عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۰
دامگاه تازه ای پرواز را منظور بود
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس
گز ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است
هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس
چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است
کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس
از دل صدچاک می بینم جمال یار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس
چاره زندانی افلاک تسلیم است و بس
نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس
دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان
می رود هرمویم از غفلت به راهی در قفس
سایه گل نیست جای خواب و ما دلمردگان
راست می سازیم هردم خوابگاهی در قفس
بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس
گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس
خط آزادی شود هر مد آهی در قفس
گوشه چشمی است از صیاد ما را التماس
هست باغ دلگشای مانگاهی در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست
کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس
خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن
ورنه داردسینه صد چاک، آهی در قفس
در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار
می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۵
چون بود گلچهره ساقی باده رنگین گو مباش
ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش
دست رنگین می کند کار شراب لعل فام
باده گلرنگ در دست نگارین گو مباش
هر سفالی رافروغ می بلورین می کند
باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش
داغ ما خون رابه همت می تواند مشک کرد
کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش
صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است
چون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباش
خامه صائب معطر می کند آفاق را
در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش
ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش
دست رنگین می کند کار شراب لعل فام
باده گلرنگ در دست نگارین گو مباش
هر سفالی رافروغ می بلورین می کند
باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش
داغ ما خون رابه همت می تواند مشک کرد
کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش
صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است
چون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباش
خامه صائب معطر می کند آفاق را
در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۶
خیره می سازد نظر را در قبا سیمین برش
می نماید در صدف خود رافروغ گوهرش
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در صفا مستور چون آیینه باشد جوهرش
خنده می گردد تبسم، لفظ معنی می شود
تا برون می آیداز تنگ لب چون شکرش
سرخ می دارد به سیلی روی ماه مصر را
کوته اندیشی که ریزد برگ گل دربسترش
می کند پروانه را خامش ز حرف خونبها
سرمه دنباله دار شمع ازخاکسترش
هرکه از همصحبتان دارد می گلگون دریغ
میشود چون لاله خون مرده، میدر ساغرش
کشتی هرکس درین دریای پرشورش فتاد
نیست فرقی درمیان بادبان و لنگرش
ازخط تسلیم هرکس می کند گردنکشی
گوی چوگان حوادث می کند دوران سرش
دل بود درسینه اش دایم به مو آویخته
هرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترش
هر سبک مغزی که اینجا گردن افرازی کند
در قیامت ازگریبان برنمی آید سرش
در گلستان بی پرو بالی است صائب برگ عیش
وای برمرغی که ریزد در قفس بال و پرش
می نماید در صدف خود رافروغ گوهرش
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در صفا مستور چون آیینه باشد جوهرش
خنده می گردد تبسم، لفظ معنی می شود
تا برون می آیداز تنگ لب چون شکرش
سرخ می دارد به سیلی روی ماه مصر را
کوته اندیشی که ریزد برگ گل دربسترش
می کند پروانه را خامش ز حرف خونبها
سرمه دنباله دار شمع ازخاکسترش
هرکه از همصحبتان دارد می گلگون دریغ
میشود چون لاله خون مرده، میدر ساغرش
کشتی هرکس درین دریای پرشورش فتاد
نیست فرقی درمیان بادبان و لنگرش
ازخط تسلیم هرکس می کند گردنکشی
گوی چوگان حوادث می کند دوران سرش
دل بود درسینه اش دایم به مو آویخته
هرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترش
هر سبک مغزی که اینجا گردن افرازی کند
در قیامت ازگریبان برنمی آید سرش
در گلستان بی پرو بالی است صائب برگ عیش
وای برمرغی که ریزد در قفس بال و پرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۸
خون ما از روی آتشناک می آید به جوش
از دم گرم بهاران خاک می آید به جوش
جسم خاکی مانع از سیرست جان پاک را
چون شود سرچشمه از گل پاک، می آید به جوش
در دل افسرده ما نیست سامان نشاط
در چنین فصلی که خون خاک می آید به جوش
باده پر زور در ساغر کند دیوانگی
خون ما در حلقه فتراک می آید به جوش
میکند تأثیر عاجز نالی ما در دلش
دیگ سنگین از خس و خاشاک می آید به جوش
در جدایی می شود مژگان ما گوهرفشان
