عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰۰
چهار چیز بدو چیز داد نیز هم او
بخلق زهد و امان و بدین صلاح و نظام
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰۸
زین هر دو زمین هر چه گیا روید تا حشر
بیخش همه روئین بود و شاخ طبر خون
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۱۸
دریا گر آن بود که بدو در گهر بود
دریاست مدح گوی خداوند را دهان
در زیر امر اوست جهان و جهان خود اوست
یا رب خدایگان جهانست یا جهان
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۲۲
شاه گیتی خسرو لشکر کش لشکر شکن
سایۀ یزدان شه کشور ده کشور ستان
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۲
همیشه بود نعمتت را خورنده
چه آزاد و بنده چه خرد و چه رنده
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۷
ترا هست محشر رسول حجاز
دهنده بپول چنیوت جواز
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۹۴
چنان دان که این هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه ار بشنوی
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
عید مبارک آمدو بر بست روزه بار
زان گونه بست بار که پیرار بست و پار
در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان
میل شراب دار کند طبع روزه دار
بی شک بطبع عید خوش آیدش آنکه او
در باغ گل نماید و در راغ لاله زار
در دست ازو ستاره و دو چشم ازو فروغ
در طبع ازو سخاوت و در مغز ازو بخار
بی نو بهار بیند ازو دیدۀ طرب
در باغ جام تازه گل سرخ کامگار
بر دست لاله کارد و بر رخ زند فروغ
در طبع آتش آرد و بر سر زند شرار
باد بهار چونکه ازین پس بروز چند
صحرای نو بهار نماید چو قندهار
زلف بنفشه تاب در آرد ببوستان
گه زار زار مرغ بنالد بمرغزار
گه پوی پوی پر در آرد ببوستان
رخسار لاله رنگ برآورد بکوهسار
مرجان فروغ لاله برون آید از چمن
مینا نهاد برگ برون آید از چنار
در بوستان نهند بهر جای مجلسی
چون طبع عشق پرور و چون خان شاد خوار
غلتان میان تودة گل عاشقان مست
از غم کنار کرده و معشوق در کنار
گه لب بسوی باده و گه دست سوی گل
گه گوش سوی بربط گه چشم سوی یار
دانم که نوبهار چنینست و بیش ازین
با هجر یاربهره ندارم ز نو بهار
خودکام و بردبار دلی دارم ، ای عجب
فریاد و جور ازین دل خودکام بردبار
صدبار گفتمش که ، چو کار تو نیست عشق
ره باز جوی و رخت بپرداز و سر مخار
امروز مهر بیشتر آرد همی ز دی
و امسال عشق بیشتر آرد همی ز پار
ای دل ، بعاشقی چه شتابی ؟ عنان بکش
و آن عشوه های عشق بیک ره فروگذار
تا کی هوا ؟ حدیث مه نیکوان ببر
تا کی غزل ؟ مدیح سر خسروان بیار
زیبا همام دولت و فرخ جمال دین
کورا گزید دولت و دین کرد اختیار
میرانشه بن قاورد ، آن خسروی کزوست
میری و خسروی طرب افزای و نامدار
بر طبع ورای اوست کم و بیش راگذر
بر خشم و حلم اوست بد و نیک را گذار
در خشم او سیاست و بر عفو او امید
در رای او براعت و در طبع او وقار
ای روزگار بندۀ رای تو روز عزم
وی آفتاب چاکر روی تو روز بار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار ؟
گر زتو بندنایبه بگشاید از فلک
تیر تو برج کنگره بردارد از حصار
مانند تو سوار ندیدست روز جنگ
الماس آب چهره و شبرنگ را هوار
در دامن فنا ز نهیب تو گم شوند
گردان کار دیده و شاهان کامگار
