عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
نیست وقتی که مرا جان بر جانان نشود
چون شود در بر جانان ز دل و جان نشود
نه بزرگیست بدولت که همه عالم را
آرد ار زیر نگین دیو سلیمان نشود
گفتیم مرگ بود چاره هجران ترسم
جان سختی دهم و مشکلم آسان نشود
نبودش تنگ دل عشق شکفتن ورنه
غنچه‌ای نیست درین باغ که خندان نشود
گفت کامت ندهم تا ندهی جان ترسم
آخر از شومی بخت این شود و آن نشود
نیستی آب حیاتست بگوئید که خصر
قطره زن در طلب چشمه حیوان نشود
به شدی کوش که بهتر شوی ارنه ستمست
قطره گوهر شود و گوهر غلطان نشود
خود بخود کفر محبت شود آخر ایمان
کافر عشق تو گیرم که مسلمان شود
بس چراغی زپی سوختن ما مشتاق
گو شب تیره پروانه چراغان نشود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
صفای حسن بدیدن نمیشود آخر
گل بهشت بچیدن نمی‌شود آخر
بسوی دام تو آن مرغ تند پروازم
که قوتم به پریدن نمی‌شود آخر
تو آن درخت برومند گلشن حسنی
که میوه تو بچیدن نمیشود آخر
اسیر طول امل عنکبوت مسکین است
که تار او به تنیدن نمیشود آخر
چه گویم و چه ز من بشنوی که درد دلم
بگفتن و بشنیدن نمیشود آخر
دهد حیات ابد زخم خنجرت گویا
که میطپیم و طپیدن نمیشود آخر
بساز بادل پرخون ز هر پیاله چو گل
که این قدح بکشیدن نمیشود آخر
نمی بدانه‌ام ای چشم ترکه مایه ابر
به یک دو قطره چکیدن نمیشود آخر
مکن ز لعل لبش منع بوسه‌ام مشتاق
که آب او بمکیدن نمیشود آخر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آن باده که باید لب از او تر نکند کس
از شیشه همان به که بساغر نکند کس
چون موسم گل باده بساغر نکند کس
جز باده بساغر چه کند در نکند کس
گر قاصد پیغام وصال تو فرشته است
حرفی بود این حرف که باور نکند کس
شرطست که در کوی محبت زند از دل
صد چشمه خون جوش و لبی تر نکند کس
فرسوده تنم در سر کویت کف خاکیست
کز ننگ ز بیداد تو بر سر نکند کس
چشم تو برانگیخته باز از صف مژگان
آن فتنه که یاد از صف محشر نکند کس
ایجامه در آن می برو از عشق چه لذت
گر سینه خود چاک بخنجر نکند کس
مشتاق ندارد سخنش تاب شراری
گر کسب دم گرم ز آذر نکند کس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
بنگر آن لبهای میکون وز خمار ما مپرس
وآن گل رورا ببین وز خار خار ما مپرس
ناله ما بشنو از حال فکار ما مپرس
زاری ما را به‌بین از حال زار ما مپرس
گر گلی سرزد ز ما چون خاربن زآن آتشست
کاسمان در ما زد آخر از بهار ما مپرس
دنیی و عقبی دو شهر از کشور ما بیش نیست
زاده اقلیم عشقیم از دیار ما مپرس
زآتش غم شمع‌سان ناخفته یکشب روز کن
یا زحال دیده شب زنده‌دار ما مپرس
نقش ما بی‌نقشیست و بردن ما باختن
پاک باز نرد عشقیم از قمار ما مپرس
ز اول عشقست روشن آخر کارش به بین
صبح ما را تیره و از شام تار ما مرس
کشتی گردون هم از ما تا ابد سرگشته است
بحر بی‌پایان عشقیم از کنار ما مپرس
خارتر در بزم او ما و تو مشتاق از همیم
عزت خود را ببین از اعتبار ما مپرس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
جز آنکه کرد ز عشقت خراب خانه خویش
کدام مرغ ز هم ریخت آشیانه خویش
سزد چو لیلی و مجنون من و تو گر نازیم
ز حسن و عشق بعهد خود و زمانه خویش
به بحر عشق منم آن صدف که نیست مرا
بجز کف تهی از گوهر یگانه خویش
بمزرعی که نروید ز بیم برق گیاه
کنم برای چه در زیر خاک دانه خویش
تو بحر فیضی و مشتاق تشنه لب آبی
بر آتشش بزن از لطف بیکرانه خویش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
گرفتم آمد آن سرو قباپوش
کیم از سرکشی آید در آغوش
بعمری یاد کن یک ره کسی را
که از یادش نه ای هرگز فراموش
