عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۵
فلکی شروانی : اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲
فلکی شروانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
سوری که حور در وی پیرایه برگشاید
رضوان که نثارش عقد گهر گشاید
بر عزم خدمت او حورا میان ببندد
وز شرم زینت او جوزا کمر گشاید
رضوان اگر جنان را هر هشت در ببندد
زین بزم دست دولت هشتاد در گشاید
هر صبح نزهت از جان زنگی دگر زداید
هر شام عشرت از دل بندی دگر گشاید
گه نافهای تبت باد صبا شکافد
گه عقدهای بحرین ابر سحر گشاید
مطرب به وزن زیبا نقش نشاط بندد
شاعر به نظم شیرین تنگ شکر گشاید
از عکس روی هامون اندر هوای صافی
هر صبحدم تو گوئی سیمرغ پر گشاید
از جرم سنگ خارا تأثیر لطف خسرو
هر ساعتی چو کوثر صد چشمه برگشاید
دوزخ شود بهشتی هر گه زمانه در وی
بگذر اگر ز بزمی این دادگر گشاید
شاهیکه درگهش را، چرخ آستانه زیبد
عقد جلال او را گردون میانه زیبد
دست جهانی اکنون با رطل و جام بینی
در دار ملک خسرو دارالسلام بینی
اسباب ملک و ملت بر اتفاق یابی
احوال دین و دولت بر انتظام بینی
از بس که روی نیکو بینی به هر کناری
عاجز شوی ندانی کاول کدام بینی
در پیش هر که اکنون نرد نشاط بازد
بر رقعه تماشا داد تمام بینی
هر روز خال نزهت بر روی صبح یابی
هر شب شکنج شادی بر روی شام بینی
آن را که بود دایم دعوی پارسائی
اکنون مدام بر کف جام مدام بینی
یعنی که بزم خسرو خلدست بی خلافی
در خلد هر چه یابی بر حسب کام بینی
ای زاهد مزور از خود حلال داری
کاندر چنین بهشتی می را حرام بینی
هر روز بنده مانا بسته کمر شهان را
در پیش تخت خسرو کسری غلام بینی
خاقان دین منوچهر کز یاری سپهرش
در صدر مهر مسند مه پایگانه زیبد
اکنون زمین به خوبی چون آسمان نماید
عالم به وقت پیری خود را جوان نماید
گر صورت بهشت است ناممکنست بنگر
کاکنون همی ز خوبی صحرا جنان نماید
تأثیر چرخ و انجم فرق چنین جهان را
بنماید ار نماید در فر آن نماید
از بس که دست خسرو در و گهر فشاند
اطراف بارگاهش چونه بحر و کان نماید
صحرا ز حله های الوان بهر کناری
طراده از گل و مل از ارغوان نماید
در آفتاب دود عنبر فروغ مجمر
رایت گه از پرند و گه پرنیان نماید
حکمی که راند گردون در امن ملک شروان
اینک همی به خوبی آن را بیان نماید
هامون اگر ز گردون جوید ز حسن پیشی
برهان آن ز مجلس شاه جهان نماید
فرخنده شهریاری دیندار و دادگستر
گو تا زمانه باشد شاه زمانه زیبد
ای بزم شاه شروان چندان جمال داری
کاندر جمال باقی حد کمال داری
شاید که بی خلافت مثل بهشت خوانم
که حسن بی نهایت با خود مثال داری
فتوی که دادت آخر کایدون میان مردم
بازی مباح کردی باده حلال داری
بر چرخ کامکاری بدری شب طرب را
فارغ ز وصل و هجران نقص و کمال داری
گه انجم لطف را سوی شرف رسانی
گه اختر وبا را اندر وبال داری
بر اتفاق گردون نقص کمال یابی
در اختلاف گیتی بیم زوال داری
یزدان به مذهب من شبه و نظیر دارد
گر تو به هیچ مذهب شبه و همال داری
همچون مه دو هفته تائی به حسن لیکن
همچون هلال طلعت فرخنده فال داری
شاید که جمله انجم گردون کند نثارت
چون تو ز بزم خسرو زیب و جمال داری
آن آفتاب شاهان کاندر محل شاهی
شاهین قدر او را چرخ آشیانه زیبد
شاهی که پای شاهان فرسوده شد ز بندش
آزرده حلق شیران از حلقه کمندش
شد توتیای دولت خاک در سرایش
شد گوشواره گردون نعل سم سمندش
خورشید تیره ماند با خاطر منیرش
افلاک پست باشد با همت بلندش
بنگر به بارگاهش تا همچو مستمندان
شاهان نازنین را بینی نیازمندش
نام خدای بادا وآن فرشتگان هم
بر دست شیر گیرش بازوی دیو بندش
زینسان که دولت او آراست مملکت را
از حادثات گردون کمتر رسد گزندش
ایمن شدی ز دوزخ گر سجده بردی او را
آنک از بهشت باقی یزدان برون فکندش
بزمی نهاد و خوانی کز بهر چشم بد را
سازد سپهر و سوزد گه خز و گه سپندش
محبوس بین ز یزدان کز بهر چشم بد را
مشمول بین به شادی شهری به دست بندش
نواب بارگاهش میری گزیده شاید
فراش پیشگاهش شاهی یگانه زیبد
شاها همیشه دستت با جام باده بارا
وین بزم و خوان همیدون دایم نهاده بادا
فرزند پنج داری پنجاه باد و آنگه
از هر یکیت پانصد فرزند زاده بادا
چون تو سوار گردی بر مرکب مبارک
در خدمت رکابت گردون پیاده بادا
چون تو نشسته باشی بر تخت و تاج بر سر
چون بندگان به پیشت بخت ایستاده بادا
در هر چه رای داری وز هر چه کام یابی
از گشت چرخ و انجما داد تو داده بادا
هست آفت فلک را ره بسته زی در تو
بر خلق عالم این در دایم گشاده بادا
سرهای سرکشانی کز تو کشند کینه
در پای مرکبانت پست اوفتاده بادا
درگاهت از بلندی با چرخ باد همسر
بام سرای خصمت با بوم ساده بادا
از رشک این که داری پرباده جام بر کف
پر خون دل حسودت چون جام باده بادا
بعد از ثنات شاها گویم یکی غزل خوش
کز قول بوالفتوحش قول ترانه زیبد
ای زیر زلف پرچین ار تنگ چین نهاده
مه زآسمان به پیشت رخ بر زمین نهاده
یا آنکه نیست بر تو کس مهربان تر از من
با جان من فراقت بنیاد کین نهاده
در خلد کرد رضوان شکرانه بر جمالت
در حسن صد غرامت بر حور عین نهاده
در طاق ابروی تو نرگس کمان کشیده
داند ز خم کمانت جادو کمین نهاده
خوبان پاک دامن مانده بر آستانت
هر یک ز جان نثاری در آستین نهاده
چرخ آنقدر حلاوت از لعل نوشخندت
اندر شکر سرشته در انگبین نهاده
آن خال بر رخ تو گوئی که هست عمدا
از مشک نقطه نور بر یاسمین نهاده
الحق که شکر باشد با چون تو دلنوازی
بر مرکب تماشا ز اقبال زین نهاده
شاهی چنین نشسته وقتی چنین رسیده
بزمی چنین فکنده خوانی چنین نهاده
ای یادگار شاهان در ملک جاودان مان
کآن مملکت تو داری گو جاودانه زیبد
رضوان که نثارش عقد گهر گشاید
بر عزم خدمت او حورا میان ببندد
وز شرم زینت او جوزا کمر گشاید
رضوان اگر جنان را هر هشت در ببندد
زین بزم دست دولت هشتاد در گشاید
هر صبح نزهت از جان زنگی دگر زداید
هر شام عشرت از دل بندی دگر گشاید
گه نافهای تبت باد صبا شکافد
گه عقدهای بحرین ابر سحر گشاید
مطرب به وزن زیبا نقش نشاط بندد
شاعر به نظم شیرین تنگ شکر گشاید
از عکس روی هامون اندر هوای صافی
هر صبحدم تو گوئی سیمرغ پر گشاید
از جرم سنگ خارا تأثیر لطف خسرو
هر ساعتی چو کوثر صد چشمه برگشاید
دوزخ شود بهشتی هر گه زمانه در وی
بگذر اگر ز بزمی این دادگر گشاید
شاهیکه درگهش را، چرخ آستانه زیبد
عقد جلال او را گردون میانه زیبد
دست جهانی اکنون با رطل و جام بینی
در دار ملک خسرو دارالسلام بینی
اسباب ملک و ملت بر اتفاق یابی
احوال دین و دولت بر انتظام بینی
از بس که روی نیکو بینی به هر کناری
عاجز شوی ندانی کاول کدام بینی
در پیش هر که اکنون نرد نشاط بازد
بر رقعه تماشا داد تمام بینی
هر روز خال نزهت بر روی صبح یابی
هر شب شکنج شادی بر روی شام بینی
آن را که بود دایم دعوی پارسائی
اکنون مدام بر کف جام مدام بینی
یعنی که بزم خسرو خلدست بی خلافی
در خلد هر چه یابی بر حسب کام بینی
ای زاهد مزور از خود حلال داری
کاندر چنین بهشتی می را حرام بینی
هر روز بنده مانا بسته کمر شهان را
در پیش تخت خسرو کسری غلام بینی
خاقان دین منوچهر کز یاری سپهرش
در صدر مهر مسند مه پایگانه زیبد
اکنون زمین به خوبی چون آسمان نماید
عالم به وقت پیری خود را جوان نماید
گر صورت بهشت است ناممکنست بنگر
کاکنون همی ز خوبی صحرا جنان نماید
تأثیر چرخ و انجم فرق چنین جهان را
بنماید ار نماید در فر آن نماید
از بس که دست خسرو در و گهر فشاند
اطراف بارگاهش چونه بحر و کان نماید
صحرا ز حله های الوان بهر کناری
طراده از گل و مل از ارغوان نماید
در آفتاب دود عنبر فروغ مجمر
رایت گه از پرند و گه پرنیان نماید
حکمی که راند گردون در امن ملک شروان
اینک همی به خوبی آن را بیان نماید
هامون اگر ز گردون جوید ز حسن پیشی
برهان آن ز مجلس شاه جهان نماید
فرخنده شهریاری دیندار و دادگستر
گو تا زمانه باشد شاه زمانه زیبد
ای بزم شاه شروان چندان جمال داری
کاندر جمال باقی حد کمال داری
شاید که بی خلافت مثل بهشت خوانم
که حسن بی نهایت با خود مثال داری
فتوی که دادت آخر کایدون میان مردم
بازی مباح کردی باده حلال داری
بر چرخ کامکاری بدری شب طرب را
فارغ ز وصل و هجران نقص و کمال داری
گه انجم لطف را سوی شرف رسانی
گه اختر وبا را اندر وبال داری
بر اتفاق گردون نقص کمال یابی
در اختلاف گیتی بیم زوال داری
یزدان به مذهب من شبه و نظیر دارد
گر تو به هیچ مذهب شبه و همال داری
همچون مه دو هفته تائی به حسن لیکن
همچون هلال طلعت فرخنده فال داری
شاید که جمله انجم گردون کند نثارت
چون تو ز بزم خسرو زیب و جمال داری
آن آفتاب شاهان کاندر محل شاهی
شاهین قدر او را چرخ آشیانه زیبد
شاهی که پای شاهان فرسوده شد ز بندش
آزرده حلق شیران از حلقه کمندش
شد توتیای دولت خاک در سرایش
شد گوشواره گردون نعل سم سمندش
خورشید تیره ماند با خاطر منیرش
افلاک پست باشد با همت بلندش
بنگر به بارگاهش تا همچو مستمندان
شاهان نازنین را بینی نیازمندش
نام خدای بادا وآن فرشتگان هم
بر دست شیر گیرش بازوی دیو بندش
زینسان که دولت او آراست مملکت را
از حادثات گردون کمتر رسد گزندش
ایمن شدی ز دوزخ گر سجده بردی او را
آنک از بهشت باقی یزدان برون فکندش
بزمی نهاد و خوانی کز بهر چشم بد را
سازد سپهر و سوزد گه خز و گه سپندش
محبوس بین ز یزدان کز بهر چشم بد را
مشمول بین به شادی شهری به دست بندش
نواب بارگاهش میری گزیده شاید
فراش پیشگاهش شاهی یگانه زیبد
شاها همیشه دستت با جام باده بارا
وین بزم و خوان همیدون دایم نهاده بادا
فرزند پنج داری پنجاه باد و آنگه
از هر یکیت پانصد فرزند زاده بادا
چون تو سوار گردی بر مرکب مبارک
در خدمت رکابت گردون پیاده بادا
چون تو نشسته باشی بر تخت و تاج بر سر
چون بندگان به پیشت بخت ایستاده بادا
در هر چه رای داری وز هر چه کام یابی
از گشت چرخ و انجما داد تو داده بادا
هست آفت فلک را ره بسته زی در تو
بر خلق عالم این در دایم گشاده بادا
سرهای سرکشانی کز تو کشند کینه
در پای مرکبانت پست اوفتاده بادا
درگاهت از بلندی با چرخ باد همسر
بام سرای خصمت با بوم ساده بادا
از رشک این که داری پرباده جام بر کف
پر خون دل حسودت چون جام باده بادا
بعد از ثنات شاها گویم یکی غزل خوش
کز قول بوالفتوحش قول ترانه زیبد
ای زیر زلف پرچین ار تنگ چین نهاده
مه زآسمان به پیشت رخ بر زمین نهاده
یا آنکه نیست بر تو کس مهربان تر از من
با جان من فراقت بنیاد کین نهاده
در خلد کرد رضوان شکرانه بر جمالت
در حسن صد غرامت بر حور عین نهاده
در طاق ابروی تو نرگس کمان کشیده
داند ز خم کمانت جادو کمین نهاده
خوبان پاک دامن مانده بر آستانت
هر یک ز جان نثاری در آستین نهاده
چرخ آنقدر حلاوت از لعل نوشخندت
اندر شکر سرشته در انگبین نهاده
آن خال بر رخ تو گوئی که هست عمدا
از مشک نقطه نور بر یاسمین نهاده
الحق که شکر باشد با چون تو دلنوازی
بر مرکب تماشا ز اقبال زین نهاده
شاهی چنین نشسته وقتی چنین رسیده
بزمی چنین فکنده خوانی چنین نهاده
ای یادگار شاهان در ملک جاودان مان
کآن مملکت تو داری گو جاودانه زیبد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح ابو نصر مملان
تا دل من در هوای نیکوان گشت آشنا
در سرشک دیده ام کرد این دل خونین شنا
تا مرا بیند بلا با کس نبدد دوستی
تا مرا بیند هوی با کس نگردد آشنا
من بدی را نیک تر جویم که مرد مرا بدی
من بلا را بیشتر خواهم که مردم را بلا
گر بلای عاشقی بر من قضای ایزدیست
تن نهادم بر بلا و دل ببستم بر قضا
از بتی نارسته گشتم بر نگاری شیفته
وز بدی ناجسته گشتم بر بلائی مبتلا
ماه روئی قد او ماننده سرو سهی
سرو قدی روز او ماننده ماه سما
نسبتی دارد همانا جان ما با چشم او
گوهری دارد همانا زلف او با قد ما
کان چو این دائم نژند است این چو آن دائم دژم
وان چو این دائم نوانست این چو آن دائم دوتا
گر بری گردم ز مهرش دل ز من گردد بری
ور جدا گردم ز چهرش جان ز تن گردد جدا
روی نیکو بر منش فرمان روا دارد همی
باشد آسان کام راندن چون بود فرمان روا
من دلی دارم بسان آسیا گردان ز غم
وز سرشک من بگردد بر سر کوه آسیا
از هوی و مهر آن دلبر دگرگون شد دلم
تا ز مهر و ماه آبان گشت دیگر گون هوا
کوه دیگر باره سیمین گشت و زرین شد چمن
آب دیگر باره روشن گشت و تیره شد هوا
گشت خامش فاخته تا شد چمن پرداخته
گشت بلبل بی نوا تا بوستان شد بی نوا
باد سرد آمد چو آه عاشقان هنگام هجر
بانک زاغ آمد چو از معشوق پیغام جفا
تا زمانه شاخ آبی را چو چوگان چفته کرد
گشت پیدا بر کرانش گوی های کهربا
نار چون بر حقه زرین نگینهای عقیق
سیب چون بر چهره سیمین نشانهای نکا
راست گوئی کیمیا دارد همی باد خزان
باغ را چون کرد پر زر گر ندارد کیمیا
باد خوارزمی کنار باغ پر دینار کرد
چون کنار زایران را ابر دست پادشا
خسرو صاحب نسب و نصر مملان آنکه هست
جسم او صافی ز هر عیبی چو جان مصطفا
دوستانش را همیشه بدره باشد بی نیاز
دشمنانش را همیشه درد باشد بی دوا
تا عدو دارد ندارد هیچ شغلی جز نبرد
تا درم دارد ندارد هیچ کاری جز عطا
عادت او بی تکلف وعده او بی خلاف
کوشش او بی تغیر بخشش او بی ریا
آتش شمشیر او الماس بگدازد همی
زآب جود او بالماس اندرون روید گیا
خاک پایش مغز را زینت دهد چون غالیه
گرد اسبش دیده را روشن کند چون توتیا
گاه شادی پیش رویش تیره باشد افتاب
گاه مردی پیش تیغش خیره گردد اژدها
از فلک خیزد بدی وز طبع او ناید بدی
وز جهان آید خطا وز دست او ناید خطا
جفت گشتی با سلامت چون برو کردی سلام
