عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۷ - دفاع از نوروزی نامه
ندارم شکوه ای از عشق، در دل آتشی دارم
که من از پرتو این آتش است ار تابشی دارم
مبادا ای طبیب، اندر علاج من بیندیشی
که من حال خوشی، در سایه این ناخوشی دارم
بلی عشق است کآسایش رباید، از جهان لیکن
من اندر عین بی آسایشی، آسایشی دارم
نکردم پر ز آلایش، چو اسلاف، این سخن اما
بسی آسایش اندر آن، ز بی آلایشی دارم
نیم چون عصر ماضی، عارف از موهوم اندیشی
بخورد عصر حاضر، شکرلله دانشی دارم
که من از پرتو این آتش است ار تابشی دارم
مبادا ای طبیب، اندر علاج من بیندیشی
که من حال خوشی، در سایه این ناخوشی دارم
بلی عشق است کآسایش رباید، از جهان لیکن
من اندر عین بی آسایشی، آسایشی دارم
نکردم پر ز آلایش، چو اسلاف، این سخن اما
بسی آسایش اندر آن، ز بی آلایشی دارم
نیم چون عصر ماضی، عارف از موهوم اندیشی
بخورد عصر حاضر، شکرلله دانشی دارم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
مخوان ز دیرم به کعبه ی زاهد که برده از کف دل من آن جا
به ناله ی مطرب به عشوه ی ساقی به خنده ی ساغر به گریه ی مینا
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمی شود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست بینش به دیده دل رخ ار نماید حقت چه حاصل
که هست یکسان به چشم کوران چه نقش پنهان چه آشکارا
چو نیست قدرت به عیش و مستی بساز ای دل به تنگ دستی
چو قسمت این شد ز خوان هستی دگر چه خیزد ز سعی بی جا
ربوده مهری چو ذره تابم ز آفتابی در اضطرابم
که گر فروغش به کوه تابد ز بیقراری درآید از پا
در این بیابان ز ناتوانی فتادم از پا چنان که دانی
صبا پیامی ز مهربانی ببر ز مجنون به سوی لیلا
همین نه مشتاق در آرزویت مدام گیرد سراغ کویت
تمام عالم به جستجویت به کعبه مومن به دیر ترسا
به ناله ی مطرب به عشوه ی ساقی به خنده ی ساغر به گریه ی مینا
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمی شود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست بینش به دیده دل رخ ار نماید حقت چه حاصل
که هست یکسان به چشم کوران چه نقش پنهان چه آشکارا
چو نیست قدرت به عیش و مستی بساز ای دل به تنگ دستی
چو قسمت این شد ز خوان هستی دگر چه خیزد ز سعی بی جا
ربوده مهری چو ذره تابم ز آفتابی در اضطرابم
که گر فروغش به کوه تابد ز بیقراری درآید از پا
در این بیابان ز ناتوانی فتادم از پا چنان که دانی
صبا پیامی ز مهربانی ببر ز مجنون به سوی لیلا
همین نه مشتاق در آرزویت مدام گیرد سراغ کویت
تمام عالم به جستجویت به کعبه مومن به دیر ترسا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را
که دارد این نشاط افزائی و اندوه کاهی را
ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد
کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را
چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه میداند
غم بیرهبری و محنت گم کرده راهی را
ندانی گر ز حرمان زلال وصل خود حالم
بیا بنگر طپان در خاک این لب تشنه ماهی را
مپرس از صبح و شام کشور بختم که از ظلمت
زهم نشناسد این جا کس سفیدی و سیاهی را
تو از ما فارغی کآسوده ساحل چه میداند
چه حال از شورش دریا بود کشتی تباهی را
مگر دریابدم موجی و گر نه دست و پائی کو
که در بحر افکند این بر کنارافتاده ماهی را
نظر چون از رخ مه طلعتان مشتاق بردارم
که میبینم در این آئینهها نور الهی را
که دارد این نشاط افزائی و اندوه کاهی را
ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد
کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را
چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه میداند
غم بیرهبری و محنت گم کرده راهی را
ندانی گر ز حرمان زلال وصل خود حالم
بیا بنگر طپان در خاک این لب تشنه ماهی را
مپرس از صبح و شام کشور بختم که از ظلمت
زهم نشناسد این جا کس سفیدی و سیاهی را
تو از ما فارغی کآسوده ساحل چه میداند
چه حال از شورش دریا بود کشتی تباهی را
مگر دریابدم موجی و گر نه دست و پائی کو
که در بحر افکند این بر کنارافتاده ماهی را
نظر چون از رخ مه طلعتان مشتاق بردارم
که میبینم در این آئینهها نور الهی را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
به مرغی داده گردون از ازل فرخنده بالی را
که بنشیند گهی برطرف بام آن قصر عالی را
دل صیاد درخون میطپد از ناله زارم
که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را
دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند
که مخموری به حسرت بنگرد مینای خالی را
جز آن مه کز خط و خالش سیه باشد شب و روزم
که از مشکین غزالان دارد این خوش خط و خالی را
کجا حال دلپر خون ما داند سیه مستی
که نشناسد ز هم جام پر و مینای خالی را
دهد صاف میم از جام زر ساقی چه لطفست این
نیرزم منکه درد باده و جام سفالی را
از آن آتش طبیعت چون رهم سالم سپند آسا
که از حد بردهخوی تند او بیاعتدالی را
ز خود مشتاق شهد افشان چو طوطی نیست منقارم
کز آن آئینه رو دارم من این شیرین مقالی را
که بنشیند گهی برطرف بام آن قصر عالی را
دل صیاد درخون میطپد از ناله زارم
که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را
دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند
که مخموری به حسرت بنگرد مینای خالی را
جز آن مه کز خط و خالش سیه باشد شب و روزم
که از مشکین غزالان دارد این خوش خط و خالی را
کجا حال دلپر خون ما داند سیه مستی
که نشناسد ز هم جام پر و مینای خالی را
دهد صاف میم از جام زر ساقی چه لطفست این
نیرزم منکه درد باده و جام سفالی را
از آن آتش طبیعت چون رهم سالم سپند آسا
که از حد بردهخوی تند او بیاعتدالی را
ز خود مشتاق شهد افشان چو طوطی نیست منقارم
کز آن آئینه رو دارم من این شیرین مقالی را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
خضاب از خون عاشق کن نگاری کردهام پیدا
نگار سر و قد گلعذاری کردهام پیدا
بتی من جستهام کز چهرهاش پیداست نور حق
عجب آئینه و آئینه داری کردهام پیدا
بیک ابرش جهاندن شعله در هر خرمن اندازد
ز برق آتش عنان تر شهواری کردهام پیدا
خدنگ غمزه سرکش کردهای صیادوش شوخی
بت صیدافکن عاشق شکاری کردهام پیدا
سزد در داد اول بازم ار نقد دل و دین را
دغل دشمن حریف خوشقماری کردهام پیدا
کنار از بوالهوس جوئی به عاشق مهربان خوئی
بدشمن دشمنی با یار یاری کردهام پیدا
چه خواهم کرد مشتاق ار ببازم عشق با خوبان
خجسته شغلی و فرخنده کاری کردهام پیدا
نگار سر و قد گلعذاری کردهام پیدا
بتی من جستهام کز چهرهاش پیداست نور حق
عجب آئینه و آئینه داری کردهام پیدا
بیک ابرش جهاندن شعله در هر خرمن اندازد
ز برق آتش عنان تر شهواری کردهام پیدا
خدنگ غمزه سرکش کردهای صیادوش شوخی
بت صیدافکن عاشق شکاری کردهام پیدا
سزد در داد اول بازم ار نقد دل و دین را
دغل دشمن حریف خوشقماری کردهام پیدا
کنار از بوالهوس جوئی به عاشق مهربان خوئی
بدشمن دشمنی با یار یاری کردهام پیدا