فریب زاهدان را کوچه‌ای هست
که در هر گام او چاهی است خس‌پوش
کجا خصمی بخصم آئین مردیست
اگر دشمن خورد خونت بگو نوش
خروشم از می وصلت عجب نیست
کز آب آید سفال تشنه در جوش
فغان فرماست شوق و غیرت عشق
گذارد بر لب انگشتم که خواموش
بجانم از شب هجران خوش آندم
که طالع گردد آن صبح بناگوش
شدم نالان بر پیر خرابات
برای شکوه از دور فلک دوش
بسان گوهر از گنجینه راز
کشید این نکته‌ام آهسته در گوش
که نتوان دم زدن ساقی حکیمست
دهد گر زهر اگر تریاق می‌نوش
تلاش روزی ننهاده مشتاق
مکن ورنه بر و بیهوده میکوش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گل یکی داند چو بانگ بلبل و فریاد زاغ
باغرا گو باغبان پردازد از مرغان باغ
همنشینان تو دارند از گرفتاران فراغ
فارغند از حال مرغان قفس مرغان باغ
هست بر جان و دل من از تف عشق تو داغ
از یک آتش میگدازد شمع و میسوزد چراغ
غیر حاضر یار غایب چون مرا باشد فراغ
قرب غیر و بعد او داغیست بر بالای داغ
رفت و گشتم از خمار وصل و بخت تیره داغ
آمد و می در ایاغم کرد و روغن در چراغ
از تو دایم در خمار حسرتم کز وصل و هجر
غیر را می در قدح ریزی مرا خون در ایاغ
غیر مست از جام ولت من خمارآلوده آه
چند باشم زین قدح من خشک لب او تردماغ
در رهت عشق از من و دل گو اثر مگذار چند
من ز دل جویم نشان و دل ز من گیرد سراغ
بگذرم بهر تو از کونین زاهد نیستم
کز هوای هشت خلد آید برون زین چارباغ
کیستم مشتاق در باغ جهان آن عندلیب
کز گل و گلشن بیاد کوی او دارم فراق
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
دارم دلی صد بحر خون زان تیر مژگان در بغل
هر دم هزارش موجه و هر موجه طوفان در بغل
خوش میطپد در بر دلم پیکی همانا میرسد
پیغام دلبر بر لب و مکتوب جانان در بغل
خوش آنکه با آن مه‌شبی گلدشت مهتابی کند
پیمانه‌اش در آستین میناش پنهان در بغل
گیرم همه آغوش شد چون هاله سر تاپای من
کو طالعی کاید مرا آن ماه تابان در بغل
گو اهل دل را مصحفی نبود برای حفظ تن
دل در بر عارف بود زآن به که قرآن در بغل
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
بکویش میرود گاهی ز من آهی نمیدانم
به او می‌گوید آهم حال من گاهی نمیدانم
ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ
تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمیدانم
سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم
که در عالم جز این درگاه درگاهی نمیدانم
بهر چاهیست دایم یوسفی اما فتد روزی
گذار کاردانی بر سر چاهی نمیدانم
مگر از کفر و دینم وارهاند جذبه عشقی
وگرنه جز ره دیر و حرم راهی نمیدانم
بجرم عشق دانم ریزیم خون عاقبت اما
بچشمت این گنه کوهی است یا کاهی نمیدانم
سزد کز مهوشان مشتاق گردم بنده آنمه
که امروز این سپه را غیر او شاهی نمیدانم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
بکنج بیکسی شادم مجوئیدم مجوئیدم
خوشم با درد از درمان درمان مگوئیدم مگوئیم
کفن جز خون نشاید کشته تیغ محبت را
شهید خنجر عشقم مشوئیدم مشوئیدم
گلی کو روید از خاک شهید عشق میگوید
که از من بوی خون آید مبوئیدم مبوئیدم
مریض عشقم و مرگم حیات تازه باشد
اگر میرم بصد زاری مموئیدم مموئیدم
حدیث گلستان مرغ قفس را در فغان آرد
غریبم از وطن حرفی مگوئیدم مگوئیدم
شهید عشق را باید ز خون آرایش تربت
ز خاک ای لاله وای گل مروئیدم مروئیدم
بصحرای محبت گشت گم مشتاق و میگوید
که من گم گشته عشقم مجوئیدم مجوئیدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نیامد بر لبم آهی ز سوز عشق تا بودم
سراپا سوختم اما بکس ظاهر نشد دودم
قدح‌پیما تو با اغیار دوش و تا سحر هر دم
