عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۹
حسن را از چشم بد شرم و حیا دارد نگاه
شمع را فانوس از باد صبا دارد نگاه
از توکل می توان آمد سلامت بر کنار
کشتی ما را خدا از ناخدا دارد نگاه
شمع دولت را ز دست افشانی صبح زوال
در پناه خود مگر دست دعا دارد نگاه
چون گسست از رشته سوزن، زود خود را گم کند
شوخ چشمان را نگهبان از خطا دارد نگاه
برق را در دست خود نبود عنان اختیار
حسن هیهات است خود را از جفا دارد نگاه
کاه می آید به دنبالش چو گندم سینه چاک
گر عنان جذبه خود کهربا دارد نگاه
تیر بی پر را کمال بال و پر جولان شود
چون عنان عمر را قد دوتا دارد نگاه؟
راز عشق پرده در از گفتگو گل می کند
بوی گل را در گریبان چون صبا دارد نگاه؟
از هوسناکان کند پرهیز، چشم شرمگین
همچو بیماری که خود را از هوا دارد نگاه
همچو مرغ دام بیش از دانه می آیم به کار
از گرفتاران اگر زلفش مرا دارد نگاه
کوه را صحرانورد آن جلوه مستانه کرد
در ره سیل بهاران کیست جا دارد نگاه؟
پیش این سیلاب را اقبال نتواند گرفت
دامن دولت مگر دست دعا دارد نگاه
دل چو سودایی شود در تن نمی گیرد قرار
نافه را چون ناف آهوی ختا دارد نگاه؟
لقمه بی استخوان پیش سگان می افکند
آن که مشتی استخوان را از هما دارد نگاه
دل نبازد هر که را باشد سلاحی از صلاح
پیش چندین صف به جرأت مقتدا دارد نگاه
می زنم بر کوچه بیگانگی دیوانه وار
کیست صائب پاس چندین آشنا دارد نگاه؟
شمع را فانوس از باد صبا دارد نگاه
از توکل می توان آمد سلامت بر کنار
کشتی ما را خدا از ناخدا دارد نگاه
شمع دولت را ز دست افشانی صبح زوال
در پناه خود مگر دست دعا دارد نگاه
چون گسست از رشته سوزن، زود خود را گم کند
شوخ چشمان را نگهبان از خطا دارد نگاه
برق را در دست خود نبود عنان اختیار
حسن هیهات است خود را از جفا دارد نگاه
کاه می آید به دنبالش چو گندم سینه چاک
گر عنان جذبه خود کهربا دارد نگاه
تیر بی پر را کمال بال و پر جولان شود
چون عنان عمر را قد دوتا دارد نگاه؟
راز عشق پرده در از گفتگو گل می کند
بوی گل را در گریبان چون صبا دارد نگاه؟
از هوسناکان کند پرهیز، چشم شرمگین
همچو بیماری که خود را از هوا دارد نگاه
همچو مرغ دام بیش از دانه می آیم به کار
از گرفتاران اگر زلفش مرا دارد نگاه
کوه را صحرانورد آن جلوه مستانه کرد
در ره سیل بهاران کیست جا دارد نگاه؟
پیش این سیلاب را اقبال نتواند گرفت
دامن دولت مگر دست دعا دارد نگاه
دل چو سودایی شود در تن نمی گیرد قرار
نافه را چون ناف آهوی ختا دارد نگاه؟
لقمه بی استخوان پیش سگان می افکند
آن که مشتی استخوان را از هما دارد نگاه
دل نبازد هر که را باشد سلاحی از صلاح
پیش چندین صف به جرأت مقتدا دارد نگاه
می زنم بر کوچه بیگانگی دیوانه وار
کیست صائب پاس چندین آشنا دارد نگاه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۸
این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۹
نوبهارست این به احیای گلستان آمده؟
یا قیامت بر سر خاک شهیدان آمده
این لطافت نیست در باد بهاران، یوسف است
در لباس بوی پیراهن به کنعان آمده
اینقدر شوخی ندارد برق جانسوز بهار
شهسوار ماست پنداری به جولان آمده
جلوه بال پریزادان کند موج سراب
زین سلیمانی که در صحرای امکان آمده
هر سر خاری زبان شکرپردازی شده است
محمل لیلی همانا در بیابان آمده
می برد در پرده دل رخسار بیرنگ بهار
در لباس رنگ و بو هر چند پنهان آمده
از حجاب دیده شبنم، فروغ نوبهار
لاله و گل را چراغ زیر دامان آمده
می تواند کاسه بر فرق نظربازان شکست
هر که چون نرگس درین گلزار حیران آمده
از چراغ دولت بیدار گل برخورده است
در دل شب هر که چون شبنم به بستان آمده
خواب گردیده است صائب بر نواسنجان حرام
بلبل پرشور ما تا در گلستان آمده
یا قیامت بر سر خاک شهیدان آمده
این لطافت نیست در باد بهاران، یوسف است
در لباس بوی پیراهن به کنعان آمده
اینقدر شوخی ندارد برق جانسوز بهار
شهسوار ماست پنداری به جولان آمده
جلوه بال پریزادان کند موج سراب
زین سلیمانی که در صحرای امکان آمده
هر سر خاری زبان شکرپردازی شده است
محمل لیلی همانا در بیابان آمده
می برد در پرده دل رخسار بیرنگ بهار
در لباس رنگ و بو هر چند پنهان آمده
از حجاب دیده شبنم، فروغ نوبهار
لاله و گل را چراغ زیر دامان آمده
می تواند کاسه بر فرق نظربازان شکست
هر که چون نرگس درین گلزار حیران آمده
از چراغ دولت بیدار گل برخورده است
در دل شب هر که چون شبنم به بستان آمده
