عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۷
در بیان اینکه طالبان راه و عاشقان لقاءاللّه را، از خلع تعینات و قلع تعلقات که هر یک مقصد را، سد راهند و حجابی همت کاه گریزی نیست چه عارف را حذر از آفات و موحد را، اسقاط اضافات واجبند لله در قائله:
چو ممکن گرد هستی برنشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند
و اشارت به آن موحد بی نیاز و مجاهد، خانه برانداز که گرد تعلقات را به باران مجاهده فرو نشانید و نقود تعینات را بهوای مشاهده بر فشانید و شرذمهیی از حالات جناب علی اکبر سلام اللّه علیه، که در مرتبهی والاترین تعینات و در منزلهی بالاترین تعلقات بود، گوید:
بازم اندر هر قدم، در ذکر شاه
از تعلق گردی آید سد راه
پیش مطلب، سد بابی میشود
چهر مقصد را، حجابی میشود
ساقی ای منظور جان افروز من
ای تو آن پیر تعلق سوز من
در ده آن صهبای جان پرورد را
خوش به آبی بر نشان، این گرد را
تا که ذکر شاه جانبازان کنم
روی در، با خانه پردازان کنم
آن برتبت، موجد لوح و قلم
و آن بجانبازی، ز جانبازان علم
بر هدف، تیر مراد خود نشاند
گرد هستی را، بکلی برفشاند
کرد ایثار آنچه گرد، آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود
از تعلق، پردهیی دیگر نماند
سد راهی؛ جز علی اکبر نماند
اجتهادی داشت از اندازه بیش
کان یکی را نیز بردارد ز پیش
تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را، سوخته
ماه رویش، کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق
بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل، زره
نرگسش سرمست در غارتگری
سوده مشک تر، به گلبرگ تری
آمد وافتاد از ره، باشتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب
کای پدر جان! همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
هر یک از احباب سرخوش در قصور
وز طرب پیچان، سر زلفین حور
گامزن، در سایهی طوبی همه
جامزن، با یار کروبی همه
قاسم و عبداللّه و عباس و عون
آستین افشان ز رفعت؛ برد و کون
از سپهرم، غایت دلتنگیست
کاسب اکبر را چه وقت لنگیست
دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زود تر
چو ممکن گرد هستی برنشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند
و اشارت به آن موحد بی نیاز و مجاهد، خانه برانداز که گرد تعلقات را به باران مجاهده فرو نشانید و نقود تعینات را بهوای مشاهده بر فشانید و شرذمهیی از حالات جناب علی اکبر سلام اللّه علیه، که در مرتبهی والاترین تعینات و در منزلهی بالاترین تعلقات بود، گوید:
بازم اندر هر قدم، در ذکر شاه
از تعلق گردی آید سد راه
پیش مطلب، سد بابی میشود
چهر مقصد را، حجابی میشود
ساقی ای منظور جان افروز من
ای تو آن پیر تعلق سوز من
در ده آن صهبای جان پرورد را
خوش به آبی بر نشان، این گرد را
تا که ذکر شاه جانبازان کنم
روی در، با خانه پردازان کنم
آن برتبت، موجد لوح و قلم
و آن بجانبازی، ز جانبازان علم
بر هدف، تیر مراد خود نشاند
گرد هستی را، بکلی برفشاند
کرد ایثار آنچه گرد، آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود
از تعلق، پردهیی دیگر نماند
سد راهی؛ جز علی اکبر نماند
اجتهادی داشت از اندازه بیش
کان یکی را نیز بردارد ز پیش
تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را، سوخته
ماه رویش، کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق
بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل، زره
نرگسش سرمست در غارتگری
سوده مشک تر، به گلبرگ تری
آمد وافتاد از ره، باشتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب
کای پدر جان! همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
هر یک از احباب سرخوش در قصور
وز طرب پیچان، سر زلفین حور
گامزن، در سایهی طوبی همه
جامزن، با یار کروبی همه
قاسم و عبداللّه و عباس و عون
آستین افشان ز رفعت؛ برد و کون
از سپهرم، غایت دلتنگیست
کاسب اکبر را چه وقت لنگیست
دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زود تر
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۸
در بیان جواب دادن آن ولی اکبر با توجهات و تفقدات مر نوردیدهی خود، علی اکبر را برمصداق اینکه، بهرچه از دوست و امانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان» بر مذاق اهل عرفان گوید:
در جواب ار تنک شکر قند ریخت
شکر از لب های شکر خند ریخت
گفت: کای فرزند مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی
کردهیی از حق؛ تجلی ای پسر
زین تجلی، فتنهها داری بسر
راست بهر فتنه، قامت کردهیی
وه کزین قامت، قیامت کردهیی
نرگست بالاله در طنازیست
سنبلت با ارغوان در بازیست
از رخت مست غرورم میکنی
از مراد خویش دورم میکنی
گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست
رو که در یک دل نمیگنجد دو دوست
بیش ازین بابا! دلم را خون مکن
زادهی لیلی؛ مرا مجنون مکن
پشت پا، بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل؛ سنگ بر بالم مزن
خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز
همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود، پریشانم مساز
حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت، سد مشو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن؛ مما تحبون گوید او
نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری، بهر نثار
هرچه غیر از اوست، سد راه من
آن بت ست و غیرت من، بت شکن
جان رهین و دل اسیر چهر تست
مانع راه محبت، مهر تست
آن حجاب از پیش چون دورافکنی
من تو هستم در حقیقت، تو منی
چون ترا او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او، رو، نما
در جواب ار تنک شکر قند ریخت
شکر از لب های شکر خند ریخت
گفت: کای فرزند مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی
کردهیی از حق؛ تجلی ای پسر
زین تجلی، فتنهها داری بسر
راست بهر فتنه، قامت کردهیی
وه کزین قامت، قیامت کردهیی
نرگست بالاله در طنازیست
سنبلت با ارغوان در بازیست
از رخت مست غرورم میکنی
از مراد خویش دورم میکنی
گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست
رو که در یک دل نمیگنجد دو دوست
بیش ازین بابا! دلم را خون مکن
زادهی لیلی؛ مرا مجنون مکن
پشت پا، بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل؛ سنگ بر بالم مزن
خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز
همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود، پریشانم مساز
حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت، سد مشو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن؛ مما تحبون گوید او
نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری، بهر نثار
هرچه غیر از اوست، سد راه من
آن بت ست و غیرت من، بت شکن
جان رهین و دل اسیر چهر تست
مانع راه محبت، مهر تست
آن حجاب از پیش چون دورافکنی
من تو هستم در حقیقت، تو منی
چون ترا او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او، رو، نما
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۹
در بیان مرخص نمودن جناب علی اکبر سلام اللّه علیه را، و امر به تمکین و تسلیم فرمودن، گوید:
خوش نباشد از تو شمشیر آختن
بلکه خوش باشد سپر انداختن
مهر پیش آور، رها کن قهر را
طاقت قهر تو نبود دهر را
بر فنایش گر بیفشاری قدم
از وجودش اندر آری در عدم
مژه داری، احتیاج تیر نیست
پیش ابروی کجت، شمشیر چیست؟
گرچه قصد بستن جزو وکلت
تار مویی بس بود ز آن کاکلت
ور سر صید سپیدست و سیاه
آن ترا کافی بیک تیر نگاه
تیر مهری بر دل دشمن بزن
تیر قهری گر بود، بر من بزن
از فنا مقصود ما عین بقاست
میل آن رخسار و شوق آن لقاست
شوق این غم از پی آن شادیست
این خرابی بهر آن آبادیست
من در این شر و فساد ای با فلاح
آمدستم از پی خیر و صلاح
ثابتست اندر وجودم یک قدم
همچنین دیگر قدم اندر عدم
در شهودم دستی و دستی به غیب
در یقینم دستی و دستی به ریب
رویی اندر موت و رویی در حیات
رویی اندر ذات و رویی در صفات
دستی اندر احتیاج و در غنا
دست دیگر در بقا و در فنا
دستی اندر یأس و دستی در امید
دستی اندر ترس و دستی در نوید
دستی اندر قبض و بسط و عزم و فسخ
دستی اندر قهر و لطف و طرح و نسخ
دستی اندر ارض و دستی در سما
دستی اندر نشو و دستی در نما
دستی اندر لیل و دستی در نهار
در خزان دستی و دستی در بهار
مرمرا اندر امور از نفع و ضر
نیست شغلی مانع شغل دگر
نیستم محتاج و بالذاتم غنی
هست فرع احتیاج این دشمنی
دشمنی باشد مرا با جهلشان
کز چه رو کرد اینچنین نااهلشان
قتل آن دشمن به تیغ دیگرست
دفع تیغ آن، به دیگر اسپرست
رو سپر میباش و شمشیری مکن