من از حسرت ز خون دل چه ساغرها که پیمودم
سزد اشک ار بدامن بستر دیار از رخم اکنون
که صدره دامن پاکش بخون دیده آلودم
ز عمر کوتهم در آخر بزم فلک شمعی
که دیرم آسمان افروخت اما میکشد زودم
بس اینم کز خریداران یوسف طلعتی باشم
سر موئی ز سودای محبت نبود ارسودم
براه وعده بودم مضطرب عمری چو یار آمد
بپایش از نشاط افتادم و جان دادم آسودم
میفکن همچو نقش پابراهش از جفاروئی
که بر پای سگ کوی تو عمری از وفا سودم
ننالم گر به خفت راندی از بزمم از این نالم
که مقبول تو اغیار و من بدبخت مردودم
فغان از سرکشیهای تو ای سروسهی کاخر
برآمد جانم اما برنیامد از تو مقصودم
ندارم بهره از لطف عامت لیک جور تو
باین گز دیگران مخصوص من شد از تو خشنودم
نشد صاف می وصلت نصیبم هرگز و عمری
چه خونها کز غمت از پردهای چشم پالودم
نترسم از فنا مشتاق کز اعجاز عشق آمد
که صد ره گر شوم معدوم سازدباز موجودم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ترک سر کردم ز جیب آسمان سر بر زدم
خیمه زین دریا برون آخر چو نیلوفر زدم
در هوای گلشن آن مرغ گرفتارم که ریخت
در قفس بال و پرم از بسکه بال و پر زدم
گر کنشت ار کعبه بود از وی ندیدم فتح باب
جز در دل در محبت حلقه بر هر در زدم
صبر افزون آفتم شد کشتئی باشم که من
غوطه در گل آخر از سنگینی لنگر زدم
بود آب زندگی در ظلمت آباد عدم
غره بیجا در طلب عمری چو اسکندر زدم
مصلحت نبود ازین کشت پر آفت رستنم
خواهدم چون برق زد از خاک گیرم سر زدم
شعله داغت چو شمعم سوخت از سر تا بپا
آه ازین گل کز گلستان غمت بر سر زدم
چون روم از گلشن کویت که پایم در گلست
من گرفتم زین چمن چون سرو دامن بر زدم
رو بمسجد چون کنم اکنون ازین درگاه فیض
منکه عمری در خرابات مغان ساغر زدم
در طلسم محنت افتادم ز حفظ آبرو
من گره این آبرا بیهوده چون گوهر زدم
هر فرازی را نشیبی در قفا مشتاق هست
گیرم از نه آسمان من خیمه بالاتر زدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
بی تو بتان را چه سرور ای صنم
بتکده را بی تو چه شور ای صنم
یافته از موی تو و روی تو
دیر و حرم ظلمت و نور ای صنم
بت‌شکنی پیشه کند بت‌تراش
گر کنی از پرده ظهور ای صنم
پر ز بتان بتکده اما چو تو
نیست بتی مست غرور ای صنم
برهمنان گرد تو و من تو را
چند کنم سجده ز دور ای صنم
موسیم از بتکده نور تو را
دیده نه در وادی طور ای صنم
کافر عشق توام و نام تو است
ورد لبم تا لب گور ای صنم
ناله مشتاق به بتخانه‌ها
از غمت انداخته شور ایصنم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
شه من ترا نشان نه که من گدات جویم
همه حیرتم ندانم ز که و کجات جویم
چو بگنج‌های عالم تو به دست کس نیایی
به کدام برگ یارب من بینوات جویم
من دور از آستانت طلبم چه زین و آنت
ندهد کسی نشانت مگر از خدات جویم
نه بدوستی نه دشمن نه به گلشنی نه گلخن
زکه‌ات طلب کنم من ز کدام جات جویم
بسر شکار خود آ تو شکار پیشه تا کی
بشکنج دام هجران من مبتلات جویم
بدعا نجات باید طلبیدن از هر آفت
تو چه آفتی ندانم که بصد دعات جویم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ربود دوش چنان باده وصال تو هوشم
که تا صباح قیامت خراب باده دوشم
بحشر هم عجب از جور یار نیست که چون نی
برآورد چو زخاکم درآورد بخروشم
نه خود بحرف تو گویا شوم که شوق تو باشد
کلید قفل لب بسته و زبان خموشم
مرا چه سود زهم بزمیت که باتو نباشد
رهین گفت‌وشنو هیچگه زبانم و گوشم
بساغرم همه مشتاق زهر و شاد از اینم
که چرخ دل نخراشد ز نیش منت نوشم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
چو فارغ در گرفتاری ز جور خاروخس باشم
