عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۳
خاک را دامان پر زر می کند فصل خزان
بادها را کیمیاگر می کند فصل خزان
شاخساران را به رنگ عود برمی آورد
برگها را صندل تر می کند فصل خزان
طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را
حله طاوس در بر می کند فصل خزان
از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس
آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان
می پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحرای محشر می کند فصل خزان
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزان
برگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاک
پای خواب آلود را پر می کند فصل خزان
بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب
برگها را دست دلبر می کند فصل خزان
گر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاست
خرقه صد پاره در بر می کند فصل خزان
از رخ چون زعفران، چین جبین خاک را
خنده رو چون سکه زر می کند فصل خزان
در کهنسالی عیار فکرها روشنترست
آبها را پاک گوهر می کند فصل خزان
شوق آتش را هوای سرد، دامان صباست
رغبت می را فزونتر می کند فصل خزان
می کند از پیکر بستان لباس عاریت
برگ پوشان را قلندر می کند فصل خزان
بر امید خط پاکی از جهان رنگ و بو
هر چه دارد خرج دفتر می کند فصل خزان
می زند بتخانه گلزار را بر یکدگر
کار ابراهیم آزر می کند فصل خزان
برگها را می کند در کف زدن بی اختیار
چون سماع بیخودی سر می کند فصل خزان
گر چنین از آه سرد آتش زند در بوستان
عندلیبان را سمندر می کند فصل خزان
از برات عیش، صائب دامان آفاق را
با پریشانی توانگر می کند فصل خزان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۹
فارغند از قید چرخ نیلگون دیوانگان
رفته اند از حلقه ماتم برون دیوانگان
هر دم از بی اختیاری صورتی بر می کنند
مهره مومند در دست جنون دیوانگان
سنگ طفلان چیست، کز جان و دل سختی پذیر
کوه را سازند بی صبر و سکون دیوانگان
در بیابانی که باشد لاله زارش بوی خون
مست گردند از شراب لاله گون دیوانگان
تا ز چشم شور ارباب خرد ایمن شوند
می زنند از داغ، نعل واژگون دیوانگان
بلبلان دیوانه اند و بوی گل از اتحاد
می دود در کوچه و بازار چون دیوانگان
می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
می شوند آشفته صائب از فسون دیوانگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۰
سوخته است از آتش گل اشتهای بلبلان
نیست چیزی غیر بوی گل غذای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل چید ازین گلشن که باز
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
خار در چشم خزان ریزد نسیم جلوه اش
گر نپیچد شاخ گل سر از رضای بلبلان
سخت می ترسم چو برگ لاله گردد داغدار
گوش گل از ناله دردآشنای بلبلان
جذبه ای با ناله عشاق می باشد که گل
می دود از پوست بیرون در هوای بلبلان
چون گل کاغذ بود با تازه رویان بهار
نغمه های خشک مطرب با نوای بلبلان
سبزه خوابیده ای نگذاشت در گلزارها
های هوی می پرستان، های های بلبلان
غنچه مستور را خواهد فتاد از بام طشت
گر چنین بی پرده خواهد شد صدای بلبلان
