عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۸
فلک جناب و ملک خو عماد دولت و دین
توئی که جاه تو شد ملک جاودانی من
به کامکاری تو پشت بخت بنده قویست
که کامکاری تست اصل کامرانی من
ز حرص مدح تو همچون سهیل لرزانست
حسام خاطر چون کوکب یمانی من
ز روی معنی ذات تو زان بزرگتر است
که گنج یابد در عالم معانی من
ز راه حرمان گر دورم از برت دانی
که هست خدمت تو غایت امانی من
چنانکه رسم بود یک شبی مگر با بخت
ز خلق تو گله ای کرد رسم دانی من
چو با وی است مرا هر زیان و سود که هست
چرا نپرسد احوال سو زیانی من
ز رازهای نهان فلک چو باخبر است
چراست بیخبر از قصه نهانی من
چو داند او که در اقلیم ثالث و رابع
ندید گنبد آئینه فام ثانی من
چرا مرا ننماید وفا به پیرانسر
که در وفای وی آمد به سر جوانی من
بسوختم ز پشیمانی و بسی گفتم
هزار لعنت بر خام قلتبانی من
شدم نفور ز صبر و نفیر کرد دلم
ز نفس ساده و از طبع باستانی من
سه شب گذشت که تا روز چشم من نغنود
ز گریه ها که تو دانی سرشکرانی من
بدان صفت که سیه دل سپهر زنگاری
نمود رقت بر اشک ارغوانی من
چنانکه گیتی نامهربان ترحم کرد
بدان سرشک چو باران و مهربانی من
سبک دلم به دمی تازه کرد بخت جوان
چو دید از پی رنج تو دلگرانی من
به مژده گفت کنون غم مدار و بیش منال
که یافت صحت پیش آر مژدگانی من
نثار کردم بر فرق بخت در و چه در
که خود ز چشم و زبان است درفشانی من
ترا اگر تبی آسیب زد چنانم من
که گریه آیدت از روی زعفرانی من
سپهر سفله بر آن است کز دل و چشمم
کباب و باده کند بهر میزبانی من
چو آب پیشش خوناب چشم و آتش دل
چو باد نزدش افغان و قصه خوانی من
مگر که در دل سنگین او نمی گیرد
به هیچ روی دم گرم و خوش زبانی من
منم به عقل غنی و به عمر باقی شاد
چه غم خورم که شود نیست جسم فانی من
حیات باد ترا دیر و نیز با دولت
که در حیات تو بسته ست زندگانی من
مراد باد ترا در کنار با شادی
که شادکامی تو هست شادکامی من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۱
صحن خلد است زمین از اثر دور زمان
هین بده باده و داد طرب از گل بستان
اول فصل ربیع است صبوح ای ساقی
توبه مان بشکن از آن لعل لب و لعل روان
حرمت کوثر اگر چند بزرگ است ولیک
لب جوی و لب جام و لب جانان به ازان
بنده باده و بادم که چو روح اند و حیات
واله باغ و بهارم که چو حورند و جنان
دست ما زین پس و جام می و زلفین نگار
دل ما زین پس و مداحی مخدوم جهان
یاور دین عرب داور و دارای عجم
تاج فرق فلک و انجم صاحب دیوان
والی جیش و حشم قائد شمشیر و قلم
مهدی جمع امم عاقله اهل زمان
اوست آن یار خدائی که چو دربست کمر
اوست آن ملک گشائی که چو بگشاد میان
نفس فتنه ببندد به سرانگشت خرد
دل خلقی بگشاید به عبارات و بیان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۳
ای باد یاد روضه بغداد تازه کن
تا تازه گردد از تو دل خویش کام من
یک صبحدم به فال همایون سفر گزین
وانگه دعای سدره گذار و پیام من
از روی مکرمت سوی آن خواجه بر که هست
از بندگیش خواجه گردون غلام من
گو ای مثال جود تو وجه معاش خلق
گو ای نوال جود تو فیض غمام من
گو ای ز سعی کلک تو چون تیر کار ملک
گو ای ز نور رای تو چون صبح شام من
گو ای ز مطبخ نعمت سیر شخص آز
گو ای ز آتش کرمت پخته خام من
گو ای مشام عقل ز کلک تو پر عبیر
از کلک مشکبار تو خوشبو مشام من
دارالخلافه از تو چو دارالسلام شد
شاید که یابد از تو جواب سلام من
تو در مقام و شهر سلامت چه باشد ار
عالی کنی به رد سلامی مقام من
سردفتر عطای خدا چون توئی چرا
