عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
خوانم او را دعا همین باشد
وز دعا مدعا همین باشد
بس درین محفلم می و معشوق
تا همانست و تا همین باشد
رودم دل کجا ز کنج لبت
گوشه دلگشا همین باشد
در وداع تو تا دل و جان هست
تا همانست و تا همین باشد
چون پی محملت ننالد دل
ناقهات را درا همین باشد
دردمند توام دوا چه کنم
من ودردت دوا همین باشد
از در او کجا رود مشتاق
شه همان و گدا همین باشد
وز دعا مدعا همین باشد
بس درین محفلم می و معشوق
تا همانست و تا همین باشد
رودم دل کجا ز کنج لبت
گوشه دلگشا همین باشد
در وداع تو تا دل و جان هست
تا همانست و تا همین باشد
چون پی محملت ننالد دل
ناقهات را درا همین باشد
دردمند توام دوا چه کنم
من ودردت دوا همین باشد
از در او کجا رود مشتاق
شه همان و گدا همین باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
از آن غم را دل ما خانه باشد
که آن جغد است و این ویرانه باشد
بمن شد آشنا ناآشنائی
که از هر آشنا بیگانه باشد
نیم مرغی که در دام تو او را
خیال دام و فکر دانه باشد
کجا جویم می وصلت که این می
نه در مینا نه در پیمانه باشد
پس از مرگم ز حسرت سوزد آنشمع
که خاکش تربت پروانه باشد
شبی باشد مرا از روز خوشتر
که زلفت در کفم چون شانه باشد
از آن شد بسته زلف تو مشتاق
که آن زنجیر و این دیوانه باشد
که آن جغد است و این ویرانه باشد
بمن شد آشنا ناآشنائی
که از هر آشنا بیگانه باشد
نیم مرغی که در دام تو او را
خیال دام و فکر دانه باشد
کجا جویم می وصلت که این می
نه در مینا نه در پیمانه باشد
پس از مرگم ز حسرت سوزد آنشمع
که خاکش تربت پروانه باشد
شبی باشد مرا از روز خوشتر
که زلفت در کفم چون شانه باشد
از آن شد بسته زلف تو مشتاق
که آن زنجیر و این دیوانه باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
از دم باد صبا بوی کسی میآید
من و فریاد که فریادرسی میآید
خیزد از ما چه درین دام که بییاری عشق
کی ز سیمرغ تلاش مگسی میآید
کار عشاق تو در عشق همین سوختنست
چه در آتش دگر از مشت خسی میآید
نیست در طالع مرغ دل ما آزادی
هر نفس ناله آواز قفسی میآید
در رهت بیخبر از حال دلم لیک بگوش
ناله زاریم از باز پسی میآید
در هوای شکرت به که پرافشان نشویم
کی ترا رحم بحال مگسی میآید
خسته عشقم و خواموش نگردم ز فغان
میکنم ناله ز من تا نفسی میآید
آورد یاری اشگم چه به کویت گوئی
که به بحر از مدد سیل خسی میآید
مخور از بخت سیه غم که ز دور مه و مهر
شب بسی میرود و روز بسی میآید
در ره عشق کسی نشنود آواز کسی
گاهی از دور صدای جرسی میآید
عشق آن شاهسواریست که بیتحریکش
کی درین عرصه بجولان فرسی میآید
خوش دلم میطپد از شوق همانا مشتاق
پیکی امشب ز سر کوی کسی میآید
من و فریاد که فریادرسی میآید
خیزد از ما چه درین دام که بییاری عشق
کی ز سیمرغ تلاش مگسی میآید
کار عشاق تو در عشق همین سوختنست
چه در آتش دگر از مشت خسی میآید
نیست در طالع مرغ دل ما آزادی
هر نفس ناله آواز قفسی میآید
در رهت بیخبر از حال دلم لیک بگوش
ناله زاریم از باز پسی میآید
در هوای شکرت به که پرافشان نشویم
