عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح خاقان محمود خان گوید
طلع الشمس علی الندمان
فاشرب الراح علی الریحان
شاید ار داد ز گل بستانی
که به رخ رشک گل بستانی
افرغ القهوة فی الکاس لکی
یفرغ القلب من الاشجان
باده از دست غمت بستاند
چون تو از دست منش بستانی
ضحک الورد بلافم کما
بکت السحب بلا اجفان
من چو ابر از غم تو گریانم
تو چو گل با همه کس خندانی
جارفی الود فاشکوه الی
ملک المشرق بغراخان
خسرو عادل خاقان محمود
آن چو محمود به ملک ارزانی
غررالورد علی الاغصان
لمعت من طرف الریحان
رفت بر تخت گل زندانی
همچو یوسف ز چه کنعانی
مسمعات انطرفی بدویه؟
بلشادبن الذی الحان؟
به بلبلان در چمنش پنداری
مطربانند ز پر دستانی
هاتها تسکرنا هات فقد
حرم الحزن علی السکران
در ده آن مایه شادی در ده
تا که مان از کف غم بستانی
فرص اللهو نعیم عجب
وبوحش فتن الازمان؟
سست عهدی فلک می بینی
بی وفائی جهان می دانی
اتری ملکک یبقی ابدا
لست بالمالک به غراخان
طمع دولت جاوید مدار
نه شهنشاه جهان خاقانی
قرة فی حدق الدولة بل
فلذة من کبد السلطان
شاه شاهان جهان محمود آن
که ندارد چو محمد ثانی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - نیز در مدح همو گوید
الاهات خمرا کالعندم
کانک ما زجتها من دم
می در غمی خور اگر در غمی
که شادی فزاید همی در غمی
یلوح سناها علی و جنتی
اذا انحدرت کاسها فی فمی
بتا نوش کن بابت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی
فا هلا بسکری من مغنم
و تعسالصحوی من مغرم
خوشا گر تو با ما به هنگام گل
خرامی به هنگامه خرمی
فما اطیب الراح لاسیما
علی ذکر خاقان الاعظم
جلال دول شاه محمود خان
کزو یافت بنیاد دین محکمی
ملیک غدا بین جمع الملوک
به منزلة الفص فی الخاتم
چراغ بنی آدم و شمع ملک
که عالیست زو منصب آدمی
فیارب عمره فی ملکه
الی حین منقرض العالم
شده ختم برفر او فرخی
شده وقف برطبع او بیغمی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح ابوعلی حسن احمد گوید
زهی مبارک فال و زهی خجسته بنی
که چرخ برتو سعادت کند نثار همی
به پیش شکل تو ناقص گذاردش آذر
به پیش نقش تو مثله نمونه مانی
مرافق تو گشاده چو عرصه عالم
مؤانس تو کشیده بگنبد اعلی
گذشت قاعده تو ز مسکن قارون
رسید کنگره تو به موقف عیسی
تو آسمانی اندر علو و اندر تو
مجره وار یکی آب ساخته مجری
ز عکس آب روان و صفای دیوارت
یکی سه گردد مهمان چو سازدت ماوی
چگونه آبی آبی که صورت دیوار
حیات یابدی ار باشدی از آتش غذی
نشان کوثر اگر خوانیش رواست که هست
نهال دولت صاحب نمونه طوبی
برو نهاده یکی سلسله چو بر مجنون
اگر چه هست مر او را لطافت لیلی
نهاده صورت یکتای تو و گوش بدر
که تاز آمدن سایلی رسد بشری
صدای گنبد تو در موافقت آید
ز بهر خواندن مهمان چو در دهند ندی
چنین همانا زان گشته تو مهمان دوست
که سوی تو نظر کرد خواجه دنیی
ابو علی حسن احمد آنکه زو پرسند
همه بزرگان در شرع مکرمت فتوی
مؤیدی که به نزدیک ابر بخشش او
همه کسیر نماید مروت کسری
ز جود فربه او جسم آز شد لاغر
ز کلک لاغر او جسم مردمی فربی
خهی ز جود تو یک قطره دجله و جیحون
زهی ز حلم تو یک ذره بوقبیس وحری
چه دیده ای تو هنوز از سعادت ازلی
که از هزار گل تو شکفته نیست یکی
سلاله ملکی سازد ای امین ملک
سعادت ازلی ساید ای امین هدی
ز بهر حاسد تو توتیای بی خوابی
برای ناصح تو کیمیای استغنی
از آن مهم نهانی که شه ترا فرمود
