عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۴
مورنه ای پیش قند تنگ میان را ببند
خاک قناعت بمال بر لب وشکر بخند
بر سر دست دعاست روی به هر جا کند
ابر که بر خار و خس سایه رحمت فکند
سلسله پردازشو رو به بیابان گذار
چند سراسر توان رفت درین کوچه بند
نغمه اول که ریخت غنچه منقار من
بر نفس گرم من سوخت زر گل سپند
صحبت ارباب حال جای شروشورنیست
سرمه به آواز خود می دهد اینجا سپند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۵
فلک از ناله ما نرم نشد
کجروان سخت کمان می باشند
با قلم راز ترا چون گویم
دل سیاهان دو زبان می باشند
تا دم باز پسین اهل نظر
چون شرر دل نگران می باشند
بیشتر خوش نفسان چون نافه
در ته خرقه نهان می باشند
نافه دامن صحرای وجود
ژنده پوشان جهان می باشند
شعله ها پیش لب ما صائب
خامش و بسته زبان می باشند
صوفیان صاف روان می باشند
چون صدف پاک دهان می باشند
در ته سبزه شمشیر بلا
صاف چون آب خزان می باشند
روز آسوده و شبهای دراز
همچو انجم نگران می باشند
گنج زیر قدم و بر در خلق
شی ء لله زنان می باشند
گل خامی است سخن پردازی
پختگان بسته زبان می باشند
بلبلانی که چمن مشتاقند
در قفس بال زنان می باشند
تا نسیم سحری جلوه گراست
برگها بال فشان می باشند
چون کف بحر سبک جولانان
بر سر آب روان می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۵
زخم را آماده شو چون شد مساعد روزگار
کزکجی بیش است عیب راستی در تیرمار
می زند ناخن به داغ عشق،سیر لاله زار
شاخ وبرگی می دهد دیوانگی را نو بهار
در بیابانی که مارا می دواند شور عشق
کوهکن با بیستون طفلی بود دامن سوار
پیر کنعان ار نظر بازی ندارد شکوه ای
پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار
حلقه زهگیر شد قد خدنگ سرو را
طوق قمری ز انفعال قامت موزون یار
همچو مستان سر به پای یکدگر بنهاده اند
در حریم نرگس بیمار او خواب و خمار
غنچه هر وقتی که خواهد می تواند گل شدن
گل نگردد غنچه، دل را از شکفتن پاس دار
جای خود را تا به چشم فتنه جوی او سپرد
در شکر خواب فراغت رفت چشم روزگار
از دل ما بیقراری گرد کلفت می برد
می زداید آستین موج از دریا غبار
گر چه عقل و هوش و دین و دل به پای او فشاند
می کشد شرمندگی صائب همان از عشق یار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۶
بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار
هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار
آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار
پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار
وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار
بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار
در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار
با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۵
شوختر گردد شود چون خال از خط بالدار
فتنه در دنبال دارد اختر دنبالدار
در بیابان جنون از حلقه زنجیر من
هر کجا وحشی غزالی بود،شد خلخالدار
چون سیه مستی است شمشیر سیه تابش به کف
چشم فتانی که دارد سرمه دنبالدار
زلف ازان حسن بسامان برنمی دارد نظر
چون پریشانی که باشد دیده اش برمالدار
با کهنسالان مکن ای نوجوان کاوش که هست
آتشی پوشیده در مغز چنار سالدار
نیست ممکن سوز دل در پرده پنهان داشتن
می تراود شکوه خونین از لب تبخالدار
نقش داغ عیب باشد لوحهای ساده را
قیمتش نازل شود الماس چون شد خالدار
