست هست
ای حسام خسرو غازی که از ایمای تو
دشمنت ببریده شریان است گویی نیست هست
گو بتازد لشکر افراسیاب انقلاب
رستم عزمت به میدان است گویی نیست هست
احمد لطف تو یار من بود کاندر سخن
بنده ی من روح حسان است گویی نیست هست
باغ فردوس مرا در پر نویسد جبرئیل
کان امین وحی سبحان است گویی نیست هست
چون به الهامی کند روح القدس وحی سخن
طبع او مرغ سخندان است گویی نیست هست
تا جهان باشد تو را در مسند عزّ و شرف
یار الطاف جهانبان است گویی نیست هست
تا بود گیتی تو اندر او دل خرم بمان
عمر گیتی بس فراوان است گویی نیست هست
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح جناب امام حسن علیه السلام گوید
بهار آمد که بانگ عندلیب از هر چمن خیزد
گل شاداب از بستان چو روی یار من خیزد
خروش قمری و غوغای کبک و ناله ی صُلصُل
گهی از سرو و گاه از کوه و گاه از نارون خیزد
ز چشم ابر لؤلؤ زاید از جیب صبا عنبر
ز هامون لاله روید وز گلستان نسترن خیزد
سحرگاهان چو آید بانگ رعد از کوه، پنداری
که افغان از غم شیرین ز جان کوهکن خیزد
شمیم غالیه از جعد سنبل بر مشام آید
نسیم خلد از طرف سمن زار و دمن خیزد
ز لاله کوهساران سرخ چون کان یمن گردد
ز سبزه موج از هامون چو دریای عدن خیزد
ز سرو آخته بالا همه ناز و کشی آید
ز چشم نرگس شهلا همه سحر و فتن خیزد
برفت آندم کز آوای زغن پر بود باغ اکنون
خروش عندلیبان جای آواز زغن خیزد
ز آب آیینه سازد چون شمر در بوستان بگذر
که از آیینه ی خاطر تو را زنگ حزن خیزد
شکوفه در کنار مادر شاخ ار نکو بینی
بود طفلی که از نوشین لبش بوی لبن خیزد
سحاب اکنون ز لاله در چمن زرین بساط آرد
حباب ایدون ز روی آب چون سیمین مجن خیزد
ز گنج باغ گوناگون گهر پیدا شود گویی
چنین بخشندگی از جود سبط مؤتمن خیزد
نخستین پور زهرا مصطفی را دو بهین نایب
حسن کز حسن او در دهر هر وجه حسن خیزد
بجز واجب نبینی در میان چیز دگر ای دل
اگر این پرده ی امکانی از وجه حسن خیزد
اگر فرمان دهد بر کوه تا بر آسمان پرّد
ز جا کوه گران مانند سیل خانه کن خیزد
نماید بر وثن گر سیمگون چهر دل آرا را
صمد گویان ز جای خویشتن زرین وثن خیزد
اگر فرمان دهد از بهر قتل بت پرستان او
وثن از جا برای کشتن خیل شمن خیزد
شهاب ثاقب یزدانی آن کز ناوک خشمش
خروِش اَلاَمان هر دم ز جان اهرمن خیزد
به عونش گر کند روباه با شیر ژیان کوشش
صدا از مهره ی پشت هژبر پیلتن خیزد
منه فرق از علی او را دو بینی ز احولی باشد
یکی باشد کز و گه مصطفی گه ممتحن خیزد
بود زو سرخ رو ختم الرسل در عرصه ی محشر
اگرچه سبز نور از تاب زهرش از بدن خیزد
برای دین پیغمبر رواج و رونق فرّی
که از حرب حسینی خاست از صلح حسن خیزد
دریغ از آن زمان کان دو برادر در صف محشر
خرامند و خروش از مصطفی و بوالحسن خیزد
یکی از تربت پرنور با خضرا ثیاب آید
یکی چون لاله ی شاداب با خونین کفن خیزد
بغیر از دور ظلم و کینه ی فرزند بوسفیان
شنیدستی ز کس بانگ غریبی در وطن خیزد
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۹
تا دلم شد به خم زلف رسای تو اسیر
بازوی عقل مرا کرد جنون در زنجیر
کرده آهوی دلم را به خطای تن من
در نیستان مژه شیر نگاهت نخجیر
از پی صید من از طرّه و ابروی و مژه
گه کمند آوری و گاه کمان گاهی تیر
صنما! سنگدلا! سر و قد! سیمبرا!