در نبرد روبهان شیری مکن
بازویت را، رنجه گشتن شرط نیست
با قضا هم پنجه گشتن شرط نیست
بوسه زن بر حنجر خنجر کشان
تیر کآید، گیر و در پهلو نشان
پس برفت آن غیرت خورشید و ماه
همچو نور از چشم و جان از جسم شاه
باز میکرد از ثریا تاثری
هر سر پیکان، بروی او، دری
مست گشت از ضربت تیغ و سنان
بیخودیها کرد و داد از کف عنان
عشق آمد، عشق ازو پا مال شد
آن نصیحت گو، لسانش لال شد
وقت آن شد کز حقیقت دم زند
شعله بر جان بنی آدم زند
پرده از روی مراتب؛ واکند
جملهی عشاق را؛ رسوا کند
باز عقل آمد، زبانش را گرفت
پیر میخواران، عنانش را گرفت
رو بدریا کرد دیگر آب جو
زی پدر شد آب گوی و آب جو
خوش نباشد از تو شمشیر آختن
بلکه خوش باشد سپر انداختن
مهر پیش آور، رها کن قهر را
طاقت قهر تو نبود دهر را
بر فنایش گر بیفشاری قدم
از وجودش اندر آری در عدم
مژه داری، احتیاج تیر نیست
پیش ابروی کجت، شمشیر چیست؟
گرچه قصد بستن جزو وکلت
تار مویی بس بود ز آن کاکلت
ور سر صید سپیدست و سیاه
آن ترا کافی بیک تیر نگاه
تیر مهری بر دل دشمن بزن
تیر قهری گر بود، بر من بزن
از فنا مقصود ما عین بقاست
میل آن رخسار و شوق آن لقاست
شوق این غم از پی آن شادیست
این خرابی بهر آن آبادیست
من در این شر و فساد ای با فلاح
آمدستم از پی خیر و صلاح
ثابتست اندر وجودم یک قدم
همچنین دیگر قدم اندر عدم
در شهودم دستی و دستی به غیب
در یقینم دستی و دستی به ریب
رویی اندر موت و رویی در حیات
رویی اندر ذات و رویی در صفات
دستی اندر احتیاج و در غنا
دست دیگر در بقا و در فنا
دستی اندر یأس و دستی در امید
دستی اندر ترس و دستی در نوید
دستی اندر قبض و بسط و عزم و فسخ
دستی اندر قهر و لطف و طرح و نسخ
دستی اندر ارض و دستی در سما
دستی اندر نشو و دستی در نما
دستی اندر لیل و دستی در نهار
در خزان دستی و دستی در بهار
مرمرا اندر امور از نفع و ضر
نیست شغلی مانع شغل دگر
نیستم محتاج و بالذاتم غنی
هست فرع احتیاج این دشمنی
دشمنی باشد مرا با جهلشان
کز چه رو کرد اینچنین نااهلشان
قتل آن دشمن به تیغ دیگرست
دفع تیغ آن، به دیگر اسپرست
رو سپر میباش و شمشیری مکن
در نبرد روبهان شیری مکن
بازویت را، رنجه گشتن شرط نیست
با قضا هم پنجه گشتن شرط نیست
بوسه زن بر حنجر خنجر کشان
تیر کآید، گیر و در پهلو نشان
پس برفت آن غیرت خورشید و ماه
همچو نور از چشم و جان از جسم شاه
باز میکرد از ثریا تاثری
هر سر پیکان، بروی او، دری
مست گشت از ضربت تیغ و سنان
بیخودیها کرد و داد از کف عنان
عشق آمد، عشق ازو پا مال شد
آن نصیحت گو، لسانش لال شد
وقت آن شد کز حقیقت دم زند
شعله بر جان بنی آدم زند
پرده از روی مراتب؛ واکند
جملهی عشاق را؛ رسوا کند
باز عقل آمد، زبانش را گرفت
پیر میخواران، عنانش را گرفت
رو بدریا کرد دیگر آب جو
زی پدر شد آب گوی و آب جو
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۰
در بیان اینکه چون تمیز خاصیت شراب، سر از گریبان خاطر جمشید بر زد و خیال تدارک عشرت، از منبت ضمیرش سر زد نخستین جامی تعبیه ساخت و خطوط هفتگانهی آن را با اسامی هفت گانه پرداخت و ساقی دانایی اختیار نموده و بنای سقایت او را، قانونی نهاد، منوط بر حکمت و بآن قانون رسم سرخوشی ووضع میکشی را دایر و سایر میداشت:
مستی دهد زیارت خاک جم ای عجب
گویی هنوز، زیر لحد جام میکشد
و اشاره به حدیث ان لله تعالی شراباً لاولیائه؛ اذاشربوا طربوا و اذاطربواطلبوا و اذا طلبوا وجدواواذا وجدواطابواواذاطابوا ذابوا و اذا اذابوا خلصوا و اذا خلصوا و صلوا و اذا و صلوا اتصلوا و اذا اتصلوا فلا فرق بینهم و بین حبیبهم و راجع بشرح احوال حضرت علی اکبر و مراجعت آنجناب بخدمت باب بر سبیل تمثیل گوید:
وقتی از دانندهیی کردم سؤال
که مرا آگه کن ای دانای حال
با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه میگویند: بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوی باب
خود همی دید اینکه طفلان از عطش
هر یکی در گوشهیی بنموده غش
تیغ زیر دست و زیر پا، عقاب
موجزن شطش به پیش رو، ز آب
بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش رادر شط درافکندن چو بط
گر درین رازیست ای دانای راز
دامن این راز را میکن فراز
گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا برخیل درد آشام زد
هفت خط آنجا مرا ترتیب داد
هر یکی را گونه گون نامی نهاد