غنچه نشکفته در گلزار نتوان یافتن
از نسیم نغمه های دلگشای بلبلان
چاک در دیوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
گر چنین بالد گل از مدح و ثنای بلبلان
از نوای عندلیبان باغ پر آوازه است
شاخ گل دستی است از بهر دعای بلبلان
خرده گیری نیست کار کیسه پردازان عشق
ورنه گل آماده دارد خونبهای بلبلان
نیست آن بی درد را پروای عاشق، ورنه گل
تا سحر چون شمع می سوزد برای بلبلان
جنگ دارد با محبت خواب، ورنه شاخ گل
کرده است از غنچه سامان متکای بلبلان
می کند قانون عشرت ساز بهر گلستان
نوبهار از مد آواز رسای بلبلان
ناله تنهایی من بی اثر افتاده است
ورنه شاخ گل گذارد سر به پای بلبلان
صائب ایام خزان جوش بهاران می زنند
تا صریر کلک من شد پیشوای بلبلان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۱
مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۵
چند چون خامان نظر بر ماهتاب انداختن؟
تا کی این مشت نمک در چشم خواب انداختن؟
گر چه از من خامتر صیدی ندارد کوی عشق
می توان در سینه گرمم کباب انداختن
بس که از خواب پریشان چشم من ترسیده است
چشم نتوانم به چشم نیمخواب انداختن
گر نیندازد، ستم بر نوبهار خود کند
در خزان هر کس که بتواند شراب انداختن
در میان دلبران از چشم پر کار تو ماند
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
سر چو شبنم در کنار آفتاب انداختن
عشرت ده روزه را عیش مخلد کردن است
مهر گل از دور بینی بر گلاب انداختن
پیش من خوشتر بود از منت آب حیات
تشنه لب خود را به دریای سراب انداختن
دانه در صحرای پر آتش پریشان کردن است
در زمین شور، گوهر چون سحاب انداختن
قلب روی اندود خود را سیم خالص کردن است
نور بر آب روان چون ماهتاب انداختن
به که صائب بر ندارد چشم از رخسار ماه
هر که نتواند نظر بر آفتاب انداختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۲
نیست آسان خون نعمت های الوان ریختن
برگریزان مکافات است دندان ریختن
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک می باید به دامان ریختن
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
چند آب سرد بر خون شهیدان ریختن؟
تلخی منت حلاوت می برد از شهد جان
آبرو نتوان برای آب حیوان ریختن
با سبکروحان به سر بر، تا توانی همچو گل
در کنار دشمن خود خرده جان ریختن
می تواند بلبل ما از غبار بال و پر
در گریبان خزان رنگ گلستان ریختن
بر سر شورست اشکم، نوح تردستی کجاست
تا ز چشمم یاد گیرد رنگ طوفان ریختن
آنقدر موج حلاوت زد دهان او که مور
می تواند قندها از شیره جان ریختن
حسن را صائب گزیر از دودمان زلف نیست
شمع عالمسوز را بی رشته نتوان ریختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۱
لشکر خط ملک حسنت را به هم خواهد زدن
صفحه رخساره ات را خط قلم خواهد زدن
می شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبت
سبزه خط خیمه بیرون از عدم خواهد زدن
سنبل کاکل ز گلزارت هوا خواهد گرفت
پس خم از روی تو زلف خم بخم خواهد زدن
خال دزدت در ترازو می گذارد سنگ کم
رونق دکان حسنت را به هم خواهد زدن
سبزه خط گلستانت را فرو خواهد گرفت
زلف گلبانگ بلندی بر قدم خواهد زدن
کلک تقدیر از دوات نافه آهوی چین
