عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۰
ما را نبود دلی که کار آید ازو
جز ناله که هر دمی هزار آید ازو
چندان گریم که کوچه ها گل گردد
نی روید و ناله های زار آید ازو
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۲
ای دل ز می غرور مستی تا کی
وی مرغ هوای عرش پستی تا کی
همکاسه روح القدسی، بهر دونان
دیوی و ددی و سگ پرستی تا کی
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲ - در وصف طبیعت و ذکری از سید ضیاء الدین طباطبائی
چو این منظومه آفاق، سرتاسر منظم شد
همانا فارغ آفاق آفرین، از نظم عالم شد
روان فرمود از انوار انجم، بر زمین روحی
که آخر رشته ای زآن روح، ارواح مکرم شد
بدآن روح عمومی، سایه ای از پرتو یزدان
نخستین مرتبت آن روح، اندر قلزم ویم شد
پس از تولید اجسام نباتی، در بن دریا
درون ابر رفت و بر زمین بنشست و شبنم شد
چو اشک آسمان شد او، بشد چشم زمین روشن
درون در چشمه ها گردید و کوه و دشت خرم شد
پس از تولید اجسام نباتی سر ز حیوان زد
روان بخشید بر هر جسم بیجانی که توأم شد
تجلی کرد در هر عضو هر گون جانور آخر
گهی چنگال آهو گشت و گه چنگال ضیغم شد
همین سان تا به جلد جانورها دو پا آمد
نمی دانم چه با این دم بریده کرد؟ کآدم شد!
کشید از جنگل و از غار بیرونشان، به یکدیگر
شناسانید فردا فرد و جمعیت فراهم شد
سپس کرد آشیان، در مغز هر پر مغز انسانی
سوی هر کس که پر زد، صاحب اقلیم و پرچم شد
به خواب داریوش آمد، پریشان شد خیالاتش
نه هشت آسوده اش، تا تاجدار کشور جم شد
قرین در قرن دارا شد به ذوالقرنین اسکندر
ره دارائی دارا زد و دارای عالم شد
هم آن در شد به نوشروان و نوشین شد روان او
شد آن تسلیم سلمان تا مسلمانی مسلم شد
سپس برد از حریم یزدگردی حرمت شاهی
چو او با محرم بیت الحرام کعبه محرم شد
فتاد اندر سر پرشور برخی جنگجویان زان
گهی همدوش «قارون » گشت و گه همدست رستم شد
چو ظاهر گشت بر نادر جهانا گشت ازو ظاهر
چنان کآن یل ز چوپانی به سلطانی مصمم شد
همین روح الغرض با هر که در هر کار شد همره
ز تأییدات وی، بر همگنان خود مقدم شد
به هر ملت که پیدا گشت، از آن بیم فنا گم شد
ز هر جمعیتی کم گشت، از آن بخت بقا گم شد
کنون قرنیست ز ایران، گم شدست این روح کاین گونه
بنای ملک در هم گشت و نظم قوم بر هم شد
مر ایزد را سپاس از بعد از آن کز غیبتش ایران
همه اندوهگین صحنه، سراسر پرده غم شد
پی تجدید فیروزی نسل پاک ساسانی
مهین «سید ضیاء الدین » خجسته صدر اعظم شد
شد او اندر شجاعت آن کزو، درمانده ضیغم شد
شد او اندر سخاوت آن کزو، شرمنده حاتم شد
ندانم این طبیب، اجتماعی را چه درمان شد؟
کزو صد ساله زخم مهلک این قوم مرهم شد
من اضمحلال ایران را به چشم خویش می دیدم
کنون در مغز استقلال این کشور مجسم شد
ملک محکم سزد قدر تو محکم رأی را داند
کش از احکام تو، بنیان سست ملک محکم شد
تو فوق العاده مافوقی به فوق العادگان یکسر
ز فوق العادگی ات، فوق فوق العادگان خم شد
چنان تاریخ ایران شد، ز تاریخ تو تاریخی
که این تاریخ: تاریخی ترین تاریخ عالم شد
که می پنداشت ایران را، منظم سازد ایرانی؟
به نام ایزد، کنون، با دست ایرانی منظم شد