چه خواهم کرد مشتاق ار ببازم عشق با خوبان
خجسته شغلی و فرخنده کاری کردهام پیدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بامید چه جان از تن برآید ناتوانی را
که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را
بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را
بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را
زبان بیزبانیها اگر نه ترجمان باشد
که خواهد کرد یارب عرض حال بیزبانی را
ننالم هرگز از جورش برای امتحان آری
چو او سنگین دلی میخواست چون من سخت جانی را
چه دشوار است کندن زان چمن دل بلبلی کورا
به صدخون جگر بر گلبنی بست آشیانی را
دگر طاقت ندارم باشد آخر جور را حدی
سرت گردم کسی آزرده چند آزرده جانی را
بود وقت اینکه مشتاق از جفایت جان دهد تا کی
توانائی بود تا چند آخر ناتوانی را
که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را
بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را
بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را
زبان بیزبانیها اگر نه ترجمان باشد
که خواهد کرد یارب عرض حال بیزبانی را
ننالم هرگز از جورش برای امتحان آری
چو او سنگین دلی میخواست چون من سخت جانی را
چه دشوار است کندن زان چمن دل بلبلی کورا
به صدخون جگر بر گلبنی بست آشیانی را
دگر طاقت ندارم باشد آخر جور را حدی
سرت گردم کسی آزرده چند آزرده جانی را
بود وقت اینکه مشتاق از جفایت جان دهد تا کی
توانائی بود تا چند آخر ناتوانی را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
تا کی بما نشینی بیگانه وار یا را
آخر تفقدی کن یاران آشنا را
جانم فدای آن دم کز بعد انتظاری
باز آید آشنائی بنوازد آشنا را
دستم تو گیر یارب کز رنج خار وادی
محملنشین چه داند حال برهنه پا را
نبود ترا حذر چند از آه دردمندان
اندیشه کن که باشد گهگه اثر دعا را
چشم ترحم از یار دارم ولی چه سازم
خوبان نمینوازند عشاق بینوا را
روزی که شد دل ما روشن ز صیقل عشق
آئینه بود در زنگ جام جهاننما را
منعم ز بیقراری بیاو مکن که هرچند
کردم طلب نجستم صبر گریز پا را
بیگانهام ز خود ساخت بوی تو تا چه باشد
حال کسی که بیند دیدار آشنا را
زر میشود بکف خاک ز اکسیر بینیازی
گو از جهان بکش دست جویای کیمیا را
مشتاق اگر ز بزمش دورم عجب نباشد
دربارگاه سلطان کی ره بود گدا را
آخر تفقدی کن یاران آشنا را
جانم فدای آن دم کز بعد انتظاری
باز آید آشنائی بنوازد آشنا را
دستم تو گیر یارب کز رنج خار وادی
محملنشین چه داند حال برهنه پا را
نبود ترا حذر چند از آه دردمندان
اندیشه کن که باشد گهگه اثر دعا را
چشم ترحم از یار دارم ولی چه سازم
خوبان نمینوازند عشاق بینوا را
روزی که شد دل ما روشن ز صیقل عشق
آئینه بود در زنگ جام جهاننما را
منعم ز بیقراری بیاو مکن که هرچند
کردم طلب نجستم صبر گریز پا را
بیگانهام ز خود ساخت بوی تو تا چه باشد
حال کسی که بیند دیدار آشنا را
زر میشود بکف خاک ز اکسیر بینیازی
گو از جهان بکش دست جویای کیمیا را
مشتاق اگر ز بزمش دورم عجب نباشد
دربارگاه سلطان کی ره بود گدا را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نگیرد دل قرار از تاب تب بیمار هجران را
مگر آندم که بیند روی جانان و دهد جان را
نبودش جا بغیر از دامن یعقوب و حیرانم
که یوسف چون کشید آزار چاه و رنج زندان را
شمار کشتگان وادی عشق از که میآید
که در خون کاروانی خفته هر گام این بیابان را
شب عاشق بپایان گو میا کز حسرت عشقت
ز هم فرقی نباشد صبح وصل و شام هجران را
