عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۸ - در مقدمه ی شهادت ح علی اکبر(ع) و شکایت از روزگار غدار گوید
چو رزم سپهبد به پایان رسید
سخن باید از رزم اکبر شنید
برا ای دل از سینه وقت غم است
به هش باش هنگامه ی ماتم است
ولی سخت باید چو خاراستان
که تاب آورد اندرین داستان
یکی خطبه آغازم ایدون به درد
بنالم ازین گنبد گرد گرد
که یک لحظه بر کام نیکان نگشت
بدان را همی نیک بد سر گذشت
به خاک آورد تاج آزاده گان
به کام دل اهرمن زاده گان
به فرجام آن را که خواندنش یار
برآرد ز جان ناگهانش دمار
زکس آب شرمش نیاید به روی
به بازیچه ماند همه کار اوی
برویاند از باغ شاخی بلند
کند باغبان رابدو پایبند
چو پر مایه گردید وبالا کشید
یکی باد جانکاه آرد پدید
بپیچد در آن شاخ او بشکند
دل باغبانش پر از خون کند
نه با پیر مهرش نه برنا نه خرد
خنک آنکه مهرش ز خاطر سترد
الا ای جوانان خورشید چهر
مباشید ایمن ز گشت سپهر
منازید بر قد دلجوی خویش
وزان پر شکن مشکبو موی خویش
بسا راست بالا چو تیر آسمان
خم آرد بدو همچو پشت کمان
بسا مهروش چهره ی تابناک
شود کاسته چون مه نو به خاک
جوانان بسی بهتر ازما سپهر
بپرورد و از جمله ببرید مهر
همه خوب دیدار و نیکو سرشت
چو خرم بهار ودل آرا بهشت
همه رسته شمشادشان برسمن
زگل بسته آذین به سرو چمن
به زندان گورند خوابیده زار
بود روزی آن جمله را مور ومار
همان پیکر همچو سرو بلند
جدا گشته از یکدگر بند بند
زهر بند ایشان نواها چو نی
برآید که ای نوجوانان حی
چو دامن کشان سوی ما بگذرید
ز ناکامی ما به یاد آورید
بدان برز وبالا و آن فر ویال
که داری کنون نوجوانا مبال
سر آرد جهان روز برنایی ات
زتن بگسلاند توانایی ات
گرت نسترن زار باشد رخان
ورت زلفکان چون بنفشه ستان
چو اندر رسد پیری آن نسترن
شود زرد گل وان بنفشه سمن
به هر جای هامون که پا می نهی
به عبرت ببین تا کجا می نهی
گشایی اگر چشم دل بر جهان
ببینی چه در خاک دارد نهان
چه زلفان مشگین چه چشمان مست
چه لب های میگون صهبا پرست
بسی تن به زیر زمین گشته خاک
به پاکیزه گی بهتر از جان پاک
کجا یوسف و آن دلارا جمال
که از خوبرویان نبودش همال
شد از دوری اش چشم یعقوب کور
به بر درکشیدش زلیخای گور
کجا احمد مرسل آن جان پاک
که برعرش رفتی چو بر روی خاک
کجا مرتضی صاحب انما
که ذاتش بسودی به ذات خدا
کجا مجتبی نور چشم بتول
که بر دوش خود می نهادش رسول
کجا آن جوانان هاشم نژاد
که درکربلا رفت جانشان به باد
سراسر جهان چشم ایشان بدوخت
شگفتا دلش چون بدیشان بسوخت
به ویژه جوان شه تشنه کام
علی اکبر آن شبه خیرالانام
که چون او جوانی ز مادر نزاد
به دیدار زیبا و روشن نهاد
جوانان پس از مرگ این نوجوان
ممانید دلشاد و آسوده جان
به رعنا جوانی اگر بگذرید
از آن گهر زیبا به یاد آورید
چو شاخ گل تازه جنبد زباد
ز سرو قد اکبر آرید زیاد
خداوند هر آشکار و نهان
اگر جز جهان بقا وین جهان
طرازد هزاران جهان دگر
چو اکبر نیارد جوان دگر
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۹ - در ستایش حضرت علی اکبر عالی مقدار علیه السلام
هنوزش نرسته بنفشه ز گل
به دانش قرین بود با عقل کل
به هجده درون سال آن بی همال
ولی آدمش –کودکی خردسال
چو فرزند استاد جبریل بود
دلش آگه از راز تنزیل بود
به خلق وبه خلق وبه منطق رسول
به نیروی بازو چو شوی بتول
شه کربلا را بدان نامدار
زجد و پدر بهترین یادگار
چو کردی دلش آرزوی نیا
از آن چهره می دید روی نیا
که را نیز زاصحاب شاه حجاز
به دیدار پیغمبری بد نیاز
به دیدار شهزاده بشتافتی
ز رخسار او کام دل یافتی
خدایی که هر نیک و بد آفرید
به جز نیکویی در خور وی ندید
رخش مظهر حسن لاریب بود
سراپاش عاری ز هر عیب بود
چو از غیر حق بد سراپا تهی
خدایش ببخشد فر بهی
چو کنه پرستش خدایی بود
علی اکبر الله اکبر شود
به روز سپید وشبان سیاه
ازو پرتوی بود خورشید وماه
بهشت برین آیتی از رخش
روان کوثر از شکرین پاسخش
مراو را چو یا زنده قامت شدی
پدید از قیامش قیامت شدی
دو چشمانش مست از می ناب عشق
دو ابروی او طاق محراب عشق
نگینی ز لب داشت یاقوتگون
بهایش ز ملک سلیمان فزون
مسیح آفرین لعل جانپرورش
مه و مهر چون مرغ عیسی برش
بدی تاری از رشته ی موی اوی
بهای دو صد یوسف ماهروی
هنرها فزون تر زانداره داشت
جهان را به مردی پرآوازه داشت
چو آراستی تن به ساز نبرد
عنان رفتی ازدست مردان مرد
ز پیچیدنش در صف کارزار
به یک زخم کردن دو نیمه سوار
نشستن به زین همچو که استوار
ربودن ززین پیکر کوهوار
هنرها نمودن بر هم نبرد
زدن یکتنه بر یکی پهنه مرد
مثل بود اندر تمام عرب
گزیدند ازکار او دست ولب
کسی را که حیدر ثنا خوان اوست
کجا مدح من در خورشان اوست
من و مدح او این بدان ماندا
که از هور کوری سخن راندا
ویا بر کری لالی آرد مقال
نیوشنده کر مدح گوینده لال
ز رزمش کنون باز رانم سخن
اگر روز یابم ز چرخ کهن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۴ - لباس رزم پو شاندن امام مظلوم فرزند خود را وبه میدان فرستادن
جبین سود پیش شه دین به خاک
بگفت ای تن خلق را جان پاک
من اینک ز بدرود باز آمدم
به درگاه تو با نیاز آمدم
بپوشان مرا ساز و برگ نبرد
که انگیزم از جان بدخواه گرد
مر او را خداوند دین خواند پیش
بپوشاند بر پیکرش درع خویش
نهادش به سر بهر معراج عشق
ز دستار پیغمبری تاج عشق
یکی تیغ دادش چو ابروی او
که بد درخود دست و بازوی او
بدو اسپر حمزه را داد شاه
که دارد ز آسیب تیغش نگاه
کدامین سپر کش درخت قباب
زدی تیغ بر چهر ه ی آفتاب
یکی نیزه دادش که از تیغ آن
تن مرگ لرزید چون خیزران
به کاویدن جسم مردان جنگ
زبان کرده تیز و میان بسته تنگ
چو آراست خود را به برگ نبرد
نشست از بر توسنی رهنورد