ببین «عشقی » که هر کابینه را نفرین نمود اینک
چسان در مدح این کابینه قدرت مصمم شد
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۴ - نارضایتی از خلقت
خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود؟
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
از عذاب خلق و من، یارب چه ات منظور بود؟
حاصلی ای دهر، از من، غیر شر و شور نیست
مقصدت از خلقت من، سیر شر و شور بود؟
ذات من معلوم بودت نیست مرغوب از چه ام:
آفریدستی؟ زبانم لال، چشمت کور بود؟
ای چه خوش بود، چشم می پوشیدی از تکوین من
فرض می کردی که ناقص: خلقت یک مور بود؟
ای طبیعت گر نبودم من، جهانت نقص داشت
ای فلک گر من نمی زادی، اجاقت کور بود؟
قصد تو از خلق عشقی، من یقین دارم فقط:
دیدن هر روز یک گون، رنج جوراجور بود
گر نبودی تابش استاره من در سپهر
تیر و بهرام و خور و کیوان و مه بی نور بود؟
گر بدم من در عدم، استاره عورت نبود
آسمانت خالی از استارگان عور بود؟
راست گویم نیست جز این علت تکوین من
قالبی لازم، برای ساخت یک گور بود
آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب
گر خدائی هست، ز انصاف خدائی دور بود
مقصد زارع، ز کشت و زرع، مشتی غله است
مقصد تو زآفرینش، مبلغی قاذور بود
گر من اندر جای تو، بودم امیر کائنات
هر کسی از بهر کار بهتری مأمور بود؟!
آن که نتواند به نیکی، پاس هر مخلوق داد:
از چه کرد این آفرینش را؟ مگر مجبور بود!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۵ - درد وطن
ز اظهار درد، درد مداوا نمی شود
شیرین دهان به گفتن حلوا نمی شود
درمان نما، نه درد که با پا زمین زدن
این بستری ز بستر خود پا نمی شود
می دانم ار که سر خط آزادگی ما
با خون نشد نگاشته، خوانا نمی شود
باید چنین نمود و چنان کرد چاره جست
لیکن چه چاره با من تنها نمی شود؟
تنها منم که گر نشود حکم قتل من:
حاشا، چنین معاهده امضا نمی شود
گر سیل سیل خون ز در و دشت ملک هم
جاری شود؟ معاهده اجرا نمی شود
مرگی که سر زده بدر خلق سر زند
من در بدر پی وی و پیدا نمی شود
ایرانی ار بسان اروپائیان نشد
ایران زمین بسان اروپا نمی شود
زحمت برای خودکش که خود به خود
اسباب راحت تو مهیا نمی شود
کم گو که کاوه کیست تو خود فکر خود نما
با نام مرده، مملکت احیا نمی شود
من روی پاک سجده نهادم تو روی خاک
زاهد برو، معامله ما نمی شود
ضایع مساز رنج و دوای خود ای طبیب
دردیست درد ما که مداوا نمی شود
مرغی که آشیانه به گلشن گرفته است
او را دگر به بادیه مأوا نمی شود
جانا فراز دیده، عشقی است جای تو
هر جا مرو، ترا همه جا، جا نمی شود
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۷ - زندگی و مرگ من
گرسنه چون شیرم و برهنه چو شمشیر
برهنه یی شیر گیر و گرسنه یی شیر
برهنه ام دستگیریم نکند کس!
دست نگیرد کسی به برهنه شمشیر
من دم شیرم، ببازیم نگرفتند
کس نه به بازی، گرفته است دم شیر
گرسنه از درد، دلش همچو تهی طبل
شهر خبر سازد، ار نماید تقدیر
طبل تهی را بلند آید آواز
گرسنه را ناله، بیش باشد تأثیر
عزت نفسم نگر که هست خوراکم
خون دل و اشک چشم و چشم دلم سیر!