کی ترا رحم بحال مگسی میآید
خسته عشقم و خواموش نگردم ز فغان
میکنم ناله ز من تا نفسی میآید
آورد یاری اشگم چه به کویت گوئی
که به بحر از مدد سیل خسی میآید
مخور از بخت سیه غم که ز دور مه و مهر
شب بسی میرود و روز بسی میآید
در ره عشق کسی نشنود آواز کسی
گاهی از دور صدای جرسی میآید
عشق آن شاهسواریست که بیتحریکش
کی درین عرصه بجولان فرسی میآید
خوش دلم میطپد از شوق همانا مشتاق
پیکی امشب ز سر کوی کسی میآید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
خواهد آورد خط و ترک جفا خواهد کرد
گر کند عمر وفا یار وفا خواهد کرد
خواهد از سرکشی آن گلبن ناز آید باز
رحم بر بلبل بیبرگونوا خواهد کرد
خواهد از رشته کارم گره از لطف گشود
چاره عقدهام آن عقدهگشا خواهد کرد
خواهد افتاد در اندیشه ناکامی من
کامهای دلم از لطف روا خواهد کرد
خواهد از رشته هجران شدنم عقدهگشا
گرهی را که بکارم زده واخواهد کرد
خواهد آمد بسرم همچو قبا وز غیرت
جامه هستی اغیار قبا خواهد کرد
مهربانش بمن خسته خدا خواهد ساخت
گر ترحم نکند یار خدا خواهد کرد
ثمری گر ندهد آه فغان خواهد داد
اثری گر نکند ناله دعا خواهد کرد
خواهد از جاذبه عشق بمن مایل شد
رفت اگر از بر من رو بقفا خواهد کرد
گر پسندد که دهم جان ز غمش نیست غمی
هرکه این درد بمن داد دوا خواهد کرد
برنتابم ز درش روی که آخر مشتاق
شاه من رحم بر احوال گدا خواهد کرد
گر کند عمر وفا یار وفا خواهد کرد
خواهد از سرکشی آن گلبن ناز آید باز
رحم بر بلبل بیبرگونوا خواهد کرد
خواهد از رشته کارم گره از لطف گشود
چاره عقدهام آن عقدهگشا خواهد کرد
خواهد افتاد در اندیشه ناکامی من
کامهای دلم از لطف روا خواهد کرد
خواهد از رشته هجران شدنم عقدهگشا
گرهی را که بکارم زده واخواهد کرد
خواهد آمد بسرم همچو قبا وز غیرت
جامه هستی اغیار قبا خواهد کرد
مهربانش بمن خسته خدا خواهد ساخت
گر ترحم نکند یار خدا خواهد کرد
ثمری گر ندهد آه فغان خواهد داد
اثری گر نکند ناله دعا خواهد کرد
خواهد از جاذبه عشق بمن مایل شد
رفت اگر از بر من رو بقفا خواهد کرد
گر پسندد که دهم جان ز غمش نیست غمی
هرکه این درد بمن داد دوا خواهد کرد
برنتابم ز درش روی که آخر مشتاق
شاه من رحم بر احوال گدا خواهد کرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
روزی که مرغ وحشی دل با تو رام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
بوسهای دوش ز لعل تو براتم دادند
مرده بودم ز غمت آب حیاتم دادند
کام تلخیست که بردم ز غمش در ته خاک
ثمری کاخر از آن شاخ نباتم دادند
تشنه در بادیه عشق به خون غلطیدم
چه شد از دیده تر شط فراتم دادند
پایبست توام از تن نکنم شکوه چه سود
گیرم از این قفس تنگ نجاتم دادند
برنخیزم شوم ار خاک نظر کن برهت
چهقدر صبر و چه مقدار ثباتم دادند
در سواد خط مشکین لب او پنهان داشت
چون خضر آنچه نشان در ظلماتم دادند
مفلس عشق ترا جز تو نباید چکنم
نقد کونین گرفتم بزکاتم دادند
رهبرم گشت ز هر رنگ به بیرنگی ذات
نشاء گرمی صدرنگ صفاتم دادند
خاک شو خاک که من بر سر آن کو مشتاق
چون شدم پست علو درجاتم دادند