در بریدن آب چشم تاک می آید به جوش
در خم سربسته می وا می کند بال نشاط
در تن خاکی، روان پاک می آید به جوش
فکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسا
این شراب از شعله ادراک می آید به جوش
از دم گرم بهاران خاک می آید به جوش
جسم خاکی مانع از سیرست جان پاک را
چون شود سرچشمه از گل پاک، می آید به جوش
در دل افسرده ما نیست سامان نشاط
در چنین فصلی که خون خاک می آید به جوش
باده پر زور در ساغر کند دیوانگی
خون ما در حلقه فتراک می آید به جوش
میکند تأثیر عاجز نالی ما در دلش
دیگ سنگین از خس و خاشاک می آید به جوش
در جدایی می شود مژگان ما گوهرفشان
در بریدن آب چشم تاک می آید به جوش
در خم سربسته می وا می کند بال نشاط
در تن خاکی، روان پاک می آید به جوش
فکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسا
این شراب از شعله ادراک می آید به جوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۰
می شود تعجیل عمر از غفلت سرشار بیش
سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش
هست ناهمواری از آفت حصار عافیت
تخته مشق حوادث می شود همواربیش
تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست
سبحه را در دل گره از رشته زنار بیش
تیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبار
می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش
بد گهر رامستی دولت سیه دلتر کند
تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش
تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
چون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیش
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
در خزان فیض از بهاران است درگلزار بیش
تنگدستی نفس رامانع شوداز کجروی
میشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش
سرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاب
برگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیش
تازه گردد داغ آب از جلوه موج سراب
تشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیش
از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی
می شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش
هست ناهمواری از آفت حصار عافیت
تخته مشق حوادث می شود همواربیش
تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست
سبحه را در دل گره از رشته زنار بیش
تیرگی دارد درست آیینه رادرزنگبار
می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش
بد گهر رامستی دولت سیه دلتر کند
تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش
تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
چون صدف مگشای در سالی دهن یک باربیش
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
در خزان فیض از بهاران است درگلزار بیش
تنگدستی نفس رامانع شوداز کجروی
میشود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش
سرو را دارد بهار بی خزان درپیچ وتاب
برگ بر آزادگان باشد گران ازبار بیش
تازه گردد داغ آب از جلوه موج سراب
تشنه می گردد ز کوثر تشنه دیدار بیش
از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی
می شود درد دل من صائب ازاظهار بیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۶
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش
گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش
اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش
گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش
اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۹
سخن دارد به آب زندگی لعل گهر بارش
زبان بازی به کاکل می کند مژگان خونخوارش
عرق را روی آتشناک او در پرده می سوزد
ز استغنا نمی جوشد به شبنم خون گلزارش
اگر چون بوسه حرف تلخ او شیرین بود، شاید
که در تنگ شکر شبها به روز آورده گفتارش
اگر چه کبک خوشرفتار منت برزمین دارد
به تیغ کوه خود را می زند ازشرم رفتارش
شمارد تیغ زهرآلود سرو بوستانی را
اگر قمری کند نظاره نخل شکر بارش
(عجب دارم به فکر کار بی پرگارمن افتد
که غیر ازدلبری صدا کاردارد چشم پرکارش)
مرا سرگشته دارد گرد عالم آب رفتاری
که نتوان ازلطافت دید در آیینه رخسارش
زچشم بد خدا این باغ و بستان رانگه دارد!
که پنهان است درگل تابه گردن خار دیوارش
نوا سنجی که گلبن گوش برفریاد او باشد
شود چون پسته خندان در حریم بیضه منقارش
ز بی برگی ز کنج آشیان سر برنمی آرد
اگر چه عندلیبی نیست چون صائب به گلزارش
زبان بازی به کاکل می کند مژگان خونخوارش
عرق را روی آتشناک او در پرده می سوزد
ز استغنا نمی جوشد به شبنم خون گلزارش
اگر چون بوسه حرف تلخ او شیرین بود، شاید
که در تنگ شکر شبها به روز آورده گفتارش
اگر چه کبک خوشرفتار منت برزمین دارد
به تیغ کوه خود را می زند ازشرم رفتارش
شمارد تیغ زهرآلود سرو بوستانی را
اگر قمری کند نظاره نخل شکر بارش
(عجب دارم به فکر کار بی پرگارمن افتد
که غیر ازدلبری صدا کاردارد چشم پرکارش)
مرا سرگشته دارد گرد عالم آب رفتاری
که نتوان ازلطافت دید در آیینه رخسارش
زچشم بد خدا این باغ و بستان رانگه دارد!