می شد از اهل سعادت گر به گنج زر کسی
جغد می بایست باشد چون هما اقبالدار
از کهنسالی نگردد تیز مغزی بر طرف
سرکه گردد تندتر هر چند گردد سالدار
دلنشین افتاده است از بس که عکس روی او
می کند آیینه تصویر را تمثالدار
گر ز نبضم سوخت انگشت طبیبان دور نیست
شد لب بام از تب سوزان من تبخالدار
درد اگر بر دل شب هجران چنین زورآورد
ساق عرش از آه من صائب شود خلخالدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۴
بیقرار عشق در یک جا نمی گیرد قرار
کوه اگر لنگر شود دریا نمی گیرد قرار
آسمان بیهوده در اندیشه تسخیر ماست
باده پر زور در مینا نمی گیرد قرار
دیو را شیشه سر بسته نتوان بند کرد
هیچ دل در قبه خضرا نمی گیرد قرار
بخیه نتوان زد به شبنم دیده خورشید را
خواب در چشم ودل بینانمی گیرد قرار
رشته شیرازه اوراق افلاکیم ما
نظم عالم بی وجود مانمی گیرد قرار
تا نظر بازست، دل در سینه دارد اضطراب
شمع بی فانوس در صحرا نمی گیرد قرار
می دود درکوچه وبازار آخر راز عشق
این شرر در سینه خارا نمی گیرد قرار
غیر دل کز پهلوی من برنخیزد روزوشب
هیچ پیکان دربدن یک جا نمی گیرد قرار
غیر دریا، سیل در هر جا بود زندان اوست
عاشق شوریده در دنیا نمی گیردقرار
پرتو خورشید بستر بر سر دریا فکند
عکس او در چشم خونپالانمی گیرد قرار
هر که چون دل کوچه گرد زلف وکاکل گشته است
در فضای جنت المأوی نمی گیرد قرار
شیشه ساعت بود گردون وغم ریگ روان
یکدم از گردش غم دنیا نمی گیرد قرار
محنت دنیابه نوبت سیر دلها می کند
کاروان ریگ دریک جا نمی گیرد قرار
عاقبت از خانه آیینه هم دلگیر شد
در بهشت آن شوخ بی پروا نمی گیرد قرار
گر نباشد گوشه چشم غزالان در نظر
یک نفس مجنون درین صحرا نمی گیرد قرار
بوی پیراهن سفیدی می برد از چشم ما
ابر دایم بر دریا نمی گیرد قرار
روح قدسی چون کند لنگر درین وحشت سرا؟
کوه در دامان (این) صحرا نمی گیرد قرار
کوه غم لنگر نیفکنده است صائب دردلش
نقش پای هرکه در خارا نمی گیرد قرار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۶
هر که می داند که برگردد سخن درکوهسار
کی به حرف سخت بگشاید دهن درکوهسار؟
تنگ خلقی لازم سنگین دلی افتاده است
این پلنگ خشمگین دارد وطن در کوهسار
تا قیامت ماتم فرهاد نا حق کشته را
تازه دارد لاله خونین کفن درکوهسار
ناله عشاق در فریاد آرد سنگ را
از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار
کاوش مژگان شیرین آنچه بافرهاد کرد
نقش شیرین می کشد از کوهکن در کوهسار
می کنم هموار بر خود سختی ایام را
برنمی خیزد صدااز پای من درکوهسار
هر رگ سنگی کمر بندد به خون من چو مار
گوشه غاری اگر سازم وطن درکوهسار
لاله من بی نیازست از شراب عاریت
می زند ساغر ز خون خویشتن درکوهسار
آن نواسنجم که سازد پایکوبان چون سپند
سنگها راشعله آواز من در کوهسار
بیستون رابر کمر زنار گردد جوی شیر
گر کند تصویر آن بت کوهکن درکوهسار
از بزرگان می شود قدر سخن سنجان بلند
صاحب آوازه می گردد سخن در کوهسار
در عزای کوهکن هر نوبهار از بیکسی
چاک سازد لاله چندین پیرهن در کوهسار
تا به خارا کوهکن تمثال شیرین نقش بست
چشمه ها رامی رود آب از دهن در کوهسار
نیست از سنگ ملامت غم من دیوانه را
می شود چون سیل افزون شورمن درکوهسار
مومیایی سنگ گردد در شکست استخوان
از نسیم عهد آن پیمان شکن درکوهسار
می شود خونش گران قیمت تر از یاقوت ولعل
می دهدهر کس به زیر تیغ تن درکوهسار
برامید آن که کارم صورتی پیداکند
صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار
این جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است
درمیان شهرم ودارم وطن در کوهسار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۹
می شود رنگین تر آن لعل سخنگودر خمار
می توان گل چید از خمیازه او در خمار
خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار
گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار
در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی
تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار
ابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زند
می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار
می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار
بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمار
سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام
جلوه مینای خالی بر لب جو در خمار
بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران
بردماغ من گرانی می کند بو در خمار
باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی
با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار
گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را
من ره میخانه را رفتم به پهلو درخمار
در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ
برسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمار
جلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغ
سبزه سیراب بر طرف لب جو در خمار
در تلافی کاسه زانو شود جام جمش
هر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمار
جام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشم
می چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۱
از فروغ لاله آتش زیر پاداردبهار
چون گل رعنا خزان رادر قفا دارد بهار
باکمال آشنایی می رمد بیگانه وار
گوییا بویی ازان نا آشنادارد بهار
گوش گل از شبنم غفلت گران گردیده است
ورنه در هر پرده ای چندین نوادارد بهار
گر چه گوهر می فشاند در کنار خار و خس
جبهه ای دایم تر از شرم سخا دارد بهار
سبحه دور افکن درین موسم، که سنگ تفرقه است
جام پیش آور که چشم رونمادارد بهار
خاکیان را از شکر خواب عدم بیدار کرد
سرخط جان بخشی از صبح جزا دارد بهار
درد و صاف عالم امکان به هم آمیخته است
آبها نا صاف باشد تاصفا دارد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۲
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
چشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته است
در رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار
غنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیست
ورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهار
زاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرست
ورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهار
چشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بو
دیده دل باز کن بنگر چها دارد بهار
خارخار عشق را پوشیده نتوان داشتن
خار در پیراهن (از) نشو و نما دارد بهار
چشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخور
چون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهار
می کند در هر مزاجی کار دیگر چون شراب
زاهد میخواره را سر در هوا دارد بهار
جوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ای
