عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۳ - بدرود امام(ع)با قبر مقدس برادر
بسی مویه ها کرد و پوزش نمود
چنان چون سزاوار آن شاه بود
چو ازکشور شب سوی مرز روز
بسیج سفر کرد گیتی فروز
به کاخ ولایت امام زمان
شد ازقبر فرخ برادر چمان
غلامان و یاران خود را سرود
که زی بار بستن گرایید زود
بسی اشتر راهور آورید
بسی هودج زرنگار آورید
که ناگه زدرگاه شه مویه خاست
نوانگشت از آن کوی برچرخ راست
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۹ - درستودن ذوالجناح و سوار شدن امام برآن و بیرون رفتن از مدینه به عراق
بدش یادگار آن خداوند دین
یکی باره ازسید المرسلین
جهان تنگ درپیش یک گام او
براق شهادت زحق نام او
یکی گوی زر قرص خور در دمش
یکی نعل سیمین هلال ازسمش
فتاده زیک سم آن تیز تک
مه نو گه دو به بام فلک
شدی آن همایون تک رهنمون
به یک جنبش ازهر دوگیتی برون
نمودی سوار ار برای شنا
رکاب ار به پهلوی او آشنا
به کیهان ندیدیش بی شک و ریب
مگر دربیابان و میدان غیب
همین بس که آن باره ی سرفراز
بدی اسب پیغمبر بی نیاز
ندیده گه تک ستاره خوی اش
ندیده است چشمی غبار پی اش
برآمد شهنشاه گردون براق
بدان باره چون مصطفی بربراق
نه شه گر عنانش نگه داشتی
قدم زانسوی چرخ بگذاشتی
زشوق سواری چنان ذوالجناح
برون آمدش ازجوارح جناح
چو بنشست بر پشت آن شاه دین
رسید این ندا زآسمان بر زمین
که زین تو ای باره عرش خدای
بود راکبت ایزد رهنمای
سمندی چنان را سواری چنین
سزا باشد اربر نشیند به زین
ازین به نیامد به کیهان سوار
مگر احمد و صاحب ذوالفقار
توگفتی چو آن شه به زین برنشست
که یزدان به عرش برین برنشست
سرودشان دویدندش ازچپ و راست
زنه پرده ی چرخ فریاد خاست
روان آن شهنشاه را بنده وار
قضا و قدر از یمین و یسار
نشستند زان پس یلان دلیر
براسبان آهو تک خود چو شیر
یکی کاروان شد ز یثرب روان
خداوند دین میر آن کاروان
همه دشت بانگ روارو گرفت
زماه علم چرخ پرتو گرفت
بهین معنی صورت کاف و نون
چو جان ازتن یثرب آمد برون
چه جانی که جز پاک ذات خدای
فدایش همه اهل هردوسرای
همه نوریان پیکری تابناک
درآن پیکر آن پاک تن جان پاک
چنین جان زپیکر چو بیرون شود
همه آفرینش دگرگون شود
چه آید ازآن تن که جانیش نیست
تو بیجان تنی هیچ دیدی که زیست؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳۵ - رفتن جناب مسلم به مدینه ی طیبه
شدآنگه زبطحا زمین رهسپار
سوی تربت شاه یثرب دیار
چو روشن جهان بین آن هوشمند
بیفتاد بر بارگاه بلند
پیاده شد از اسب و خم داد یال
به پوزش بدان پیشگاه جلال
غریوان درآن تربت تابناک
بمویید زار و ببوسید خاک
که ای درگهت قبله راستین
حریم تو را کعبه درآستین
تو تا در جهان سایه گستر بدی
ابر تارک دهر افسر بدی
به گرد اندرت دوده بودند جمع
بدانسان که پروانه برگرد شمع
زگیتی چو فرتو بگسسته شد
درفرهی بر همه بسته شد
همان دو گرانمایه پور جوان
که بد یادگار تو اندر جهان
یکی را جگر پاره از زهر گشت
زدیدار او دوده بی بهر گشت
دگر یک هم اکنون به یکباره گی
سپارد همی راه آواره گی
ز مرز تو ناچارپیموده راه
خدا خانه برده به خانه پناه
زبیداد و پرخاش اهل ستم
مکان درحرم کرده صید حرم
من ایدون به فرمان آن سرفراز
روانم به سوی عراق از حجاز
به عهدی کزین پیش بر بسته ام
بدان عهد محکم کمر بسته ام
نیندیشم ازرنج و تیمار راه
دژم هستم ازآنکه دورم زشاه
چو لختی درآن پیشگه راز گفت
به مژگان همی گوهر از اشک سفت
ببوسید خاکی که روح الامین
بسودش پی سجده رخ بر زمین
پس آنگه از آن تربت پاک تفت
خروشان سوی خانه خویش رفت
همه دوده گرد آمدندی به بر
پراز آب چشم و پر از خاک بر
که شیرا دلیرا بزرگا گوا
سوارا هژبرا یلا پهلوا
بدین سان شتابان کجا می روی؟
چه پیش آمدستت چرا می روی؟
چو افغانشان دید فرزانه مرد
به ایشان چنین گفت با داغ و درد
که با من چنین رفته فرمان زشاه
کازیدر سپارم سوی کوفه راه
نمود از سران شهریاری بزرگ
مرا نامزد بهر کاری بزرگ
من اینک برفتم شما بر به جای
بمانید در زینهار خدای
چو لختی بدان بیکسان راز راند
دو پور گرانمایه را پیش خواند
بگفت ای دو فرزند فرخنده فر
بسازید بامن بسیج سفر
ازآن پس سپهدار با یال و سفت
به پیکر سلیح اندر افکندروگفت
یکی باره ی نغز فربه سرین
میان لاغر و چابک و دوربین
چو باره که چون پویه جستی دمان
بجستی زنه باره ی آسمان
چو خنگ فلک زیر زین آورند
بر آن سوار گزین آورند
به فرمان او زین زرین لگام
نهادند بر باره ی تیز گام
برآمد برآن رخش صرصر شتاب
چو بر پشت چرخ بلند آفتاب
بگفتا ستایش کنان روزگار
فری زین ستور و فری زین سوار
سپس آن سرافراز فرخ گهر
زیثرب سوی کوفه شد رهسپر
به همراه آن آزموده سوار
پیاده دو تن رهبر هوشیار
دو فرزند دلبند فرخ رخش
صنوبر قدان شکر پا سخش
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۹ - به دار کشیدن ابن زیاد بد بنیاد پر فساد مشکور زندانبان را
به دژخیم بد خویش آنگه سرود
که این را به دار اندر آویز زود
به فرموده دژخیم خوارش کشید
نترسید ازحق به دارش کشد
زدش تازیانه به بر پنج صد
که نفرین رسادش به کردار بد
نخستین بدو تازیانه فرود
چو آمد به پاکی خدارا ستود