که پنهان است درگل تابه گردن خار دیوارش
نوا سنجی که گلبن گوش برفریاد او باشد
شود چون پسته خندان در حریم بیضه منقارش
ز بی برگی ز کنج آشیان سر برنمی آرد
اگر چه عندلیبی نیست چون صائب به گلزارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۰
همان یوسف که مصر آمد به تنگ ازبس خریدارش
به پشت کار حسن اونیرزد روی بازارش
زبس آب صباحت صیقلی کرده است رویش را
نگه صد جای لغزد تا گلی چیند زرخسارش
چه خرم گلستانی، خوش بلند اقبال رویش را
که از مژگان بلبل آبی نوشد خار دیوارش
درین مزرع کدامین دانه امید افشانم ؟
که در خاک فراموشی نسازد سبز زنگارش
هر آن بلبل که بامن دعوی هم نالگی دارد
به خون او گواهی می دهد سرخی منقارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک من
خورد صد مارپیچ رشک، کبک از طرز رفتارش
چو صائب این غزل رابربیاض دل رقم می زد
قلم رانیشکر می کرد شیرینی گفتارش
به پشت کار حسن اونیرزد روی بازارش
زبس آب صباحت صیقلی کرده است رویش را
نگه صد جای لغزد تا گلی چیند زرخسارش
چه خرم گلستانی، خوش بلند اقبال رویش را
که از مژگان بلبل آبی نوشد خار دیوارش
درین مزرع کدامین دانه امید افشانم ؟
که در خاک فراموشی نسازد سبز زنگارش
هر آن بلبل که بامن دعوی هم نالگی دارد
به خون او گواهی می دهد سرخی منقارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک من
خورد صد مارپیچ رشک، کبک از طرز رفتارش
چو صائب این غزل رابربیاض دل رقم می زد
قلم رانیشکر می کرد شیرینی گفتارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۱
عرق رامی کند بی دست و پا لغزنده رخسارش
دهد از دور شبنم آب، چشم خود ز گلزارش
ز دست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد
تراوش می کند خون خوردن از مژگان خونخوارش
به هر گلشن که آن شمشاد قامت درخرام آید
خیابان می کشد چون سروقد ازشوق رفتارش
سفید از گریه شد چون قند بادام سیه چشمان
زخط سبز تاشد پسته ای لعل شکربارش
امان برخیزد از شهری که دزدش باعسس سازد
بلایی شد به خط همدست تا شد خال طرارش
ز روی آتشین خون سمندر را به جوش آرد
ز شکر طوطیان رامی کند دلسرد گفتارش
نظر چون از گل بی خار این گلزار بردارم؟
که چون مژگان دواند ریشه در دل خار دیوارش
شود جای نفس بر شمع تنگ از جوش پروانه
کند گر اقتباس روشنی صائب ز رخسارش
دهد از دور شبنم آب، چشم خود ز گلزارش
ز دست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد
تراوش می کند خون خوردن از مژگان خونخوارش
به هر گلشن که آن شمشاد قامت درخرام آید
خیابان می کشد چون سروقد ازشوق رفتارش
سفید از گریه شد چون قند بادام سیه چشمان
زخط سبز تاشد پسته ای لعل شکربارش
امان برخیزد از شهری که دزدش باعسس سازد
بلایی شد به خط همدست تا شد خال طرارش
ز روی آتشین خون سمندر را به جوش آرد
ز شکر طوطیان رامی کند دلسرد گفتارش
نظر چون از گل بی خار این گلزار بردارم؟
که چون مژگان دواند ریشه در دل خار دیوارش
شود جای نفس بر شمع تنگ از جوش پروانه
کند گر اقتباس روشنی صائب ز رخسارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۳
من و عشقی که دست چرخ را چنبرکند زورش
گذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورش
کمان نرم تیر سخت رادر چاشنی دارد
مشو زنهار ایمن از فریب چشم رنجورش
ز خال دلفریب یار مشکل جان توان بردن
کنون کز گرد خط گردیده خاک آلود زنبورش
سیاهی عذر خواهی همچو آب زندگی دارد
مکن قطع امید از زلف و از شبهای دیجورش
درایام بهاران دیده نرگس شود گویا