شود ممتاز کی عشق از هوی در کشوری کانجا
نباشد فرق چاک سینه و چاک گریبان را
بدان آشفته حالی روز خویش از شورش کشتی
رسانیدم بپایان کاهل کشتی روز طوفان را
دو شهر آنمه ز وصل و هجر خود دارد که جا باشد
در آن جانهای آباد و درین دلهای ویران را
ز تیغ جورت آن سرها که در هر وادی افتاده
شماری گر توانی بشمری ریگ بیابان را
به دیگر بلبلان مشتاق را ای گل چه میسنجی
که باشد نغمه رنگارنگ این مرغ خوشالحان را
مگر آندم که بیند روی جانان و دهد جان را
نبودش جا بغیر از دامن یعقوب و حیرانم
که یوسف چون کشید آزار چاه و رنج زندان را
شمار کشتگان وادی عشق از که میآید
که در خون کاروانی خفته هر گام این بیابان را
شب عاشق بپایان گو میا کز حسرت عشقت
ز هم فرقی نباشد صبح وصل و شام هجران را
شود ممتاز کی عشق از هوی در کشوری کانجا
نباشد فرق چاک سینه و چاک گریبان را
بدان آشفته حالی روز خویش از شورش کشتی
رسانیدم بپایان کاهل کشتی روز طوفان را
دو شهر آنمه ز وصل و هجر خود دارد که جا باشد
در آن جانهای آباد و درین دلهای ویران را
ز تیغ جورت آن سرها که در هر وادی افتاده
شماری گر توانی بشمری ریگ بیابان را
به دیگر بلبلان مشتاق را ای گل چه میسنجی
که باشد نغمه رنگارنگ این مرغ خوشالحان را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بر سینه ی خود یار نهد سینه ی ما را
تا تازه کند حسرت دیرینه ی ما را
در کسوت فقریم تن آسوده سزد فخر
بر جامه ی زر خرقه ی پشمینه ی ما را
زان سینه که باشد تهی از کینه ی اغیار
ظلم است که بیرون نکنی کینه ی ما را
خون در دل ما نیست که این چشم گهربار
پرداخته از بهر تو گنجینه ی ما را
در مکتب عشقت که از او کس نشد آزاد
گو صبح نباشد شب آدینه ی ما را
زین بیش مشو هم نفس غیر و ز غیرت
هر لحظه مکن نو غم دیرینه ی ما را
مشتاق سرشگت نبرد از دل ما زنگ
بی فایده صیقل مزن آیینه ی ما را
تا تازه کند حسرت دیرینه ی ما را
در کسوت فقریم تن آسوده سزد فخر
بر جامه ی زر خرقه ی پشمینه ی ما را
زان سینه که باشد تهی از کینه ی اغیار
ظلم است که بیرون نکنی کینه ی ما را
خون در دل ما نیست که این چشم گهربار
پرداخته از بهر تو گنجینه ی ما را
در مکتب عشقت که از او کس نشد آزاد
گو صبح نباشد شب آدینه ی ما را
زین بیش مشو هم نفس غیر و ز غیرت
هر لحظه مکن نو غم دیرینه ی ما را
مشتاق سرشگت نبرد از دل ما زنگ
بی فایده صیقل مزن آیینه ی ما را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
درون غنچه دل خار خاری کردهام پیدا
همانا باز عشق گل عذاری کردهام پیدا
بلب سرچشمه نوشی بقد سرو قباپوشی
به تن شایسته بوس و کناری کردهام پیدا
ننازم چون بنقش پای او کامد ببالینم
که دشمن کور کن مشت غباری کردهام پیدا
بری با سبز خطی گر شب و روزی بسر دانی
چه خوش روزی چه خرم روزگاری کردهام پیدا
نترسم از مصاف خصم کز هر موجه اشکی
بخون لب تشنه تیغ آبداری کردهام پیدا
بود از یاد شام خطی و صبح بناگوشی
که از هم تیرهتر لیل و نهاری کردهام پیدا
به بین فصل خوشم را کز تو چون نخل خزان دیده
ز رنگآمیزی حسرت بهاری کردهام پیدا
دل دلکندگان از جان بدست و شاخ گل بر سر
شه صاحب نگین تاجداری کردهام پیدا
بترس از اشگ گرمم سنگدل بیداد کمتر کن
که درصد خرمن آتشزن شراری کردهام پیدا
چسان مشتاق جانم ناید از هجرش بلب بنگر
که چون از فرقتش احوال زاری کردهام پیدا
همانا باز عشق گل عذاری کردهام پیدا
بلب سرچشمه نوشی بقد سرو قباپوشی
به تن شایسته بوس و کناری کردهام پیدا
