عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
زهدم افسرده خوشا وقت قدح پیمائی
که شود مست و زند دستی و کو بدپائی
آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه
اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی
حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند
که به خاک افکندش موجه‌ای از دریائی
نیست با کی ز فنای تو جهان را که خورد
چه غم از سوختن خاربنی صحرائی
توبه چون با همه تلخی کنم از باده عشق
که بکیفیت این می نبود صهبائی
هر نهان بر تو عیانست گرت بینش هست
وگرت نیست چه پنهانی و چه پیدائی
عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر
پر شود از می و خالی نشود مینائی
شنوم در رهت از هر سر افتاده بخاک
وای بر آنکه درین راه گذارد پائی
دل تهی از غم دلدار مبادم مشتاق
که بود خوش غم جانگاه نشاط‌افزائی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
در هیچ جا هرگز نشد بیند ترا تنها کسی
یا تو در آغوش کسی یا در برتو ناکسی
خاکیست دشت عشق را کز طبع شور انگیز آن
مجنون صفت پیدا شود هر دم درین صحرا کسی
دادند از مهر تو جهان عشاق و تو نامهربان
هرگز نگفتی زین کسان آیا بود بر جا کسی
پیک تو رفت و از پیش بیخود دل ما شد روان
ما را نیاید دل بجا زآن کو نیاید تا کسی
از قلزم عشق اهل دل پیوسته گوهر جو ولی
کی ره بغواصی برد در قعر این دریا کسی
پاس دل پرخون خود داریم در دیر مغان
شاید کند می در قدح روزی ازین مینا کسی
ما را بدل نبود چسان گرد غم از خاک چهان
هر مشت گل زین خاکدان بود است مثل ما کسی
شادم بکوی نیستی کافکنده عشق آخر مرا
در عالمی کانجا کسی کاری ندارد با کسی
باشد شرابی عشق را در خم که تا روز جزا
ناید بخود نوشد اگر یک جرعه زین صهبا کسی
مشتاق چون خود را ز عشق افشا شود زین ماجرا
نبود تفاوت گر بود خواموش یا گویا کسی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز هرچه هست رخ ما از آن بگردانی
که از دو کون بر آن آستان بگردانی
مثال بلبل از آن شاخ گل که نتوانی
بشاخ دیگر از آن آشیان بگردانی
بهار آمد و دور نشاط ما ساقی
ز ساغریست که در گلستان بگردانی
نه رسم شاهسواران بود که چون بینی
فتاده بره از وی عنان بگردانی
بیک نگاه درین وادی ایصنم چه عجب
ز کعبه گر ره صد کاروان بگردانی
مکن جفا که نداری تو سنگدل دستی
که تیره آه من از آسمان بگردانی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
سرای دیده‌ام منزلگه جانانه بایستی
درین خاتم نگین آن گوهر یکدانه بایستی
بکویت خانه‌ای بهر من دیوانه بایستی
ولی آنهم ز سیل اشک من ویرانه بایستی
من زآن سان که با او آشنا بیگانه از عالم
بمن او آشنا وز عالمی بیگانه بایستی
ندیده شادی وصلت غم هجران کشم تا کی
تهی زین زهر و پرزان باده‌ام پیمانه بایستی
مرا در بیضه بود ار بود فارغ بالی کانجا
نه جست‌وجوی آب و نه سراغ دیوانه بایستی