چه مستیها کند در دور خط تا چشم مخمورش
به دامانش ز سیلاب حوادث گرد ننشیند
خرابی راکه سازد گوشه چشم تو معمورش
چه سازد باشراب عشق او یارب سبوی من
که خندان می کند چون نار این نه شیشه رازورش
زمین سیر چشمان قناعت وسعتی دارد
که دارد خنده برملک سلیمان دیده مورش
چه آسوده است از دلگرمی غمخوار، بیماری
که بربالین ز آه سرد باشد شمع کافورش
اثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر را
که از آیینه بارد تا قیامت نور برگورش
ز اقبال محبت درمقامی می یزنم جولان
که طفل نی سوارآید به چشمم دارو منصورش
خوشا ابری که اشک خود به دامان صدف ریزد
خوشا تاکی که گردد قسمت میخانه انگورش
چنین گیرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومان
برآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورش
خمار بحر هرگز نشکند ازقطره ای، صائب
لب میگون چه سازد با خمار چشم مخمورش ؟
گذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورش
کمان نرم تیر سخت رادر چاشنی دارد
مشو زنهار ایمن از فریب چشم رنجورش
ز خال دلفریب یار مشکل جان توان بردن
کنون کز گرد خط گردیده خاک آلود زنبورش
سیاهی عذر خواهی همچو آب زندگی دارد
مکن قطع امید از زلف و از شبهای دیجورش
درایام بهاران دیده نرگس شود گویا
چه مستیها کند در دور خط تا چشم مخمورش
به دامانش ز سیلاب حوادث گرد ننشیند
خرابی راکه سازد گوشه چشم تو معمورش
چه سازد باشراب عشق او یارب سبوی من
که خندان می کند چون نار این نه شیشه رازورش
زمین سیر چشمان قناعت وسعتی دارد
که دارد خنده برملک سلیمان دیده مورش
چه آسوده است از دلگرمی غمخوار، بیماری
که بربالین ز آه سرد باشد شمع کافورش
اثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر را
که از آیینه بارد تا قیامت نور برگورش
ز اقبال محبت درمقامی می یزنم جولان
که طفل نی سوارآید به چشمم دارو منصورش
خوشا ابری که اشک خود به دامان صدف ریزد
خوشا تاکی که گردد قسمت میخانه انگورش
چنین گیرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومان
برآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورش
خمار بحر هرگز نشکند ازقطره ای، صائب
لب میگون چه سازد با خمار چشم مخمورش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۹
چه می پرسی ز احوال شرار ما و پروازش
که در یک نقطه طی شد جلوه انجام و آغازش
ازان چون مهر تابان است حسنش از زوال ایمن
که لغزد پای خط ازچهره آیینه پردازش
به جای سبزه گر صبح قیامت از زمین روید
ز تمکین زیرپای خود نبیند حسن طنازش
چو مژگان هر دو عالم رابه هم افکند از شوخی
همان ناخن زند بر یکدگر چشم سخنسازش
پریشان گر شود اجزای مجلس جمع کن دل را
که مطرب می کند شیرازه باز از رشته سازش
یکی باشد خط آزادی و پروانه کشتن
قفس افتاده مرغی راکه رفت از یاد پروازش
چه گل چیند کنار ما زشمع نازک اندامی
که از بال و پر پروانه باشد زحمت گازش
درین یک قطره خون راز عشقش رانگه دارم؟
که تنگی می کند این نه صدف بر گوهر رازش
مگر درخواب بیند وصل گل، کوتاه پروازی
که هم در آشیان خود بود چون چشم، پروازش
لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولی دارد
ز هر مژگان زبانی در دهن چشم سخنسازش
چه خواهد شد سرانجام دل مومین من صائب؟
که خارا سینه کبک است پیش چنگل بازش
که در یک نقطه طی شد جلوه انجام و آغازش
ازان چون مهر تابان است حسنش از زوال ایمن
که لغزد پای خط ازچهره آیینه پردازش
به جای سبزه گر صبح قیامت از زمین روید
ز تمکین زیرپای خود نبیند حسن طنازش
