عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۷
تا چنددلت برمن مهجور نبخشد
تا کی نگهت برنگه دور نبخشد
پروانه مغرورم ودربزم نسوزم
تا شمع به من مرهم کافور نبخشد
مغزش بخورد پشه نمرد مکافات
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد
افسردگی این طوراگر ریشه دواند
ترسم که خزان برشجر طورنبخشد
تا هست گلیم سیه بخت به روزن
خورشید به ویرانه ما نور نبخشد
زودا که شود دنبه گدازاز نظرخلق
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد
بردار بپیچد به صدآشفتگی تاک
گردور خودآن چشم به منصور نبخشد
زودا که به خاکستر ادبار نشیند
خرمن که به دست تهی مورنبخشد
صائب تو مهیای پریشانی دل باش
این شمع تجلی است که برطورنبخشد
تا کی نگهت برنگه دور نبخشد
پروانه مغرورم ودربزم نسوزم
تا شمع به من مرهم کافور نبخشد
مغزش بخورد پشه نمرد مکافات
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد
افسردگی این طوراگر ریشه دواند
ترسم که خزان برشجر طورنبخشد
تا هست گلیم سیه بخت به روزن
خورشید به ویرانه ما نور نبخشد
زودا که شود دنبه گدازاز نظرخلق
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد
بردار بپیچد به صدآشفتگی تاک
گردور خودآن چشم به منصور نبخشد
زودا که به خاکستر ادبار نشیند
خرمن که به دست تهی مورنبخشد
صائب تو مهیای پریشانی دل باش
این شمع تجلی است که برطورنبخشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۹
تا خنده ازان غنچه مستور برآمد
صبح شکر از چاک دل موربرآمد
از دیدن رویت دل آیینه فروریخت
این لاله مگر از جگر طور برآمد
با مرهم افسرده کافور نجوشد
داغی که به خونگرمی ناسور برآمد
هر ذره که دیدیم همین زمزمه را داشت
این نغمه نه از پرده منصور برآمد
آن روز که از داغ من افتاد سیاهی
خورشید ز جیب شب دیجور برآمد
با خامه صائب طرف بحث مگردید
نتوان به سخن با شجر طور برآمد
صبح شکر از چاک دل موربرآمد
از دیدن رویت دل آیینه فروریخت
این لاله مگر از جگر طور برآمد
با مرهم افسرده کافور نجوشد
داغی که به خونگرمی ناسور برآمد
هر ذره که دیدیم همین زمزمه را داشت
این نغمه نه از پرده منصور برآمد
آن روز که از داغ من افتاد سیاهی
خورشید ز جیب شب دیجور برآمد
با خامه صائب طرف بحث مگردید
نتوان به سخن با شجر طور برآمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۲
در کوی خرابات گروهی که خموشند
از صافدلی چون خم سربسته به جوشند
از دور نیفتند به صد شیشه لبریز
در بزم می آنها که چوپیمانه خموشند
سیلاب خجل می روداز کوی خرابات
کاین قوم سراسر چو سبو خانه بدوشند
در پرده اگرهست ترا خرده رازی
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند
منمای به اخوان زمان گوهر خود را
کاینها همه یوسف به زر قلب فروشند
ما در چه شماریم که خورشید عذاران
از هاله خط ماه ترا حلقه بگوشند
از باده سرجوش دماغی برسانید
تا نغمه سرایان چمن برسرجوشند
از دیدن خوبان نتوان قطع نظر کرد
گر دشمن عقلند و گر رهزن هوشند
از خار حسد ترکش نیشند چو ماهی
در ظاهر اگر اهل جهان چشمه نوشند
صائب نگشایند به گفتار لب خویش
در عهد کلام تو گروهی که بهوشند
از صافدلی چون خم سربسته به جوشند
از دور نیفتند به صد شیشه لبریز
در بزم می آنها که چوپیمانه خموشند
سیلاب خجل می روداز کوی خرابات
کاین قوم سراسر چو سبو خانه بدوشند
در پرده اگرهست ترا خرده رازی
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند
منمای به اخوان زمان گوهر خود را
کاینها همه یوسف به زر قلب فروشند
ما در چه شماریم که خورشید عذاران
از هاله خط ماه ترا حلقه بگوشند
از باده سرجوش دماغی برسانید
تا نغمه سرایان چمن برسرجوشند
از دیدن خوبان نتوان قطع نظر کرد
گر دشمن عقلند و گر رهزن هوشند
از خار حسد ترکش نیشند چو ماهی
در ظاهر اگر اهل جهان چشمه نوشند
صائب نگشایند به گفتار لب خویش
در عهد کلام تو گروهی که بهوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۳
با روی تو آیینه روشن چه نماید
بی چهره گلرنگ تو از گل چه گشاید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با چهره تابان تو چون مهر برآید
شبنم نرباید ز چمن جلوه خورشید
زینسان که نگاه تودل از خلق رباید
از نغمه محال است شود باز دل تنگ
از باد نفس غنچه پیکان نگشاید
گر عاشق لب تشنه شود واصل دریا
چون موج محال است که زنجیر نخاید
از دل سیهی برتوگران است غم و درد
در آینه تار پری دیو نماید
روشن نشد از باده گلرنگ مرا دل
از آینه تردست چه زنگار زداید
هر چند سزاوار ستایش بود از خلق
آن مرد تمام است که خود را نستاید
قانع نکشد منت احسان ز کریمان
آب گهراز ریزش دریا نفزاید
صائب ز فراق تو ز گفتار برآمد
در فصل خزان بلبل بیدل چه سراید
بی چهره گلرنگ تو از گل چه گشاید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با چهره تابان تو چون مهر برآید
شبنم نرباید ز چمن جلوه خورشید
زینسان که نگاه تودل از خلق رباید
از نغمه محال است شود باز دل تنگ
از باد نفس غنچه پیکان نگشاید
گر عاشق لب تشنه شود واصل دریا
چون موج محال است که زنجیر نخاید
از دل سیهی برتوگران است غم و درد
در آینه تار پری دیو نماید
روشن نشد از باده گلرنگ مرا دل
از آینه تردست چه زنگار زداید
هر چند سزاوار ستایش بود از خلق
آن مرد تمام است که خود را نستاید
قانع نکشد منت احسان ز کریمان
آب گهراز ریزش دریا نفزاید
صائب ز فراق تو ز گفتار برآمد
در فصل خزان بلبل بیدل چه سراید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۵
سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآید
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید
هر سو که کند شاخ گلش میل ز مستی
آغوش گشا بلبلی از خاک برآید
حسن تو ز بسیاری سامان لطافت
در دیده هر کس به لباس دگر آید
از شوق تماشای جمال تو گل از شاخ
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
جان در ره شیرین دهنان باز که تا حشر
آوازه فرهاد ز کوه و کمر آید
از عشق به کوشش نتوان کامروا شد
در آتش سوزنده چه از بال و پر آید
چشمی که در او آب حیاپرده نشین است
از پوست برون زود چو بادام ترآید
در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیح
ایام حیاتی که به صدسال سرآید
صائب نشود لاله صفت شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید
هر سو که کند شاخ گلش میل ز مستی
آغوش گشا بلبلی از خاک برآید
حسن تو ز بسیاری سامان لطافت
در دیده هر کس به لباس دگر آید
از شوق تماشای جمال تو گل از شاخ
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
جان در ره شیرین دهنان باز که تا حشر
آوازه فرهاد ز کوه و کمر آید
از عشق به کوشش نتوان کامروا شد
در آتش سوزنده چه از بال و پر آید
چشمی که در او آب حیاپرده نشین است
از پوست برون زود چو بادام ترآید
در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیح
ایام حیاتی که به صدسال سرآید