ننازم چون بنقش پای او کامد ببالینم
که دشمن کور کن مشت غباری کردهام پیدا
بری با سبز خطی گر شب و روزی بسر دانی
چه خوش روزی چه خرم روزگاری کردهام پیدا
نترسم از مصاف خصم کز هر موجه اشکی
بخون لب تشنه تیغ آبداری کردهام پیدا
بود از یاد شام خطی و صبح بناگوشی
که از هم تیرهتر لیل و نهاری کردهام پیدا
به بین فصل خوشم را کز تو چون نخل خزان دیده
ز رنگآمیزی حسرت بهاری کردهام پیدا
دل دلکندگان از جان بدست و شاخ گل بر سر
شه صاحب نگین تاجداری کردهام پیدا
بترس از اشگ گرمم سنگدل بیداد کمتر کن
که درصد خرمن آتشزن شراری کردهام پیدا
چسان مشتاق جانم ناید از هجرش بلب بنگر
که چون از فرقتش احوال زاری کردهام پیدا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
چه شد گاهی بحرفی آن دو لعل دلگشا بگشا
اگر از بهر ما نگشائی از بهر خدا بگشا
ز پهلوی تو عمری شد گشادی آرزو دارم
اگر خواهی که بگشاید دلم بند قبا بگشا
نخواهم رفت جائی مرغ دستآموز صیادم
دوروزی از برای امتحان بندم ز پا بگشا
گشائی عقدهام هر گه گشادش مصلحت دانی
نمیگویم من از کارم گره بگشای یا مگشا
اگرچه عقده از خاطری نگشوده هرگز
گره از خاطر مشتاق از بهر خدا بگشا
اگر از بهر ما نگشائی از بهر خدا بگشا
ز پهلوی تو عمری شد گشادی آرزو دارم
اگر خواهی که بگشاید دلم بند قبا بگشا
نخواهم رفت جائی مرغ دستآموز صیادم
دوروزی از برای امتحان بندم ز پا بگشا
گشائی عقدهام هر گه گشادش مصلحت دانی
نمیگویم من از کارم گره بگشای یا مگشا
اگرچه عقده از خاطری نگشوده هرگز
گره از خاطر مشتاق از بهر خدا بگشا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بس که بر دل زخم جور از خاروخس باشد مرا
در گلستان حسرت کنج قفس باشد مرا
گر به پای ناقهات قدر جرس باشد مرا
از شعف نالم درین ره تا نفس باشد مرا
شمعم و فارغ ز هر آتش که بهر سوختن
شعله ی آهی تمام عمر بس باشد مرا
نالهام خواهد رهاند از قید هستی چون سپند
عاقبت فریاد من فریاد رس باشد مرا
می کشند از من حریفان دردسر این است و بس
نشئه ای گر چون شراب نیمرس باشد مرا
در گلستان حسرت کنج قفس باشد مرا
گر به پای ناقهات قدر جرس باشد مرا
از شعف نالم درین ره تا نفس باشد مرا
شمعم و فارغ ز هر آتش که بهر سوختن
شعله ی آهی تمام عمر بس باشد مرا
نالهام خواهد رهاند از قید هستی چون سپند
عاقبت فریاد من فریاد رس باشد مرا
می کشند از من حریفان دردسر این است و بس
نشئه ای گر چون شراب نیمرس باشد مرا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
صبح شد ساقی بشو ز آیینه رو زنگ خواب
جام زرین را به دور انداز همچون آفتاب
تشنه ی فیضی منه جام می از کف تا به هم
الفت شیر و شکر دارند صبح و ماهتاب
زاهد و سجاده ی تقوی الی یوم النشور
دست ما و دامن ساقی الی یومالحساب
چهره منما یا مکن منع من از دیدن که هست
تشنه کامی را نمودن آب و کردن منع آب
سقف گردون پست و عالم کم فضا من تنگ دل
تا به کی باشم خدایا در پس این نه حجاب
جذبه ی شوقی که از نه جوشن گردون دمی
بگذرم پران تر از تیر دعای مستجاب
یا به فراش قضا فرما که بالاتر زند
دامن این لاجوردی خیمه ی زرین طناب
یا به معمار قدر بر گو که گرداند وسیع
کوچه ی این عالم کم وسعت پرپیچ و تاب
یا بفرما عشق بالادست محمل بسته را
کین قدر آتش نیفروزد به دل های کباب
خورده خوندل فکاران آن دو لعل نیمرنگ
برده خواب بیقراران آن دو چشم نیمخواب
ریخت تا از کلک مشتاق این غزل مطرب نواخت
با نوای ارغنون در بزم آهنگ رباب
جام زرین را به دور انداز همچون آفتاب