از دفتر عطای تو محو است نام من
این لفظ درگذار قوافی فتاد چین
ورنه ازین مدیح تو بوده ست کام من
مدح تو چون تمام کند خاطر بشر
خاصه ضمیر شیفته ناتمام من
ننتوان گذارد حق سر موئی از ثنات
گرچه شود زبان همه موی مسام من
آب مدیح تو جهد از آتش دلم
روزی که باد خاک برد از عظام من
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از حق جاه باقی بگذار وام من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۶
به خدائی که آشنائی داد
وحی او با دل پیامبران
به رسولی که روشنائی داد
نور عقلش به چشم راهبران
کز دل پاک و سینه صافی
بازگشتم به راه رهسپران
اندرین پرده گرچه محجوب است
صورت من ز چشم بی بصران
نظر راست بین نکو بیند
کاندرین ره نیم ز کژنظران
خرده ای صوفیانه خواهم گفت
گر نگیرند خرده مختصران
گر تو شاهی و من ترا محکوم
چیست بر من تحکم دگران
به سر تو که نور چشم من است
خاک پایت که باد تاج سران
من در این پایه ام که شاید بود
کم ملایک شوند سجده گران
ملک نفس من روا داری
که برد سجده سگان و خران
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۸
تلطفی بنما ای برید باد سحر
نسیمی از نفس من بدان چمن برسان
ز دل که نافه صفت شد ز خون سوخته پر
دمی چو مشک بدان آهوی ختن برسان
سلام این دل پروانه وار سوخته بال
شبی به خلوت آن شمع انجمن برسان
ز من نمی رسد آنجا کسی ز بیم رقیب
تو گر دمی رسی آنجا سلام من برسان
به ارمغانی من بوی دوست باز آور
دوای جانم ازان زلف پرشکن برسان
جوابی از لب شیرین او به من باز آر
علاج این دل رنجور ممتحن برسان
بگو برای یکی دردمند سودائی
مفرحی ز لب لعل خویشتن برسان
زبهر محنت ایوب سلوتی بفرست
برای دیده یعقوب پیرهن برسان
گرش ملال بود زینهار بیش مگوی
در آن مجال که درگنجد این سخن برسان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۱
خدایگانا در ملک شرع معجز تو
شکست بند طلسم زمانه جادو
زبیم پاس تو در مرغزار ملک جهان
که شیر محترز است از چراگه آهو
همای معدلتت سایه آنچنان افکند
که باز برحذر است از تعرض تیهو
حریف عدل تو صد بار باز مالیده ست
ز کعبتین دغا نقش عالم شش تو
شده ست خادم لفظ تو لولو از بن گوش
ازان همیشه به لالاست نسبت لولو
نیافت مثل تو دور جهان صورتگر
ندید شبه تو چشم زمانه جادو
جهان چو یافت ترا روح محض سر تا پای
در آن فتاد به شرکی که نیست آن معفو
چو باز دیدت در طینت نهاد بشر
چه گفت گفت جهان لااله الاهو
عروس ملک جهان بر تو شد چنان عاشق
که جاودان نکند آرزوی دیگر شو
ز رشک رای تو هر شام نور چشم فلک
فرو شود به گل تیره پرگره ابرو
ز دست صبح گریبان خویشتن بدرد
ز عشق سنجق فتحت شب سیه گیسو
مرکب است سر سنجقت به فتح و ظفر
چنانکه چرم ز ترکیب زاج با مازو
هر آنکه شربتی از کوزه خلاف تو خورد
شودش کاسه سر جفت کاسه زانو
کسیکه چون سرطان با تو یک زمان کژ رفت
ز ثور چرخ لگد خورد و زحملش سرو
منم که تا سر من سایه قبول تو یافت
شد آفتاب ختائی نسب مرا هندو
چو داغ و طوق تو دارد سرین و گردن من
به پشت گرمی تو با فلک زنم پهلو
مثال سعی من و خصم بدسگال عجول
حدیث کودک و مار است و زاهد و راسو
جهان سفله چنان کژ نهاد و کور دل است
که باز می نشناسد صدیق را ز عدو
بس است خاطر شه را یکی اشارت من
چه حاجت است که یک نکته را کنم یا دو
دمی بر آورم از راه نعمت المصدور
اگر چه قافیه مر طبع را گرفت گلو
در این زمان که فضای سپهر و صحن زمین
ز سردی نفس زمهریر شد مملو
ز سردی دم دی آرزوست روبه را
که باژگونه کند پوستین به دیگر سو
به آرزو و هوس مرغ در هوا گوید