چه توسن؟ نبی(ص) خوانده او را عقاب
به جستن چو آتش به رفتن چو آب
بر او چو جولانش آهنگ بود
چه سوراخ سوزان جهان تنگ بود
بدی از فرازش چو میل فرود
تو گفتی شهاب درخشنده بود
شدی سوی بالا ز پستی فراز
چو آه دل بانوان حجاز
تو گفتی که بود آن پیمبر نژاد
سلیمان و بنشسته بر پشت باد
سپس شد سوی رزمگاه آن جوان
چو جان از تن خسرو دین روان
چو لختی بپیمود شهزاد ه راه
پیاده همی از پی اش رفت شاه
به زاری خروشیدن آغاز کرد
سوی نوجوان خود آواز کرد
که آهسته تر ره بپوی ای جوان
یکی بازبین سوی پیر نوان
سوارا بپرس از پیاده خبر
که بهر چه ای از قفا رهسپر
شد از رفتنت سست زانوی من
برون رفت نیرو ز بازوی من
بمان تا دگر باره بینم رخت
برم توشه از شکرین پاسخت
چو شهزاده بشنید آوای باب
فرو جست از زین اسب عقاب
بیفکند خود را در آغوش شاه
تو گفتی به پیوست با مهر ماه
چو با هم دمی مویه کردند سر
پدر ماند بر جا روان شد پسر
شهنشه سوی پاک پروردگار
بیفراشت دست و بنالید زار
که باش ای خداوند بینا گواه
میان من و این بداختر سپاه
که کردند بر من چنان کار تنگ
که سازم روان سوی میدان جنگ
جوانی همانند خبر البشر (ص)
به دیدار و کردار وگفتار و فر
به روی نیا داشتم چون نیاز
بدین مو و رو کردمی دیده باز
عمر را پس آنگاه آواز داد
بگفتا که ای خصم ناپاکزاد
بریدی چنانکه تو پیوند من
بکشتی همه یار و فرزند من
ببرا پیوند تو کردگار
نسازد به دلخواه تو هیچ کار
یکی بر گمارد که در بسترت
ببرد سر از کینه جو پیکرت
وز آن سوی شهزاده ی نامدار
بیامد سوی پهنه ی کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۳ - آوردن امام(ع)نعش دلبند خودرا درحرم و مویه گری بانوان
بیاورد در پیش پرده سرای
فرود آمد از کوهه ی باد پای
بخواباند برخاک پور جوان
چو دیدند او را چنین بانوان
نواها به گردون برافراختند
ز پرده به یک ره برون تاختند
برهنه سرو پا به راه آمدند
به بالین فرزند شاه آمدند
زنان موی کن کودکان اشگبار
تو گفتی که شد رستخیز آشکار
یکی بوسه دادی برآن جسم پاک
به تارک یکی ریختی تیره خاک
پراز ناله ی سوک شد روزگار
دل آفرینش زغم شد فگار
جنان با همه حور وغلمان گریست
زغم مالک نارو نیران گریست
فزون از همه مویه می کرد زار
سر بانوان زینب داغدار
همی گفت ای نور چشمان من
نهال دل و میوه ی جان من
ایا نوگل باغ خیرالبشر
ایا ناز دیده برادر پسر
تو بودی پس از مرگ خویش وتبار
شکیب دل عمه ی داغدار
به روی تو می دید روی نیا
که او بود شاهنشه انبیا
برفتی و بردی شکیبش زدست
به بنیان صبرش فکندی شکست
که برد از کفم نوربینایی ام؟
که بشکست پشت توانایی ام؟
که درخون کشید این تن پاک را
که دلخون کند شاه لولاک را
نهال علی را که بی بار کرد؟
که آرد دل مرتضی را به درد
گل باغ دین را که بر باد داد
که از چشم من رودی از خون گشاد
بدینسان همی گفت و بگریست زار
مهین دخت پیغمبر تاجدار
به ناگه بر آورد لیلا خروش
شد از هوش لختی چو آمد به هوش
همه چهره از زخم ناخن بخست
بیامد به بالین اکبر نشست
بمالید بر روی زان خون پاک
برافشاند برسر همی تیره خاک
بنالید چون در گلستان هزار
بگریید گرییدنی زار زار
بگفتا که پورا – سرا- سرورا
شکیب دل ناتوان مادرا
سر نوجوانان هاشم نژاد
که انباز تو هیچ مادر نزاد
کجات آن توانایی وزور وفر
کجات آن رخ همچو تابنده خور
کجات آن برومند بالا چو سرو
کجات آن خرامیدن چون تذرو
کجات آن سخن گفتن دلفریب
کجات آن نشستن به آیین وزیب
چه پیش آمدت کاینچنین ناتوان
بخفتی براین خاک زار ونوان
سر هوشمندت چرا چاک شد
چرافرق تو افسرش خاک شد
زگفتار لب از چه گشتی خموش
نداری به گفتار من از چه گوش
زمرگت مرادرنگر ای پسر
به پیرانه سر تا چه آمد به سر
مرا کاش ازین پیشتر دست مرگ
فکندی زشاخ جهان باروبرگ
نمی دیدم افتاده در خاک و خون
تن ناز پرورد خود را نگون
مرا گفتی از خیمه بیرون میا
به بالین من دیده پر خون میا
به مرگم مکن موی و مخراش روی
مکن آه وافغان و آهسته موی
من اندرز تو خوار نگذاشتم
شکیبایی از خود گمان داشتم
دریغا که مرگت شکیبم ببرد
نودم توان با چنین دستبرد
خودانصاف ده ای سرافراز پور
توان بود با این چنین غم صبور
ترا بی روان جسم ودل نامراد
مرا لب خمش از فغان این مباد
سزد گر دو بیننده را برکنم
چو پروانه خود را بر آتش زنم
چو دیوانه گان جا به ویران کنم
دوای دل از چشم گریان کنم
بگریم به تو تا که دارم نفس
مرا ماتمت همدم و یار بس
نسوزد دل ار بر تو صد چاک باد
نگرید اگردیده پرخاک باد
همی گفت از اینگونه و می گریست
شگفتا چسان با چنان درد زیست
ندانم که از آه آن مویه ساز
چه آمد در آندم به شاه حجاز
شگفتا جهان از چه بر جای ماند؟
سپهر برین از چه بر پای ماند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱ - خیابان سوم
یگانه خداوند رابنده ایم
به جان ودل اورا پرستنده ایم
که دم های بربسته ی ما گشاد
هم او دادمان هر چه بایست داد
نخواهیم جز وی کسی را خدای
جز او برجهان نیست فرمانروای
دراندیشه هر چت بگنجد نه اوست
که او برتر ازوهم و ازگفت وگوست
جز او ذات اورا که داند که چیست؟
مرا او را بجز او شناسنده کیست؟
ازو باد بگزیده گان را درود
که آمد سروش از خداشان فرود
به ویژه مهین داور انبیا
فروزنده ی فره ی کبریا
جهان را فرستاده ی واپسین
به هر آفریننده ای او گزین
محمد (ص) که یزدان بدو تاج داد
همش تیغ و منشور و معراج داد
بدو می سزد گرنیایش کنیم
همان دوده اش را ستایش کنیم
نخستین برادرش حیدر که بود
جهان را خدیو از فراز و فرود
دگر جفت با یازده پور او
کشان آفرید ایزد از نور او
به ویژه گزین شاه وسالار عشق
شه لشگر آرای پیکار عشق
نگهبان تخت شهادت حسین (ع)