تشنه ی فیضی منه جام می از کف تا به هم
الفت شیر و شکر دارند صبح و ماهتاب
زاهد و سجاده ی تقوی الی یوم النشور
دست ما و دامن ساقی الی یومالحساب
چهره منما یا مکن منع من از دیدن که هست
تشنه کامی را نمودن آب و کردن منع آب
سقف گردون پست و عالم کم فضا من تنگ دل
تا به کی باشم خدایا در پس این نه حجاب
جذبه ی شوقی که از نه جوشن گردون دمی
بگذرم پران تر از تیر دعای مستجاب
یا به فراش قضا فرما که بالاتر زند
دامن این لاجوردی خیمه ی زرین طناب
یا به معمار قدر بر گو که گرداند وسیع
کوچه ی این عالم کم وسعت پرپیچ و تاب
یا بفرما عشق بالادست محمل بسته را
کین قدر آتش نیفروزد به دل های کباب
خورده خوندل فکاران آن دو لعل نیمرنگ
برده خواب بیقراران آن دو چشم نیمخواب
ریخت تا از کلک مشتاق این غزل مطرب نواخت
با نوای ارغنون در بزم آهنگ رباب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
با غیر چو می کشی می ناب
خون شد جگرم زرشک دریاب
هیهات رهش فتد به منزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
گر جان ندهد ز حسرت آب
رفتیم و کسی ز ما نپرسید
این بود وفای عهد احباب
از کوی مغان کجا رود دل
یک کشتی و صد هزار گرداب
مقصود ز سجده ی بتان اوست
چشمی بگشا ببین و دریاب
گرنه خم ابروی تو دیده است
بر قبله چراست پشت محراب
از شوق محیط می خروشد
نالان نبود ز کوه سیلاب
خیزد چه ز باد شرطه مشتاق
افتاد چه کشتیم به گرداب
خون شد جگرم زرشک دریاب
هیهات رهش فتد به منزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
گر جان ندهد ز حسرت آب
رفتیم و کسی ز ما نپرسید
این بود وفای عهد احباب
از کوی مغان کجا رود دل
یک کشتی و صد هزار گرداب
مقصود ز سجده ی بتان اوست
چشمی بگشا ببین و دریاب
گرنه خم ابروی تو دیده است
بر قبله چراست پشت محراب
از شوق محیط می خروشد
نالان نبود ز کوه سیلاب
خیزد چه ز باد شرطه مشتاق
افتاد چه کشتیم به گرداب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
کی در دل ما جز تو کسی را گذری هست
هم یاد تو باشد اگر اینجا دگری هست
رو تافتم از دل بسراغ حرم دوست
غافل که ازین خانه بآن خانه دری هست
در خانه در بسته فانوس بود شمع
پروانه دلت خوش که ترا بال و پری هست
آن نخل که پروردمش از خون دل خویش
بهر دگرانست گر او را ثمری هست
در معرکه عشق که فتحش ز شکست است
در لشگر برگشته بود گر ظفری هست
مشتاق مجو از خم آن زلف رهائی
کانجا چو گره بسته بهر موی سری هست
هم یاد تو باشد اگر اینجا دگری هست
رو تافتم از دل بسراغ حرم دوست
غافل که ازین خانه بآن خانه دری هست
در خانه در بسته فانوس بود شمع
پروانه دلت خوش که ترا بال و پری هست
آن نخل که پروردمش از خون دل خویش
بهر دگرانست گر او را ثمری هست
در معرکه عشق که فتحش ز شکست است
در لشگر برگشته بود گر ظفری هست
مشتاق مجو از خم آن زلف رهائی
کانجا چو گره بسته بهر موی سری هست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
جز جور کار طبع بکین مایل تو نیست
تخمیست دوستی که در آب و گل تو نیست
آن صید افکنی تو که روحالقدس سزد
در خاک و خون طپد که چرا بسمل تو نیست
گفتی چه جوئی از در دلها عبث مرا
کو در جهان دلی که در آن منزل تو نیست
در طاقت آبگینه بخارا نمیرسد
ظالم جفا بسست دل ما دل تو نیست
سرگشته روز و شب چو جرس میکنم فغان
در وادیی که رهگذر محمل تو نیست
کردم ز مهر قطع نظر ساختم بجور
چند از تو جویم آنچه در آب و گل تو نیست
مشتاق از و توقع مهر و وفا مدار
کین شیوه کار دلبر سنگین دل تو نیست