کجاست بابزن و آب گرم و آتش کو
در این چهله یقینم که زاهد چله دار
نماز صبح کند چاشتگه ز بیم وضو
در این هواست سرایم که زمهریز بر او
نوشته است دو صد عبده و خادمهو
در این سه ماه شود امرد ایمن از دباب
از آنکه در کف لوطی شود فسرده خپو
مرا که شارع سرماست روز و شب وطنم
برفت مغز زبس سردی هوا چو کدو
درید کار مرا روزگار گرگ نهاد
که بر نکابت این روزگار باد تفو
هر آنچه گرگ درد معجز تو بتواند
به موی رو به کردن ز روی لطف رفو
دگر مواهب شاهانه را که دارم چشم
امید هست که محصول گردد آن مرجو
چنانکه موی شکاف است بنده در مدحت
مگر دریغ ندارد عنایتت یک مو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۶
خط سیراب تو بر روی تو پیدا شد و شد
محضر حسن و جمال تو بدان سیر گواه
از رخ خوب تو آئینه بماند حیران
در خم زلف تو اندیشه بماند گمراه
غنچه در خال لب لعل تو افکند قبل
لاله در پای سر زلف تو افکند کلاه
گردش این فلک بوقلمون کرد بدل
به سپیداب سحر غالیه شب ناگاه
دم گرگ سحر و چشمه خور زیرزمین
می نمودند خیال رسن و یوسف و چاه
حامی گوی زمین حاصل دوران فلک
مرکز فضل و هنر صاحب سلجوق پناه
با کله داری خود پیش سراپرده تو
خیمه چرخ کمر بسته شود چون خرگاه
این هم از غایت صیت است که می ناساید
یک نفس چون دهن سکه زیادت افواه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۷
ای به بوسیدن خاک در چرخ آسایت
جویبار فلک و اخضر گردون تشنه
تیغ سیراب تر سبز تو با آنهمه آب
روز و شب هست به خون یا به شبیخون تشنه
تشنه شربت مرگ است عدو تا تیغت
از جگر تافتگی هست به هر خون تشنه
ز آتش صولت تو باد تهمتن رفته
زآب انصاف تو در خاک فریدون تشنه
به تولای درت بخت همایون مشتاق
به تمنای رخت طایر میمون تشنه
تو چو موسی شده بر عز تجلی واله
خصم خوارت شده در خاک چو قارون تشنه
بر کمال هنرت عق سکندر عاشق
به زلال سخنت جان فلاطون تشنه
حاسدت هست چو مستسقی بر ساحل آز
اندرون آب تبه گشته و بیرون تشنه
بنده را لهجه نظمی است که با لهجه او
شد به آب سخنش لولو مکنون تشنه
خانه چشم مرا آب ز سر شد ز پری
وانگهی مردم او بی رخ تو چون تشنه
به فسون جهد نمایم که کنم در خوابش
نشود آری در خواب به افسون تشنه
غرق سیلاب دو چشمان نیمی با لب خشک
گر به خونم نشدی اختر وارون تشنه
لب من تشنه بوسیدن خاک در تست
چون به آب لب لیلی لب مجنون تشنه
در چنین وقتی کآید گل میگون شراب
وه که چونم به دمی زان می گلگون تشنه
سوسماران همه را چشمه حیوان مشرب
از قضا دان که بود ماهی ذوالنون تشنه
خوان انعام تو گسترده و من گرسنه تر
همچو ملاح بود بر لب جیحون تشنه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۸
ای زاحسانت آز آواره
وی زانعامت آرزو زاده
بانگ یوزت به ببر بیم دهد
پاست از بیخ برکند باره
سرو سرور سوار سروآسا
سر سور سپهر و سیاره
شهره شهر شیر شرزه شکار
شرف شحنه شبانکاره
خاک گردد ز خشمت اختر خصم
خور و خیزت ز خنجر خاره
پشه با پیل اگر زند پهلو
پشه را پوستین شود پاره
گوئیا کز تو گشت گوینده
گاه مردیم گواه گهواره
به من بی نظیر کن نظری
تا جهانی شوند نظاره
غم و غبنم کشند اگر شودم
غیر تو غمگسار و غمخواره
چه خرم چون نه چاره مانده نه چیز
چکنم چون نجوئیم چاره
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۴
حیات بخشا چرخم ز غبن خواهد کشت
به تیغ کین من از چرخ کینه خواه بخواه
سیه دلی دل شه بر رهی گران کرده ست
بیان جرم من از خصم دل سیاه بخواه
به صد دلیل شود روشنت که بی جرمم
ز من دلیل بجو یا ازو گواه بخواه