مر دشمن ترا دو لقب داد آسمان
دون همت نگونه و بدبخت خاکسار
ز آسیب نعل خنگ تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
از بهر آنکه مار بپیچد چو رمح تو
در طبع و جان سرشت خداوند سهم مار
خصم تو و کمان تو بر یکدگر بجنگ
بیدل دو عاشقند بهجران بسنده کار
ورنه چرا گمان تو بر دست تو بدو
پیکان آبداده فرستد بیاد گار؟
گور افکند بباد و سوار افکند بعکس
تیغ تو در نبرد و سنان تو در شکار
گردافکنی که با تو بمیدان برون شود
بر وعده گاه مرگ نهد جان بانتظار
با سهم جنگ تو ز نهیب کمند تو
از حلقۀ کمر بهراسد دل سوار
در شعر چون بنام تو بندند قافیت
فارغ شود سخن ز مجازات و استعار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای آفتاب گاه سعادت که جاه را
دوران آسمان چو تو ننمود شهریار
در جشن روز عید می لعل فام خواه
بگزار در مراد چنین جشن صد هزار
زان می ستان کجا شود از رنگ و بوی او
باد هوا و خاک زمین لعل مشکبار
در طبع تو ز رنگ و فروغ از ره خرد
دارد چهار چیز درو نسبت از چهار
یاقوت گل فروغ و گل ارغوان نسب
بیجادۀ معنبر و مرجان لاله کار
تا تاج و بند تلخ و خوش آید برخرد
تا تخت و دار نیک و بد آید بهوشیار
با تاج باد ناصح تو بر فراز تخت
با بند باد حاسد تو بر فراز دار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
ایا بجود و بآزادگی بدهر مثل
جهان بکلک تو و کف تو فکنده امل
چگونه رنجه نباشم برنج تو ؟ که مرا
ز نعمت تو بود مغز استخوان بمثل
اگر ز فکرت تو دوش خواب خوش کردم
چه من رهی ، چه پرستندگان لات و هبل
وگر خلاص تو امروز دیرتر بودی
بجان بنده غم آورده بد پیام اجل
خدای عزوجل فضل کرد با تن تو
بشکر کوش بپیش خدای عز وجل
سعادت تو ز بر دست گشت و نیک آورد
که حلق خصم تو گیرد زمانه زیر بغل
نه دولتیست که آنرا بود هنوز و بال
نه شادییست که آنرا بود هنوز بدل
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
آمد رمضان بخیر مقدم
دیشب بسلام خان اعظم
جمشید زمان سکندر وقت
مقصود وجود نسل آدم
ای امر تو چون نفاذ تقدیر
وی حکم تو چون قضای مبرم
از کلک تو کار مملکت راست
وز سهم تو قامت فلک خم
چون سدره مقام تو معلی
چون کعبه مکان تو مکرم
گرد ره تست مشک تاتار
خاک در تست آب زمزم
انفاس تو دلفریب و جان بخش
همچون نفس مسیح مریم
در رمح تو عزل و نصب مضمر
در تیغ تو فتح و کسر مد غم
پیش تو عیان و آشکارست
هر نکته که مشکلست و مبهم
اسرار امور کن فکان را
مرأت ضمیر تست محرم
جمشید برای نام کرده
نام تو سواد نقش خاتم
در نام بزرگ تست گویی
فی الجمله خواص اسم اعظم
هر چند نشد بر آدمیزاد
ملک ازل و ابد مسلم
بر ذات تو وقف کرده ایزد
مقصود و مراد هر دو عالم
افسون حسود با موالیت
افسانۀ روبهست وضیغم
در گردن خصم روز هیجا
پیچیده سنان تو چو ارقم
خاک در تست قصر قیصر
گرد ره تست رخش رستم
خر گاه رفیع مملکت را
بستی بطناب عدل محکم
ای خسرو روزگار ، عمریست
تا با ندمم ندیم و همدم
ما را ز متاع این جهان بود
آشفته دلی ، چو زلف پر خم
چون سنبل زلف مشکبویان
شوریده و بی قرار و در هم
یک لحظه نبود سینه بی آه
یک لحظه نبود دیده بی نم
از حادثه عندلیب طبعم
بی نطق بماند لال و ابکم
ناگاه بشست فیض جودت
گرد از رخ بخت من چو شبنم
بر داشت بکلی از دل من
اندیشۀ بیش و انده کم
شکرست که بر جراحت من
هم مرحمتت نهاد مرهم