حسن (روز)افزون مشرب را کجا دارد بهار؟
پرده از پوشیده رویان تجلی باز کرد
طرفه دستی بر گریبان حیادارد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۳
از دل پرخون بلبل کی خبردارد بهار؟
هر طرف چون لاله صد خونین جگر دارد بهار
شاهدان غیب رابی پرده جولان می دهد
منت بسیاربراهل نظر داردبهار
مستی غفلت حجاب نشأه بیگانه است
ورنه بیش از باده در دلها اثر داردبهار
از قماش پیرهن غافل ز یوسف گشته اند
شکوه هااز مردم کوته نظر دارد بهار
خواب آسایش کجا آید به چشم شبنمش ؟
همچو بوی گل عزیزی د رسفر داردبهار
از سرشک ابروآه برق وهای وهوی رعد
می توان دانست شوری در جگر داردبهار
رنگ و بورا دام اطفال تماشا کرده است
ورنه صد دام تماشای دگر داردبهار
از عزیزیهای شبنم می تراود درچمن
گوشه چشمی که بااهل نظر داردبهار
از برای موشکافان دررگ هر سنبلی
معنیی پیچیده چون موی کمر دارد بهار
هر زبان سبزه او ترجمان دیگرست
ازضمیر خاکیان یکسر خبر داردبهار
ناله بلبل کجا از خواب بیدارش کند؟
بالش نرمی که از گل زیر سردارد بهار
بس که می بالد زشوق عالم بالا به خود
خاک رانزدیک شد از جای برداردبهار
می کند از طوق قمری حلقه نام سرورا
قد موزون که راتا درنظر داردبهار
عشق دردلهای سنگین شور دیگر می کند
جلوه مستانه درکوه وکمر داردبهار
قاصد مکتوب ما صائب همان مکتوب ماست
از شکوفه نامه های نامه برداردبهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۴
از خرام ناز منت بر زمین داردبهار
هر طرف صد خرمن گل خوشه چین داردبهار
تختش از بادست وچتراز ابرولشکر ازپری
اسم اعظم چون سلیمان برنگین داردبهار
یک نفس یک جا ز شوخیها نمی گیرد قرار
طرفه گلگونها زگل در زیرزین دارد بهار
می تواند یک نفس تسخیر کرد آفاق را
صبح اقبالی چو شاخ یاسمین داردبهار
نامه ای سربسته از هر غنچه نشکفته ای
از برای بلبلان در آستین داردبهار
ازدل ودین می کند بی برگ هر کس راکه یافت
دست تاراج خزان درآستین داردبهار
خنده های دلگشا صائب بود در سینه اش
گربه ظاهر برجبین از غنچه چین داردبهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۵
سنبل او می خرامد دست بر دوش بهار
تاکند در وقت فرصت حلقه درگوش بهار
از نگاه اولینم چشم او دیوانه کرد
نشأه جام نخستین است سر جوش بهار
در چمن تا قامت موزون او پیدا نشد
در کشاکش بود از خمیازه آغوش بهار
کی توانستی ز شور عندلیبان خواب کرد؟
از شکوفه گر نبودی پنبه در گوش بهار
خط دمید و همچنان رنگینی حسنش به جاست
درخزان ننشست این گلزار از جوش بهار
صائب از چندین هزاران خرمن امید خلق
دانه بی حاصلی باشد فراموش بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۶
کوه سنگین را سبک جولان کند جام بهار
پر برآرد لنگر تمکین درایام بهار
خنده شادی نمی دارد دوامی همچو برق
طی به لب وا کردنی می گردد ایام بهار
نعل ابر نوبهاران است در آتش ز برق
جام می رابرزمین مگذار هنگام بهار
می شود در جلوه ای کوتاه چون مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام بهار
تا چو شبنم ازسحر خیزی است روشن دیده ات
آب ده چشم خود از رخسار گلفام بهار
چون شکوفه پنبه غفلت برون آور ز گوش
تا شوی صاحب ثمراز لطف پیغام بهار
پرده غفلت اگر برداری از پیش نظر
خوش تماشاهای رنگین است در دام بهار
طاق ابروی بهاران است از قوس قزح
از رگ ابرست زلف عنبرین فام بهار
همچو طوق قمریان هرکس سراپا چشم شد
گل تواند چید از سرو گل اندام بهار
دانه مارا سموم ناامیدی سوخته است