چو مژگان هر دو عالم رابه هم افکند از شوخی
همان ناخن زند بر یکدگر چشم سخنسازش
پریشان گر شود اجزای مجلس جمع کن دل را
که مطرب می کند شیرازه باز از رشته سازش
یکی باشد خط آزادی و پروانه کشتن
قفس افتاده مرغی راکه رفت از یاد پروازش
چه گل چیند کنار ما زشمع نازک اندامی
که از بال و پر پروانه باشد زحمت گازش
درین یک قطره خون راز عشقش رانگه دارم؟
که تنگی می کند این نه صدف بر گوهر رازش
مگر درخواب بیند وصل گل، کوتاه پروازی
که هم در آشیان خود بود چون چشم، پروازش
لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولی دارد
ز هر مژگان زبانی در دهن چشم سخنسازش
چه خواهد شد سرانجام دل مومین من صائب؟
که خارا سینه کبک است پیش چنگل بازش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۷
اگر چه می زند آتش به عالم روی تابانش
گلو تر می شود از دیدن سیب زنخدانش
عتاب و نازو دشنامش چه خواهد بود حیرانم
ستمکاری که باشد چین ابرو مد احسانش
گل و شبنم به چشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده است بر رخسار خندانش
چه باشد حال ما سرگشتگان در حلقه زلفی
که گوی آسمان سالم نجست از زخم چوگانش
ز حیرت آب چون آیینه برجا خشک می ماند
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو خرامانش
نسیمی را که راه افتد به زلف مشکبار او
شود ناسور داغ لاله زار از گرد جولانش
من آن روزی که نخلش بارور می گشت می گفتم
که خونها در دل عالم کند سیب زنخدانش
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بی طاقتی چون خار آویزد به دامانش
چه برخود راست چون فانوس می سازی لباسی را
که هر شب شمع دیگر سر برآرد از گریبانش
به آب زندگانی چهره شوید تازه رخساری
که چون صائب نواسنجی بود درباغ و بستانش
گلو تر می شود از دیدن سیب زنخدانش
عتاب و نازو دشنامش چه خواهد بود حیرانم
ستمکاری که باشد چین ابرو مد احسانش
گل و شبنم به چشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده است بر رخسار خندانش
چه باشد حال ما سرگشتگان در حلقه زلفی
که گوی آسمان سالم نجست از زخم چوگانش
ز حیرت آب چون آیینه برجا خشک می ماند
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو خرامانش
نسیمی را که راه افتد به زلف مشکبار او
شود ناسور داغ لاله زار از گرد جولانش
من آن روزی که نخلش بارور می گشت می گفتم
که خونها در دل عالم کند سیب زنخدانش
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بی طاقتی چون خار آویزد به دامانش
چه برخود راست چون فانوس می سازی لباسی را
که هر شب شمع دیگر سر برآرد از گریبانش
به آب زندگانی چهره شوید تازه رخساری
که چون صائب نواسنجی بود درباغ و بستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۸
خوشا قزوین و باغ شاه و گلگشت خیابانش
که از آیینه پیشانی صبح است میدانش
گلش بار نسیم صبحگاهی برنمی تابد
نفس دزدیده عیسی می کند سیر گلستانش
نسیم چاشتگاهش آنقدر شاداب می آید
که گردد سبز اگر خاری درآویزد به دامانش
درین گلشن نهال غنچه پیشانی نمی باشد
نسیم صبح فارغبال می گردد به بستانش
اگر آهی به سهو از سینه عاشق برون آید
نسیم کیمیاگر می کند چون شاخ ریحانش
برآرد سرواگر از طوق قمری سر عجب نبود
که بلبل می کند ازغنچه بالین درگلستانش
ز دیوار ودرش پای دل خورشید می لغزد
که داردطاقت نظاره آیینه رویانش؟
مرا افکنده در دریای غم نیلوفری چشمی
که چون خورشید عالمسوز زرین است مژگانش
چه خواهد کردیارب با دل مجروح من صائب
که بر شور جزا حق نمک دارد نمکدانش