مرده شو این مرده دوست مردم ببرد
گشته فقط حب مرده، درشان تخمیر!
بی سر و وضعم چو اغلبی ز حکیمان
گرسنه ماندم چو اکثری ز مشاهیر!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۰ - زندانی شدن شاعر
خوشا اطراف تهران و خوشا باغات شمرانش
خوشا شب های شمرانش و خوشا بزم مقیمانش
شب اندر صحن «زرکنده » مه است آنقدر آکنده
که گردون است شرمنده، ز یکتا ماه تابانش
نگاران خود آراسته، به هر یک لحظه یک دسته
به ناز آهسته آهسته، خرامان در خیابانش
من بیچاره درویشم، نه در فکر کم و بیشم،
نه در اندیش تجریشم، نه در تشویش بستانش
نه من در بند «دربندم » نه بر «زرکنده » پابندم
همانا «قلهک » افکندم، همی در بند خوبانش
وثوق دولت و دین را، ز من گوی این مضامین را:
که برچین ز ابروان چین را، چنین پرچین مگردانش
سزد کاندر نظر آری، کنون در هر چمنزاری
نشسته یاری و یاری، نهاده شانه بر شانش
چرا در این چنین روئی، نشان از ما نمی جوئی
چرا هرگز نمی گوئی، چه شد عشقی و یارانش؟
جوانان چون بگردهم، نشینندی خوش و خرم
نگوئی کآن جوان کو؟ چون نبینی با جوانانش
جوان پاک پنداری، جوان نیک افکاری،
جوان عارفی، باری که معروف است عرفانش
بس آمال نکو دارد، جوان است، آرزو دارد
همانا آبرو دارد، بر امثال و اقرانش
نه شمشیر است بنمودیش، از چه در غلاف اندر؟
نه یوسف گشته پس، از چیست بنشاندی به زندانش؟
زبان آوردش ار محبس، زبانش ز آن تو زین پس؟
بر آرش خواهی ار از پس و یا بر کن ز بنیانش
زبانم را نمی دانم، گنهکار از چه می خوانی؟
چه بد کرده که گردانم، از آن کرده پشیمانش؟
اگر گفتست بیگانه: چه می خواهد در این خانه؟
خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش؟
نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو؟
چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش؟!
این راه و که و هامون، نبردی بار خود بیرون!
نباشی ناگزیر ایدون، که بسپاری به دزدانش؟
گنهکارم من، ار پابند استقلال ایرانم
و یا خاطر پریشانم ز اوضاع پریشانش؟
خطا بود ار که گفتم: یارب این کشتی هدایت کن؟
نگهدارش ز آفت کن خدایا، ناخدایانش؟
به ویژه صدراعظم را، وثوق دولت جم را،
همان کاستاد اعظم، در سیاست خوانده دورانش
صبا بر حضرتش باری، گذر کن گر که ره داری،
به دست آر دامنش آری، بگو: دستم به دامانش
درین سختی و بدبختی، درین بدبختی و سختی،
برو گر بگذرد لختی، سپارد جان به جانانش
دهد جان گر در این زندان، رهد زین درد بی درمان
ازین درب آهنین زندان، چسان بیرون رود جانش؟
چه زندانیست این زندان، که فرقی نیستش چندان؟
به یک در بسته گورستان، و فرقی هست چندانش؟
درون این چنین کاخی، به هر یک گوشه سوراخی
به هر سوراخ همچون لاشه، جنبنده مقیمانش
همه خاموش و افسرده، تو گو یک انجمن مرده
به مغز هر یکی جنگ از دو سو، «اندیشه » میدانش
فکنده روح در بحران، از این غوغا در آن میدان
امید زندگی یک سوی و یک سو بیم پایانش
شب زندان ما را، تا نبیند کس نه بتواند
ز حال ما در اندیشه کشد، نقشی ز شایانش
اتاق انتظار مرگ، می خوانم من این زندان
خدا مرگم دهد تا وارهم این ملک و زندانش
خود این مهد اذیت را و رسم بربریت را