همان بهتر که در گلشن نباشم در قفس باشم
نگیرد چون غبارم دامن منزل بود یکسان
اگر از ره‌نوردان گاه پیش و گاه پس باشم
ز عشقم سرخوش و فارغ ز هر دشمن نیم مستی
که در اندیشه روز از شحنه و شب از عسس باشم
بخاتم گو مده صیاد مرغ بی‌پروبالم
که باشم در حصار عافیت تا در قفس باشم
نمیخواند به بزمم یار و نه میراندم از در
نه مقبولم نه مردودم نمیدانم چه کس باشم
بجولانگاه او کو قوت دستی که چون گردد
عنان‌کش بر سرم او را عنان‌گیر فرس باشم
نه اکنون از غمت در چار موج اشکم افتاده
که عمری شد درین گرداب سرگردان چو خس باشم
نمیگیرد بکس مشتاق آن نامهربان الفت
گرفتم اینکه من عاشق نباشم بوالهوس باشم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
شب هجران سرآمد آمدی روز وصالست این
من و وصل تو می‌بینم بخوابت یا خیالست این
چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را
چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این
گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم
که بر دردی کش عشقت حرامست آن حلالست این
مکن صورت‌پرستی گر نخواهی در بلا افتی
که دام و دانه‌اند اینها نه زلفست آن نه خالست این
تو زاهد باش جویای ورع بر ما مزن طعنه
نمیخواهیم ما جز عشق اگر نقص ار کمالست این
حدیث دوزخ و جنت که گوید واعظ شهرت
اشارت از فراقست آن بشارت از وصالست این
برویش هرکه چشم افکند و دید ابروی او گفتا
نه آن روی و نه این ابروست ما هست آن هلالست این
گرآئی سوزم از شوق ارنیائی میرم از حسرت
نه تاب وصلم و نه طاقت هجران چه حالست این
زبان بوالهوس به زین زبان صد ره که من دارم
که گاه عرض مطلب بی‌درنگست آن و لالست این
توانم مردن اما بیتو یکدم صبر نتوانم
که بیتاب غمت را ممکن است آن و محالست این
دلم از ناله مشتاق خو نشد بلبلی هرگز
باین زاری نمی‌نالد چه مرغ عجز نالست این
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گشت یارم یار غیر آئین یاری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشت‌زار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گل‌افزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جان‌ستانیرا نظرکن جان‌سپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
گر ز تن جانم و از سینه دل آید بیرون
تخم مهرت کیم از آب و گل آید بیرون
گر مرا ریشه جان ز آب و گل آید بیرون
مهر جور تو مبادم ز دل آید بیرون
عشق جرمیست که در روز قیامت از خاک
این گنه هر که ندارد خجل آید بیرون
عهد من گر گسلد یار دلم ممکن نیست
کز کف آن بت پیمان‌گسل آید بیرون
حذر از آه من سوخته جان کن کاتش
بارد ابری که ز دریای دل آید بیرون
هست دنیا چو خرابات که شد هر که در آن
داخل از کرده خود منفعل آید بیرون
چه عجب زین دل پرجوش که چون عقد گهر
اشکم از دیده بهم متصل آید بیرون
کی تواند رهد از قید خودی خود مشتاق
مگر از خویش بامداد دل آید بیرون
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مکن از حرف دشمن بیوفا ترک وفاداران
نه یار است آنکه از حرف غرض کو رنجد از یاران
ندارم با اسیران دگر نسبت بدان قدرم
که در دامت منم سرحلقه خیل گرفتاران
خدا را چاره‌ام کن کامد از دردت بلب جانم
که بدنامی است از بهر طبیبان مرگ بیماران
نسوزم چون بداغ شوق وصلت کافکند آتش
بجان دانه لب تشنه شوق حسرت باران
سیه شد همچو شب روزم ز خوبان این سزای آن
که جوید پرتو مهر و وفا زین ماه رخساران
مزن لاف وفا پیمان ما مشکن مکن کاری
که نه شرط وفا باشد نه آئین وفاداران
دل از وصلش بکن مشتاق کان در گران قیمت
بدست مفلسی کی افتد از جوش خریداران