جهان شرف خسرو خافقین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲ - درستایش شمس المشرقین حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام
پسین رهبر از پنج آل عبا
شهید ستم شاه گلگون قبا
شهی پر جبریل پیراهنش
به پاکی پر از روح قدسی تنش
هنوزش به قنداقه بد بسته پای
که شد مهد او تا به عرش خدای
از آتش ببردند سوی فلک
که پایش ببوسند خیل ملک
چو این نوگل از باغ احمد برست
بشد کار یزدان شناسی درست
بدو معنی عشق کرد آشکار
هم او بود معشوق پروردگار
گذشت ازسرو جان و مال وعیال
پی دیدن حضرت ذوالجلال
بکشتند او را غریب از دیار
نه لشگر ورا بود ونه دستیار
نه کس داشت پیمان اورا نگاه
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه بر زاری اش گوش بگذاشتند
نه برزخم او مرهمی جز سرشک
نه بر خستگی غیر تیغش پزشک
نه تابوت جز ریگ گرم زمین
نه کافور جز تربت عنبرین
نه ماتمگری جز وحوش وطیور
نه تن پوش جز نعل سم ستور
نکردش کفن کس به فرخنده تن
مگر خون که بودش به جای کفن
زمین گشت سیراب از خون او
خود او تشنه لب رفت دربزم هو
ندانم به سربود او را چه شور
که گه بود دردیر و گه درتنور
گه آویزه چون میوه بد بر درخت
گهی افسر نیزه ی شوربخت
چو یک نیزه شد سوی بالا سرش
عیان گشت معراج پیغمبرش
چو پیمود با سر همی راه عشق
بشد خون او خون یزدان پاک
گرفت از خداوند خود خونبها
به ملک بقا خلعت کبریا
چو ازدشمنان اندر آخر نفس
بسی خواست آب ونپذیرفت کس
خدایش به هنگامه ی داوری
ببخشید منشور خواهشگری
چو از رنج بد در دلش گنج ها
بشد تربتش داروی رنج ها
بود قبه ی پاکش اندر زمین
مطاف ملک همچو عرش برین
زکعبه فزون باشدش جاه و آب
دعاها همه اندر آن مستجاب
به امید خلق فرود و فراز
به درگاه او سوده روی نیاز
خدایا در آن درگهم خاک کن
زهر بد روان مرا پاک کن
ببخشا روایی به گفتار من
که از رزم شه باز رانم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰ - پوشیدن آن سرور ناس پیراهن کهنه در زیر لباس و به میدان رفتن
شهنشه چو با دختر این زار گفت
به خواهر از آن پس چنین بازگفت
که پیراهنی دیده بس روزگار
بدانسان که کس را نیاید به کار
بیاور به من تاکه در زیر رخت
بپوشانمش برتن ای نیکبخت
که چون دشمن از من برد ساز و برگ
مگر او بماند مرا رخت مرگ
بیاورد آن بانوی مهر ورز
یکی جامه ی تنگ بی قدر وارز
شهش گفت: این جامه ی سوگوار
بود پوشش آنکه گشته است خوار
من ار چند تنها و بی یاورم
نه خوارم بر آورده ی داورم
دگر جامه آور فراخ و بلند
که پوشد ورا مردم ارجمند
بیاورد بانو به افغان وآه
دگر جامه زانسان که فرمود شاه
شهنشه در آن جامه افکند چاک
بپوشیدش اندر بر تابناک
دگر جامه و جوشنش بر زبر
بپوشید و بر بست محکم کمر
ز گفتار و کردار آن شهریار
همه پرده گی ها گرستند زار
شهنشاهشان کرد خامش به پند
سپس گفت گریان به بانگ بلند
کسی هست تا؟ آورد پیش من
سمند مرا اندرین انجمن
نبد کس که اسب آورد بهر شاه
به پا خاست زینب به افغان و آه
برفت و بیاورد اسب نیا
بر شاه دین خسرو اولیا
گرفتند خونین دلان یک به یک
همه گرد آن باره ی تیز تک
به دست این رکاب آن عنانش گرفت
از آن حال شد زینب به افغان و آه
بگفتا: که ای یادگار مهان
دگر خواهری جز من اندر جهان؟
زبهر برادر کشید اسب پیش
که تاوی بتازد سوی مرگ خویش؟
شهنشاه گریان بر آمد به زین
بدو مویه گر بانوان گزین
چنین بود اگر حال در آشکار
ولی در نهان بد دگرگونه کار
عنان دار او بود روح الامین
دوان قابض روح اندر یمین
مکاییل بگرفته او را رکاب
قضا و قدر پیشرو با شتاب
سرافیل با صور نوبت زنش
گذشته ز عرش برین گردنش
زخیمه روان گشت زی دشت کین
عیان دست یزدانش در آستین
زاسبش پدیدار فر براق
ز بانگ سمش ناله ی الفراق
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۸ - آمدن گروهی دیگر از جنیان و منصوره باسپاهی از ملک به یاوری امام انام
نبخشید دستورشان شاه دین
هم آنان برفتند از آن سرزمین
از آن پس فرود آمدند از فلک
سپاهی بدان سرزمین از ملک
بدند آن سپه چار و بیور هزار
ابر ناقه های بهشتی سوار
پی یاری آن خداوند فرد
بر آراسته تن به رخت نبرد
علم هایشان جمله از نور بود
برایشان سپهدار منصور بود
کشیدند قدسی سپه هر طرف
رده در رده پره در پره صف
سپهدار منصور از آن سپاه
سوی مرکز شاه پیمود راه
به پوزش ز پشت بهشتی سمند
فرود آمد آن قدسی ارجمند
بزد بوسه بر سم یکران شاه
بگفت: ای شه آفرینش پناه
من و این سپه ز آسمان آمدیم
به خدمت گزاری چمان آمدیم
رسانیده جان آفرینت سلام
تو را داده زان پس بدینسان پیام
که من از تو خوشنودم وشادمان
فرستاد اینک سپه ز آسمان
که یار تو باشند در این نبرد
بر آرند از دشمنان تو گرد
نسازم هم از پایگاه تو کم
سر مویی ای پادشاه امم
من اینک میان بسته ام استوار
که در این نبردت شوم دستیار
بدو گفت فرمانده ی آب و خاک
که ای پیک یکتا خداوند پاک
مگر خفته ای؟ هان! توبیدار شو
برو عاجزان را مدد کار شو
بر آنی کسی را کنی یاوری
که از بنده گی یافته داوری
سپهر و زمین زیر فرمان اوست
جهان بسته ی بند پیمان اوست
تو از امر من بآسمان زیستی
اگر من نباشم تو خود کیستی؟
منت بر گشودم به پرواز پر
منت تاج نصرت نهادم به سر
زامر جهاندار یزدان من
روان ها بود زیر فرمان من
اگر یک اشارت کنم در زمان
برآید ازین کالبدها روان
نه بیچاره از کثرت دشمنم
که از دوست عهدی است برگردنم
منم کشته ی عشق جانان خویش
نپیچم سر از عهد و پیمان خویش
تو یاری به عشق ابد چون کنی؟
خداوند خود را مدد چون کنی؟
برو من نخواهم بجز دوست یار
مرا بس بود یار من دستیار
دراین دشت باید که من سردهم
چو بی سر شدم بر سر افسر نهم
جهانی که خود در پناه من است
کجا در خور دستگاه من است؟
بباید کشم رخت از این جهان