گر چارۀ کار مان نکردی
کی کار رهی شدی فراهم ؟
خصم تو اگر چه از مصایب
پوشد چو فلک لباس ماتم
از دولت تو مدیح خوانت
در پای کشد قبای معلم
چون با همه کس ترا نظر هست
می کن نظری بسوی ما هم
تا در پس گریه هست خنده
تا در پی شادیست ماتم
بادا لبت از نشاط خندان
بادا دلت از سرور خرم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
المنه لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگر باره درخشان
المنه لله که آراست دگر بار
دیوان خراسان بسزاوار خراسان
المنه الله که از کشتی عصمت
شد نوح نبی بی خطر از آفت توفان
المنه الله که یوسف بامارت
بنشست و عدو گشت اسیر چه خذلان
در دیدۀ دینست خردمندی او نور
در پیکر ملکست هنرمندی او جان
محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید
ممتاز کریمان بتو چون کشت بباران
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
مرا درین تن و این دیدۀ چو لاله ستان
همی فزاید نور و همی فروزد جان
وزین فروزش جان و از آن فزایش نور
نداد بهره از آن چهره جز مرا یزدان
اگر بچشم کسان دلربای من نه نکوست
سپاس از آن که نکوی منست و زشت کسان
ز گرگ چون رمه ایمن بود چنان نبود
که در فراغ تن آسان بود همیشه شبان
من آن کسم که مرا در خیال چهرۀ او
نگارخانه شود خانه پر می و ریحان
وگر بچهرۀ او ژرف ژرف در نگری
گمان برم که تو بر عشق او کنی تاوان
بزرگوار خدایا ، که شکل یک صورت
مرا نمود چنین و ترا نمود چنان
مرا روان و زبانی ز کردگار عطاست
بمهر و مدح همی پرورم روان و زبان
روان بمهر نگاری که اوست فخر زمین
زبان بمدح بزرگی که اوست فخر جهان
وجیه دولت ابوعاصم ، آنکه عصمت او
همی حصار کند بر حریم او سبحان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
چو کوس عید ز درگه بکوفتند پگاه
پگاه رفت بعید آن نگار زی درگاه
بشاخ سوسن آزاد برفگنده قبا
ببرگ سنبل خوشبوی بر نهاده کلاه
بهر زمین که بر افگنده سایۀ رخ و زلف
گل سپید بر و توده گشت و مشک سیاه
ز روی و قدش بر سرو ماه پیدا شد
بجوشن اندر سرو و بمغفر اندر ماه
درست گشت از آن خوب چهر خرگاهی
که حور گیرد آری غنیمت از خرگاه
اگر نظاره جهان بر سپاه و عید بدند
نظاره بود بر آن ماه روی عید و سپاه
ز نور عید و ز زیب سپاه پنداری
بنور و زیب فزون بود روی آن دلخواه
سرشک و پشت رهی را دوتا و رنگین کرد
بنفش چهرۀ رنگین و بوی زلف دوتاه
ز بوی زلفش بر باد بیضۀ عنبر
ز نقش رویش بر خاک رزمۀ دیباه
ز عشق آن بر چون نقره کرد اشک مرا
روان و سرخ بمانند نقره اندر گاه
بجای دیده بسر در بنفشه و گل یافت
هر آنکسی که بدان روی و موی کرد نگاه
ز روشنی رخ او گفتیی مثال ستد
ز رای روشن خواجه عمید ملک پناه
فخار آل سری ، خواجۀ عمید شرف
وزیر زادۀ شاهنشه بن شاهنشاه
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست
جمال مسند و صدر کمال و آلت جاه
روان ببرتری از شخص او شدست شریف
خرد بروشنی از رای او شدست آگاه
صفات نعمت او چون جهان کند پانصد
خیال نعمت او چون فلک کند پنجاه
اگر بجاه وی از آفتاب نامه رسد
نوشته باشد عنوان که : عبده و فداه
فلک پدید نیارد چو دولتش دولت
زمانه یاد نیارد چو درگهش درگاه
ایا بزرگ عمیدی ، که نور روحانی
بپیش رای تو آرد سجود بی اکراه
هر آن کسی که ببیند کمال قدر ترا
گمان برد که باشباه تو نیابد راه