بر گذشتی از عطارد چون گرفتی زو عطا
فضل او را کس نیارد گفت پایان و کنار
جود او را کس نشاید دید حد و منتها
تیر او ماننده روزی که بر مردم رسد
تیر دشمن باز گردد سوی ایشان چون صدا
از اجل غمگین کسی گردد که کرد او را خلاف
وز عطا خوشنود آن گردد که کرد او را رضا
ای تو پیش چرخ چون پیش سها اندر سهیل
ای جان پیش تو چون پیش هسیل اندر سها
پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل
خوش زید مردم بوقت پادشا پارسا
گردد از مهر تو نفرین بر موالی آفرین
گردد از کین تو مروا بر معادی مرغوا
نیم از آن لشگر نباشد هیچ شاهی را که هست
بر در تو مهتر و سالار و سرهنک و کیا
آفرین بادا بر آن شمشیر جان آهنج تو
آن روان دشمنان دین و دولت را روا
از ضیا دیدنش بر دشمن ضیا گردد ظلم
از ظلم رفتنش بر ملکت ظلم گردد ضیا
پرنیان رنک است و آهن را کند چون پرنیان
گند نا رنک است و سرها بدرود چون گندنا
گوهرش پیدا بسان در اندر آفتاب
پیکرش تابنده همچون آفتاب اندر سما
ای خداوندی که کردی در و دیبا را کساد
ای خداوندی که دادی دین و دانش را روا
تا تو باشی تاج شاهی را نباشد کس پسند
تا تو باشی تخت شاهی را نباشد کس سزا
گر تو بفروشی مرا چون بندگانت حق تست
زانکه صد بارم دیت دادی و صد بارم بها
بانیاز و بی نوا و بودم چو کردم خدمتت
گشتم از تو بی نیاز و گشتم از تو بانوا
تا شمار است و عدد در خیل و ملک ما پدید
تا زوالست و فنا در عمر و مال ما روا
خیل بادت بی شمار و ملک بادت بی عدد
مال بادت بی قیاس و عمر بادت بی فنا
در سرشک دیده ام کرد این دل خونین شنا
تا مرا بیند بلا با کس نبدد دوستی
تا مرا بیند هوی با کس نگردد آشنا
من بدی را نیک تر جویم که مرد مرا بدی
من بلا را بیشتر خواهم که مردم را بلا
گر بلای عاشقی بر من قضای ایزدیست
تن نهادم بر بلا و دل ببستم بر قضا
از بتی نارسته گشتم بر نگاری شیفته
وز بدی ناجسته گشتم بر بلائی مبتلا
ماه روئی قد او ماننده سرو سهی
سرو قدی روز او ماننده ماه سما
نسبتی دارد همانا جان ما با چشم او
گوهری دارد همانا زلف او با قد ما
کان چو این دائم نژند است این چو آن دائم دژم
وان چو این دائم نوانست این چو آن دائم دوتا
گر بری گردم ز مهرش دل ز من گردد بری
ور جدا گردم ز چهرش جان ز تن گردد جدا
روی نیکو بر منش فرمان روا دارد همی
باشد آسان کام راندن چون بود فرمان روا
من دلی دارم بسان آسیا گردان ز غم
وز سرشک من بگردد بر سر کوه آسیا
از هوی و مهر آن دلبر دگرگون شد دلم
تا ز مهر و ماه آبان گشت دیگر گون هوا
کوه دیگر باره سیمین گشت و زرین شد چمن
آب دیگر باره روشن گشت و تیره شد هوا
گشت خامش فاخته تا شد چمن پرداخته
گشت بلبل بی نوا تا بوستان شد بی نوا
باد سرد آمد چو آه عاشقان هنگام هجر
بانک زاغ آمد چو از معشوق پیغام جفا
تا زمانه شاخ آبی را چو چوگان چفته کرد
گشت پیدا بر کرانش گوی های کهربا
نار چون بر حقه زرین نگینهای عقیق
سیب چون بر چهره سیمین نشانهای نکا
راست گوئی کیمیا دارد همی باد خزان
باغ را چون کرد پر زر گر ندارد کیمیا
باد خوارزمی کنار باغ پر دینار کرد
چون کنار زایران را ابر دست پادشا
خسرو صاحب نسب و نصر مملان آنکه هست
جسم او صافی ز هر عیبی چو جان مصطفا
دوستانش را همیشه بدره باشد بی نیاز
دشمنانش را همیشه درد باشد بی دوا
تا عدو دارد ندارد هیچ شغلی جز نبرد
تا درم دارد ندارد هیچ کاری جز عطا
عادت او بی تکلف وعده او بی خلاف
کوشش او بی تغیر بخشش او بی ریا
آتش شمشیر او الماس بگدازد همی
زآب جود او بالماس اندرون روید گیا
خاک پایش مغز را زینت دهد چون غالیه
گرد اسبش دیده را روشن کند چون توتیا
گاه شادی پیش رویش تیره باشد افتاب
گاه مردی پیش تیغش خیره گردد اژدها
از فلک خیزد بدی وز طبع او ناید بدی
وز جهان آید خطا وز دست او ناید خطا
جفت گشتی با سلامت چون برو کردی سلام
بر گذشتی از عطارد چون گرفتی زو عطا
فضل او را کس نیارد گفت پایان و کنار
جود او را کس نشاید دید حد و منتها
تیر او ماننده روزی که بر مردم رسد
تیر دشمن باز گردد سوی ایشان چون صدا
از اجل غمگین کسی گردد که کرد او را خلاف
وز عطا خوشنود آن گردد که کرد او را رضا
ای تو پیش چرخ چون پیش سها اندر سهیل
ای جان پیش تو چون پیش هسیل اندر سها
پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل
خوش زید مردم بوقت پادشا پارسا
گردد از مهر تو نفرین بر موالی آفرین
گردد از کین تو مروا بر معادی مرغوا
نیم از آن لشگر نباشد هیچ شاهی را که هست
بر در تو مهتر و سالار و سرهنک و کیا
آفرین بادا بر آن شمشیر جان آهنج تو
آن روان دشمنان دین و دولت را روا
از ضیا دیدنش بر دشمن ضیا گردد ظلم
از ظلم رفتنش بر ملکت ظلم گردد ضیا
پرنیان رنک است و آهن را کند چون پرنیان
گند نا رنک است و سرها بدرود چون گندنا
گوهرش پیدا بسان در اندر آفتاب
پیکرش تابنده همچون آفتاب اندر سما
ای خداوندی که کردی در و دیبا را کساد
ای خداوندی که دادی دین و دانش را روا
تا تو باشی تاج شاهی را نباشد کس پسند
تا تو باشی تخت شاهی را نباشد کس سزا
گر تو بفروشی مرا چون بندگانت حق تست
زانکه صد بارم دیت دادی و صد بارم بها
بانیاز و بی نوا و بودم چو کردم خدمتت
گشتم از تو بی نیاز و گشتم از تو بانوا
تا شمار است و عدد در خیل و ملک ما پدید
تا زوالست و فنا در عمر و مال ما روا
خیل بادت بی شمار و ملک بادت بی عدد
مال بادت بی قیاس و عمر بادت بی فنا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح ابونصر مملان
چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان را
بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را
من و جانان بجان و دل فرو بستیم بازاری
که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را
چو نار کفته دارم دل بنار تفته آگنده
از آن گاهی که دل دادم نگار نار پستان را
من از مژگان بیارایم بمروارید و مرجان رخ
چو از سی و دو مروارید بردارد دو مرجان را
نشاند اندر دل من دوست زهرآلود پیکانی
که جز با جان ز دل نتوان کشیدن نوک پیکان را
من آن مرجان جانان را بجان و دل خریدارم
مگر نازان کند روزی بدو این جان رنجان را
وصال و هجر او اصلی است دائم رنج و راحت را
بجنگ و آشتی مایه است دائم درد و درمان را
بلای خلق را رضوان ز خلد اینجا فرستاده
ستیزه بود پنداری بدل با خلق رضوان را
بکفر ایمان تبه گردد ولیکن رنج مردم را
زمانه با دو زلف او بکفر آراست ایمان را
دل من چون سپندان است و آن او چو سندانی
نمی دانم که با سندان بود طاقت سپندان را
از آنگاهی که پنهان کرد از من روی پیدا را
سرشگ روی زردم کرد پیدا راز پنهان را
من آن بت را پرستیدم وزین رو درد و غم دیدم
که هرگز عاقبت نیکو نباشد بت پرستان را
بنزد بخردان عیب است هرکس را پرستیدن
مگر پاکیزه یزدان را و شاهنشاه مملان را
خداوند خداوندان ابونصر آن کجا یزدان
ز کین و مهر او کرده است نصرت را و خذلان را
بسان دجله گرداند بکف راد هامون را
بسان موم گرداند بتیغ تیز سندان را
پریشان می کند سامان مجموع اعادی را
کند مجموع بر احباب سامان پریشان را
همه روزه پی سائل گشاده دارد او کف را
همه سال از پی مهمان نهاده دارد او خوان را
بدان دارند دربان را دگر شاهان بدرگه بر
که تا ناخوانده زی ایشان نباشد راه مهمان را
ز بهر آنکه مهمان را سوی ایوان او آرد
گه و بیگاه دارد شاه بر درگاه دربان را
اگر یاری کند یک بار شیطان را و مالک را
وگر خصمی کند یک راه حورا را و رضوان را
کند ماننده رضوان خدای از تور مالک را
کند ماننده حورا خدای از حسن شیطان را
کند شادان بگفتاری هزاران طبع غمگین را
کند غمگین به پیکاری هزاران جان شادان را
اگر با خان و با قیصر زمانی کینه ور گشتی
بکندی قصر قیصر را ببردی خانه خان را
اگر چند آل سامان را نبود اندر هنر همتا
هم آخر بود سامانی پدیدار آل سامان را
در آب افروختن شاید بنام میر آتش را
بر آتش کاشتن شاید بفر شاه ریحان را
جهان طوفان نگشتی آتش تیغش اگر بودی
که خوردی آتش تیغش بیک روز آب طوفان را
اگر پیغمبری آید مر او را زود بنماید
بکف راد معجز را به تیغ تیز برهان را
بدان معجز کند عاجز دم عیسی مریم را
بدین برهان کند حیران کف موسی عمران را
ز بیم و شرم او باشد کنون دیو و پری پنهان
اگر فرمان همی بردند آنگاهی سلیمان را
اگر یابند از او فرمان که گردند آشکار ایشان
برون آیند طاعت را کمر بندند فرمان را
چنان بیند فراز خویش کیوان همت او را
که بیند خلق بر گردون فراز خویش کیوان را
ببزم اندر کند پامال دستش جود حاتم را
برزم اندر برد از یاد جنگ پور دستان را
همانا لوح محفوظ است پنداری دل پاکش
که در وی ره نبوده است و نباشد هیچ نیسان را
همی باشد پرستیدنش فرض آن مرد دانا را
که می باشد پرستنده ز روی صدق یزدان را
بود فرمان یزدان و شهنشه مر بهم توام
برد فرمان یزدان کو برد فرمان سلطان را
الا تا در بهاران گونه گون گلها و ریحان ها
بیارایند چون فردوس اعلی باغ و بستان را
بود سرسبز چون ریحان رخش بشکفته همچون گل
بدست اندر می گلگون که دارد بوی ریحان را
بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را
من و جانان بجان و دل فرو بستیم بازاری
که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را
چو نار کفته دارم دل بنار تفته آگنده
از آن گاهی که دل دادم نگار نار پستان را
من از مژگان بیارایم بمروارید و مرجان رخ
چو از سی و دو مروارید بردارد دو مرجان را
نشاند اندر دل من دوست زهرآلود پیکانی
که جز با جان ز دل نتوان کشیدن نوک پیکان را
من آن مرجان جانان را بجان و دل خریدارم
مگر نازان کند روزی بدو این جان رنجان را
وصال و هجر او اصلی است دائم رنج و راحت را
بجنگ و آشتی مایه است دائم درد و درمان را
بلای خلق را رضوان ز خلد اینجا فرستاده
ستیزه بود پنداری بدل با خلق رضوان را
بکفر ایمان تبه گردد ولیکن رنج مردم را
زمانه با دو زلف او بکفر آراست ایمان را
دل من چون سپندان است و آن او چو سندانی
نمی دانم که با سندان بود طاقت سپندان را
از آنگاهی که پنهان کرد از من روی پیدا را
سرشگ روی زردم کرد پیدا راز پنهان را
من آن بت را پرستیدم وزین رو درد و غم دیدم
که هرگز عاقبت نیکو نباشد بت پرستان را
بنزد بخردان عیب است هرکس را پرستیدن
مگر پاکیزه یزدان را و شاهنشاه مملان را
خداوند خداوندان ابونصر آن کجا یزدان
ز کین و مهر او کرده است نصرت را و خذلان را
بسان دجله گرداند بکف راد هامون را
بسان موم گرداند بتیغ تیز سندان را
پریشان می کند سامان مجموع اعادی را
کند مجموع بر احباب سامان پریشان را
همه روزه پی سائل گشاده دارد او کف را
همه سال از پی مهمان نهاده دارد او خوان را
بدان دارند دربان را دگر شاهان بدرگه بر
که تا ناخوانده زی ایشان نباشد راه مهمان را
ز بهر آنکه مهمان را سوی ایوان او آرد
گه و بیگاه دارد شاه بر درگاه دربان را
اگر یاری کند یک بار شیطان را و مالک را
وگر خصمی کند یک راه حورا را و رضوان را
کند ماننده رضوان خدای از تور مالک را
کند ماننده حورا خدای از حسن شیطان را
کند شادان بگفتاری هزاران طبع غمگین را
کند غمگین به پیکاری هزاران جان شادان را
اگر با خان و با قیصر زمانی کینه ور گشتی
بکندی قصر قیصر را ببردی خانه خان را
اگر چند آل سامان را نبود اندر هنر همتا
هم آخر بود سامانی پدیدار آل سامان را
در آب افروختن شاید بنام میر آتش را
بر آتش کاشتن شاید بفر شاه ریحان را
جهان طوفان نگشتی آتش تیغش اگر بودی
که خوردی آتش تیغش بیک روز آب طوفان را
اگر پیغمبری آید مر او را زود بنماید
بکف راد معجز را به تیغ تیز برهان را
بدان معجز کند عاجز دم عیسی مریم را
بدین برهان کند حیران کف موسی عمران را
ز بیم و شرم او باشد کنون دیو و پری پنهان
اگر فرمان همی بردند آنگاهی سلیمان را
اگر یابند از او فرمان که گردند آشکار ایشان
برون آیند طاعت را کمر بندند فرمان را
چنان بیند فراز خویش کیوان همت او را
که بیند خلق بر گردون فراز خویش کیوان را
ببزم اندر کند پامال دستش جود حاتم را
برزم اندر برد از یاد جنگ پور دستان را
همانا لوح محفوظ است پنداری دل پاکش
که در وی ره نبوده است و نباشد هیچ نیسان را
همی باشد پرستیدنش فرض آن مرد دانا را
که می باشد پرستنده ز روی صدق یزدان را
بود فرمان یزدان و شهنشه مر بهم توام
برد فرمان یزدان کو برد فرمان سلطان را
الا تا در بهاران گونه گون گلها و ریحان ها
بیارایند چون فردوس اعلی باغ و بستان را
بود سرسبز چون ریحان رخش بشکفته همچون گل
بدست اندر می گلگون که دارد بوی ریحان را
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح ابونصر مملان
نگار ناردانی لب بهار نارون بالا
میان لاله نعمان نهفته لؤلؤ لالا
دلش یکتائی اندر مهر و بالا چون دلش یکتا
بدان بالای یکتائی مرا درد دو تا بالا
همی غارت کند صبرم بدان دو نرکس شهلا
همی شکر کند زهرم بدان دو زهره زهرا
ز مهر سیم سیمائی مرا دینارگون سیما
همی نالم ز درد او چو سعد اندر غم سما
چو مارا یک هوای اوست او را صد هوای ما
ببارد دیده او خون چو بارد دیده ما ماء
مرا خورشید بنماید وصال او شب یلدا
بروز پاک بنماید فراق او مرا جوزا
اگرچه صورت مردم بدیبا در بود زیبا
چو دیبا پوشد آن دلبر ازو زیبا شود دیبا
مگر بگذشت بر صحرا نگارین روی من عمدا
که گشت از لاله و سنبل چو روی و موی او صحرا
گل اندر باغ پیدا گشت و شد بلبل بر او شیدا
ز مهر گل نهان دل کند در شاعری پیدا
هوا چون پشت شاهین شد زمین چون سینه ببغا
ز صلصل درد من غلغل ز بلبل در چمن غوغا
هزار آوا میان گل گرفته مسکن و مأوا
فزوده بر هزار آواز مهر گل هزار آوا
زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا
ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا
شکفته لاله در سبزه چو مرجان رسته در مینا
نشسته ژاله بر لاله چو کفک افتاده بر صهبا
چمن چون مذبح عیسی هوا چون چادر ترسا
زمین گشته فلک پیکر هوا گشته زمین آسا
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا
زمین تیره روشن شد چو طبع خسرو والا
جهان پیر برنا شد چو بخت خسرو برنا
ابونصر آنکه با نصرت گرفته تیغ او دنیا
بپای همت عالی سپرده گنبد مینا
سخارا اول و آخر و غا را مقطع و مبداء
نشاط اولیا دستش سنانش آفت اعدا
بهمت چون فلک عالی بصورت چون قمر رخشا
فلک چون او بود هرگز قمر چون او بود حاشا
وعد را آتش تیغش ز تن بیرون کند گرما
شنیدی آتشی کورا بود سرمایه از سرما
چنو رادی ز جابلقا نباشد تا بجابلسا
چنو مردی ز جابلسا نباشد تا به جابلقا
چو ابر آمد گه بخشش چو ببر آمد گه هیجا
برومش هول و او ایدر بچینش بیم و او اینجا
اگرچه مهتر معطی و گرچه مهتر دانا
ز جودش کمترین سائل ز فضلش کمترین مولا
چو عالی همت او نیست هفتم چرخ را والا
چو کف کافی او نیست هفت اقلیم را پهنا
بمردی صد هزاران تن بهمت یک تن تنها
برویش بنگر و بنگر که یزدانست بی همتا
ز ابر جود او پیدا شود ماننده دریا
ز تف تیغ او دریا شود ماننده بیدا
اگر او را دهد یزدان به یک روز این همه دنیا
ببخشد یکسر امروز و نباید یادش از فردا
ایا شاهی کجا هرگز نگردد بر زبانت لا
تو مولائی بهر شاهی و شاهان دگر مولا
کسی را کو هنر بسیار و دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا
ولیکن صبر مردان را یکی کیش است بی همتا
بیابد آرزوی دل بصبر آزاده در دنیا
می حمرا بشادی خور و زو کن روی را حمرا
که صفرای رخ من بس نباید روی تو صفرا
مبین اندیشه امروز و بنگر شادی فردا
که رنج است اول شادی و خار است اول خرما
الا تا قصه دارا و اسکندر کند دانا
تو باشی همچو اسکندر معادی باد چون دارا
میان لاله نعمان نهفته لؤلؤ لالا
دلش یکتائی اندر مهر و بالا چون دلش یکتا
بدان بالای یکتائی مرا درد دو تا بالا
همی غارت کند صبرم بدان دو نرکس شهلا
همی شکر کند زهرم بدان دو زهره زهرا
ز مهر سیم سیمائی مرا دینارگون سیما
همی نالم ز درد او چو سعد اندر غم سما
چو مارا یک هوای اوست او را صد هوای ما
ببارد دیده او خون چو بارد دیده ما ماء
مرا خورشید بنماید وصال او شب یلدا
بروز پاک بنماید فراق او مرا جوزا
اگرچه صورت مردم بدیبا در بود زیبا
چو دیبا پوشد آن دلبر ازو زیبا شود دیبا
مگر بگذشت بر صحرا نگارین روی من عمدا
که گشت از لاله و سنبل چو روی و موی او صحرا
گل اندر باغ پیدا گشت و شد بلبل بر او شیدا
ز مهر گل نهان دل کند در شاعری پیدا
هوا چون پشت شاهین شد زمین چون سینه ببغا
ز صلصل درد من غلغل ز بلبل در چمن غوغا
هزار آوا میان گل گرفته مسکن و مأوا
فزوده بر هزار آواز مهر گل هزار آوا
زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا
ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا
شکفته لاله در سبزه چو مرجان رسته در مینا
نشسته ژاله بر لاله چو کفک افتاده بر صهبا
چمن چون مذبح عیسی هوا چون چادر ترسا
زمین گشته فلک پیکر هوا گشته زمین آسا
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا
زمین تیره روشن شد چو طبع خسرو والا
جهان پیر برنا شد چو بخت خسرو برنا
ابونصر آنکه با نصرت گرفته تیغ او دنیا
بپای همت عالی سپرده گنبد مینا
سخارا اول و آخر و غا را مقطع و مبداء
نشاط اولیا دستش سنانش آفت اعدا
بهمت چون فلک عالی بصورت چون قمر رخشا
فلک چون او بود هرگز قمر چون او بود حاشا
وعد را آتش تیغش ز تن بیرون کند گرما
شنیدی آتشی کورا بود سرمایه از سرما
چنو رادی ز جابلقا نباشد تا بجابلسا
چنو مردی ز جابلسا نباشد تا به جابلقا
چو ابر آمد گه بخشش چو ببر آمد گه هیجا
برومش هول و او ایدر بچینش بیم و او اینجا
اگرچه مهتر معطی و گرچه مهتر دانا
ز جودش کمترین سائل ز فضلش کمترین مولا
چو عالی همت او نیست هفتم چرخ را والا
چو کف کافی او نیست هفت اقلیم را پهنا
بمردی صد هزاران تن بهمت یک تن تنها
برویش بنگر و بنگر که یزدانست بی همتا
ز ابر جود او پیدا شود ماننده دریا
ز تف تیغ او دریا شود ماننده بیدا
اگر او را دهد یزدان به یک روز این همه دنیا
ببخشد یکسر امروز و نباید یادش از فردا
ایا شاهی کجا هرگز نگردد بر زبانت لا
تو مولائی بهر شاهی و شاهان دگر مولا
کسی را کو هنر بسیار و دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا
ولیکن صبر مردان را یکی کیش است بی همتا
بیابد آرزوی دل بصبر آزاده در دنیا
می حمرا بشادی خور و زو کن روی را حمرا
که صفرای رخ من بس نباید روی تو صفرا
مبین اندیشه امروز و بنگر شادی فردا
که رنج است اول شادی و خار است اول خرما
الا تا قصه دارا و اسکندر کند دانا
تو باشی همچو اسکندر معادی باد چون دارا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالیسر سپهدار اران در عید نوروز و فطر
اگرچه من نکنم عاشقی بطبع طلب
کند طلب دل من عاشقی ز مهر . . . ب
گهی ز دیده خروشم کز اوست دل بعذاب
گهی ز دل کنم افغان کز اوست جان به تعب
ز دیده جیحون باران ز دل جحیم نشان
ز هول هر دو بلا جان من گرفته هرب
بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند
نه شان بهجر شکیب و نه شان بوصل طرب
بروز هجر بودشان ز بهر وصل خروش
بروز وصل بودشان ز بیم هجر کرب
یکی منم همه ساله ز هجر و وصل بتان
دلم خلیده تاب و قدم خمیده تب
دلم ببست بزلف و تنم بخست بچشم
مهی سهیل بناگوش و مشتری غبغب
ز خضر جان بستاند بسحر بند دو چشم
بسنگ خاره دهد جان بطعم و رنگ دو لب
سرشگ من سبب سرخی دو عارض اوست
چو هست سرخی گل را سرشگ ابر سیب
سرشگ ابرو نسیم شمال بستان را
بدر شهسوار آراست و عنبر اشهب
فشانده شاخ گل زرد بر بنفشه شگفت
فشانده باد گل سرخ بر شکوفه عجب
یکی چو ریخته دینار بر کبود پرند
یکی چو بیخته یاقوت بر سپید قصب
درست گوئی حورا ببوستان بگذشت
بگل سپرد حلی و بسبزه داد سلب
چو گلستان را باد بهار خلعت داد
نثار کرد بشادی فلک بر او کوکب
شکفته لاله بر اطراف جوی چون عناب
رونده آب بجوی اندرون چو آب عنب
چو رأی پاک سپهبد همی فزاید روز
چو بخت تیره خصمش همی بکاهد شب
سپهر دانش و خورشید رای ابوالیسر آنکه
بیمن و یسرش فتح و ظفر کنند نسب
زمانه بی خردان را بدو دهنده خرد
ستاره بی ادبان را بدو کننده ادب
بسبزه و گل ماند بوقت حلم و رضا
بسیل و صاعفه ماند بوقت خشم و غضب
بدان که رای کند ز عجم بدین نسب؟
بدان که رای کند زی عرب بدین حسب؟
بدین جهان همه ملگست و مال بهر عجم
بدان جهان همه خلد است و حور بهر عرب
گر آب جود کف او کند ببادیه راه
ببادیه نتوان کرد راه بی ربرب
وگر عصا به بعصیان شاه بندد شیر
برون کند به عصای بلا ز شیر عصب
ببرج ناصح او مشتری گرفت مقام
ببرج حاسد او بر زحل نهاد ذنب
چو او میانه مجلس روان کند ساغر
چو او میانه موکب جهان کند مرکب
ولی ببالد همچون ز آفتاب سمن
عدو بریزد همچون ز ماهتاب قصب
ایا بلای تن دشمنان بزخم پرند
ایا شفای دل دوستان بشیر عنب
ز بحر بهر تو در است و آن خصم نهنگ
ز نار قسم تو نور است و آن خصم لهب
کسی که گر بتو گردد بکام دل برسد
بعالم اندر از این به کجا بود مکسب
اگر بدولت با چرخ نرد بازی تو
ز دست تو نبرد دستی از هرا ندب
رضای تو بدل اندر خزنده چون عقل است
خلاف تو بتن اندر گزنده چون عقرب
همیشه تا نکند کس خسک بحله قیاس
همیشه تا نکند کس رطب ز خار طلب
چو حله بادا در پشت دوستانت خسک
چو خرا بادا در کام دشمنانت رطب
خجسته بادت نوروز وعید روزه گشای
بنام تو همه آفاق راست کرده خطب
کند طلب دل من عاشقی ز مهر . . . ب
گهی ز دیده خروشم کز اوست دل بعذاب
گهی ز دل کنم افغان کز اوست جان به تعب
ز دیده جیحون باران ز دل جحیم نشان
ز هول هر دو بلا جان من گرفته هرب
بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند
نه شان بهجر شکیب و نه شان بوصل طرب
بروز هجر بودشان ز بهر وصل خروش
بروز وصل بودشان ز بیم هجر کرب
یکی منم همه ساله ز هجر و وصل بتان
دلم خلیده تاب و قدم خمیده تب
دلم ببست بزلف و تنم بخست بچشم
مهی سهیل بناگوش و مشتری غبغب
ز خضر جان بستاند بسحر بند دو چشم
بسنگ خاره دهد جان بطعم و رنگ دو لب
سرشگ من سبب سرخی دو عارض اوست
چو هست سرخی گل را سرشگ ابر سیب
سرشگ ابرو نسیم شمال بستان را
بدر شهسوار آراست و عنبر اشهب
فشانده شاخ گل زرد بر بنفشه شگفت
فشانده باد گل سرخ بر شکوفه عجب
یکی چو ریخته دینار بر کبود پرند
یکی چو بیخته یاقوت بر سپید قصب
درست گوئی حورا ببوستان بگذشت
بگل سپرد حلی و بسبزه داد سلب
چو گلستان را باد بهار خلعت داد
نثار کرد بشادی فلک بر او کوکب
شکفته لاله بر اطراف جوی چون عناب
رونده آب بجوی اندرون چو آب عنب
چو رأی پاک سپهبد همی فزاید روز
چو بخت تیره خصمش همی بکاهد شب
سپهر دانش و خورشید رای ابوالیسر آنکه
بیمن و یسرش فتح و ظفر کنند نسب
زمانه بی خردان را بدو دهنده خرد
ستاره بی ادبان را بدو کننده ادب
بسبزه و گل ماند بوقت حلم و رضا
بسیل و صاعفه ماند بوقت خشم و غضب
بدان که رای کند ز عجم بدین نسب؟
بدان که رای کند زی عرب بدین حسب؟
بدین جهان همه ملگست و مال بهر عجم
بدان جهان همه خلد است و حور بهر عرب
گر آب جود کف او کند ببادیه راه
ببادیه نتوان کرد راه بی ربرب
وگر عصا به بعصیان شاه بندد شیر
برون کند به عصای بلا ز شیر عصب
ببرج ناصح او مشتری گرفت مقام
ببرج حاسد او بر زحل نهاد ذنب
چو او میانه مجلس روان کند ساغر
چو او میانه موکب جهان کند مرکب
ولی ببالد همچون ز آفتاب سمن
عدو بریزد همچون ز ماهتاب قصب
ایا بلای تن دشمنان بزخم پرند
ایا شفای دل دوستان بشیر عنب
ز بحر بهر تو در است و آن خصم نهنگ
ز نار قسم تو نور است و آن خصم لهب
کسی که گر بتو گردد بکام دل برسد
بعالم اندر از این به کجا بود مکسب
اگر بدولت با چرخ نرد بازی تو
ز دست تو نبرد دستی از هرا ندب
رضای تو بدل اندر خزنده چون عقل است
خلاف تو بتن اندر گزنده چون عقرب
همیشه تا نکند کس خسک بحله قیاس
همیشه تا نکند کس رطب ز خار طلب
چو حله بادا در پشت دوستانت خسک
چو خرا بادا در کام دشمنانت رطب
خجسته بادت نوروز وعید روزه گشای
بنام تو همه آفاق راست کرده خطب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح امیر جستان و ابوالمعالی در عید قربان
فراز ماه بتا زلف مشگبوی متاب
متاب زلف و دل ما بداغ مهر متاب
و گر بتابی زلف و دلم بتابد روی
بجای دل تن و جانم بتاب و زلف متاب
رخت بگونه عناب خورده آن عنب
دهانت پرده عناب کرده عنبر ناب؟
بپیش عارض تو روی من چنان باشد
که پیش چشمه خورشید داری اسطرلاب
لبت برنگ می و بوسه خوشتر از مستی
رخت بلون گل و خوی در او بسان گلاب
می لبان تو پرورده ام میان روان
گل رخان ترا داده ام ز خون دل آب
شود بلور ز عکس رخت بلون عقیق
چو او فتد ز قدح بر رخت شعاع شراب
در سرای تو محراب من شده است چنان
که هست در گه جستان ملوک را محراب
ملک مسدد بو نصر سید الامرا
گه گشت عمران از عمر او جهان خراب
سر مخالف ملک اندر آورد بنشیب
چو او نبرد کند با مخالفان بنشاب
ز خوی خوبش جزؤیست عنبر سارا
ز لفظ پاکش بهریست لؤلؤ خوشاب
دو گام ناز ده باشد بپیش او زوار
عطاش رفته بود پیششان دو صد پرتاب
رخ معادی گردد ز بیم او پرچین
دل مخالف باشد ز کین او پرتاب
چنان دهد به ثناگوهر او کجا ندهد
بزر سرخ درمهای تیره گون ضراب
ز طعن و ضربش جان عدو چنان ترسان
که مرغ جسته ز مضراب ترسد از مضراب
کند صواب معادیش روزگار خطا
کند خطای موالیش کردگار صواب
بدشمنان همه پیکان دهد بجای سلام
بسائلان همه گوهر دهد بجای جواب
نهیب خلق ز میران نهیب میران زو
بلای کبکان بازو بلای باز عقاب
ز مهر و کین وی ایزد کند بروز شمار
عقاب دوست ثواب و ثواب خصم عقاب
چو میش باشد با تیر و با حسامش شیر
چو آب باشد با خشت و با سنانش باب
اگر ببندد حساب بارنامه جنگ
بساعتی ببرد شصت بار بار حساب
مخالفانش اگر چه بهیبت فلکند
ز بیم و هیبت او شان بشب نیاید خواب
امر جستان گیتی گشا چو کاوس است
ابوالمعالی رستم مخالفان سهراب
قوام دولت و دین شهریار شمس الدین
کزو نبیند دشمن مکر عنا و مصاب
لقب خرند بدینار خسروان دگر
ز دانش و هنر خویش یافت او القاب
اجلش زیر سنان و املش زیر قلم
بقاش زیر نگین و فلکش زیر رکاب
ایا سپهبد شاه جهان و میر جهان
روان خصمان شیطان و هیبت تو شهاب
بگیتی اندر هول و هوان هیبت تو
چو آفتاب بگسترد ایزد وهاب
مخالف تو نیاید بروزگار خلاص
دلش ز درد بلا و تنش ز رنج عذاب
اگر سداب بکارند وز تو یاد کنند
سداب مردی در تن فزون شود ز سداب
کسی که جنگ تو جوید کشد عذاب و عنا
کسی که کین تو ورزد خورد عنا و عذاب
یکی نهاده بود گوش بر امید سرود
یکی چشیده بود داغ بر امید کباب
بنزد مردم دانا پرستش تو بود
ز عشق خوشتر و شیرین تر از شراب شباب
بناز باد ترا در جهان درنگ دراز
که جز تو خرد نداند مر این جهان بشتاب کذا
چنان کنی همه کاری که کس نداند کرد
ز روزگار نیابی بهیچگونه عتاب
سئوال سائل گوش ترا بسی خوشتر
که گوش عاشق سرمسترا خروش رباب
ببانگ کوس دلت روز جنگ شاد شود
جنانکه شاد شود دعد از سرود رباب
بحار پیش دلت چون چمانه پیش بحار
سحاب پیش گفت چون سراب پیش سحاب
تو مهتری و همه مهتران ترا کهتر
تو صاحبی و همه صاحبان ترا اصحاب
سپاه خصمان با خیل تو بروز نبرد
ندارد ای ملک خسروان عالم تاب
بروز کین بتن دشمنت در آویزد
کمند تو چو بتاک رز اندرون لبلاب