ورنه کوتاهی ندارد مد انعام بهار
در حریم کعبه هر ناشسته رو را بار نیست
تازه در هر جام می کن غسل احرام بهار
آرزوها را کند بیدار چون اصحاب کهف
از سحاب گوهرافشان رحمت عام بهار
خنده بیدردی بود چون صبح باموی سفید
از شکفتن کام دل بردار هنگام بهار
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
از هلال جام، صبح عید کن شام بهار
چیست نقد جان کزان جان جهان داری دریغ؟
با رخ خندان چو گل تسلیم کن وام بهار
چون گل رعنا شود طی در ورق گرداندنی
در جهان بیوفا آغاز و انجام بهار
تخم امید جهانی تشنه جولان اوست
تاکه راز خاک بردارد دلارام بهار
ابرهای تیره بی می می کند دل را سیاه
باده روشن به دست آور در ایام بهار
خار و گل در پله میزان تردستان یکی است
چون کنم قطع امید از رحمت عام بهار؟
نامداری چشم اگر داری، سخاوت پیشه کن
کز ره ریزش بلند آوازه شدنام بهار
ز انقطاع فیض، کوته گردد ایام خزان
هست روزافزون ز راه فیض، ایام بهار
بر مجاور عزت مهمان غیبی واجب است
سعی کن زنهاردر تعظیم واکرام بهار
از رخ چون آفتاب گل نظر را آب ده
تا نگردیده است غایب از لب بام بهار
چشم پوشیدن ز پاس وقت صائب مشکل است
خواب بلبل کی شود سنگین در ایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۷
بوی گل می آیداز چاک گریبان بهار
تا ز تیغ کیست این زخم نمایان بهار
می توان دانست داغ آتشین رخساره ای است
زآتشی کز لاله افتاده است در جان بهار
بهر ایمان باختن هر شبنم گل چشمکی است
دین کجا ماند بجا در کافرستان بهار
کی برآید بوی گل ازعهده خرج نسیم ؟
زود خواهد رفت هوش مابه جولان بهار
از نسیم اولم چون گل گریبان چاک کرد
تا چه گلها بشکفد دیگر ز احسان بهار
تازه رویان توکل فارغند ازفکر رزق
کی شود خالی زبرگ عیش، دامان بهار؟
در فضای سینه ام پر درپر هم بافته است
آه اشک آلود چون ابر پریشان بهار
هست صائب چشم اشک آلود ابر تلخروی
در حقیقت چشم زخم روی خندان بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۸
خاک راجان کرد درتن ابر احسان بهار
صبح محشر سر زد ازچاک گریبان بهار
چون پرو بال پری، ابرپریشان سایه کرد
بر سریر عالم آرای سلیمان بهار
سر برآوردند چون طوطی ز جیب شاخسار
برگها از اشتیاق شکرستان بهار
هر سر شاخ ازشکوفه دفتر احسان گشود
از برات عیش پرشد جیب ودامان بهار
جامه احرام پوشیدند اشجار چمن
شد جهان پر غلغل از لبیک گویان بهار
چون لب سوفار می خندد درآغوش کمان
غنچه پیکان ز فیض عام احسان بهار
می فروشد جلوه رنگین به طاوس بهشت
خار بن از فیض تشریف نمایان بهار
رفت بیرون خشکی زهد ازمزاج روزگار
تابرآمد از تنور خاک ،طوفان بهار
شرم معشوقی نمیگردد حجاب خنده اش
زعفران خورده است گل از روی خندان بهار
می دهد دیوانگی راشاخ وبرگ تازه ای
دست صائب برمداراز طرف دامان بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۵
ترک من کزپسته اش بی خواست می ریزد شکر
چشم تنگی دارد از بادام کوهی تلختر
با سبکباران چه سازد قلزم پر شور و شر؟
کف به ساحل می رسد از سیلی موج خطر
صحبت نیکان بدان را خوب رسوا می کند
می نماید تلخی بادام افزون در شکر
دعوی منصور از دارفنا این اوج یافت
منزل تیر کمان سخت باشد دورتر
گفتگوی ناصحان بادست چون دل شد سیاه
نیست خون مرده را پروای زخم نیشتر
ازمیان زنار کافر نعمتی راباز کن
تافلک چون بندگان در خدمتت بنددکمر
هر که را پرده های چشم آب شرم هست
زود می آید برون از پوست چون بادام تر
لاله داغ است باغ دلگشای عاشقان