من این نگویم کاشباه را بتو ره نیست
ولیک نیست ز اقران تو ترا اشباه
تو آن کریم نژادی ، کجا گنه کاری
بخشم تو ز تو هرگز ندید باد افراه
ز بسکه عفو تو پیش گتاه باز شود
گناهکاز نترسد همی ز جرم گناه
هر آن شفاه که بوسید دست فرخ تو
روان گذار نیارد بر آن شریف شفاه
میاه تا بسخای کفت نشد موصوف
حیات جانوران را سبب نگشت میاه
درم ز غیرت صنع سخای تو پس ازین
ز کان نزاید بی لا اله الا الله
گر از امان تو روباه بهره ای یابد
بکام شیر درون بچه پرورد روباه
بعکس آتش تیغت ز بیم بگریزد
بسان زیبق از اصلاب دشمنان تو باه
وگر درفش بهاری ز تیغ تو جهدی
ز خاک گوهر الماس رویدی ، نه گیاه
همی نماید با عمر و قدر و دانش تو
عقول پست و سخن اندک و امل کوتاه
زمین بقدر مه از آسمان شود وقتی
که بهر خدمت تو بر زمین نهند جباه
چو ناف آهوی خر خیز مادحان ترا
بوصف خلق تو از مشک پر شود افواه
صفات جود تو در چشم عقل دریاییست
چنانکه بازوی فکرت نبردش بشناه
تویی که سایۀ جاه تو وان دشمن تو
گران ترست ز کوه و سبک ترست ز کاه
اگر بمعجزۀ مهتری کنی دعوی
ترا عناصر و ارواح تابعند و گواه
مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند
که سرخ و زرد شود رنگ و روی او گه گاه
مگر سحاب زجود تو جفت تشویرست
بکف نیارد برهان برین قیاس تباه
چگونه برهان آرد کسی که از ره قدر
ز چاه زمزم گیرد قیاس رود فراه ؟
خدایگانا ، امروز بر سعادت عید
نشاط جوی بکام و طرب فزای بگاه
ز لاله رخ صنمی سرو قد بخواه و بنوش
برنگ لاله میی بر سماع سرو ستاه
نشاط کن بمی لعل ، زان کجا می لعل
ز خواب و رنج روانست مایۀ انباه
همیشه تا که محالست از طریق طلب
ز چاه راحت بخت و زبخت محنت جاه
مرا فقان ترا بخت باد و راحت و عز
مخالفان ترا جاه باد و محنت و آه
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
یزدان خرد و کمال راه تو نهاد
اجرام سپهر نیک خواه تو نهاد
گردون ز جمال پایگاه تو نهاد
عالم عرض جوهر جاه تو نهاد
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
ای گل رخ سروقامت ، ای مایه ی ناز
بر تو ز نماز و روزه رنجیست دراز
چندین به نماز و روزه تن را مگداز
بر گل نبود روزه و بر سرو، نماز
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
گر خواهی ، ازین حشمت والا بمثل
بر تارک خورشید نهی پای محل
مر جاه تو را خدای ما، عزوجل
جاوید رقم زدست بر لوح ازل
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
با زور تو ، ای عالم احسان و کرم
بر رای تو موقوف شود شغل عجم
آن کس که کنون جست ز رای تو درم
در قبضۀ تدبیر تو بندد عالم
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
ناشاد مرا ، ای بت نوشاد ، مکن
از داد خدا بترس و بیداد مکن
نیکویی کن مرا به بد یاد مکن
مر خصم مرا از غم من شاد مکن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
یافتی بر خوان اگر جویی رضای مرتضا
لا فَتی اِلّا علی بر خوا‌نْد هر دم مُصطفا
ور همی خواهی ‌که گردی ایمن از هَلْ‌ منْ‌ مَزید
شرح یُوفون و یُخافون یاد کن از هَل أتی
آن‌که داماد نبی بود و وصی بود و ولی
در موالاتش وصیت نیست شرط اولیا
گر علی بعد از سنین بنشست او را زان چه نقص
هیچ نقصان نامد‌ش بعد از سنین اندر سنا
مرتضی را چه زیان ‌گر بود بَعْدَ‌الاختیار
مصطفی را چه زیان‌ گر بود بعد‌الانبیا
