عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۵
ز بوستان تو عشق بلند می گویم
چو شبنم از گل روی تو دست می شویم
نمی توان دل مردم ربود و پس خم زد
سواد زلف ترا مو بموی می جویم
ز بس که تشنه بوی وفای نایابم
به دستم ار گل کاغذ دهند می بویم
حریف رشک نسیم دراز دست نیم
حنای بیعت گل را ز دست می شویم
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم
ببین ز ساده دلیها چه از که می جویم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که شعر ظفرخان پسند می گویم
چو شبنم از گل روی تو دست می شویم
نمی توان دل مردم ربود و پس خم زد
سواد زلف ترا مو بموی می جویم
ز بس که تشنه بوی وفای نایابم
به دستم ار گل کاغذ دهند می بویم
حریف رشک نسیم دراز دست نیم
حنای بیعت گل را ز دست می شویم
وفا و مردمی از روزگار دارم چشم
ببین ز ساده دلیها چه از که می جویم
میان اینهمه نازک طبیعتان صائب
منم که شعر ظفرخان پسند می گویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۸
از سردی جهان لب گفتار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گریه صیاد کرد گل
من دل بر آشیانه پر خار بسته ام
بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتی است که بر کار بسته ام
از بس شکستگی، نبود روی مجلسم
چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام
آیینه ام ولی ز تریهای روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است یخ ز سردی بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله ای به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار به جز سوختن چو شمع
دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی
احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام
این نغمه را به زور برین تار بسته ام
در زیر بار من نبود دوش هیچ کس
دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گریه صیاد کرد گل
من دل بر آشیانه پر خار بسته ام
بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتی است که بر کار بسته ام
از بس شکستگی، نبود روی مجلسم
چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام
آیینه ام ولی ز تریهای روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است یخ ز سردی بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله ای به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار به جز سوختن چو شمع
دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی
احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام
این نغمه را به زور برین تار بسته ام
در زیر بار من نبود دوش هیچ کس
دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۰
روی سخن ز آینه رویان ندیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۴
چون زلف دست بر کمر یار یافتم
سر رشته نزاکت ز نار یافتم
چون شبنم به چهره گل جای می دهند
این منزلت ز دیده بیدار یافتم
آخر چو شبنم از اثر صاف طینتی
در پیشگاه خاطر گل بار یافتم
آن دولتی که بال هما صفحه ای ازوست
در زیر چتر سایه دیوار یافتم
میراب زندگی ز حیات ابد نیافت
فیضی که من ز چشم گهربار یافتم
طاق پل مجاز، اساس حقیقت است
من ساق عرش را ز سر دار یافتم
از عشق ره به مرتبه حسن برده ام
آب گهر ز رنگ خریدار یافتم
تا چشم همچو غنچه گشودم ز یکدگر
خود را چو خار بر سر دیوار یافتم
سر رشته نزاکت ز نار یافتم
چون شبنم به چهره گل جای می دهند
این منزلت ز دیده بیدار یافتم
آخر چو شبنم از اثر صاف طینتی
در پیشگاه خاطر گل بار یافتم
آن دولتی که بال هما صفحه ای ازوست
در زیر چتر سایه دیوار یافتم
میراب زندگی ز حیات ابد نیافت
فیضی که من ز چشم گهربار یافتم
طاق پل مجاز، اساس حقیقت است
من ساق عرش را ز سر دار یافتم
از عشق ره به مرتبه حسن برده ام
آب گهر ز رنگ خریدار یافتم
تا چشم همچو غنچه گشودم ز یکدگر
خود را چو خار بر سر دیوار یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۸
با صد زبان چو غنچه گل بی زبان شدم
تا پرده دار خرده راز نهان شدم
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
از خار راه من گل امید می دمد
اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم
سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟
زینسان که از غبار علایق گران شدم
افتاد حرف من به زبان چون دهان یار
هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم
هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد
چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم
چون خار دلشکسته درین بوستانسرا
شرمنده نسیم بهار و خزان شدم
در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ
چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم
درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت
آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم
رضوان نداشت منصب دربانی بهشت
روزی که من ریاض ترا باغبان شدم
تا شد قبول پیر خرابات خدمتم
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
تا پرده دار خرده راز نهان شدم
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
از خار راه من گل امید می دمد
اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم
سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟
زینسان که از غبار علایق گران شدم
افتاد حرف من به زبان چون دهان یار
هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم
هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد
چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم
چون خار دلشکسته درین بوستانسرا
شرمنده نسیم بهار و خزان شدم
در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ
چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم
درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت
آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم
رضوان نداشت منصب دربانی بهشت
روزی که من ریاض ترا باغبان شدم
تا شد قبول پیر خرابات خدمتم
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۸
از گوهر سرشک بود آب و تاب چشم
چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم
از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه
شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم
بیدار کردن دل خوابیده مشکل است
ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم
در دست رعشه دار گهر را قرار نیست
شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم
از حیرت جمال تو آیینه خشک شد
از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم
خواهد دمید سبزه خط از عذار یار
تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم
صبح از نظاره دیده خورشید را نیست
کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟
هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب
شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم
از بس به روی تازه خطان چشم دوختم
چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم
هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم
از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم
صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست
پروای شور حشر ندارد کباب چشم
چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم
از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه
شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم
بیدار کردن دل خوابیده مشکل است
ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم
در دست رعشه دار گهر را قرار نیست
شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم
از حیرت جمال تو آیینه خشک شد
از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم
خواهد دمید سبزه خط از عذار یار
تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم
صبح از نظاره دیده خورشید را نیست
کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟
هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب
شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم
از بس به روی تازه خطان چشم دوختم
چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم
هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم
از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم
صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست
پروای شور حشر ندارد کباب چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۲
آغاز خط مفارقت از یار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۸
می می کشند لاله عذاران ز روی هم
مستند بی شراب ز جام و سبوی هم
خوبان به آشنایی هم بیوفا شدند
دلهای ساده زود پذیرند خوی هم
صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز
چون غنچه می درند گریبان به بوی هم
چون برگ گل درین چمن از پاک طینتی
پشت همند خاک نشینان و روی هم
خامان تلاش نکهت عنبر کنند و عود
تازه است مغز سوخته جانان ز بوی هم
آشفتگان که آه به هم قرض می دهند
فارغ نیند یک نفس از رفت و روی هم
با تشنگی بساز که این خشک طینتان
چینند همچو ریگ روان آبروی هم
هر چند هست خانه روشندلان جدا
چون آب می روند سراسر به جوی هم
از شرم حسن و عشق همان در دو عالمیم
ما و ترا کنند اگر روبروی هم
شکر ز بند خانه نی گو برون میا
ما را بس است چاشنی گفتگوی هم
از منت طبیب شود دردها زیاد
بیچارگان شوند مگر چاره جوی هم
صائب در بهشت برین است بی سخن
چشمی که واکنند دو یکدل به روی هم
مستند بی شراب ز جام و سبوی هم
خوبان به آشنایی هم بیوفا شدند
دلهای ساده زود پذیرند خوی هم
صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز
چون غنچه می درند گریبان به بوی هم
چون برگ گل درین چمن از پاک طینتی
پشت همند خاک نشینان و روی هم
خامان تلاش نکهت عنبر کنند و عود
تازه است مغز سوخته جانان ز بوی هم
آشفتگان که آه به هم قرض می دهند
فارغ نیند یک نفس از رفت و روی هم
با تشنگی بساز که این خشک طینتان
چینند همچو ریگ روان آبروی هم
هر چند هست خانه روشندلان جدا
چون آب می روند سراسر به جوی هم
از شرم حسن و عشق همان در دو عالمیم
ما و ترا کنند اگر روبروی هم
شکر ز بند خانه نی گو برون میا
ما را بس است چاشنی گفتگوی هم
از منت طبیب شود دردها زیاد
بیچارگان شوند مگر چاره جوی هم
صائب در بهشت برین است بی سخن
چشمی که واکنند دو یکدل به روی هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۶
خندان به زیر تیغ تغافل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم
در خارزار بر ورق گل نشسته ایم
از انفعال،خار بیابان وحشتیم
چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم
زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم
در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم
چون نوبهار جلوه ما یک دو هفته است
بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم
چون شبنم گداخته بر روی دست گل
آماده هزار تزلزل نشسته ایم
از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم
بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم
از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم
بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم
صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار
آشفته تر ز طره سنبل نشسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۵
ما نقض دلپذیر ورقهای ساده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۸
ما همچو آفتاب به هر جا رسیده ایم
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم
وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا
ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم
گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست
باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم
چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم
دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم
هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم
وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا
ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم
گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست
باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم
چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم
دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم
هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۳
در محفلی که تیغ زبان بر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۶
ما گر چه در بلندی فطرت یگانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم
دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم
چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم
دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ایم
آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میان خلق همان بر کرانه ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم
در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم
صائب گرفته ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه ایم
دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم
چون زلف هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم
دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه ایم
آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میان خلق همان بر کرانه ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم
در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم
صائب گرفته ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۸
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبهه گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
از حرف و صوت زیر و زبر بود حال ما
مهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم
چون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابه دنیا گذاشتیم
از سر زدن چو شمع شود بیش شوق ما
تا روی خود به عالم بالا گذاشتیم
از خلق روزگار گرفتیم گوشه ای
بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیم
شد مخمل دو خوابه ز خوابگران ما
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
دیوانه راست سلسله شیرازه جنون
دل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشأه یافتیم
تا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبهه گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
از حرف و صوت زیر و زبر بود حال ما
مهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم
چون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابه دنیا گذاشتیم
از سر زدن چو شمع شود بیش شوق ما
تا روی خود به عالم بالا گذاشتیم
از خلق روزگار گرفتیم گوشه ای
بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیم
شد مخمل دو خوابه ز خوابگران ما
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
دیوانه راست سلسله شیرازه جنون
دل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشأه یافتیم
تا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۴
ما تلخی جهان به رخ تازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۶
آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۱
از خویش می رویم و ترا یاد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۸
تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم
هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشید خورد آب، دماغم
وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم
در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟
شبنم زده گردید لب گل ز سراغم
غماز نباشد لب زخم جگر من
بیرون نرود بوی گل از رخنه باغم
میخواره ام و تشنه یاران موافق
هر جا گل ابری است بود پنبه داغم
این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت
فصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم
هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشید خورد آب، دماغم
وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم
در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟
شبنم زده گردید لب گل ز سراغم
غماز نباشد لب زخم جگر من
بیرون نرود بوی گل از رخنه باغم
میخواره ام و تشنه یاران موافق
هر جا گل ابری است بود پنبه داغم
این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت
فصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۱
کام دل ازان غنچه مستور گرفتیم
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد
هر چند عنان دل پرشور گرفتیم
بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت
این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم
از ناله شبگیر رسیدیم به منزل
ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم
رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد
هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد
هر چند عنان دل پرشور گرفتیم
بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت
این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم
از ناله شبگیر رسیدیم به منزل
ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم
رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد
هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۲
شاخ چون دست کریمان شد زرافشان از خزان
در زر خالص زمین گردید پنهان از خزان
در درختان همچو نخل طور آتش در گرفت
جامه فانوس شد دیوار بستان از خزان
آب اگر در نوبهاران می چکید از روی باغ
می چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
آفتاب نوبهاران گر به زردی رو نهاد
شد ز هر برگ اختر سعدی فروزان از خزان
گر چه با دست نگارین عقده نتوان باز کرد
صد گره وا شد ز دلهای پریشان از خزان
چون پریزاد ابرها بال و پر رحمت گشود
بوستان شد شهر زرین سلیمان از خزان
از بهاران چند روزی گر چه برگ عیش یافت
شد زمین را پر ز برگ عیش دامان از خزان
خاک مظلم کز ترشرویی چو سیم قلب بود
چون زر خوش سکه شد یک روی خندان از خزان
برگها از بس به رغبت دست افشانی کنند
سرو نزدیک است گردد پایکوبان از خزان
می برد چون پاکبازان دل ز مردم بیشتر
گر چه شد جمعیت بستان پریشان از خزان
وقت بی برگی چو بلبل چون فراموشش کنم؟
من که دیدم از بهاران بیش احسان از خزان
از فنا پروا نباشد مردم بی برگ را
برگ گردد چون چراغ صبح لرزان از خزان
انقلابی در دل آزاد ما چون سرو نیست
باغبان گردید اگر دلسرد بستان از خزان
نیست با سوداییان فصل بهاران سازگار
می شود صائب دماغ من به سامان از خزان
در زر خالص زمین گردید پنهان از خزان
در درختان همچو نخل طور آتش در گرفت
جامه فانوس شد دیوار بستان از خزان
آب اگر در نوبهاران می چکید از روی باغ
می چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
آفتاب نوبهاران گر به زردی رو نهاد
شد ز هر برگ اختر سعدی فروزان از خزان
گر چه با دست نگارین عقده نتوان باز کرد
صد گره وا شد ز دلهای پریشان از خزان
چون پریزاد ابرها بال و پر رحمت گشود
بوستان شد شهر زرین سلیمان از خزان
از بهاران چند روزی گر چه برگ عیش یافت
شد زمین را پر ز برگ عیش دامان از خزان
خاک مظلم کز ترشرویی چو سیم قلب بود
چون زر خوش سکه شد یک روی خندان از خزان
برگها از بس به رغبت دست افشانی کنند
سرو نزدیک است گردد پایکوبان از خزان
می برد چون پاکبازان دل ز مردم بیشتر
گر چه شد جمعیت بستان پریشان از خزان
وقت بی برگی چو بلبل چون فراموشش کنم؟
من که دیدم از بهاران بیش احسان از خزان
از فنا پروا نباشد مردم بی برگ را
برگ گردد چون چراغ صبح لرزان از خزان
انقلابی در دل آزاد ما چون سرو نیست
باغبان گردید اگر دلسرد بستان از خزان
نیست با سوداییان فصل بهاران سازگار
می شود صائب دماغ من به سامان از خزان