خط بیزاری به رخسارت رقم خواهد زدن
می نشیند قهرمان خط به تخت انتقام
بر سر زلف کجت تیغ دو دم خواهد زدن
سنبل زلفت ترا خواهد شدن دل شاخ شاخ
خار بر رخسار گل نیش ستم خواهد زدن
از دل آینه آه سرد سر خواهد کشید
شام از صبح بناگوش تو دم خواهد زدن
لشکر کاکل ترا از سر پریشان می شود
خط مشکین شانه بر زلف ستم خواهد زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۶
غنچه سان مهر خموشی بر لب گفتار زن
یا چو لب وا کردی از هم غوطه ها در خار زن
جانب سنبل عزیز و خاطر گل نازک است
نغمه خونین گره در غنچه منقار زن
چند خواهی پای در گل بود در صحن چمن؟
ای گل کاهل شبیخونی بر آن دستار زن
بگسل از سررشته تسبیح ای کوتاه بین
حلقه بر موی میان کفر چون زنار زن
اختیار باغ در دست رضای بلبل است
رخصت از بلبل بگیر آنگه در گلزار زن
رو گشاده چون هدف در خاکدان دهر باش
خنده رنگین به پیکان چون لب سوفار زن
چاره آیینه رسوا، شکستن می کند
حرف حق تا نشنوی منصور را بر دار زن
نیست دستار ترا از طره بهتر هیچ گل
شاخ گل گو در هوایش بر زمین دستار زن
روی گرمی از تو دارد چشم، کلک ترزبان
نیش برقی بر رگ این ابر گوهربار زن
چاشنی هر دهن را یافتی صائب برو
بوسه چندی به رغبت بر دهان یار زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۲
چرخ را خاکستری از برق سودا کرد حسن
نقطه خاک سیه را چون سویدا کرد حسن
غوطه در خون شفق زد ساعد سیمین صبح
تا به خونریز اسیران دست بالا کرد حسن
کوه طوری را که بر زانوی تمکین تکیه داشت
از نگاه برق جولان آتشین پا کرد حسن
غوطه در موج حلاوت زد زمین و آسمان
تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن
می برد هر قطره اشکم لذتی از دیدنش
شبنم این بوستان را چشم بینا کرد حسن
کوه را دل آب شد تا لعل او سیراب گشت
غوطه در خون زد جهان تا رنگ پیدا کرد حسن
صورت احوال مجنون چون بماند در نقاب؟
نقش پای ناقه را آیینه سیما کرد حسن
دیده را آیینه دار مهر کردن مشکل است
حیرتی دارم که چون خود را تماشا کرد حسن
(دید دیگر نیست) ما را تاب درد انتظار
نعمت فردوس را اینجا مهیا کرد حسن
طفل شوخ و عزت مصحف، چه فکر باطل است؟
دفتر دل را به یک ساعت مجزا کرد حسن
گر چه صائب روز ما را تیره تر از زلف ساخت
داغ ما را آفتاب عالم آرا کرد حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۳
می گدازد شیشه دل را می رنگین حسن
دل ز ساغر می برد صهبای دل شیرین حسن
نوبهار خنده گل در گریبان بگذرد
عالم افروزی کند چون خنده رنگین حسن
خویش را در کوچه بند آستین می افکند
پنجه موسی ز شرم ساعد سیمین حسن
عشق را نتوان به رنگ و بو شکار خویش کرد
دست خالی آید از گلشن برون گلچین حسن
بلبلان را روی گرم گل نوا پرداز کرد
آتشین گفتار گردد عشق از تلقین حسن
بوی آن سیب زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروری کفرست در آیین حسن
از شبیخون هوس گلزار عصمت ایمن است
تا چراغ شرم سوزان است بر بالین حسن
صرصر بی اعتدالی در بهار عشق نیست
رنگ و بو هرگز نمی بازد گل (و) نسرین حسن
در تماشاخانه فردوس خون خود خورد
دیده هر کس که چون صائب بود گلچین حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۵