همیشه تا قصب از تاب مه بفرساید
چو ز آب باران گل شاد گردد و شاداب
ولی بگونه گل باد و مهرتان باران
عدو بسان قصب باد و کین تان مهتاب
خجسته باد شما را خجسته عید خلیل
زهر دو ایزد خشنود تا بروز حساب
چنان که هست ز قربان خضاب مکه بخون
ز خون دشمن تان باد دشت و کوه خضاب
متاب زلف و دل ما بداغ مهر متاب
و گر بتابی زلف و دلم بتابد روی
بجای دل تن و جانم بتاب و زلف متاب
رخت بگونه عناب خورده آن عنب
دهانت پرده عناب کرده عنبر ناب؟
بپیش عارض تو روی من چنان باشد
که پیش چشمه خورشید داری اسطرلاب
لبت برنگ می و بوسه خوشتر از مستی
رخت بلون گل و خوی در او بسان گلاب
می لبان تو پرورده ام میان روان
گل رخان ترا داده ام ز خون دل آب
شود بلور ز عکس رخت بلون عقیق
چو او فتد ز قدح بر رخت شعاع شراب
در سرای تو محراب من شده است چنان
که هست در گه جستان ملوک را محراب
ملک مسدد بو نصر سید الامرا
گه گشت عمران از عمر او جهان خراب
سر مخالف ملک اندر آورد بنشیب
چو او نبرد کند با مخالفان بنشاب
ز خوی خوبش جزؤیست عنبر سارا
ز لفظ پاکش بهریست لؤلؤ خوشاب
دو گام ناز ده باشد بپیش او زوار
عطاش رفته بود پیششان دو صد پرتاب
رخ معادی گردد ز بیم او پرچین
دل مخالف باشد ز کین او پرتاب
چنان دهد به ثناگوهر او کجا ندهد
بزر سرخ درمهای تیره گون ضراب
ز طعن و ضربش جان عدو چنان ترسان
که مرغ جسته ز مضراب ترسد از مضراب
کند صواب معادیش روزگار خطا
کند خطای موالیش کردگار صواب
بدشمنان همه پیکان دهد بجای سلام
بسائلان همه گوهر دهد بجای جواب
نهیب خلق ز میران نهیب میران زو
بلای کبکان بازو بلای باز عقاب
ز مهر و کین وی ایزد کند بروز شمار
عقاب دوست ثواب و ثواب خصم عقاب
چو میش باشد با تیر و با حسامش شیر
چو آب باشد با خشت و با سنانش باب
اگر ببندد حساب بارنامه جنگ
بساعتی ببرد شصت بار بار حساب
مخالفانش اگر چه بهیبت فلکند
ز بیم و هیبت او شان بشب نیاید خواب
امر جستان گیتی گشا چو کاوس است
ابوالمعالی رستم مخالفان سهراب
قوام دولت و دین شهریار شمس الدین
کزو نبیند دشمن مکر عنا و مصاب
لقب خرند بدینار خسروان دگر
ز دانش و هنر خویش یافت او القاب
اجلش زیر سنان و املش زیر قلم
بقاش زیر نگین و فلکش زیر رکاب
ایا سپهبد شاه جهان و میر جهان
روان خصمان شیطان و هیبت تو شهاب
بگیتی اندر هول و هوان هیبت تو
چو آفتاب بگسترد ایزد وهاب
مخالف تو نیاید بروزگار خلاص
دلش ز درد بلا و تنش ز رنج عذاب
اگر سداب بکارند وز تو یاد کنند
سداب مردی در تن فزون شود ز سداب
کسی که جنگ تو جوید کشد عذاب و عنا
کسی که کین تو ورزد خورد عنا و عذاب
یکی نهاده بود گوش بر امید سرود
یکی چشیده بود داغ بر امید کباب
بنزد مردم دانا پرستش تو بود
ز عشق خوشتر و شیرین تر از شراب شباب
بناز باد ترا در جهان درنگ دراز
که جز تو خرد نداند مر این جهان بشتاب کذا
چنان کنی همه کاری که کس نداند کرد
ز روزگار نیابی بهیچگونه عتاب
سئوال سائل گوش ترا بسی خوشتر
که گوش عاشق سرمسترا خروش رباب
ببانگ کوس دلت روز جنگ شاد شود
جنانکه شاد شود دعد از سرود رباب
بحار پیش دلت چون چمانه پیش بحار
سحاب پیش گفت چون سراب پیش سحاب
تو مهتری و همه مهتران ترا کهتر
تو صاحبی و همه صاحبان ترا اصحاب
سپاه خصمان با خیل تو بروز نبرد
ندارد ای ملک خسروان عالم تاب
بروز کین بتن دشمنت در آویزد
کمند تو چو بتاک رز اندرون لبلاب
همیشه تا قصب از تاب مه بفرساید
چو ز آب باران گل شاد گردد و شاداب
ولی بگونه گل باد و مهرتان باران
عدو بسان قصب باد و کین تان مهتاب
خجسته باد شما را خجسته عید خلیل
زهر دو ایزد خشنود تا بروز حساب
چنان که هست ز قربان خضاب مکه بخون
ز خون دشمن تان باد دشت و کوه خضاب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح ابونصر مملان
اگرچه جانان کسرا عزیز چون جان نیست
مرا جهان و سرو جان بجای جانان نیست
نباشد انده جانان چو آمد انده جان
مراست انده جانان و انده جان نیست
شفا و راحت جان من آن دو مرجان بود
چگونه باشد جانم کش آن دو مرجان نیست
در ابر زلف نهان بوده ماه عارض دوست
کنون بگردوی آن ابر هیچ گردان نیست
نهان نبود ز من تا در ابر پنهان بود
نهان شده است ز من تا در ابر پنهان نیست
بگلستانی ماند نگاهبانش دو مار
رخان او که چنو در جهان گلستان نیست
همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود
کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست
رخان جانان بستان سنبلشان بود
اگرچه کس را بستان سنبلستان نیست
ز بیم طمع کسان کردمش تهی و اکنون
فراق سنبل هست و وصال بستان نیست
برفت و راه بیابان گرفت دلبر من
وزاب دیده من در جهان بیابان نیست
ز هجر آن لب و دندان بدست رویم نیست
بسان موی که بی زخم دست و دندان نیست
ز درد هجران نالم همی و معذورم
که هیچ درد بسختی درد هجران نیست
ز آب دیده من بیم سیل و طوفانست
وز آتش دل من بیم سیل و طوفان نیست
بدین که کرد بتا عاشقت پشیمانست
مباد شاد بروی تو گر پشیمان نیست
ز بهر کاستن خویش در تو نقصان خواست
فزود مهر تو و در تو هیچ نقصان نیست
بگرد جانم جولان عشق بیشتر است
کنون که زلف ترا گرد روی جولان نیست
نبود گوی دلم تا ترا دو چوگان بود
چو گوی گشت دلم تا ترا دو چوگان نیست
بدان زیم بفراق تو درهمی که مرا
فراق خدمت میمون میر مملان نیست
خدایگان جهان آفتاب جان داران
که شغل او بجز از رزم و بزم و میدان نیست
ز جود او درم ارزان شد و مدیح گران
اگر بجان بخری خدمت وی ارزان نیست
بحکم یزدان ماند بلند همت او
که هیچ چیزی برتر ز حکم یزدان نیست
کدام فضل شنیدی که وی نداند آن
کدام دانش دیدی که نزد وی آن نیست
بهیچ چیز من او را صفت ندانم کرد
که او را بدان صفت اندر هزار چندان نیست
هزار بهتان در مدح او بگوی رواست
که گر نگاه کنی فضلش هیچ بهتان نیست
هر آن دلی که بدو در نشان کینه اوست
بدان درست که در وی نشان ایمان نیست
چه ز آن شگفت که فرهنگ او فراوانست
چه زان شگفت که سالش بسی فراوان نیست
چنانش میلان بینم همی بسائل مال
که سفله را و دنی را بمال میلان نیست
سپهر گرد جهانا بکام او گردی
که جز بدولت او هیچگونه سامان نیست
ایا شهی که چو از فضل تو قیاس کنم
سخا و جود کفت را قیاس و پایان نیست
ز نحس کیوان کیهان چنان تهی کردی
که ظن برند که بر چرخ هیچ کیوان نیست
اگر تو دعوی پیغمبری کنی بمثل
ز تیغ و دست تو بهتر دلیل و برهان نیست
کسی که کین تو جوید بدانکه دانا نیست
کسی که مهر تو ورزد بدانکه نادان نیست
بنام نیک فکندی ز جود بنیانی
چگونه بنیان کش بیم ز ابر و باران نیست
بهر دیاری زر و درم بزندانست
کجا تو باشی زر و درم بزندان نیست
کدام منعم کو مر ترا بطاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا بفرمان نیست
همه بزرگان در خانه تو مهمانند
درم یکی شب در خانه تو مهمان نیست
بدانکه نیست گرو کان بدست تو در می
دلی نماند که در دست تو گرو کان نیست
کدام شاعر در مدحت تو خرم نیست
کدام زائر از نعمت تو شادان نیست
کدام کس که بر او مر هزار فضلت نیست
کدام کس که بدو مر هزارت احسان نیست
همیشه ملک سلیمان و عمر نوحت باد
که هیچ مردی چون نوح و چون سلیمان نیست
مرا جهان و سرو جان بجای جانان نیست
نباشد انده جانان چو آمد انده جان
مراست انده جانان و انده جان نیست
شفا و راحت جان من آن دو مرجان بود
چگونه باشد جانم کش آن دو مرجان نیست
در ابر زلف نهان بوده ماه عارض دوست
کنون بگردوی آن ابر هیچ گردان نیست
نهان نبود ز من تا در ابر پنهان بود
نهان شده است ز من تا در ابر پنهان نیست
بگلستانی ماند نگاهبانش دو مار
رخان او که چنو در جهان گلستان نیست
همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود
کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست
رخان جانان بستان سنبلشان بود
اگرچه کس را بستان سنبلستان نیست
ز بیم طمع کسان کردمش تهی و اکنون
فراق سنبل هست و وصال بستان نیست
برفت و راه بیابان گرفت دلبر من
وزاب دیده من در جهان بیابان نیست
ز هجر آن لب و دندان بدست رویم نیست
بسان موی که بی زخم دست و دندان نیست
ز درد هجران نالم همی و معذورم
که هیچ درد بسختی درد هجران نیست
ز آب دیده من بیم سیل و طوفانست
وز آتش دل من بیم سیل و طوفان نیست
بدین که کرد بتا عاشقت پشیمانست
مباد شاد بروی تو گر پشیمان نیست
ز بهر کاستن خویش در تو نقصان خواست
فزود مهر تو و در تو هیچ نقصان نیست
بگرد جانم جولان عشق بیشتر است
کنون که زلف ترا گرد روی جولان نیست
نبود گوی دلم تا ترا دو چوگان بود
چو گوی گشت دلم تا ترا دو چوگان نیست
بدان زیم بفراق تو درهمی که مرا
فراق خدمت میمون میر مملان نیست
خدایگان جهان آفتاب جان داران
که شغل او بجز از رزم و بزم و میدان نیست
ز جود او درم ارزان شد و مدیح گران
اگر بجان بخری خدمت وی ارزان نیست
بحکم یزدان ماند بلند همت او
که هیچ چیزی برتر ز حکم یزدان نیست
کدام فضل شنیدی که وی نداند آن
کدام دانش دیدی که نزد وی آن نیست
بهیچ چیز من او را صفت ندانم کرد
که او را بدان صفت اندر هزار چندان نیست
هزار بهتان در مدح او بگوی رواست
که گر نگاه کنی فضلش هیچ بهتان نیست
هر آن دلی که بدو در نشان کینه اوست
بدان درست که در وی نشان ایمان نیست
چه ز آن شگفت که فرهنگ او فراوانست
چه زان شگفت که سالش بسی فراوان نیست
چنانش میلان بینم همی بسائل مال
که سفله را و دنی را بمال میلان نیست
سپهر گرد جهانا بکام او گردی
که جز بدولت او هیچگونه سامان نیست
ایا شهی که چو از فضل تو قیاس کنم
سخا و جود کفت را قیاس و پایان نیست
ز نحس کیوان کیهان چنان تهی کردی
که ظن برند که بر چرخ هیچ کیوان نیست
اگر تو دعوی پیغمبری کنی بمثل
ز تیغ و دست تو بهتر دلیل و برهان نیست
کسی که کین تو جوید بدانکه دانا نیست
کسی که مهر تو ورزد بدانکه نادان نیست
بنام نیک فکندی ز جود بنیانی
چگونه بنیان کش بیم ز ابر و باران نیست
بهر دیاری زر و درم بزندانست
کجا تو باشی زر و درم بزندان نیست
کدام منعم کو مر ترا بطاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا بفرمان نیست
همه بزرگان در خانه تو مهمانند
درم یکی شب در خانه تو مهمان نیست
بدانکه نیست گرو کان بدست تو در می
دلی نماند که در دست تو گرو کان نیست
کدام شاعر در مدحت تو خرم نیست
کدام زائر از نعمت تو شادان نیست
کدام کس که بر او مر هزار فضلت نیست
کدام کس که بدو مر هزارت احسان نیست
همیشه ملک سلیمان و عمر نوحت باد
که هیچ مردی چون نوح و چون سلیمان نیست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
تا دیده سوی دوست دلم را دلیل گشت
بی خواب گشت و جای خیال خلیل گشت
دیده بخفت ز اول از آن کاو دلیل بود
راهی که گم شد اول ثانی دلیل گشت
هاروت وار گشتم از آن زهره رخ کجا
بادام او بسرمه بابل کحیل گشت
مژگان چو نیش نحل و میان چو نمیان نحل
بی او تنم ز نوحه و زاری نحیل گشت
تا آن بنفشه زلف جمال جمیل یافت
جانم اسیر عشق چو جان جمیل گشت
از درد عشق نارون من چو نال شد
وز داغ عشق قطره دل همچو نیل گشت
از هول آن دو چشم بد آهنگ چون نهنگ
از خون دل دو چشمم چون رود نیل گشت
با او دلم چو قدش بی بند راست شد
بی او تنم چو زلفش بی هال و هیل گشت؟
هرچند نیکوئیش رخش را رفیق شد
هرچند عاشقیش دل مرا عدیل گشت
شاید که نازد آن بت و کشی کند بدان
کز نیکوان بدل ستدن بی بدیل گشت
نه هرکه خوب گشت چنو دلربای شد
نه هرکه پادشا شد چون بوالخلیل گشت
آشوب جان خصمان آرام جان دوست
جعفر که زر جعفری از وی ذلیل گشت
امید خلق هست برزق از کفش مگر
کفش برزق خلق ز یزدان کفیل گشت
از بس بکف زر و گهر داد خلق را
زر و گهر ذلیل چو ریک سبیل گشت
آنکو پسندا وز ملک تخت و ملک بود
از بیم او بتخت پدر بر دخیل گشت
ای آنکه هر گه علت ملک تو دید اگر
مانند خضر بود فنا را عدیل گشت؟
هرچند رخ یابد گاهی ز پشه پیل
نه پیل پشه گردد و نه پشه پیل گشت
تشنه سراب دیده ز مهر تو یاد کرد
بروی سراب یکسر چون سلسبیل گشت
آن کو بهشت کین تو از دل بر او بهشت
چونانکه بر پیامبر ما سبیل گشت
وانکو بدیت کفت و بچشم بدت بدید
دست قصیر بر سوی جانش طویل گشت
دندان بکامش اندر چون کفته خشت شد
مژگان بچشمش اندر چون تفته میل گشت
بس میر کو ببزم تو اندر ندیم شد
بس شاه کو بشهر تو اندر وکیل گشت
گیتی بفضل واصل تو را بایدی و لیک
گردون عدو فاضل و خصم اصیل گشت
آن کش نزول مهر تو در دل طریق شد
روز نزول او همه روز رحیل گشت؟
بر تو صهیل اسب بود چون صفیر مرغ
وز بیم تو صفیر بر اعدا صهیل گشت
آنکو ره سلامت در سایه تو جست
بر دوستان پیامش سیف سلیل گشت
بس کهتری غمی که بجای تو رنج برد
از جاه و دولت تو امیر جلیل گشت
بس خسروی جلیل که با تو ببست فصل
بسیار خوارتر ز سگان فصیل گشت
ناصح که مهر جوی تو باشد بروز و شب
با فر و بر زو زور تن جبرئیل گشت
آن کو بنفس دون و بهمت حقیر بود
چون خدمت تو کردش او را دو جلیل گشت
از مدح تو بشعری شاعر رساند سر
با فر قد از عطای تو فرقش عدیل گشت
رنجی قلیل را ز تو گنجی کثیر یافت
وین رنج و گنج زی تو کثیرش قلیل گشت
با دانش تو حکمت لقمان فتاده شد
با لفظ تو کلام عرب قال و قیل گشت
تا وصف در مسیل کنند و حدیث نوح
کز معجزات نوح بآخر قبیل گشت
بادت بقای نوح که بدخواه ملک تو
در بند رنج و محنت چون در مسیل گشت
عید خلیل خرم بگذار با خلیل
کز بس خلیل عدو و عدوی خلیل گشت
بی خواب گشت و جای خیال خلیل گشت
دیده بخفت ز اول از آن کاو دلیل بود
راهی که گم شد اول ثانی دلیل گشت
هاروت وار گشتم از آن زهره رخ کجا
بادام او بسرمه بابل کحیل گشت
مژگان چو نیش نحل و میان چو نمیان نحل
