عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
جور خوبان غمزدای جان غمناک من است
در محبت آنچه زهر غیر تریاک من است
از غمش شادم و زین غمگین که قدر افزون برش
جیب چاک غیر را از سینه چاک من است
از هوایش آتشم افروخت وقت آمد تمام
ریزد از چشم ترم آبی که در خاک من است
هست در عشقت دلیل پاکی دامان من
هر نشان کز خون دل بر دامن پاک من است
برق گو سوزد مرا تنها که گر آلایشی
هست در دامان این صحرا ز خاشاک من است
شهسوار وادی عشقم نیم فربه شکار
صید اگر لاغر نباشد ننگ فتراک من است
چون نگیرد سیل اشگم بی‌تو عالم را که هست
هر کجا بحری نمی از چشم نمناک من است
آخر این مشتاق کز تیغ بتان گشتم شهید
دردمندان را شفا از تربت پاک من است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یک گل بساحت چمن و طرف باغ نیست
کز غیرت عذار تو چون لاله داغ نیست
دارم ز ساغر تهی فقر سر خوشی
مستم ز باده‌ای که مرا در ایاغ نیست
خون میچکد ز ناله مرغ قفس چرا
خارش اگر بدل ز تمنای باغ نیست
مهر تو پرتوم بدل افکنده خانه‌ام
روشن ز نور شمع و فروغ چراغ نیست
مقصود عالمی تو و در تست آنچه هست
جوید چه رهروی که تو را در سراغ نیست
این درد دیگرم که بکوی غمت مرا
الماس بهر زخم و نمک بهر داغ نیست
تو آتشی و ما ز تو بی‌تاب چون سپند
از ما تو فارغ و ز تو ما را فراغ نیست
آشفته مغز ما نه همین از شمیم اوست
زان زلف کو کسی که پریشان دماغ نیست
مشتاق رفت از سر کویت ز جوش غیر
صد حیف ازین چن که درو غیر زاغ نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گلی و گل رخی تا در چمن هست
خروش بلبل و افغان من هست
دلم در سینه خون گشت و نگفتی
که یعقوبی درین بیت الحزن هست
چه با کوه غمت سازم گرفتم
بدستم تیشه‌ای چون کوه‌کن هست
گلستانیست کویت از شهیدان
که هر گامش دوصد خونین کفن هست
مرا در کوی او ره نیست مشتاق
وگرنه بلبلی در هر چمن هست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
زان در کجا توان رفت از بی‌پناهی ایدوست
با دوستان جفا کن چندانکه خواهی ایدوست
رحمی که از جفایت در لجه محبت
وقتست کشتی ما گردد تباهی ایدوست
دور از زلال وصلت در خاک میطپد دل
چون از جدائی آب لب تشنه ماهی ایدوست
در گلستان عشقت از سرخ و زدر ما را
اشگیست ارغوانی رنگیست کاهی ایدوست
ما دادخواه عشق و تو پادشاه حسنی
پیش تو لب چه بندیم از دادخواهی ایدوست
روزیست کز غمت صبح گردد شب حیاتم
روزی که خواهد انداخت داغم سیاهی ایدوست
یک بنده‌ات چو من نیست کاول بر آستانت
خود بندگی گزیدم بر پادشاهی ایدوست
پیشت بشکوه مشتاق زان لب نمی‌گشاید
کز جور خویش دانی حالش کماهی ایدوست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بدل چگونه توان داغ عشق پنهان است
به پنبه آتش‌سوزان نهفته نتوان داشت
نشد نصیبم از آن بوسه چه حالست این
که تشنه مردم و لعل تو آب حیوان داشت
به خون عاشق از اظهار عشق تشنه شوی
فغان که درد ترا باید از تو پنهان داشت
نگین سلطنتست از دو کون کندن دل
گمان مکن که چنین خاتمی سلیمان داشت
بیا که در تن ما بی‌رخ تو شکوه جان
شکایتست که یوسف ز رنج زندان داشت
خوش آن مریض که در بستر رضا جان داد
نه انتظار طبیب و نه فکر درمان داشت
رود زیاد بساحل رسیده را حالی
که از طلاطم دریا بروز طوفان داشت
کنون نه دیده من در طلسم حیرت ازوست
مرا چو آینه رویت همیشه حیران داشت
دمید صبح شب عمر و دم نزد صبحم
خوش آنزمان که شب انتظار پایان داشت