چنان خبر بود از عین کارهات همی
که گرد و پیکر ملک دگر بر اندیشد
کند عطارد آن حال را بتوانهی
ملک چو دست ترا برسخا سواری داد
گرفت بخل ز بیم نیاز خر بکری
بزرگوارا من بنده را بپرور از آن
که جز حریم توام نیست ملجاء و ماوی
چو من به تربیت تو همی زنم لافی
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی
مراست شعری در مدح تو بلند چنانک
بدانکه هست چو شعری که نیست او شعری
همی دهی ز رو دیبا همی ستانی مدح
بلی بزرگان چونین کنند بیع و شری
بنا نهادی قصری که هستش اوج و حضیض
چو قدر تو به ثریا چو حلم تو بثری
برو درین دهه عید می شتابد خلق
چو حاجیان به سوی کعبه از صفا و منی
چنان که کعبه ملت بنا نهاد خلیل
خجسته کعبه دولت بنا نهاده توی
همیشه تا که بروید به بوستان سوسن
همیشه تا که بتابد بر آسمان شعری
بسان شعری رای تو باد تابنده
چو لاله روی حسودت به خون دیده طلی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۶
برآنم که امروز چون داد خواهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
چنین توشه برسر شاه راهی
جهاندار شاها چو رای بلندت
بیفزود من بنده را پایگاهی
چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی
چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی
بر آن داشت او یار بی مایه را
که جوید ز خصمیش آبی و جاهی
فرو جمله گردد ز اشعار بنده
سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی
برون برد در هر سه نام دگر کس
درآورد و در نشر این بود ماهی
زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان
ز کهدان جمشید کم گیر گاهی
ولیکن به حق خدائی که بر حق
بپرورد شاهی چو بهرام شاهی
بیفزود از فرق او تاج قدری
بیاراست از ذات او صدر گاهی
کزین گونه مکری بدین نوع غدری
نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی
برون برد زینی برآورد شینی
چون زینها که گفتم ندارد گناهی
نه چون من بود هر که دارد ثنائی
نه در تو رسد هر که یابد کلاهی
چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی
نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی
مرا از ثناهای خورشید ذاتت
بر این نیست جز صبح صادق گواهی
در ابواب علمم هنوز اختلافی
در انواع فضلم هنوز اشتباهی
تو شاها میندیش ازینها که گفتم
همان دان که هستم یکی داد خواهی
من از خاندان مانده مظلوم و آنگه
همه ذمیان را به عدلت پناهی
برای رضای خدائی که دادت
چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی
که تنبیه او را به جائی رسانی
کزو عالمی را بود انتباهی
به اقبال خود سرخ رویم همی کن
که بنده گل و رای شاهی است ماهی
چو باغ هنر یافت جوئی ز آبی
نباید که سربرکشد هر گیاهی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - قصیده عربی از سید حسن غزنوی مشهور به اشرف
سلا کالطاف الاله الممجد
سلام کاخلاق النبی المؤید
سلام کتسلیم الحبیب الذی نای
زمانا فزار الصب من غیر موعد
سلام کمثل الصدغ یلهوبه الصبا
علی صفحتی کافور خد مورد
سلام کمانم النسیم تنفسا
باسرار ورد و هو متبسم ندی
سلام کطل صار (؟) عین نرجس
معطر ما بین الجفون منهد
سلام کالحان العنادل سحرة
یحاد بها سجع الحمام المغرد
سلام کما قارس فی دویقیه؟
لدی القاع یشفی علة الکبد الصدی
سلام به فی لیلة القدر تنزل
الملائکة والروح فیها الی الغد
سلام کانفاسی اذا کنت ناطقا
به مدح رسول الله جدی و سیدی