نیست بازیچه چنین عشق مرا سهل مگیر
من خود این فال زدم تا که بدیدم رخ تو
کاخرت سلطنت حسن شود عالمگیر
گر ز ابروی و مژه تیر و کمان برگیری
به یکی لحظه کنی ملک جهان را تسخیر
با غم عشق تو در عین جوانی پیرم
همچو من کیست که در عین جوانی شده پیر
حالیا تا که تو را دست دهد با من مست
باده پیمای و قدح نوش و ز می ساغر گیر
که به گوش دل من گفت سروشی امروز
روز جشن اسدالله بود و عید غدیر
اندرین روز به فرموده ی یزدان، احمد
کرد سلطان نجف را به همه خلق امیر
کیست سلطان نجف شیر خداوند علی
که نبی راست طرازنده ی دیهیم و سریر
آنکه چون ایزد دادار علیم است و حکیم
آنکه چون احمد مختار بشیر است و نذیر
جلوه ی شاهد غیب آنکه بود بی شک و ریب
از نهان راز دل خلق جهان جمله خبیر
آن امیری که نبودش ز پس پیغمبر
همچو ذات احدیت نه عدیل و نه نظیر
جزیی از دفتر وصفش نتوانند نگاشت
گر فلک صفحه شود اهل سماوات دبیر
جامه ی خالقی و کسوت مخلوقیّت
آن به بالاش طویل این به قدش بود قصیر
چو زر بیغش خورشید شود پاک عیار
مس قلبی که ببیند ز ولایش اکسیر
توتیا گر کشد از خاک در شاه به چشم
مور در چاه ببیند به شب تیره، ضریر
احمد ار شمس وجود است علی چون قمر است
در سپهر شرف این هر دو ندارد نظیر
این کلف بر رخ ماه فلکی دانی چیست؟
لطمه زد غیرت رایش به رخ بدر منیر
عذرخواه همه ی اهل گنه گر شود او
چه کند بار خدا گر نشود عذر پذیر
ای صفات احدیت شده از دست تو فاش
که حلیمیّ و کریمیّ و سمیعیّ و بصیر
دست تدبیر تو چون تیغ برآرد نه عجب
سپر اندازد اگر در بر تیغش تقدیر
کفر با مهر تو زان دین که نه با مهر تو بِه
بلکه جز مهر تو دینی نکند کس تصویر
دادخواه آمده ام بر درت از جور سپهر
ای غنی همچو خداوند بده داد فقیر
عرض حاجت نتوان کرد به درگاهت از آنک
همه ی اهل جهان را تویی آگه ز ضمیر
دست دست تو بود ز آنکه تویی دست خدای
زنده فرمای و بمیران و ببخشای و بگیر
لذت مهر توام کی رود از دل که مرا
با دل آمیخته مهر تو چو شکّر با شیر
زان به ملک سخنم گشت لقب الهامی
که مرا مدح تو الهام شد از حی قدیر
تا رخ باغ شود همچو طبرخون به بهار
تا شود چهره ی گلزار به دی مه چو زریر
یار و بدخواه تو را چون سحر و شام بود
دو رخ آموده به کافور و براندوده به قیر
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح حضرت امام ثامن گوید
همچو خضر آب حیات از اهل جانان یافتم
بودم ار بیجان تنی سرمایه ی جان یافتم
مور بودم عشق از آن لب خاتمی لعلم سپرد
ره بدان خاتم سوی ملک سلیمان یافتم
دل نهادم تا به مهر دوست صاحبدل شدم
سر سپردم تا به عشق یار سامان یافتم
سالها در ظلمت زلفش دلم حیران بگشت
تا به لعل او نشان آب حیوان یافتم
گم شده دل را که در ملک تنم بودی عزیز
جستجو کردم در آن چاه زنخدان یافتم
آنچه از آیینه دید اسکندر و از جام، جم
از فروغ روی جانان من دو چندان یافتم
هستی خود را ز یکدیگر گسسته پود و تار
پیش ماه طلعتش مانند کتّان یافتم
راه دینم زد به دستان نرگس شهلای او
آن فسون پرداز را همدست شیطان یافتم
ذره ای بودم چو خور آسان شدن اقلیم گیر
وین مقام از مهر سلطان خراسان یافتم
آن خداوندی که من خود را به گلزار وجود
از نسیم مهر او چون غنچه خندان یافتم