خواب گردیده است صائب بر نواسنجان حرام
بلبل پرشور ما تا در گلستان آمده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۰
از دل سودایی ما آسمان رنگ است کوه
از هلال تیشه ما آتشین چنگ است کوه
بس که از فریاد من در سینه اش پیچیده درد
با فلک از خشک مغزی بر سر جنگ است کوه
عقل را عاجز کند کوه غم از گردنکشی
زیر ران شهسوار عشق شبرنگ است کوه
چرخ را ناسازی ما این چنین ناساز کرد
ورنه با هر کس که آهنگ است، آهنگ است کوه
بر تو از سنگین رکابی دامن صحرا شده است
ورنه بر سیل بهاران سینه تنگ است کوه
چهره کهسار لعلی از فروغ لاله نیست
از شرار تیشه ما آتشین رنگ است کوه
پیش کوه درد ما باشد سبک چون برگ کاه
ورنه در میزان بی دردان گرانسنگ است کوه
پیش ازین گر ناخن از فرهاد آتشدست داشت
این زمان از تیشه ما آتشین چنگ است کوه
از شکوه کوهکن چون سنگ طفلان شد سبک
گر چه از تمکین سراپا عقل و فرهنگ است کوه
بی شجاعت کار نگشاید بزرگان را به حلم
در مقام بردباری تیغ در چنگ است کوه
بی خبر از صورت احوال حسن و عشق نیست
گر چه چون آیینه دایم در ته زنگ است کوه
بادبان عیش را چون ابر برگردون رسان
از فروغ لاله چندانی که گلرنگ است کوه
نیست صائب هیچ کس محروم از احسان عشق
گر چه از صحراست میدان صاحب اورنگ است کوه
از هلال تیشه ما آتشین چنگ است کوه
بس که از فریاد من در سینه اش پیچیده درد
با فلک از خشک مغزی بر سر جنگ است کوه
عقل را عاجز کند کوه غم از گردنکشی
زیر ران شهسوار عشق شبرنگ است کوه
چرخ را ناسازی ما این چنین ناساز کرد
ورنه با هر کس که آهنگ است، آهنگ است کوه
بر تو از سنگین رکابی دامن صحرا شده است
ورنه بر سیل بهاران سینه تنگ است کوه
چهره کهسار لعلی از فروغ لاله نیست
از شرار تیشه ما آتشین رنگ است کوه
پیش کوه درد ما باشد سبک چون برگ کاه
ورنه در میزان بی دردان گرانسنگ است کوه
پیش ازین گر ناخن از فرهاد آتشدست داشت
این زمان از تیشه ما آتشین چنگ است کوه
از شکوه کوهکن چون سنگ طفلان شد سبک
گر چه از تمکین سراپا عقل و فرهنگ است کوه
بی شجاعت کار نگشاید بزرگان را به حلم
در مقام بردباری تیغ در چنگ است کوه
بی خبر از صورت احوال حسن و عشق نیست
گر چه چون آیینه دایم در ته زنگ است کوه
بادبان عیش را چون ابر برگردون رسان
از فروغ لاله چندانی که گلرنگ است کوه
نیست صائب هیچ کس محروم از احسان عشق
گر چه از صحراست میدان صاحب اورنگ است کوه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۱
تیشه زد بر پای خود هر کس که زد بر پای کوه
دست کوته دار چون فرهاد از ایذای کوه
پای پیچیده است در دامان تمکین زیر تیغ
داغ دارد پردلان را طبع بی پروای کوه
خازنی چون سنگ نبود گوهر اسرار را
زین سبب باشند روشن گوهران جویای کوه
هر که دارد پشتبانی، غم نمی داند که چیست
خنده مستانه کبک است از بالای کوه
می شود شیرازه دل عارف آگاه را
از تجلی گر چه می پاشد ز هم اجزای کوه
پیش او خورشید اندازد سپر هر صبحگاه
زین سبب بر ابر ساید تیغ استغنای کوه
نیست از درد طلب آسودگی اوتاد را
بر سر آتش بود از لاله زان روپای کوه
از لب لعل تو هر خونی که پنهان می خورد
می کند از لاله گل هر سال از سیمای کوه
روزی ثابت قدم از عالم بالا رسد
می شود ابر بهاران بوستان پیرای کوه
گرد کلفت از دل من هم گرانی می برد
از سر فرهاد اگربیرون رود سودای کوه
پای پیچیده است در دامان تسلیم و رضا
بر سر گنج است ازان پیوسته صائب پای کوه
دست کوته دار چون فرهاد از ایذای کوه
پای پیچیده است در دامان تمکین زیر تیغ
داغ دارد پردلان را طبع بی پروای کوه
خازنی چون سنگ نبود گوهر اسرار را
زین سبب باشند روشن گوهران جویای کوه
هر که دارد پشتبانی، غم نمی داند که چیست
خنده مستانه کبک است از بالای کوه
می شود شیرازه دل عارف آگاه را
از تجلی گر چه می پاشد ز هم اجزای کوه
پیش او خورشید اندازد سپر هر صبحگاه
زین سبب بر ابر ساید تیغ استغنای کوه
نیست از درد طلب آسودگی اوتاد را
بر سر آتش بود از لاله زان روپای کوه
از لب لعل تو هر خونی که پنهان می خورد
می کند از لاله گل هر سال از سیمای کوه
روزی ثابت قدم از عالم بالا رسد
می شود ابر بهاران بوستان پیرای کوه
گرد کلفت از دل من هم گرانی می برد
از سر فرهاد اگربیرون رود سودای کوه
پای پیچیده است در دامان تسلیم و رضا
بر سر گنج است ازان پیوسته صائب پای کوه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۳
به ساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
کباب نازک دل آتش هموار می خواهد
برافکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته
جدایی زهر خود را اندک اندک می کند ظاهر
که گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارش
دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته
به نور سینه بی کینه دشمن را حوالت کن
که می ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته
مشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری ها
که از دل می برد یاد شباب آهسته آهسته
خط اوریش شد آخر، که را می گشت در خاطر
که گردد آیه رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائب
گره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
کباب نازک دل آتش هموار می خواهد
برافکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته
جدایی زهر خود را اندک اندک می کند ظاهر
که گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارش
دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته
به نور سینه بی کینه دشمن را حوالت کن
که می ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته
مشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری ها
که از دل می برد یاد شباب آهسته آهسته
خط اوریش شد آخر، که را می گشت در خاطر
که گردد آیه رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائب
گره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۰
که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟
که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده
مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده
خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را
ز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیده
کمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشد
کز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیده
به آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستن
که سرسبزست دایم سرو از دامان برچیده
مکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانی
که فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیده
اگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گردد
نگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیده
نگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزل
حنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیده
به موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانی
که بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده
مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده
خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را
ز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیده
کمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشد
کز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیده
به آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستن
که سرسبزست دایم سرو از دامان برچیده
مکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانی
که فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیده
اگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گردد
نگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیده
نگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزل
حنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیده
به موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانی
که بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۵
رخی به شبنم می همچو برگ لاله بده
دگر به هر که دلت می کشد پیاله بده
نمی دهی قدح بی شمار اگر ساقی
شمار قطره باران کن و پیاله بده!
حریف دور گران سیر نیستم ساقی
چو موج آب، مسلسل به من پیاله بده
به یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهد
به ذوق نشأه طفلی می دو ساله بده
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
به باغ رو کن و تصحیح این رساله بده
نمک ز زهر خصومت جگر گدازترست
به هر که زهر به کارت کند نواله بده
بهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟
سزای شیشه تقوی به سنگ ژاله بده
نشست شعله آواز بلبلان صائب
برای خاطر گل ترک آه و ناله بده
دگر به هر که دلت می کشد پیاله بده
نمی دهی قدح بی شمار اگر ساقی
شمار قطره باران کن و پیاله بده!