علی من تصدی منصبا ای منصب
علی من تولی سوددا ای سودد
علی من تلقی حکمه ای حکمه
علی من ترقی مصعدا ای مصعد
علی من تحراه الخلائق اوجدت
ولولم یکن ماکان شی ء بموجد
علی من تمطی قاب قوسین بالعلا؟
ففاز باسهام العلی و التفرد
علی من له عیسی بن مریم صاحب
علی من به موسی بن عمران مقید
علی من به عین القلوب تنبهت
فنام بعین الله فی خیر مرقد
امام جمیع المسلمین مطهر
رسول الله العالمین محمد
نظمت لکم عشرین من معجزاتة
علی آنهاوالله لم یتعدد
فمنها سحاب کالمظلمة فوفه
اقام و هو کالشمس بالنون یرتدی
ومنها حصاة سبحت فی بنانه
بنان الندی فاضت بماء مبرد
و منها بعیر جاه متظلما
و عفر مثل الساجد المتعبد
ومنها شواء قال انی ملطخ
فلا تدن منی یا فدینک و تعدی؟
و من ذاک بئرصب فیها طهوره
ففاضت له بحر مغرق الموج مرتد؟
هوی قصر کسری وانطفت نارشر کهم
لمیلاده المیمون فی خیر مولد
عدا رفئه کحلا فلیس قیاده
باعمی ولا المولی علی بارمد
لقد شهد الظبی النفور بصدقه
کماقاله یا ظبی من انا فاشهد
کذی نطق الضب الذی من ضلاله
الی جحره المالوف لم یک یهتد
وقد حلب العجفاء فی غایة الطوا
قدرت له فی خیمتی ام معبد
وایده فی الغار من غیره جاره
باغلب جند کم برده مجند
لقد شق قرص البدر عند امهاتهم؟
بایمائه مثل الرغیف المبرد
تجلی کلام الله فی قلبه الذی
هوالبحر ملی الدر لا فی الزبرجد
فسبحان من اسری فاسری بعبده
وعرجه من مسجد ثم مسجد
ایا سیدالعباد یا من تورمت
له قد ماه من دوام التهجد
نقلب من اصلاب النبیین آدم
وشیث و نوح و الخلیل الموحد
ایا خاتما الرسل کنت نبینا؟
و آدم ملقی بین طین و جلمد؟
فلولاک ما کان ملائکة التی
سجدن لنور فیه الا تحجد
ولولاک فی صلب الخلیل لما انطقت
علی جسمه ما رد قیل لها ابردی
ولو لم تکن ما اخدوت السفر التی؟
امرت علی حلق الذبیح و ماندی
سعی الشجر المجدی علی الارض نحوه
وحی عماد کالکتیب المعمد
ولو لم تکن نار و موسی مسلما
الی الله فی ضمن مهد مهند
ولو لم تکن ما جاء عیسی مبشرا
بمعهد مبعوث مسمی باحمد
ولولاک ماجاد الزمان بمکرم
ولولاک ما فاز الانام به مرشد
ولولاک ماکان السماء تحرکت
ولولاک الارضون الراسیات برکد
ولولاک ماکان النجوم برکع
ولولاک ما کان الظلال بسجد
علیک سلام الله یا قابض العدی
علیک سلام الله یا باسط الندی
علیک سلام الله یا دافع الردی
علیک سلام الله یا شافع الردی
الا ایها الحجاج صلوا و سلموا
علی من به فریم نحله مخلد
وصلو علی اصحابه انجم الهدی
بایهم من یقتدی فهو مهتد
(وبوبکر صدیق و) صاحب غاره
فتی قبل الاسلام دون تردد
(وعمر فاروق و) قائد جیشه
یقول به اللهم دینک اید
(وعثمان ذوالنورین) کاتب و حیه
فتی جمع القرآن لم تتبد
وخصوا علیا کرم الله وجهه
شجرا سخیا فی الملتقی بالمهند
اما ما قد اعطی خاتما فی رکوعه
و صار شهیدا و هو بین التشهد
علی قرنی عینیه و البضعه التی
لدی ربها طلب برویح و یعبد
جزی الله عنا المصطفی ما استحقه
و ما الله یجزی حید غیر حید
اتینا الی الرحمان معتصما به
و من یعتصم بالانبیاء فقد عدی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای تخت را خجسته تر از تاج گاه را
وی ملک را فریضه تر از نور ماه را
ای نقش بند دولت بند قبای تو
فر همای داد به سربر کلاه را
روزی که بر نشینی تاج سپیده دم
گیرد پناه سایه ی چتر سیاه را
تخت تو چرخ باد که تاجی سپهر را
روی تو لعل باد که پشتی سپاه را
سوسن گواه دولت تست و خوش این که چرخ
وه نی کره زرین بار و گواه را؟