حب یاران پیمبر فرض باشد بی‌خلاف
لیکن از بهر قرابت هست حیدر مقتدا
بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبری
لاجرم بنشاند پیغمبر سزایی با سزا
آن که چون آمد به دستش ذوالفقار جان شکار
گشت معجز درکفش چون درکف موسی عصا
آمد آواز منادی لافتی الا علی
وانگهی لا سیف الا ذوالفقار آمد ندا
وان دو فرزند عزیزش چون ‌حسین و چون حسن
هر دو اندر کعبهٔ جود و کرم رکن و صفا
آن یکی کشته به زهر بددلان در اختفاء
وان دگر گشته پی دفع البَلایا در بلا
آن یکی را جان ز تن‌ گشته جدا اندر حجاز
وان دگر را سر جداگشته ز تن درکربلا
آن ‌که دادی بوسه بر روی و قَفای او رسول
گرد بر رویش نشست و شمر ملعون در قفا
وانکه حیدر گیسوان او نهادی بر دو چشم
چشم او در آب غرق وگیسوان اندر دما
روز محشر داد بستاند خدا از قاتلانش
تو بده داد و مباش از حب مقتولان جدا
خدمت آن کن که فخر عِتْر‌َت پیغمبرست
سید سادات ذواه‌لفخرین و تاج اه‌لاه‌صفیا
قبلهٔ اقبال بوطاهر مُطَهّر بِن‌ علی
الامام بن الامام المرتضی بن المرتضا
هست هرکس در سیاست مُفْتَخَر واو مفتخر
هست هر کس در ریاست مُقْتَدی واو مقتدا
طالعش را هر زمان اقبال گوید السلام
طلعتش را هر زمان خورشید گوید مرحبا
نیست اندر سیرت و رای و رسوم او خَلَل
نیست اندر خاطر و خط و خطاب او خطا
در همایون روزگار او رعایا ایمنند
روز و شب از حادثات روزگار پر جفا
پیش حِلمش ذرّهٔ صغری بود میخ زمین
پیش رویش عالم سُفلی بود قُطبِ سَما
فضل او بی‌غایت است و سِرِّ او بی‌غایله
حال او بی‌منت است و جود او بی‌منتها
سائلان را بی‌تغافل زود فرماید جواب
شاعران را بی‌نسیه‌ نقد فرماید عطا
بخشش مال است‌ کار سید عالم همی
کوشش خعرست شغل مهتر فرمانروا
مال او را نصرت دین است در دنیا بدل
خیر او را جنت عَدن است در عُقبی جزا
کردگار او را دهد فردا ثواب بی‌حساب
تا که امروز او همی بخشد عطای بی‌ریا
ای متابع‌ گشته فرمان تو را حکم قدر
ای موافق گشته تدبیر تورا امر قضا
مهتری چون‌گوهرست ورای تو او را چو رنگ
گوهری کان را نباشد رنگ باشد بی‌بها
کبریای محض بی‌کبر و ریا دادت خدای
هست مستغنی زکِبر آن کس که دارد کِبریا
اختیار خاندان دین تویی وقت هنر
افتخار دودمان دولتی وقت سَخا
پادشاه دل به هر تدبیر اگر باشد خرد
مر تو را زیبد اگر شاهی کنی بر پادشا
ای همیشه الفت تو دفع آفت را اساس
ای همیشه همّت تو درد و مِحنت را دوا
طالع میمون بود پیش صلات تو صلات
نعمت قارون بود نزد هَبات تو هبا
هرکه بر جاهت‌کمین سازد ز تن سازدکمان
هرکه در پیشت رهی باشد ز غم باشد رها
روز و شب خوان نکوخواه تو باشد خرمی
سال و مه بر خون بدخواه توگردد آسیا
بر فلک کردست دولت صُفّهٔ آن سرفراز
بر زحل کردست گردون گردن این گردنا
درگه تو هست بنیان شرف را قاعده
مجلس تو هست حَملان‌ کَرَم را کیمیا
خار باغ توست در دست حکیمان سرخ‌گل
خاک پای توست بر چشم کریمان‌، توتیا
مهتراگر عارضی بر عَرض تو سایه فکند
بدر را گه‌گه پدید آید خُسوف اندر ضیا
عارض از عرض تو زایل‌ گشت چون شد متصل
از خدای ما اجابت وز مسلمانان دعا
خدمت تو مخلصانه کرد برهانی به دل
یافت از اقبال تو هم ملتجا هم مرتجا
کرد خواهم خدمت تو مخلصانه چون پدر
تا به اقبال توگردم مقبل اندر مبتدا
خاطر من چون هوا و مدح تو چون آتش است
گر بود آتش مصعد سال و ماه اندر هوا