صائب نشود لاله صفت شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۱
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۵
یک شعله شوخ است که دیدار نماید
گاه از شجر طور وگه از دار نماید
گاهی چو تبسم ز لب غنچه بخندد
گاهی چو خلش از مژه خار نماید
سر حلقه تسبیح شود گه چو موذن
چون تاب گه از رشته زنارنماید
توفیق کلاه نمدفقر نیابد
هر کس که به ما طره دستار نماید
تا یافته بلبل که در آن بزم رهم نیست
گل را به من از دور به منقار نماید
شد دست ودل مشتریان در پی یوسف
گوهر چه درین سردی بازارنماید
طوطی بچشانم به تو شیرین سخنی را
گر رو به من آن باعث گفتار نماید
عیاری زلف است پریشانی ظاهر
پر کاری چشم است که بیمارنماید
صائب سخن تازه من آب حیات است
کی روی به هر تشنه دیدارنماید
گاه از شجر طور وگه از دار نماید
گاهی چو تبسم ز لب غنچه بخندد
گاهی چو خلش از مژه خار نماید
سر حلقه تسبیح شود گه چو موذن
چون تاب گه از رشته زنارنماید
توفیق کلاه نمدفقر نیابد
هر کس که به ما طره دستار نماید
تا یافته بلبل که در آن بزم رهم نیست
گل را به من از دور به منقار نماید
شد دست ودل مشتریان در پی یوسف
گوهر چه درین سردی بازارنماید
طوطی بچشانم به تو شیرین سخنی را
گر رو به من آن باعث گفتار نماید
عیاری زلف است پریشانی ظاهر
پر کاری چشم است که بیمارنماید
صائب سخن تازه من آب حیات است
کی روی به هر تشنه دیدارنماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۱
فارغ بود از افسر زرین سر خورشید
کز شعشعه خویش بود افسر خورشید
از وصل تسلی نشود عاشق صادق
خمیازه صبح است گل ساغر خورشید
بی سکه شود در همه روی زمین خرج
از بس که تمام است عیار زر خورشید
خورشید جهانتاب شود با تو برابر
در خوبی اگر ماه شود همسر خورشید
تا شد دل ما درین باغ چو شبنم
پرواز نمودیم به بال وپر خورشید
در سوختگی چون ندهم تن که برآمد
از توده خاکستر شب اخگر خورشید
روشن گهران را بود از خون جگر رزق
هست از شفق خویش می احمر خورشید
هر کس که کند صاف به آفاق دل خویش
چون صبح نهد لب به لب ساغر خورشید
شد گرچه سیه آینه ما چودل شب
خود را نرساندیم به روشنگر خورشید
افسوس که چون شبنم گل آب ندادیم
چشمی ز تماشای رخ عنبر خورشید
تا بسته ام از خاک نهادی به زمین نقش
چون سایه کنم سیر به بال وپر خورشید
صائب نشد از خوردن خون غمزه او سیر
سیراب ز شبنم نشود خنجر خورشید
کز شعشعه خویش بود افسر خورشید
از وصل تسلی نشود عاشق صادق
خمیازه صبح است گل ساغر خورشید
بی سکه شود در همه روی زمین خرج
از بس که تمام است عیار زر خورشید
خورشید جهانتاب شود با تو برابر
در خوبی اگر ماه شود همسر خورشید
تا شد دل ما درین باغ چو شبنم
پرواز نمودیم به بال وپر خورشید
در سوختگی چون ندهم تن که برآمد
از توده خاکستر شب اخگر خورشید
روشن گهران را بود از خون جگر رزق
هست از شفق خویش می احمر خورشید
هر کس که کند صاف به آفاق دل خویش
چون صبح نهد لب به لب ساغر خورشید
شد گرچه سیه آینه ما چودل شب
خود را نرساندیم به روشنگر خورشید
افسوس که چون شبنم گل آب ندادیم
چشمی ز تماشای رخ عنبر خورشید
تا بسته ام از خاک نهادی به زمین نقش
چون سایه کنم سیر به بال وپر خورشید
صائب نشد از خوردن خون غمزه او سیر
سیراب ز شبنم نشود خنجر خورشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۲
طوفان گل و جوش بهارست ببینید
اکنون که جهان بر سر کارست ببینید
در سبزه و گل آب روان پرده نشین است
ماهی که درین سبزحصارست ببینید