زنم خرگه خویش در لامکان
چو منصور از شاه رخصت نیافت
ابا لشکرش سوی بالا شتافت
به درگاه یزدان بگفت آفرین
بگفت آنچه بشنید از شاه دین
خطاب آمد او را ز عرش برین
که بار دگر تاز سوی زمین
درآنجا که او را بود جایگاه
پرستنده اش باش با این سپاه
به زوار قبرش پرستار باش
برایشان همی نور رحمت بپاش
به فرمان دادار با آن سپاه
دگر باره منصور با اشک وآه
ز گردنده گردان فرود آمدند
در آن سرزمین با درود آمدند
هم اکنون به گرد حریم حسین (ع)
شب و روز گردند با شور و شین
همی نور از قبه ی شهریار
نشانند بر عرش پروردگار
چو رفتند آنان شه داد راست
از آن کشن لشکر هماورد خواست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۹ - داستان آمدن درویش بلخی به خدمت پادشاه
چو درویش از خویشتن رسته ای
دل اندر ره نیستی بسته ای
ز تاج تولا سرش تاجدار
زهر ترک آن ترک جان آشکار
زچهل تارش این نکته بودی عیان
که اندر وفا سخت بسته میان
همی گفت بر دوش او تخت پوست
که در مغز او نیست جز یاد دوست
ز گیسو به گردن کمند رضا
به جان و به دل پیرو مرتضی (ع)
ز چوبش یکی کاسه برکف پرآب
به دل عشقش آتش فکنده به آب
چو از دور شه روی او را بدید
ز سیمای او گشت بر وی پدید
که باشد یکی ز آشنایان او
ز یاران فرخنده رایان او
به بر خواند او را شه ماه و مهر
نظر بر وی افکند از روی مهر
هم از آن نظر کارها ساختش
زبند دو گیتی رها ساختش
دل دیگرش داد و جان دگر
کشیدش به سوی جهان دگر
به نرمی بدو گفت: کای رهنمود
چه جویی در این پهندشت نبرد؟
چه خواهی؟ که ای؟ از کجا آمدی؟
شتابان بدین جا چرا آمدی
در این دشت جز تیر و شمشیر نیست
برو گر تو را زهره ی شیر نیست
به شه گفت آن مرد شوریده حال
که بلخ است جای من ای بی همال
سوی تربت شیر پروردگار
ز بهر زیارت شدم رهسپار
شب دوش با جان اندوهگین
غنودم درین سرزمین خشمگین
ازین برشده خرگه شاهوار
شنیدم یکی کودک بی قرار
ز لب تشنگی دم به دم می سرود
ز سوز عطش تابم از تن ربود
سپیده چو این شمع آتش بدن
پدید آمد از این زمرد لگن
من این کاسه بردم سوی رودبار
نمودم پر از آب شیرین گوار
که شاید بدان خردسالش دهم
دلش را ز سوز عطش وارهم
گرفت ازکفش شاه کشکول آب
فرو ریخت آن آب را بر تراب
بدو گفت: آب آفرینیم ما
نه از تشنه کامی حزینیم ما
همه، تشنه ی وصل جانانه ایم
از آن در هیاهو چو دیوانه ایم
نگه کرد ژولیده، دید آن زمین
یکی ژوف دریا شده، سهمگین
ز هر ناخن پنچ انگشت شاه
یکی رود از آب بگرفته راه
ز یکسو گشاده در آسمان
ملایک ستاده عنان در عنان
به کف هر یکی را یکی جام آب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
فروماند درویش اندر شگفت
سپس شاه، کشکول را برگرفت
پر از ریگ کرد و بدان مرد داد
چو نیکو نگه کرد آن پاک زاد
مرآن کاسه را دید بر جای سنگ
بیاکنده از گوهر رنگ رنگ
چو آن دید شوریده ی ژنده پوش
به خاک اندر افتاد و برزد خروش
ببوسید سم سمند امام
بگفتا: که شاها تو را چیست نام؟
که در مشت تو سنگ مرجان شود
وز انگشت تو خاک، عمان شود
ملایک همه زیر فرمان توست
سپهر و زمین، گوی چوگان توست
بدو گفت: شاه علی (ع) گوهرم
بود دختر مصطفی (ص) مادرم
حسینم (ع) که پروردی ام درکنار
گرامی چو جان شیر پروردگار
مر این قوم در بند قتل منند
از آنرو که با مرتضی (ع) دشمنند
چو آن راز جو آگه از کار شد
دل روشنش جای تیمار شد
به حال شهنشاه بگریست زار
وزو خواست دستوری کارزار
چو دستور دادش به میدان شتافت
سنانی شکسته به ره بازیافت
ربود از زمین آن شکسته سنان
بزد خویش را بر سپاهی گران
بدان نیزه کشت از سپه پنج مرد
سپس جان خود برخی شاه کرد
ولیکن شنیدم ز دانشوران
که از بعد شه چون اسد گوهران
به دفن شهنشاه بشتافتند
ورا زنده درکشتگان یافتند
ولی بود اندام او پاره پار
چو به گشت زی نینوا رهسپار
همه عمر آنجا پرستنده بود
ز ما باد بر جان پاکش درود
ایا سالک راه فقر و فنا
که اندر دلت خفته گنج غنا
نهشته سر اندرکمند جهان
نگشته دلت پای بند جهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۰ - در اندرز یار دیرین خویش میرزا علی دوست کرمانشاهانی متخلص به سالک گوید
زخلق جهان رشته بگسیخته
به خاک آبروی هوس ریخته
رخ از مالک و مال جهان تافته
که اندر دلت نور جان تافته
تهی جانت از تابش نور نیست
سرت هیچگه خالی از شور نیست
قناعت متاعی ز دکان توست
صبوری یکی گوهر از کان توست
نه از بهر نان سوی دو نان شوی
نه بر خوان نامرد مهمان شوی
شب و روز دمساز و غمخوای من
به هر کار در، مهربان یار من
روانم گرو مانده در مهر تو
دو بیننده ام روشن از چهر تو
به کنج ملال از چه بنشسته ای؟
به رخ بر، در خرمی بسته ای
زکاشانه تا چند نایی برون؟
زانده خوری چند چون نافه خون؟
ممان زار ازین بیش و منشین دژم
مخور غم که درخورد تو نیست غم
کجا غم خورد سالک راه دوست؟
چو داند که هر شادی و غم ازوست
غم عشق را خاطری شاد به
دل از بند اندیشه آزاد به
خدا جوی را رنج و راحت یکی است
ازل تا ابد پیش او اندکی است
اگر فی المثل کام او دیر شد
نباید همی زود دلگیر شد
گرش رفت باید و به اقلیم چین
نشاید که افتد به ابروش چین
طلب باید و کوشش و راستی
به یزدان پناهیدن از کاستی
اگر چند در سخت بر بسته است
گشاید بر او کز خودی رسته است
نخفته است بیننده ی کردگار
نهان ها ببیند همه آشکار
هر آنکو رود سوی وی یک قدم
به پیش آدرش شاهراه قدم
بس است ار بود درد، درمان مجو
که درمان بجوید تو را کو به کو
نماید به تو خویش را رهنما
کشاند سوی شهر بند بقا
ز درویش بلخی تو اندازه گیر
که چون درد در سر، او بد ستیر
پی تربت مرتضی می دوید
جمال جهان آفرین را بدید
کلیم از پی نار زی طور شد
چو جوینده بد نار او نور شد
که انی اناالله شنید از درخت