تخمیست دوستی که در آب و گل تو نیست
آن صید افکنی تو که روحالقدس سزد
در خاک و خون طپد که چرا بسمل تو نیست
گفتی چه جوئی از در دلها عبث مرا
کو در جهان دلی که در آن منزل تو نیست
در طاقت آبگینه بخارا نمیرسد
ظالم جفا بسست دل ما دل تو نیست
سرگشته روز و شب چو جرس میکنم فغان
در وادیی که رهگذر محمل تو نیست
کردم ز مهر قطع نظر ساختم بجور
چند از تو جویم آنچه در آب و گل تو نیست
مشتاق از و توقع مهر و وفا مدار
کین شیوه کار دلبر سنگین دل تو نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
رفتی تو ز بزم و نه همین نشئه ز می رفت
تأثیر ز آواز دف و ناله نی رفت
من بیخود شوقم بره وعده چه دانم
قاصد ز سر کوی تو کی آمد و کی رفت
چون غنچه دلم وانشود بی تو گرفتم
صد فصل بهار آمد و صد موسم دی رفت
خونی تو که در بزم بدل کردیم از ناز
رفتی و ز چشمم همه چون شیشه می رفت
یار آمد و صد شکوه بدل داشتم از وی
رفتم چو کنم سر گلهای وای که وی رفت
رفت از برم آن سروسهی وز دل و جانم
صد آه ز دنبالش و صد ناله ز پی رفت
فریاد که بختش نرسانید به لیلی
مجنون اگر از بادیه صد بار بحی رفت
نالان نشوی تا ز فراقی تو چه دانی
کز درد جدائی نیستان چه به نی رفت
کردیم ز خاک در و نقش قدمت یاد
هرجا سخن از تخت جم و افسر کی رفت
مشتاق که آمد بر او شکوه کان دوش
چون گرد ره دور و دراز گله طی رفت
تأثیر ز آواز دف و ناله نی رفت
من بیخود شوقم بره وعده چه دانم
قاصد ز سر کوی تو کی آمد و کی رفت
چون غنچه دلم وانشود بی تو گرفتم
صد فصل بهار آمد و صد موسم دی رفت
خونی تو که در بزم بدل کردیم از ناز
رفتی و ز چشمم همه چون شیشه می رفت
یار آمد و صد شکوه بدل داشتم از وی
رفتم چو کنم سر گلهای وای که وی رفت
رفت از برم آن سروسهی وز دل و جانم
صد آه ز دنبالش و صد ناله ز پی رفت
فریاد که بختش نرسانید به لیلی
مجنون اگر از بادیه صد بار بحی رفت
نالان نشوی تا ز فراقی تو چه دانی
کز درد جدائی نیستان چه به نی رفت
کردیم ز خاک در و نقش قدمت یاد
هرجا سخن از تخت جم و افسر کی رفت
مشتاق که آمد بر او شکوه کان دوش
چون گرد ره دور و دراز گله طی رفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
اشکم بود آن گل که گلابش همه خونست
چشمم بود آن چشمه که آبش همه خونست
آن چشمه بود عشق که آبش همه خونست
جامیست محبت که شرابش همه خونست
با غیر تو ساغرکشی و من کشم از رشگ
آن جام لبالب که شرابش همه خونست
روید چه گل از گلشن عشق تو که این باغ
باغیست که باران سحابش همه خونست
رنگین ز حنا نیست که آن پنجه ی خون ریز
چون پنجه قصاب خضابش همه خونست
رحم است به مهجور تو کز دیده ی خون بار
شب ریخته در بستر خوابش همه خونست
راند فرس آهسته که از خون شهیدان
هرجا که رود تا به رکابش همه خونست
خون گشته دل ما که ز شوق تو زند جوش
بحریست که در جام حبابش همه خونست
از چرخ مجو کام که در ساغر مینا
شهدش همه زهر است و شرابش همه خونست
یارب چه بود حاصل گلچین محبت
از چیدن آن گل که گلابش همه خونست
من چشمه ی حیوان طلب و تشنه لبم عشق
افکنده در آن دشت که آبش همه خونست
دانی ز غمت کیست درین میکده مشتاق
مستی که به ساغر می نابش همه خونست
چشمم بود آن چشمه که آبش همه خونست
آن چشمه بود عشق که آبش همه خونست
جامیست محبت که شرابش همه خونست
با غیر تو ساغرکشی و من کشم از رشگ
آن جام لبالب که شرابش همه خونست
روید چه گل از گلشن عشق تو که این باغ
باغیست که باران سحابش همه خونست
رنگین ز حنا نیست که آن پنجه ی خون ریز