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حسنی که نهان در خط یارست ببینید
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است
از جلوه آن شاهسوارست ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نماید
در دست کدام آینه دارست ببینید
زان آتش پنهان که جهان سوخته اوست
افلاک پر از دود و شرارست ببینید
در مغز بهاراین چه نسیم است ببویید
در دست جهان این چه نگارست ببینید
چون نیست شما را نظر دیدن آتش
این جوش که در مغز بهارست ببینید
مژگان بگشایید و ببندید زبان را
آفاق پراز جلوه یارست ببینید
در پله اعداد اقامت منمایید
آن حسن که بیرون ز شمارست ببینید
از شوق هم آغوشی آن قامت موزون
گلها همه آغوش وکنارست ببینید
از دیدن صیاد اگر رنگ ندارید
این دشت که پرخون شکارست ببینید
در دامن دشتی که ز جوش گل بی خار
خورشید کم از بوته خارست ببینید
آن نوش که در نیش نهان است بجویید
آن گنج که در کسوت مارست ببینید
زان پیش که از چهره جان گردفشانید
آن ماه که در زیر غبارست ببینید
چون بال فلک سیر ز اندیشه ندارید
آن را که در اندیشه یارست ببینید
زان پیش که هردوجهان گردبرآرد
ای بیخبران این چه سوارست ببینید
در جامه خودچاک زدن بی سببی نیست
در پیرهن غنچه چه خارست ببینید
از چشمه کوثر نرود تیرگی بخت
خالی که به کنج لب یارست ببینید
این آن غزل اوحدی ماست که فرمود
ای بی بصران این چه بهارست ببینید
اکنون که جهان بر سر کارست ببینید
در سبزه و گل آب روان پرده نشین است
ماهی که درین سبزحصارست ببینید
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حسنی که نهان در خط یارست ببینید
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است
از جلوه آن شاهسوارست ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نماید
در دست کدام آینه دارست ببینید
زان آتش پنهان که جهان سوخته اوست
افلاک پر از دود و شرارست ببینید
در مغز بهاراین چه نسیم است ببویید
در دست جهان این چه نگارست ببینید
چون نیست شما را نظر دیدن آتش
این جوش که در مغز بهارست ببینید
مژگان بگشایید و ببندید زبان را
آفاق پراز جلوه یارست ببینید
در پله اعداد اقامت منمایید
آن حسن که بیرون ز شمارست ببینید
از شوق هم آغوشی آن قامت موزون
گلها همه آغوش وکنارست ببینید
از دیدن صیاد اگر رنگ ندارید
این دشت که پرخون شکارست ببینید
در دامن دشتی که ز جوش گل بی خار
خورشید کم از بوته خارست ببینید
آن نوش که در نیش نهان است بجویید
آن گنج که در کسوت مارست ببینید
زان پیش که از چهره جان گردفشانید
آن ماه که در زیر غبارست ببینید
چون بال فلک سیر ز اندیشه ندارید
آن را که در اندیشه یارست ببینید
زان پیش که هردوجهان گردبرآرد
ای بیخبران این چه سوارست ببینید
در جامه خودچاک زدن بی سببی نیست
در پیرهن غنچه چه خارست ببینید
از چشمه کوثر نرود تیرگی بخت
خالی که به کنج لب یارست ببینید
این آن غزل اوحدی ماست که فرمود
ای بی بصران این چه بهارست ببینید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۶
خط سیه مبادا زان خال سربرآرد
عمرش تمام گردد چون مور پربرآرد
در غنچگی چو لاله ما شعله طینتان را
داغ سیاه بختی دود از جگر برآرد
دم را به لب گره زن کز قعر بحر غواص
از دولت خموشی عقده گهر برآرد
تنها نمی پرد چشم بر دانه های خالش
وقت است خیل مژگان چون مور پربرآرد
هر شاخی از بنفشه میلی است سرمه آلود
بیچاره عندلیبی کز بیضه سربرآرد
سهل است اگر ز تیرش داریم چشم پیکان
از بید می تواند همت ثمر برآرد