چنین اند مردان فرخنده بخت
تو گر مرد راهی چنین پوی راه
که تا بهره یابی زدیدار شاه
ولی، تا ولی را ندانی نخست
به چشم آیدت هر شکسته، درست
سر آهنگ این کاروان را بجوی
وزان پس به راه حقیقت بپوی
خدا را درین ره بسی مرد هست
که وامانده گان را بگیرند دست
شکسته طلسمات هر هفت خوان
رسیده به سر منزل جاودان
ز شاخ توکل ثمر یافته
قوی پنجه ی آز را تافته
تهی خرقه از بود خود ساخته
به غیر از خدا هیچ نشناخته
برون آمده همچو زر از خلاص
به هر تاب نگداخته چون رصاص
نگوید مگر آنچه خواهد خدای
به هر دو جهان گشته فرمانروای
خدامان به وی آشنایی دهاد
به دل از دمش روشنایی دهاد
کنون باز گردم سوی کربلا
بگویم که باشه چه وقت از بلا؟
چو آن مرد فرزانه درویش بلخ
مه زندگانیش آمد به سلخ
بد استاده بر جای خود شهریار
که لختی بیاساید از کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۵ - حمله ی هفتم شاه مظلومان
ره پویه بر بارگی بسته شد
همه صف به بدخواه بگسسته شد
زبیم شرر بار شمشیر شاه
بد اندیش از مرگ جستی پناه
گریزنده از پیش آن شاه تفت
سپه تا به دروازه ی کوفه رفت
شنیدم در آن روز بیور هزار
به شمشیر آن شاه شد کشته زار
خداوند، سرگرم پیکار بود
که از سوی مینو ندایی شنود
بگفتندش: ای آرزومند ما
نداری مگر رای و پیوند ما؟
گرت هست، این سخت پیکار چیست؟
به خود دادن این رنج و آزار چیست؟
پدید است در پیش دست خدای
سپهر ار برآید بیفتد ز پای
تو پیمان نهادی به روز الست
که از جان بشویی در این راه، دست
من امرت نکردم که درکارزار
شوی کشته ی تیغ بدخواه زار
کنون گر زن پیمان پشیمان شدی
زمرگ جوانانت پژمان شدی
کنم زنده جانداده گان تو را
جوانان آزاده گان تو را
هم ایدون بزن بانگشان تا ز جای
جهند آن دلیران رزم از مای
بمان در جهان خوشدل و سرافراز
نسازم کم از پایگاه تو باز
همان دوستداری و محبوب ما
شه عالم و بنده ی خوب ما
چو بشنید شاه جهان این ندا
بگریید و گفت: ای یگانه خدا
زعهدی که بستم پشیمان نیم
به عشقت چنین سست پیمان نیم
گذشتم ز فرزند و مال و عیال
پی دیدن آن دل آرا جمال
گرم صدره از تن در آرند پوست
به خوشنودی دوست، نغز و نکوست
نیم شادمان جز به پیوند تو
کیم؟ بنده ی آرزومند تو
به مهرت، زما و منی رسته ای
به خورشید چون ذره پیوسته ای
بکاوندم ار، پیکر خونفشان
بجز تو نیابند از من نشان
بگفت این و کرد آن شه تشنه کام
مرآن تیغ خونریز را در نیام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۰ - آمدن ذوالجناح به بالین امام و سپردن آن حضرت سلاح امامت را بدو
تنی دید مانند لاله ستان
پر از غنچه ی ناوک جانستان
ز خونش به هر سو روان جویبار
زمین بلا را شده آبیار
چو نیکو خداوند خود را شناخت
به گردون سهیلی زغم برفراخت
فرو ریختش از دو بیننده اشک
تو گفتی که بر روی بسته دو مشک
به زاری ببویید پا تا سرش
به دندان همی تیر کند از برش
همی کوفت برخاک سم، دم به دم
همی یال در پیش او کرد خم
که شاها چه خسبی به زین بر نشین
بزن تیغ بر تارک اهل کین
چو بیند تو را خفته بد خواه تو
نهد رو به تاراج خرگاه تو
شهنشاه بگریست بر حال او
بسی سود کف بر سر و یال او
بگفت: ای براق شهادت مرا
سبک تک سمند سعادت مرا
تمام آمد از یاری ات کار عشق
به منزل رسانیدی ام بار عشق
مرا نیست دیگر به زینت نشست
فلک راه پیکار بر من ببست
پس از من تن آسای به گیتی بپای
نیارد کسی بر رکاب تو پای
مگر آنکه آرد تو را زیر زین
در آخر زمان شهسواری گزین
که آن شهسوار از نژاد من است
چو من بابد اندیش دین دشمن است
به پشت تو گیتی گشایی کند
به دین خلق را راهنمایی کند
به تیغ کج آرد سوی راستی
بود هر کجا کژی وکاستی
چو آید پدیدار روز شمار
شوم من دگر باره برتو سوار
تویی شاه اسبان خرم بهشت
منم شاه شاهان مینو سرشت
چو آید گفت و بگشاد جوشن زیر
دگر آن شرر بار تیغ دو سر
دگر هیکلی کش به بر یادگار
بد از باب و پیغمبر تاجدار
هم ساز و برگ ولایت که داشت
به قرپوش زین تکاور گذاشت
برآن باره بر تنگ ستوار کرد
به فرمان یزدان چنین کار کرد
که از آن باره بر تنگ ستوار کرد
به فرمان یزدان چنین کار کرد
که آن رخت و آن آلت کارزار
بماند بر زادگان یادگار
بفرمود باباره، بگشای پر
چو مرغان و این رخت باید به بر
بدانسو که گویمت بشتاب هین
به زیر تو اندر نوردد زمین
به یک گردش چشم، پروردگار
رساند تو را پیش یک مرغزار
به جایی ز گیتی که چشم کسی
ببینندش ار باز جوید بسی
مراین رخت و این آلت کارزار
ز قرپوس برگیر و آنجا گذار
که ایزد نگهداردش بهر آن
که با تیغ حیدر گشاید جهان
چو باز آمدی اندرین سرزمین
مرا کشتی بینی به شمشیر کین
بیالا به خونم بر و یال را
چو گلزار کن چهره ی آل را
گسسته عنان و نگونسار زین
برو سوی آن بانوان حزین
بگو: کشته شد شهریار شما
سیه شد چو شب روزگار شما
چو احمد زتیغش به سر تاج عشق
شد از کوهه ی من به معراج عشق
برفت او ابر رفرف اشتیاق
من از وی به جا مانده همچو براق
بسازید از بهر رنجی دراز
که آمد زمان اسیری فراز
سرآمد جهان بر نگهبانشان
غم آمد به مهمانی خوانشان
بدین میهمان همزبانی کنید
چنان کش سزد میزبانی کنید
که این تازه مهمان زخوان شما
نخواهد شدن تا قیامت جدا
به هر برزن و شهره یار شماست
یکی هدیه از شهریار شماست
سخن کوته آن اسب پوینده تفت
به پای خداوند سر سود و رفت
چو رفت او شهنشاه بیهوش شد
ز گفتار، لب بست و خاموش شد
همی بود چنان زمانی دراز
از آن پس که آمد بدو هوش، باز
بلایی زنو سوی شه کرد رو
که داغی نهد بر سر داغ او
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۲ - روایت فاطمه ی نو عروس در غارت خیمه گاه گوید
زخرگه برون آمدم با شتاب
دلی پر ز آتش دو دیده پر آب
به ناگه بیفتادم آن دم نگاه