پس نمود از روی حکمت، اختیار
ساقی دانندهیی کامل عیار
در کفش معیار وجد و ابتهاج
باده خواران را شناسای مزاج
مجلسی آراست مانند بهشت
وندرو ترتیب و قانونی بهشت
جمع در او، کهتر و مهتر همه
برخط ساقی نهاده، سر همه
جام را چون ساقی آوردی بدور
از فرودینه خطش تا خط جور
هیچکس را جای طعن و دق نبود
از خط او سرکشیدن، حق نبود
آری از قسمت نمیباید گریخت
عین الطافست ساقی هرچه ریخت
ور یکی را حال دیگرگون شدی
اختلاف اندر مزاج افزون شدی
جستی از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودی انصراف
ور یکی ز آنان، معربدخوشدی
از سر مستی، پریشان گوشدی
از طریق عقل، هشتی پا برون
همرهی کردی ز مستی با جنون
لاجرم صد گونه شرم و انفعال
ساقی آن بزم را گشتی، وبال
جمله را بودی از آن دارالامان
تا بسر منزل رسانیدن، ضمان
کس نیاوردی بر آوردن نفس
دست آنجا دست ساقی بود و بس
لاجرم فعال های ما یرید
لحظهیی غافل نمانند از مرید
همت خود، بدرقه راهش کنند
خطرهیی گررفت، آگاهش کنند
کند اگر ماند، به تدبیرش شوند
تند اگر راند، عنانگیرش شوند
ساقی بزم حقیقت بین، تو باز
کی کم ست از ساقی بزم مجاز؟
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان، از عطش افسردهام
می ندانم زندهام یا مردهام!
این عطش رمزست و عارف، واقفست
سر حقست این وعشقش کاشفست
دید شاه دین که سلطان هدیست:
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را، بنای سرکشیست
آب و خاکش را هوای آتشیست
شورش صهبای عشقش، در سرست
مستیش از دیگران افزونترست
اینک از مجلس جدایی میکند
فاش دعوی خدایی میکند
مغز بر خود میشکافد، پوست را
فاش میسازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش، خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد
مهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تانیارد سر حق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند ودهانش دوختند
مستی دهد زیارت خاک جم ای عجب
گویی هنوز، زیر لحد جام میکشد
و اشاره به حدیث ان لله تعالی شراباً لاولیائه؛ اذاشربوا طربوا و اذاطربواطلبوا و اذا طلبوا وجدواواذا وجدواطابواواذاطابوا ذابوا و اذا اذابوا خلصوا و اذا خلصوا و صلوا و اذا و صلوا اتصلوا و اذا اتصلوا فلا فرق بینهم و بین حبیبهم و راجع بشرح احوال حضرت علی اکبر و مراجعت آنجناب بخدمت باب بر سبیل تمثیل گوید:
وقتی از دانندهیی کردم سؤال
که مرا آگه کن ای دانای حال
با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه میگویند: بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوی باب
خود همی دید اینکه طفلان از عطش
هر یکی در گوشهیی بنموده غش
تیغ زیر دست و زیر پا، عقاب
موجزن شطش به پیش رو، ز آب
بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش رادر شط درافکندن چو بط
گر درین رازیست ای دانای راز
دامن این راز را میکن فراز
گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا برخیل درد آشام زد
هفت خط آنجا مرا ترتیب داد
هر یکی را گونه گون نامی نهاد
پس نمود از روی حکمت، اختیار
ساقی دانندهیی کامل عیار
در کفش معیار وجد و ابتهاج
باده خواران را شناسای مزاج
مجلسی آراست مانند بهشت
وندرو ترتیب و قانونی بهشت
جمع در او، کهتر و مهتر همه
برخط ساقی نهاده، سر همه
جام را چون ساقی آوردی بدور
از فرودینه خطش تا خط جور
هیچکس را جای طعن و دق نبود
از خط او سرکشیدن، حق نبود
آری از قسمت نمیباید گریخت
عین الطافست ساقی هرچه ریخت
ور یکی را حال دیگرگون شدی
اختلاف اندر مزاج افزون شدی
جستی از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودی انصراف
ور یکی ز آنان، معربدخوشدی
از سر مستی، پریشان گوشدی
از طریق عقل، هشتی پا برون
همرهی کردی ز مستی با جنون
لاجرم صد گونه شرم و انفعال
ساقی آن بزم را گشتی، وبال
جمله را بودی از آن دارالامان
تا بسر منزل رسانیدن، ضمان
کس نیاوردی بر آوردن نفس
دست آنجا دست ساقی بود و بس
لاجرم فعال های ما یرید
لحظهیی غافل نمانند از مرید
همت خود، بدرقه راهش کنند
خطرهیی گررفت، آگاهش کنند
کند اگر ماند، به تدبیرش شوند
تند اگر راند، عنانگیرش شوند
ساقی بزم حقیقت بین، تو باز
کی کم ست از ساقی بزم مجاز؟
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان، از عطش افسردهام
می ندانم زندهام یا مردهام!