چون پنجه قصاب خضابش همه خونست
رحم است به مهجور تو کز دیده ی خون بار
شب ریخته در بستر خوابش همه خونست
راند فرس آهسته که از خون شهیدان
هرجا که رود تا به رکابش همه خونست
خون گشته دل ما که ز شوق تو زند جوش
بحریست که در جام حبابش همه خونست
از چرخ مجو کام که در ساغر مینا
شهدش همه زهر است و شرابش همه خونست
یارب چه بود حاصل گلچین محبت
از چیدن آن گل که گلابش همه خونست
من چشمه ی حیوان طلب و تشنه لبم عشق
افکنده در آن دشت که آبش همه خونست
دانی ز غمت کیست درین میکده مشتاق
مستی که به ساغر می نابش همه خونست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
از صحن کعبه ساحت میخانه خوشتر است
از دور سجه ی گردش پیمانه خوش تر است
یارب چه حکمت است که بیگانه خوی من
با آشنا خوشست و به بیگانه خوش تر است
از سینهام رود به کجا دل که جغد را
از طرف باغ گوشه ی ویرانه خوش تر است
ما میکشان ز خوشه ی انگور دانهای
در کیش ما ز سبحه ی صددانه خوش تر است
زان بر جنون زدم که به کوی پریوشان
عاشق خوشست و عاشق دیوانه خوش تر است
در گوشه ی دل از حرم و دیر فارغیم
ماراست خانهای که ز هر خانه خوشتر است
در مزرعی که قسمت برق است حاصلش
در زیر خاک سوزد اگر دانه خوشتر است
پیوند جان ز خلق گسستم برای او
کز هر که هست صحبت جانانه خوشتر است
بعد از وفات یا مکش از خاک من که شمع
قائم مقام تربت پروانه خوشتر است
غیر از حدیث عشق تو مشتاق نشنود
کافسانه غمت ز هر افسانه خوشتر است
از دور سجه ی گردش پیمانه خوش تر است
یارب چه حکمت است که بیگانه خوی من
با آشنا خوشست و به بیگانه خوش تر است
از سینهام رود به کجا دل که جغد را
از طرف باغ گوشه ی ویرانه خوش تر است
ما میکشان ز خوشه ی انگور دانهای
در کیش ما ز سبحه ی صددانه خوش تر است
زان بر جنون زدم که به کوی پریوشان
عاشق خوشست و عاشق دیوانه خوش تر است
در گوشه ی دل از حرم و دیر فارغیم
ماراست خانهای که ز هر خانه خوشتر است
در مزرعی که قسمت برق است حاصلش
در زیر خاک سوزد اگر دانه خوشتر است
پیوند جان ز خلق گسستم برای او
کز هر که هست صحبت جانانه خوشتر است
بعد از وفات یا مکش از خاک من که شمع
قائم مقام تربت پروانه خوشتر است
غیر از حدیث عشق تو مشتاق نشنود
کافسانه غمت ز هر افسانه خوشتر است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ز الفت خوبان که سودش اشگ و آهی بیش نیست
بهرهای گر هست عاشق را نگاهی بیش نیست
پیک عاشق سوی معشوقان نگاهی بیش نیست
ترجمان بیزبان عشق آهی بیش نیست
نیست شکر و شکوهای ز افزایش و کاهش مرا
چون هلالم مدت این هر دو ماهی بیش نیست
هست جویای حقیقت را بکفر و دین چکار
سجده دیر و حرم رسمی و راهی بیش نیست
هر دمم سوزی بجرم عشق و حیرانم که هست
این گنه را صد عقاب و خودگناهی بیش نیست
تشنه کام عشق را از آتش حسرت مسوز
از سحابی قطره رزق گیاهی بیش نیست
گر شب و روز جهان مشتاق آخر شد چه غم
آن شب تاری و این روز سیاهی بیش نیست
بهرهای گر هست عاشق را نگاهی بیش نیست
پیک عاشق سوی معشوقان نگاهی بیش نیست
ترجمان بیزبان عشق آهی بیش نیست
نیست شکر و شکوهای ز افزایش و کاهش مرا
چون هلالم مدت این هر دو ماهی بیش نیست
هست جویای حقیقت را بکفر و دین چکار
سجده دیر و حرم رسمی و راهی بیش نیست
هر دمم سوزی بجرم عشق و حیرانم که هست
این گنه را صد عقاب و خودگناهی بیش نیست
تشنه کام عشق را از آتش حسرت مسوز
از سحابی قطره رزق گیاهی بیش نیست
گر شب و روز جهان مشتاق آخر شد چه غم
آن شب تاری و این روز سیاهی بیش نیست