خضر بلند فطرت با آن سواد روشن
از خط جوهر تیغ مشکل که سربرآرد
از زلف دل گرفتن بازیچه می شمارد
از قید هند صائب خودرا اگر برآرد
عمرش تمام گردد چون مور پربرآرد
در غنچگی چو لاله ما شعله طینتان را
داغ سیاه بختی دود از جگر برآرد
دم را به لب گره زن کز قعر بحر غواص
از دولت خموشی عقده گهر برآرد
تنها نمی پرد چشم بر دانه های خالش
وقت است خیل مژگان چون مور پربرآرد
هر شاخی از بنفشه میلی است سرمه آلود
بیچاره عندلیبی کز بیضه سربرآرد
سهل است اگر ز تیرش داریم چشم پیکان
از بید می تواند همت ثمر برآرد
خضر بلند فطرت با آن سواد روشن
از خط جوهر تیغ مشکل که سربرآرد
از زلف دل گرفتن بازیچه می شمارد
از قید هند صائب خودرا اگر برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۵
از عشق یار نوخط دل زود می گشاید
فصل بهاراز دل زنگار می زداید
حسن برهنه رویان بر یک قرار باشد
هر روز خط کمالی بر حسن می فزاید
از یار چارابرو سخت است دل گرفتن
کشتی ز چار موجه کمتر به ساحل آید
هر کس فکند خود راافکند عالمی را
هر کس به خود برآید با عالمی برآید
عشق است بی تکلف حسن است لاابالی
تا با که خوش بر آید تا از کجا نماید
آیینه دار عشقند ذرات هر دو عالم
این آفتاب جانسوز تا از کجا برآید
گلهای بوستانی بر هم نهند دیوان
دیوان خویش صائب در هر کجا گشاید
فصل بهاراز دل زنگار می زداید
حسن برهنه رویان بر یک قرار باشد
هر روز خط کمالی بر حسن می فزاید
از یار چارابرو سخت است دل گرفتن
کشتی ز چار موجه کمتر به ساحل آید
هر کس فکند خود راافکند عالمی را
هر کس به خود برآید با عالمی برآید
عشق است بی تکلف حسن است لاابالی
تا با که خوش بر آید تا از کجا نماید
آیینه دار عشقند ذرات هر دو عالم
این آفتاب جانسوز تا از کجا برآید
گلهای بوستانی بر هم نهند دیوان
دیوان خویش صائب در هر کجا گشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۶
از روی نو خط یار هر جا سخن برآید
گرد از بهار خیزد دود از چمن برآید
گردند از خجالت سیمین بران قبا پوش
آنجا که یوسف مااز پیرهن برآید
هر چند گفتگو را نازک کند لب او
پیچد چو غنچه برهم تازان دهن برآید
بسیار صبر باید گلهای بوستان را
تا آتشین نوایی زین نه چمن برآید
روشنگر وجودست پا کوفتن در آتش
رحم است بر سپندی کز انجمن برآید
در زیر خاک خسرو از شرم آب گردد
هر جا که نام شیرین با کوهکن برآید
در قطع راه هستی شمعی است پیروان را
خاری که در ره عشق از پای من برآید
از خلوت زلیخا یوسف چسان بدر زد
اشک آنچنان به سرعت از چشم من برآید
بی آه نیست ممکن رستن ز قید هستی
هر کس که در چه افتاد با این رسن برآید
مویت سفید چون شد آماده سفر شو
کاین صبح طی چو گردید صبح کفن برآید
سنگ از توجه عشق چون موم نرم گردد
تمکین بت محال است با برهمن برآید
حسن غریب او را خاصیتی است صائب
کز خاطر غریبان یاد وطن برآید
گرد از بهار خیزد دود از چمن برآید
گردند از خجالت سیمین بران قبا پوش
آنجا که یوسف مااز پیرهن برآید
هر چند گفتگو را نازک کند لب او
پیچد چو غنچه برهم تازان دهن برآید
بسیار صبر باید گلهای بوستان را
تا آتشین نوایی زین نه چمن برآید
روشنگر وجودست پا کوفتن در آتش
رحم است بر سپندی کز انجمن برآید
در زیر خاک خسرو از شرم آب گردد
هر جا که نام شیرین با کوهکن برآید
در قطع راه هستی شمعی است پیروان را
خاری که در ره عشق از پای من برآید
از خلوت زلیخا یوسف چسان بدر زد
اشک آنچنان به سرعت از چشم من برآید