حریف دور گران سیر نیستم ساقی
چو موج آب، مسلسل به من پیاله بده
به یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهد
به ذوق نشأه طفلی می دو ساله بده
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
به باغ رو کن و تصحیح این رساله بده
نمک ز زهر خصومت جگر گدازترست
به هر که زهر به کارت کند نواله بده
بهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟
سزای شیشه تقوی به سنگ ژاله بده
نشست شعله آواز بلبلان صائب
برای خاطر گل ترک آه و ناله بده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۱
بریده نعل ز عشق که بر جگر لاله؟
به سنبل که سیه کرده چشم تر لاله؟
کند به زاهد و میخواره یک روش تأثیر
فتاده است چو آتش به خشک و تر لاله
سبک به باد فنا چون شرار خواهد رفت
اگر ز کوه زند دست بر کمر لاله
ز لطف طبع بهاران مگر خبر دارد؟
که دود آه گره کرده در جگر لاله
شکوفه صبح بهارست و لاله است شفق
پس از شکوفه ازان گشت جلوه گر لاله
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر چنین شود از باغ شعله ور لاله
اگر نه از رخ گلرنگ یار منفعل است
چرا ز خاک برآید فکنده سر لاله؟
به وقت لاله می لاله رنگ حاجت نیست
که همچو جام صبوحی کند اثر لاله
ز درد و صافی تهی نیست جام سوختگان
که نصف خون بود و نصف مشک تر لاله
ز خاک تیره چه می جوید و چه گم کرده است؟
که برفروخت چراغی به هر گذر لاله
سواد شهر به خونین دلان کند تنگی
به کوه و دشت کند جوش بیشتر لاله
مدار دست ز مینا و جام در فصلی
که شیشه ساز شود غنچه، کاسه گر لاله
به هر دو دست سر خویش توبه می گیرد
چو تاج لعل نهد کج به طرف سر لاله
به چشم هر که چو مجنون سوادخوان شده است
سیاه خیمه لیلی است داغ هر لاله
به داغ عشق سرآمد توان ز اقران شد
که از سراسر گلهاست تا جور لاله
اگر چه لاله بسی هست نوبهاران را
ز چهره تو ندارد برشته تر لاله
به نقل و باده درین موسم احتیاجی نیست
که هم شراب بود هم کباب تر لاله
به یک پیاله نگردد کس این چنین مدهوش
سیاه مست شد از باده دگر لاله
پس از شکوفه مده سیر لاله زار از دست
که هست چون شفق صبح در گذر لاله
به برگ لاله نه شبنم بود، که دندان را
ز رشک روی تو افشرده بر جگر لاله
چنان که در جگر لعل آب پنهان است
نهان شده است چنان تیغ کوه در لاله
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که کوه را زده از جوش بر کمر لاله
به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟
در آن ریاض که گردیده پی سپر لاله
ز نور عاریه مستغنی اند سوختگان
به روشنایی خود می کند سفر لاله
دوروزه مهلت خود صرف میگساری کرد
چه غافل است به این عمر مختصر لاله
دلش چو پای چراغ است ازان سیاه مدام
که روز و شب بود از باده بی خبر لاله
توان به خون جگر گوهر بصیرت یافت
که شد ز خوردن خونابه دیده ور لاله
ز شرم، روی تو هر جا عرق فشان گردد
شکسته کاسه دریوزه ای است هر لاله
مگر خیال شبیخون تازه ای دارد؟
که یکه تاز برون آمده است هر لاله
شکوفه چون سپه روم روی گردانده است
شده است تا چو قزلباش جلوه گر لاله
بناز بر جگر داغدار خود صائب
که هیچ باغ نمی دارد اینقدر لاله
به سنبل که سیه کرده چشم تر لاله؟
کند به زاهد و میخواره یک روش تأثیر
فتاده است چو آتش به خشک و تر لاله
سبک به باد فنا چون شرار خواهد رفت
اگر ز کوه زند دست بر کمر لاله
ز لطف طبع بهاران مگر خبر دارد؟
که دود آه گره کرده در جگر لاله
شکوفه صبح بهارست و لاله است شفق
پس از شکوفه ازان گشت جلوه گر لاله
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر چنین شود از باغ شعله ور لاله
اگر نه از رخ گلرنگ یار منفعل است
چرا ز خاک برآید فکنده سر لاله؟
به وقت لاله می لاله رنگ حاجت نیست
که همچو جام صبوحی کند اثر لاله
ز درد و صافی تهی نیست جام سوختگان
که نصف خون بود و نصف مشک تر لاله
ز خاک تیره چه می جوید و چه گم کرده است؟
که برفروخت چراغی به هر گذر لاله
