عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۳
ایا بلند منش صاحبی که دست قدر
ز بهر قدر تو بر آسمان زند خرگاه
ترا سپهر نهم کاطلسش همی خوانند
به جای آستر آمد برای خیمه جاه
طناب عمر تو چندان گشاده خواهد چرخ
که دور دهر بود در جدار آن کوتاه
ستون خیمه قدرت چو برفرازد سر
فلک چو فلکه نماید گرش کنند نگاه
هر آنکه چاه کند در ره موافق تو
چو میخ خیمه به سر درفتد نخست به چاه
اگر ز رای تو یکذره سرکشد خورشید
شود ز عقده ادبار بخت روی سیاه
ضمیر تو که بدش اطلاع بر دل خصم
کند فروخته در تیره جانش نارالله
چنانکه بر دل دشمن وقوف می دارد
ز سر جان و دل دوست هم بود آگاه
ضمیر من ز فلک دوش آرزوئی خواست
چو شکل او به فضیلت چو هیاتش دلخواه
مرا به درگه تو خواجه رهنمونی کرد
که من غلامم و او خواجه هم زخواجه بخواه
ز لطف شامل توالتماس من چیزیست
که از دو نام دو چیز است رفته در افواه
نخست لفظش از اسماء دشمن تو یکیست
دوم مصحف آن کو خورد به جای گیاه
ز چند پاره بود لیک شخص او یک لخت
ز پنج حرف بود لیک وزن او پنجاه
نه صوفی است و چو صوفی همیشه صوف لباس
نه راکع است وچو راکع مدام پشت دو تاه
رود به راه سفر چهار سو چو پیکر نعش
گه نزول نماید بسان خرمن ماه
چو شد ز هیات نعشی به پیکر بدری
بنات چون ماه آنجا کنند خلوتگاه
عمود و زاویه بر پیکرش فراوان لیک
ز شکل خویش بگردد به جنبشی گه گاه
تنش عنای شکنجه برد نگفته دروغ
سرش مفارقت تن کشد نکرده گناه
سرش چو کاس چغانه تنش چو چنبر دف
ازان زنند چو سازش همیشه بر هر راه
مقیم را و مسافر گزیر نیست از او
چه در تموز و چه در دی چه زیر دست و چه شاه
ایا به مدح سزاوار مشمر این مدحم
برای جذب خسی همچو کهربا راکاه
غرض مدیح توام بود اندرین قطعه
وگرنه فارغم از برگ راه و ساز سپاه
همیشه خصم تو بادا چو التماس رهی
به ضرب و زخم و شکنجه اسیر و حال تباه
مجد همگر : اشعار متفرقه
شمارهٔ ۲
مرا جان سوخت از غم ترا دامن نمی سوزد
مرا دل خون شد و یکدم دلت بر من نمی سوزد
ز آه آتشین من که تابش خرمن مه سوخت
جوی در تو نمی گیرد ترا دامن نمی سوزد
عجب حالی گر از دردم تن خارا نمی نالد
بود نادر گر از دردم دل آهن نمی سوزد
مجد همگر : اشعار متفرقه
شمارهٔ ۳
که گفت پرده بر افکن ز روی مرد افکن
که شد بریده ترنج و کف جهان از زن
زبان یوسف اگر در نریختی به سخن
به لعل چشم زلیخا نگشتی آبستن
چه خار بود که در دامن دلی آویخت
که شد در یده گل باغ حسن را دامن
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای باد چو بگذری به موصل ما را
یاد آر و سلام کن رضی بابا را
گوئی تو جهودم ار فراموش کنم
یاد تو مسلمان و بت ترسا را
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵
با آنکه به روی خوب پشتی ما را
نرمی همگان را و درشتی ما را
هر دم گوئی به دم ترا زنده کنم
من دم نخرم برو که کشتی ما را
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۷
گیرم که اثر نماند یارب ها را
درمان نکنی به پرسشی تب ها را
روزی دو به وعده خوشم زنده بدار
کز بهر تو زنده داشتم شبها را
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
آن شد که به زر عوام جویند ترا
خاصان دل و جان و دیده گویند ترا
اکنون که به جوی خوبی ات آب نماند
گر نان گردی سگان نبویند ترا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
گر نادید دلم قد خرامان ترا
چون عاشق شد میان پنهان ترا
وان نیشکر از میان جان چون دربست
نادیده کمر میان چون جان ترا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
آن روز که من بدیدم ای شاه ترا
نه مهر بدیده بود و نه ماه ترا
از غبن و دریغ برکنم دیده خویش
اکنون که بدید دیده بدخواه ترا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
چون عود بنالیدم و بنواخت مرا
با آنکه بدم سوختنی ساخت مرا
یک رگ ز دلم به گوشمالش بگسست
ناله ز کنار خود بینداخت مرا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
تا نعل در آتش تو داغ است مرا
از نشتر بیطار فراغ است مرا
خوش آخر غم بسی بدیدم واکنون
بگرفت دل و عزم فراغ است مرا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
آنم که چو جان بپرورم مردم را
گر دست رسد به جان خرم مردم را
ای حور و پری نه دیوم از من مگریز
من آدمیم نمی خورم مردم را
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
لطف تو چو کرد حلقه درگوش مرا
از راه کرم مکن فراموش مرا
یا پیش خودم همچو غلامان می دار
یا مکرمتی نمای و بفروش مرا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
از من همه مهر آمد و انصاف و وفا
وز تو همه کینه زاد وبیداد و جفا
مااطلب منک یا فوادی قودی
وکلت به من هو حسبی و کفا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
گویند شراب کم خور ای پیر خراب
تا ره نزند بر دل بیدار تو خواب
چه جای شراب و خواب کز تلخی عیش
گر زهر خورم روا بود خاصه شراب
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ای چرخ بیار هر چه داری ز عذاب
زنهار مده مرا و در بد بشتاب
طوفان بلا بیار و مندیش از من
زیرا که تو بارانی و من خشت در آب
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ای دل به جهان به جز خرابی مطلب
سر سبزی ازین کور سرابی مطلب
ور عمر خوش از جهان همی می طلبی
آندم ز جهان نشان نیابی مطلب
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
ای خامه تو نهال سیراب حیات
در دست تو پنچ چشمه آب حیات
زان پنج سه گر برای من رنجه کنی
بربنده شود گشاده صد باب حیات
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
خضری که به او گشاده شد باب حیات
از لعل تو ساخت وجه اسباب حیات
در آتش آذر و به کف باد هوس
می گفت که خاک برسر آب حیات
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
گر کسری و دارا شوی از دولت و بخت
ور افسر و خاقان شوی از افسر و تخت
ور یوسف و قارون شوی از مال و جمال
زین با تو نیارامد بی حرزه سخت