بی آه نیست ممکن رستن ز قید هستی
هر کس که در چه افتاد با این رسن برآید
مویت سفید چون شد آماده سفر شو
کاین صبح طی چو گردید صبح کفن برآید
سنگ از توجه عشق چون موم نرم گردد
تمکین بت محال است با برهمن برآید
حسن غریب او را خاصیتی است صائب
کز خاطر غریبان یاد وطن برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۹
سفر گزین که سخن در وطن غریب نگردد
شکسته پای وطن را سخن غریب نگردد
نمی توان به وطن ناله ای به درد کشیدن
نوای مرغ چمن در چمن من غریب نگردد
غریب روی زمین گشتم از غریب خیالی
که هیچ کس به وطن همچومن غریب نگردد
تو تا به شعله نغلطی سخن برشته نگردد
تو تا یتیم نگردی سخن غریب نگردد
به هر طرف که روی گل نظربه روی تو دارد
مرو ز باغ که گل در چمن غریب نگردد
فروغ شمع ونسیم گل از پی تو برون رفت
ز رفتن تو چرا انجمن غریب نگردد
گذشت کوهکن داغ دیده با دل پرخون
چگونه لاله خونین کفن غریب نگردد
نبیند از نظر گرم تا غریب نوازی
نوای صائب شیرین سخن غریب نگردد
شکسته پای وطن را سخن غریب نگردد
نمی توان به وطن ناله ای به درد کشیدن
نوای مرغ چمن در چمن من غریب نگردد
غریب روی زمین گشتم از غریب خیالی
که هیچ کس به وطن همچومن غریب نگردد
تو تا به شعله نغلطی سخن برشته نگردد
تو تا یتیم نگردی سخن غریب نگردد
به هر طرف که روی گل نظربه روی تو دارد
مرو ز باغ که گل در چمن غریب نگردد
فروغ شمع ونسیم گل از پی تو برون رفت
ز رفتن تو چرا انجمن غریب نگردد
گذشت کوهکن داغ دیده با دل پرخون
چگونه لاله خونین کفن غریب نگردد
نبیند از نظر گرم تا غریب نوازی
نوای صائب شیرین سخن غریب نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۴
گل همیشه بهار سخن زوال ندارد
چمن صفای پریخانه خیال ندارد
کدام لاله درین لاله زار هست که داغش
سخن به مردمک دیده غزال ندارد
شکست هم گهران نیست کار بحرنژادان
وگرنه موج غمی از شکست بال ندارد
دلیل بادیه گردان حیرت است سیاهی
بلای دیده بود چهره ای که خال ندارد
گرفته ایم رگ خواب تاروپودجهان را
لباس مخمل واطلس حضور شال ندارد
چه شد که قامت من شد دوتا ز سنگ ملامت
ریاض عشق به این راستی نهال ندارد
نسیم زنده دلی نیست در قلمرو غفلت
عمارت دل تن پروران شمال ندارد
به خاکساری ما رشک می برند بزرگان
که می ز جام گوارایی سفال ندارد
زبان موج چرا بسته است بحر ز پرسش
اگر شکسته سفالی لب سؤال ندارد
به نقد حال چو صائب کسی که کرد قناعت
غم گذشته واندیشه مال ندارد
چمن صفای پریخانه خیال ندارد
کدام لاله درین لاله زار هست که داغش
سخن به مردمک دیده غزال ندارد
شکست هم گهران نیست کار بحرنژادان
وگرنه موج غمی از شکست بال ندارد
دلیل بادیه گردان حیرت است سیاهی
بلای دیده بود چهره ای که خال ندارد
گرفته ایم رگ خواب تاروپودجهان را
لباس مخمل واطلس حضور شال ندارد
چه شد که قامت من شد دوتا ز سنگ ملامت
ریاض عشق به این راستی نهال ندارد
نسیم زنده دلی نیست در قلمرو غفلت
عمارت دل تن پروران شمال ندارد
به خاکساری ما رشک می برند بزرگان
که می ز جام گوارایی سفال ندارد
زبان موج چرا بسته است بحر ز پرسش
اگر شکسته سفالی لب سؤال ندارد
به نقد حال چو صائب کسی که کرد قناعت
غم گذشته واندیشه مال ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۷
رخ تو رنگ زگلگونه شراب نگیرد
ز صبح ساغر زرین آفتاب نگیرد
به خون خلق ازان تشنه اند لاله عذاران
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیرد
به زیب عاریه محتاج نیست میوه جنت