این عطش رمزست و عارف، واقفست
سر حقست این وعشقش کاشفست
دید شاه دین که سلطان هدیست:
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را، بنای سرکشیست
آب و خاکش را هوای آتشیست
شورش صهبای عشقش، در سرست
مستیش از دیگران افزونترست
اینک از مجلس جدایی میکند
فاش دعوی خدایی میکند
مغز بر خود میشکافد، پوست را
فاش میسازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش، خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد
مهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تانیارد سر حق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند ودهانش دوختند
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۱
در بیان مهیا شدن آن میدان، مردی را چابک سوار و پای در رکاب آوردن آن سید بزرگوار و مکالمات با ذوالجنان و ذوالفقار بر مشرب صافی مذاقان گوید:
دیگرم شوری به آب و گل رسید
وقت میدان داری این دل رسید
موقع پادر رکاب آوردنست
اسب عشرت را سواری کردنست
تنگ شد دل، ساقی از روی صواب
زین می عشرت مرا پر کن رکاب
کز سر مستی سبک سازم عنان
سر گران بر لشکر مطلب زنان
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
باز گویم آن شه دنیا و دین
سرور و سر حلقهی اهل یقین
چونکه خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تنها بدید
قد برای رفتن از جا، راست کرد
هرتدارک خاطرش میخواست کرد
پا نهاد از روی همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت، خطاب
کای سبک پر ذوالجناح تیز تک
گرد نعلت، سرمهی چشم ملک
ای سماوی جلوهی قدسی خرام
ای ز مبدأ تا معادت نیم گاه
ای بصورت کرده طی آب و گل
وی بمعنی پویهات در جان ودل
ای برفتار از تفکر تیز تر
وز براق عقل، چابک خیز تر
روبکوی دوست، منهاج منست
دیده واکن وقت معراج منست
بدبه شب معراج آن گیتی فروز
ای عجب معراج من باشد بروز
توبراق آسمان پیمای من
روز عاشورا، شب اسرای من
بس حقوقا کز منت بر ذمتست
ای سمت نازم زمان همتست
کز میان دشمنم آری برون
روبکوی دوست گردی رهنمون
پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوی تیغ، دست:
ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف
مدتی شد تا که ماندی در غلاف
آنقدر در جای خود کردی درنگ
تاگرفت آیینهی اسلام، زنگ
هان و هان ای جوهر خاکستری
زنگ این آیینه میباید بری
من کنم زنگ از تو پاک ای تابناک
کن تو این آیینه را از زنگ پاک
من ترا صیقل دهم از آگهی
تا تو آن آیینه را صیقل دهی
شد چو بیمار از حرارت ناشکیب
مصلحت را خون ازو، ریزد طبیب
چونکه فاسد گشت خون اندر مزاج
نیشتر باشد بکار اندر علاج
در مزاج کفر شد، خون بیشتر
سر برآور، ای خدا را نیشتر
دیگرم شوری به آب و گل رسید
وقت میدان داری این دل رسید
موقع پادر رکاب آوردنست
اسب عشرت را سواری کردنست
تنگ شد دل، ساقی از روی صواب
زین می عشرت مرا پر کن رکاب
کز سر مستی سبک سازم عنان
سر گران بر لشکر مطلب زنان
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
باز گویم آن شه دنیا و دین
سرور و سر حلقهی اهل یقین
چونکه خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تنها بدید
قد برای رفتن از جا، راست کرد
هرتدارک خاطرش میخواست کرد
پا نهاد از روی همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت، خطاب
کای سبک پر ذوالجناح تیز تک
گرد نعلت، سرمهی چشم ملک
ای سماوی جلوهی قدسی خرام
ای ز مبدأ تا معادت نیم گاه
ای بصورت کرده طی آب و گل
وی بمعنی پویهات در جان ودل
ای برفتار از تفکر تیز تر
وز براق عقل، چابک خیز تر
روبکوی دوست، منهاج منست
دیده واکن وقت معراج منست
بدبه شب معراج آن گیتی فروز
ای عجب معراج من باشد بروز
توبراق آسمان پیمای من
روز عاشورا، شب اسرای من
بس حقوقا کز منت بر ذمتست
ای سمت نازم زمان همتست
کز میان دشمنم آری برون
روبکوی دوست گردی رهنمون
پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوی تیغ، دست:
ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف
مدتی شد تا که ماندی در غلاف