سواد شهر به خونین دلان کند تنگی
به کوه و دشت کند جوش بیشتر لاله
مدار دست ز مینا و جام در فصلی
که شیشه ساز شود غنچه، کاسه گر لاله
به هر دو دست سر خویش توبه می گیرد
چو تاج لعل نهد کج به طرف سر لاله
به چشم هر که چو مجنون سوادخوان شده است
سیاه خیمه لیلی است داغ هر لاله
به داغ عشق سرآمد توان ز اقران شد
که از سراسر گلهاست تا جور لاله
اگر چه لاله بسی هست نوبهاران را
ز چهره تو ندارد برشته تر لاله
به نقل و باده درین موسم احتیاجی نیست
که هم شراب بود هم کباب تر لاله
به یک پیاله نگردد کس این چنین مدهوش
سیاه مست شد از باده دگر لاله
پس از شکوفه مده سیر لاله زار از دست
که هست چون شفق صبح در گذر لاله
به برگ لاله نه شبنم بود، که دندان را
ز رشک روی تو افشرده بر جگر لاله
چنان که در جگر لعل آب پنهان است
نهان شده است چنان تیغ کوه در لاله
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که کوه را زده از جوش بر کمر لاله
به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟
در آن ریاض که گردیده پی سپر لاله
ز نور عاریه مستغنی اند سوختگان
به روشنایی خود می کند سفر لاله
دوروزه مهلت خود صرف میگساری کرد
چه غافل است به این عمر مختصر لاله
دلش چو پای چراغ است ازان سیاه مدام
که روز و شب بود از باده بی خبر لاله
توان به خون جگر گوهر بصیرت یافت
که شد ز خوردن خونابه دیده ور لاله
ز شرم، روی تو هر جا عرق فشان گردد
شکسته کاسه دریوزه ای است هر لاله
مگر خیال شبیخون تازه ای دارد؟
که یکه تاز برون آمده است هر لاله
شکوفه چون سپه روم روی گردانده است
شده است تا چو قزلباش جلوه گر لاله
بناز بر جگر داغدار خود صائب
که هیچ باغ نمی دارد اینقدر لاله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۲
روشن ز نور صدق بود جان صبحگاه
بی وجه نیست چهره خندان صبحگاه
ز انجم سپهر زر همه شب جمع می کند
بهر نیاز مقدم سلطان صبحگاه
عمر ابد که یافت ز آب حیات، خضر
یک مد نارساست ز دیوان صبحگاه
گر خضر یافت زندگی از آب زندگی
عالم حیات یافت ز احسان صبحگاه
چون آب خضر نیست سیه کاسه و بخیل
عام است فیض چشمه حیوان صبحگاه
از نور صدق، دیده شوخ ستارگان
گردید محو چهره تابان صبحگاه
بادام چشم را به شکر غوطه ها دهد
قند مکرر لب خندان صبحگاه
آید ز فیض صدق طلب بی مزاحمت
گرم از تنور سرد برون نان صبحگاه
چون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهد
طوطی چرخ را شکرستان صبحگاه
تا از شفق نگشته به خون شیر او بدل
بردار کام خویش ز پستان صبحگاه
وقت طلوع را به شکرخواب مگذران
چشم آب ده ز شمسه ایوان صبحگاه
زنهار رومتاب ازین آستان که هست
چرخ از ستاره، ریزه خور خوان صبحگاه
فریاد مرغکان سحرخیز این بود
کای خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!
در دیده تو پرده خواب دگر شود
خالی اگر کنند نمکدان صبحگاه
صائب رخ گشاده بود مشرق امید
کوته مساز دست ز دامان صبحگاه
بی وجه نیست چهره خندان صبحگاه
ز انجم سپهر زر همه شب جمع می کند
بهر نیاز مقدم سلطان صبحگاه
عمر ابد که یافت ز آب حیات، خضر
یک مد نارساست ز دیوان صبحگاه
گر خضر یافت زندگی از آب زندگی
عالم حیات یافت ز احسان صبحگاه
چون آب خضر نیست سیه کاسه و بخیل
عام است فیض چشمه حیوان صبحگاه
از نور صدق، دیده شوخ ستارگان
گردید محو چهره تابان صبحگاه
بادام چشم را به شکر غوطه ها دهد
قند مکرر لب خندان صبحگاه
آید ز فیض صدق طلب بی مزاحمت
گرم از تنور سرد برون نان صبحگاه
چون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهد
طوطی چرخ را شکرستان صبحگاه
تا از شفق نگشته به خون شیر او بدل
بردار کام خویش ز پستان صبحگاه
وقت طلوع را به شکرخواب مگذران
چشم آب ده ز شمسه ایوان صبحگاه
زنهار رومتاب ازین آستان که هست
چرخ از ستاره، ریزه خور خوان صبحگاه
فریاد مرغکان سحرخیز این بود
کای خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!