حوالت گنه ار برمن است هم سهل است
شفیع بنده توئی عذر آن گناه بخواه
همه مراد تو جوید شه جهان ز خدا
تو از برای خدا بنده را ز شاه بخواه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۵
دی دلم گفت چون که کم کردی
پوشش جامه پاشش اقچه
گفتم ای دل نبینیم که نماند
اقچه در کیسه جامه در بقچه
هستی من جهان دون بستد
نه مزلش ستد نه سارقچه
گفت اگر مال نیست باقی باد
دولت و جاه فخر دین گلچه
صاحبا بنده همه ساله چنین می خواهد
که زحال من و اتباع تو باشی آگاه
لیکن از بهر صداعی که مبادت هرگز
زحمت بارگهت می ندهد جز گه گاه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
خدایگان وزیران شرق عزالدین
یگانه دو جهان قطب عالم معنی
کمال گیتی طاهر که در وجود چو نام
بریست از همه نقصی چو علت اولی
نظام کشور چارم که صدر چرخ ششم
ز عطف دامن جاهش برد طراز روی
دعا و بندگی و آفرین ز من چاکر
بخواند و کند از نفس پاکش استفتی
چگوید از قبل چاکری به جان مشتاق
که سالها بود از صدق عاشق مولی
گهی ز یاد خراسان روان کند تازه
گهی به یاد خراسان دهد ز جان بشری
گهی به نامش مشکین کند سر خامه
گهی به نامه درش آفرین کند املی
شنیده باشدکآن خواجه از سر لطف
به بنده میل کند همچو مشتری به شری
چو در ولایت او نیست منصب آصف
چو از ممالک او رفت رونق کسری
ز شغل آصف در کف نیافت جز بادی
ز نسل کسری در دل ندید جز کسری
پس از تبدل احوال و روزگار دراز
از اتفاق جدا ماند آنکس از ماوی
به روزه با تن نافه به روزگار تموز
چو ناقه راه بیابان برد به رنج و اذی
به مقصد آید و مایوس گردد از مقصود
به جنت آید و محروم گردد از طوبی
به تربت آید و گریان زکربت غربت
به سوی تو به گرایان به تو به چون ویلی
نکرده عزم فرو می ز قلت قوت
نکرده دست فرا می ز غایت تقوی
به تاختن ز قهستان و تون بتازد تیر
که عید فطر رسد سوی حضرت اعلی
ز عید فطر چهل روز رفت و از ره دور
به بارگاهت سی اسبه می رسد اضحی
اگر به ملک سلیمان گذر کند موری
سزد که یاد کند در زمان از آن انهی
اگر چه آصف ثانی به ملک مشتغل است
بود تفقد هدهد به هر طریق اولی
ز خانه رفتن و نادیده روی خانه خدای
حدیث کعبه و حاجی ست در صفا و منی
مراد وی ز خراسان توئی وگرنه خدای
به لطف دادش از هفت کشور استغنی
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا
نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
به جز مولف شهنامه کز دریچه روح
ورا جواب رسانید مژده بشری
ز حال صاحب احیا حیا همی دارد
کز اهل توس شکایت کند در این معنی
غریب نیست عجایب ز هر غریب ولیک
رهی غریب بصیر است و اهل شهر اعمی
کنون چه چاره کند همت قبله مشتبه است
در این چه حکم کند رای خواجه دینی
مقام توس کند اختیار یا مشهد
گذر کند به نشابور یا سفر به هری
به دین و دانش مفتی شرع مکرمت اوست
جواب بنده چه فرماید اندرین فتوی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
به جستجوی کریمی مشاورت کردم
ز روی نسبت و با چرخ و تیر مستوفی
نشان دهمت گفت گفتمش کو گفت
کریم کشور کرمان ظهیر مستوفی
وقتی که داشتم دل و دستی چو دیگران
دایم رعایت دل درویش کردمی
خود بد نکردمی و اگر کردمی به سهو
خود را ز بس ندامت دلریش کردمی
امروز روشنم شد کآنها که کرده شد
با کس نکردمی همه با خویش کردمی
چون دیدنیست نیک و بد کرده را جزا
ای کاش نیکی از همه کس بیش کردمی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
ای در ندب علو فلک را
قدر تو سه ضربه داده پیشی
در لوح فضای بارگاهت
مه بوده در آرزوی خیشی
از مرتبه طیلسان برجیس