تا روز حشر جز تو که هستی فرشته ای
مردم مباد دیده ی این بارگاه را
یارب پناه دولت و دینش تو کرده ای
اندر پناه خویش بدار این پناه را
چندان که ممکن است نگهدار و عمر ده
سلطان یمین دولت بهرام شاه را
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
هوای وصل جانانم گرفتست
غم دلبر دل و جانم گرفتست
دل و دلبر نمی بینم چه دانی
که چون سودای ایشانم گرفتست
چگونه در کشم دامن ز عشقش
که دست دل گریبانم گرفتست
چگونه گل چنم از باغ وصلش
که از خارش گلستانم گرفتست
دل از صبر ارچه می گریم نه ننگست
ره وصل ارچه می دانم گرفتست
ازینم پاره ی نومیدی آمد
که در دشواری آسانم گرفتست
مگر پیدا نمی آمد غمش زانک
نشاط مدح سلطانم گرفتست
ملک بهرام شاه آن گنج رحمت
که در دشواری آسانم گرفتست
بحمدالله که شکر نعمت او
همه پیدا و پنهانم گرفتست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از لعل آبدار تو پاسخ همی رسد
وز زلف تابدار تو دل را دمی رسد
پرورده شد ز خون دلم سالها غمت
در انتظار آنکه مگر محرمی رسد
لیکن به دولت شه شادان شود به حکم
هر گه که بندگان را بر دل غمی رسد
بهرام شاه آنکه به اقبال و نصرتش
هر روز ذکر فتحی از عالمی رسد
سوریست مخلصان را از تیغ او کز آن
هر لحظه دشمنان را نو ماتمی رسد
سکر ز شاه گیتی نومیدی ز بخت؟
بگذار ای زمانه اگر همدمی رسد
تشریفهای بنده حسن برقرار خویش
تقریر کرد شاه ولیکن نمی رسد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
یار چون عیسیم به ماه برد
باز چون یوسفم به چاه برد
مردم دیده را عروس رخت
روی بسته به جلوه گاه برد
آینه گر صفای او بیند
دست چون صبحدم ز ماه برد
جز سخنهای همچو الماسش
در و یاقوت او که راه برد
طوطی جان من رسید به لب
تا از آن لب شکر گیاه برد
چه شود گر صبا سپیده دمی
تک در آن طره سیاه برد
پس بدان بوی قصه های حسن
گرچه زار است پیش شاه برد
شاه بهرام شاه مسعود آن
که ازو ملک آب و جاه برد
دولت تازه بهر او هر روز
تحفه نو به بارگاه برد
چرخ سیمین مگر به خدمت باز
آفتاب زرین کلاه برد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
صبح را رنگ بدان عارض چون ماه دهد
شام را گونه بدان طره کوتاه دهد
طاق ابروش مرا جفت غم و رنج کند
چشم آهوش مرا بازی روباه دهد
صفت رنگ رخ من که کند کاه کند
خبر درد دل من که دهد آه دهد
گر چو من گمره و سرگشته شود نیست عجب
آنکه چندین غم و اندیشه به خود راه دهد
وای آن خسته که دل را به چنان ماه برد
بخ بخ آن بنده که دل را به چنین شاه دهد
شاه بهرامشه آن شه که قران سعدش
آسمان را همی از طالع او جاه دهد
هر چه کین باشد رزمش ز بد اندیش کشد
هر چه کان دارد دستش بنکو خواهد دهد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای همچو گل مطیع تو با برگ و بانوان
وی همچو گل حسود تو بیرنگ و ناروان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله جهان ز هم دل و دل باد هم نفس
هر یک چو سرو هم سرو چون بید هم زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه آن بود به خدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیار
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب وش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای بهار جان و دل بخرام یکره در چمن
غمزه خون خوار را یک باره بر آتش بزن
آتش رخساره بنمای و دل لاله به سوز