دوم تازیانه چو بروی رسید
شکیب ازخدا جست و دم درکشید
زدش چون سیم تازیانه به بر
همی خواست آمرزش ازدادگر
به چارم چنین گفت آن بی گناه
که ای دادگر داور هوروماه
گوا باش کایدون به آیین پاک
شدم کشته در یاری دین پاک
به پنجم چنین گفت آن نامدار
که ای پاک یزدان به روز شمار
مراساز بر باغ خلد برین
به پیغمبر و آل پاکش قرین
پس آنگه شد از راز گفتن خموش
همی بود تا از تنش رفت توش
درآن دم ازو تشنگی برد تاب
ازآن ناکسان خواست یک خرعه آب
نیارست یک تن جوابش دهد
زبیم بد اندیش آبش دهد
بلی سر چو در راه جانان دهند
شهیدان حق تشنه لب جان دهند
تنی چند پوزش برآراستند
تن ازچوب دارش رها خواستند
بد اختر نپذیرفت خواهشگری
بیفزود بر خشم وکین گستری
به فرجام یاران خود را سرود
که از دارش آرید پیکر فرود
به زیر آمد ازدار چون مرد پیر
چنین گفت با آن گروه شریر
شماگر ندادیم ازکینه آب
من از حوض کوثر شدم کامیاب
زجام عطا ساقی سلسبیل
به من کرد صهبای مینو سبیل
بگفت این و از این جهان بست بار
به خلد اندر آسوده شد شاد خوار
رسیدش درآن جانفزا گلشنا
درود ازخدا بر روان و تنا
زعشق آید آری چنین کارها
چنین عاشقان راست هنجارها
چنین عاشقان را دهد عشق یار
گهی سر به تیغ و گهی تن به دار
دهند ار چه سرها به میدان عشق
نمیرند هرگز شهیدان عشق
مگو کشته عشاق را زنده اند
مپندار فانی که پاینده اند
تو در بندی آن قوم وارسته اند
به حق بسته از غیر او جسته اند
به دیگر دیار است بنگاهشان
به سوی جهان دگر راهشان
ز دلدارشان هست کام دگر
نشان دگر هست و نام دگر
نه هر کس تواند شکست این طلسم
کجا عالم جان کجا ملک جسم؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۰ - در تجافی ازدار غرور وانابه به سوی دار خلود
تو کز کشور جسم درنگذری
از آن عالم جان کجا پی بری
دلا چند مانی درین دامگاه
چه خواهی ازین فانی آرامگاه
چرا رخت ازین کشور آب و گل
نبندی سوی عالم جان و دل
به خیره تو را چندباشد شتاب
به آبادی خاکدان خراب
امید از سرایی چنین پر فریب
چه داری کز آن برتو آید نصیب
چه جویی ازآن جانگزا شارسان
که هر گلشن او بود خارسان
چه خواهی ازین بنگه رنج بهر
که داروش درد است و تریاق زهر
چه دیدی نکویی ز دنیای دون
که نگذاری از دام او پا برون
تو ای مرغ قدسی پری باز کن
سوی مسکن خویش پرواز کن
قفس کالبد وین جهان دام توست
درین هر دو کی جای آرام توست؟
چو انبار مرغان لا هوتئی؟
چرا بسته در دام ناسوتئی؟
بپر لختی از آشیان تنا
بجو اندر آن گلستان مسکنا
زملک بدن سوی اقلیم جان
بپر تا ببینی دگرگون جهان
جهانی در آن باد رحمت وزان
بری نوبهارش ز رنج خزان
جهانی درآن نور حق جلوه ساز
نظرها همه سوی آن جلوه باز
جهانی بقایش مصون ازفنا
همه محنتش عیش و فقرش غنا
جهانی در آن روح رقصان شده
بری هر کمالش زنقصان شده
جهانی که میخانه ی وحدت است
نه اقلیم آلایش وکثرت است
درآن شاه لب تشنگان می فروش
شهیدان خونین کفن باده نوش
بسی ساقیان اندر آن سیم ساق
معنبر کلاله مرصع نطاق
همه ساتکین ها به کف پر شراب
به گوهربر آموده یاقوت ناب
شهیدان درآن بزم بنشسته مست
به حق ازپس نیستی گشته هست
به ویژه گزین مسلم نامدار
ودیگر دو فرزند نیکو تبار
که نامی بدند آن دوفرخ سلیل
زهمنامی مصطفی و خلیل
کنون ازمن این داستان گوش دار
که آن هردو را چون شد انجام کار؟
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۸ - درشکایت از آلایش به رنگ هستی و خود پرستی
تو ای قید هستی چه بندی مرا؟
که رنج دل مستمندی مرا
رها گر ز بند تو گردیدمی
به جز نیستی هیچ نگزیدمی
چه ستواری ای دل گسل بند من
تورا بگسلاند خداوند من
که از تست هر بد که آید مرا
ز بود تو هر فتنه زاید مرا
کسی کو؟ بسی سال و مه با تو زیست
ابر زندگانیش باید گریست
برو تا بیاسایم ازرنج ها
بیابم پس ازرنجها گنج ها
تویی رهزن دین و دنیای من
همی تازی از بهر یغمای من
تو دورم ز راه خدا می کنی
به بیگانگان آشنا می کنی
به اهل جهان و جهانم چه کار؟
به آنکس که خواهم مرا واگذار
برآنم که غیر ازتو ابلیس نیست
درآنجا که هستی تو ابلیس کیست؟
بدین گونه گر رهزنی ورد توست
تو استادی ابلیس شاگرد توست
نه آرام دارم ز دستت نه خواب
نه آسایش و صبر و نی توش و تاب
پی آنکه نانی ز خوانی خورم
بری آبرو چند برهر درم
به یکسو شو از راه من شرم دار
کزین پس نباشد مرا با تو کار
برو سوی آن کو خریدار توست
شب و روز مشتاق دیدار توست
یکی سوی دنیا پرستان بپای
که هست طلب نیست مرد خدای
تو نگذاری ای دشمن جان من
که تابد به من نور جانان من
تو زنگاری از آینه پاک شو
به یک سوی ازچشم ادراک شو
نیفزاید ازتو مرا دستگاه
تودانی که نبود اگر مدح شاه
نگویم به مدح کسی یک سخن
به تیغم ببرند اگر سر زتن
تو را از جهانداور دادرس
اگر خواهم از بهر اینست و بس
وگرنه جز او با کسم کارنیست
چو دانم جز اویم خریدار نیست
من و مدح شاهی که شاهنشهان
پرستندگانش به ملک جهان
من و آن خداوند را بندگی
که مهرش مرا داده فرخندگی
من و مهر آن زاده ی مصطفی (ص)
که هر درد را تربت او شفا
حسین آنکه فرمان دهد برقضا
دل و جان پیغمبر و مرتضی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۷ - دربیان خواب دیدن امام علیه السلام درکنار آب عذیب