به قرن بیستم هرگز نه بینی جز در ایرانش
خوشا ایام چنگیزی و آن اوضاع خونریزی
که گر خونریزیش بد شیوه بد خونریزی عنوانش
نک از چنگیز صد بدتر، کنند این مردم خود سر
که پوشند از تمدن، جامه الفاظ الوانش
در این عصری که از تاریکی جهل، اندرین کشور
نه ره از چه شناسند و نه در پیدا نه دربانش
طبیعت اندرین تاریک صحنه، مرمرا همچون
چراغی منطقی آورد تا سازد چراغانش
چون من روشن چراغی را، فروزنده دماغی را
نه حیف است این چنین، کردند از انظار پنهانش
من آن گوینده نغزم، که چون موم است در مغزم
جهان هر صورتی خواهم، همی سازم نمایانش
مرا آن مهد پروردست، کان پرورده سعدی را
من آن پستان مکیدم، کو مکیده شیر پستانش
من ار در عهد خاقانی، بدم نابود عنوانی
ورا از آستان خود، برون می کرد خاقانش
پس از حافظ در ایران، مام عرفان خشک پستان شد
پی پروردن من، پر شد از نو باز پستانش
ز بعد هفت قرن اکنون، شد، از ایران زمین بیرون
چو من گوینده تا بوسند، خلق اوراق دیوانش
ببایستی که چون دزدان به زندانش کنند اندر،
و یا اندر قفس دارند، چون درنده حیوانش
چو من گوینده جز ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
درین کنجی که در رنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندرین کنجم که بس تنگ است ایوانش
زن شومرده هندویم که اینسان زنده در قبرم
ببین پیراهن صبرم که بدریده گریبانش
دلا اندک صبوری کن، ز عجز و ناله دوری کن
تضرع نیز دوری کن، که نپسندند مردانش
زمانه زیر و رو دارد، رخ زشت و نکو دارد،
شب ار با گریه خو دارد، سحر بینند خندانش
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۵ - بی اعتنائی به فلک
در هفت آسمانم الا یک ستاره نیست
نامی ز من به پرسنل این اداره نیست
بی اعتنا به هیئت کابینه فلک
گردیده ام که پارتیم، یک ستاره نیست
بر بی شمار مهر فلک، پشت پا زدم
خصم چو من فلک زده ای را شماره نیست!
عار آیدم من ار، به فلک اعتنا کنم
ار من به چرخ جز به حقارت نظاره نیست
کشتی ما فتاده به گرداب، ای خدا!
یک ناخدا که تابردش بر کناره نیست!
بیچاره نیستم من و در فکر چاره ام
بیچاره آن کسی ست که در فکر چاره نیست
من طفل انقلابم و جز در دهان من
پستان خون دایه این گاهواره نیست
ای گول شیخ خورده، قضا و قدر مطیع
بر طاق و جفت و خوب و بد استخاره نیست
احوال من نموده، دل سنگ خاره آب
آخر دل تو سنگتر از سنگ خاره نیست؟
من عاشقم، گواه من این قلب چاک چاک
در دست من، جز این سند پاره پاره نیست
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۷ - عشوه سازی
بتا، نظام، دگر ناز و عشوه سازی نیست
که این معامله سربازی است، بازی نیست!
مکن مداخله در این کار مملکت ای شیخ
که این مباحثه غسل بی نمازی نیست
کلاه خویش نما قاضی: این همه قاضی:
چه لازم است، که اندر خزانه غازی نیست!
فریب مهر مخور، ای عروس! کاین داماد:
به جز پی به کف آوردن جهازی نیست؟
اگر به فکر خرابی خانه شد مهمان
وظیفه تو دگر، میهمان نوازی نیست!
خود این فضاحت اعمال روز عاشورا
قسم به ذات خدا جزء دین تازی نیست؟!
تو نعش دشمن دین آر، مردی ار، ورنه
تو خویش نعشی، حاجت به نعش سازی نیست!!