مرده بودم ز غمت آب حیاتم دادند
کام تلخیست که بردم ز غمش در ته خاک
ثمری کاخر از آن شاخ نباتم دادند
تشنه در بادیه عشق به خون غلطیدم
چه شد از دیده تر شط فراتم دادند
پایبست توام از تن نکنم شکوه چه سود
گیرم از این قفس تنگ نجاتم دادند
برنخیزم شوم ار خاک نظر کن برهت
چهقدر صبر و چه مقدار ثباتم دادند
در سواد خط مشکین لب او پنهان داشت
چون خضر آنچه نشان در ظلماتم دادند
مفلس عشق ترا جز تو نباید چکنم
نقد کونین گرفتم بزکاتم دادند
رهبرم گشت ز هر رنگ به بیرنگی ذات
نشاء گرمی صدرنگ صفاتم دادند
خاک شو خاک که من بر سر آن کو مشتاق
چون شدم پست علو درجاتم دادند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
شام شد زلف سیاه تو بیارم آمد
گشت طالع مه و ماه تو ببارم آمد
دوش در بادیه رم کرده غزالی میگشت
گردش چشم سیاه تو بیادم آمد
بر سر شاخ کله گوشه گل باد شکست
شکن طرف کلاه تو بیادم آمد
خنجر غرقه بخون در کف مستی دیدم
تیغ خونریز نگاه تو بیادم آمد
بخسی آتشی از جلوه برقی افتاد
حال خود بر سر راه تو بیادم آمد
تیری آمد بهدف تند ز شستی مشتاق
سرعت ناوک آه تو بیادم آمد
گشت طالع مه و ماه تو ببارم آمد
دوش در بادیه رم کرده غزالی میگشت
گردش چشم سیاه تو بیادم آمد
بر سر شاخ کله گوشه گل باد شکست
شکن طرف کلاه تو بیادم آمد
خنجر غرقه بخون در کف مستی دیدم
تیغ خونریز نگاه تو بیادم آمد
بخسی آتشی از جلوه برقی افتاد
حال خود بر سر راه تو بیادم آمد
تیری آمد بهدف تند ز شستی مشتاق
سرعت ناوک آه تو بیادم آمد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
خوش آنکه شمع خلوتم آن سروناز بود
وز هر که بود غیر منش احتراز بود
سرگرم ناز او همه شب با من وز شوق
تا صبح کار من همه عجز و نیاز بود
زینسان ز عشق خار نبودم که در برش
عشاق را بر اهل هوس امتیاز بود
از مهر بود خصم کش و بوالهوس گداز
وز لطف دوستپرور و عاشقنواز بود
فارغ ز منت می و ساغر به بزم شوق
من از نیاز سرخوش و آن مست ناز بود
دایم چراغ خلوت من بود همچو شمع
وز رشگ غیر را همه سوز و گداز بود
مشتاق رو کنون و به بیچارگی بساز
رفت آنزمان که یار ترا چارهساز بود
وز هر که بود غیر منش احتراز بود
سرگرم ناز او همه شب با من وز شوق
تا صبح کار من همه عجز و نیاز بود
زینسان ز عشق خار نبودم که در برش
عشاق را بر اهل هوس امتیاز بود
از مهر بود خصم کش و بوالهوس گداز
وز لطف دوستپرور و عاشقنواز بود
فارغ ز منت می و ساغر به بزم شوق
من از نیاز سرخوش و آن مست ناز بود
دایم چراغ خلوت من بود همچو شمع
وز رشگ غیر را همه سوز و گداز بود
مشتاق رو کنون و به بیچارگی بساز
رفت آنزمان که یار ترا چارهساز بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
یارم بکنار امشب آمد
جانی ز نوم بغالب آمد
بازآ که چو ساغر پر از می
جانم ز غم تو بر لب آمد
وصل تو بهجر شد مبدل
روزم رفت وز پی شب آمد
از سوز غمت فغان که دوزخ
یک شعله ز تاب این تب آمد
عشق استادیست کز ازل عقل
چون طفلانش بمکتب آمد
تو ای مه مهروش که حالت
سرمایه رشگ کوکب آمد
آن مطلوبی که طالبان را
سودای تو عین مطلب آمد
سیب ز نخت که منزل او