آنقدر در جای خود کردی درنگ
تاگرفت آیینهی اسلام، زنگ
هان و هان ای جوهر خاکستری
زنگ این آیینه میباید بری
من کنم زنگ از تو پاک ای تابناک
کن تو این آیینه را از زنگ پاک
من ترا صیقل دهم از آگهی
تا تو آن آیینه را صیقل دهی
شد چو بیمار از حرارت ناشکیب
مصلحت را خون ازو، ریزد طبیب
چونکه فاسد گشت خون اندر مزاج
نیشتر باشد بکار اندر علاج
در مزاج کفر شد، خون بیشتر
سر برآور، ای خدا را نیشتر
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۳
در بیان تعرض آن شهسوار میدان حقیقت از جهان تجرد بعالم تقید و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گوید:
پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشقست این عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو بپا این راه کوبی من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجراز سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچاو گفت راز
شه بگوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظهیی خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را، از یک مشیمه ازادهایم
لب به یک پستان غم بنهادهایم
تربیت بودهست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشقست این عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو بپا این راه کوبی من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجراز سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچاو گفت راز
شه بگوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظهیی خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را، از یک مشیمه ازادهایم
لب به یک پستان غم بنهادهایم
تربیت بودهست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۵
در بیان تجلی کردن جمال بیمثال حسینی از روی معنی در آینهی وجود زینب خاتون سلام اللّه علیه و علیها از راه شهود بطور اجمال گوید:
قابل اسرار دید آن سینه را
مستعد جلوه، آن آیینه را
ملک هستی منهدم یکباره کرد
پردهی پندار او را پاره کرد
معنی اندر لوح صورت، نقش بست
آنچه از جان خاست اندر دل نشست
خیمه زد در ملک جانش شاه غیب
شسته شد ز آب یقینش زنگ ریب
معنی خود را بچشم خویش دید
صورت آینده راه از پیش دید
آفتابی کرد در زینب ظهور
ذرهیی ز آن، آتش وادی طور
شد عیان در طور جانش رایتی
خر موسی صعقا، ز آن آیتی
عین زینب دید زینب را بعین
بلکه با عین حسین عین حسین
طلعت جان را به چشم جسم دید
در سراپای مسمی اسم دید
غیب بین گردید با چشم شهود
خواند بر لوح وفا، نقش عهود
دید تابی در خود و بیتاب شد
دیدهی خورشید بین پر آب شد
صورت حالش پریشانی گرفت
دست بیتابی به پیشانی گرفت
خواست تابر خرمن جنس زنان
آتش اندازد «انا الاعلی» زنان
دید شه لب را بدندان میگزد
کز تو اینجا پرده داری میسزد
رخ ز بیتابی، نمیتابی چرا؟
در حضور دوست، بیتابی چرا؟
کرد خود داری ولی تابش نبود
ظرفیت در خورد آن آبش نبود
از تجلیهای آن سرو سهی
خواست تا زینب کند قالب تهی
سایه سان بر پای آن پاک اوفتاد
صیحه زن غش کرد و بر خاک اوفتاد
از رکاب ای شهسوار حق پرست
پای خالی کن که زینب شد ز دست
شد پیاده، بر زمین زانو نهاد
بر سر زانو سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانید و نشست
دست بر دل زد، دل آوردش بدست
گفتگو کردند با هم متصل
این به آن و آن به این، از راه دل
دیگر اینجا گفتگو را راه نیست
پرده افکندند و کس را راه نیست
قابل اسرار دید آن سینه را
مستعد جلوه، آن آیینه را
ملک هستی منهدم یکباره کرد
پردهی پندار او را پاره کرد
معنی اندر لوح صورت، نقش بست
آنچه از جان خاست اندر دل نشست
خیمه زد در ملک جانش شاه غیب
شسته شد ز آب یقینش زنگ ریب
معنی خود را بچشم خویش دید
صورت آینده راه از پیش دید
آفتابی کرد در زینب ظهور
ذرهیی ز آن، آتش وادی طور
شد عیان در طور جانش رایتی
خر موسی صعقا، ز آن آیتی
عین زینب دید زینب را بعین
بلکه با عین حسین عین حسین
طلعت جان را به چشم جسم دید
در سراپای مسمی اسم دید
غیب بین گردید با چشم شهود