در دیده تو پرده خواب دگر شود
خالی اگر کنند نمکدان صبحگاه
صائب رخ گشاده بود مشرق امید
کوته مساز دست ز دامان صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۳
از اشک ماست پاکی دامان صبحگاه
از آه سرد ماست رگ جان صبحگاه
دستی بلند ساز که عمر دراز خضر
مدی بود ز دفتر احسان صبحگاه
در بیضه طوطی دل زنگار بسته را
شکرشکن کند شکرستان صبحگاه
هر عقده ای که در دل از انجم سپهر داشت
شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
تنگی ز دل، گرفتگی از سینه می برد
پیشانی گشاده ایوان صبحگاه
از شب چو خون مرده جهان آرمیده بود
پرشور عشق شد ز نمکدان صبحگاه
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس بود وظیفه خور خوان صبحگاه
از اشتیاق جلوه آن آفتاب رو
قد می کشد چو سرو، خیابان صبحگاه
دایم به روی خلق در فیض باز نیست
غافل مشو ز چاک گریبان صبحگاه
عمر دوباره ای که شود تازه جان ازو
آماده است در لب خندان صبحگاه
بیدار می کند دل در خواب رفته را
فریاد بلبلان خوش الحان صبحگاه
چون گاهواره خشک چه بر جای مانده ای؟
تر کن لبی چو طفل ز پستان صبحگاه
مردان به آه گرم مکرر ربوده اند
گوی سعادت از خم چوگان صبحگاه
چون آفتاب شد شفقی چهره ام ز رشک
کز تیغ کیست زخم نمایان صبحگاه
از جبهه گشاده به مطلب توان رسید
صائب مدار دست ز دامان صبحگاه
از آه سرد ماست رگ جان صبحگاه
دستی بلند ساز که عمر دراز خضر
مدی بود ز دفتر احسان صبحگاه
در بیضه طوطی دل زنگار بسته را
شکرشکن کند شکرستان صبحگاه
هر عقده ای که در دل از انجم سپهر داشت
شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
تنگی ز دل، گرفتگی از سینه می برد
پیشانی گشاده ایوان صبحگاه
از شب چو خون مرده جهان آرمیده بود
پرشور عشق شد ز نمکدان صبحگاه
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس بود وظیفه خور خوان صبحگاه
از اشتیاق جلوه آن آفتاب رو
قد می کشد چو سرو، خیابان صبحگاه
دایم به روی خلق در فیض باز نیست
غافل مشو ز چاک گریبان صبحگاه
عمر دوباره ای که شود تازه جان ازو
آماده است در لب خندان صبحگاه
بیدار می کند دل در خواب رفته را
فریاد بلبلان خوش الحان صبحگاه
چون گاهواره خشک چه بر جای مانده ای؟
تر کن لبی چو طفل ز پستان صبحگاه
مردان به آه گرم مکرر ربوده اند
گوی سعادت از خم چوگان صبحگاه
چون آفتاب شد شفقی چهره ام ز رشک
کز تیغ کیست زخم نمایان صبحگاه
از جبهه گشاده به مطلب توان رسید
صائب مدار دست ز دامان صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۵
از ناله نسیمیش به بستان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۶
تا دیده خود کرد چو دستار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه
در آینه بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه
در دیده بی پرده ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در دیده کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده بیدار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقی برسان باده گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه
بر خرقه تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه
لیلی است نمایان شده از پرده محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه
در آینه بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه
در دیده بی پرده ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در دیده کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده بیدار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقی برسان باده گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه
بر خرقه تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه
لیلی است نمایان شده از پرده محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۰
عشق اختیار دل را از دست ما گرفته
طوفان عنان کشتی از ناخدا گرفته
روشنگر نگاه است رخسار مه جبینان
باغ و بهار بوسه است دست حنا گرفته
هر چند در خرابات یکتاست جام خورشید
هر ذره از فروغش جامی جدا گرفته
ملک شهان مغرور شرکت نمی پذیرد
هر شیوه ای ز حسنش ملکی جدا گرفته
تمثال شاخ چشمان یک جا نگیرد آرام
چون نقش حسن شیرین در سنگ جا گرفته؟
رنگ از جهان بیرنگ نتوان به رنگ و بو یافت
منزل به خواب بیند پای حناگرفته
سیلاب ریشه ما نتواند از زمین کند
خار علایق از بس دامان ما گرفته
برهان بی بصیرت باطل شود به حرفی
از دست کور بسیار طفلی عصا گرفته
از زیر تیغ بیرون آورده ام سری مفت
تا سایه از سر من بال هما گرفته
از دور، می مجو بیش در انجمن که بسیار
آب زیاد گردش از آسیا گرفته
نشو و نما توقع از بخت خفته دارم
تا سیر هند کرده است پای حناگرفته
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
بیم خطا ندارد تیر هواگرفته
سرو از دعای قمری پیوسته پای برجاست
هرگز ز پا نیفتد دست دعا گرفته
از زیر چرخ هر کس دل را درست برده است
نشکسته دانه خود از آسیا گرفته
فرموده از رعونت کار قلم به انگشت
هر کس به وقت پیری ترک عصا گرفته
خواهد شدن ز حیرت چون نقش پا زمین گیر