زیاد از آنچه ببایست، گفتم و دائم
که جز ضرر، ثمری زین زبان درازی نیست
سرم ز سر زبانم، فراز دار رود
خوشم که بهتر از این، هیچ سرفرازی نیست
تو چون سیاست، بازیچه، کار دل «عشقی »:
مگیر، ز آنکه دگر عشق، بچه بازی نیست!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۱ - استقبال از منوچهری
دلم ای دوست تو دانی که هوای تو کند
لب من خدمت خاک کف پای تو کند
رایگان مشک فروشی نکند هیچ کسی
ور کند هیچ کسی زلف دوتای تو کند
چه دعا کردی جانا؟ که چنین خوب شدی؟
تا چو تو چاکر تو، نیز دعای تو کند
دل من در قفس عشق، هوای تو کند
چشم من، آرزوی خدمت پای تو کند
بین درین شهر، کسی مشک فروشی نکند
گر کند شانه به زلفان دو تای تو کند
قدرت عشق ببین، ای بت شیرین گفتار!
شیخ در موقع تسبیح، دعای تو کند
دوش با ساغر می درد دل خود گفتم
گفت وصلش به جهان، نیز دوای تو کند
گفتمش خرمن هستی من، آتش بگرفت
گفت تن ده به بلا، چون که خدای تو کند
گفتمش صبر چه حاصل؟ که رفیقان بروند
گفت اینست، ولی کار وفای تو کند
گفتمش گریه عاشق، نکند هیچ اثر
گفت لیکن سخن عشق دعای تو کند
«چه دعا کردی جانا که چنین خوب شدی »
دل عشقی چه کند؟ گر که هوای تو کند
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۴ - دفاع از زرتشت
ای دختران ترک! خدا را، حیا کنید
باری در این معامله، شرم از خدا کنید!
یا رخ نهان کنید که دل نابرید یا
با عاشقان دلشده کمتر جفا کنید
یا وعده نادهید که با ما وفا کنید
یا برقرار وعده، خودتان وفا کنید
یغما نموده اید دل و دین ما بلی
کی عادت قدیمی خود رها کنید؟
ترک ختا همیشه به یغما به نام بود
یک چندهم رواست که ترک خطا کنید
جائی کشید کار ز یغما که این زمان
یغمای شت، پیمبر پیشین ما کنید؟
زرتشت دل نبود که آن را توان ربود!
حاشا قیاس دل، ز چه با انبیا کنید؟
زرتشت بردنی نبود، این طمع چه سود؟
تنها همان، ببردن دل اکتفا کنید!
امروز قصد بردن پیغمبران، کنید:
فردا بعید نیست که قصد خدا کنید!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۲ - شراب مرگ
بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده ام، چه کار کنم؟
بدین مشقت الا، زندگی نمی ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
بجامی از می چرخ است مستی ایساقی
گرم که مست کنی، هستیم نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت، انتحار کنم
ز پیش آن که، اجل هستیم فدا سازد
چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم
ز بس که صدمه هشیاری، ز جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ افتخار کنم
من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است من چه کار کنم؟
بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - آرزوی دل
مرا گر به جاوید؟ عمری دهند
سپس بر سرم، تاج شاهی نهند
همانا شود، ز آن من کشوری
در آید به فرمان من لشکری
یکی تخت زر، زیر پایم نهند
به نیکوترین قصر، جایم دهند
دو صد دختر مهوش گلعذار
بگردند دائم مرا در کنار
به عشرت گذارند، ایام من
بنوشند بس باده بر نام من
همین گونه ام با همین دستگاه
گذارند و بس بگذرد سال و ماه
همه مردم صاحب بخت و جاه
به حسرت نمایند بر من نگاه
کسی گر بگوید، در آن گیر و دار
به من: کای بهین طالع بخت یار؟!