برندارد مرغ زیرک صائب از روزن نظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۷
از فروغ ماه می گردد به آب و تاب ابر
جلوه شکر کند با شیر، در مهتاب ابر
گر چنین بندد به خشکی کشتی احسان محیط
یک قلم چون کاغذ ابری شود بی آب ابر
در گره بسته است دریا آب خود را چون گهر
خشک می آید برون از بحر چون قلاب ابر
پیش ازین می ریخت از دستش گهر بی اختیار
در زمان کشت ما شد گوهر نایاب ابر
خازن گوهر ندارد از ترشرویی گزیر
بر سیاهی می زند چون می شود شاداب ابر
می کند دلهای شب در گریه طوفان، دیده ام
می شود گویا به چشمم پرده های خواب ابر
در زمان تنگدستی دل به حق روی آورد
رو به دریا می رود چون می شود بی آب ابر
زیر بار منت احسان، نمی ماند کریم
وام دریا را کند تسلیم از سیلاب ابر
در کف دست کریمان نیست گوهر را قرار
قطره را از بیقراری می کند سیماب ابر
آبرو صائب نریزد پیش دریا بعد ازین
گر شود از دیده خونبار من سیراب ابر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۸
حسن از چشم نظربازان شود شاداب تر
چهره گل راکند شبنم به آب وتاب تر
بر چراغ صبح می لرزد دل پروانه بیش
حسن دل را کرد در دوران خط بیتاب تر
هر قدر در موج سنبل چشمه طوفان می کند
نیست از چشم تر عاشق پریشان خواب تر
گر چه بود از زلف او حال پریشانی مرا
شد رگ جانم ازان موی کمر پرتاب تر
پا ز چشم خویش کن در کوچه باغ زلف یار
کاین ره خوابیده ازمخمل بود خوش خواب تر
هیچ روزن گرچه خالی ازفروغ ماه نیست
خانه های بی دروبام است خوش مهتاب تر
ساغرناکامی ازخود آب برمی آورد
می شود تبخال ازلب تشنگی سیراب تر
می تراودرازهای سربه مهر ازسینه زود
گوهر غلطان صدف را می کندبیتاب تر
گرچه از عنقا اثر درعالم ایجاد نیست
گوهر انصاف از عنقا بودنایاب تر
یکقلم اسباب دنیا پرده بیگانگی است
آشناتر باخداهرکس که بی اسباب تر
طاعت صدساله را برطاق نسیان نه، که نیست
پیش رحمت ازتهیدستی متاعی باب تر
نیست کارمهردلهارامنورساختن
روی جانان است ازخورشیدعالمتاب تر
رشته امیدراطی کن که درایام ما
بحرجودازچشمه سوزن بود بی آب تر
شدازخط صائب صفای آن لب لعلی زیاد
گوهر از گرد یتیمی می شود شاداب تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۹
می شود در وسمه ابروی بتان خونخوارتر
درنیام این تیغ خونریزست بی زنهارتر
دور عیش مرکز از پرگار میگردد تمام
شد ز خط عنبرین آن خال خوش پرگارتر
باده ممزوج را زور شراب صرف نیست
چشم مست یار از می می شود هشیارتر
می شود رسوا ز دیدنهای پنهان رازعشق
روی این آیینه است ازپشت خود ستارتر
چرب نرمیهای ظاهر نیست بی مکر و فریب
پرده دام است هر خاکی که شد هموارتر
سیل راسنگ فسان گرددزمین سنگلاخ
خواب سنگین عمر را سازد سبکرفتارتر
خط آزادی است سرو و بید رابی حاصلی
سنگ افزون می خورد نخلی که شدپر بارتر
رغبت می در بهار افزون شود مخمور را
چشم خوبان می شود در وقت خط خونخوارتر
شیوه های حسن راخط پرده نسیان شود
صفحه عارض بود در سادگی پرکارتر
دشمن نقش است لوح ساده دیوانگان
ورنه مجنون است از فرهاد شیرین کارتر
مار گردد اژدها از امتداد روزگار
گشت درایام پیری نفس بدکردارتر
غم دراین محنت سراباشد به قدر غمگسار
ازغم آزادست هرکس هست بی غمخوارتر
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
کوه را از کبک می سازد سبکرفتارتر
سبزه خط بال و پر گردید سودای مرا
در بهاران می شود دیوانگی سرشارتر
از زمین نرم، صائب گرد برمی آورند
می کشد آزار افزون هر که بی آزارتر