که رنگ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد
خراب کرد مراسرکشی ز سیل حوادث
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد
مسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانان
که هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیرد
کشیده دست چنان صائب از عنان گرفتن
که همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
ز صبح ساغر زرین آفتاب نگیرد
به خون خلق ازان تشنه اند لاله عذاران
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیرد
به زیب عاریه محتاج نیست میوه جنت
که رنگ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد
خراب کرد مراسرکشی ز سیل حوادث
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد
مسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانان
که هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیرد
کشیده دست چنان صائب از عنان گرفتن
که همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۲
دل از تردد وخاطر ز انقلاب برآید
اگر دو روز ز یک مشرق آفتاب برآید
مگر کند عرق شرم پاک نامه ما را
وگر نه کیست که از عهده حساب برآید
رسد به ظالم دیگر همان ذخیره ظالم
نصیب تیر شود پر چو از عقاب برآید
ز ماهتاب کند شیر مست روی زمین را
شب سیاه اگر آن ماه بی نقاب برآید
نبرده است دل از عشق هیچ کس به سلامت
ز آتشی که ملایم بود کباب برآید
همیشه از نگه گرم عاشق است بر آتش
چگونه موی میانش ز پیچ و تاب برآید
فغان که آتش بی زینهار چهره ساقی
امان نداد که دود از دل کباب برآید
اگر دو روز ز یک مشرق آفتاب برآید
مگر کند عرق شرم پاک نامه ما را
وگر نه کیست که از عهده حساب برآید
رسد به ظالم دیگر همان ذخیره ظالم
نصیب تیر شود پر چو از عقاب برآید
ز ماهتاب کند شیر مست روی زمین را
شب سیاه اگر آن ماه بی نقاب برآید
نبرده است دل از عشق هیچ کس به سلامت
ز آتشی که ملایم بود کباب برآید
همیشه از نگه گرم عاشق است بر آتش
چگونه موی میانش ز پیچ و تاب برآید
فغان که آتش بی زینهار چهره ساقی
امان نداد که دود از دل کباب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۸
دولت روشندلی زوال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد
سوخته را هیچ کس دوبار نسوزد
اختر اهل سخن وبال ندارد
نیست کم از وصل گل ندیدن گلچین
بلبل ما از قفس ملال ندارد
خاک نشینی کمال صافدلان است
آب لباسی به از سفال ندارد
ابر بهاران چرا خموش نشسته است
گر صدف ما لب سؤال ندارد
هر که دل خویش را چو عود نسوزد
ذوق پریخوانی خیال ندارد
از دل منعم مجو نسیم گشایش
خانه تن پروران شمال ندارد
صائب اگر چشم موشکاف ترا هست
جامه اطلس قماش شال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد
سوخته را هیچ کس دوبار نسوزد
اختر اهل سخن وبال ندارد
نیست کم از وصل گل ندیدن گلچین
بلبل ما از قفس ملال ندارد
خاک نشینی کمال صافدلان است
آب لباسی به از سفال ندارد
ابر بهاران چرا خموش نشسته است
گر صدف ما لب سؤال ندارد
هر که دل خویش را چو عود نسوزد
ذوق پریخوانی خیال ندارد
از دل منعم مجو نسیم گشایش
خانه تن پروران شمال ندارد
صائب اگر چشم موشکاف ترا هست
جامه اطلس قماش شال ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۵
فتنه چشم تو چون ز خواب برآید
از طرف مغرب آفتاب برآید
دست دعای ملک دود ز دو جانب
چون به بغل خانه رکاب برآید
ماه شب چارده ستاره روزست
چون به لب بام بی نقاب برآید