آن ولی حق که خاک توس ازو پآدیدرست
زان فرودین پایه ی ایوان کیوان یافتم
یک شب اندر روضه ی او خویش را دیدم به خواب
ره چو احمد بر حریم عرش یزدان یافتم
گوهر کان کرامت کز کف دُربار او
خلق را مستغرق دریای احسان یافتم
خوان نعمت جو او گسترد در بزم جنان
من بدان خوان خویش را بی شبهه مهمان یافتم
گر به صورت گویم این دیدم توانم گفت لیک
فیضها در عالم معنی از آن خوان یافتم
کعبه ی دین است او من کعبه را در پای دل
وقت طوف درگهش خار مغیلان یافتم
چشم دل چون برگشادم بهر سیر کاینات
عرش را گرد حریمش گرم جولان یافتم
کوهمی گفتی چو دیدم رفعت درگاه تو
خویش را با خاک این درگاه یکسان یافتم
روح گفتی گلبن پژمرده ای بودم شدم
خرّم از ابر ولای تو چو باران یافتم
بهر عیش زایران کوی او آراسته
باغ رضوان را خیابان در خیابان یافتم
چرخ را تا از حریم او نشان آرد به خلق
هفت قندیل فروزان در شبستان یافتم
من خدا را چون گشودم دیده از راه یقین
از وجود این بشر در شخص انسان یافتم
سر به سر آیات قرآن در مدیح ذات اوست
مدح او تلقین من از آیات قرآن یافتم
ای خداوندی که چون کردم قیاس جاه تو
لامکان تختی فراز ملک امکان یافتم
چاکرت شد چرخ زان او را هلال و آفتاب
در زه پیراهن و گوی گریبان یافتم
ز آتش دوزخ نمی ترسم که ابراهیم وار
بهر خود از مهر تو ز آتش گلستان یافتم
کامران در آن جهانم کن شها کز فیض تو
هر چه کردم آرزو در این جهان آن یافتم
خویش را روز جزا در حضرت پروردگار
زین سخن مستوجب تشریف غفران یافتم
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح میرزا حسن خان نایب الحکومه گوید
عید قربان آمد ای دلبر شوم قربان تو
ساغری می ده که جان سازم فدای جان تو
نیست کاری جان فدا کردن به راه دوستان
جان چه باشد آنچه دارم آن شود قربان تو
من کدامم کیستم از خود چه دارم چیستم؟
از تو دارم هرچه دارم جمله باشد آن تو
در منای عشق بوسم دست و بازوی قضا
گر نهد روزی به حلقم خنجر برّان تو
روز محشر می نمایم بر شهیدان فخرها
گر به خون خویش رنگین بنگرم دامان تو
دانه و دام دلم شد در بیابان الست
خال هندوی تو و گیسوی مشک افشان تو
همچو مرغ بسمل اندر خون خود پر می زند
در درون سینه دل از حسرت مژگان تو
در بهشت ار نیست ثعبان از چه رو باشد همی
در بهشت روی تو آن زلف چون ثعبان تو
لؤلؤ و مرجان ز درج دیده می ریزم همی
روز و شب از اشتیاق لؤلؤ و مرجان تو
هیچ نندیشد ز خشم خواجه ی آزادگان
من عجب دارم ز کار نرگش فتّان تو
صدر نیک اختر حسن خان آنکه گردون گویدش
حلقه ام هستم من اندر باب عزّ و شأن تو
منشی گردون بدو گوید که من هستم همی
خوشه چین خرمن افکار مدحت خوان تو
گویدش مه می کنم من در سپهر منزلت
کسب نور از آفتاب خاطر تابان تو
سعد اکبر گویدش من آن مبارک بنده ام
که بروبم با مژه گرد از بر ایوان تو
گویدش ناف غزال چین که من خون می خورم
کز چه عنبر بار باشد کلک تنک افشان تو؟
ای سپهر عزت و رفعت که جا دارد همی
گر بگویم هست کیوان چاکر دربان تو
روح قاآن می برد اندر بیابان عدم
سجده از خجلت به پیش جود بی پایان تو
نفکنی هرگز به عارض چین و بر ابرو گره
گر شود خلق جهانی فی المثل مهمان تو
صاحب خلدی و نیران گر بگویی نیستم