خواند بر لوح وفا، نقش عهود
دید تابی در خود و بیتاب شد
دیدهی خورشید بین پر آب شد
صورت حالش پریشانی گرفت
دست بیتابی به پیشانی گرفت
خواست تابر خرمن جنس زنان
آتش اندازد «انا الاعلی» زنان
دید شه لب را بدندان میگزد
کز تو اینجا پرده داری میسزد
رخ ز بیتابی، نمیتابی چرا؟
در حضور دوست، بیتابی چرا؟
کرد خود داری ولی تابش نبود
ظرفیت در خورد آن آبش نبود
از تجلیهای آن سرو سهی
خواست تا زینب کند قالب تهی
سایه سان بر پای آن پاک اوفتاد
صیحه زن غش کرد و بر خاک اوفتاد
از رکاب ای شهسوار حق پرست
پای خالی کن که زینب شد ز دست
شد پیاده، بر زمین زانو نهاد
بر سر زانو سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانید و نشست
دست بر دل زد، دل آوردش بدست
گفتگو کردند با هم متصل
این به آن و آن به این، از راه دل
دیگر اینجا گفتگو را راه نیست
پرده افکندند و کس را راه نیست
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۶
در بیان توصیهی آن مقتدای انام و سید و سرور خاص و عام، خواهر خود را از تیمار بیمار خود، اعنی گرامی فرزند و والاامام السید السجاد، زین العابدین(ع) و تفویض بعضی ودایع که بآن حضرت برساند:
باز دل را نوبت بیماری ست
ای پرستاران زمان یاریست
جستجویی از گرفتاران کنید
پرسشی از حال بیماران کنید
«عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
پای تا فرقش گرفتار تب است
سرگران از ذکر یارب یارب ست
رنگش از صفرای سودا، زرد شد
پای تا سر مبتلای درد شد
چشم بیماران که تان، فرهماست
اندر اینجا روی صحبت با شماست
هرکه را اینجا دلی بیمار هست
با خبر ز آن نالههای زار هست
میدهد یاد از زمانی، کآن امام
سرور دین، مقتدای خاص و عام
خواهرش را بر سر زانو نشاند
پس گلاب از اشک بر رویش فشاند
گفت ای خواهر چو برگشتی ز راه
هست بیماری مرا در خیمه گاه
جان بقربان تن بیمار او
دل فدای نالههای زار او
بستهی بند غمش، جسم نزار
بستهی بند ولایش، صد هزار
در دل شب گر ز دل آهی کند
نالهیی گر در سحرگاهی کند
آن مؤسس، این مقرنس طاق راست
ز آن مروج، انفس و آفاق راست
جانفشانی را فتاده محتضر
جان ستانی را ستاده منتظر
پرسشی کن حال بیمار مرا
جستجویی کن، گرفتار مرا
ز آستین اشکش ز چشمان پاک کن
دور از آن رخساره گرد و خاک کن
با تفقد بر گشابند دلش
عقدهیی گر هست در دل، بگسلش
گر بود بیهوش، باز آرش بهوش
در وحدت اندر آویزش بگوش
آنچه از لوح ضمیرت جلوه کرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد
هرچه نقش صفحهی خاطر مراست
و آنچه ثبت سینهی عاطر مراست
جمله را بر سینهاش، افشاندهام
از الف تا یا، بگوشش خواندهام
این ودیعت را پس از من حامل اوست
بعد من در راه وحدت، کامل اوست
اتحاد ماندارد حد و حصر
او حسین عهد و من سجاد عصر
من کیم؟ خورشید، او کی؟ آفتاب
در میان بیماری او شد حجاب
واسطه اندر میان ما، تویی
بزم وحدت را نمیگنجد دویی
عین هم هستیم مابی کم و کاست
در حقیقت واسطه هم عین ماست
قطب باید، گردش افلاک را
محوری باید سکون خاک را
چشم بر میدان گمار ای هوشمند
چون من افتادم، تو او را کن بلند
کن خبر آن محیی اموات را
ده قیام آن قائم بالذات را
پس وداع خواهر غمدیده کرد
شد روان و خون روان از دیده کرد
ذوالجناح عشقش اندر زیر ران
در روش، گامی بدل گامی بجان
گر بظاهر، گامزن در فرش بود
لیک در باطن، روان در عرش بود
در زمین ار چند بودی، ره نورد
لیک سرمه چشم کروبیش کرد
داد جولان و سخن کوتاه شد
دوست را، وارد بقربانگاه شد
باز دل را نوبت بیماری ست
ای پرستاران زمان یاریست
جستجویی از گرفتاران کنید
پرسشی از حال بیماران کنید
«عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
پای تا فرقش گرفتار تب است
سرگران از ذکر یارب یارب ست
رنگش از صفرای سودا، زرد شد
پای تا سر مبتلای درد شد
چشم بیماران که تان، فرهماست
اندر اینجا روی صحبت با شماست
هرکه را اینجا دلی بیمار هست
با خبر ز آن نالههای زار هست
میدهد یاد از زمانی، کآن امام
سرور دین، مقتدای خاص و عام
خواهرش را بر سر زانو نشاند
پس گلاب از اشک بر رویش فشاند