که از آیینه پیشانی صبح است میدانش
گلش بار نسیم صبحگاهی برنمی تابد
نفس دزدیده عیسی می کند سیر گلستانش
نسیم چاشتگاهش آنقدر شاداب می آید
که گردد سبز اگر خاری درآویزد به دامانش
درین گلشن نهال غنچه پیشانی نمی باشد
نسیم صبح فارغبال می گردد به بستانش
اگر آهی به سهو از سینه عاشق برون آید
نسیم کیمیاگر می کند چون شاخ ریحانش
برآرد سرواگر از طوق قمری سر عجب نبود
که بلبل می کند ازغنچه بالین درگلستانش
ز دیوار ودرش پای دل خورشید می لغزد
که داردطاقت نظاره آیینه رویانش؟
مرا افکنده در دریای غم نیلوفری چشمی
که چون خورشید عالمسوز زرین است مژگانش
چه خواهد کردیارب با دل مجروح من صائب
که بر شور جزا حق نمک دارد نمکدانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۳
به سرخی می زند چون مشک خط عنبرافشانش
چه حسن نشأه خیزست این که میگون است ریحانش
نباشد دور اگر خطش طلایی درنظر آید
که طوق هاله زرین می شود ازماه تابانش
به نور دیده خود چون چراغ صبح می لرزد
سهیل شوخ چشم از پرتو سیب زنخدانش
دل عشاق چون برگ خزان برخاک می ریزد
به هر جانب که مایل می شود سرو خرامانش
عیار شوق بلبل رانمی دانم،همین دانم
که آتش زیر پا دارد گل از شوق گریبانش
به باد بی نیازی می دهد شور قیامت را
اگر بردارد از لب مهر خاموشی نمکدانش
درین بستانسرا سروی بلند آوازه می گردد
که باشد همچو صائب نغمه سنجی درگلستانش
چه حسن نشأه خیزست این که میگون است ریحانش
نباشد دور اگر خطش طلایی درنظر آید
که طوق هاله زرین می شود ازماه تابانش
به نور دیده خود چون چراغ صبح می لرزد
سهیل شوخ چشم از پرتو سیب زنخدانش
دل عشاق چون برگ خزان برخاک می ریزد
به هر جانب که مایل می شود سرو خرامانش
عیار شوق بلبل رانمی دانم،همین دانم
که آتش زیر پا دارد گل از شوق گریبانش
به باد بی نیازی می دهد شور قیامت را
اگر بردارد از لب مهر خاموشی نمکدانش
درین بستانسرا سروی بلند آوازه می گردد
که باشد همچو صائب نغمه سنجی درگلستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۶
شراب لعل می سازد عرق را روی گلگونش
قدح لبریز برمی گردد از لبهای میگونش
ز طوق خویش سازد حلقه نام سرو راقمری
درآن گلشن که گردد جلوه گر شمشاد موزونش
غبارش لاله گون خیزد، نسیمش گلفشان باشد
به هر خاکی که افتد پرتو رخسار گلگونش
قدح را شوق آن لب شهپر پرواز می بخشد
به ساقی احتیاجی نیست در بزم همایونش
چه پروا دارد از سنگ ملامت دشت پیمایی
که از پیشانی واکرده باشد بر مجنونش
اگر شیرین ز ناز و سرکشی آتش عنان گردد
کند فرهاد را ممنون به عذر لنگ، گلگونش
چه لازم دور کردن از حریم خود سپندی را
که بی آرامی دل می برد از بزم بیرونش
مرا رعنا غزالی می کشد در خاک و خون صائب
که جای گرد، مجنون خیزد از دامان هامونش
قدح لبریز برمی گردد از لبهای میگونش
ز طوق خویش سازد حلقه نام سرو راقمری
درآن گلشن که گردد جلوه گر شمشاد موزونش
غبارش لاله گون خیزد، نسیمش گلفشان باشد
به هر خاکی که افتد پرتو رخسار گلگونش
قدح را شوق آن لب شهپر پرواز می بخشد
به ساقی احتیاجی نیست در بزم همایونش
چه پروا دارد از سنگ ملامت دشت پیمایی
که از پیشانی واکرده باشد بر مجنونش
اگر شیرین ز ناز و سرکشی آتش عنان گردد
کند فرهاد را ممنون به عذر لنگ، گلگونش
چه لازم دور کردن از حریم خود سپندی را
که بی آرامی دل می برد از بزم بیرونش
مرا رعنا غزالی می کشد در خاک و خون صائب
که جای گرد، مجنون خیزد از دامان هامونش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۷
اگر چه بی نیاز ست از دو عالم ناز تمکینش