بالای ترنج غبغب آمد
گر نیمه شبی بدست مشتاق
آمد به هزار یارب آمد
جانی ز نوم بغالب آمد
بازآ که چو ساغر پر از می
جانم ز غم تو بر لب آمد
وصل تو بهجر شد مبدل
روزم رفت وز پی شب آمد
از سوز غمت فغان که دوزخ
یک شعله ز تاب این تب آمد
عشق استادیست کز ازل عقل
چون طفلانش بمکتب آمد
تو ای مه مهروش که حالت
سرمایه رشگ کوکب آمد
آن مطلوبی که طالبان را
سودای تو عین مطلب آمد
سیب ز نخت که منزل او
بالای ترنج غبغب آمد
گر نیمه شبی بدست مشتاق
آمد به هزار یارب آمد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
تا کوی تو بیرهبری و راهبری چند
رفتم ز پی ناله خونین جگری چند
یک دوزخ و نیک و بد ازو در حذر ای وای
ریزد اگر از شعله آهم شرری چند
از خیل اسیران کهن نیستم اما
روزی زدهام در قفسی بال و پری چند
شد وصل بتان قسمتم از ترک دل و دین
دادم خزفی چند و خریدم گهری چند
بگذار بنظاره گل از روی تو چینم
رحم آر بمحرومی حسرتنگری چند
آن زلف پر از حلقه بر آن طرف بناگوش
شامیست که در دل بود او را سحری چند
مشتاق من و راهنوردان ره عشق
چون ریگ روانیم پریشان سفری چند
رفتم ز پی ناله خونین جگری چند
یک دوزخ و نیک و بد ازو در حذر ای وای
ریزد اگر از شعله آهم شرری چند
از خیل اسیران کهن نیستم اما
روزی زدهام در قفسی بال و پری چند
شد وصل بتان قسمتم از ترک دل و دین
دادم خزفی چند و خریدم گهری چند
بگذار بنظاره گل از روی تو چینم
رحم آر بمحرومی حسرتنگری چند
آن زلف پر از حلقه بر آن طرف بناگوش
شامیست که در دل بود او را سحری چند
مشتاق من و راهنوردان ره عشق
چون ریگ روانیم پریشان سفری چند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
خوبان سزد که پنجه بخونم فرو کنند
هرچند میکنند نکویان نکو کنند
مردم چو در خمار چه حاصل پس از وفات
خاک مرا از اینکه قدح یا سبو کنند
این رسم و راه حقطلبانست کاین گروه
پوشند چشم و گمشده را جستجو کنند
منت چرا ز بخیه کشم بهر چاک دل
کین چاک سینه نیست که او را رفو کنند
دیدن بسم ز دور گل آرزو بشاخ
کین گل نه آن گلست که چینند و بو کنند
دردل ز جوش حسرت الوان بحیرتم
می صدهزار رنگ نه در یک سبو کنند
دلها ز کوچهگردی زلفت دل مرا
جویند اگر گذار بهر تار مو کنند
دست از جهان بشوی که در کیش عشق نیست
مقبول طاعتی که نه با این وضو کنند
نازم بآب خورد قناعت که در خور است
این قطره را سراغ اگر جوبجو کنند
باز آی چند آتش رشگم به جان زنند
آن آبهای رفته که رجعت بجو کنند
عنقای قاف نیستیم گو کسم مپرس
گم گشته نیستم که مرا جستجو کنند
هرچند میکنند نکویان نکو کنند
مردم چو در خمار چه حاصل پس از وفات
خاک مرا از اینکه قدح یا سبو کنند
این رسم و راه حقطلبانست کاین گروه
پوشند چشم و گمشده را جستجو کنند
منت چرا ز بخیه کشم بهر چاک دل
کین چاک سینه نیست که او را رفو کنند
دیدن بسم ز دور گل آرزو بشاخ
کین گل نه آن گلست که چینند و بو کنند
دردل ز جوش حسرت الوان بحیرتم
می صدهزار رنگ نه در یک سبو کنند
دلها ز کوچهگردی زلفت دل مرا
جویند اگر گذار بهر تار مو کنند
دست از جهان بشوی که در کیش عشق نیست