تا چمن از عشقت از خود فارغ آید همچو من
گر رخ خوب تو دارد رنگ شاخ ارغوان
ور خط سبز تو دارد بوی و رنگ نسترن
پای در گل ماند از رشک رخ تو لاله را
دست بر سر گیرد از تیمار قدت نارون
هم تو دانی کز نسیم شعله زلف و رخت
خاک پاشی بر بنفشه آب رانی بر سمن
طوطی شیرین سخن خاید شکر بر یاد تو
همچو من در مدحت صدر اجل مؤتمن
روی اقبال و پناه دولت و پشت هدی
پیشگاه دین و دولت صاحب گیتی حسن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ای حلقه زلفین تو دام گل و سوسن
هستیم به بوی تو غلام گل و سوسن
زین سان که تو در عشق دو روئی و دورائی
خو پیش تو چون گویم نام گل و سوسن
از دولت رخسار و بنا گوش تو ای جان
امروز جهانیست به کام گل و سوسن
خورشید همه شاهان بهرام شه آن شه
کو خود خورد امروز نظام گل و سوسن؟
از جام لبالب کن و در ده که دراین وقت
بی باده نمی زیبد جام گل و سوسن
چون بنده حسن گفت مگر مدح شهنشه
زان پر زر ودر شد همه کام گل و سوسن
بی سکه شاه آمد از آن خوار و خجل رفت
زر زده و نقره خام گل و سوسن
باداش بقا تا نفس باد گذارد
بی زحمت آواز پیام گل و سوسن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ای ابر گلستان معالی کرم تو
بر قبه عالم زده دولت علم تو
برنده تر از خنجر مریخ حسامت
چالاک تر از کلک عطارد قلم تو
درسایه جاه تو نشینم به حمایت
از دهر که دارم به غلامی رقم تو
خود دهر که باشد که مرا کم زنی آرد
وآنگاه من اندر حرم محترم تو
میر عرب آهو را بنواخت چو گفتند
کین آهو یک روز گذشت از حرم تو
نه تو کم از آن میری نه من کم از آهو
نی نیز کم است از عرب او عجم تو
ای عیسی ایام منم مرغ ضعیفی
زنده شده درباغ سعادت بدم تو
خواهیم تفقد کن و خواهیم سعقد؟
کی دور کنم دیده ز خاک قدم تو
این صیت نخواهی که سلاطین و افاضل
گویند فلان هست ز خیل و حشم تو
برتاز پی دفع گزندی که مبادا
یک مادح ده فن بود اندر حرم تو
تا هست شود در غم تو یاد دل من
تا هست شود بر دل من بار غم تو
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی
نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی
بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی
بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی
همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه
از زمینم برگرفتی در هوا بگذاشتی
در بهار حسن تو مانده تنم با جان خشک
آب ما از دیده ده چون دانه از دل کاشتی
هر کرا رنگی دهی بنمای سوی مردمی
هر کجا جنگی کنی بگذار روی آشتی
خواستی تا بر حسن هر دم کنی بی رحمتی
رحمت شاه این روا دارد چه می پنداشتی
شاه بهرام آنکه گردون گفتش ای خورشید رای
رایت همت بر اوج مشتری افراشتی
خاک بوده است آن گران سنگی که اکنون زر شده است
باد از آن کردیش پندارم که خاک انگاشتی
حاجب پاداشت را گو هیچ دل از خود مبر
جود شاهنشاه دارد طاقت پاداشتی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ای سعد فلک بندگی شاه گرفتی
وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی
گوئی ز قران قسمت یک یک ز سلاطین
صدصد بنهادی و سر از شاه گرفتی
بهرامشه ای شاه که از رایت شبرنگ
در کوکبه چون زلف بتان ماه گرفتی
در رزم همه پای بد اندیش بریدی
در بزم همه دست نکو خواه گرفتی
بس فتنه که از فضل خداوند شکستی
بس قلعه که المنة لله گرفتی
گویند جهان جمله به یکبار بگیری
از پای بننشینی چون راه گرفتی
آن شیر که در آیینه پیل بر آمد