مهر تو خلد تو باشد قهر تو نیران تو
تا تو کردی جای اندر مسند فرماندهی
هِشت هر گردنکشی سر بر خط فرمان تو
هست کرمانشاه اکنون باغ داد کسروی
کاندرو روید گیاه عدل در دوران تو
تو علی و آل او را پیروی در دین حق
شافع جرم تو در محشر بود ایمان تو
کی تو را پروا بود از سوزش نار جحیم
چون نخوابد تا سحرگه دیده ی گریان تو
حلّه ی رحمت ز مهر مرتضی پوشیده ای
تا نبیند کس به محشر پیکر عریان تو
هر که زد کوس هنر در پهنه ی دانشوری
تیغ بشکست و سپر انداخت در میدان تو
تو نه مرد باده و جامی تو را کافی بود
در تنور دل کباب سینه ی بریان تو
تا دَمَد هر صبحگه رخشنده شید از خاوران
پرتو افکن باد مهر عارض رخشان تو
فخر کن الهامی از رفعت به مرد شیروان
زانکه مدح صدر باشد زینت دیوان تو
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وله در مدح امام عصر عجل الله فرجه
گر تو آهنگ قِتال ای بت قتال کنی
خاک را چهره ز خون دل ما آل کنی
توسن ناز چنان بر صف عشاق متاز
که شهیدان رهت را همه پامال کنی
پار با تیر مژه رخنه به دینم کردی
تا چه ها با دل خونین من امسال کنی
در بر تیر غمت دیده نشان خواهم کرد
گر تنم را همه پر رخنه چو غربال کنی
شهسواران همه سر بر سم اسبت ریزند
گر تو جا بر زبر توسن اقبال کنی
شود از نازکی آزرده تن سیمینت
اگر از برگ گل سوری سربال کنی
زان به دیوانگیم شهره نمودی که مرا
سنگباران به سر از شوخی اطفال کنی
مرغ گلزار توام نغمه ی عشق تو زنم
از چه با سنگ غمم خسته پر و بال کنی
برزن و کوی پر از پیکر بیجان بینی
گر نگاهی گه رفتار به دنبال کنی
از نگاهی بزنی قافله ی ایمان را
رهزنی گر تو بدین شیوه و منوال کنی
مرغکان چمن خلد شکار تو شوند
دام از زلف سیه دانه گر از خال کنی
آفتابی تو که بر پای فروبسته هلال
چون به سیمین ساقِ آراسته خلخال کنی
شکوه با قائم موعود کنم گر تو چنین
رخنه در دین به سیه نرگش محتال کنی
مهدی آن داور دوران که بدو گفت خدای
که توام روی خود آیینه ی تمثال کنی
گوید او را ز شعف عرش مرا منت نه
خواهی ار تکیه تو بر کرسی اجلال کنی
ای خداوند دو عالم که به شمشیر دو دم
پاک روی زمی از فتنه ی دجّال کنی
گر به اولاد شیاطین تو به رحمت نگری
همه را بهتر از اوتاد و ز ابدال کنی
گر چه میکال رساند به خلایق روزی
تاج این رتبه تو زیب سر میکال کنی
گریه ی آدم خاکی همه زان بود که تو
پاک و پاکیزه اش از طینت صلصال کنی
گر به هیبت فکنی چشم به کهسار بلند
کوه را پیکر باریکتر از نال کنی
دست و بازو چو تو با تیغ به رزم افرازی
آب در سینه دل و زهره ی آجال کنی
گر به شش روز جهانی ز عدم یافت وجود
گر بخواهی دو جهان خلق تو فی الحال کنی
از پس ظلم پر از عدل شود روی زمین
جا چو بر کوهه ی صرصرتک جوّال کنی
چه شود کایی و با تیغ کج شیر خدای
پشت دین راست ایا شاه عدومال کنی
تیغ بر کش که ز دشمن شده گیتی لبریز
از چه در کشتنشان این همه اهمال کنی
خنک آن روز که از غیب پدیدار شوی
روی گیتی همه را پاک ز اضلال کنی
ما همه منتظرانیم که شاید سوی ما
نایبی از قِبَل خویشتن ارسال کنی
علم فتح بیفراز و برون آکه بحق
پاک از روی زمین مذهب جعال کنی
چه شود کز غم و رنج گنه الهامی را
از شفاعت به صف محشر خوشحال کنی