مقبول طاعتی که نه با این وضو کنند
نازم بآب خورد قناعت که در خور است
این قطره را سراغ اگر جوبجو کنند
باز آی چند آتش رشگم به جان زنند
آن آبهای رفته که رجعت بجو کنند
عنقای قاف نیستیم گو کسم مپرس
گم گشته نیستم که مرا جستجو کنند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
آنان که می طلب زخم آرزو کنند
خون جای باده غنچه صفت در سبو کنند
بگذر ز کام دل که نماند درین چمن
گل اینقدر بشاخ که چینند و بو کنند
هرجائیست یار از آن رهروان عشق
گاهی بکعبه گاه به بتخانه رو کنند
این آرزوی دل همه از تست هرچه هست
غیر از تو عاشقان چه دگر آرزو کنند
گردن چو شیشه بر خط فرمان نهادهام
از خون و باده هرچه مرا در گلو کنند
دانی چه نشاء در سر ما از خیال تست
در ساغر تو باده اگر زین کدو کنند
مشتاق را تلافی بیداد از بتان
این بسکه گاه گوشه چشمی باو کنند
خون جای باده غنچه صفت در سبو کنند
بگذر ز کام دل که نماند درین چمن
گل اینقدر بشاخ که چینند و بو کنند
هرجائیست یار از آن رهروان عشق
گاهی بکعبه گاه به بتخانه رو کنند
این آرزوی دل همه از تست هرچه هست
غیر از تو عاشقان چه دگر آرزو کنند
گردن چو شیشه بر خط فرمان نهادهام
از خون و باده هرچه مرا در گلو کنند
دانی چه نشاء در سر ما از خیال تست
در ساغر تو باده اگر زین کدو کنند
مشتاق را تلافی بیداد از بتان
این بسکه گاه گوشه چشمی باو کنند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
عاشق ز دل و جان چه خبر داشته باشد
سرگشته ز سامان چه خبر داشته باشد
شوخی که بشمشیر تغافل زده ما را
از حال شهیدان چه خبر داشته باشد
در وادی ظلمت چو خضر آنکه نزدگام
از چشمه حیوان چه خبر داشته باشد
باد سحر آشفته ز ره میرسد آیا
زآن زلف پریشان چه خبر داشته باشد
ماهی که بکف آینه از شرم نگیرد
زین دیده حیران چه خبر داشته باشد
یوسف که دلی سادهتر از آینه دارد
از حیله اخوان چه خبر داشته باشد
سرگشته ز سامان چه خبر داشته باشد
شوخی که بشمشیر تغافل زده ما را
از حال شهیدان چه خبر داشته باشد
در وادی ظلمت چو خضر آنکه نزدگام
از چشمه حیوان چه خبر داشته باشد
باد سحر آشفته ز ره میرسد آیا
زآن زلف پریشان چه خبر داشته باشد
ماهی که بکف آینه از شرم نگیرد
زین دیده حیران چه خبر داشته باشد
یوسف که دلی سادهتر از آینه دارد
از حیله اخوان چه خبر داشته باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
خوش آن گروه که در بررخ جهان بستند
زکاینات بریدند و در تو پیوستند
از آن صنم خبر آن زاهدان کجا دارند
که خرقه پاره نکردند و سبحه نگسستند
بر از عشق کجا پی برند اهل خرد
مگر کنند فراموش آنچه دانستند
مخمور بمرگ شهیدان کوی عشق افسوس
که دوستان حقیقی بدوست پیوستند
ز ساکنان خرابات پرس را ز دو کون
نه زان گروه که از باده ریا مستند
هزار کنج گهر ریز هر قدم دارند
چه شد که راهروان فنا تهی دستند
بس این فراغت از خودگذشتگان رهت
که از جهان و در و هرچه هست وارستند
خوش آنکسان که نوازند زیردستان را
بشکر آنکه قوی پنجه و زبردستند
مجو تلافی بیداد از بتان کین قوم
نمک زنند بر آن دل که از جفا خستند