فکند ناله مشتاق در جهان آتش
ز داغها که بجان از فراق جانان داشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گشته‌ام از فیض عشق موی به مو دوست دوست
این نه بود او منم وین نه منم اوست اوست
در دو جهان غیر یار نیست ولی چون کنم
چشم خرد مغز را می‌نگرد پوست پوست
در تو کشد عاقبت رشته سیر دو کون
کوی تو بحرست بحر هر دو جهان جوست جوست
چون رخ او بنگرد چشم جهان بین عقل
آنچه نقابش خرد کرده گمان روست روست
کشته عشقم چسان شکوه ز دشمن کنم
آنکه بخونم کشید دوست بود دوست دوست
بینداز او آنچه چشم آنهمه رنگست رنگ
آنچه مشام دلم میشنود بوست بوست
وحدت او را زیان نیست ز کثرت بلی
آنچه گهی خط و گاه زلف بود موست موست
بر خط فرمان تست نه سر مشتاق و بس
در خم چوگان حکم نه فلک گوست گوست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
اگر حرم بود ار دیرخانه خانه تست
بهر دری که نهم سر بر آستانه تست
چه طایری تو که طوبی سزد که رشگ برد
بر آن درخت که بر شاخش آشیانه تست
مرا تو مردمک دیده مکش زینهار
قدم ز خانه چشمم که خانه خانه تست
چه احتیاج بغواصیم درین قلزم
مراکه دل صدف گوهر یگانه تست
مکش سر از کفم ای زلف یار سوزم چند
بداغ حسرت سرپنجه‌ای که شانه تست
گهرفشان چو رگ ابر نوبهار چراست
زبانم ارنه کلید در خزانه تست
بسلسبیل نشویم ز رخ غبار درت
که آب روی من از خاک آستانه تست
تو خود چه نغمه‌سرائی که بر فلک مشتان
برقص زهره ز گلبانگ عاشقانه تست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
زد قدم هر کس بگیتی پیشه دیگر گرفت
وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت
در هوای گلشن آن مرغ بخاک افتاده‌ام
کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت
جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست
عاجز اما میتواند دامن داور گرفت
نیست در عالم جوان‌مردی چو پیر می‌فروش
کو بر من می ز زاهد خرقه و دفتر گرفت
در خرابات مغان کی زیردست غم شویم
تا ز دستی می‌تواند دست ما ساغر گرفت
هیچ‌کس لب تا دم مردن نبست از حرف عشق
این حکایت را بپایان چون رساند از سر گرفت
شعله‌گر از ازل از آه گرمی برنخاست
آسمان بهر چه یارب رنگ خاکستر گرفت
آه گرمی بر لب مشتاق دوش از دل رسید
رفت تا در خود کشد دم پای تا سر درگرفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
جز عشق که اشرف بود از جمله کمالات
دیگر بکمالی نتوان کرد مباهات
جویم بدعا چندت و خوانم بمناجات
من ذره تو خورشید من و وصل تو هیهات
ماجمله بتو قایم و تو قایم با لذات
تو شخصی و ما عکس تو عالم همه مرآت
از طلعت یار است ظهور همه عالم
خورشید بود آینه جلوه ذرات
بیخود همه کونین ز صهبای صفاتند
تا چیست شرابی که بود در قدح ذات
گردد سرم آسوده ز سودای تو حاشا
فارغ شودم دل ز تمنای تو هیهات
هرگز دل موری مخراش ار نتوانی
اول به کف آری سپر تیغ مکافات
گر باده باندازه خوری نیست و بالت
این نکته چه خوش گفت به من پیر خرابات
حیرانیم از عشق کنون نیست که عمریست
در بازی شطرنج محبت شده‌ام مات
مشتاق من و خدمت میخانه که در عشق
نه عقده‌ام از زهد گشاید نه ز طامات
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بگذر از دیر و حرم جانانه جای دیگر است
خانه دل جای او وین خانه جای دیگر است
شد دلم از دوری دلبر خراب اما چه سود
گنج جای دیگر و ویرانه جای دیگر است
چون می از مینای چرخ آید بجام عشرتم
شیشه جای دیگر و پیمانه جای دیگر است