می گذشت از پرده های آسمان فریاد من
برنمی آید کنون از آشیان فریاد من
در جوانی می گذشت از سنگ خارا ناله ام
تیر بی پر شد ز قد چون کمان فریاد من
یک نوا دارم ولی چون بلبل از نیرنگ گل
جلوه دیگر کند در هر دهان فریاد من
نیست چون بلبل، زبانی ناله پر شور من
همچو نی خیزد ز مغز استخوان فریاد من
گر چه صحبت یک نفس باشد جدایی مشکل است
از فراق تیر باشد چون کمان فریاد من
بلبلان را ناله من بر سر شور آورد
من چو نالم خیزد از چندین زبان فریاد من
می خورم افسوس بر عهدی که بودم در چمن
در قفس نبود ز هجر آشیان فریاد من
می شود هر برگ سبز او زبان بلبلی
پهن گردد گر به صحن گلستان فریاد من
ابر نتوانست گشتن سرمه آواز رعد
چون شود در پرده های دل نهان فریاد من؟
من به امید تو گاهی می شدم دستانسرا
تا تو رفتی شد غریب گلستان فریاد من
سرکش افتاده است آن رعنا، وگرنه سرو را
سر به گلشن داد چون آب روان فریاد من
کی چنین آواره می شد فکر من هر جانبی؟
مستمع می یافت گر در اصفهان فریاد من
کوه چون ابر بهاران روی در صحرا نهد
گر شود با رعد صائب همعنان فریاد من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۷
چون زند موج حلاوت کلک شکر بار من
پسته خندان شود لب بسته از گفتار من
دامن فکر من است از دامن گل پاکتر
چشم شبنم می پرد در حسرت گلزار من
چون صدف دریادلان را باز می ماند دهن
گوهرافشانی کند چون کلک گوهربار من
در پس آیینه از خجلت نهان گردیده اند
طوطیان در روزگار کلک شکر بار من
عالمی بیدار شد از ناله ام، گویا شده است
مشرق صبح قیامت رخنه منقار من
سرو و شمشاد و صنوبر پایکوبان می شوند
هر که خواند در چمن یک مصرع از افکار من
حلقه بیرون در کرده است خلط و زلف را
بر بیاض گردن سیمین بران اشعار من
شیشه گردون خطر دارد ز زور باده ام
کیست تا بر لب گذارد ساغر سرشار من؟
سینه افسرده گلشن در ایام خزان
می زند جوش بهار از گرمی گفتار من
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
کوه را گر دل فشارد ناله های زار من
همچو کوه قاف در موج پری پنهان شده است
بیستون عشق از فرهاد شیرین کار من
دست گلچین غنچه از جوش بهاران می شود
ورنه چوب منع را ره نیست در گلزار من
مزد کار من ز ذوق کار من آماده است
کارفرما فارغ است از اهتمام کار من
رشته موج سراب از جوش گوهر بگسلد
آستین چون برفشاند ابر گوهربار من
بحر نتواند نفس دیگر ز جزر و مد کشید
گر چنین بر خود ببالد گوهر شهوار من
بر دل آزاده خود بار خود را بسته ام
نیست دوش هیچ کس چو سرو زیر بار من
چون نفس در دل نگردد عندلیبان را گره؟
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
از پشیمانی لب خود را به دندان می گزد
هر که اندازد ز نادانی گره در کار من
روی در آیینه زانوی خود آورده ام
نیست چون طوطی وبال دیگران زنگار من
جلوه دست حمایت می کند ز آهستگی
بر سر موران ره، پای سبکرفتار من
درد بر من صائب از درمان گواراتر شده است
دست از دست مسیحا می کشد بیمار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۱
آه می دزدد نفس در سینه افگار من
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
پرده گنج است ویرانی، که تا محشر مباد
سایه افتادگی کم از سر دیوار من!
بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشید
چند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده است
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من
آسیا را دانه جان سخت من دندان شکست
آسمان بیهوده می کوشد پی آزار من
گر چه از مژگان کلکم آب حیوان می چکد
می توان گرد کسادی رفت از بازار من
هیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره می زد در رکاب سیل دایم خار من
صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
رشته تسبیح در تاب است از زنار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۱
ناله را درد از دل افگار می آرد برون
زخم ناخن نغمه را از تار می آرد برون
تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشد
کجروی را راه تنگ از مار می آرد برون
حسن برگیرد همان افتاده خود را ز خاک
سایه را مهر از ته دیوار می آرد برون
سرکشان را می تواند بر سر رحم آورد
هر که تیغ از قبضه کهسار می آرد برون
می خلد در دیده اش خار ندامت عاقبت
راه پیمایی که از پا خار می آرد برون
می برد داغ کلف هر کس که از رخسار ماه
سینه ما را هم از نگار می آرد برون
دید در آیینه گل هر که رخسار خزان
از گلستان دیده خونبار می آرد برون
زلف کافر را غبار خط مسلمان می کند
سر ز جیب سبحه این زنار می آرد برون
دامن از خار شلایین علایق جمع کن
کز گریبان صد گل بی خار می آرد برون
رشته جان را کند هر کس که صائب بی گره
سر ز جیب گوهر شهوار می آرد برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۹
چون ز طرف باغ آن سرو روان آید برون
گل ز دنبالش چو سنبل موکشان آید برون
ریزد از خون غزالان حرم رنگ شکار
چون به عزم صید آن ابرو کمان آید برون
می گشاید جوی خون از مغز سنگ خاره را
ناله هر کس چو نی از استخوان آید برون
هر تمنایی که پختم زیر گردون خام شد
زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
خامه من پیشتر از نامه می گردد تمام
نی سوار از دشت پر آتش چسان آید برون؟
راز عشق از پرده ناموس بیرون اوفتاد
چون ز تسخیر فروغ مه کتان آید برون؟
آه می آید برون از سینه پر ناوکم
همچو شیری کز میان نیستان آید برون
برنمی گردم به در بستن ازین بستانسرا
بسته ام همت که نخل باغبان آید برون!
سایه میخانه صائب از سر ما کم مباد!
هر که پیر آید به این منزل جوان آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۱
گوهر راز از دل بی تاب می آید برون
گنج ازین ویرانه چون سیلاب می آید برون
خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگی
گر به خاکم خط کشی، خوناب می آید برون
بستن لب بر در روزی کند کار کلید
کوزه از خم پر شراب ناب می آید برون
از میان نازک او گر برآید پیچ و تاب
رشته جان هم ز پیچ و تاب می آید برون
می شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام
گر چنین آه از دل بی تاب می آید برون
بس که از سوز دلم دیوار و در تفسیده است
خشک از ویرانه ام سیلاب می آید برون
روزیش خون جگر می گردد از دریای شیر
هر که بی می در شب مهتاب می آید برون
هر که از ناقص عیاری نیست خالص طاعتش
روسیاه از بوته محراب می آید برون
از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا
از زمین من به ناخن آب می آید برون
از می گلگون یکی صد شد صفای عارضش
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت
از دهانش گوهر سیراب می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۰
تا به عزم صید آن بی باک می آید برون
خون ز چشم حلقه فتراک می آید برون
تنگدستی راست لازم گریه بی اختیار
وقت بی برگی سرشک از تاک می آید برون
می خورد چون عیسی از سرچشمه خورشید آب
هر نهالی کز زمین پاک می آید برون
نیست ممکن دود را آتش عنانداری کند
آه بی تاب از دل غمناک می آید برون
ناتوانان را شود موج حوادث بال و پر