تو کانقدر عیش و خوشی دیده ای
سزد گر جهان را پسندیده ای
بدو گویم ایدر خوشی چیست؟ هیچ
خوشی چیست جز ناخوشی، نیست هیچ
همین این همه برگ و ساز و طرب
که بوده مرا دائما روز و شب
همین بارگاه و همین اقتدار
همین وضع پاینده استوار
همین کامیابی هر روز و شب
همین روز و شب، بانگ عیش و طرب
نیرزد به آن دم، که دل آرزو
به چیزی نمود و نشد، زآن او!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در لباس نیستی
عشقی ار مجهول، چون اسرار عالم زیستی!
هر کسی گردد به گرد تو، ببیند چیستی؟
خواهی ار چون نقطه سرگردان تو عالم شوند
هستی خود را بپوشان در لباس نیستی
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - راه نجات
دانه با خاک چو پیوست، سری پیدا کرد
هر که شد خاک نشین، برگ و بری پیدا کرد
تا پریشان نشوی، راه به مقصد نبری
بیضه چون جامه فرو ریخت، پری پیدا کرد
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - دو بیت از یک غزل
عشقی به خدا همان که می گفت: خدای:
از عشق وطن، سرشت آب و گل من
چون کالبدش ز پای تا سر دیدم
عشق همه چیز داشت: جز عشق وطن!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰ - نام نیک
من این پیری! جوانی را نخواهم
بمیرم زندگانی را نخواهم
چو نام نیک باشد، زندگی چیست؟
چو باقی هست فانی را نخواهم
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۵ - اندیشه های عرفانی
جز خرافات، بر این مملکت افزود چه؟ هیچ!
جز خرابی مه آباد تو بنمود چه؟ هیچ!
من در اندیشه که این عالم موجود چه؟ هیچ!
بود آنگاه چه؟ اینک شده نابود چه؟ هیچ!
بود و نابود چه موجود چه مقصود چه؟ هیچ!
چون بکنه همه باریک شدم
منکر روشن و تاریک شدم
دیدم اندر نظر عالم دیگر پیداست
عالم ماست، ولی، بی سر و پیکر پیداست
نه سری از تنی و نی زتنی، سر پیداست
آنچه بینی غرض، آنجا همه جوهر پیداست
و آنچه اندر نظر خلق، سراسر پیداست
همه را ذهن بشر ساخته است
خویش در وسوسه انداخته است
آنچه آید به نظر، شعبده سازی دیدم
در حقیقت نه حقیقی نه مجازی دیدم
در طبیعت نه نشیبی نه فرازی دیدم
خلق بازیچه و خلقت بچه بازی دیدم
بیش از این فلسفه هم، روده درازی دیدم
ره اندیشه، دگر نگرفتم
بگرفتم ره خویش و رفتم
من روان گشتم و آفاق کران تا به کران
ز که و دشت و مه و مهر، هر آن بود در آن
هر قدم در حرکت با من چون جانوران
چشم گورستان، بیش از همه بر من نگران
یعنی ایدون مرو، اینجای بمان چون دگران
من در آن حال که ره می رفتم
رو بگرداندم و اینش گفتم:
نک ز تو چند قدم دور، اگر می گردم
نگرانم مشو ای خاک که برمی گردم
من هم ای خاک ز تو، خاک به سر می گردم
چه کنم خاک! که از خاک بتر می گردم
من که مردم به درک، هر چه دگر می گردم
الغرض رو سوی ره بنمودم
یک دو میدان دگر پیمودم
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۹ - برگشت از بقعه به ده
جستم از جای و ندانم چه دگر پیش آمد
چه دگر بر سر این شاعر درویش آمد
آنقدر هست که یک مرتبه بر خویش آمد
پایم اندر روش، از شدت تشویش آمد
بدویدم همه جا، هر چه کم و بیش آمد
سرم آخر به ستونی برخورد