دل من از تو مخزون و دل اهل هوس خرم
ز لطف و قهرت این آباد آن ویرانه بایستی
شود سنک ره ما کفر و دین تا کی بکوی او
رهی پیدا میان کعبه و بتخانه بایستی
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح علی بن ابی طالب(ع)
ز بسکه مانده در آن طره‌ام ز کار انگشت
چو شانه نیست کفم را به اختیار انگشت
پی گشایش این عقده‌ها غم که مراست
بهم کنم ز برای چه دست یار انگشت
که وا نمی‌شود از صد یکی گرم باشد
هزار دست و بهر دست صدهزار انگشت
خبر ز مرگ ندارند غافلان ورند
چو رهنما که برآرد بره گذار انگشت
پی نمودن راه عدم بخلق زمین
بلند کرده ز شمع سر مزار انگشت
مرا جدا ز تو نگذارد ارچه یاد وصال
که از فراق برآرم بزینهار انگشت
کجاست لذت پستان دایه‌اش هرچند
ز شوق شیر مکد طفل شیرخوار انگشت
گشاد عقده خود جز ز گوشه‌گیر مجوی
چو شانه کرد گران راست بیشمار انگشت
گره‌گشا بمیان نیست مصلحت جایش
از آن ز بحر کف افتاده بر کنار انگشت
گذشته ماه صیام آنقدر چه میخواهی
برعشه در کف من ساقی از خمار انگشت
اشاره‌ایست پی گردش قدح که نمود
هلال عید از این نیلگون حصار انگشت
گشودن گرهی چون ز ضعف نتواند
بصد تلاش ز دست من فکار انگشت
چو نقش پنجه که جا بر زمین کند غم نیست
از اینکه خاک شود دستم و غبار انگشت
بگلشنی که خرامی تو و بلند شود
پی نمودن قدت ز هر کنار انگشت
چگونه لاف رعونت زند که این جامه
بقد سرو بود نارسا چهار انگشت
چه نقشها که برخسار من ز خون بندد
دمادم و نفتد هرگزش ز کار انگشت
بدیده‌ام مژه را زیبد از هنر لافد
از آن سبب که بدست رقم نگار انگشت
پی حساب گره‌های رشته کارم
بدست در حرکت همنشین میار انگشت
که از برای شمارش درین چمن باید
بجای برگ برآید ز شاخسار انگشت
چه‌ام ز خاتم دولت رسد مرا که بود
جدا ز حلقه آن زلف تابدار انگشت
که دمبدم گزدم آنچنان که پنداری
ز حلقه‌اش بودم در دهان مار انگشت
حساب خاری غربت اگر کنم چه عجب
که در شماره آن ماندم ز کار انگشت
کسی مباد جدا گردد از وطن که ز کف
بریده چون شود افتد ز اعتبار انگشت
بجز از اینکه رساندم به بند برقع او
برای عقده گشودن من فکار انگشت
سزای منکه بکف در گرفته چون شمعم
زتاب عارض آن آتشین عذار انگشت
بکار خویش فرو مانده و خجل باشم
چنانکه از گره سخت شرمسار انگشت
علاج عقده دل چون کنم که همچو صدف
بکف نباشدم از بخل روزگار انگشت
بود ز حیرت آرام ظاهرم هرچند
همیشه بر لب چرخ ستم شعار انگشت
ز بیم حادثه دایم بسینه من دل
بلرزه است چو در دست رعشه دار انگشت
از آن زمان که ز کف دامن تو دادم شد
چو شمعم از تف این داغ شعله بار انگشت
برنگ شاخ گل آن گل بباد داد مرا
درین حدیقه ز سر تا بپاست خار انگشت
کشد زمانه‌ام و من بزیر رایت آه
کشیده از پی اقرار عشق یار انگشت
چو مجرمی که کندگاه قتل خویش بلند
پی ادای شهادت بپای دار انگشت
چه حکمتست که بهر گشاد عقده من
ز جای خویش نجنبد بدست یار انگشت