ازآن جایگه نیز بسپرد راه
به امر جهان آفرین با سپاه
چو آن شهریار فراز و نشیب
بیامد به نزدیک آب عذیب
بفرمود قیلوله درنزد رود
چو بیدار شدناله ازدل گشود
علی اکبر آن سوگواری چو دید
شتابان برباب فرخ چمید
به زاری ببوسید روی زمین
بگفتا: که ای داور راستین
غم روزگار ازدلت دور باد
دل دوستان ازتو مسرور باد
پی چیست این ناله و آه تو؟
بگرید ز غم چشم بدخواه تو
بدو گفت: شاه: ای گرامی پسر
که روشن زتو باد چشم پدر
دراین دم چو خراب ازسرم برد هوش
خروشی به گوش آمدم ازسروش
که شاها شتابنده با ساز و برگ
به پای خود ایدون روی سوی مرگ
چنان دانم ای زاده ی نامدار
که دراین سفره کشته گردیم زار
به فرخ پدر پور فرخنده گفت:
ازآن پس که بس گوهر اشک سفت
که شاها اگر ما به حق نیستیم
در این ره روان ازن پی چیستیم؟
شهش گفت: کای پور نام آورم
جوان نکو روی خوش گوهرم
منم با حق و نیز حق با من است
نهفته مرا حق به پیراهن است
زما گر بود کودکی حق نماست
به باطل بود هر که بدخواه ماست
بدو گفت شهزاده ی نامدار:
چو با ماست حق ای گزین شهریار
به دل پس چرا درد و غم ره دهیم؟
همه در ره دین حق سرنهیم
بدو شاه فرمود: کای پور راد
زجان آفرین آفرین برتو باد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۸ - برداشتن امام بیعت خویش را از اصحاب و رفتن گروهی از ایشان
چو گردید ازکین چرخ بلند
شه شرق درباختر شهربند
جگر گوشه ی سیدالمرسلین
حسین آن جهانداور بی قرین
برافراشته خرگه اندر نشست
چو بر عرش دادار بالا و پست
سرافراز یاران شه با نیاز
بدو برنیایش نموند ساز
به پوزش برآن خداوند دین
بسودند رخسارها – برزمین
چو لختی برآمد –گشود آن جناب
در از پر گهر درج یاقوت ناب
بدانسان کز آن شاه در خورد بود
زمانی جهان آفرین را ستود
نبی (ص)و علی (ع) را ثنا کردساز
پس آنگه به یاران چنین گفت باز
بدانید و آگاه باشید – هان
که اندر چنین ورطه ای ناگهان
مرا روی داده یکی کارسخت
که برمن بگرید ازآن چشم بخت
که ای نامداران پاکیزه دین
زجان آفرین برشما آفرین
ندانم به روی زمین سربه سر
زیاران خود کس وفادارتر
ندارند دست ازمن این قوم دون
مرا تا نریزند برخاک و خون
ولی جز من این لشگر بی شمار
به آزردن کس ندارند کار
شما را من ای نامور یاوران
بزرگان و آزاده گان و سران
تن آزاد کردم ز پیمان خویش
رها ساختم دل ز فرمان خویش
کشیده است تا شب پرند سیاه
سوی مسکن خود سپارید راه
به جمازه ی شب سواری کنید
تن و جان خود را حصاری کنید
پس آنگه به فرزند فرمود باز
چراغ سراپرده خاموش ساز
از آنرو که درتیرگی شرم نیست
کسی را - زروی کس آزرم نیست
برآورد از دل جوان آه سرد
همه شمع خرگاه خاموش کرد
چو شد جای تیره چراغ وفا
بگشتند برخی به یاد جفا
گروهی که بودند دنیا پرست
کشیدند از یاری شاه دست
بجستند از جای و زان انجمن
برفتند زی بنگه خویشتن
برون رفت هر کس که بیگانه بود
بماند آنکه در خورد آن خانه بود
چو بیگانه یکران از آنجا براند
خدا خانه با آشنایان بماند
مقیمان آن خانه با درد و داغ
چو روشن نمودند زان پس چراغ
پراکنده شه دید یاران جمع
به جز چند پروانه بر گرد شمع
همه شعله ی عشق افروخته
پر و بال خود رابدان سوخته
نه درتن دگر پر پروازشان
نه جز عشق جانان کس انبازشان
همه لعل کان بدخشان عشق
همه پر بهار در عمان عشق
همه عشق بازان آن شهریار
زخود بی خبر محو دیدار یار
همه دشمن شوکت و شان و فر
همه جان فروشان ز پا تا به سر
همه میگساران پیمانه نوش
درون ها پر از راز و لب ها خموش
سپهر فنا را همه آفتاب
میان خالی از خویشتن چون حباب
همه دل نشان کرده و جان و سر
بر ناوک مرگ و تیغ خطر
خداوند آن بنده گان را چو دید
به پاکیزه دیدارشان بنگرید
همه خویش را دید از رویشان
برون کرده سر از بن مویشان
به چشم نهان هر قدر بنگرید
درون و برونشان پر از خویش دید
بلی! ما و من ازمیان چون رود
شوی تو همه اوی و او تو شود
تهی کاخ دل چو ز شیطان شود
درآن جا خداخانه یزدان شود
از آن پس که آن آزمون کردشان
ستود و نوازش فزون کردشان
پی حکمتی پس چنین گفت باز
به هاشم نژادان شه سرفراز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۹ - برداشتن امام علیه السلام بیعت خویش را از بنی هاشم و پاسخ ایشان
رها کردم از بند پیمانتان
درود خدا برتن و جانتان
شما هم سوی منزل خویشتن
بگیرید ره زین بزرگ انجمن
از آن سروران شبل شیر خدای
سپهدار عباس رزم آزمای
به پوزش چنین گفت با شه سخن
که ای خاک پای تو دیهیم من
مرا بسته عشقت به یک تار موی
که بربسته شد راهم از چار سوی
کهین بنده در پیش تخت توام
به زنهار بیدار بخت توام
من این عشق پاک از تو آموختم
بربود تو بود خود سوختم
مران با وفا بنده ای را چو من
مکن سرو یازنده را از چمن
پس از آن جهانجوی پاکیزه خوی
بدانسان سرودند اخوان اوی
سپس با یلان عقیلی نژاد
بفرمود شه کای جوانان راد
ز کردار مسلم به هر دوجهان
شما سرفرازید و روشن روان
ازیدر هم اکنون سپارید گام
سوی تربت پاک خیرالانام
بگفتد: کای داور اولیا
گرانمایه سبط شه انبیا
پس ازتو نخواهیم پاینده گی
که نفرین سزد بر چنین زنده گی
پی یاری ات تا سر آید زمان
همه بسته داریم محکم میان