لعل لبت آب بست بر لب خشکم
تا در گوش تو چون ز آب برآید
صبح ز شرم تو زد گره به شکرخند
مهر به دور تو با نقاب برآید
هر سر موگرشودزبان سؤالی
چشم تو از عهده جواب برآید
از غلط اندازی فلک عجبی نیست
چشمه حیوان گر از سراب برآید
دولت بیدار سرنهدبه کنارش
هرکه به رویت سحر ز خواب برآید
گر به گلستان رسد ترانه صائب
غنچه ز پیراهن حجاب برآید
از طرف مغرب آفتاب برآید
دست دعای ملک دود ز دو جانب
چون به بغل خانه رکاب برآید
ماه شب چارده ستاره روزست
چون به لب بام بی نقاب برآید
لعل لبت آب بست بر لب خشکم
تا در گوش تو چون ز آب برآید
صبح ز شرم تو زد گره به شکرخند
مهر به دور تو با نقاب برآید
هر سر موگرشودزبان سؤالی
چشم تو از عهده جواب برآید
از غلط اندازی فلک عجبی نیست
چشمه حیوان گر از سراب برآید
دولت بیدار سرنهدبه کنارش
هرکه به رویت سحر ز خواب برآید
گر به گلستان رسد ترانه صائب
غنچه ز پیراهن حجاب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۳
جان غریب ازین جهان میل وطن نمی کند
شد چو عقیق نامجو یاد یمن نمی کند
عشق مگر به جذبه ای از خودیم بر آورد
چاره یوسف مرا دلو ورسن نمی کند
بیخبری ز پای خم برد به سیر عالمم
ورنه به اختیار کس ترک وطن نمی کند
پیرهنش ز بوی گل خلوت غنچه می شود
هر که ز شرم بلبلان سیر چمن نمی کند
نیست ز تشنگان خبر در ظلمات خضر را
دل به حریم زلف او یاد ز من نمی کند
زخم زبان نمی شود مانع گفتگوی من
خامه اگر سرش رود رود ترک سخن نمی کند
بس که ز بخل خشک شد گوهر جوددر صدف
از کف خود غریق را بحر کفن نمی کند
جامه خضر را دهد آب حیات شستشو
دل چو ز عشق تازه شد چرخ کهن نمی کند
نظم کلام غیر را رشته ز زلف می دهد
آن که حدیث چون گهر گوش زمن نمی کند
لعل حیات بخش او مرحمتی مگر کند
ورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی کند
در سیهی کجا بود نشأه آب زندگی
گوشه چشم مرحمت کار سخن نمی کند
حسن ز حصن آهنین جلوه طراز می شود
جمع فروغ شمع را هیچ لگن نمی کند
کوتهی از چه می کند دست دراز شاخ گل
مرغ شکسته بال اگر عزم چمن نمی کند
هست به یاد دوستان زندگی وحیات من
گر چه ز دوستان کسی یاد ز من نمی کند
صائب اگر ز کلک من جای سخن گهر چکد
یار ستیزه خوی من گوش به من نمی کند
شد چو عقیق نامجو یاد یمن نمی کند
عشق مگر به جذبه ای از خودیم بر آورد
چاره یوسف مرا دلو ورسن نمی کند
بیخبری ز پای خم برد به سیر عالمم
ورنه به اختیار کس ترک وطن نمی کند
پیرهنش ز بوی گل خلوت غنچه می شود
هر که ز شرم بلبلان سیر چمن نمی کند
نیست ز تشنگان خبر در ظلمات خضر را
دل به حریم زلف او یاد ز من نمی کند
زخم زبان نمی شود مانع گفتگوی من
خامه اگر سرش رود رود ترک سخن نمی کند
بس که ز بخل خشک شد گوهر جوددر صدف
از کف خود غریق را بحر کفن نمی کند
جامه خضر را دهد آب حیات شستشو
دل چو ز عشق تازه شد چرخ کهن نمی کند
نظم کلام غیر را رشته ز زلف می دهد
آن که حدیث چون گهر گوش زمن نمی کند
لعل حیات بخش او مرحمتی مگر کند
ورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی کند
در سیهی کجا بود نشأه آب زندگی
گوشه چشم مرحمت کار سخن نمی کند
حسن ز حصن آهنین جلوه طراز می شود
جمع فروغ شمع را هیچ لگن نمی کند
کوتهی از چه می کند دست دراز شاخ گل
مرغ شکسته بال اگر عزم چمن نمی کند
هست به یاد دوستان زندگی وحیات من
گر چه ز دوستان کسی یاد ز من نمی کند
صائب اگر ز کلک من جای سخن گهر چکد
یار ستیزه خوی من گوش به من نمی کند