زیر قدمت کند فریشی
دولت به طریق مهر و پیوند
با خاک درت گرفته خویشی
اقبال که هندوی در تست
هستت ز جریده حویشی
داغ حبشی کشیده بر روی
تا باشد بنده ای به حیشی
در ملک شبان حزم تو یافت
از سیرت گرگ طبع میشی
هم روزی معده های آزی
هم مرهم سینه های ریشی
در ساغر نیکخواه نوشی
در دیده بدسگال نیشی
از جام جهان نمای خاطر
کیخسرو روزگار خویشی
وهمم نشود محیط بر تو
زیرا که ز حد وهم بیشی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
ایزد چو خصال خوب دادم
ای کاش مرا حیا ندادی
چون داد حیا در این حیاتم
از رزق دری دگر گشادی
گر شب نبدی و شکر خلوت
فرزند ز پشت من نزادی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ای لفظ تو آب زندگانی
وی کلک تو اصل شادمانی
خط تو که جان ازوست واله
جانیست ز غایت روانی
بیخ قلم تو شاخ دولت
بارش همه عز جاودانی
چون نامه فرخت بدیدم
گفتم که زهی مسیح ثانی
بفزود دلم خطاب عالیت
چون دل که فروزد از جوانی
شادم کردی که شاد بادی
زندم ماندی که زنده مانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
شکل دیو سفید دارد اصیل
که مماناد آن سیه صوفی
دم تقوی زند ولی بر فسق
من ندیدم چو او به مشعوفی
در ره دین و شرع لایومن
در طریق حفاظ لایوفی
گفتم ای زن جلب چه معجونی
از چه ترکیب و خلط محفوفی
در تو سختی و رنج بی اثر است
نه ز لحم عظام غضروفی
مترصد نشسته بر سر پای
در تمنای شغل مالوفی
بی نشان همچو نون تنوینی
بی عمل همچو حرف محذوفی
همه عمر تو صرف شد به بدی
وین زمان از امید مصروفی
طاعتت محض زرق و عین ریاست
به مثل گر جنید و معروفی
قد پستت سزای نفط و نی است
تو کجا اهل خرقه و صوفی
به عسیری چو خط مرموزی
به ثقیلی چو شعر مزحوفی
ظالم یک دیار مظلومی
قاصد صد هزار ملهوفی
به خصال سباع موسومی
به صفات بهیمه موصوفی
به نکابت چو موش مشهوری
به اذیت چو مار معروفی
کشتنت واجب است بر همه خلق
به چه تاویل و رخصه موقوفی
فتوی شافعی گواه من است
رخصت بو حنیفه کوفی
همه لفظ ممرضت این باد
لاسفاء له و ماعوفی
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۵
چیست ای شاه گنبد زرین
که در او پنج چیز موجود است
بوی او روز بزم یاران را
خوشتر از بوی عنبر و عود است
اندرونش به طعم و شیرینی
بهتر از پاره های معقود است
دانه ها کاندروست با همه نفع
یکی از نقل های معهود است
فضله تخم او به کار آید
گر از و دست شوی مقصود است
پوستش گوسفند را علف است
نیست چیزی در او که مردود است
غیر از اینها خواص او درطب
از مداواتهای محمود است
با همه خاصیت که هست او را
بنده خاص آب عنقود است
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۷
مرد چون قلب نام خویش اندوخت
اندر این دور محتشم گردد
چون از این رمز گشت خالی مرد
فتح نامش ز غصه ضم گردد
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۲
ای داده روزگار درت را به طوع بوس
وی کرده کردگار ترا شاه راستین
شش حرف التماس من است از سخای تو
کامروز هفت عضو رهی شد بدان رهین
هر شش نشانده ام به دو مصراع در دست
چون عهد تو ممهد و چون رای تو رزین
مجموع اوست پنج صد و بیست و هشت راست
گر خواهی از حساب جمل بشمر و ببین
حرف نخست دو دومش شش سوم دو سی
چارم چهار صد ده و پنجاه برگزین
سه حرف آن در آخر مصراع اول است
سه حرف دیگر آخر مصراع واپسین
گر جز ز حضرت تو کنم التماس آن
خلقم اگرچه نیست بدرند پوستین
بادا کلاه قدر ترا مهر و ماه ترک
بادا قبای ملک ترا زنگ و روم چین
بر پشت چرخ دامن اقبال تو کشان
وافشانده همت تو بر افلاک آستین