از گرانی گسلد بند ز میزان ثواب
گر به حشرش نظر لطف به اعمال کنی
هر بهاران به چمن ای گل گلزار رسول
بلبلان را تو سراینده و قوّال کنی
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۱
ای از تو محیط مرکز خاک
نه منظر برکشیده افلاک
روزی ده ممکنات جودت
نام آمده واجب الوجودت
ای کرده زبان هر سخن ساز
از تو درِ مخزن سخن باز
جز بر تو نمی سزد ستایش
الا به تو نیست خویش نیایش
ای نور ده چراغ بینش
موجود ز جودت آفرینش
برتر ز خیال خلق ذاتت
سرگشته عقول در صفاتت
حسن از تو گرفته خلعت ناز
عشق از تو نیاز کرده آغاز
بی مثل و شریک و بی نظیری
قیّوم و مهیمن و قدیری
کاخ فلک از تو برکشیده
سطح زمی از تو آرمیده
خورشید به بر قبای زربفت
پوشیده و از تو کرده هر هفت
پاکان همه عاشق جمالت
سرمست ز باده ی خیالت
شاد از تو به بخت عشق سرمد
سر دفتر عاشقان محمد
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۵ - در مناجات گوید
ای شورش عشق از تو شوری
مهر و مه و انجم از تو نوری
منظور تویی ز عشق ما را
نی منظر حسن آن دلارا
زین نامه که هست دفتر حسن
نامی است به نام منظر حسن
مقصود تویی تو دیگری نیست
جز حسن تو حسن منظری نیست
بر حسن و به عشق اگر نیایش
آرم به تو کرده ام ستایش
یارب ز شراب عشق جامم
لبریز کن و برآر کامم
از عشق خودم ببخش شوری
در دیده ی دل فروز نوری
مستم ز می وصال فرمای
و آن گاه درم ز هجر بگشای
شوری به دل از محبت انگیز
کن بیخودم و ز خویش لبریز
از ما و منی رهاییم ده
پس با خودت آشناییم ده
شوریده سر از محبتم کن
دل زنده ز مهر عترتم کن
من روسیه و گناهکارم
لیک از کرمت امیدوارم
از فعل بد ای خدای ذوالمن
ابلیس کناره جوید از من
گر از گنهم سترگ تر نیست
از رحمت تو بزرگتر نیست
تو خویش مرا چو آفریدی
در ذات من آنچه بود دیدی
آگاه بدی ز خوب و زشتم
کز اهل حرم و یا کنشتم
علم تو نه علت فعالم
من خویش به خویش بدسگالم
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۱
به نام آنکه جان را داد مسکن
چو یوسف اندرون محبس تن
به نام آنکه دلها کرد نخجیر
ز عشق افکندشان بر پای زنجیر
جهانبان کارفرمای یگانه
گناه آمرز مردم بی بهانه
جنون بخش دل شوریده حالان
خرد بخشنده ی نازک خیالان
زبان داننده ی هر بی زبانی
سخن سازنده ی هر نکته دانی
پناه از کین دهر آوارگان را
به رحمت چاره گر بیچارگان را
ضمایر را به علم غیب دانا
خلایق را خداوند توانا
انیس خاطر خلوت گزینان
چراغ افروز بزم شب نشینان
غریبان را به کنج غم پرستار
طبیب دردمندان دل افگار
گرفتاران زندانخانه ی غم
به یادش در شکنج بند خرّم
فرح بخش دل اندوهناکان
فروغ افزای روشن جان پاکان
نمک پاش جراحتهای کاری
قرار هر دلی در بی قراری
شکرریز مذاق تلخکامان
سحرگاه امید تیره شامان
جز او بیچارگان را دادرس نیست
جز او کس در بلا فریادرس نیست
به ظاهر خانه ی او کعبه ی گل
به باطن منزلش در خانه ی دل
ز چشم سَر جمالش گر نهان است
به چشم سِر گرش بینی عیان است
ز دلهای شکسته تختگاهش
شهیدان بلا یکسر سپاهش
مبرّا ذاتش از هر عیب و نقصان
به یادش هر دلی در سینه رقصان
چنین یکتا خدایی را ستایش
همی گویم همی جویم نیایش
کنون زان به که بهر عرض حاجات
به درگاهش کنم ساز مناجات