سالم از بحر خطر خاشاک می آید برون
خواجه می آید برون از فکر دنیای خسیس
دانه قارون اگر از خاک می آید برون
می شود از شعله غیرت دل خورشید آب
چون عرق زان روی آتشناک می آید برون
از ضعیفان می شود روشن چراغ سرکشان
بال آتش از خس و خاشاک می آید برون
زاهدان را نیست آه و ناله تر دامنان
دود بیش از هیزم نمناک می آید برون
جوش مستی می کند ما را خلاص از حبس خاک
دست ساغر گیر ما از تاک می آید برون
صبح عشرت می کنندش نام، این نادیدگان
آه سردی کز دل افلاک می آید برون
رزق اگر بر آدمی عاشق نمی باشد، چرا
از زمین گندم گریبان چاک می آید برون؟
نیست صائب کار هر کس سینه بر آتش زدن
از دو صد عاشق یکی بی باک می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۷
خط به تمکین آید از لعل دلبر برون
سبزه با لنگر ز زیر سنگ آرد سر برون
سرمه بخت سیه روشندلان را کیمیاست
اخگر آید شسته رو از زیر خاکستر برون
راه جان بخشی بر آن لب شرم نتوانست بست
هر چه در گوهر بود می آید از گوهر برون
دولت آتش پا و آب زندگی سنگین رکاب
از سیاهی تشنه لب زان آمد اسکندر برون
نی به ناخن گر کنند، از خجلت لبهای او
پای نگذارد ز بند نیشکر شکر برون
مهر خاموشی شود از گرمی هنگامه آب
لال می گردد سپندی کآید از مجمر برون
در دل تاریک حرف تلخ را تأثیر نیست
کی رود خامی به جوش بحر از عنبر برون؟
پای گستاخی منه بیرون ز حد خود که مور
رشته عمرش شود کوته چو آرد پر برون
چشم بستن باشد از دنیا نظر واکردنش
چون حباب از بحر هستی هر که آرد سر برون
زشت رویی پرده چشم تماشایی بس است
زشت رویان از چه می آیند با چادر برون؟
چون چراغ روز در چشمش جهان گردد سیاه
صبح اگر از یک گریبان با تو آرد سر برون
تا به خاک افتاد صائب سایه بالای او
می زند ناخن به دل خاری که آرد سر برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۰
دیده خونبار می خواهد نسیم پیرهن
تشنه دیدار می خواهد نسیم پیرهن
پرده ناموس زندان است حسن شوخ را
کوچه و بازار می خواهد نسیم پیرهن
بی سبب چشم زلیخا سرمه ضایع می کند
چشم چون دستار می خواهد نسیم پیرهن
مشک را با سینه چاکان التفات دیگرست
خاطر افگار می خواهد نسیم پیرهن
فیض از مژگان خواب آلودگان رم می کند
دیده بیدار می خواهد نسیم پیرهن
غنچه راز زلیخا هرزه خند افتاده است
عاشق ستار می خواهد نسیم پیرهن
خوش دکانی بر قماش ماه کنعان چیده است
جلوه همکار می خواهد نسیم پیرهن
پیچ و تاب سعی در دام آورد نخجیر را
جان جوهردار می خواهد نسیم پیرهن
از خم زلفش که خون نافه را پامال کرد
خاتم زنهار می خواهد نسیم پیرهن
هر سحابی را دل از سرچشمه ای می نوشد آب
چشم طوفان بار می خواهد نسیم پیرهن
زان عبیر ناز کز زلف تو می ریزد به خاک
یک گریبان وار می خواهد نسیم پیرهن
فکر صائب را دلی چون برگ گل باید تنک
ساحت گلزار می خواهد نسیم پیرهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۵
جلوه مستانه آن سرو قامت را ببین
چشم بگشا موجه دریای رحمت را ببین
سر به جای ذره می رقصد درین نخجیرگاه
تیغ بازی های آن خورشید طلعت را ببین
موجه دریا نگنجد در دل تنگ حباب
بگذر از سر جوهر تیغ شهادت را ببین
سیر سیل نوبهاران بر فراز پل خوش است
در جهان آب و گل شور حقیقت را ببین
ریسمان را پنبه کردن صرفه حلاج نیست
در لباس کثرت ای منصور وحدت را ببین
نیست چون از غیب روزی دیده حق بین ترا
چهره آیینه داران حقیقت را ببین
می چکد خون حلال من ز طرف دامنش
لاله بی داغ صحرای شهادت را ببین
می درخشد دولت از بال هما چون آفتاب
در جبین جغد انوار سعادت را ببین
تار و پود مخمل از خواب پریشان بسته اند
دست بالین کن شکر خواب فراغت را ببین
غافل از اسباب شکرای خواجه خودبین مشو
بر سر هر رهگذر ارباب حاجت را ببین
می توان در پرده حسن یار را بی پرده دید
صائب از ارباب معنی باش و صورت را ببین