نه ماییم از دوده ی شیر حق؟
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
پسندی که بردوده ی پاک ننگ
زما آید ای شاه پیروز جنگ
گرفتیم عشق تو ای رهنما
نبسته است از شش جهت ره به ما
چه گوییم درپاسخ خلق باز
چو کردند ما را نکوهش طراز
که رفتید با داور خود حسین
کزو بودتان فخر در عالمین
چو پیش آمدش کارو رنجی بزرگ
سپردید اورا به چنگال گرگ؟
زهمراهی اش روی بر گاشتید
ورا زیر شمشیر بگذا شتید
چو اندر وفا دیدشان استوار
بدیشان بخواند آفرین شهریار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۰ - بار دیگر برداشتن امام بیعت از انصار
پس آنگه دوباره به انصار گفت
که راز از شما نیز نبود نهفت
به هر جا که خواهید زین سرزمین
سپارید ره ای سواران دین
ازیدر سوی بنگه خود روید
نخواهم درین دشت بی سر شوید
چو زینسان شنیدند آزاده گان
همان با گهرها و مه زاده گان
سرشک از مژه بررخ افشان شدند
بدو بر همه آفرین خوان شدند
که شاها به پروردگار جهان
که او آفرید آشکار از نهان
اگر بد کنش آتش افروزدا
به آتش تن و جان ما سوزدا
نماییم ما مرگ خود آرزوی
زدرگاه تو بر نتابیم روی
که ما را بود مرگ خود زنده گی
پس ازمرگ یابیم پاینده گی
مبین خار برجان نثاران خویش
مران از بر خویش یاران خویش
کسی کو به دل عشق و مهر تودید
زجان و سر خویشتن پا کشید
همه جان نثاریم بر گرد تو
سبق خوان عشقیم و شاگرد تو
تو استاد عشقی و ما پیروان
به هر سو تو راییم ازپی دوان
تویی مرشد راه و ما رهسپار
تو جانان و ما جملگی جان نثار
اگر نز پی کارزار آمدیم
درین دشت بهر چه کارآمدیم؟
به عشق تو ای پادشاه امم
گذشتیم از سر در اول قدم
ز صهبای عشقت چنان بی هشیم
اگر آنکه فرمان دهی خود کشیم
وگر سوی آتش بگویی رویم
همه چون سمندر در آن بغنویم
دویی از میان رفته و ما و من
بجز تو نبینیم درخویشتن
چه کس آشنا رانده از خانه اش؟
گسسته ز زنجیر دیوانه اش؟
تو دانی که از خویش بیگانه ایم
همه آشنایان این خانه ایم
کسی کاندرین خانه بد خانه زاد
برد رسم بیگانه گی را ز یاد
درآندم که از برق پیچان سنان
ستاره به میدان نپیچد عنان
نماییم یکسر به قربانگهت
همه جان خود را نثار رهت
برجنگی ما زخون شد چو آل
هم از سم اسبان کین پایمال
شود شاد از ما به روز شمار
همان آفریننده ی مور و مار
همه سرخ رو در بر دادگر
برآریم از خوابگاه تو سر
زکردار ما پاک پیغمبرا
سرافراز گردد به محشر درا
زایشان شه دین چو زینسان شنود
بسی آفرین ها به هر یک نمود
چو دید آن خداوند فرخنده پی
که آن سالکان راه کردند طی
همه غرق یارند و خالی ز خویش
پسندند برجان خود نوش نیش
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۱ - نمودن امام اصحاب گرام مقامات و درجات هر یک را دربهشت
نه درسر- به جز شور دلدارشان
نه در دل به جز خواهش یارشان
به خود جمله را یار و دمساز دید
به سر نهان محرم راز دید
حجاب ازسر چشمشان باز کرد
هویدا به ایشان همه راز کرد
دو انگشت از یکدگر برگشود
به ایشان نمود آنچه باید نمود
به آن نامداران با فرهی
از آن سوی پرده بداد آگهی
بدانجا که شاید چو لختی نگاه
نمودند یاران فرخنده شاه
بدیدند بی پرده روی نگار
همان دل فریبنده ی جانشکار
زهر چیز خود چون که رخ تافتند
ز هرچ آن بباید خبر یافتند
به جایی که عقل اندر آن پا به گل
رسیدند و دیدند با کام دل
رده در رده حور مینو سرشت
ستاده به گلزار خرم بهشت
گرفته به کف هر یکی جام نور
پر از باده ی جانفزای طهور
همه قد چو طوبی بیاراسته
به خود غنج و زیور بپیراسته
بدان تشنه کامان جام بلا
به ایما بدادند بر خود صلا
که ماییم مشتاق روی شما
گرفتار و پابند موی شما
یکی رحمت آرید بر حالمان
برآرید از مهر، آمالمان
سوی ما زدنیا سپارید گام
ز دیدار ما را برآرید کام
اگر چند فردوس ماوای ما است
ولی چون جحیم از فراق شما است
بدین چهر و بالای ما بنگرید
سوی باغ جنت یکی بگذرید
بر ما که از آب صافی ترست
شما را همه بالش و بسترست
زسرچشمه ی نور و غلمان و حور
خدا را چه دیدید یاران قصور؟
که دل برگرفتید ازمهرشان
نکردید شاداب از چهرشان
نمانید ما را دراین اشتیاق
که دیگر نداریم تاب فراق
چو دیدند یاران فرخ سرشت
سمن صورتان ریاض بهشت
دل از غیر دلدار پرداختند
سر و جان و هوش و خرد باختند
همین بد که درعشق دادند جان
به دل می خریدند تیغ و سنان
الا تا نگویی که یاران شاه
همان با وفا جان نثاران شاه
بدادند سر بهر حور و قصور
ویا بهر تسنیم و آب طهور
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۴ - خواندن امام اشعار چند در بی وفایی دنیا
درآن شب جهانداور بی قرین
گهی دردعا بود وگه آفرین
گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد
که فردا بدان دشنه جوید نبرد
گهی دل به مرگ جوانان نهاد
گهی چند بیتی زغم کرد یاد
که اف بر تو ای دهر ناسازگار
که دایم به نیکان بدت کینه کار
بسا تاجداران کشور فروز
بسا شهریاران پیروز روز
که گشتی تو از مرگشان شاد خوار
ایا بی وفا دهر ناسازگار
به کام عجوزی تو را چرخ گشت
بریدی سر پاک یحیی به طشت
سرمن هم اکنون بخواهی برید
که خوشنود گردد یزید پلید
چو خواهرش آن سوگواری بدید
یکی آه سرد ازجگر برکشید
بگفتا به افغان که ای تاجور
دهی امشب ازکشته گشتن خبر
مراکاش ازین پیش تر مرگ من
زخاک سیه کرده بودی کفن
زآل عبا جز تو بر همه رفته گان
تویی بخت بیدار آن خفته گان
تو هم خواهی ازما جدایی کنی
به دیگر جهان کد خدایی کنی
پس ازتو چه سازیم ما بیکسان
به این خردسالان و این نورسان
همی سوزدم دل که از چار سوی
ببسته است راه تو ای پاکخوی
تو را چاره ای نیست درکار خویش
به جز آنکه گیری ره مرگ پیش
بگفت این و افغان زدل برکشید
بزد دست برسر گریبان درید
بیفتاد ازپای و بیهوش شد
توگفتی که از پیکرش توش شد
به رخسار بانو شه کامیاب
ز مژگان برافشاند روشن گلاب
گل پژمریده ز بوی گلاب
شکفته شدوکرد نرگس پرآب
ز بی یاری خسرو نینوا
زهر بند او خاست چون نی نوا
چو دیدش چنان مویه گر شاه دین
بدو گفت: کای بانوی دل غمین
به پایان درآید چو این روزگار
نماند کسی زنده جز کردگار
یکی پند فرخ برادر پذیر
مرا هم چو جد وپدر رفته گیر
ز آنان نیم من فزون تر به فر
که کردند زین دار فانی سفر
چو رفتم من از این سرای سپنج
فزون شد تو را محنت و درد و رنج
گریبان مکن چاک و مخراش روی
پریشان مکن موی و آوخ مگوی
ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند
مکن گریه ای خواهر مستمند
چو غم از دل پاک خواهر سترد
مراو را سوی خیمه ی خویش برد
خود آمد زنو سوی خرگه فراز
به پای اندر استاد بهر نماز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۷ - خواب دیدن امام(ع)درشب عاشورا
ز سویی به خیمه درون شهریار
نشسته ز سرتا قدم محو یار
به پایان آن شب شه کامیاب
جهان بین زانی شدش گرم خواب
سراسیمه برداشت ازخواب سر
دو رخساره از آب بیننده تر
بفرمود کاین دم بدیدم به خواب
سگی چند آرند بر من شتاب
سگ ابلقی زان سگان بیشتر
زهر سوی برمن شدی حمله ور
برآنم کسی که سر پر خرد
برد سوی سالار لشگر چه رد؟
بزاده است نستوده اهریمنش
سراپا پلید است و تیره تنش
درآن دم پیمبر بیامد ز اوج
به همراه او از ملک فوج فوج
مرا گفت: کاین قدسیان سربه سر
به امر خداوند پیروزگر
ابا من فرود از فراز آمدند
روان تو را پیشباز آمدند
به مینو شب دیگر آیی چمان
منم میزبان و تویی میهمان
بدیدم همی قدسیان را چو من
رده در رده اندر آن انجمن
سروشی از آن جمله در پیش وصف
یکی شیشه ی سرخ بودش به کف
که این روح پاک ای شه هر چه هست
زبهر چه این شیشه دارد به دست؟
نبی گفت: این قدسی از آسمان
به امر خدای زمین و زمان
بیاورده این شیشه ی تابناک
که ریزند خون تو را چون به خاک
ببوسد تن چاک چاک تو را
کند اندر و خون پاک تو را
ازآن پس برد سوی عرش برین
سپارد به دست جهان آفرین
برای گنهکار احباب ما
نگهدارد آنرا امانت خدا
زگفتار آن شهریار جهان
برآمد زیاران به گردون فغان
نخستین خیابان این نغز باغ
که ازهرگلشن دردل لاله داغ
به عون جهاندار انجام یافت
زپرداخت آن دلم کام یافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۰ - انداختن سرو هب را به طرف مادرش و چگونگی رفتار آن زن با سعادت
عمر چو بدیدش فتاده به خاک
ز تیغ وز خنجر تنش چاک چاک
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدارا ستایش نمود
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (ص) و آل اوی
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۳ - ذکر مبارزت و شهادت جناب مسلم ابن عوسجه علیه السلام
فراز آمد این گه ز گفتار من
که از مسلم ثانی آرم سخن
چه مسلم اسد گوهری پاکخوی
که بد عو سجه باب آن نامجوی
ز شیر خدا مردی اندوخته
به دل شمع دانش بیافروخته
به رزم عجم با دلیران دین
بسی کرده یاری به میدان کین
برادرش خوانده شه اولیا (ع)
روان شاد ازو خاتم الانبیا (ص)
چون آن پیر فرزانه در دشت جنگ
به شه دید از آن ناکسان کار تنگ
نوان قامت خویشتن کرد راست
برشه شد و اذن پیگار خواست
همی گفت کاین پیر کافور موی
به چوگان تو سرنهاده چو گوی
شمردستم از زنده گی سالیان
برشیر یزدان کمر بر میان
به خدمت مرا پشت شد چنبری
رخ لاله گون گشت نیلوفری
یکی تیر بودم کمانی شدم
توانا بدم ناتوانی شدم
مرا نیز بشمار ازین رفته گان
بپیوند براین به خون خفته گان
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
دو چشم خدا بین پر از آب کرد
بگفت ای مرا مانده در روزگار
زیاران شیر خدا یادگار
برو کردگار ازتوخوشنودباد
پیمبر زکردار تو باد شاد
روان شد به میدان سرافراز پیر
پرندی به دست و سمندی به زیر
پرندش سپهر و سمندش هلال
زخورشید رخشان تر او را جمال
چو روشن شد از روی او دشت کین
به مردی بن نیزه زد بر زمین
خروشید کای کینه گستر سپاه
که گشتید گرد اندرین رزمگاه
تفو بربداندیش رای شما
بدا مزد دیگر سرای شما
منم آنکه مسلم بود نام من
سرسرکشان در خم خام من
به نیرو روانکاه شیران منم
به هر جنگ پشت دلیران منم
جهان گر پر از آب و آذر شود
وگر پهنه ها پر ز لشکر شود
اگر تیر بارد ز بارنده ابر
جهان یکسر آید کنام هژبر
مرا هیچ از آن دردل اندیشه نیست
که اندیشه مرمرد را پیشه نیست
اگر نامداریست دراین سپاه
بتازد تکاور به آوردگاه
برون شد ز لشگر یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی آهنین کوه بود
ویا زشت عفریت بستوه بود
سبک حمله آورد بر مرد پیر
که اندازد از پشت اسبش به زیر
سرافراز حق را نیایش گرفت
نبی (ص) وعلی راستایش گرفت
بکند آن بن نیزه از روی خاک
بدو بریکی نعره زد خشمناک
پس آنگه چنان زد به پهلوی اوی
سنان را که بگذشت زآنسوی او
فغان از سپاه عمر گشت راست
زیاران شه بانک تکبیر خواست
اجل گشته ی دیگر آمد به جنگ
بدان نیزه کشتش یل تیز چنگ
بدینسان همی با سنان رزم کرد
که تا از سپه کشت پنجاه مرد
زآسیب آن نیزه ی شست باز
دگر کس به رزمش نشد اسب تاز
نیامد چو مردی سوی رزمگاه
سرا فراز شد حمله ور برسپاه
بسی کشت و بسیار زخم درشت
بدید وبه دشمن نیاورد پشت
سرانجام لشکر بدو تاختند
ز زین بر زمینش بیانداختند
چو از زین بیافتاد لب باز کرد
شهنشاه را بر سر آواز کرد
خداوند دین با دلی ناشکیب
بیامد به بالین او با حبیب
هنوزش روان بود درتن که شاه
بیامد به بالینش در رزمگاه
جهان بین خود پیر بنمود باز
به دیدار آن خسرو سرفراز
بگفت ای مهین شهریار زمن
وفا کردم آیا به عهد تومن؟
شهش گفت کای گنج صدق و صفا
عجب عهد خدا رانمودی وفا
به پاداش نیکی خدای بزرگ
تو را بهره سازد عطای بزرگ
حبیب مظاهر به مسلم سرود
ازآن پس که با شاه گفت وشنود
که هر چند بعد ازتو پاینده گی
نه بینم سر آید مرا زنده گی
ولیکن زمن هر چه خواهی بخواه
که فرمان پذیر آیمت نزد شاه
بدوگفت مسلم که ای نامدار
مکش دست از دامن شهریار
همین است واین آرزوی من است
که خدمت بدین شاه خوی من است
بگفت این و جان را به جانان سپرد
به خلد برین زین جهان رخت برد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۶ - حمله نمودن جناب عابس برلشگر مخالف
زهر سو گروهی براو تاختند
سنان برکشیدند و تیغ آختند
نبرد دلاور چو اینگونه دید
یکی دشنه ی آبگون بر کشید
برافکند اسب و بیازید دست
سروتن بسی کرد با خاک پست
به هر سو که تیغ آختی برسران
زمین گشتی از بار سرها گران
زدی خویش را برسپه یک تنه
نه از میسره اش باک نز میمنه
توگفتی که ابری شد او شعله بار
سپه بداندیش خاشاک وخار
و یا بود چون سیل بنیانکنا
و یا برق سوزنده ی خرمنا
همی تیغ بر فرق مردان بسود
به ناگاه در گوش عشقش سرود
که تا کی کشی دشمن زشتخوی
بکش دست از جان و جانان بجوی
برون آی از خویش و هستی ببین
بخور شربت عشق و مستی ببین
زهم رشته ی جان و تن درگسل
بپیوند با مهر دلدار دل
دلاور چو دریا درآمد به جوش
ز ساز محبت دلش پرخروش
ز سودای جانانه دیوانه شد
بد انسان که از خویش بیگانه شد
پس آنگاه از تارک ارجمند
سبکرو دو جوشن به یک سو فکند
برون کرد رخت از تن رزمخواه
نبد باکش از تیغ و تیره سپاه
روان دلیری برهنه تنا
بزد خویش را برصف دشمنا
یکی گفتش ای پر دل تیز چنگ
چرا دور کردی ز تن رخت جنگ
تنی را که آسیب دید از حریر
برهنه کنی پیش شمشیر و تیر
بدو گفت عابس که درراه دوست
همان به چو مغز اندر آیم ز پوست
چنین می پسندد مرا عشق یار
تن و جان دراین راه ناید به کار
بگفت این وزد خویش رابرسپاه
پر از ویله گردید ازو رزمگاه
عمر چون برهنه تن او را بدید
به لشگر خروشی زدل برکشید
که یکرویه کار ای سوران کنید
تن مرد را سنگباران کنید
به گرد اندرش پره لشگر زدند
به عریان تنش سنگ کین برزدند
سوار سرافراز ناورد جوی
از آن سنگباران نپیچید روی
پی یاری خسرو کربلا
سپر کرد تن پیش تیر بلا
نه بیمش ز تیغ و نه پروا زتیر
به جسمش بدی سنگ خارا حریر
نکرد ایچ از یاری شه دریغ
همی راند بر ترک بدخواه تیغ
ز سوی دگر گام بر گام او
همان بنده ی نیک فرجام او
سر سرکشان از تن افکند پست
فری زان هنرمندی و تیغ و دست
ازآن پس که بسیار کردند جنگ
برآن هر دوبسیار شد کار تنگ
نگون شد تن نام بردارشان
سرآمد زمان در به پیگارشان
بدانسو که جستند بستند رخت
به مینو نهادند شاهانه تخت
شنیدم سر عابس نامور
بریدند و بردند نزد عمر
همی هر کسی گفت ازآن سپاه
که از تیغ من گشت عابس تباه
شد این گفتگو تا بدان جا دراز
که با هم نمودند پیگار ساز
عمر گفت عابس نبود آن سوار
که یکتن سر آرد بر او روزگار
پی چیست این شورش و همهمه
شریک اید در خون عابس همه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۲ - در اذن نبرد خواستن شاهزاده قاسم
چو زد قرعه ی سوک چرخ کهن
به نام گل گلستان حسن (ع)
خم آورد بالا برشاه دین
چو حیدر بر خاتم المرسلین
بمویید وزد بوسه برخاک و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
به مرگ برادر دلم گشت خون
روانم بفرسود وتن شد زبون
بفرما بدانسو که او باربست
بتازم من ای شاه بالا و پست
تو تنها برادر به خون خفته زار
خروشان بداندیش در کارزار
زگفتار او شاه بگریست زار
ببوسید رویش برون از شمار
چرا من چنین سخت جانی کنم
ازین پس چسان زنده گانی کنم
همی این برآن آن براین می گریست
بدان دو سپهر و زمین می گریست
همی برکشیدند از دل خروش
بدانسان که رفتند هر دو زهوش
چو لختی برآمد به هوش آمدند
به بدرود هم درخروش آمدند
بدو گفت شاه ای برادر پسر
به مردانه گی یادگار از پدر
چه داری به پیگار چندین شتاب
ندانی که بی تو مرا نیست تاب
تو هستی روان تن روشنم
روان چون پسندی تو دورازتنم
نخواهم فرستادنت سوی جنگ
برو زی سراپرده منما درنگ
به خواهشگری نوجوان برفزود
ولیکن برشه نبخشید سود
به ناچار با دیده ی اشگبار
روان شد به سوی حرم نامدار
ز حیرت سراز پای نشناخته
دو رود از تنش خاک را جان پاک
همی گفت ای جان برو از تنم
مبین ای دو بیننده ی روشنم
مگر دم به سر دیگر ای آس چرخ
هم کشت من بدرو ای داس چرخ
چه کردم کز اینگونه خوار آمدم
ز سرداده گان شرمسار آمدم
فسوسا کز آن نامور زاده گان
بماندم به جا من نژند ونوان
اگر بود فر پدر برسرم
فسرده نکردی کسی خاطرم
پدر داده را هیچ کس ننگرد
اگر آهش از چرخ دون بگذرد
ایا مرگ لختی بچم برسرم
کزین پس به گیتی درون ننگرم
زبس ناله ی نوجوان از حرم
زنی کش بدی مادر محترم
که خود نجمه نام گرامیش بود
دو گیتی به خط غلامیش بود
برون آمد آشفته آسیمه سار
به گلبرگ از نرگسان اشگبار
جوان را به زانوی غم دید سر
به دل دردناک و به لب مویه گر
بیامد ز زانو سرش بر گرفت
چو جانش به آغوش اندر گرفت
ببوسید روی و ببویید موی
سوی ناز پرورد خود کرد روی
که ای نور دیده چه حالست این
چه اندوه و رنج تو بهره ی دشمنت
گر از مرگ یاران چنینی به غم
ترا نیز نوبت رسد دم به دم
مخور غم بچم زود دردشت کین
بشو کشته و روی یاران ببین
ور از کشتن خویش داری هراس
ازین برد باید به یزدان سپاس
ترا این چنین مرگ دامادی است
همه دشت کین حجله ی شادی است
خریده است یزدان زتو جان پاک
بتاز و بده جان به جانان پاک
شوای باز عرش نشست خدا
به لاهوت و بنشین به دست خدا
علی را درآغوش منزل گزین
به زانوی جدت پیمبر نشین
جوانی بدین فر و این برز و بال
شگفتا گر ازمرگ گیرد ملال
بود خون سررنگ رخسارمرد
زنان را سزد چهره از درد زرد
رگ غیرت آمد جوان را به جوش
برآورد از گفت مادر خروش
بدو گفت کای مهربان مادرم
به دل زین سخن برزدی آذرم
دراین پیکر و جان من بیم نیست
ولی چاره ام غیر تسلیم نیست
مرا شاه من چون نفرمود جنگ
چه باشد مرا چاره غیر از درنگ
تو خود کن یکی چاره ی درد من
زشه بازجو اذن ناورد من
پذیرد مگر ازتو خواهشگری
نبیند به گفتار تو سرسری
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۹ - مویه گری ام البنین بر فرزندان خویش وزبانحال آن مخدره
شنیدم ز دانا کز اینسان سرود
که بر جان و پیکرش بادا درود
که در یثرب آگه چو ام البنین
شد ازمرگ آن چار پور گزین
همه روزه باحال افسرده گان
چمیدی سوی تربت مرده گان
برآراستی با سری پر ز شور
زخاک سیه صورت چار گور
نشستی و از دل کشیدی خروش
چنان کز نوا مرغ گشتی خموش
همی مویه کردی دلی سوگوار
به عبدالله و جعفر نامدار
گهی نام عثمان ببردی به درد
کشیدی ز سوزان جگر آه سرد
روان کردی از دیده گان ژرف رود
جهان گشتی از آه وی پر ز دود
سپس بر سپهدار فرخنده شاه
کشیدی ز دل آتش افروز، آه
بگفتی که پورا – سرا –سرورا
جوانا –یلا – زاده ی حیدرا
بگریم به پر خون بریده سرت
ویا بردو بازوی زور آورت
که در خون کشید آن برنامور؟
که آسیمه گشتی ازو شیر نر
زمادر جدا گشته دور از دیار
شدی کشته دریاری شهریار
بگریم بدان برز و بالای تو
ویا حیدری فر والای تو
که افکند آن دست های بلند
که بد صاحب پنجه ی زورمند
جوانا سپردی ندانم روان
چسان؟تشنه لب نزد آب روان
سکینه طلب از تو چون کرد آب
چو آبی نبودت چه بودت جواب؟
چو ازجان همی خواستی شست دست
نگفتی مرا مادری نیز هست
نگفتی که باشد دو چشمش به راه
برفتی و روزش نمودی سیاه
جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ
نیاورد برمام پیرت دریغ
برادر چو آمد به بالین تو
بدیدآن بر چاک خونین تو
ندانم که اورا چه آمد به سر
برآنم که خم گشت او را کمر
جوانا توسالار لشگر بدی
علمدار خیل برادر بدی
نماندی نگهبان لشگر چرا
شکستی تو پشت برادر چرا
دریغا نبودم در آن کارزار
که لختی بگریم به تو زار زار
بشویم به خون حلقه ی جوشنت
کشم نوک تیر از تن روشنت
سرت را گذارم به زانو همی
نهم بر به زخم تنت مرهمی
چرا ای روان من دل دونیم
نمودی دو فرزند خودرا یتیم
به طفلان تو ای گرامی پسر
چه گویم چو خواهند ازمن پدر
چو لختی همی زار گفتی چنین
سرودی مر آن بانوی دل غمین
که ای تشنه لب کشته فرزند من
روان تن من جگر بند من
نمویم دگر بر تو با اشک و آه
سزد مویه وزاری ام بهر شاه
ننالم اگر زنده مانم به کس
همه زاری ام بر حسین (ع) است وبس
که تو مادری باشدت مویه ساز
ولی مادرش نیست شاه حجاز
ندارد اگر مادر آن شاه دین
کنیز بتول است ام البنین
بگریم براو زار روز و شبان
چو بر پور خود مادر مهربان
نگریم به عباس نام آورم
ننالم به عبدالله و جعفرم
بدو تا که باشم بمویم همی
دورخ زآب دیده بشویم همی
مرااین همه غلغل و زمزمه
بود بهر نور دل فاطمه
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سرشد از زخم تیغ
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سر شد از زخم تیغ
دریغا ز آزاده ی بوتراب
که از خون او لاله گون شد تراب
دریغا از آن روی خورشید وش
که شد زعفرانی زتاب عطش
دریغ آن تن پروریده به ناز
که شد دشمن دین بدو اسب تاز
زافغان آن بانوی خونجگر
زن و مرد یثرب به هر بام ودر
شب وروز بودند گریان همه
دل از آتش سوک بریان همه
شنیدم که مروان تاری روان
که در مرز یثرب بدی حکمران
یکی روز ازشهر شد سوی دشت
بدان بانوی مویه گر برگذشت
چو بر حالت زار وی بنگریست
دل سخت وی نرم گشت و گریست
چسان ناله می کرد کان زشت مرد
به آن دشمنی ها بدو گریه کرد
نه یکشب زمانی به راحت غنود
نه یکروز از گریه آرام بود
شب و روز بودش خورش خون دل
قرین تنش محنت جان گسل
بدی همچو لاله دلش داغدار
که تا رفت از این دار ناپایدار
بدان بانوی خسرو راستین
درود فزون از جهان آفرین
دگر باد بر چار فرزند او
سلام از جهانبان خداوند او
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۰ - آغاز داستان شهادت حضرت ابوالفضل العباس
کنون از نی دل برآرم نوا
سخن رانم از ساقی نینوا
چه ساقی؟ شه تشنه کامان عشق
امیر صف نیکنامان عشق
سر سرفرازان و آزاده گان
به چهر ه مه هاشمی زاده گان
همان زور حیدر به بازوی او
دو گیتی سبک در ترازوی او
ملوک وملایک ثنا خوان او
زمین – گردی از نعل یکران او
بر از عرش یزدان سر مغفرش
فلک افسر و آفتاب اسپرش
چه گویم خطا کردم ازاین گمان
کجا جوشن او کجا آسمان
به گردون مراین هفت وارونه طاس
سمند سرافراز او را قطاس
مه نو به کف آبگون خنجرش
همه هفت دریا یکی جوهرش
سنانش ستون بلند آسمان
کشیدن همان و فتادن همان
به لشگر گه شاه سالار بود
دبیر و وزیر وعلمدار بود
دلش بود آکنده از راز حق
دو گوشش نیوشای آواز حق
به دیدار و بالا و فر و کمال
نبودی کس اندر جهانش همال
براسبان که پیکر و پیلتن
نشستی چو آن شیر شمشیر زن
دو فرخنده پا گر فرو داشتی
کف پای برخاک بگذاشتی
وگر دررکابش بدی پای بند
دوزانو گذشتی ز گوش سمند
درآویختی چون دودست دراز
گذشتی ز زانوی آن سرفراز
کمالات این شه نیاید به گفت
کس این دربه الماس فکرت نسفت
درآندم که برخاک افتاد پست
به عرش اندرون یافت جای نشست
سرش چون ز شمشیر کین تاج یافت
چو احمد (ص) از آن تاج معراج یافت
از آن سال محنت فزا تاکنون
که باشد هزار و سه صد بل فزون
درآنجا ک شه را بود بارگاه
بود بارگاهش جهان را پناه
خدا زایرستو ستایش گرش
پر جبرئیل است فرش درش
بیایند هرشب درآن انجمن
نبی (ص) وعلی و حسین و حسن
همان پاکدخت رسول خدا
ابا کشتگان سراز تن جدا
نمایند هر یک چو دادار او
به رحمت نظر سوی زوار او
خنک آن که با پای پر آبله
سپارد سوی درگهش مرحله
بلندست این نامور رامقام
شنو تا چه فرمود اینجا امام
ابو حمزه کاو عارف راه بود
زاسرار دین حق آگاه بود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۲ - نیایش ناظم کتاب با حضرت عباس و خواستن حاجت خود را از آنجناب
گرانمایه فرزند حیدر تویی
در حاجت خلق یکسر تویی
تویی آفتاب سپهر رشاد
تو باب الحوائج تو باب المراد
سرآمد به من بر کنون هشت ماه
که دارم دلی زار و حالی تباه
سخت ناتمام و ثنا نیمه کار
سخنگوی پژمان و آسیمه سار
نه من بنده ی آستان توام؟
سراینده ی داستان توام
نکوهشگری را سخن هر زمان
بگویند با من چنین داستان
که هرکس به آلی علی (ع) مهر داشت
همیشه زغم زردی چهر داشت
همیشه بود زار و ناسازمند
تهیدست و بیچاره و مستمند
مه آگاهم ای صفدر دین پناه
که اینگونه هستند یاران شاه
چو دنیا ست رد کرده ی باب تو
نبینند از آن بهره احباب تو
ولی خدا داده او را طلاق
از آن با غلامانش دارد نفاق
چو او دشمن دوستان علی است
ازو مهر جستن نه از عاقلی است
ولی در هراسم ز زخم زبان
که زخم زبان بدترست ازسنان
اگر شرمسارم وگر پر گناه
نه در سایه ی تو گرفتم پناه؟
به جان تو کز غم به جان آمدم
تن از اندهان ناتوان آمدم
رها کن مرازین غم جانگزا
که روشن کنم این چراغ عزا
دلیرا – هژبرا –سرا – سرورا
گرانمایه اسپهبدا – صفدرا
تناور درخت قوی شاخ دین
به کیوان فرازنده ی کاخ دین
زبر دست دست خدای جهان
چمان تیر شست خدای جهان
خداوند جوشن خداوند خود
دلاورتر از هر دلیری که بود
ایا احمد رفرف اقتدار
ایا حیدر پهنه ی کار زار
ایا جوهر ذوالفقار پدر
به مردانگی یادگار پدر
مراد همه خلق درمشت تست
کلید حوائج درانگشت تست
ثنایت نگوید سزاوار –کس
همنیت که گویند ابوالفضل بس
ز الهامی ای شه فرامش مکن
چنین بلبل از نغمه خامش مکن
کی ام من یکی خون دل خورده ای
شب وروز با غم به سر برده ای
زخلد آمدم همچو آدم برون
شده درکف مکر شیطان زبون
بساط سلیمان ز کف داده ای
به زندان اهریمن افتاده ای
به جهل از کلیم خدا گشته دور
گرفتار فرعون نفس غرور
زدامان عیسی رها کرده دست
زمشتی یهودی صفت گشته پست
ز بیداد نمرود این روزگار
درآذر فتاده براهیم وار
مراین طشت پر فتنه ی باژگون
چو یحیی تنم را کشیده به خون
چو یونس به کام نهنگ بلا
چو یوسف به زندان غم مبتلا
چو یعقوب در کنج بیت الحزن
نشسته گریزان ز فرزند و زن
مرا نیست ای سرور سروران
تو انایی پاک پیغمبران
کزین گونه تیمار افزون کشم
پر کاهم این کوه را چون کشم
گرانمایه سنگی که بر آسیاست
به پشت یکی پشه این کی رواست؟
کسی دیده البرز بر پشت مور
به چندین بلا نیست یک تن صبور
چرا با سگت چرخ شیری کند
جهان با غلامت دلیری کند
ایا خشمت آتشفشان اژدها
سگ خود ازین شیر فرما رها
غلط گفتم ای شه نه شیر است چرخ
به روباه بازی دلیرست چرخ
چو خشمت بدو ترکتازی کند
نیارد که روباه بازی کند
منم بنده ای گرچه با خاک پست
مهل تو خداوندی خود زدست
کن آسوده جان فگار مرا
فراهم کن اسباب کار را
کنون ای نیوشنده باهوش باش
سراپا دراین داستان گوش باش