بی او تنم ز نوحه و زاری نحیل گشت
تا آن بنفشه زلف جمال جمیل یافت
جانم اسیر عشق چو جان جمیل گشت
از درد عشق نارون من چو نال شد
وز داغ عشق قطره دل همچو نیل گشت
از هول آن دو چشم بد آهنگ چون نهنگ
از خون دل دو چشمم چون رود نیل گشت
با او دلم چو قدش بی بند راست شد
بی او تنم چو زلفش بی هال و هیل گشت؟
هرچند نیکوئیش رخش را رفیق شد
هرچند عاشقیش دل مرا عدیل گشت
شاید که نازد آن بت و کشی کند بدان
کز نیکوان بدل ستدن بی بدیل گشت
نه هرکه خوب گشت چنو دلربای شد
نه هرکه پادشا شد چون بوالخلیل گشت
آشوب جان خصمان آرام جان دوست
جعفر که زر جعفری از وی ذلیل گشت
امید خلق هست برزق از کفش مگر
کفش برزق خلق ز یزدان کفیل گشت
از بس بکف زر و گهر داد خلق را
زر و گهر ذلیل چو ریک سبیل گشت
آنکو پسندا وز ملک تخت و ملک بود
از بیم او بتخت پدر بر دخیل گشت
ای آنکه هر گه علت ملک تو دید اگر
مانند خضر بود فنا را عدیل گشت؟
هرچند رخ یابد گاهی ز پشه پیل
نه پیل پشه گردد و نه پشه پیل گشت
تشنه سراب دیده ز مهر تو یاد کرد
بروی سراب یکسر چون سلسبیل گشت
آن کو بهشت کین تو از دل بر او بهشت
چونانکه بر پیامبر ما سبیل گشت
وانکو بدیت کفت و بچشم بدت بدید
دست قصیر بر سوی جانش طویل گشت
دندان بکامش اندر چون کفته خشت شد
مژگان بچشمش اندر چون تفته میل گشت
بس میر کو ببزم تو اندر ندیم شد
بس شاه کو بشهر تو اندر وکیل گشت
گیتی بفضل واصل تو را بایدی و لیک
گردون عدو فاضل و خصم اصیل گشت
آن کش نزول مهر تو در دل طریق شد
روز نزول او همه روز رحیل گشت؟
بر تو صهیل اسب بود چون صفیر مرغ
وز بیم تو صفیر بر اعدا صهیل گشت
آنکو ره سلامت در سایه تو جست
بر دوستان پیامش سیف سلیل گشت
بس کهتری غمی که بجای تو رنج برد
از جاه و دولت تو امیر جلیل گشت
بس خسروی جلیل که با تو ببست فصل
بسیار خوارتر ز سگان فصیل گشت
ناصح که مهر جوی تو باشد بروز و شب
با فر و بر زو زور تن جبرئیل گشت
آن کو بنفس دون و بهمت حقیر بود
چون خدمت تو کردش او را دو جلیل گشت
از مدح تو بشعری شاعر رساند سر
با فر قد از عطای تو فرقش عدیل گشت
رنجی قلیل را ز تو گنجی کثیر یافت
وین رنج و گنج زی تو کثیرش قلیل گشت
با دانش تو حکمت لقمان فتاده شد
با لفظ تو کلام عرب قال و قیل گشت
تا وصف در مسیل کنند و حدیث نوح
کز معجزات نوح بآخر قبیل گشت
بادت بقای نوح که بدخواه ملک تو
در بند رنج و محنت چون در مسیل گشت
عید خلیل خرم بگذار با خلیل
کز بس خلیل عدو و عدوی خلیل گشت
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدیحه
خدایگانا جان منا بجان و سرت
که جان بشد ز برم تا جدا شدم ز برت
چو موی گشت تنم تا خبر شنیدن تو
چگونه باشم آندم که نشنوم خبرت
اگرچه خواب و خور من چو زهر گشت رواست
بهر کجا که توئی نوش باده خواب و خورت
ز خورد و خواب ندارد خبر تنم شب و روز
ز هجر طلعت فرخنده چو ماه و خورت
اگر توانم بودی براه رفتن در
بسر بیامدمی همچو ناله بر اثرت
کسی که با تو بود در سفر بود به بهشت
چو دوزخ است بمن بر ز دوری حضرت
جهان نبینم ازین بیشتر ز گریه بچشم
اگر بچشم نبینم ز عید پیشترت
چه حال بود ترا ره گذر بخوزستان
چرا بدیده من بر نبود رهگذرت؟
خطر ندارد زی خلق بنده بی سالار
کنون بجان و دل آگاه گشتم از خطرت
در این سفر چو سکندر بکام خود برسی
ز بهر آنکه چنو بس دراز شد سفرت
بسی کشیدی درد و بسی کشیدی غم
دهاد گیتی ازین بیش کردکار برت
نیافرید بمردی و مردمی جفتت
نپرورید برادی و راستی دگرت
هزار طبع شود تازه از یکی سخنت
هزار دیده شود روشن از یکی نظرت
گهر بر تو سفالست و زر به پیش تو سنگ
بدان که بیشتر است از همه شهان گهرت
هزار گنج بود یک عطای ماحضرت
هزار نکته بود یک حدیث مختصرت
هنرت گوئی هست از هنر فزون خردت
خردت گوئی هست از خرد فزون هنرت
بسی نمانده که تا کردگار هر دو جهان
دهد ز هر دو فزون بر جهانیان ظفرت
بود ستاره بجنگ مخالفان سپهت
بود زمانه به پیکار آسمان سپرت
مرا بباید رفتن بر پدر دشوار
اگر نه بینم شادان بخانه پدرت
اگرچه هست حذر عاجز از قضای خدا
همیشه باد قضا گشته عاجز از حذرت
که جان بشد ز برم تا جدا شدم ز برت
چو موی گشت تنم تا خبر شنیدن تو
چگونه باشم آندم که نشنوم خبرت
اگرچه خواب و خور من چو زهر گشت رواست
بهر کجا که توئی نوش باده خواب و خورت
ز خورد و خواب ندارد خبر تنم شب و روز
ز هجر طلعت فرخنده چو ماه و خورت
اگر توانم بودی براه رفتن در
بسر بیامدمی همچو ناله بر اثرت
کسی که با تو بود در سفر بود به بهشت
چو دوزخ است بمن بر ز دوری حضرت
جهان نبینم ازین بیشتر ز گریه بچشم
اگر بچشم نبینم ز عید پیشترت
چه حال بود ترا ره گذر بخوزستان
چرا بدیده من بر نبود رهگذرت؟
خطر ندارد زی خلق بنده بی سالار
کنون بجان و دل آگاه گشتم از خطرت
در این سفر چو سکندر بکام خود برسی
ز بهر آنکه چنو بس دراز شد سفرت
بسی کشیدی درد و بسی کشیدی غم
دهاد گیتی ازین بیش کردکار برت
نیافرید بمردی و مردمی جفتت
نپرورید برادی و راستی دگرت
هزار طبع شود تازه از یکی سخنت
هزار دیده شود روشن از یکی نظرت
گهر بر تو سفالست و زر به پیش تو سنگ
بدان که بیشتر است از همه شهان گهرت
هزار گنج بود یک عطای ماحضرت
هزار نکته بود یک حدیث مختصرت
هنرت گوئی هست از هنر فزون خردت
خردت گوئی هست از خرد فزون هنرت
بسی نمانده که تا کردگار هر دو جهان
دهد ز هر دو فزون بر جهانیان ظفرت
بود ستاره بجنگ مخالفان سپهت
بود زمانه به پیکار آسمان سپرت
مرا بباید رفتن بر پدر دشوار
اگر نه بینم شادان بخانه پدرت
اگرچه هست حذر عاجز از قضای خدا
همیشه باد قضا گشته عاجز از حذرت
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سید الوزراء عمیدالملک ابونصر
نگار من به لطیفی بسان پاک هواست
مرا بدو چو خرد را بجان پاک هواست
اگر چو ابر شد از اشگ چشم من نشگفت
که چون هوا شدم از عشق و جای ابر هواست
بدر و زر دیبا آراستم دو چشم دوزخ
کساد گشتم بر دوست گرچه هر دو رواست
اگر کساد شدم من بنزد او شاید
ورا بنزد دل و جان من رواست رواست
میان شکر و بادام آن نو آئین بت
دلم همیشه گرو کان و جان همیشه نواست
مرا بخلوت بر روی آن بهشتی روی
سرشگ دیده شرابست و زار ناله نواست
سرشگ دیده بعشقش مرا بس است گوا
اگر چه هیچکس از کس گواه عشق نخواست
گوا چه باید در عشق آن نگار مرا
که روی خوبش بر هستی خدای گواست
اگرچه سنبل مشگینش سایبان گل است
وگرچه گوهر سرخش نقابدار لقاست
چراش چندین کشی چراش چندین ناز
بروی نیکو چندین بزرگوار چراست
نه آفتاب سما و نه پادشاه زمیست
نه ایزد است بحق و نه سید رؤساست
عماد دین پیمبر عمید ملک خدای
که چون روان پیمبر تنش ز عیب صفاست
مکان نصرت و ارکان سعد بونصر آن
که کان دانش و دینست و گنج جود و وفاست
دلش ز جور نگیرد بهیچوقت ملال
ز بهر آنکه تن و جان او ز فضل ملاست
همیشه باد بلا جوی بد سگالش لال
کجا بلا و بدی را جواب او همه لاست
بجای همت والای او سما چو زمیست
ز فر مجلس میمون او زمین چو سماست
اگرچه هرگز مر سنگرا نما نبود
زنم ابر کف راد او امید نماست
چون او بتخت مهی بر بخرمی بنشست
ز جان دشمن او دود داغ و درد بخاست
بخلق عالم یکسر سخای او برسید
ضمان رزق بنی آدم است این نه سخاست
بود دلیل فنا با سنان میان سلاح
چنانکه با قدح اندر قباد لیل لقاست
چو آفتاب بگسترد نام در همه جای
که آفتاب نوالست و آفتاب لقاست
نصیب ناصح او ز آسمان همی طربست
چو قسم حاسد او در جهان همیشه عناست
برون ز مدحت او قول خلق بهتانست
جدا ز خدمت او کار روزگار هباست
دل ملوک ز لفظ لطیف او شکفد
دل ملوک گل و لفظ او نسیم صباست
روان ملک بمردی و مردمی پرورد
دل زمانه برادی و راستی آراست
کدام راست که با کین او نگردد کژ
کدام کژ که با مهر او نگردد راست
بنان و تیغش دائم برای نیک و بد است
سنان و کلکش دائم دلیل خوف و رجاست
چنو کریم نبود و نه نیز خواهد بود
خلاف باشد گفتن چنین کریم کجاست
مطیع اوست اجل چون امل مطیع اجل
اسیر اوست قضا چون قدر اسیر قضاست
امید و بیم جهانش بزیر تیغ و قلم
نیاز و ناز زمانش بزیر خشم و رضاست
بدیع دهر بدانش غریب عصر بجود
بدست راد دلیل سلامت غرباست
بکامگاری ماننده سلیمانست
یکی سخاش دو صد باره به ز ملک سباست
از آنکه دارد با کردگار یکتا دل
ز بهر خدمت او قامت ملوک دوتاست
سؤال سائل در گوش او بمشغولی
درست گوئی آواز زیر و بانگ دوتاست
همیشه سائل خواهنده را نواز کفش
همیشه سائل پرسنده را دلش بنواست
بپای فضل رونده بدست علم دراز
بچشم فکرت بینا بگوش دل شنواست
مجوی خدمت آنکس کجا سزا نبود
همیشه خدمت او کن بجان و دل که سزاست
همیشه خادم او را دو فایده زد و جای
ز روزگار مکا فاز کردگار جزاست
بسان در بهائی بود همه سخنش
ولیک یک سخنش را هزار در بهاست
کجا تهدد او شد همه بلا و بدیست
کجا تفضل او شد همه بهی و بهاست
کسی که کینش بفزود و دشمنیش نمود
نشاط خویش نهان کرد و عمر خویش بکاست
مدام راحت و خنده است کار و بار ولیش
همیشه پیشه خصمان او بلا و عناست
هزار علم فلاطونش در یکی سخن است
هزار گنج فریدونش یک زکوة و عطاست
که بحر گوئی چون دست اوست هست صواب
که هست گوئی دستش بسان بحر خطاست
بطبع تیر عدو زی عدوش باز شود
عدوش گوئی کوه آمده است و تیر صداست
چنانکه بر در بهرام گور بر در او
بعرضه کردن بر خلق خورد و بر دنداست
ولیش گرچه بود دیو جاودان باقیست
عدوش گرچه بود خضر زود اسیر فناست
کشیده باد بر آتش بروی خصم و عدوش
که رأی او همه ساله عدوی روی و ریاست؟
همیشه تا بود از خاک و آب رسته گیاه
بقاش بادا چندان که خاک و آب و گیاست
عدوش جفت عنا باد و یار یار نشاط
همیشه تا بجهان اندرون نشاط و عناست
مرا بدو چو خرد را بجان پاک هواست
اگر چو ابر شد از اشگ چشم من نشگفت
که چون هوا شدم از عشق و جای ابر هواست
بدر و زر دیبا آراستم دو چشم دوزخ
کساد گشتم بر دوست گرچه هر دو رواست
اگر کساد شدم من بنزد او شاید
ورا بنزد دل و جان من رواست رواست
میان شکر و بادام آن نو آئین بت
دلم همیشه گرو کان و جان همیشه نواست
مرا بخلوت بر روی آن بهشتی روی
سرشگ دیده شرابست و زار ناله نواست
سرشگ دیده بعشقش مرا بس است گوا
اگر چه هیچکس از کس گواه عشق نخواست
گوا چه باید در عشق آن نگار مرا
که روی خوبش بر هستی خدای گواست
اگرچه سنبل مشگینش سایبان گل است
وگرچه گوهر سرخش نقابدار لقاست
چراش چندین کشی چراش چندین ناز
بروی نیکو چندین بزرگوار چراست
نه آفتاب سما و نه پادشاه زمیست
نه ایزد است بحق و نه سید رؤساست
عماد دین پیمبر عمید ملک خدای
که چون روان پیمبر تنش ز عیب صفاست
مکان نصرت و ارکان سعد بونصر آن
که کان دانش و دینست و گنج جود و وفاست
دلش ز جور نگیرد بهیچوقت ملال
ز بهر آنکه تن و جان او ز فضل ملاست
همیشه باد بلا جوی بد سگالش لال
کجا بلا و بدی را جواب او همه لاست
بجای همت والای او سما چو زمیست
ز فر مجلس میمون او زمین چو سماست
اگرچه هرگز مر سنگرا نما نبود
زنم ابر کف راد او امید نماست
چون او بتخت مهی بر بخرمی بنشست
ز جان دشمن او دود داغ و درد بخاست
بخلق عالم یکسر سخای او برسید
ضمان رزق بنی آدم است این نه سخاست
بود دلیل فنا با سنان میان سلاح
چنانکه با قدح اندر قباد لیل لقاست
چو آفتاب بگسترد نام در همه جای
که آفتاب نوالست و آفتاب لقاست
نصیب ناصح او ز آسمان همی طربست
چو قسم حاسد او در جهان همیشه عناست
برون ز مدحت او قول خلق بهتانست
جدا ز خدمت او کار روزگار هباست
دل ملوک ز لفظ لطیف او شکفد
دل ملوک گل و لفظ او نسیم صباست
روان ملک بمردی و مردمی پرورد
دل زمانه برادی و راستی آراست
کدام راست که با کین او نگردد کژ
کدام کژ که با مهر او نگردد راست
بنان و تیغش دائم برای نیک و بد است
سنان و کلکش دائم دلیل خوف و رجاست
چنو کریم نبود و نه نیز خواهد بود
خلاف باشد گفتن چنین کریم کجاست
مطیع اوست اجل چون امل مطیع اجل
اسیر اوست قضا چون قدر اسیر قضاست
امید و بیم جهانش بزیر تیغ و قلم
نیاز و ناز زمانش بزیر خشم و رضاست
بدیع دهر بدانش غریب عصر بجود
بدست راد دلیل سلامت غرباست
بکامگاری ماننده سلیمانست
یکی سخاش دو صد باره به ز ملک سباست
از آنکه دارد با کردگار یکتا دل
ز بهر خدمت او قامت ملوک دوتاست
سؤال سائل در گوش او بمشغولی
درست گوئی آواز زیر و بانگ دوتاست
همیشه سائل خواهنده را نواز کفش
همیشه سائل پرسنده را دلش بنواست
بپای فضل رونده بدست علم دراز
بچشم فکرت بینا بگوش دل شنواست
مجوی خدمت آنکس کجا سزا نبود
همیشه خدمت او کن بجان و دل که سزاست
همیشه خادم او را دو فایده زد و جای
ز روزگار مکا فاز کردگار جزاست
بسان در بهائی بود همه سخنش
ولیک یک سخنش را هزار در بهاست
کجا تهدد او شد همه بلا و بدیست
کجا تفضل او شد همه بهی و بهاست
کسی که کینش بفزود و دشمنیش نمود
نشاط خویش نهان کرد و عمر خویش بکاست
مدام راحت و خنده است کار و بار ولیش
همیشه پیشه خصمان او بلا و عناست
هزار علم فلاطونش در یکی سخن است
هزار گنج فریدونش یک زکوة و عطاست
که بحر گوئی چون دست اوست هست صواب
که هست گوئی دستش بسان بحر خطاست
بطبع تیر عدو زی عدوش باز شود
عدوش گوئی کوه آمده است و تیر صداست
چنانکه بر در بهرام گور بر در او
بعرضه کردن بر خلق خورد و بر دنداست
ولیش گرچه بود دیو جاودان باقیست
عدوش گرچه بود خضر زود اسیر فناست
کشیده باد بر آتش بروی خصم و عدوش
که رأی او همه ساله عدوی روی و ریاست؟
همیشه تا بود از خاک و آب رسته گیاه
بقاش بادا چندان که خاک و آب و گیاست
عدوش جفت عنا باد و یار یار نشاط
همیشه تا بجهان اندرون نشاط و عناست
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح ابوالمعمر