جماعتی که کنند از ستم فغان مشتاق
نه عاشقاند که تهمت بخویشتن بستند
زکاینات بریدند و در تو پیوستند
از آن صنم خبر آن زاهدان کجا دارند
که خرقه پاره نکردند و سبحه نگسستند
بر از عشق کجا پی برند اهل خرد
مگر کنند فراموش آنچه دانستند
مخمور بمرگ شهیدان کوی عشق افسوس
که دوستان حقیقی بدوست پیوستند
ز ساکنان خرابات پرس را ز دو کون
نه زان گروه که از باده ریا مستند
هزار کنج گهر ریز هر قدم دارند
چه شد که راهروان فنا تهی دستند
بس این فراغت از خودگذشتگان رهت
که از جهان و در و هرچه هست وارستند
خوش آنکسان که نوازند زیردستان را
بشکر آنکه قوی پنجه و زبردستند
مجو تلافی بیداد از بتان کین قوم
نمک زنند بر آن دل که از جفا خستند
جماعتی که کنند از ستم فغان مشتاق
نه عاشقاند که تهمت بخویشتن بستند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
سرودم را بجرگ بلبلان رنگ دگر باشد
که من مرغ دگر آهنگم آهنگ دگر باشد
ز یمن فقر خاکستر نشینی نشکند شانم
که من شاه دگر اورنگم اورنگ دگر باشد
مجو پایان درین وادی که هر فرسنگ را کانجا
بانجام آوری آغاز فرسنگ دگر باشد
درین بستانسرا هر تنگدل را غنچهسان دیدم
بتنگی چون دل من کی دل تنگ دگر باشد
بود در کف قضا را آن فلاخن چرخ سرگردان
که در دنبال هر سنگش روان سنگ دگر باشد
نگردد تا قیامت عرصه عشق از جدل خالی
درین میدان زپی هر جنگرا جنگ دگر باشد
مشو غافل ز مکر چشم جادویش که این پرفن
برنگ دیگرش هر لحظه نیرنگ دگر باشد
بخون آغشته میآید ز دل اشگم عجب نبود
گرش این گوهر آب دیگر و رنگ دگر باشد
دلم در سینه مشتاق از کدورتهای پیدرپی
بود آئینهای کش هر نفس زنگ دگر باشد
که من مرغ دگر آهنگم آهنگ دگر باشد
ز یمن فقر خاکستر نشینی نشکند شانم
که من شاه دگر اورنگم اورنگ دگر باشد
مجو پایان درین وادی که هر فرسنگ را کانجا
بانجام آوری آغاز فرسنگ دگر باشد
درین بستانسرا هر تنگدل را غنچهسان دیدم
بتنگی چون دل من کی دل تنگ دگر باشد
بود در کف قضا را آن فلاخن چرخ سرگردان
که در دنبال هر سنگش روان سنگ دگر باشد
نگردد تا قیامت عرصه عشق از جدل خالی
درین میدان زپی هر جنگرا جنگ دگر باشد
مشو غافل ز مکر چشم جادویش که این پرفن
برنگ دیگرش هر لحظه نیرنگ دگر باشد
بخون آغشته میآید ز دل اشگم عجب نبود
گرش این گوهر آب دیگر و رنگ دگر باشد
دلم در سینه مشتاق از کدورتهای پیدرپی
بود آئینهای کش هر نفس زنگ دگر باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
در طلبت ساز و برک راه ندارد
هرکه بچشم و دل اشگ و آه ندارد
کیستم آن طالب فنا که چراغم
غم زدم سرد صبحگاه ندارد
خوش بسیه بختیم که روز و شب من
منت پرتو ز مهر و ماه ندارد
چون دهم اقلیم فقر را بدو عالم
ملک چنین هیچ پادشاه ندارد
شاد بجرم محبتم که ثوابی
روز جزا قدر این گناه ندارد
راز غمت شد ز خویش فاش وگرنه
در دل ما کس بجز تو راه ندارد
ره بکه آرنداز درت دل و جانم
غیر تو این پشت و آن پناه ندارد
دولت مشتاق بس گدائی این در
کوششی از بهر مال و جاه ندارد
هرکه بچشم و دل اشگ و آه ندارد
کیستم آن طالب فنا که چراغم
غم زدم سرد صبحگاه ندارد
خوش بسیه بختیم که روز و شب من