سوی کشته ی شاه و یاران شاه
بدیدم بدن هایی از نور پاک
فتاده همه غرقه در خون و خاک
به نزدیک هم خفته بی سر، تنا
چو قربانی حاجیان در منا
درآندم به اندیشه رفتم فرو
همی داشتم با خود این گفتگو
که امروز این مردم زشت نام
بکشتند مردان ما را تمام
که بودند مرد افکن و تیغ زن
چه سازند با ما که هستیم زن
چو مردان بریزند اگر خون ما
بود یاری بخت وارون ما
از این زندگی، مرگ بهتر بسی
که افتد به ما چشم هر ناکسی
من استاده، حیران زکار سپهر
که از ما چرا پاک ببریده مهر؟
به ناگه یکی خصم چون پیل مست
بیامد یکی نیزه او را به دست
رخش تیره و سهمگین سرخ موی
دو چشمش کبود و پر از چین به روی
گرازان و تازان چو گرگ دژم
گریزان ز وی آهوان حرم
رسیدی به هر یک از آن بانوان
بیازردی او را به چوب و سنان
کشیدی به سختی زسر معجرش
گرفتی ازو رخت و هم زیورش
سراسیمه از بیم آن زشت گرگ
همی خرد جستی پناه از بزرگ
من از دیدنش سخت ترسان شدم
گریزان به سوی بیابان شدم
چو دیدم گریزنده آن زشت مرد
زدنبال من اندر آمد چو گرد
بن نیزه بر دوش من کوفت سخت
فتادم به رو همچو برگ از درخت
ربود از سرم معجر آن نابکار
به گوشم بدید اندرون گوشوار
گرفت و چنانش به سختی کشید
کز آن پرده ی گوش من بر درید
روان گشت بر چهر خونم زگوش
زآسیب آن زخم رفتم زهوش
فتادم چو بر خاک بی توش وتاب
همی تافت بر پیکرم آفتاب
چو لختی برآمد به هوش آمدم
خروشی زبالین به گوش آمدم
یکی برسرم گریه می کرد زار
کشیدی زدل ناله همچون هزار
چو کردم نگه دیدم آن زینب (س) است
که از بهر من روز او چون شب است
چو دید آنکه آمد روانم به تن
بفرمود کای مونس جان من
مرا کاشکی تن شدی بی روان
نمی دیدم اینسان تو را بی توان
به پاخیز وزین بیش ایدر مپای
منت می برم گر تو را نیست پای
که آشفته ام بهر طفلان شاه
دگر بهر آن خسته ی بی پناه
ندانم کز آن قوم بیدادگر
مرآن بیکسان را چه آمد به سر
بگفتم: که ای بانوی غمگسار
چه سان سر برهنه شوم رهسپار؟
یکی جامعه ی کهنه آور به من
که با آن بپوشم سر خویشتن
به من گفت بانو بسی پر ز آه
مرا بین وزان پس زمن جامه خواه
به چیزی اگر دسترس داشتم
سر خود برهنه بنگذاشتم
چو دیدم نکو عصمت کردگار
نبودش چو من چادر و گوشوار
به جز موی چیزیش برسر نبود
بر و دوشش از تازیانه کبود
چو دیدم چنان از سرم هوش شد
غم خویشم از دل فراموش شد
از آنجا برفتیم پس با شتاب
سوی خیمه بر چهره از کف نقاب
چو رفتم بدیدم که درخیمه گاه
نمانده به جا غیر خاک سیاه
شهنشاه بیمار در آستان
بیفتاده برخاک و خفته سنان
تن نازکش تفته ازتاب تب
ز بی آبی اش خشک گردیده لب
نشستیم بر گرد او مویه گر
که ما را از تن این پس چه آید به سر؟
زتاراج خرگاه زین العباد
ستم ها که آن شاه دید از عناد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۴ - خطبه خواندن حضرت زینب (س) در خارج کوفه
سر از برج محمل چو مهر از سپهر
برون کرد و گفتا پر از خشم چهر
که هان ای گروه تبه روزگار
که پیوسته تان بر کژی رفته کار
چه دارید افغان و زاری؟ خموش
ببندید دم باز دارید گوش
ز فرمان بانو، سپاه ستم
بماندند برجای خود بسته دم
گره کوس را نعره شد درگلوی
دهان بست، شیپور ازهای و هوی
زبان جرس لال شد در دمش
علم، خشک شد در هوا پرچمش
گلوگاه ها بسته شد بر نفس
فتاد از هوا بانگ پر مگس
توگفتی که آفاق، ویرانه گشت
روان ها زتن، پاک، بیگانه گشت
سپس بانوی دین سخن ساز کرد
به نام خدا خطبه آغاز کرد
تو گفتی مگر باب او حیدر است
که برپاک یزدان ستایشگر است
خداوند و باب و نیا را ستود
بدانسان که از وی سزاوار بود
سپس گفت: ای کوفیان دو رنگ
که کردار تان جمله ریو است و رنگ
برآرید از آل احمد (ص) دمار
پس آنگه برایشان بگریید زار
مبادا تهی چشمهاتان زاشک
که برچشم بی گریه آرید رشک
همه کارتان رنج و اندوه باد
به گیتی نمانید یک روز شاد
شما را چو آن زن بود داستان
که سازد همی پنبه را ریسمان
چه بدها که نفس و هوای شما
نهاده است در پیش پای شما
روا برشما گشته خشم خدای
به دوزخ شما راست پیوسته جای
مرا این ناله و گریه از بهر کیست؟
شما را به خود زار باید گریست
بخندید اندک بگریید بیش
از این ننگ کامد شما را به پیش
گر ازگریه سازید خود را هلاک
نگردید از رنگ این ننگ، پاک
سر نامتان اندر آمد به خواب
نشوید چنین ننگ را هیچ آب
که برسبط احمد کشیدند تیغ
نخوردید بر رهبر خود دریغ
که شد کشته با تیر و زوبین و خشت
سر نوجوانان خرم بهشت
دلیری نمودید با شاه خویش
پناه و نماینده ی راه خویش
به جاه بلند پیمبر، شکست
فکندید و شد نام اسلام پست
سرا پرده اش را زکین سوختید
وزآن بهر خود آتش افروختید
بدا روزگار شما، زین گناه
که شد رنجتان در ره دین تباه
همه سودتان با زیان بر، یکی است
شما را به خود زار باید گریست
برید از خدا، دست های شما
بشد خشم یزدان سزای شما
هلا کوفیان خاک غمتان به سر
که هستید ازکار خود بی خبر
یکی نیک بینید درکار خویش
چه کردند با شاه و سالار خویش
ببینید تا خود ز خیرالابشر
بریدید ازکین، کدامین جگر؟
چه کردند با پرده گی های او؟
ببردید از خود چه سان آبرو؟
چه خون ها که از وی فرو ریختند؟
چه آشوب در دین برانگیختند؟
از این کرده ی زشت نادل پسند
چه لب ها که مردم به دندان گزند
شگفتی نباشد که از این ستم
شکافد زمین، کوه، پاشد زهم
و یا آسمان خون ببارد به خاک
ز اندوه این ماتم دردناک
ولیکن بود کیفر آن جهان
بسی سخت تر، نیست بر ما نهان
که فردا ندارید فریاد رس
رسد خشم یزدان چو از پیش و پس
نباشید خوشدل بدین روز چند
که بینید کامی ز چرخ بلند
که پیش خدا از دمی کمتر است
کسی از بر داد یزدان نرست
خدا درکمین ستمکارهاست
ورا با بد اندیش دین کارهاست
چو گفتار بانو درآمد به بن