تا شود برگ درختان کَهرُبا رنگ از خزان
تا شود شاخ درختان مشتری سان از صبا
طلعت مداح تو بادا به فر مشتری
جهرهٔ بدخواه تو بادا به رنگ کهربا
در سرای دین و دولت دایمی بادت درنگ
بر سریر سود و سُؤدَد، سرمدی بادت بقا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
آفتابی را همی ماند رخش عنبر نقاب
هیچکس دیدست عنبر را نقاب از آفتاب
گر نقاب آفتاب و آسمان شاید ز ابر
آفتاب دلبران را شاید از عنبر نقاب
ساحر و عطار شد زلفش که هر چون بنگرم
پیشه دارد سِحر صِرف و مایه دارد مشک ناب
زآنکه خَمّ جَعْد او پشت مرا دارد به خَم
زانکه تاب زلف او جان مرا دارد به تاب
ظلم کردست آنکه اندر جعدش آوردست خم
جور کردست آنکه اندر زلفش افکندست تاب
آب رویش هر زمان اندر دلم آتش زند
تا دلم بر آتش هجران او گردد کباب
من چو خواهم کرد فریاد آب از آتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آذر افروزد ز آب
کار صبر من شد از تیمار زلف او ضعیف
جای خواب من شد از وسواس چشم او خراب
صبر من بشکست آری بشکند تیمار صبر
خواب من بگسست‌ آری بگسلد وسواس خواب
زان نهفته در شکر بار تو در یاقوت سرخ
چشم ‌من ‌همچون ‌سحاب ‌و لعل‌ باران چون سحاب
گر به چشم اندر سرشکم لعل‌گون شد باک نیست
در دلم مدح خداوند است چون درّ خوشاب
نصر میر مومنین پروردگار ملک و دین
ملک سلطان را مؤیّد دین یزدان را شهاب
آن خداوندی که بر آرامگاه دولتش
ره به دستوری همی یابد دعای مستجاب
مَرْکَب اقبال او را در چراگاه بقا
عِقد و خَلخال همه حوران عِنان است و رکاب
رای او را هست‌گویی از بلندی و ضیاء
هم به گردون اتصال و هم به‌خورشید انتساب
حلم‌ او ‌دادست گویی خاک هامون را درنگ
جود او دادست گویی دور گردون را شتاب
اختر فرزانگی را با دلش هست اقتران
لشکر آزادگی را با کَفَش هست اِقتراب
حضرت او تا بود اعیان ملت را مآل
مجلس او تا بود ارکان دولت را مآب
ملت پیغمبری هرگز نیابد اِنقطاع
دولت شاهنشهی هرگز نبید انقلاب
آفتاب از آسمان در بُرج پیروزی رسید
سجده برد ایوا‌نش را حتی توارَت بِا‌لحجاب
پیش کیکاووس اگر بودی چو تو یک محتشم
هرگز از توران به ایران نامدی افراسیاب
ای مؤثر در همه کس همچو اَ‌جرام سپهر
ای ‌گرامی بر همه‌ کس همچو ایّام شباب
حق‌گزاری همچو آب و کامکاری همچو باد
سرفرازی همچو آتش بردباری چون تُراب
ذوالفقار بوتراب از آسمان آمد به‌زیر
هست گویی کلک تو چون ذوالفقار بوتُراب
از توکافی تر نبیند هیچکس در هیچ فن
وز تو عاقل تر نیابد هیچکس در هیچ باب
مرد اگرچه فضل دارد عاجز آید با تو هم
باز اگر چه صید گیرد عاجز آید با عُقاب
درگناه و در نیاز از توست هرکس را سؤال
زانکه جز بخشایش و بخشش نفرمایی جواب
آهن دولت تو را نرم است و هستی زین سبب
همچو داود پیمبر صاحب فَصلُ‌ا‌لخِطاب
در حساب عمر تو گردون تفاریقی نبشت
کان تفاریقش فذلک دارد از یوم‌الحساب
تا مرا مهر تو همچون خون به‌ رگ‌ها شد درون
از مشام من به ‌جای خوی همی آید گلاب
هست و خواهد بود از مدح و ثنای تو مرا
اندرین گیتی بزرگی و اندران گیتی ثواب
تا مصیب‌است آنکه بر فرقش همی پرد همای
تا مصاب است آن‌که بر مرگش همی غُرّد غُراب
نیکخواهت باد بر نعمت مهنا و مصیب
بدسگالت باد در مِحنت مُعزّا و مصاب
در دو دست تو دو چیز دلگشای جانفزا
در یکی زلف بتان و در یکی جام شراب