گره بکار ضرور است ذره را ورنه
نبسته پنجه خورشید در نگار انگشت
در آن چمن که شوم قامت رسای ترا
گره‌گشا ز رگ وصف چون ز تار انگشت
پی شهادت رعنائی تو همچون سو
شود بلند ز اطراف جویبار انگشت
نخواهی از رودت سر بباد در گیتی
ز حرف خلق درین صفحه دوردار انگشت
ز زخم تیر مکافات چرخ آگه نیست
نهد بحرف کسی هر که خامه‌وار انگشت
چه شد که دست من از سیم وزرتهی است و زو
گرفته است ز ننگ همین کنار انگشت
بدیده‌ام مژه مفتاح گنج‌های در است
چنانکه در کف سلطان کامکار انگشت
محیط جود علی ولی که در کف اوست
مثابه بر لب ابر گهر نثار انگشت
شهنشهی که بگهواره ساخت در طفلی
برای کشتن اژدر چو استوار انگشت
بدست رستم دستان بزیر خاک خورد
هنوز پیچ و خم از غیرتش چو مار انگشت
شهی که در چو ز حصن حصین خیبر کند
وز آن تلاش نماندش بکف ز کار انگشت
پی نمودن فتحش بهم برآوردند
فرشتگان همه زین نیلگون حصار انگشت
دلاوری که پی رزم می‌نهاد بچشم
در آن نفس که بفرمان کردگار انگشت
بتیغ بود کجا حاجتش که می افراخت
گه جدل به کفش پنجه ذوالفقار انگشت
مبارزی که ز نیروی دست و بازویش
بلب گرفته سپهر ستیزه کار انگشت
علم بسنگ چو در روز رزم خیبر شد
فرو ز قوت سرپنجه‌اش چهار انگشت
برای بخشش خاتم که در رکوع چو موج
از آن به بحر کفش گشت بیقرار انگشت
که بود خاتم اگر خاتم سلیمانی
بدست جودش ازو بود زیر بار انگشت
همین نداشت بدست شجاعتش همه عمر
پی لوای ظفر وقت کار زار انگشت
پس از وفات برآورد دست خود ز ضریح
بقتل مره چو شمشیر آبدار انگشت
پی نگاشتن وصف جودش ار آرند
برنگ خامه بگردش سخن‌نگار انگشت
عجب مدار که ننهاده نقطه جودش
طلای ناب کف و سیم شاخدار انگشت
پی طپانچه زدن چون بروی دشمن او
فراهم آورد از قهر روزگار انگشت
عجب مدار که چون دست مالکان جحیم
فشاندش همه اخگر کف و شرار انگشت
کف گدای در او گهرفشان سازد
بهر کجا چو رگ ابر نوبهار انگشت
فتد ازو بکف هر که قطره‌ای چه عجب
گرش محیط شود دست و جویبار انگشت
چو روشن است که مهرش بحشر نگذارد
برآورد کف مجرم بزینهار انگشت
اگر محبت او دارد از ندامت جرم
کزو برای چه دیگر گناه‌کار انگشت
مرا که بسته بکف آب و رنگ مدحت او
برنگ خامه شنجرف در نگار انگشت
رسید وقت که از غیبت آیمش بحضور
بچشم اهل حسد کرد آشکار انگشت
زهی بدست تو مفتاح هر دیار انگشت
کلید فتح جهانت چو ذوالفقار انگشت
توئی که چشم‌گشائی ز کف چو در کف تو
درآید از پی ریزش بخاربخار انگشت
بدان صفت که روان کرد بهر قافله آب
محمد عربی از میان چهار انگشت
کنون نه حکم پذیرت بود زمانه چنان
که دست اهل قلم را بوقت کار انگشت
که از الست برای قبول فرمانت
نهاده چون مژه بر چشم روزگار انگشت
بکار بسته اهل جهان گره نگذاشت
ز بسکه در کفت ای مرحمت شعار انگشت
بدست عقده‌ای ار تا ابد بود چه عجب
بدست عقده‌گشایان در انتظار انگشت
برآورند بزنهار دوستانت چند
ز آتش ستم خصم شمع‌وار انگشت
برای دفع مخالف ز آستین وقتست