چه بیتابانه می چسبد به دل لبهای شیرینش
ازان در چشم او عاشق بود از خاک ره کمتر
که قمری می کند نقش قدم را سرو سیمینش
مرا چون مهرتابان داغ دارد آسمان چشمی
که تابد پنجه الماس رامژگان زرینش
دگر ماه نوی بر سینه من می زند ناخن
که گوهر در صدف پنهان شده است از شرم پروینش
به بوی مشک بتوان صدبیابان رفت دنبالش
ز شوخیها اگر پی گم کند آهوی مشکینش
درین بستان شبی راهر که دارد زنده چون شبنم
چراغ آفتاب آید به پای خود به بالینش
نگین را در نگین دان رتبه دیگر بود صائب
اگر باور نداری سیر کن درخانه زینش
چه بیتابانه می چسبد به دل لبهای شیرینش
ازان در چشم او عاشق بود از خاک ره کمتر
که قمری می کند نقش قدم را سرو سیمینش
مرا چون مهرتابان داغ دارد آسمان چشمی
که تابد پنجه الماس رامژگان زرینش
دگر ماه نوی بر سینه من می زند ناخن
که گوهر در صدف پنهان شده است از شرم پروینش
به بوی مشک بتوان صدبیابان رفت دنبالش
ز شوخیها اگر پی گم کند آهوی مشکینش
درین بستان شبی راهر که دارد زنده چون شبنم
چراغ آفتاب آید به پای خود به بالینش
نگین را در نگین دان رتبه دیگر بود صائب
اگر باور نداری سیر کن درخانه زینش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۸
بهار آرزو گلگل شکفت ازروی رنگینش
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش
ز استغنا به چشمش گر چه عالم درنمی آید
به دل طفلانه می چسبد تبسمهای شیرینش
میان مشک و خون دراصل فطرت هست یکرنگی
دل مجروح چون گردد جدا از زلف مشکینش ؟
چه فارغبال صبح رستخیز ازخواب برخیزد
می آشامی که باشد چون سبو از دست بالینش
نگردد گر حجاب عشق مهر لب،چنان نالم
که ازفریاد من برخود بلرزد کوه تمکینش
دل بیطاقتی چون طفل بدخو دربغل دارم
که نتوانم به کار هردوعالم داد تسکینش
ز شوخی می کند زیروزبر هرروز شهری را
کدامین سنگدل شد رهنمای خانه زینش ؟
خیال یار درهر خانه چشمی که ره یابد
ز شوخی در فلاخن می گذارد خواب سنگینش
به دست باد نتوان دید صائب خرمن خودرا
نبیند هیچ کس یارب چومن درخانه زینش
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش
ز استغنا به چشمش گر چه عالم درنمی آید
به دل طفلانه می چسبد تبسمهای شیرینش
میان مشک و خون دراصل فطرت هست یکرنگی
دل مجروح چون گردد جدا از زلف مشکینش ؟
چه فارغبال صبح رستخیز ازخواب برخیزد
می آشامی که باشد چون سبو از دست بالینش
نگردد گر حجاب عشق مهر لب،چنان نالم
که ازفریاد من برخود بلرزد کوه تمکینش
دل بیطاقتی چون طفل بدخو دربغل دارم
که نتوانم به کار هردوعالم داد تسکینش
ز شوخی می کند زیروزبر هرروز شهری را
کدامین سنگدل شد رهنمای خانه زینش ؟
خیال یار درهر خانه چشمی که ره یابد
ز شوخی در فلاخن می گذارد خواب سنگینش
به دست باد نتوان دید صائب خرمن خودرا
نبیند هیچ کس یارب چومن درخانه زینش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۵
چه نسبت بانسیم مصر دارد شوخی بویش؟
که خون رامشک سازد در دل صیاد، آهویش
ز گل پیراهنی چشم نسیم آشنادارم
که از رنگ است پابرجاتر از دلبستگی بویش
تمنای ترحم دارم از خورشید رخساری
که یک زخم نمایان است صبح ازدست و بازویش
رگ خوابش عنان دولت بیدار میگردد
دلی کافتاد در سرپنجه مژگان دلجویش
ازان در دل گره چون لاله دارم شکوه خونین
که خاکستر شود اشک کباب از گرمی خویش
کجا دامان آن آتش عنان راخون ماگیرد؟
به خون رنگین نمی گردد زتیزی تیغ ابرویش
کمند از طوق قمری حلقه سازد سرو بستانی
اگر بر طرف باغ افتد ز شوخی راه آهویش
میسر نیست چشم از روی او برداشتن صائب