اوفتادم به زمین خوابم برد
صبح برخاستم، انگشت زدم بر دیده
خویشتن دیدم، بر خاک و به گل مالیده
لب جوئی در دروازه ده خوابیده
آفتاب از افق اندک، به سرم تابیده
خاطر جمع من از دوش ز هم پاشیده
خاستم بر سر پا بهت زده
باز دیدم که ز یک گوشه ده:
با یکی کوزه، همان زن به لب آب آمد
من در اندیشه که این منظره در خواب آمد
دیدم آن زن که بپندار تو نایاب آمد
ز ره دیگر با کاسه و بشقاب آمد
ز سوی دیگر با یک بغل اسباب آمد
شد سه تن دختر کسری سر آب
جمع و از بیم شدم من بی تاب
پس سراسیمه دویدم، سوی ده تا که مگر
دیگر این منظره هول نیاید به نظر
باز آن زن سر ره شد ز یکی خانه بدر
هشتم آن راه و دویدم به سوی راه دگر
وندر آن راه ورا دیدم یک بچه پسر:
دارد اندر بغل آن تیره کفن
سپس آهسته خرامد سوی من
به سوی قافله القصه، خرامیدم زود
باز دیدم هر زن که در آن قافله بود
همه چون دختر کسری، به نظر جلوه نمود
جز یکی زن که مسلمان نبد و بود یهود
باری این قصه بر احوال من این را افزود
این حکایت همه جا می گفتم
چون سه سال دگر ایران رفتم
هر چه زن دیدم آنجا همه آنسان دیدم!
همه را زنده درون کفن انسان دیدم!
همه را صورت آن زاده ساسان دیدم!
صف به صف دختر کسری همه جا سان دیدم
خویشتن را پس از این قصه هراسان دیدم
همه این قصه به نظم آوردم
فهم آن بر تو حوالت کردم
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۱ - در توصیف بهار استانبول
بتا دیشب در آن کشتی که بردی بر مدا ما را
نمی دانم خدا می بردمان یا ناخدا ما را
همی دانم که راند از آن خطر، دیشب خدا ما را
ندیدی چون کشاندی سیل موج، از هر کجا ما را
بهر غلطاندن کشتی، نمودی جابجا ما را
خدا دیگر چنین شب را نیارد بر کسی روزی
در آن حالت تو ایمه، خیره بودی موج دریا را
من از عشق تو، از خود رفته محروم آن تماشا را
شدم غرق تماشای تو، ماه سرو بالا را
فشاندی باد بر رویت، دو زلف مشک آسا را
فتاده بود عکس مه بر آب و این عجب ما را
که مه دیگر چه افزود همانا چون تو افروزی
هوا واماند ز آشوب و به ساحل شد قرین کشتی
من از مرسوم هر روزی، ز کشتی چو برون گشتی
به پیرامونت می هشتم قدم، هر جا که می هشتی
ز هر راهی که می رفتی، ز هر جائی که بگذشتی
ز هول عشق قلبم، در طپش مانند زرتشتی
گه آتش پرستیدن به روز عید نوروزی
خرامنده درختی بد بلند، اندام دلجویت
نقاب نازکینت را، هوای باد از رویت
کشاندی و بر افشاندی ز زیر وی به رخ مویت
تو در پیش و من از پس، تا عیان شد کوچه کویت
چو خلوت دیدم آنجا را سبک بشتافتم سویت
بنا کردم بیان عشق، با رمزی و مرموزی
به شب اندر شبستانم، به روز اندر دبستانم
ز فکر تو چسان خوابم ز ذکر تو چسان خوانم؟
چه کردستی به من ایمه؟ که آنی بی تو چون مانم
بود عمرم چو زنجیر و شود عالم چو زندانم
تو میدانی چه کردستی به من؟ من خود نمی دانم
شبم روزست و روزم شب ازین خود به چه بهروزی؟
زرنگ چهره ام بین در چه حالی اندرم رحمی!
چو مرغی برگشودم سوی تو بال و پرم رحمی!
مزن سنگ جفا ای دوست! مشکن شهپرم رحمی!
گرفته آتش عشق تو، از پا تا سرم رحمی!
امان! آتش گرفتم یار، بر خاکسترم رحمی!