منت پرتو ز مهر و ماه ندارد
چون دهم اقلیم فقر را بدو عالم
ملک چنین هیچ پادشاه ندارد
شاد بجرم محبتم که ثوابی
روز جزا قدر این گناه ندارد
راز غمت شد ز خویش فاش وگرنه
در دل ما کس بجز تو راه ندارد
ره بکه آرنداز درت دل و جانم
غیر تو این پشت و آن پناه ندارد
دولت مشتاق بس گدائی این در
کوششی از بهر مال و جاه ندارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
از باد زلف تو چو شکن درشکن شود
یارب مباد اینکه دلم بیوطن شود
باید ز عشق قوت بازو نه هر کسی
کافتاد تیشهای بکفش کوهکن شود
عشقم رهاند از غم دنیا که دیده است
داغ نوی که مرهم داغ کهن شود
عمریست تلخ کامم ازین حسرت و نشد
یکبوسه قسمتم ز تو شیرین دهن شود
جز عجز ناید از من و جز سرکشی ز یار
گرمن توانم او شوم او نیز من شود
غافل مشو ز مرک که خیاط دهر دوخت
بهر که جامهای که نه آخر کفن شود
زآن رفتم از درت که مبادا ز نالهام
عشرتسرای کوی تو بیتالحزن شود
زاهد مخوان ز کفر بدینم که شد چو وقت
دستی که بتتراش بود بتشکن شود
مشتاق رفت آخر از آن کو ز جور غیر
نالان چو بلبلی که برون از چمن شود
یارب مباد اینکه دلم بیوطن شود
باید ز عشق قوت بازو نه هر کسی
کافتاد تیشهای بکفش کوهکن شود
عشقم رهاند از غم دنیا که دیده است
داغ نوی که مرهم داغ کهن شود
عمریست تلخ کامم ازین حسرت و نشد
یکبوسه قسمتم ز تو شیرین دهن شود
جز عجز ناید از من و جز سرکشی ز یار
گرمن توانم او شوم او نیز من شود
غافل مشو ز مرک که خیاط دهر دوخت
بهر که جامهای که نه آخر کفن شود
زآن رفتم از درت که مبادا ز نالهام
عشرتسرای کوی تو بیتالحزن شود
زاهد مخوان ز کفر بدینم که شد چو وقت
دستی که بتتراش بود بتشکن شود
مشتاق رفت آخر از آن کو ز جور غیر
نالان چو بلبلی که برون از چمن شود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
زآن مبتلای هجرت عشرت طلب نباشد
کز پی شب غمت را روز طرب نباشد
سرگرم آتش عشق در هیچ شب نباشد
گو تا بروز چون شمع در تاب و تب نباشد
غیر از دیار عشق و جز کوی مهوشان نیست
جائی که روز نبود آنجا که شب نباشد
درد طلب گرش هست طالب رسد بمطلوب
گو در ره تو ما را پای طلب نباشد
نخلی که کام تلخی شیرین نگردد از وی
حاصل چه زین که بارش غیر از رطب نباشد
بزم رقیب روشن دور از تو تیره اینجاست
جائی که نور و ظلمت از روز شب نباشد
در کشور محبت عشرت مجو که آنجا
ساز و نشاط نبود برگ و طرب نباشد
افکن بدوست مشتاق کارت که غیرتسلیم
از بنده پیش مولا شرط ادب نباشد
کز پی شب غمت را روز طرب نباشد
سرگرم آتش عشق در هیچ شب نباشد
گو تا بروز چون شمع در تاب و تب نباشد
غیر از دیار عشق و جز کوی مهوشان نیست
جائی که روز نبود آنجا که شب نباشد
درد طلب گرش هست طالب رسد بمطلوب
گو در ره تو ما را پای طلب نباشد
نخلی که کام تلخی شیرین نگردد از وی
حاصل چه زین که بارش غیر از رطب نباشد
بزم رقیب روشن دور از تو تیره اینجاست
جائی که نور و ظلمت از روز شب نباشد
در کشور محبت عشرت مجو که آنجا
ساز و نشاط نبود برگ و طرب نباشد
افکن بدوست مشتاق کارت که غیرتسلیم
از بنده پیش مولا شرط ادب نباشد