گفت از سر حیرت که مرا آه گرفتی
درخون چو بغلطید بطنز آهوکی گفت
کای شیر سبک خیز که روباه گرفتی
در عمر دراز تو فزون بادا ملکت
کین ملک نه ز اندیشه کوتاه گرفتی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۶
اکفی الکفاة مشرق و مغرب رشید دین
کامد فلک به زیر و محلش ز بر نشست
چون خیزران دو تا شد تا بار همتش
بر پشت قبه فلک شیشه گر نشست
وی چون ز شرطه سوی حرم شد کلیم وار
گامی دو سه بر اسبک خادم مگر نشست
آخر نه سیدی که سوار براق بود
بر لاشه برهنه بس مختصر نشست
عیسی که نقره خنگ سپهر ست مرکبش
زو هیچ کم نشد که بر آن لاشه خر نشست
اندر جهان که شیر سوار است آفتاب
بر ثور و بر حمل کرمی کرد اگر نشست
اسبک نشاط پایگه خاص می کند
کاسب رکاب خواهش از طبع خور نشست؟
بر آخر جفای غلامان نیارمد
هر مرکبی که خواجه ممدوح برنشست
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۸ - این قطعه در مدح امیرسید ذخرالدین بخط خود بسفیده نوشت
ای ذخر دین و دولت سلطان اهلیت
در حلقه سپهر محلت نگینه باد
ای گشته سعد اکبر باذات تو قرین
با طالعت سعادت کبری قرینه باد
برجیس برموافق جاه تو مهربان
مریخ برمخالف عهدت بکینه باد
خندان لب مطیع تو همچون پیاله شد
پر خون دل حسود تو همچون قنینه باد
خصم تو گر چو قارون یابد دفینه ای
زیر زمین چو قارون هم با دفینه باد
ور بر شود بر این فلک آبگینه رنگ
پایش ز دست حادثه برآبگینه باد
هر مرغ مدح را که پرد برهوای فضل
ایام تو نشیمن و نام تو چینه باد
هر زر که در خزانه کان سازد آفتاب
بهر فدای جان عزیزت هزینه باد
زر هیچ در خزانه تو نیست ای ملک
زر تو نام نیکو عمرت خزینه باد
ای ذات تو سفینه طوفان روزگار
در پای بود در نظرت این سفینه باد؟
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
به من سید حسن زین زمانه
ز دل تحفه غذای جان فرستد
بدان نظم بدیع و نثر رائق
تو گوئی معجزه قرآن فرستد
هزاران گنج گوهر بیش دارد
در آن خاطر که تحفه زان فرستد
ندارم بس عجب از بحر فضلش
به من گر عقدی از مرجان فرستد
ولیکن منت بسیار دارم
که می درد مرا درمان فرستد
مر این مشتاق مهجور حزین را
شفا زان لفظ در افشان فرستد
شراب از چشمه کوثر رساند
نسیم از روضه رضوان فرستد
جواب آن فرستادن که داند
مگر زنده شود حسان فرستد
خرد نپسندد از طبع من ار هیچ
بضاعت زیره زی کرمان فرستد
ازین بی مایه بس باشد که شکرش
به صدر خاصه سلطان فرستد
قوام الدین حسن صدری که دولت
مراد دل بدو آسان فرستد
بهر دعوی که دارد از کفایت
فلک هر لحظه صد برهان فرستد
گذشته روز گیتی چند باشد
خدایش عمر صد چندان فرستد
عزیزی پس بدان سید رساند
سلامی کین دل حیران فرستد
چو برخواند بشوید تا نگوید
چنان شعری چنین نادان فرستد
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - درمدح خواجه امام مروانی گوید
دل و جانم یمین دین دارد
که به پاکیش در یمین دارد
کین و مهرش که آن مباد این باد
مزه زهر و انگبین دارد
علم او حجت فلک داند
حلم او قوت زمین دارد
هست خورشید در گریبانش
زانکه دریا در آستین دارد
به خدا ارچه طالع سعدش
حلقه آسیا نگین دارد
تاج دولت رشید مسعود آنک
چون سعادت بسی قرین دارد
زان بدل همچو دیده نزدیک است
که دل نیک دور بین دارد
حسن از ذکر و شکر هر دو بزرگ
آفرینش بر آفرین دارد
تا بر ایشان چو زر نثار کنند
طبع پر لؤلؤ ثمین دارد
یارب او را بدین غرض برسان
کز جهان آرزو همین دارد