ازآن نغز گفتار و محکم سخن
هر آنکس که بشنید شد درشگفت
سرانگشت حیرت به دندان گرفت
یکی مرد پیر از میان گروه
بگریید چون ابر نیسان به کوه
به زاری بگفتا: که ای دخت شاه
سخن راست گفتی و هستم گواه
فدای شما باب و مامم که هست
مقام شما برتر از هر چه هست
جوانتان زهر نوجوان بهتر است
به هر پیر پیرانتان مهتر است
از این کار ما را یکی ننگ خاست
که آن داستان تا قیامت به جاست
بدا حال ما کوفیان، زین گناه
که شد روی ما در دو گیتی سیاه
سپس فاطمه دختر شهریار
که از خون داماد بودش نگار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۲ - زدن سر پر نورامام شهید (ع) را درکوفه برنیزه
سرشاه را گفت آن نابکار
نمایند بر نیزه ای استوار
برآرند برگرد بازار وکوی
که دانند این مردم فتنه جوی
کز آل علی (ع) پاک شد روزگار
به پور معاویه شد راست کار
چو لختی بدادند درکوفه سیر
سر پاک آن قدوه ی اهل خیر
جهان را به سر خاک غم بیختند
به شاخ درختیش آویختند
بر آن نخل بن، آن سر سرفراز
همی خواند قرآن به صوت حجاز
چو آن دید حارث از آن پاک سر
که آن مرد را بد وکیده پدر
به خود گفت: چون می سراید سخن
سری چند گه دور مانده ز تن؟
همانا جهان بین من تیره شد
و یا دیو بر هوش من چیره شد
بدو گفت شه، دور شو زین گمان
مخوان مرده آن را که بخشد روان
نمیریم هرگز، که ما زنده ایم
به نزد خداوند، پاینده ایم
لقای خداوندمان روز نیست
به جان بداندیش فیروز نیست
اگر عشق بر نیزه دارد سرم
نمردم که با یار همبسترم
چو این وکیده زشه این شنفت
شگفتیش افزوده شد بر شگفت
بدانست کان نغمه ها از کجا ست
تن و جان مردان ز مردم، جداست
بگریید یک لخت و با خویش گفت:
که امروزم این راز باید نهفت
مگر چون شب آید ببندم کمر
بچینم ز نخل ولایت ثمر
بدزدم از این مردم تیره بخت
من این میوه ی عشق را زین درخت
که دیگر نکوشند برخواری اش
نسازند اینگونه بازاری اش
به ناگه لب شاه چون گل شکفت
بدو پاسخ از راز پوشیده گفت
که بگذر از این کام ای نیکخواه
بهل تا که این مردم دین تباه
کنند آنچه خواهند با من زکین
که زود است دادار جان آفرین
از ایشان کشد انتقام مرا
به جایی رساند مقام مرا
که کس را نباشد بدان دسترس
خدا داند و من، دگر هیچکس
دلا مگذر از میوه ی این نهال
همی تا ببالد، بزار و بنال
درخت جهان را نمود آشکار
خدا تا چنین میوه آرد به بار
از آن باغ کون و مکان آفرید
که این میوه ی نغز آید پدید
پیمبر (ص) از آن کام، شیرین کند
زخونش علی (ع)، چهره رنگین کند
چنین میوه را چون کند آشکار
جهان داور پاک روز شمار
نهد در طبق داغ فاطمه (س)
بگیرد سبک، عرش را قائمه
بگوید که ای پاک جان آفرین
به این میوه ی باغ خلد برین
ببخشا گنه دوستان مرا
ز دشمن بکش انتقام ورا
بدو بخشد ایزد گناه همه
که جز او نباشد پناه همه
ایا داغدل مادر شهریار
سرافراز بانوی روز شمار
به آن میوه ی نورس باغ تو
که شد تازه از مرگ او داغ تو
که خواهی ز یزدان گناه مرا
کنی سرخ، روی سیاه مرا
چو روز دگر تافت از چرخ هور
ز روی هوا تیرگی گشت دور
به مسجد روان گشت پور زیاد
پی رفع بد نامی آن فساد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۶ - بردن اهل بیت امام مظلوم
چو آسوده گشتند اهل حرم
به ایوان اهریمن پرستم
نمودند خواهش از آن زشت نام
که بر پا نمایند سوگ امام
بد اختر بدان کار گردن نهاد
حرم را به ناچار دستور داد
عزا را یکی انجمن ساختند
جهان را ز شادی بپرداختند
نشستند خونین دلان گرد هم
نهادند سرها به زانوی غم
پریشیده موی و خراشیده روی
ببستند از دیده بر رخ دو جوی
همی یاد کردند از شاه خویش
زغم ها که آمد پس از وی به پیش
به سر بر همی دست ماتم زدند
ز افغان همه شام برهم زدند
به ناگه برآمد ز درگه خروش
که بدرید از زهره در چرخ گوش
بدان بانک و افغان زن های شام
که بودند مویان به سوک امام
همه سر برهنه همه موی کن
ابا ناخن غم همه روی کن
بپوشیده در برگلیم سیاه
پراکنده بر سر همه خاک راه
رسیدند از در همی فوج فوج
یم ماتم شه در آمد به موج
ز جا بانوان حزین خاستند
زنان پذیره بیاراستند
ز شیون چنان شام پرجوش شد
که شور قیامت فراموش شد
سرآهنگ آن کاروان عزا
مهین دخت خاتون روز جزا
فرستاد نزد ستمگر پیام
که آنگه شود کار ماتم تمام
که آید سرشاه و یاران شاه
به نزد زنان اندرین جایگاه
ز بهر دل دخت خیرالانام
فرستاد سرها بدانجا تمام
سرشاه را چونکه زینب (س) بدید
بزد پنجه و پیرهن بردرید
بیفتاد برخاک و برکند موی
توگفتی که ازتن بشد جای اوی
به سینه نهاد آن سر پاک را
بزد آتش از آه افلاک را
همیگفت شاها چه شد مادرت
که بیند چنین دور از تن سرت
پیمبر شه اهل بینش کجاست
علی (ع) ناظم آفرینش کجاست
که بینند شاهی که جبریل باز
به عرش برین بردش از مهد ناز
چنین خفته برخاک گرم زمین
تنش سوده از سم اسبان کین
برادر تن نامدارت کجاست
جدا از سر تاجدارت چراست
سرت برسنان سنان بود و دید
که برخواهرانت چه از غم سید
پناهم تو بودی چو رفتی ز دست
غم بی کسی پشت من برشکست
دریغ ای شهنشاه ایمان دریغ
که دادی لب تشنه جان زیرتیغ
بسی گفت ازین سان و برزد خروش
همی تا که بیگانه آمد ز هوش
پس آنگه گرفت ام کلثوم زار
به سینه سر ساقی نامدار
همیگفت زار ای سر انجمن
ابولفضل عباس (ع) شمشیر زن
چه آمد بدان دست های بلند
که با تیغ کینش ز پیکر فکند
تو تا بودی ای نام برادر شاه
بد از آسمان برترم پایگاه
تو تا زنده بودی به من آسمان
به خیره نیارست دید ای جوان
نبد زهره و ماه همسایه ایم
ندید آفتاب فلک سایه ام
پس از تو غمم برسرغم نشست
همه نام من گشت با خاک پست
ستم پیشه دشمن اسیرم نمود
به بند بلا دستگیرم نمود
چه گویم تو دیدی به بازارها
چه کردند با من ز آزارها
همیگفت ازینگونه تا رفت هوش
از آن بانو و باز ماند از خروش