که چون خواب بهاران است گیرا چشم جادویش
که خون رامشک سازد در دل صیاد، آهویش
ز گل پیراهنی چشم نسیم آشنادارم
که از رنگ است پابرجاتر از دلبستگی بویش
تمنای ترحم دارم از خورشید رخساری
که یک زخم نمایان است صبح ازدست و بازویش
رگ خوابش عنان دولت بیدار میگردد
دلی کافتاد در سرپنجه مژگان دلجویش
ازان در دل گره چون لاله دارم شکوه خونین
که خاکستر شود اشک کباب از گرمی خویش
کجا دامان آن آتش عنان راخون ماگیرد؟
به خون رنگین نمی گردد زتیزی تیغ ابرویش
کمند از طوق قمری حلقه سازد سرو بستانی
اگر بر طرف باغ افتد ز شوخی راه آهویش
میسر نیست چشم از روی او برداشتن صائب
که چون خواب بهاران است گیرا چشم جادویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۸
شوختر می شود ازخواب گران، مژگانش
چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
شهسواری که منم گردره جولانش
آفتاب ازمژه جاروب کند میدانش
برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو
که بود از نفس سوختگان ریحانش
مور صحرای قناعت دل شادی دارد
که بود دست سلیمان به نظر زندانش
تهمت سرمه به آن چشم سیه،عین خطاست
سرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانش
می توان باعرق روی تو نسبت کردن
گوهری راکه زآیینه بود میدانش
صفحه آینه راکاغذ سوزن زده کرد
تا چه باسینه مجروح کند مژگانش
می رود آبله دست صدف دست بدست
رنج ما نیست که پامال کند دورانش
عافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشق
قهرمانی است که از دار بود چوگانش
نظر تربیت از ابر ندارد صائب
گلستانی که منم بلبل خوش الحانش
چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
شهسواری که منم گردره جولانش
آفتاب ازمژه جاروب کند میدانش
برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو
که بود از نفس سوختگان ریحانش
مور صحرای قناعت دل شادی دارد
که بود دست سلیمان به نظر زندانش
تهمت سرمه به آن چشم سیه،عین خطاست
سرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانش
می توان باعرق روی تو نسبت کردن
گوهری راکه زآیینه بود میدانش
صفحه آینه راکاغذ سوزن زده کرد
تا چه باسینه مجروح کند مژگانش
می رود آبله دست صدف دست بدست
رنج ما نیست که پامال کند دورانش
عافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشق
قهرمانی است که از دار بود چوگانش
نظر تربیت از ابر ندارد صائب
گلستانی که منم بلبل خوش الحانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۱
کم نگردید ز خط خوبی روز افزونش
سبز درسبز شد از خط رخ گندم گونش
گفتم از خط لب او ترک کند خونخواری
تشنه تر گشت ازین سبزه لب میگونش
داشتم از خطش امید خط آزادی
سرخط مشق جنون گشت خط شبگونش
هیچ مضمون خط یار ندانستم چیست
حسن خط کرد مرابی خبر از مضمونش
سرو چون سبزه خوابیده کشد خط به زمین
درریاضی که کند جلوه قد موزونش
برده از کار مرا لیلی آهوچشمی
که روانی برد ازریگ روان هامونش
می چکد زهر ز تیغ نگه او صائب
تا نهان شد به خط سبز رخ گلگونش
سبز درسبز شد از خط رخ گندم گونش
گفتم از خط لب او ترک کند خونخواری
تشنه تر گشت ازین سبزه لب میگونش
داشتم از خطش امید خط آزادی
سرخط مشق جنون گشت خط شبگونش
هیچ مضمون خط یار ندانستم چیست
حسن خط کرد مرابی خبر از مضمونش
سرو چون سبزه خوابیده کشد خط به زمین
درریاضی که کند جلوه قد موزونش
برده از کار مرا لیلی آهوچشمی
که روانی برد ازریگ روان هامونش
می چکد زهر ز تیغ نگه او صائب
تا نهان شد به خط سبز رخ گلگونش