گرنه ما را در طلب سرگشتگی باید چرا
کعبه جای دیگر و بتخانه جای دیگر است
یار بزم افروز غیر و در طلب سرگشته من
شمع جای دیگر و پروانه جای دیگر است
مانده در چشمم سرشگ رفته دل در کوی او
طفل جای دیگر و دیوانه جای دیگر است
غم درون سینه و واز تنگی جا دل برون
میهمان در خانه صاحبخانه جای دیگر است
بیخود عشقم مگو مشتاق با من حرف وصل
رو که جای گفتن افسانه جای دیگر است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بر بلبل آنچه از ستم باغبان گذشت
کی از جفای خار و ز جور خزان گذشت
گامی نرفته خار جفا دامنم گرفت
پنداشتم کز آن سر کو می‌توان گذشت
پایم نه بسته کس ولی از بیم پاسبان
نتوانم از حوالی آن آستان گذشت
داغم که ماند حسرت پیکان او بدل
تیرش ازین چه غم که مر از استخوان گذشت
صیاد بستن پروبالش چه لازمست
مرغی که در هوای قفس ز آشیان گذشت
بگذشت از زمانه بمشتاق ناتوان
در پیری آنچه از ستم آن جوان گذشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
فلک سرگشته از سودای عشقست
بدور این ساغر از صهبای عشق است
برون از نه فلک آنجا که جائی
از آن برتر نباشد جای عشق است
چه بحر بیکرانست اینکه نه چرخ
حبابی چند از دریای عشق است
برون از شهر بند عقل شهریست
که در هر کوچه‌اش غوغای عشق است
قبا گردد اگر نه اطلس چرخ
نه بر اندازه بالای عشق است
از آن خاکم بسر ریزد که گردون
غبار دامن صحرای عشق است
درین محفل لبالب جام مشتاق
بود زان می که در مینای عشق است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ز خیلی کجا چون تو شاهی برآید
ز بامی کجا چون تو ماهی برآید
بود سرکش از کاکلی دود آهم
که گاهی ز زیر کلاهی برآید
جز این کافتد از عاجزی در کمندی
ز صیدی چه در صیدگاهی برآید
ز تو کامران غیر و ما و نگاهی
که از کنج چشم تو گاهی برآید
دمی کرد اوج اخترم چون زلیخا
که ماهی چو یوسف ز چاهی برآید
هوس پیشه‌ام خواند و سوزم چو بینم
که از تهمتی بی‌گناهی برآید
مبر جور از اندازه بیرون خدا را
مباد از دلی غافل آهی برآید
چو شامست کوی قمر طلعتان را
که از طرف هر بام ماهی برآید
به از کشت ماشوره زاری که از وی
گلی گر نروید گیاهی برآید
چه خوش باشد ار روزی امیدواری
امیدش ز امید گاهی برآید
بر آن کشت ظلمست باران که از وی
بامید برقی گیاهی برآید
تن لاغرم چون کشد بار عشقت
کجا کار کوهی ز کاهی برآید
بده کام مشتاق یکره چه باشد
امید گدائی ز شاهی برآید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
گرم صد داغ بر جان میگذارد
کجا داغی چو هجران میگذارد
خوشا تیرت که مرهم خستگان را
به زخم از آب پیکان میگذارد
چه بحر است اینکه درهم کشتی ما
شکست و شکر طوفان میگذارد
گر از ذوق شهادت گردد آگاه
ز کف خضر آب حیوان میگذارد
میندیش و بکش می ابررحمت
کرا آلوده دامان میگذارد
گذارد گر دمی آسوده‌ام چرخ
کجا آن چشم فتان میگذارد
به جانم درد عشق بار خوش‌تر
از آن منت که درمان میگذارد
خوشم با داغ عشق او که این داغ
نه سر بر جا نه سامان میگذارد
ستاد تا فراقش جان مشتاق
چه منتهاش بر جان میگذارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
آن دل که غم بتان ندارد
باغیست که باغبان ندارد
چندش جویم که طایر کام
مرغیست که آشیان ندارد
گم گشته عشق او چو عنقا
نام ار دارد نشان ندارد
با فقر خوشم که نخل بی‌برگ
بیم از ستم خزان ندارد
سودیست که در زیان عشقت
سودی که زپی زیان ندارد
ره رو چکند که وادی عشق
نقش پی کاروان ندارد