هر رهروی که پیشی بر رهنما گرفته
زافتادگی به مقصد آسان توان رسیدن
تا سرزده است خورشید شبنم هوا گرفته
ما از سخن گرفتیم صائب حیات جاوید
گر خضر از سیاهی آب بقا گرفته
طوفان عنان کشتی از ناخدا گرفته
روشنگر نگاه است رخسار مه جبینان
باغ و بهار بوسه است دست حنا گرفته
هر چند در خرابات یکتاست جام خورشید
هر ذره از فروغش جامی جدا گرفته
ملک شهان مغرور شرکت نمی پذیرد
هر شیوه ای ز حسنش ملکی جدا گرفته
تمثال شاخ چشمان یک جا نگیرد آرام
چون نقش حسن شیرین در سنگ جا گرفته؟
رنگ از جهان بیرنگ نتوان به رنگ و بو یافت
منزل به خواب بیند پای حناگرفته
سیلاب ریشه ما نتواند از زمین کند
خار علایق از بس دامان ما گرفته
برهان بی بصیرت باطل شود به حرفی
از دست کور بسیار طفلی عصا گرفته
از زیر تیغ بیرون آورده ام سری مفت
تا سایه از سر من بال هما گرفته
از دور، می مجو بیش در انجمن که بسیار
آب زیاد گردش از آسیا گرفته
نشو و نما توقع از بخت خفته دارم
تا سیر هند کرده است پای حناگرفته
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
بیم خطا ندارد تیر هواگرفته
سرو از دعای قمری پیوسته پای برجاست
هرگز ز پا نیفتد دست دعا گرفته
از زیر چرخ هر کس دل را درست برده است
نشکسته دانه خود از آسیا گرفته
فرموده از رعونت کار قلم به انگشت
هر کس به وقت پیری ترک عصا گرفته
خواهد شدن ز حیرت چون نقش پا زمین گیر
هر رهروی که پیشی بر رهنما گرفته
زافتادگی به مقصد آسان توان رسیدن
تا سرزده است خورشید شبنم هوا گرفته
ما از سخن گرفتیم صائب حیات جاوید
گر خضر از سیاهی آب بقا گرفته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۵
به جرم این که کله کج نهاده است شکوفه
به روی خاک مذلت فتاده است شکوفه
گره ز کیسه پر زر گشاده است شکوفه
صلای جود به آفاق داده است شکوفه
غنیمت است بگیر از چمن برات نشاطی
درین دو هفته که دفتر گشاده است شکوفه
چگونه فرق کند کوچه را کسی ز خیابان؟
که همچو برف به هر جا فتاده است شکوفه
هوا گرفته ز باغ وجود، فر جوانی
شگفت نیست اگر پیرزاده است شکوفه
اگر نه صحن قیامت شده است عرصه گلشن
به دست باد چرا نامه داده است شکوفه
بساط عیش چرا روزگار پهن نسازد؟
گره ز رشته گوهر گشاده است شکوفه
پیاله گیر که تا چشم باز می کنی از هم
کلاه خسروی از سر نهاده است شکوفه
همیشه می پرد از شوق همچو دیده صائب
ز جلوه که دل از دست داده است شکوفه؟
به روی خاک مذلت فتاده است شکوفه
گره ز کیسه پر زر گشاده است شکوفه
صلای جود به آفاق داده است شکوفه
غنیمت است بگیر از چمن برات نشاطی
درین دو هفته که دفتر گشاده است شکوفه
چگونه فرق کند کوچه را کسی ز خیابان؟
که همچو برف به هر جا فتاده است شکوفه
هوا گرفته ز باغ وجود، فر جوانی
شگفت نیست اگر پیرزاده است شکوفه
اگر نه صحن قیامت شده است عرصه گلشن
به دست باد چرا نامه داده است شکوفه
بساط عیش چرا روزگار پهن نسازد؟
گره ز رشته گوهر گشاده است شکوفه
پیاله گیر که تا چشم باز می کنی از هم
کلاه خسروی از سر نهاده است شکوفه
همیشه می پرد از شوق همچو دیده صائب
ز جلوه که دل از دست داده است شکوفه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۱
ای زمین از سبحه ذکر تو کمتر دانه ای
از خرابات تو مهر گرمرو پیمانه ای
از جلالت برق عالمسوز در هر خرمنی
وز جمالت آفتابی فرش در هر خانه ای
با که گویم، ور بگویم هم که باور می کند
کاین صدف ها پر شده است از گوهر یکدانه ای؟
دل چو بردی از کفم ای زلف دست از جان بدار
این مثل نشنیده ای کز خانه ای دیوانه ای؟
آسمان نیلگون یک مشت خاکستر بود
گر به قدر همت خود رنگ ریزم خانه ای
می کند چشم سیاهش سرمه سایی، ورنه هست
نغمه منصوریی در هر لب پیمانه ای
آسمانها در شکست ما چه یکدل گشته اند
کشتی نه آسیا افتاده چپ با دانه ای
در سر این غافلان طول امل دانی که چیست؟
آشیان کرده است ماری در کبوترخانه ای
صائب آزاده را مگذار در قید جهان
چند در زنجیر باشد عاشق دیوانه ای؟
از خرابات تو مهر گرمرو پیمانه ای
از جلالت برق عالمسوز در هر خرمنی
وز جمالت آفتابی فرش در هر خانه ای
با که گویم، ور بگویم هم که باور می کند
کاین صدف ها پر شده است از گوهر یکدانه ای؟
دل چو بردی از کفم ای زلف دست از جان بدار
این مثل نشنیده ای کز خانه ای دیوانه ای؟
آسمان نیلگون یک مشت خاکستر بود
گر به قدر همت خود رنگ ریزم خانه ای
می کند چشم سیاهش سرمه سایی، ورنه هست
نغمه منصوریی در هر لب پیمانه ای
آسمانها در شکست ما چه یکدل گشته اند
کشتی نه آسیا افتاده چپ با دانه ای
در سر این غافلان طول امل دانی که چیست؟
آشیان کرده است ماری در کبوترخانه ای
صائب آزاده را مگذار در قید جهان
چند در زنجیر باشد عاشق دیوانه ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۷
زاهد از خشکی سبکروحانه بیرون آمدی
صورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدی
خواجه هم می آمد از اندیشه دنیا برون
جغد اگر از گوشه ویرانه بیرون آمدی
برگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدی
خون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعال
تا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدی
دست کوتاهم به زلف سرکش او می رسید
از کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدی
گر به می لبهای جان بخش تو کردی التفات
باده گلرنگ از پیمانه بیرون آمدی
شاهد دامان پاک من همین معنی بس است
کز لباس شرم بی باکانه بیرون آمدی
شاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریت
تا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدی
عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدی
از ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسند
از نیستان نعره شیرانه بیرون آمدی
آسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواست
از چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟
چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیار
آتش از بال و پر پروانه بیرون آمدی
نیست صائب چاردیوار بدن جای حضور
خوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
صورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدی
خواجه هم می آمد از اندیشه دنیا برون
جغد اگر از گوشه ویرانه بیرون آمدی
برگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدی
خون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعال
تا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدی
دست کوتاهم به زلف سرکش او می رسید
از کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدی
گر به می لبهای جان بخش تو کردی التفات
باده گلرنگ از پیمانه بیرون آمدی
شاهد دامان پاک من همین معنی بس است
کز لباس شرم بی باکانه بیرون آمدی
شاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریت
تا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدی
عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدی
از ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسند
از نیستان نعره شیرانه بیرون آمدی
آسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواست
از چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟
چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیار
آتش از بال و پر پروانه بیرون آمدی
نیست صائب چاردیوار بدن جای حضور
خوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۴
چند در ایام گل عزلت گزین باشد کسی؟
در بهار این چنین زیر زمین باشد کسی
حسن یوسف در خزان از زردی آیینه است
نیست عیبی در جهان گر پاک بین باشد کسی
جذبه ای کو کز نگین دان این نگین را بر کند؟
چند در گردون حصاری چون نگین باشد کسی؟
تا مگر آهوی فرصت را تواند صید کرد
به که چون صیاد دایم در کمین باشد کسی
نام اگر نیک است اگر بد، سنگ راه سالک است
در طلسم نام تا کی چون نگین باشد کسی؟
زلف جانان را چه نسبت با حیات جاودان؟
حیف باشد اینقدر کوتاه بین باد کسی!
جامه خاکستری آب حیات آتش است
عشق می خواهد که خاکسترنشین باشد کسی
خنده کردن، رخنه در قصر حیات افکندن است
خانه دربسته باشد تا غمین باشد کسی
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
به که فارغ از خیال مهر و کین باشد کسی
در بهار این چنین زیر زمین باشد کسی
حسن یوسف در خزان از زردی آیینه است
نیست عیبی در جهان گر پاک بین باشد کسی
جذبه ای کو کز نگین دان این نگین را بر کند؟
چند در گردون حصاری چون نگین باشد کسی؟
تا مگر آهوی فرصت را تواند صید کرد
به که چون صیاد دایم در کمین باشد کسی
نام اگر نیک است اگر بد، سنگ راه سالک است
در طلسم نام تا کی چون نگین باشد کسی؟
زلف جانان را چه نسبت با حیات جاودان؟
حیف باشد اینقدر کوتاه بین باد کسی!
جامه خاکستری آب حیات آتش است
عشق می خواهد که خاکسترنشین باشد کسی
خنده کردن، رخنه در قصر حیات افکندن است
خانه دربسته باشد تا غمین باشد کسی
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
به که فارغ از خیال مهر و کین باشد کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۰
دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
در حریم سینه من دل نبودی کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
در حریم سینه من دل نبودی کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۰
گر چه خالی کردم از خون صد ایاغ از تشنگی
دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد
بس که دل در سینه من بود داغ از تشنگی
بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی
حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست
چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی
شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر
نیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی
دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد
بس که دل در سینه من بود داغ از تشنگی
بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی
حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست
چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی
شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر
نیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی