عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
گفتم به مراعات دل و تن برسم
یک چند به حق دوست و دشمن برسم
این آرزوی دل است از آن می ترسم
زان پیش که این رسد به من، من برسم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
روزی که سراپرده بر افلاک زنم
آن روز ردای صبح را چاک زنم
پیش رخ تو که نور خورشید ازوست
چون سایه هزار بوسه بر خاک زنم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
ای دیده اقبال به رویت نگران
عاجز شده از فر تو صاحب نظران
رنجور شدی ز پا و ننشست فلک
تا کرد فدای پات سرهای سران
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
ای شب چکنم چاره! من از بهر خدای
تنهایی و تیرگی و بندی بر پای
گر عمر منی ای شب! ازین بیش مپای
ور جان منی ای نفس صبح! برآی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای برده دلم به صد هزار استادی!
در عشق تو بندگی به از آزادی
اصل طرب و مایه شادیست غمت
یک دم غم تو به از هزاران شادی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
ای دل! تو اگر ز رنج جان پرهیزی
در جستن وصل آب رخ خود ریزی
با یار چنان شبی که صد عمر دراز
بنشینی اگر از سر جان برخیزی
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۶
آنکه ز شرم لطف او، آتش ناب آب شد
گمشده نعل مرکبش، افسر آفتاب شد
داد بداد خلق را، خورد فراغ و خواب شد
دشمن او ز رشگ این دشمن خورد و خواب شد
هست تصرف قضا، منصرف از جناب او
رسته شد از قضای بد، هر که در آن جناب شد
خصم گه سئوال او، داد جواب همسران
خانه خوان دولتش، در سر آن جواب شد
هست به نزد بندگان، خط و خطاب او روان
نامور آنکس است کو، لایق آن خطاب شد
هر که غبار لشگرش، دید به گاه تاختن
کرد یقین که در جهان، خاک محیط آب شد
باز نمود دولتش راه صواب خلق را
هر که بگشت از آن نسق، بر ره ناصواب شد
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه
آن رخ رخشان و زلف عنبر افشانش نگر
و آن لب و دندان چون لؤلؤ و مرجانش نگر
کرد با من شرط و پیمان در وفا و دوستی
ذره ننمود از آن شرط و پیمانش نگر
در میان جان من درد فراقش دیده ای
بر دل بیچاره من داغ هجرانش نگر
دلبری کز دور دیداری ز ما دارد دریغ
با خسان و ناکسان در بوسه احسانش نگر
جرم های بی خطا و جورهای بی سبب
بر مسلمانان ز چشم نامسلمانش نگر
گر ندیدی یار کو عاشق کند قربان بعید
کیش و قربان بسته و در عید قربانش نگر
ای بتی کز دل چو پرسم کو قرارت گویدم
بسته اندر طره جعد پریشانش نگر
هر زمان ما را چنین اندر غم و خواری مگیر
وین چنین بازار عشق خویش بر جانش نگر
ور همه در دوستی زو عار داری روز عید
مدح خوانان پیش تخت شاه شروانش نگر
فخر دین خاقان اکبر کآسمان چون بیندش
گوید آن جاه و جلال و امر و فرمانش نگر
خسرو ایران منوچهر آنکه در شأنش خرد
گفت سبحان الله آن رای جهانبانش نگر
هست خاقان بزرگ او را قلب لیکن به قدر
بندگان بهتر از فغفور و خاقانش نگر
منگر آن کز کینه دشمن پار، زی او کرد قصد
روز کنون امسال خان و مان ویرانش نگر
گر همی خواهی که بتوانی نشان دادن ز عرش
یک ره آن ایوان عالیتر ز کیوانش نگر
سوی خصمان از برای بردن پیغام مرگ
هر زمانی رفتن پیکان پیکانش نگر
روز کین رایات او را بین به پیروزی روان
وآمده آیات فتح از چرخ در شانش نگر
گر ندیدی سیل باران در بهاران روز جنگ
بر کمانداران دشمن تیر بارانش نگر
زیر پای مرکبان سرهای بدخواهان ملک
همچو گوی افتاده اندر صحن میدانش نگر
آنکه عصیان جست و دست از دامن مهرش بداشت
هم به تیغ او ز خون زه بر گریبانش نگر
از برای آنکه عالم را نگهبان تیغ اوست
کردگار خلق عالم را نگهبانش نگر
دارد اندر دولت و دانش ملک حد کمال
این کمال ایمن از آسیب نقصانش نگر
گر چه دوران فلک فرخنده گشت از فر عید
فر عیدی فرخ از فرخنده دورانش نگر
مدح او را نیست پایانی و انجامی پدید
این همایون مدح بی انجام و پایانش نگر
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح منوچهر شروانشاه
کی کشم در چشم و کی بوسم به کام
خاک درگاه شهنشاه انام
کی بود گوئی که بینم بر مراد
شاه را دلشاد و گردم شاد کام
از قبول شاه کی باشد مرا
سعی استظهار و حسن اهتمام
کار بختم را که رفت از قاعده
رحمت خسرو کی آرد با نظام
ماه بختم کی برون آید ز میغ
صید بختم کی رها گردد ز دام
از لهیب آن گنه بر جان من
روز روشن گشت چون شام ظلام
سرو عیشم خفته گشت از باد برد
ماه امیدم بماند اندر غمام
اختر کامم فتاد اندر هبوط
واختر بد کرد در حالم مقام
بیش کز تف دل و سوز جگر
شد طعامم طعم آتش چون نعام
گر بدی کردم کشید از جان من
اتفاق طالع بد انتقام
طبع پیری عکس طبع هر کسی
با خرد ناجنس و با جانها قهام
راه غم سوی دلم سهل الالم
راه من سوی طرب صعب المرام
گر مرا خوان مانده بودی در عروق
چون عرق خونم گشادی از مسام
ای عجب گردون به عزم کشتنم
زود صعب آهیخت شمشیر از نیام
چرخ چون بر کشتنم بفشرد پای
مهربان بخت از برم برداشت گام
آری ار گل بوی بدهد بی خلاف
صاحب سرسام را گیرد زکام
مقصد امید بس دور است و هست
مرکب اقبال من لاغر جمام
مرده بودم وز همه اعضای من
استخوانها بود پیدا همچو لام
لطف شروانشاه جانم بازد داد
رغم آن کو گفت من یحیی العظام
گر مکافاتم به حق کردی فلک
صبح عمرم متصل گشتی به شام
بر تنم گشتی عقوبت مستزاد
در دلم ماندی ندامت مستدام
چون توانم گفت شکر لطف شاه
کانتظام عمر بادش بر دوام
هم نه در خورد خطا آمد خطاب
هم نه بر حسب ملال آمد ملام
خسرو غازی ملک تاج الملوک
شاه خورشید افسر کیوان حسام
شه منوچهر فریدون کز شرف
شد سپهرش چاکر و گردون غلام
آن جهانداری که این توسن جهان
از ریاضت کردن او گشت رام
بر سریر چرخ و هفت اختر بقدر
پنج نوبت کوفت از شش حرف نام
چرخ توسن چون رمیدن ساز کرد
گشت اقبالش ورا بر سر لگام
عاید از رأیش رسوم افتخار
حاصل از جودش وجود احتشام
ای به اعجاز تو دین را اعتماد
وی به اقبال تو جان را اعتصام
گر رزم و بزم دیدندی تو را
سام با شمشیر و جم با رصل و جام
جان فشاندی بر سر رطل تو جم
بوسه دادی بر سم اسب تو سام
از قدر صد قاصد از تو یک رسول
از قضا صد نامه از تو یک پیام
هر کجا گیرد معسکر دولتت
باشد از نصرت خیام اندر خیام
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - قصیده
ای لطف تو یار با برحم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبک پای
وز قوت تو زمین گران سم
آن را که به مهر گوئی اجلس
ایام به کین نگویدش قم
فرمان تو رات قضا پیاپی
رایات تو را قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدها دم و دم
در زیر سمش زمن گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یک ساعت سیر او به میدان
صد ساله سیر چرخ و انجم
زد چرخ به دور با تعجب
زو باد به سیر با تبسم
چون پای به پشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - مطلع ثانی
سرو قدی شکر لبی گلرخ غالیه کله
جان مرا به صد زبان زآن رخ و غالیه گله
نرگس مستش آسمان سفته به تیر غمزگان
سنبل هندویش به جان رفته به سایه گله
آن ز میان انس و جان برده هزار کاروان
وین ز بساط انس و جان رفته هزار قافله
هست طراز یاسمین لاله لؤلؤ آفرین
کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکرلله
از سر زلف خود بفن وز گهر سرشگ من
بافته جیب و پیرهن ساخته گوی و انگله
من ز غمش چو بی هشان بر دو رخ از جفا نشان
تن ز دو چشم خونفشان غرقه در آب و آبله
او چو پری به دلبری کرده مرا ز دل بری
خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله
ای بت خلخ و چکل از تو بت تبت خجل
نزد تو وزن جان و دل یکجو و نیم خردله
مشعله برفروختی رخت فلک بسوختی
بر (فلکی) فروختی شهر بسوز و مشعله
کرده به عالم روان حسن تو کاروان دوان
وز در شاه خسروان یافته زاد و راحله
مالک ملک باستان بارگهش در آسمان
بام ورا ز نردبان چرخ فروترین پله
بس که کند به چشم و سر بر در درگه تو بر
صاحب چاچ و کاشغر خدمت کفش و چاچله
ای گه کین درخش تو خنجر نوربخش تو
گشته به کام رخش تو هفت زمین دو مرحله
ملک بقا گشاده خوان کرم نهاده
طعم طمع تو داده بیش ز قدر حوصله
تا به مشام ذوق جان ندهد و ناورد جهان
نکهت گل زانگدان لذت مل ز آمله
طبع تو باد شاد خور مل به کفت ز جام زر
دلبر گلرخت ببر بی غم و رنج و غایله
چار ملک ز شش کران هفت شه از نه آسمان
حکم تو را نهاده جان بر دو کف و ده انمله
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح منوچهر شروانشاه و ایراد بعضی از اصطلاحات نجومی
شاه گردون را نگر شکل دگرگون ساخته
بر شمایل پیکران عزم شبیخون ساخته
داده فرمان لشگر سقلاب را بر ملک زنگ
هر یکی را آلت و برگی دگرگون ساخته
حمة العقرب چشیده وز پی کسب شرف
خود ز بطن الحوت خلوت جای ذوالنون ساخته
از پی طفلان آب و گل صبا فراش وار
بالش از بغدادی و بستر ز پرنون ساخته
هم کنون بینی عروسان بهاری را به باغ
قرطه از مقراضی و کسوت ز اکسون ساخته
در جهانگیری صبا و در جهانداری سحاب
روز جنگ قارن و شب گنج قارون ساخته
کاس لعل ارغوان و طاس یاقوتین چرخ
در چمن کو بدخش و کان طیسون ساخته
باد چون گنجور از درگاه خاقان آمده
باغ را از حله چون خرگاه خاتون ساخته
خرم و خندان درخش تندر اندر ابر و ابر
خیره خود را از میان گریان و محزون ساخته
باغ چون فردوس و صلصل همچو رضوان و صبا
شکلها چون آدم از صلصال مسنون ساخته
دشت هر کافور کاندر ماه کانون گرد کرد
در مه نیسان به دست مهر مرهون ساخته
باد نوروزی به تأثیر اثیر اندر هوا
بر مساعد کردن کافور کانون ساخته
کرد مینوچهر گردون چهره باغ و در او
بزم شاهنشه منوچهر فریدون ساخته
تا زند هر صبحدم پیراهن ملکش به آب
آسمان از قرصه خود قرص صابون ساخته
بخت بالای نود درج ارتفاع و آسمان
رفعت او را درج تسعا و تسعون ساخته
حجله سعدان گردون طالع مسعود او
از فضای کرزمان و دست سعدون ساخته
چون ز نوک نیزها گردد پر اوراق اجل
فضل های فتنه را فهرست قانون ساخته
بر جگر خواران جهان بفروخته گردون به جان
عقل از آن بازار خود را سخت مغبون ساخته
آسمان از نیزه گردان و خون گردنان
بیشه هندوستان بر رود جیحون ساخته
سیل سیل از خون روان بر روی خاک و رنگ او
میل میل از خاک همرنگ طبرخون ساخته
کرده خصمان را جگر بریان و از بهر ددان
خوانی از صد هفتخوان برگ وی افزون ساخته
ای ظفر با رایت منصور تو در دین و ملک
همچو با اعجاز موسی رای هارون ساخته
وی بدی با حاسد و بدخواه تو در کفر و شرک
همچو هامان خیره با فرعون ملعون ساخته
کرده شروان را چنان معمور کز بس فر و زیب
خلق را دیدار او بی فتنه مفتون ساخته
تا طرازند ابلق ایام را از بهر تو
مه پلاس و سایه خورشید بر گون ساخته
تاخته بر آسمان بخت تو چون عیسی و خصم
همچو قارون در زمین با بخت واژون ساخته
ماده لفظ بدیعت با عروس بکر غریب
چون دل گشتاسب با مهر کتایون ساخته
ای ز خاک پای تو دولت به اعجاز و به علم
کیمیای جان ادریس و فلاطون ساخته
مهر تو در حلق ملک از نیش نوش انگیخته
کین تو در کام خصم از طعمه طاعون ساخته
خشم تو از چشم دشمن بر گشاده باسلیق
چشم چرخ از خاک پایت باسلیقون ساخته
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - مطلع ثانی
خدبنا میزد چه رویست آنچنان آراسته
وز خیال طلعتش میدان جان آراسته
از لب چون لاله و رخسار چون گلبرگ او
لاله زار و طبع و گلزار روان آراسته
از خیالش نقش جان هر نقشبند آموخته
وز جمالش باغ دل چون پرنیان آراسته
روزگار از روی او و رأی من در عشق او
هم بهار و هم خزان در یک مکان آراسته
کرده بر خود دلبران را دعوت پیغمبری
وز دو رخ صدگونه برهان بیان آراسته
از پی معجز نمودن شکل رخسار و لبش
لاله دربار و لعل در فشان آراسته
چشمه حیوان ز ظلماتست و او بر آفتاب
چشمه ز آن خوشتر از کوچک دهان آراسته
در حجاب سایه آرایش ندارد آفتاب
وآفتاب او به مشکین سایبان آراسته
کارگاه حسن ازو چون بارگاه سلطنت
از سنان خسرو سلطان نشان آراسته
بندگان از خدمت تو نام و نان اندوخته
چاکران از نعمت تو خان و مان آراسته
تا بود جرم سپهر این بارگاه افراخته
با تو چون بوم بهشت این خاندان آراسته
لشگرت روی زمین پیموده و قلب تو را
پشت و پهلو از هزاران پهلوان آراسته
تا کواکب در قران با هم قرین گردند، باد
ملک تو صاحب قران با صد قران آراسته
آستان بوسیده گردون بارگاهت را و بخت
آستین بر بسته و این آستان آراسته
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - مطلع ثانی
ای دل به عشق روی تو از جان برآمده
جان در هوای تو ز تن آسان برآمده
از خنده خیال لب لاله رنگ تو
از بوستان جان گل خندان برآمده
آبی که آن ز چشمه حیوان برآمدی
بر چهره ات ز چاه زنخدان برآمده
در حلقهای زلف پراکنده بر رخت
کافور تر ز مشک پریشان برآمده
از اشک چشم و خون دلم خاک کوی تو
دریا شده وز او در و مرجان برآمده
از بس که رنج برد دلم وز وفای تو
دردت به من بمانده و درمان برآمده
تا آتش فراق تو در جانم اوفتاد
یکباره دود ازین دل بریان برآمده
تا جعد دلربای تو چوگان به کف گرفت
شور از هزار مجلس و میدان برآمده
برعکس چرخ گرته پیروزه ترا
خورشید و اختران ز گریبان برآمده
در درد فرقت تو من مستمند را
دود از تو دل فرو شده و جان برآمده
بر من جهان فروخته عشق تو و به من
بوسی به صد جهان ز تو ارزان برآمده
بر نامه مراد من از تو ولی زمن
مقصود خصم و کامه هجران برآمده
افغان و ناله (فلکی) بی تو بر فلک
چندان رسید کز فلک افغان برآمده
تا حاجیان بعاشر ذوالحجه حج کنند
در حج شده حوایج ایشان برآمده
یارب ز قرب مقصد و قتل عدوت باد
موقف تمام گشته و قربان برآمده
از عون همت تو مهمات ملک و دین
بی یاری خلیفه و سلطان برآمده
نامت جهان گرفته و کام تو در جهان
چندان که رای توست دو چندان برآمده
سم سمند تو به سمنگان فرو شده
گرد سپاه تو ز سپاهان برآمده
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح خواجه رئیس امین الدین محمد عبدالجلیل اهراسی
دلا دلا ز بلا هیچگونه نهراسی
حدیث عشق کنی و حریف نشناسی
کمر به عشق بتانی ببسته که میان
ببسته اند به زنار های شماسی
چو ماه سغبه هر چهره چو خورشیدی
چو لعل سفته هر غمزه چو الماسی
چو کبک سخره منقار زخم شاهینی
چو گور خسته دندان و چنگ هرماسی
ز بهر نان غم انبان بوهریره شدی
ز بهر آب بلا کوزه بلیناسی
به شب ز خواب جدا بینمت ز علت رنج
مگر که قصر بلا را تو صاحب پاسی
چو آسیائی سرگشته بلا و تو خود
در آسیای غم عشق نیکوان آسی
به جهد رنگ سیاهی ز تو همی نشود
سیاه کرده و آهار داده کرباسی
هزار بار به خون شسته ام تو را و هنوز
هزار بار سیه تر ز حبر و انقاسی
اگر چه خوردن غم فربهت همی دارد
یقین بدان که از آن در ز چهره آماسی
چو نیست عادت تو مستقیم بر یک حال
رواست گر همه ساله اسیر وسواسی
ولی پناه تو گر خواجه رئیس بود
روا بود که ز جور زمانه نهراسی
اصیل زاده شروان گزین امین الدین
اجل محمد عبدالجلیل اهراسی
کریم رای صدری که فعل خصمش هست
خری و خربطی و نا کسی و نشناسی
زمانه هست ورا بنده که دور فلک
به ماه بیعت آن بنده کرد نخاسی
رسد به حضرت او هر زمان گروهی نو
به شکل بوعلی و کوشیار و کاراسی
چه فیلسوف و طبیب و منجم و شاعر
چه فال گیر و حکیم و محدث و آسی
زهی کریمی کز مرتبت به فضل و هنر
رسوم خانه دین را رسوم و آساسی
عیار زر کرم را به فضل معیاری
قیاس اصل خرد را به فضل مقیاسی
قبیله تو مسیحاست در خلافت جود
چو در خلافت دین خاندان عباسی
چو مصحف هنر و اندر او به حشمت و جاه
توئی که سوره الحمد و سوره ناسی
تو وزن هر سخنی را به لطف می دانی
تو قسط هر هنری را به طبع قسطاسی
سزاست خواجگی خود جهان عصر تو را
بکن بکن که نه در خورد نیل و روناسی
به دانهای سخا مرغ آز را (دامی)
به ساقه های کرم کشت بخل را داسی
رسید وقت تماشا و جام می هر چند
که تو نه مرد، می و جام و ساغر و کاسی
دمید باد بهاری دگر نباید خورد
غم وظیفه لزگی و برف بولاسی
کنون بود که خلایق همی برون آیند
ز قاقم و خز و دله، سمور بر طاسی
چه زادی ای (فلکی) زین نوایب ایام
که در سخن سیم بوتمام و نواسی
مگر که مایه راحند شعر و خط تو زآنک
بهر دو محی کلک و دوات و قرطاسی
ولیک چندین دعوی مکن که شعر تو را
نکو شناسد طبع حکیم کیلاسی
گر او به نقد سخنهای تو شود مشغول
ز شاعری برود نقد تو به اجناسی
ایا ثنای تو چون حرز برده از دلها
نشان وسوسه و فعلهای خناسی
مدام تا شود از سایه جرم ماه سیاه
بعقده ذنبی و بعقده راسی
همیشه تا نرود در معاملات صروف
به قیمت درم ده سه نقد خماسی
بقات باد دو چندان که گویدت گردون
که تو چهارم عیسی و خضر و الیاسی
خجسته باد و مبارک بهار نوروزت
که هم خجسته پی و هم مبارک انفاسی
فلکی شروانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گر زآنکه تو را آرزوی دیدن جانست
روئیست در آن چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهانست
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
در ظلمت هجرت ای بت آب صفات
گم کرده راه و نیست امید نجات
باشد که چو خضر ناگه اندر ظلمات
ایزد ز تو راضیم کند آب حیات
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
دیدار تو اصل نیک پیوندیهاست
طبع تو سرشته از خردمندیهاست
با بنده خود موافقت کردی دوش
این خود چه کرم ها و خداوندیهاست
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - خون سیاوشان
گر نه به چشم مردمی سوی تو بنگرد فلک
خشم تو در دو چشم او مردمک استخوان کند
آنچه به یک زمان کند کین تو خالی از زمین
قوت و گردش فلک راست به صد قران کند
گوهر آبگینه را لعل سیاوشی مخوان
زآنکه مرا به شبهه آن خون سیاوشان کند
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - در توصیف باده
جز می صرف در جهان،چیست که از صروف او
رأی طرب قوی شود، رایت غم نگون بود
روح در او سبک شود، چونکه از آن گران خورد
عقل ازو قوی شود، گر چه روان زبون بود
سرخ مئی که طعم او، طبع ستم رسیده را
هم مدد طرب دهد، هم سبب سکون بود
جام نه اختریست هان، نور به خوی بد دهد
باده نه گوهریست کآن، در خور طبع دون بود
خاصه به یاد خسروی، کز اثر جلال او
بدعت کفر کم شود، دولت دین فزون بود