ببین آن روی اگر بر سرو بستانت قمر باید
ببین آن زلف اگر بر ماه مشگینت کمر باید
لب و دندان او جوید رخ و زلفین او خواهد
که را مرجان لؤلؤ پوش و مشک گل ببر باید
دو زلف دو رخش بوید دو چشم و دو لبش بوسد
کسی کو را گل و شمشاد و بادام و شکر باید
کسی کش زعفران باید ز روی زرد من جوید
ز روی و لعل او جوید کسی کش درو زر باید
همیشه مهر او جوید کسی کس درد دل باید
همیشه وصل او خواهد کسی کش درد سر باید
بهر تار سر زلفش رباید خود دل و جانی
مرا هر روز با زلفش دل و جان دگر باید
ایا از مه گذر کرده بخوبی مهرت آن جوید
که جانش هر شبی ده بار بر آتش سپر باید
چنان چون بر دل من هست چشمت را ظفر دائم
مرا روزی ببوسیدن بدان دو لب ظفر باید
بیابد آرزوی خویش روزی هرکسی لیکن
ز یزدانش بقا باید ز استادش نظر باید
ستوده بوالمعمر کو معمر کرده گیتی را
بنیکی کار گیتی را چنو خیرالبشر باید
بجوید لفظهای او بخواند نامه های او
کسی کش بی کران علمی بلفظ مختصر باید
ز جود و لفظ او جوید ز دست و کلک او یابد
کسی کش کان روحانی و جسمانی گهر باید
که را از تیغ غم ترسد ز مهر او زره باید
که را از شیر نر ترسد ز مدح او سپر باید
کسی کو را روان باید بصر شهر اندرون فرمان
چو او را هست مرویرا بهر عامی بصر باید
بصد شهرش خرد باید بصد شهرش سخن باید
بصد شهرش گهر باید بصد شهرش هنر باید
عیان این کجا گفتم فزونست از خبر زیرا
عیان مهتران عالم افزون از خبر باید
ببین هنگام گفتارش گرت بحر سخن باید
ببین هنگام کردارش گرت چرخ هنر باید
بدانجائی رسیده است او بهر فضلی کجا خواهد
فلک باید سریر او و تاج او قمر باید
ایا دائم بداد و جود یار مردم گیتی
ترا یار از همه گیتی خدای دادگر باید
چو خوشی دید شمشیر تو از مغز بداندیشان
که در مغز بداندیشان روز و شب مقر باید
همیشه خفتنش در دل همیشه رفتنش در سر
شرابش خون دل باید طعامش مغز سر باید؟
ز هرکس بیشتر بوده است هرجائی مرا نیکی
بفضل تو ز هرجائیم اینجا نیک تر باید
بدست میر خلعتهات هر روزم همی بخشد
بدست تست نتوانم فرو بیش از تو زر باید؟
درخت بخت تو دائم بپیروزی ببر بادا
درخت بخت آزادان ز فیروزی ببر باید
ببین آن زلف اگر بر ماه مشگینت کمر باید
لب و دندان او جوید رخ و زلفین او خواهد
که را مرجان لؤلؤ پوش و مشک گل ببر باید
دو زلف دو رخش بوید دو چشم و دو لبش بوسد
کسی کو را گل و شمشاد و بادام و شکر باید
کسی کش زعفران باید ز روی زرد من جوید
ز روی و لعل او جوید کسی کش درو زر باید
همیشه مهر او جوید کسی کس درد دل باید
همیشه وصل او خواهد کسی کش درد سر باید
بهر تار سر زلفش رباید خود دل و جانی
مرا هر روز با زلفش دل و جان دگر باید
ایا از مه گذر کرده بخوبی مهرت آن جوید
که جانش هر شبی ده بار بر آتش سپر باید
چنان چون بر دل من هست چشمت را ظفر دائم
مرا روزی ببوسیدن بدان دو لب ظفر باید
بیابد آرزوی خویش روزی هرکسی لیکن
ز یزدانش بقا باید ز استادش نظر باید
ستوده بوالمعمر کو معمر کرده گیتی را
بنیکی کار گیتی را چنو خیرالبشر باید
بجوید لفظهای او بخواند نامه های او
کسی کش بی کران علمی بلفظ مختصر باید
ز جود و لفظ او جوید ز دست و کلک او یابد
کسی کش کان روحانی و جسمانی گهر باید
که را از تیغ غم ترسد ز مهر او زره باید
که را از شیر نر ترسد ز مدح او سپر باید
کسی کو را روان باید بصر شهر اندرون فرمان
چو او را هست مرویرا بهر عامی بصر باید
بصد شهرش خرد باید بصد شهرش سخن باید
بصد شهرش گهر باید بصد شهرش هنر باید
عیان این کجا گفتم فزونست از خبر زیرا
عیان مهتران عالم افزون از خبر باید
ببین هنگام گفتارش گرت بحر سخن باید
ببین هنگام کردارش گرت چرخ هنر باید
بدانجائی رسیده است او بهر فضلی کجا خواهد
فلک باید سریر او و تاج او قمر باید
ایا دائم بداد و جود یار مردم گیتی
ترا یار از همه گیتی خدای دادگر باید
چو خوشی دید شمشیر تو از مغز بداندیشان
که در مغز بداندیشان روز و شب مقر باید
همیشه خفتنش در دل همیشه رفتنش در سر
شرابش خون دل باید طعامش مغز سر باید؟
ز هرکس بیشتر بوده است هرجائی مرا نیکی
بفضل تو ز هرجائیم اینجا نیک تر باید
بدست میر خلعتهات هر روزم همی بخشد
بدست تست نتوانم فرو بیش از تو زر باید؟
درخت بخت تو دائم بپیروزی ببر بادا
درخت بخت آزادان ز فیروزی ببر باید
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح ابودلف هنگام شکست دادن دشمن در قلعه نخجوان
خزان ببرد ز بستان هر آن نگار که بود
هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود
نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد
پرندهای بهاری ز بوستان بربود
ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ
ز حله های بهاری نه تار ماند و نه پود
نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت
غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود
لباس گردون مانند چادر ترساست
فراش هامون مانند طیلسان یهود
درست گوئی کردند نارو سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو رخ و جگر بشخود
ز درد سیب دل نار گشت خون آگند
ز زخم نار رخ سیب گشت خون آلود
چو چشم جانان نرگس بباغ چشم گشاد
چو روی عاشق خیری بباغ رخ بنمود
چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر
در آب غرقه و رخسار زرد و جامه کبود
بلای مختلفان شهر یار بودلف آن
کز او عدو را شادی بکاست غم بفزود
بروز بخشش او بر درم بگرید گنج
بزوز کوشش او بر عدو بنالد خود
ز بسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت
ز بسکه بست عدو حلقه های بند بسود
همیشه خوبی او گفت هرکه گفت و شنید
همیشه نیکی او کشت هرکه کشت و درود
ز گرد رنج برامش دل ولی بسترد
ز زنگ از ره بخشش غم ولی بزدود
هر آن شهی که سپه سوی او کشد بنبرد
بخون خویش و بخون سپه شود مأخوذ
ایا شهی که بود وعده های رنج تو دیر
ایا مهی که بود وعده های بر تو زود
گزیده نیست هر آنکس که مر ترا نگزید
ستوده نیست هرآنکس که مر ترا نستود
عدوت راه بپیمود و رأی جنگ تو کرد
برفت و باز دلش کیل گشت و غم پیمود
همی شکستن تو خواست خویشتن بشکست
همی غنودن تو خواست خویشتن بغنود
ز حرب شاه نگونسار باز گشت چنان
که باز گشت ز حرب خدا ما نمرود
همان کسی که نبخشود هیچ با مردم
چنان برفت که دشمن همی بر او بخشود
ز بیم آتش تیغت چه روز رفت بشب
مرادش آنکه بشب مجلست نبیند دود؟
نه نخجوان طمعش بود تاکنون اکنون
برفت و کرد بی کار نخجوان بدرود
مرا کسی کن شاها که از نشستن من
مرا زیان بود و مر ترا نباشد سود
همیشه تا به نبیداند راست خوشحالی
همیشه تا بسرود اندر است رامش ورود
مباد دست تو بی زلف یار و جام نبید
مباد گوش تو بی بانگ عود و رود و سرود
هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود
نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد
پرندهای بهاری ز بوستان بربود
ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ
ز حله های بهاری نه تار ماند و نه پود
نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت
غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود
لباس گردون مانند چادر ترساست
فراش هامون مانند طیلسان یهود
درست گوئی کردند نارو سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو رخ و جگر بشخود
ز درد سیب دل نار گشت خون آگند
ز زخم نار رخ سیب گشت خون آلود
چو چشم جانان نرگس بباغ چشم گشاد
چو روی عاشق خیری بباغ رخ بنمود
چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر
در آب غرقه و رخسار زرد و جامه کبود
بلای مختلفان شهر یار بودلف آن
کز او عدو را شادی بکاست غم بفزود
بروز بخشش او بر درم بگرید گنج
بزوز کوشش او بر عدو بنالد خود
ز بسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت
ز بسکه بست عدو حلقه های بند بسود
همیشه خوبی او گفت هرکه گفت و شنید
همیشه نیکی او کشت هرکه کشت و درود
ز گرد رنج برامش دل ولی بسترد
ز زنگ از ره بخشش غم ولی بزدود
هر آن شهی که سپه سوی او کشد بنبرد
بخون خویش و بخون سپه شود مأخوذ
ایا شهی که بود وعده های رنج تو دیر
ایا مهی که بود وعده های بر تو زود
گزیده نیست هر آنکس که مر ترا نگزید
ستوده نیست هرآنکس که مر ترا نستود
عدوت راه بپیمود و رأی جنگ تو کرد
برفت و باز دلش کیل گشت و غم پیمود
همی شکستن تو خواست خویشتن بشکست
همی غنودن تو خواست خویشتن بغنود
ز حرب شاه نگونسار باز گشت چنان
که باز گشت ز حرب خدا ما نمرود
همان کسی که نبخشود هیچ با مردم
چنان برفت که دشمن همی بر او بخشود
ز بیم آتش تیغت چه روز رفت بشب
مرادش آنکه بشب مجلست نبیند دود؟
نه نخجوان طمعش بود تاکنون اکنون
برفت و کرد بی کار نخجوان بدرود
مرا کسی کن شاها که از نشستن من
مرا زیان بود و مر ترا نباشد سود
همیشه تا به نبیداند راست خوشحالی
همیشه تا بسرود اندر است رامش ورود
مباد دست تو بی زلف یار و جام نبید
مباد گوش تو بی بانگ عود و رود و سرود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح ابومنصور وهسودان
دل بدو دادم که جان از روی او شادان شود
جان من هست او سزد گر دل فدای جان شود
گر بر او نازد دل و جان نیست طرفه زان کجا
دل سوی دلبر گراید جان سوی جانان شود
چون گل خندانش رخ چون لاله نعمانش لب
گریه بر خلق افتد از عشقش اگر خندان شود
لاله نعمان توان چید از رخش در ماه دی
ور بخندد بزم از او پر لؤلؤ عمان شود
ور فروغ دو رخش بر لؤلؤ عمان فتد
لؤلؤ عمان برنگ لاله نعمان شود
قطره باران شود لؤلؤ و هم لؤلؤ ز شرم
گر بدندانش نمائی قطره باران شود
روز رخشان گردد از زلف سیاهش تیره شب
وز رخش چون روز رخشان تیره شب رخشان شود
ابر درافشان شود گر بگذرد بر چشم من
ور بزلف او برآید باد مشگ افشان شود
ماه میدانی نگارا آفتاب مجلسی
فتنه بر تو جان دل در هر زمانی زآن شود
دوست آن باید که او را دوستدار خویشتن
گاه در مجلس خرامد گاه در میدان شود
هرکه با تو بسته شد زو بگسلد غم چون ز رنج
دور ماند هرکه او نزدیک وهسودان شود
آنگه بی فرمان او در عهد ایزد جاودان
همچو اندر عهد او یکروز بی فرمان شود؟
از کریمی هرچه از پیمان بگردد دشمنش
چون ظفر یابد بر او هم بر سر پیمان شود
کفر گردد کین او کر در دل مؤمن نهی
مهر او کرد در دل کافر نهی ایمان شود
دشمنان ملک او گر چند روز افزون بوند
چون خلاف او کنند افزونشان نقصان شود
لاله هاشان خار گردد درشان خارا شود
نقدهاشان نسیه گردد حفظشان نسیان شود
سوی او با تیغ و تیر آیند اندر دستشان
تیغ گردد دستها سوفارها پیکان شود
هر زمینی را که در وی با عدو جنگ آورد
خاک و خار و سنگ و ریگ او بدگر سان شود
خاک او شنگرف گردد خار او زوبین شود
سنگ او یاقوت گردد ریک او مرجان شود
پیش تیر او شود سندان بسان موم نرم
پیش تیر دشمنانش موم چون سندان شود
ای خداوندی که هرکو خفت جفت کین تو
گر فرشته باشد اندر خواب جاویدان شود
از پی آن تا تو روزی گوی در چوگان نهی
گاه مه چون گوی گردد گاه چون چو گان شود
گر گهی نکبت رسد ملک ترا چون عادتست
سینه بفروزد ز غم زین دشمنت شادان شود
خسروان را دل نباید خست و رخستی بدانکه
شیر بی چنگال نبود گرچه بی دندان شود
چون کنی آهنک او زیر و ز بر گردد جهانش
از پشیمانی و غم با خویشتن پیچان شود
هرچه اندر طالع تو نکبتی بود آن گذشت
زین سپس ملک تو بیش از ملک نوشروان شود
بس نیاید تا تو در روی زمین سلطان شوی
وز همه کس چاکر تو زودتر سلطان شود
هم پشیمان گشت خصم از دیدن دیدار تو
زین پشیمانی و غم هر دم دلش بریان شود
وان کجا ترسد که حجتهای تو نادان گرفت
گرچه دانا مرد چون ترسان شود نادان شود
خسرو امیران کجا یارند دیدن روی تو
گرچه ایمن باشد آنکو با تو در ایمان شود
گرچه رو به بند و دستان بیشتر داند ز شیر
چون ببیند شیر را بی بند و بی دستان شود
ورچه از شاهین کبوتر تیزتر باشد بپر
چون ببیند روی شاهین خیره و لرزان شود
ورچه انجم صدهزار است و یکی هست آفتاب
چون برآید آفتاب انجم همه پنهان شود
وز خرد چون بنگری تو مهتری او کهتر است
عز دارد کهتری کز مهتری ترسان شود
تا جهان باشد مباد از وصل تو خالی جهان
زانکه پیش از رستخیز از هجر تو ویران شود
جان من هست او سزد گر دل فدای جان شود
گر بر او نازد دل و جان نیست طرفه زان کجا
دل سوی دلبر گراید جان سوی جانان شود
چون گل خندانش رخ چون لاله نعمانش لب
گریه بر خلق افتد از عشقش اگر خندان شود
لاله نعمان توان چید از رخش در ماه دی
ور بخندد بزم از او پر لؤلؤ عمان شود
ور فروغ دو رخش بر لؤلؤ عمان فتد
لؤلؤ عمان برنگ لاله نعمان شود
قطره باران شود لؤلؤ و هم لؤلؤ ز شرم
گر بدندانش نمائی قطره باران شود
روز رخشان گردد از زلف سیاهش تیره شب
وز رخش چون روز رخشان تیره شب رخشان شود
ابر درافشان شود گر بگذرد بر چشم من
ور بزلف او برآید باد مشگ افشان شود
ماه میدانی نگارا آفتاب مجلسی
فتنه بر تو جان دل در هر زمانی زآن شود
دوست آن باید که او را دوستدار خویشتن
گاه در مجلس خرامد گاه در میدان شود
هرکه با تو بسته شد زو بگسلد غم چون ز رنج
دور ماند هرکه او نزدیک وهسودان شود
آنگه بی فرمان او در عهد ایزد جاودان
همچو اندر عهد او یکروز بی فرمان شود؟
از کریمی هرچه از پیمان بگردد دشمنش
چون ظفر یابد بر او هم بر سر پیمان شود
کفر گردد کین او کر در دل مؤمن نهی
مهر او کرد در دل کافر نهی ایمان شود
دشمنان ملک او گر چند روز افزون بوند
چون خلاف او کنند افزونشان نقصان شود
لاله هاشان خار گردد درشان خارا شود
نقدهاشان نسیه گردد حفظشان نسیان شود
سوی او با تیغ و تیر آیند اندر دستشان