نگاه رحمت از چه، سوی ما لختی نمی دوزی؟
نگارا! عاشقم من سخت و این بد ماجرای من
به درد آمد ز هجرت جان، به دست آورد وای من
همانا می روم از دست، فکری کن برای من
به آخر نارسیده بد هنوز، این حرفهای من
که تو آغاز کردی حرف و بند آمد صدای من
ابا یک لهجه زیبا و سیمای برافروزی
به آهنگی که می فهماند می ترسی که تا مردی:
مبادا در سخن بیندت، با ناآشنا مردی
که ای آن کز پی چندیست پیرامون من گردی
شنیدم مردم عشقی و عشقی نام خود کردی
ولی هیهات کین گرمی، به کف ناید بدین سردی
کنون بسیار مانده تا تو درس عشق آموزی
نه تنها ز آتش عشق من، اندر تو شرر باشد
مرا هم از تو عشقی در دل و فکری به سر باشد
ولی دانم که بس این راه را، کوه و کمر باشد
خود این راهیست پر خوف و بسی در وی خطر باشد
که عشق است آتشی سوزان، بل ز آتش بتر باشد
همانا در دل این آتش، می فروزان که می سوزی
من از آن روز می ترسم که چون با ما به مهرآئی
به رسم عشق، لوح دل ز نقش من بیارائی
به حکم عشق آزاری، سپس چون دست دنیائی
مرا از تو جدا سازد، تو دور از من چه بنمائی
نه من بی تو بیاسایم، نه تو بی من بیاسائی
گر این پندم پذیری، عشق من هرگز نیندوزی
همان روز است می بینم که ما هر دو بناکامی
ز هجر یکدگر تلخین، بسر آریم ایامی
نه من را تاب هجر تو، نه تو بی من بیارامی
درین بین ای بسا هر دو بمیریم اندر آلامی
جوانیمان تبه گردد به ناکامی و بدنامی
حذر کن زین سوانح، دیده چون بر عشق من دوزی
هنوز عکس صدا آید بگوشم ز آن صدائی را
که با آن راندیم از خود، چو بی خیری: گدائی را
چو گفتی دور شو از من، همانا من دوائی را
که جستم بهر دفع میکروب آشنائی را
جدائی بوده است ای دل، غنیمت دان جدائی را
گر این درمان نه بپذیری، کشد این دردمان روزی
نمی دانی چه بر من رفت؟ از آن رفتار دلدارا
سپس چون رو به خانه رفتی و بگذاشتی ما را
خدا داند که در آن راه پیمودن، تو هر پا را
که برمی داشتی در خون همی غلتید دل یارا
چو درب در رسیدی و نگاه آخرین ما را:
نمودی و درون رفتی و در بستند، دنیا را
تو خود گفتی گرفت آن دم، بخود دنیای اندوزی
تو رفتی و برفتم من هم از خود، کنج دیواری
به درد خود گرفتار و ز درد این گرفتاری:
نهادم قلب خود لختی، به درب خانه ات باری
کشیده آه و کردم این ندا، با ناله و زاری
من از پروانه نی بیشم، تو از شمعی چه کم داری؟
همان گونه که سوزاندی، مرا خود نیز می سوزی!
گرفتم آن سپس راه خود و رفتم به کار خود
مزار است ار چه بی تو خانه، رفتم بر مزار خود
نشستم گوشه ای غمگین، ز وضع روزگار خود
کشیدم آه چند اول، ز دوری دیار خود
سپس افتادم اندر فکر بی مهری یار خود
به خود گفتم کزین کرده پشیمان می شود روزی
همه آن شب، نخفتم تا صباح و دیده نی بستم
مگر وقت سحر، کاندک ز فکر و غصه وارستم
ربودم خواب و اندر خواب دیدم با تو بنشستم
بساط عشق دسته دسته، و دست تو در دستم
در این اثنا از آن خواب خوش از فرط خوشی جستم
به خود گفتم که بر این خواب باشد فال فیروزی