خداوندا مرا بخشا زبانی
پی پوزش در آن شیرین بیانی
مرا جا در صف اهل وفا ده
دلی پر نور جانی باصفا ده
ز دام هر من و مایی رها کن
ز خود بیگانه با خویش آشنا کن
تو خود دانی ز فرط تیره بختی
ندیدم در جهان جز رنج و سختی
نکردم ای خداوند یگانه
ثوابی جز گناه اندر زمانه
بدی زشتی همیشه پیشه ی من
خیال ناصواب اندیشه ی من
اگرچه رو سیاه و شرمسارم
امید از رحمتت بسیار دارم
به رحمت گر نبخشایی گناهم
فسوسا بر من و روی سیاهم
چرا رخ را به نومیدی خراشم
من از ابلیس مجرم تر نباشم
اگر چند او سزای نقمت توست
هنوزش چشم سوی رحمت توست
تو با من آن کن ای رحمان غفّار
که از بخشایشت باشد سزاوار
مرا در فقر گنج سلطنت ده
به تن زیب از لباس مسکنت ده
درین گیتی به خویشم ساز محتاج
در آن گیتی بده ز آمرزشم تاج
مرا محکم به خود فرما توکل
ز غیرم کن رها دست توسل
جدا از هر درم پیوند گردان
به باب خویش حاجتمند گردان
مرا مگذار در دل جز خویش
تن آسایی ده از هر رنج و تشویش
تو حفظ از حیلت اهریمنم کن
چو خصم توست با وی دشمنم کن
مهل کاین خصم بر من چیره گردد
وز او تابنده روزم تیره گردد
بکن روشن جهان بینم به محشر
ز دیدار دلارای پیمبر
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۵ - در مدح شیخ و مرشد خویش گوید
کنون گویم ثنا مرد خدا را
سمیّ مصطفی و مجتبی را
شهی دنیا به چشم همّتش دون
کشیده خانقاهش سر به گردون
یکی شمعی دلم کاشانه ی او
روان روشنم پروانه ی او
هزاران چون منش مولا شمرده
ارادت را به کویش سر سپرده
دل پاکش پر از تسبیح و تقدیس
چو جان عیسی و چون قلب ادریس
روان خانقه داران افلاک
مر او را خفته اندر پیکر پاک
به درویشی برآورده سر خویش
فراتر برده از مهر افسر خویش
چه راز از دفتر احکام خوانده
زبان او سخن ز الهام رانده
به نام او زده ارشاد را کوس
سپهر و کرده خورشیدش زمین بوس
سپرده هفت وادی را به تحقیق
شده همرتبه ی مردان صدیق
رها گشته تنش از بند ناسوت
گزیده جای اندر بزم لاهوت
دلش در سینه یک دنیا ز توحید
تنش در خرقه یک عالم ز تجرید
بود مهرش که بادا در دلم بیش
کمند وحدت هر مرد درویش
ازوگر شور در هر حلقه افتاد
عجب نی ایزدش سَر حلقگی داد
به فرق پاک دستارش گواهی
دهد کز فقر جست او تاج شاهی
هدایت را به موج آورده دریا
زده چتر ولایت بر ثریّا
فلک را حلقه داران صوامع
ثنای حضرتش زیب مجامع
بر از گردون جلال سامی او
حسن خلقش چو نام نامی او
ز رحمت یک نظر سویم چو بگشاد
مرا آزادی از بند غمان داد
به تن دورم اگر چند از حضورش
تجلی هاست بر جانم ز نورش
چو مهر او تافته بر غرب و بر شرق
مرا زو سایه ی زنهار بر فرق
چه غم از گردش ایام دارم؟
که اندر سایه اش آرام دارم
بماند تا جهان باشد وجودش
هزاران بنده چون من در سجودش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
نوبهار بدیع بی همتا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳
سه تحفه داد فراق دو زلف دوست مرا
یکی دریغ و دوم حسرت و سوم سودا
سه نام یافتم از ساعت جدایی او
یکی غریب و دوم غمگن و سوم تنها
منم ز عشق دو زلفش به عهد و بیعت و دل
یکی درست و دوم محکم و سوم یکتا
به زلف و عارض و خط، آن مه خَتا و خُتن
یکی شَبَه است و دوم بُسد و سوم مینا
سه بقعه از دو رخش صد هزار فخر کنند
یکی طراز و دوم خَلُّخ و سوم یغما
جبین و روی و میانش ز روی نعت و صفت
یکی مه است و دوم زهره و سوم جوزا
سه گوهر است که بستد لطافت از سه گهر
یکی ز آب و دوم ز آتش و سوم ز هوا
همیشه با سه صفت مانده ام ز فرقت او
یکی اسیر و دوم واله و سوم شیدا
ز سرو و ماه و پری حسن او جدا کردست
یکی جمال و دوم صورت و سوم بالا
به روی و ساعد و سینه خجل شدند از وی
یکی حریر و دوم حُله و سوم دیبا
سه نام یافت دو رخسار او ز حور و پری
یکی لطیف و دوم طرفه و سوم زیبا
مگر ز روی و لب و کوی او به رشک درند
یکی بهشت و دوم کوثر و سوم حورا
سه چیز در حسدند از دو دست نجم الدین
یکی فرات دوم دجله و سوم دریا
علی بِن عمر آنکو به قدر و جاه و سخاست
یکی تمام و دوم عالی و سوم والا
گذشت همت و رای و محل او ز سه چیز
یکی ز شمس و دوم ز اختر و سوم ز سما
به فضل و کلک و کفَش مقتدی سه طایفه اند
یکی قضاه و دوم ساده و سوم امرا
نعیم و ناز و نیاز از عطای او شده اند
یکی نهان و دوم ظاهر و سوم پیدا
به صد هزار زبان شاکرند از او سه گروه
یکی حکیم و دوم عاقل و سوم دانا
سحاب و بحر و صدف شد ز فضل و طبع و کفَش
یکی حقیر و دوم طیره و سوم رسوا
خلاص داد کفش اهل فضل را ز سه چیز
یکی ز شر و دوم ز آفت و سوم ز بلا
ز قدر و رتبت و دیدار او همی نازند
یکی سپهر و دوم اختر و سوم دنیا
هزار گونه بزرگیش هست و نیست سه چیز
یکی همال و دوم همبر و سوم همتا
سه گونه عیب نگردد به گرد وعده او
یکی خلاف و دوم نسیه و سوم فردا
ز معن و جعفر و فضل اندر او سه چیز پدید
یکی خصال و دوم سیرت و سوم سیما
ایا گرفته هنر در دل و کف و قلمت
یکی مکان و دوم منزل و سوم ماوا
ز دین و بیّنت و حجت تو ترسانند
یکی جهود و دوم ملحد و سوم ترسا
ز مجد دین که ز جدش سه جای جاه گرفت
یکی حجاز و دوم مکه و سوم بطحا
به قدر و جاه و جلالت گواه او شده اند
یکی نبی و دوم حیدر و سوم زهرا
ز خلق و خلق و خصالش به حشر فخر کنند
یکی رسول و دوم آدم و سوم حوا
همیشه حرمت او را ز پادشا سه مدد
یکی مثال و دوم خلعت و سوم طغرا
زمین سه چیز ندارد چو عزم و ذکر و دلت
یکی ثبات و دوم بسطت و سوم پهنا
به عز و فخر و بزرگی رسیده اند از تو
یکی تبار و دوم دوده و سوم آبا
رسید موسم نوروز و تازه گشت سه جای
یکی جهان و دوم سبزه و سوم صحرا
شدند باغ و زمین و چمن ز فر بهار
یکی جوان و دوم تازه و سوم برنا
ز لحن بلبل و قمری گریختند سه چیز
یکی غراب و دوم شدت و سوم سرما
به باغ و راغ ز مَستان سه چیز پیدا شد
یکی خروش و دوم زحمت و سوم غوغا
سه شهر در حسدند از بهار و باغ و چمن
یکی دمشق و دوم ششتر و سوم صنعا
مرا به بلبل عاشق سه چیز عاشق کرد
یکی نوا و دوم نغمه و سوم آوا
جوان کنند خرف را همی سه چیز لطیف
یکی بهار و دوم سبزه و سوم صهبا
همیشه باد بهار و سپهر و اختر و دهر
یکی رهیت و دوم چاکر و سوم مولا
بدین قصیده که دارد ز نیکویی سه صفت
یکی بدیع و دوم معجز و سوم غرا
به سوی طایف و کرمان و بصره آوردم
یکی اَدیم و دوم زیره و سوم خرما
همیشه تا بود از چشم ما سه چیز نهان
یکی پری و دوم جنت و سوم عنقا
نهان مباد سه چیز از مکان حضرت تو
یکی بقا و دوم دولت و سوم نعما