تیغ گردد دستها سوفارها پیکان شود
هر زمینی را که در وی با عدو جنگ آورد
خاک و خار و سنگ و ریگ او بدگر سان شود
خاک او شنگرف گردد خار او زوبین شود
سنگ او یاقوت گردد ریک او مرجان شود
پیش تیر او شود سندان بسان موم نرم
پیش تیر دشمنانش موم چون سندان شود
ای خداوندی که هرکو خفت جفت کین تو
گر فرشته باشد اندر خواب جاویدان شود
از پی آن تا تو روزی گوی در چوگان نهی
گاه مه چون گوی گردد گاه چون چو گان شود
گر گهی نکبت رسد ملک ترا چون عادتست
سینه بفروزد ز غم زین دشمنت شادان شود
خسروان را دل نباید خست و رخستی بدانکه
شیر بی چنگال نبود گرچه بی دندان شود
چون کنی آهنک او زیر و ز بر گردد جهانش
از پشیمانی و غم با خویشتن پیچان شود
هرچه اندر طالع تو نکبتی بود آن گذشت
زین سپس ملک تو بیش از ملک نوشروان شود
بس نیاید تا تو در روی زمین سلطان شوی
وز همه کس چاکر تو زودتر سلطان شود
هم پشیمان گشت خصم از دیدن دیدار تو
زین پشیمانی و غم هر دم دلش بریان شود
وان کجا ترسد که حجتهای تو نادان گرفت
گرچه دانا مرد چون ترسان شود نادان شود
خسرو امیران کجا یارند دیدن روی تو
گرچه ایمن باشد آنکو با تو در ایمان شود
گرچه رو به بند و دستان بیشتر داند ز شیر
چون ببیند شیر را بی بند و بی دستان شود
ورچه از شاهین کبوتر تیزتر باشد بپر
چون ببیند روی شاهین خیره و لرزان شود
ورچه انجم صدهزار است و یکی هست آفتاب
چون برآید آفتاب انجم همه پنهان شود
وز خرد چون بنگری تو مهتری او کهتر است
عز دارد کهتری کز مهتری ترسان شود
تا جهان باشد مباد از وصل تو خالی جهان
زانکه پیش از رستخیز از هجر تو ویران شود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - فی المدیحه
دیر آمدن شاه برآورد ز من دود
گر دیرتر آید برود جان و تنم زود
از بسکه همی دارم در سینه غم شاه
خون دل ریشم زره دیده بپالود
با پشت خم آگینم و با کام سم آگین
با چشم دم آلودم و با جان غم آلود
چون لاله رخم زردتر از چهره زر گشت
چون کوه تنم زارتر از کاه بفرسود
هرگه که حدیثی بشنیدم ز اراجیف
از درد تو بر جانم صد درد بیفزود
رنجورم و معذورم کز پادشهم دور
بی او فلکم رامش و آرامش پیمود
آنکو نبود مرده ولی نعمت خود را
جز ناله و فریاد بدو عقل نفرمود
بودند بریده ز من امید همه کس
ایزد بکرم بر من بیچاره ببخشود
هرچند بلا دیدم خشنودم از ایزد
بخشایش ایزد همه را دارد خشنود
هرکو بگه درد بایزد نزند دست
بر هرچه رود بر سر او باشد مأخوذ
این خلق ز دیر آمدن شاه چنانند
کز سبزه تهی بستان وز آب جدا رود
دلها همه پر درد و دهانها همه پر گل
رخها همه پر گرد و زبانها همه پردود
رنجور شد و بیم زده خلق زیانکار
تا شاه جهان آن ره دشخوار بپیمود
باز آمد و هزمان بشود ز آمدنش باز
این رنج همه راحت و این بیم زیان سود
با آفت بدگوی چنان باشد جانش
چون حال خلیل الله با آفت نمرود
از خصم کی آید بهمه حال که بهتر
کرد ار زر آگند ز گفتار زر اندود
پاینده همی باد بملک اندر چندان
کاین چرخ فلک باشد و این دور فلک بود
گر دیرتر آید برود جان و تنم زود
از بسکه همی دارم در سینه غم شاه
خون دل ریشم زره دیده بپالود
با پشت خم آگینم و با کام سم آگین
با چشم دم آلودم و با جان غم آلود
چون لاله رخم زردتر از چهره زر گشت
چون کوه تنم زارتر از کاه بفرسود
هرگه که حدیثی بشنیدم ز اراجیف
از درد تو بر جانم صد درد بیفزود
رنجورم و معذورم کز پادشهم دور
بی او فلکم رامش و آرامش پیمود
آنکو نبود مرده ولی نعمت خود را
جز ناله و فریاد بدو عقل نفرمود
بودند بریده ز من امید همه کس
ایزد بکرم بر من بیچاره ببخشود
هرچند بلا دیدم خشنودم از ایزد
بخشایش ایزد همه را دارد خشنود
هرکو بگه درد بایزد نزند دست
بر هرچه رود بر سر او باشد مأخوذ
این خلق ز دیر آمدن شاه چنانند
کز سبزه تهی بستان وز آب جدا رود
دلها همه پر درد و دهانها همه پر گل
رخها همه پر گرد و زبانها همه پردود
رنجور شد و بیم زده خلق زیانکار
تا شاه جهان آن ره دشخوار بپیمود
باز آمد و هزمان بشود ز آمدنش باز
این رنج همه راحت و این بیم زیان سود
با آفت بدگوی چنان باشد جانش
چون حال خلیل الله با آفت نمرود
از خصم کی آید بهمه حال که بهتر
کرد ار زر آگند ز گفتار زر اندود
پاینده همی باد بملک اندر چندان
کاین چرخ فلک باشد و این دور فلک بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح ابومنصور و هسودان
زمانه روی زمین را چو رنگ دیبا کرد
طراز دیبا یاقوت کرد و مینا کرد
بهاری ابر ز دریا نهاد روی بدشت
وز آب دیده همه شب برم چو دریا کرد
هوا همی بگشاید ز سنگ خارا آب
از آن ببین که همی ز آب سنگ خارا کرد
سرشگ ابر زمین را شگفت رنگین کرد
نسیم باد هوا را شگفت بویا کرد
یکی هوا را پر تنگهای عنبر کرد
یکی زمین را پر تخت های دیبا کرد
سپهر گوئی عاشق شده است بر گلزار
که شاخ گل را پر زهره و ثریا کرد
از ابر تیره هوا همچو پشت شاهین گشت
که نوبهار زمین را چو بر ببغا کرد
شمال خاک زمین را بمشگ معجون ساخت
سحاب آب روان را همی مطرا کرد
درست گوئی با عشق ساخته است بهار
خدای گوئی عشق از بهار پیدا کرد
که هرکه ناله بلبل شنید و گل را دید
دل شکیبا در عشق ناشکیبا کرد
جهان بکام دل بلبل خوش آوا باد
که عشق خوش بجهان بلبل خوش آوا کرد
بباغ رفتن باید کنون تماشا را
که باغ را فلک اندر خور تماشا کرد
ز خانه با طرب آهنگ سوی صحرا کن
که آهو از تنگ آهنگ سوی صحرا کرد
چو بخت دشمن خسرو گرفت پستی شب
بسان همت والاش روز بالا کرد
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که ملک را ز بد دشمنان مصفا کرد
ز روی دانش و فرهنگ شد همه نسبت
ز روی همت یزدانش فرد و یکتا کرد
بدانش و خرد و رأی نیک والا شد
گمان مبر که جهانش از گزاف والا کرد
اگر جوادی با او بود پهلو سود
و گر سواری با او بحرب پیدا کرد
بحمله ای رخ این را ز بیم صفرا داد
ببخششی رخ آن را ز شرم حمرا کرد
بود بحال دل شاه تنگ پهنا چرخ
اگرچه ایزدش از این فراخ پهنا کرد
مخالفش راگیتی بنوش زهر آمیخت
موافقش را گردون ز خار خرما کرد
نه در نهان و نه در آشکار نیز چنو
نکرد آنچه نهان کرد و آشکارا کرد
نه شیر یارد با تیغ او برابر شد
نه ابر یارد با کف او محاکا کرد
ز روی دانش وام خرد بداد چنانک
نماند وامی کو را خرد تقاضا کرد
کسی که مدحت او کیش و خدمت آئین یافت
ز روزگار بدید آنچه او تمنا کرد
بسا اذی که بدید از عدو و هیچ نگفت
بفعل خویش عدو را خدای رسوا کرد
بدی تواند کردن بدشمن و نکند
جهانش زیرا بر کام دل توانا کرد
ایا امیری کاندر جهانت همتا نیست
سخات ما را با آفتاب همتا کرد
خدای ما را جان داد و کرد بنده تو
که دست تو سبب عیش و روزی ما کرد
فلک سخا را اندر دل تو مأوا داد
ز پیش آنکه ترا نزد خویش مأوا کرد
سنانت را بوغا چون عصای موسی خواست
زبانت را بسخن آیت مسیحا کرد
خدای عرش بنام تو کرد دنیا را
امیر میران از پیش آنکه دنیا کرد
همیشه با خرد پیر و بخت برنا باش
خدای خود خردت پیر و بخت برنا کرد
بتخت بر چو سکندر بخرمی بنشین
که دشمنان ترا چرخ جفت دارا کرد
تو با بتان دل آرام باش و شاد بزی
که بد سگال ترا روزگار شیدا کرد
محب تو بجنان نعیم مأوا ساخت
حسود را بجهنم ز بغض دل جا کرد
طراز دیبا یاقوت کرد و مینا کرد
بهاری ابر ز دریا نهاد روی بدشت
وز آب دیده همه شب برم چو دریا کرد
هوا همی بگشاید ز سنگ خارا آب
از آن ببین که همی ز آب سنگ خارا کرد
سرشگ ابر زمین را شگفت رنگین کرد
نسیم باد هوا را شگفت بویا کرد
یکی هوا را پر تنگهای عنبر کرد
یکی زمین را پر تخت های دیبا کرد
سپهر گوئی عاشق شده است بر گلزار
که شاخ گل را پر زهره و ثریا کرد
از ابر تیره هوا همچو پشت شاهین گشت
که نوبهار زمین را چو بر ببغا کرد
شمال خاک زمین را بمشگ معجون ساخت
سحاب آب روان را همی مطرا کرد
درست گوئی با عشق ساخته است بهار
خدای گوئی عشق از بهار پیدا کرد
که هرکه ناله بلبل شنید و گل را دید
دل شکیبا در عشق ناشکیبا کرد
جهان بکام دل بلبل خوش آوا باد
که عشق خوش بجهان بلبل خوش آوا کرد
بباغ رفتن باید کنون تماشا را
که باغ را فلک اندر خور تماشا کرد
ز خانه با طرب آهنگ سوی صحرا کن
که آهو از تنگ آهنگ سوی صحرا کرد
چو بخت دشمن خسرو گرفت پستی شب
بسان همت والاش روز بالا کرد
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که ملک را ز بد دشمنان مصفا کرد
ز روی دانش و فرهنگ شد همه نسبت
ز روی همت یزدانش فرد و یکتا کرد
بدانش و خرد و رأی نیک والا شد
گمان مبر که جهانش از گزاف والا کرد
اگر جوادی با او بود پهلو سود
و گر سواری با او بحرب پیدا کرد
بحمله ای رخ این را ز بیم صفرا داد
ببخششی رخ آن را ز شرم حمرا کرد
بود بحال دل شاه تنگ پهنا چرخ
اگرچه ایزدش از این فراخ پهنا کرد
مخالفش راگیتی بنوش زهر آمیخت
موافقش را گردون ز خار خرما کرد
نه در نهان و نه در آشکار نیز چنو
نکرد آنچه نهان کرد و آشکارا کرد
نه شیر یارد با تیغ او برابر شد
نه ابر یارد با کف او محاکا کرد
ز روی دانش وام خرد بداد چنانک
نماند وامی کو را خرد تقاضا کرد
کسی که مدحت او کیش و خدمت آئین یافت
ز روزگار بدید آنچه او تمنا کرد
بسا اذی که بدید از عدو و هیچ نگفت
بفعل خویش عدو را خدای رسوا کرد
بدی تواند کردن بدشمن و نکند
جهانش زیرا بر کام دل توانا کرد
ایا امیری کاندر جهانت همتا نیست
سخات ما را با آفتاب همتا کرد
خدای ما را جان داد و کرد بنده تو
که دست تو سبب عیش و روزی ما کرد
فلک سخا را اندر دل تو مأوا داد
ز پیش آنکه ترا نزد خویش مأوا کرد
سنانت را بوغا چون عصای موسی خواست
زبانت را بسخن آیت مسیحا کرد
خدای عرش بنام تو کرد دنیا را
امیر میران از پیش آنکه دنیا کرد
همیشه با خرد پیر و بخت برنا باش
خدای خود خردت پیر و بخت برنا کرد
بتخت بر چو سکندر بخرمی بنشین
که دشمنان ترا چرخ جفت دارا کرد
تو با بتان دل آرام باش و شاد بزی
که بد سگال ترا روزگار شیدا کرد
محب تو بجنان نعیم مأوا ساخت
حسود را بجهنم ز بغض دل جا کرد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح ابوالیسر
همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد
گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا
گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد
ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست
ز مشگ بر مه تابان هزار نافه گشاد
گره گشاید از او باد و مشگ بارد ماه
زره نماید از او ماه و مشگ ساید باد
خجسته بر دل چون عشق و تیره چون هجران
عزیز بر دل چون داد و خوار چون بیداد
نه رنج رنج نمای و نه جور جور فزای
نه کفر کفر نشان و نه سحر سحر نهاد
درست گوئی او را صبا بنفشه سپرد
درست گوئی او را نسیم غالیه داد
چو دید چین وی آن چین خود فرامش کرد
چو دید بوی وی این بوی خود ببرد از یاد
اگر شکست مرا از غم او چگونه شکست
و گر فکند مرا در بد او چگونه فتاد
زمانه گوئی آن را بخون من بگرفت
دوتاش کرد و بدو بر ز مشگ بند نهاد
ترا همیشه نشانی دهد برنگ و ببوی
ز روز دشمن استاد و از خوی استاد
سر مهان و چراغ جهان ابوالیسر آن
که افتخار تبار است و اختیار نژاد
چنو کریم کریمی ندید و مردی مرد
چنو رحیم رحیمی ندید و رادی راد
بجود گرد برآورد کفش از دینار
بزخم دود برآورد تیغش از پولاد
اگر بکینش بسنگ اندرون کنند نگار
وگر نهبند بمهرش بر آب بر بنیاد
یکی نماند چندانکه بنگریش تمام
یکی بماند تا روز رستخیز آباد
بر آن هوا که چنو آورد هزار فری
بر آن زمین که چنو پرورد هزار آباد
ایا ز تیغ تو ترسیده میر در کشمیر
و یاز کلک تو گسترده داد در بغداد
هر آنکه پیش تو هنگام جود دست کشید
هر آنکه پیش تو هنگام جنگ پای نهاد
نشاط آن بفزودی بکف ابر نشان
روان این بربودی بتیغ برق نهاد
بکهتر تو همیشه حسد برد مهتر
ببنده تو همیشه حسد برد آزاد
بفر نام تو بیرون دمد در آذر و دی
ز روی نقره و پولاد سوسن آزاد
تو مونس همه خلقی و چرخ مونس تست
همیشه چونین باش و همیشه چونین باد
ز کف راد تو گویند گاه رادی وصف
ز تیغ تیز تو گیرند گاه مردی یاد
نخواست چون تو ز دشمن بگاه مردی کین
نداد چون تو درم را بگاه رادی راد
ز جود کف تو آنان غنی شوند همه
که فرق هفت ندانند کردن از هفتاد
زره ز تیغ تو خواهد ز خصم بر زنهار
درم ز دست تو خواهد ببد ره بر فریاد
همیشه تا ز پی مهر در بود آبان
همیشه تا ز پی تیر در بود مرداد
موافقان ترا باد نعمت پرویز
مخالفان ترا باد محنت فریاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد
گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا
گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد
ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست
ز مشگ بر مه تابان هزار نافه گشاد
گره گشاید از او باد و مشگ بارد ماه
زره نماید از او ماه و مشگ ساید باد
خجسته بر دل چون عشق و تیره چون هجران
عزیز بر دل چون داد و خوار چون بیداد
نه رنج رنج نمای و نه جور جور فزای
نه کفر کفر نشان و نه سحر سحر نهاد
درست گوئی او را صبا بنفشه سپرد
درست گوئی او را نسیم غالیه داد
چو دید چین وی آن چین خود فرامش کرد
چو دید بوی وی این بوی خود ببرد از یاد
اگر شکست مرا از غم او چگونه شکست
و گر فکند مرا در بد او چگونه فتاد
زمانه گوئی آن را بخون من بگرفت
دوتاش کرد و بدو بر ز مشگ بند نهاد
ترا همیشه نشانی دهد برنگ و ببوی
ز روز دشمن استاد و از خوی استاد
سر مهان و چراغ جهان ابوالیسر آن
که افتخار تبار است و اختیار نژاد
چنو کریم کریمی ندید و مردی مرد
چنو رحیم رحیمی ندید و رادی راد
بجود گرد برآورد کفش از دینار