دارد یارم هر آنچه خواهی
اما دل مهربان ندارد
مشتاق کجا و دین و دنیا
عاشق غم این و آن ندارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
نه از جفای تو زیبا صنم نخواهد ماند
همی صنم که صنم خانه هم نخواهد ماند
پیاله‌کش که لب جام این سخن دارد
ببزم جم که جم و جام جم نخواهد ماند
بدین صفت که ره کفر و دین بغمزه زنی
اثر ز دیر و نشان از حرم نخواهد ماند
ز آه سوخته عشق روشنست چو شمع
شب فراق که تا صبحدم نخواهد ماند
فریب دولت ده روزه جهان مشتاق
مخور که شاهی و طبل و علم نخواهد ماند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دوش در طرف چمن بلبلی افغان میکرد
ناله در حلقه مرغان خوش‌الحان میکرد
بود در وصل ندانم ز چه رو می‌نالید
غالبا همچو من اندیشه هجران میکرد
کشتیم را که رهانید تو کل زین بحر
غرق میشد اگر اندیشه طوفان میکرد
سرنوشتش ز ازل بود که در چاه افتد
ورنه یوسف حذر از حیله اخوان میکرد
تشنه زخم خدنگ تو ام ایکاش مرا
در گلو قطره‌ای از چشمه پیکان میکرد
دردمی دردکش میکده را می‌شد صاف
هرچه میگفت گرش پیر مغان آن میکرد
جذبه کعبه بود خاصه مردان خدا
ورنه هر سست قدم قطع بیابان میکرد
بود اگر مست می‌شوق حرم شکوه چرا
کعبه رو از ستم خار مغیلان میکرد
نرسد گل چو بمرغان چمن لشکر دی
کاش می‌آمد و تاراج گلستان میکرد
زیر خط لعل تو میجست مپندار که خضر
در سیاهی طلب چشمه حیوان میکرد
قابل گنج محبت دل مشتاق نبود
ورنه این خانه ز سیل مژه ویران میکرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
نه ز آب و گلت ای نخل جوان ساخته‌اند
که سراپای تو از روح روان ساخته‌اند
بر لب چشمه چشمم به تفرج به نشین
کآب این چشمه برای تو روان ساخته‌اند
من کجا صبر کجا بی‌تو که درد و غم هجر
دل و جانم تهی از تاب و توان ساخته‌اند
پیرم وز این طلبم وصل جوانان کین قوم
داده یک بوسه و صد پیر جوان ساخته‌اند
غمزه‌ات رهزن خلقست چه طفلی که ترا
آفت جان دل پیر و جوان ساخته‌اند
بگذر از کعبه و بتخانه که در وادی عشق
این دو را سنگ ره راهروان ساخته‌اند
من و میخانه که صدمرتبه اهلش مشتاق
گشته‌ام پیر و بجامیم جوان ساخته‌اند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
می دو چشم تو ندانم ز چه پیمانه زدند
که ره دین و دل عاقل و دیوانه زدند
توئی آنشمع که هر شام ملایک تا صبح
در هوای تو پروبال چو پروانه زدند
کشم از دیر چسان پا که در آن مغبچگان
ره دین و دلم از جلوه مستانه زدند
خسرو ملک جنونم بر من مجنون کیست
کاول این قرعه بنام من دیوانه زدند
سوخت جامی ز می عشقم و پیداست که چیست
حال آنان که از این می دوسه پیمانه زدند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
عزیزش دار چون گل هرچه در چشم تو خار آید
بجای خویش اگر سنگست اگر گوهر بکار آید
چه حاصل گر برون آید ز صد گرداب آن کشتی
که در گل می‌نشیند از میان تا برکنار آید
بود کشت محبت را چه خاک تلخ حیرانم
که گر کارند آنجا نیشکر حنظل ببار آید
من آن مرغم که سر در زیربال و پرزدل گیری
برون نارم رود گر صد خزان و صد بهار آید
ز شوق ناوکش خون شد دلم ای بخت امدادی
که ترکش بسته بهر صیدم آن عاشق شکار آید
فغان از شوقت ای گل کز تن آید گر برون جانم
محالست اینکه از جانم برون این خارخار آید
خطت گر سر زد و شور من افزون شد عجب نبود
شود دیوانه‌تر دیوانه چون فصل بهار آید
کند گر باده با این سرگرانی در قدح ساقی
بلب مشتاق جانم دانم از رنج خمار آید