سپس ام لیلای خونین جگر
ربود آن سر پر ز خون پسر
ببوسید از و لعل بی آب را
همان نرگس مست پرخواب را
بگفتا که ای نوخط مشگموی
همال پیمبر به دیدار و خوی
ز من مهر دل از چه ببریده ای
بگو تا چه زین ناتوان دیده ای
دویدم به دنبال تو روز بیست
نپرسیدی از من که حال تو چیست
تو را پروریدم از آن درکنار
چو جان خود ای زاده ی نامدار
کز آیینه ی دل زدایی غمم
بگریی پس از مرگ در ماتمم
ندانستم این را که پیرانه سر
به مرگت شوم ای جوان مویه گر
کسی کاین ستم داشت بر من روا
چو من باد در بند غم مبتلا
بسی گفت ازینسان و برزد به سر
همی تا که هوشش برون شد زسر
چو شد ام لیلی ز شیون خموش
دل مادر قاسم آمد به جوش
به سینه سر پور فرخ نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
یتیم حسن (ع) جانشین پدر
ایا ماه روی دل آرا پسر
تنی را که آغوش من بود جای
نگه کن بدین مادر ناتوان
که بنهفته تن در پرند سیاه
به مرگ تو چون روز در شامگاه
چو میرفتی ای پور فرخنده نام
سپردی به من دخت پاک امام
ندانستی این را که حرمت نگاه
ندارد ز من دشمن کینه خواه
کشد گوشواره ز گوش عروس
چه عذر آورم نزد تو ای فسوس
چرا زنده ماندم من ناتوان
چو ناکام رفتی تو ای نوجوان
بسی گفت و ناگاه خاموش گشت
بیفتاد برخاک و بیهوش گشت
وزان پس سکینه ابا درد و داغ
کشید از دل آوا چو مرغان باغ
پراز خون سر کودک شیرخوار
به سینه نهاد و بنالید زار
همی گفت کای زینب مهد عشق
چشیده ز تیر جفا شهد عشق
ایا مرغ باغ شه نینوا
چرا دم فرو بسته ای از نوا
ایا آهوی باغ خیرالانام
کدامین بداختر فکندت به دام
که زد برگلوی تو تیر جفا؟
که آزرد از قتل تو مصطفی (ص)
چو لختی چنین گفت از پا فتاد
زبانش از آن شور و غوغا فتاد
زبس مویه آل رسول انام
فتادند برخاک بیخود تمام
چو بگذشت لختی به هوش آمدند
دگر ره زغم درخروش آمدند
به آل نبی با غم و درد و سوز
سرآمد به ماتمگری هفت روز
شبی هند بانوی کاخ یزید
که برشوی او باد نفرین مزید
چنین دید روشن روانش به خواب
که درهای این خیمه ی بی طناب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۸ - در مناجات بدرگاه قاضی الحاجات گوید
خدایا به یعقوب آل رسول (ص)
بدان یوسف مصر جان بتول (س)
که درچاه زندان دوزخ تنم
مسوزان به جنت بده مسکنم
خود این دانم ای داور رهنمون
که دارم گنه ز آفرینش فزون
سبک تر بود لیک از پر کاه
برکوه بخشایشت آن گناه
چه غم با چنان بخشش بی شمار
من از تیره گی دارم کردگار
به ویژه که خواهشگرم هست شاه
در آن گرم روز انداران پیشگاه
بدین نامه من یکجهان تیره کار
چون خود سوی مینو کشانم زنار
چو این نامه من یکجهان تیره کار
چون خود سوی مینو کشانم زنار
چو این نامور نامه پرداختم
تن از بند دوزخ رها ساختم
جهان پادشاها تو کامم بر آر
مسازم بر مردمان شرمسار
برآمد ازین نامه چون کام من
چو آغاز نیکو کن انجام من
به شاهنشهان فراز و فرود
ز پروردگار جهانبان درود
به یزدان بخشنده از من سپاس
که چندان روان مرا داشت پاس
که سیم خیابان بپرداختم
به گردون سر فخر افراختم
ببردم بسی اندرین نامه رنج
نه از بهر نام و زر و مال و گنج
امیدم به فضل خدا بود و بس
نبد یاورم غیر او هیچ کس
به هر بیت در شان این خاندان
خدا خانه ای وعده داد از جنان
امید آنکه من برخورم زین نوید
ز بخشایش حق نگردم نمید
خدایا به خیرم نما خاتمه
به حق گزین دوده ی فاطمه (ع)
مرا بخش چندان بگیتی زمان
گشاده دل و طبع و گویا زبان
که این نامور نامه گردد تمام
بدانسان که بپذیرد او را امام
کنون این نیوشنده گفتار نو
ز چارم خیابان تو از من شنو
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱ - در ستایش حضرت پروردگار و شرح خونخواهی مختار وفادار از قاتلین فرزند احمد مختار (ص)
سر نامه را نامی افسر بود
که آن افسر آرای هر سر بود
بدان بی نیازی است ما را نیاز
کز او یافته هر دوگیتی طراز
خدایی که جان و جهان آفرید
به حرفی هم این وهم آن آفرید
یگانه خدایی که بی چون و بود
ز اندیشه و وهم بیرون بود
به شیری خورش داده از راه گور
وزو پوست برکنده از نیش مور
زحکمت یکی را دهد رای وهش
کند پشه را پیل، و نمرود کش
جهان پادشاهی کش انباز نیست
درخشم او هیچگه باز نیست
به جز بر رخ آن که از بین خشم
ز بخشایش او فرو بسته چشم
حکیمی که آورد او درظهور
زنه باب و از چار مادر سه پور
شکسته دل ما زگل آفرید
در آن خانه ی پاک منزل گزید
در آن دل که او نیست باطل بود
ز آتش سرشته است، نی گل بود
ز روز ازل گشت از او تابناک
به فانوس تن شمع جان های پاک
چو با مشتی از خاک این کار کرد
و را بر بد و نیک مختار کرد
به شکرانه تو نیز او را پرست
به بد تا توانی میالای دست
خدای بی انباز را بنده باش
فرستاده گان را پرستنده باش
به راهی که رفتند ایشان برو
منه در بر دیو جان را گرو
به ویژه ره شاه معراج و تاج
که از هر نبی حشمتش خواست باج
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳ - در منقبت حضرت امیرالمومنین و اولاد طاهرین او علیه السلام گوید
شه اوصیا داور اولیا
زرویش عیان، فره ی کبریا
صفات خدایی از او آشکار
رخش مظهر جلوه ی کردگار
کسی کاین خداوند دین را شناخت
به خوبی، جهان آفرین را شناخت
زمهرش، دل هر که بی نور شد
بدو دیو، نزدیک و حق دور شد
ز اندیشه ذاتش بسی برتر است
شناسای او، پاک پیغمبر است
بدان سان که پیغمبر او را شناخت
نبی را همان گونه حیدر شناخت
مرآن هر دو را نیز پروردگار
شناسد چنان چون بود سر کار
درود فزون باد بر نور او
بدان جفت و آن یازده پور او
که هستند مر خلق را راهبر
به سوی خدا جد و پدر
من و مدح این پیشوایان دین
تو بی باکی و خیره رایی ببین
به پاکی خداوند گفته ثنای
به فرقان از این دوده ی رهنمای