بزخم دود برآورد تیغش از پولاد
اگر بکینش بسنگ اندرون کنند نگار
وگر نهبند بمهرش بر آب بر بنیاد
یکی نماند چندانکه بنگریش تمام
یکی بماند تا روز رستخیز آباد
بر آن هوا که چنو آورد هزار فری
بر آن زمین که چنو پرورد هزار آباد
ایا ز تیغ تو ترسیده میر در کشمیر
و یاز کلک تو گسترده داد در بغداد
هر آنکه پیش تو هنگام جود دست کشید
هر آنکه پیش تو هنگام جنگ پای نهاد
نشاط آن بفزودی بکف ابر نشان
روان این بربودی بتیغ برق نهاد
بکهتر تو همیشه حسد برد مهتر
ببنده تو همیشه حسد برد آزاد
بفر نام تو بیرون دمد در آذر و دی
ز روی نقره و پولاد سوسن آزاد
تو مونس همه خلقی و چرخ مونس تست
همیشه چونین باش و همیشه چونین باد
ز کف راد تو گویند گاه رادی وصف
ز تیغ تیز تو گیرند گاه مردی یاد
نخواست چون تو ز دشمن بگاه مردی کین
نداد چون تو درم را بگاه رادی راد
ز جود کف تو آنان غنی شوند همه
که فرق هفت ندانند کردن از هفتاد
زره ز تیغ تو خواهد ز خصم بر زنهار
درم ز دست تو خواهد ببد ره بر فریاد
همیشه تا ز پی مهر در بود آبان
همیشه تا ز پی تیر در بود مرداد
موافقان ترا باد نعمت پرویز
مخالفان ترا باد محنت فریاد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح ابوالمظفر فضلون
ابر آزاری بلؤلؤ باغرا قارون کند
در چمن بیجاده از پیروزه سر بیرون کند
گر نبد کنجور قارون ابر درافشان چرا
هر بهار از گنج قارون باغرا قارون کند
گوشوار شاخ را از لؤلؤ لالا کند
روی بنده میوه را از دیبه و اکسون کند
ابر تاریک اندر آمد چون روان بیوراسپ
باغ و بستان را چو روی و رأی افریدون کند
بلبل اندر باغ تحت از بسد و مینا کند
آهو اندر دشت فرش از غالی پر نون کند
گل برنگ خون و بوی مشگ این نشکفت از آنک
آسمان در ناف آهو مشگناب از خون کند
بر کران گلستان نرکس شکفته بامداد
همچو گرد زهره پروین را فلک پرهون کند
لاله نعمان میان خوید چون عطار چین
در بن جام عقیق از مشگ و بان معجون کند
گر نه صباغ است بستان هر زمان از بهر چه
گونه دیبای بستان رنگ دیگر گون کند
چون پری داران درخت گل همی لرزد بباد
چون پری بندان همی بلبل بر او افسون کند
گر ز گردون بنگرد حورا سوی هامون کنون
از خوشی حور از گردون قصد زی هامون کند
عاشق گریان بدل سوزان بجان خندان بلب
راز نه مه داشته پنهان پدید اکنون کند
گل بشب مدح ملک خواند مگر پیش هوا
کش هوا هر شب دهان پر لؤلؤ مکنون کند
نیکبخت آنکس بود کاکنون بزیر گلستان
بر گل میگون ز گلگون می دو رخ گلگون کند
این تواند کرد هرکس نیکبخت آنکس بود
کو همیشه خدمت و مدح ملک فضلون کند
تاج شاهان بوالمظفر آنکه هر ساعت خدای
تاجش از خورشید سازد تخت از گردون کند
کلک او دینار مدفون را همی پیدا کند
تیغ او خصمان پیدا را همی مدفون کند
گه فراز تخت میران را دل افروزی دهد
گه میان بیشه شیر شرزه را محزون کند
کس نداند در جهان کو چند بخشد خواسته
کس نبیند جز هوا کو جنگ شیران چون کند؟
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
زان جهتشان شعر گفتن با تعب مقرون کند
اوبصد معنی وجود داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای او موزون کند
مرگ شکر خواب بر چشم بداندیشان اوست
ز آنکه شکر بر بداندیشان بخشم افیون کند
بد سگالان را عیون بر سر عیون خون شود
چون ز بهر جنگ خیل او هیون راهون کند
آن برند آور که گه چون نون بود گه چون الف
چون الف بالای شاهان جهان را نون کند
لوح پیروزه است بروی ریخته لؤلؤی خرد
دیده ها را دیدنش پر لؤلؤ مکنون کند
گاه چون آبست و گه چون آذر و بدخواه را
سوخته چونان بر آذر رنگ آذرگون کند
همچنان باشد که از میغ آفتاب آید برون
چون شهنشاه از نیامش گاه کین بیرون کند
گند گردون اگر بد می کند با دوستان
نیکوئی با مردمان ناسزای دون کند
صلح با موسیش باید کرد با فرعون کند
جنگ با هامانش باید کرد با هارون کند
بس نماند تا بفر شهریار شیر گیر
مهتری بر خسروان فضلون روز افزون کند
ای خداوندی که در سرمای کانون تیغ تو
دشمنان را جان و دل چون تافته کانون کند
از بسی دیبا که بخشیدی همی کمتر کسی
بستر از مقراضی و بالین ز سقلاطون کند
از پی آن را که فخر آل بقراطون توئی
در جهان بقراط خدمت پیش بقراطون کند؟
جغد و بوم ار بگذارد بر بوم و بام دوستانش
طلعت محمود او شان طائر میمون کند
گر ز سنگی کرد پیدا چشمه موسی چه بود
گر بخواهد او ز سنکی دجله و جیحون کند
معجزات حکمت موسی با نگلیون دراست
او بنوک کلک هر سطری ده انگلیون کند
دانش آموختی کنون گر بودی افلاطون ازو
گرچه دانش را نسب هرکس بر افلاطون کند
بس بلا کز وی بترکان بلا ساغون رسد
گر بکینه یاد درکان بلا ساغون کند
بر که و صحرا ز خون خصم روید ارغوان
گر ز بهر جنگ زین بر که نور دارغون کند
زان کجا بر خواستاران خواسته مفتون شده است
خلق عالم را همی بر دوستی مفتون کند
هرکه ورزد مهر او قارونش کرداند بجود
هرکه جوید کینش چون قارون تنش مسجون کند
نیکخواهانرا بمهر اندر عطا چونین دهد
بد سگالان را بکین اندر هلاک ایدون کند
آن درختی کش تو باری باد زریون جاودان
کو بدانش باغ دولت را همی زریون کند
دولتش پاینده باد وعمرش افزاینده باد
کو جهان را هر زمان با دیده دیگر گون کند؟
تا به نیسان گل نشان چهره لیلی دهد
تا بکانون ابر وصف دیده مجنون کند
تیغ یک زخمیت بر جان و دل دشمن کناد
آنچه با گلهای نیسانی دم کانون کند
در چمن بیجاده از پیروزه سر بیرون کند
گر نبد کنجور قارون ابر درافشان چرا
هر بهار از گنج قارون باغرا قارون کند
گوشوار شاخ را از لؤلؤ لالا کند
روی بنده میوه را از دیبه و اکسون کند
ابر تاریک اندر آمد چون روان بیوراسپ
باغ و بستان را چو روی و رأی افریدون کند
بلبل اندر باغ تحت از بسد و مینا کند
آهو اندر دشت فرش از غالی پر نون کند
گل برنگ خون و بوی مشگ این نشکفت از آنک
آسمان در ناف آهو مشگناب از خون کند
بر کران گلستان نرکس شکفته بامداد
همچو گرد زهره پروین را فلک پرهون کند
لاله نعمان میان خوید چون عطار چین
در بن جام عقیق از مشگ و بان معجون کند
گر نه صباغ است بستان هر زمان از بهر چه
گونه دیبای بستان رنگ دیگر گون کند
چون پری داران درخت گل همی لرزد بباد
چون پری بندان همی بلبل بر او افسون کند
گر ز گردون بنگرد حورا سوی هامون کنون
از خوشی حور از گردون قصد زی هامون کند
عاشق گریان بدل سوزان بجان خندان بلب
راز نه مه داشته پنهان پدید اکنون کند
گل بشب مدح ملک خواند مگر پیش هوا
کش هوا هر شب دهان پر لؤلؤ مکنون کند
نیکبخت آنکس بود کاکنون بزیر گلستان
بر گل میگون ز گلگون می دو رخ گلگون کند
این تواند کرد هرکس نیکبخت آنکس بود
کو همیشه خدمت و مدح ملک فضلون کند
تاج شاهان بوالمظفر آنکه هر ساعت خدای
تاجش از خورشید سازد تخت از گردون کند
کلک او دینار مدفون را همی پیدا کند
تیغ او خصمان پیدا را همی مدفون کند
گه فراز تخت میران را دل افروزی دهد
گه میان بیشه شیر شرزه را محزون کند
کس نداند در جهان کو چند بخشد خواسته
کس نبیند جز هوا کو جنگ شیران چون کند؟
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
زان جهتشان شعر گفتن با تعب مقرون کند
اوبصد معنی وجود داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای او موزون کند
مرگ شکر خواب بر چشم بداندیشان اوست
ز آنکه شکر بر بداندیشان بخشم افیون کند
بد سگالان را عیون بر سر عیون خون شود
چون ز بهر جنگ خیل او هیون راهون کند
آن برند آور که گه چون نون بود گه چون الف
چون الف بالای شاهان جهان را نون کند
لوح پیروزه است بروی ریخته لؤلؤی خرد
دیده ها را دیدنش پر لؤلؤ مکنون کند
گاه چون آبست و گه چون آذر و بدخواه را
سوخته چونان بر آذر رنگ آذرگون کند
همچنان باشد که از میغ آفتاب آید برون
چون شهنشاه از نیامش گاه کین بیرون کند
گند گردون اگر بد می کند با دوستان
نیکوئی با مردمان ناسزای دون کند
صلح با موسیش باید کرد با فرعون کند
جنگ با هامانش باید کرد با هارون کند
بس نماند تا بفر شهریار شیر گیر
مهتری بر خسروان فضلون روز افزون کند
ای خداوندی که در سرمای کانون تیغ تو
دشمنان را جان و دل چون تافته کانون کند
از بسی دیبا که بخشیدی همی کمتر کسی
بستر از مقراضی و بالین ز سقلاطون کند
از پی آن را که فخر آل بقراطون توئی
در جهان بقراط خدمت پیش بقراطون کند؟
جغد و بوم ار بگذارد بر بوم و بام دوستانش
طلعت محمود او شان طائر میمون کند
گر ز سنگی کرد پیدا چشمه موسی چه بود
گر بخواهد او ز سنکی دجله و جیحون کند
معجزات حکمت موسی با نگلیون دراست
او بنوک کلک هر سطری ده انگلیون کند
دانش آموختی کنون گر بودی افلاطون ازو
گرچه دانش را نسب هرکس بر افلاطون کند
بس بلا کز وی بترکان بلا ساغون رسد
گر بکینه یاد درکان بلا ساغون کند
بر که و صحرا ز خون خصم روید ارغوان
گر ز بهر جنگ زین بر که نور دارغون کند
زان کجا بر خواستاران خواسته مفتون شده است
خلق عالم را همی بر دوستی مفتون کند
هرکه ورزد مهر او قارونش کرداند بجود
هرکه جوید کینش چون قارون تنش مسجون کند
نیکخواهانرا بمهر اندر عطا چونین دهد
بد سگالان را بکین اندر هلاک ایدون کند
آن درختی کش تو باری باد زریون جاودان
کو بدانش باغ دولت را همی زریون کند
دولتش پاینده باد وعمرش افزاینده باد
کو جهان را هر زمان با دیده دیگر گون کند؟
تا به نیسان گل نشان چهره لیلی دهد
تا بکانون ابر وصف دیده مجنون کند
تیغ یک زخمیت بر جان و دل دشمن کناد
آنچه با گلهای نیسانی دم کانون کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - فی المدیحه
روی مرجانی ز چشمم دوست پنهانی کند
تا سرشک چشم من چون روی مرجانی کند
چون نبیند لعل ریحانی لبش با لعل خویش
ای بسا چون خویش بیند لعل ریحانی کند؟
چون کمان ابروش دارد قامت من چون کمان
زلف چوگانیش پشتم گوژ و چوگانی کند
هجر او چشمم ز خون چون چشمه گرداند ز غم
ز آب چشمم خانه ام مانند طوفانی کند
هیچ بارانی ندارد صبر باران فراق
وین دل بی تاب من از صبر بارانی کند؟
گر بگیتی در نباشد باد و باران باک نیست
آب چشم و موی من بادی و بارانی کند
زانکه چون لعل بدخشانیست او را روی و لب
زآب چشمم روی چون لعل بدخشانی کند
گشت گریان چشم من تا گشت پژمان چشم او
چشم گریانی کند چون چشم پژمانی کند
هیچ اندامی نماند در تنم ناسوخته
جز زبان کو شکر میرزاد ایرانی کند
آنکه جودش بخل گیتی پاک ناپیدا کند
وانکه عدلش جور عالم پاک پنهانی کند
گرچه آبادانی اندر گیتی از شمشیر اوست
دست او در گنج زر و سیم ویرانی کند
گاه جود او توانگر پیشه درویشی کند
گاه فضل او سخندان پیشه نادانی کند
کین او مر دشمنان را جفت غمگینی کند
مهر او مر دوستان را یار شادانی کند
آتش تیغش کند با دشمنان خاکسار
آنچه با برگ درختان باد آبانی کند
آنچه دشوار است از گردون ز جنگ و داد و امن
زود تیغ کلک و کف او بآسانی کند
چون نباشد نیکبخت و نیکروز و نیک فال
آنکسی کو را نظر در چشم سامانی کند
بر مهان و پیشکاران فخر دارد جاودان
آنکه روز بار تو یکروز دربانی کند
داغ و درد افزون کند هر ساعتی آن را کجا
ساعتی در خدمت تو شاه نقصانی کند
بر عدو خرمای سبحانی کند مانند خار
بر موالی خار چون خرمای سبحانی کند
مهتر احرار آفاقست و دل با دوستان
راست در هر کار همچون مهر تابانی کند
ای خداوندی که گاه جود کف راد تو
در گهرپاشی حکایت زابر نیسانی کند
گرکس دیگر کند مر خویشتن را چون تو شاه
راست همچون بنده ای باشد که یزدانی کند
از مسلمانی قوی تر دین نباشد در جهان
تا که تیغت قوت دین مسلمانی کند
باد چندانت بقا در خرمی تا در جهان
ابر نیسانی گهر با بحر ارزانی کند
تا سرشک چشم من چون روی مرجانی کند
چون نبیند لعل ریحانی لبش با لعل خویش
ای بسا چون خویش بیند لعل ریحانی کند؟
چون کمان ابروش دارد قامت من چون کمان
زلف چوگانیش پشتم گوژ و چوگانی کند
هجر او چشمم ز خون چون چشمه گرداند ز غم
ز آب چشمم خانه ام مانند طوفانی کند
هیچ بارانی ندارد صبر باران فراق
وین دل بی تاب من از صبر بارانی کند؟
گر بگیتی در نباشد باد و باران باک نیست
آب چشم و موی من بادی و بارانی کند
زانکه چون لعل بدخشانیست او را روی و لب
زآب چشمم روی چون لعل بدخشانی کند
گشت گریان چشم من تا گشت پژمان چشم او
چشم گریانی کند چون چشم پژمانی کند
هیچ اندامی نماند در تنم ناسوخته
جز زبان کو شکر میرزاد ایرانی کند
آنکه جودش بخل گیتی پاک ناپیدا کند
وانکه عدلش جور عالم پاک پنهانی کند
گرچه آبادانی اندر گیتی از شمشیر اوست
دست او در گنج زر و سیم ویرانی کند
گاه جود او توانگر پیشه درویشی کند
گاه فضل او سخندان پیشه نادانی کند
کین او مر دشمنان را جفت غمگینی کند
مهر او مر دوستان را یار شادانی کند
آتش تیغش کند با دشمنان خاکسار
آنچه با برگ درختان باد آبانی کند
آنچه دشوار است از گردون ز جنگ و داد و امن
زود تیغ کلک و کف او بآسانی کند
چون نباشد نیکبخت و نیکروز و نیک فال
آنکسی کو را نظر در چشم سامانی کند
بر مهان و پیشکاران فخر دارد جاودان
آنکه روز بار تو یکروز دربانی کند
داغ و درد افزون کند هر ساعتی آن را کجا
ساعتی در خدمت تو شاه نقصانی کند
بر عدو خرمای سبحانی کند مانند خار
بر موالی خار چون خرمای سبحانی کند
مهتر احرار آفاقست و دل با دوستان
راست در هر کار همچون مهر تابانی کند
ای خداوندی که گاه جود کف راد تو
در گهرپاشی حکایت زابر نیسانی کند
گرکس دیگر کند مر خویشتن را چون تو شاه
راست همچون بنده ای باشد که یزدانی کند
از مسلمانی قوی تر دین نباشد در جهان
تا که تیغت قوت دین مسلمانی کند
باد چندانت بقا در خرمی تا در جهان
ابر نیسانی گهر با بحر ارزانی کند