شود پدید ترا دست و آشکار انگشت
شها منم که بدستم ز فیض مدحت تو
چه شاخ گل همه گل آورد ببار انگشت
ز فقر عقده سختی بکار من زده چرخ
کزوست ریش مرا ناخن و فکار انگشت
تو باز کن گرهم را که نیست کارگشائی
مرا چو شانه یک انگشت از هزار انگشت
رسید وقت دعا ساز نغمه را مشتاق
از این زیاده چو مطرب مزن بتار انگشت
برآر دست بدرگاه حق که تا هر ماه
کشد هلال از این سقف زرنگار انگشت
کند گشایش کار محب شاه بود
چو شانه در کف ایام بیشمار انگشت
بگاه عقده گشائی خصم او بادا
بریده چون صدف از دست روزگار انگشت
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵
کیستم حسرت کشی در محفل چرخ کهن
باز از خمیازه‌ام چون ساغر خالی دهن
بر کفم در کارگاه چرخ تار و پود سعی
وز برای خود چو کرم پیله میبافم کفن
بر سرم هرگز نشد مرغی زند بال و پری
خارتر از گلبن بی‌برک باشم در چمن
اشک خون‌آلوده‌ام بنگر که با این آب و رنگ
نیست لعلی در بدخشان و عقیقی در یمن
ژنده‌پوشی کو چو من کز هر طرف گل کرده است
پنبها از پیکرم مانند چتر نسترن
جز کشاکش نیست حاصل از کند کوششم
دلو خالی میکشم از چاه دایم زین رسن
نبود از سرگشتگی هرگز درین بحرم قرار
همچو اشک عاشقان پیوسته باشم قطره زن
گر کنم دایم بناخن سینه را منعم مکن
سینه‌ام کو هست و ناخن تیشه و من کوهکن
بسکه میریزم بدامن اشک و از بس میکشم
دست بر چشم تر از جوش سرشک خویشتن
پر بود از پارها دل غوطه‌ور باشد بخون
دامنم مانند گلچین پنجه‌ام چون خارکن
خارخار غربتم خون کرد دل کز بخت خشک
خوارتر از خوار باشم در گلستان وطن
هرکه اندازد ز پیکر گو بیندازش که هست
شمعسان از بهر تیغ این سر که من دارم بتن
بهر تحصیل کمال و از پی کسب هنر
بیش ازین چون رشته کاهم خوش را بهر چه من
کز ریاضیت بهره‌ام نبود بجز بخت سیاه
خون خود را مشک سازم گر چو آهوی ختن
عقل و هوشم برده یوسف طلعتی از سر که هست
دایم از وارونه‌کاریهای چرخ حیله فن
خانه غیر از نشاط وصل او دارالسرور
کلبه من از ملال هجر او بیت‌الحزن
من نکشتم کشته‌اش تنها که در روز جزا
چاک چاک از زخم همچون لاله سرتاپای من
ازپی خونخواهی خود زآن بت گلگون قبا
سر ز خاک آرد برون صد کشته خونین کفن
همنشین تنها نه بروز سیاهم همچو شمع
خندد و گرید که باشد بر من و بر تخت من
قاه قاه خنده کبک دری در کوهسار
های های گریه مینای من در انجمن
هر کجا باشم نیم آسوده از سرگشتگی
همچو با دم در بیابان همچو آبم در چمن
وقت شد افتم ز پا زین کوشش بیجامگر
دست من از لطف گیرد حضرت سیدحسن
آنکه آب از جویبار لطفش ار نوشد کند
بیشتر سرسبزی از نخل جوان نخل کهن
آنکه رشک نگهت خلقش حصاری کرده است
مشک را در حقه ناف غزالان ختن
مرحمت کیشی که خصم آید اگر عریان برش
غنچه‌شان بر روی هم پوشاندش صد پیرهن
نکته‌پردازی که چون گردد ز لب گوهرفشان
سنک خخلت بشکند دندان صدف را در دهن
هرکجا شمع هدایت رأیش افروزد شود
بتکده مسجد کلیسا کعبه بتگر بت‌شکن
بر بد و نیک جهان فیضش بود ابر و کزو
خارتن در دشت سیرابست و گلبن در چمن
هرکجا تیغ از غلاف آرد برون پنهان کند
تیغ را زیر سپر از بیم مهر تیغ زن
بر کف آرد چون سنان اژدها پیکر فلک
چون کشف از بیم سرد زدد بجیب خویشتن
چون کنم وصف کمندش کز کمر چون واشود
سرچو تار سبحه از سرها برآورد این رسن
اینقدر خوبی اخلاق اینقدر حسن صفات
کز کرم بخشیده است او را خدای ذوالمنن
من که و مدحش که در خیل سخن سنجان دهر
چون دهان یار کردد تنگ میدان سخن
جز طریق خیر اگر هرگز نپوید حاسدش
کی تواند لاف با او در جوانمردی زدن
رسم و راه او و رسم راه خصمش را بود
حسن اخلاق ملک قبح صفات اهرمن
گر کند چون باغبان دست از برای تربیت
زاستین بیرون عجب نبود درین باغ کهن
گل کند گر شوره بوم و سبز گردد سنگ‌لاخ
آورد حاصل اگر بید و دهد بر نارون
از عطای خاص و لطف عام او نبود عجب
زینکه باشد برکنار جوی و برطرف چمن
تا ابد سرسبز و خندان سرفراز و تازه‌روی
از سحاب فیض او شمشاد و گل سروسمن
چون شود با خصم سرگرم جدل گویم چه وصف
از عمود و نیزه آن پهلوان صف‌شکن
آن یکی چون گرز رستم در مصاف اشکبوس
این یکی همچون سنان‌گیو در جنگ پشن
هرکه روی التجا بر آستانش آورد
از جفای چرخ حیلت پیشه پر مکروفن
در زمان او چو صید کشته آزاد از کمند
جست از قید بلا یارست از دام محن
گرچه هرگز چون زبانم آتشین شمعی نبود
چرخ را در محفل و آفاق را در انجمن
عاجزم از وصف آب و تاب بزم او که هست
باده و شمعش بلورین ساغر و زرین لگن
ساحت کویش نباشد کمتر از باغ بهشت
شب در او چون محفل آراید برای می زدن
کز شگر خند بتان و ماهتاب از هر طرف
هست جوئی زانگبین جاری و نهری از لبن
شاهدان محفلش را کز صفای گوهرند
رشک لعل خاوری و غیرت در عدن
آفریده بر سپهر دلبری حسن آفرین
همچو مهر و ماه زرین پیکر و سیمین بدن
نه همین دارند دایم بر فلک خیل ملک
صد زبان چون غنچه از بهر ثنایش در دهن
کز برای ذکر خیر او بدست چرخ پیر
تا ابد چون سبحه در گردش بود عقد پرن
محفلش کز سازوبرگ خرمی دایم پر است
هست فردوسی ز جوش گلرخان سیمتن
کز نهال قامت هر یک در او بارآمده
نار پستان و ترنج غبغب و سیب ذقن
کیست کز خوان عطایش بهره‌ور نبود که هست
روز و شب در ساحت این دشت و صحن این چمن
خوشه‌چین خرمنش برنا و پیر شهر و ده
ریزه‌خوار نعمتش خورد و بزرگ و مرد و زن
طایر دولت‌رسان بخت او کز سایه‌اش
هر گدا گردد شهنشاه زمان میر ز من
فر دولت چون همایابند ازو هریک اگر
افکند ظل همایون بر سر زاغ و زغن
وقت عرض مدعا مشتاق آمد خویش را
در حضور اورسان از غیب و سرکن سخن
ای سحاب فیض از باران فیضت کی رواست
پر ز گوهر چون صدف هر دست و خالی دست من
نیست فلسی بر کفم اما ز جور این محیط
بیشتر از فلس‌های ذاغ دارم در بدن
گر کنم رو در حرم گرداند از من روی شیخ
ور روم در سومنات از من گریزد برهمن
مدتی شد کز فشار آرزوی کربلا
پیکرم چون قرعه گردیده است سرتا پا شکن
ازپی تحصیل سازوبرگ ره چون گردباد
آسمان دارد مرا سرگشته در خاک وطن
زادراهی از تو میخواهم که آرم بی‌درنگ
رو بسوی مرقد پاک شهنشاه ز من
از خدا خواهم بزیر قبه آن شهریار
کانچه خواهی بخشدت از لطف عام خویشتن
دردسر دادن ترا نبود ز طول مدعا
بیش از این شرط ادب هنگام آن آمد که من
بردعای نیک‌خواهانت گشایم لب نخست
پس بنفرین بداندیشان کنم ختم سخن
ساغر سیمین مه پیمانه زرین مهر
تا کند گردش نریزد ساقی چرخ کهن
دوستان و دشمنانت را ز لطف و قهر خویش
در گلو جز صاف جام و در سبو جز لای‌دن
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱ - تاریخ وفات شیخ زین‌الدین
چراغ انجمن علم و فضل زین‌الدین
که قدوه علما بود و زبده فضلا
فقید صاف ضمیزی که همچو آئینه بود
دلش ز صیقل انوار شرع عین صفا
زبسکه شوق لقای جناب باری داشت
نمود پیرهن تن بسان غنچه قبا
چو ذره‌ای که کند جای دربر خورشید
چو قطره که زند غوطه در دل دریا
غرض که طایر روحش گشود بال و پرید
ز الفت تن خاکی که بود جان‌فرسا
بوصل حضرت باری رسید حالش رست
بباغ خلد ازین خاکدان تنگ فضا
بگفت از پی تاریخ رحلتش مشتاق
بسوی بزم جنان رفت قدوه علما
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ فوت شیخ المشایخ شیخ عبدالنبی
شیخ ستوده خصلت عبدالنبی که بودش
یکسر صفات نیکو جمله خصال زیبا
دانشوری که بودش از آبگینه دل
روشن چراغ حکمت از نور حق تعالی
بنمود کوکب او رو در نشیب و عالم
شد تیره از غروبش چون از غروب بیضا
از فوتش اهل دل را گردید ساغر چشم
پرخون ز شیشه دل همچون قدح ز مینا
چون مرغ روحش از جسم پرواز کرد و بنمود
آن بر فراز طوبی این زیر خاک مأوا
کلکم نوشت مشتاق تاریخ سال فوتش
حیف از حیات نادان افسوس مرگ دانا
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵ - تاریخ دو طفل توام
تعالی‌الله از این دو طفل توام
که یک جانند گویی در دو قالب
یکی را لاله‌سان پیمان حسن
بود از باده ی گلگون لباب
یکی از پرتو رخسار تابان
جهان را همچو ماه چهارده شب
یکی بر گردن جان بیدلان را
کمندافکن شده از چین عنغب
یکی تنگ شکر کرده دهان را
ز شیرین خندهای گوشه ی لب
زرشک چهره این مهر درتاب
ز تاب عارض آن ماه در تب
چو گشتند این مه طالع کرینسان
همه کار جهان شد عین مطلب
رقم زد از پی تاریخ مشتاق
شده طالع ز یک مشرق دو کوکب
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۱ - تاریخ فوت محمدجواد
چون جواد از حدیقه دنیا
رفت و پا در ریاض خلد نهاد
کلک مشتاق کز رگ مژگان
خون ازین غصه چشمه چشمه کشاد
بهر تاریخ او نوشت که شد
داخل بوستان خلد جواد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۳ - تاریخ فوت آقانصیر
افغان ز دور چرخ که آقانصیر را
آخر مقام خانه تاریک گور شد
یک راست تا بهشت آن نکو صفات
زآنجا برهنمائی رب غفور شد
داخل ازین چمن چو بعشرت سرای خلد
از اشتیاق صحبت غلمان و حور شد
مشتاق گفت ازپی تاریخ رحلتش
آقانصیر داخل دارالسرور شد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۴ - تاریخ فوت محمد ربیع
چون پر ز گردش فلک و دور روزگار
پیمانه حیات محمد ربیع شد
حکم خدا رسید و ازین خاکدان سرای
فرمان کردگار جهان را مطیع شد
بار حیات بست و ز قوتش فغان بلند
از جان دردناک شریف و وضیع شد
در تنگنای دهر بود دستگاه عیش
چندانکه تنگ بود بجنت وسیع شد
کرد از جهان چو رحلت و در بارگاه قدس
از لطف حق مقیم مقام رفیع شد
مشتاق خسته دل بی‌تاریخ رحلتش
گفتا برون ز دهر محمد ربیع شد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۹ - تاریخ فوت میرزا احمد
دریغ و درد که از محفل جهان چون شمع
بچشم اشک‌فشان رفت میرزااحمد
ز شوق صحبت روحانیان ز عالم تن
بسوی عالم جان رفت میرزااحمد
ازاین چمن شد و مرغان بناله می‌گویند
فغان که رفت و جوان رفت میرزااحمد
چو زد بهم پروبال و بآشیانه قدس
ز دامگاه جهان رفت میرزااحمد
نوشت ازپی تاریخ رحلتش مشتاق
که از جهان بجنان رفت میرزااحمد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۰ - تاریخ عمارت
فرید دهد مسیب که کوکب بختش
ز روشنی برخ ماه‌طلعتان ماند
محیط فیض رسانی که خامه از دستم
ز وصف او بسحاب گهرفشان ماند
بنای همت او طرفه مرتفع قصریست
که پایه‌اش ز بلندی بآسمان ماند
بگاه ریزش ابر کفش عجب باشد
به بحر قطره‌ای و گوهری بکان ماند
به بین بوسعت خلقش که دارد این صحرا
گشایشی که به صحرای لامکان ماند
پیاده‌ایست بصحرای همتش حاتم
که چون غبار بدنبال کاروان ماند
فکند طرح بنائی که طاق ایوانش
بطاق ابروی پیوسته بتان ماند
اگر کند سخن از وصف حوض خانه او
سزد که تا ابدش خامه تر زبان ماند
صفا چو آئینه هر خشتش آنقدر دارد
که در تحیر ازوعقل انس و جان ماند
ز بس رفیع بود پایه‌اش رود تا حشر
فلک ز حیرتش انگشت بر دهان ماند
سخن‌سرا که ز وصف صفای باغچه‌اش
زبس بحیرت از آن تازه گلستان ماند
زبان او سزد ار باز ماند از گفتار
چوشق خامه که موئیش در میان ماند
ز لطف حق چو پذیرفت این بنا اتمام
که ساحتش بسر کوی گلرخان ماند
نوشت خامه مستاق بهر تاریخش
بدهر بانی این خانه جاودان ماند
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۳
غنچه گلبن مقصود زمان
رفت بر باد فنا تا خندید
صرصر حادثه چون برگ خزان
دفتر هستیش از هم پاشید
کرد خون در دل مرغان چمن
مرگ ازین غنچه نورسته که چید
داشت آن مرغ بهشتی دل دل
شوق گلزار بهشت جاوید
زد پروبالی و از باغ جهان
بسوی گلشن فردوس پرید
چون ازین باغ ز بیداد اجل
در گلستان بقا رخت کشید
گفت تاریخ وفاتش مشتاق
حیف از آن نوبر نخل امید
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۳ - تاریخ فوت سیدمحمد
حیف از سید محمد کامد از دور سپهر
پرتو خورشید رویش عاقبت برطرف بام
رفت از این محفل برون و رفتنش احباب را
کرد ز هر غم بکام و ریخت خون دل بجام
کوکب برج سیادت بود و میکردند کسب
مهر و مه نور و ضیا از طلعت او صبح و شام
رونهفت از دور چرخ و از زوال کوکبش
روز و شب سادات را شد قیر گون و نیل فام
چون هوای جنتش در سر فتاد و شد روان
از ریاض دهر سوی روضه دارالسلام
کلک مشتاق از پی تاریخ فوتش زد رقم
باد فردوس برین سیدمحمد را مقام
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۵ - تاریخ بنای تکیه
زبده اهل کرم آقا نبی
صاحب عز و شرف و احتشام
آنکه صحاب کف فیاض اوست
فیض رسان همه خاص و عام
آنکه ز خمخانه لطفش بود
پیر و جوان را می عشرت به جام
ساخت یکی تکیه که از خرمی
دم زند از روضه دارالسلام
آورد از طوف حریمش صفا
نکهت فردوس برین بر مشام
ازپی جمعیت صاحبدلان
گشت چو این تکیه دلکش تمام
روح قدس کاورد از دوست وحی
از پس این پرده زنگار فام
از پی تاریخ بمشتاق گفت
به بود از خلد برین این مقام
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۷ - ایضاً تاریخ فوت میرمعصوم
افغان ز شیشه چرخ کاین واژگونه مینا
آخر می اجل ریخت در جام میرمعصوم
او بود طایر قدس شد زین چمن که گیتی
ویرانه است و باشد ویرانه درخور بوم
القصه زین غم‌آباد چون رفت در وفاتش
دلها شدند مغموم جانها شدند مهموم
کلکم نوشت مشتاق تاریخ رحلت او
یزدان کند بجنت مأوای میرمعصوم
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۸ - تاریخ شهادت میرزا رحیم
واحسرتا که غوطه زد آخر بخاک و خون
چون صید خورده تیر جفا میرزا رحیم
جز زخم کین نچید گلی زین چمن گذشت
بس تندتر ز باد صبا میرزا رحیم
از لب پی شکایت اعدا به پیش دوست
گردد چو غنچه مهرگشا میرزا رحیم
آه از دمی که همچو گل از خاک سرزند
خونین کفن بروز جزا میرزا رحیم
القصه چون شهید جفا گشت و جا گرفت
بر صدر محفل شهدا میرزارحیم
مشتاق گفت از پی تاریخ فوت او
بس حیف از آن شهید جفا میرزارحیم
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۲ - تاریخ جلوس سلطان محمد
شکرلله سرور مهر افسر گردون سریر
وارث ملک سلیمان صاحب تخت کیان
یعنی اعلیحضرت سلطانمحمد آنکه هست
کسری عهد و جم وقت و سلیمان زمان
آبروی نسل پیغمبر که از لطف خدای
بوده است و هست و خواهد بود تا باشد جهان
مصطفی را اخترش نور ضیاء انجمن
مرتضی را گوهرش چشم و چراغ دودمان
تکیه ز دبر تخت شاهیچون سلیمان و گرفت
صیت اقبالش جهان را قیروان تا قیروان
گر شکوهش بنگرد بر مسند جاه و جلال
ور ببیند کبریایش بر سریر عز و شان
نیست ممکن دیگر از خجلت برآید صبحدم
خسرو خاور به تخت زرنگار آسمان
با که سنجم از سلاطین جهان آنرا که هست
آن خدیو تاج‌بخش آن پادشاه شه نشان
در شجاعت رستم و در سلطنت افراسیاب
در سخاوت حاتم و در معدلت نوشیروان
چون برآمد این فریدون و حشمت دارا شکوه
بر سریر دولت از لطف خدای انس و جان
بهر تاریخش بآئین دعا مشتاق گفت
جاودان بادش بر او رنگ سلیمانی مکان