گفت ای خواهر چو برگشتی ز راه
هست بیماری مرا در خیمه گاه
جان بقربان تن بیمار او
دل فدای نالههای زار او
بستهی بند غمش، جسم نزار
بستهی بند ولایش، صد هزار
در دل شب گر ز دل آهی کند
نالهیی گر در سحرگاهی کند
آن مؤسس، این مقرنس طاق راست
ز آن مروج، انفس و آفاق راست
جانفشانی را فتاده محتضر
جان ستانی را ستاده منتظر
پرسشی کن حال بیمار مرا
جستجویی کن، گرفتار مرا
ز آستین اشکش ز چشمان پاک کن
دور از آن رخساره گرد و خاک کن
با تفقد بر گشابند دلش
عقدهیی گر هست در دل، بگسلش
گر بود بیهوش، باز آرش بهوش
در وحدت اندر آویزش بگوش
آنچه از لوح ضمیرت جلوه کرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد
هرچه نقش صفحهی خاطر مراست
و آنچه ثبت سینهی عاطر مراست
جمله را بر سینهاش، افشاندهام
از الف تا یا، بگوشش خواندهام
این ودیعت را پس از من حامل اوست
بعد من در راه وحدت، کامل اوست
اتحاد ماندارد حد و حصر
او حسین عهد و من سجاد عصر
من کیم؟ خورشید، او کی؟ آفتاب
در میان بیماری او شد حجاب
واسطه اندر میان ما، تویی
بزم وحدت را نمیگنجد دویی
عین هم هستیم مابی کم و کاست
در حقیقت واسطه هم عین ماست
قطب باید، گردش افلاک را
محوری باید سکون خاک را
چشم بر میدان گمار ای هوشمند
چون من افتادم، تو او را کن بلند
کن خبر آن محیی اموات را
ده قیام آن قائم بالذات را
پس وداع خواهر غمدیده کرد
شد روان و خون روان از دیده کرد
ذوالجناح عشقش اندر زیر ران
در روش، گامی بدل گامی بجان
گر بظاهر، گامزن در فرش بود
لیک در باطن، روان در عرش بود
در زمین ار چند بودی، ره نورد
لیک سرمه چشم کروبیش کرد
داد جولان و سخن کوتاه شد
دوست را، وارد بقربانگاه شد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۷
در بیان تجلی آن ولی اکبر به قابلیت و استعداد فرزند دلبند خود علی اصغر و با دست مبارکش به میدان بردن و بدرجهی رفیعهی شهادت رسانیدن و مختصری از مراتب و شئونات آن امام زادهی بزرگوار علیه السلام:
بازم اندر مهد دل طفل جنون
دست از قنداقه میآرد برون
مادر طبع مرا از روی ذوق
خوش درآرد شیر، در پستان شوق
جمله اطفال قلوب از انبساط
وقت شد کآیند بیرون از قماط
عشرتی از آن هوای نو کنند
از طرب، نشو و نمای نو کنند
واگذارند امهات طبع را
باز آباء کرام سبع را
باز وقت کیسه پردازی بود
ای حریف این آخرین بازی بود
شش جهت در نرد عشق آن پری
میکند با مهرهی دل، ششدری
همتی میدارم از ساقی مراد
وز در میخانه میجویم گشاد
همچنین از کعبتین عشق داو
تا درین بازی نمایم کنجکاو
بازیی تا اندرین دفتر کنم
شرح شاه پاکبازان، سر کنم
لاجرم چون آن حریف پاک باز
در قمار عاشقی شد پاکباز
شد برون با کیسهی پرداخته
مایهیی از جزو و از کل باخته
رقص رقصان، از نشاط باختن
منبسط، از کیسه را پرداختن
انقباضی دید در خود اندکی
در دل حق الیقین آمد شکی
کاین کسالت بعد حالت از چه زاد
حالت کل را کسالت از چه زاد؟
پس ز روی پاکبازی، جهد کرد
تا فشاند هست اگر در کیسه گرد
چون فشاند آن پاکبازان را، امیر
گوهری افتاد در دستش، صغیر
درة التاج گرامی گوهران
آن سبک در وزن و در قیمت گران
ارفع المقدار من کل الرفیع
الشفیع بن الشفیع بن الشفیع
گرمی آتش، هوای خاک ازو
آب کار انجم و افلاک ازو
کودکی در دامن مهرش بخواب
سه ولد با چارمام و هفت باب
مایهی ایجاد، کز پر مایگی
کرده مهرش، طفل دین را دایگی
وه چه طفلی! ممکنات او راطفیل
دست یکسر کاینات او را به ذیل
گشته ارشاد از ره صدق و صفا
زیر دامان ولایش، اولیا
شمهیی، خلد از رخ زیبندهاش
آیتی، کوثر ز شکر خندهاش
اشرف اولاد آدم را، پسر
لیکن اندر رتبه آدم را پدر
از علی اکبر بصورت اصغرست
لیک در معنی علی اکبرست
ظاهراً از تشنگی بیتاب بود
باطناً سر چشمهی هر آب بود
یافت کاندر بزم آن سلطان ناز
نیست لایق تر ازین گوهر، نیاز
خوش ره آوردی بداندر وقت برد
بر سر دستش به پیش شاه برد
کای شه این گوهر به استسقای تست
خواهش آبش ز خاک پای تست
لطف بر این گوهر نایاب کن
از قبول حضرتش سیراب کن
این گهر از جزع های تابناک
ای بسا گوهر فروریزد به خاک
این گهر از اشکهای پر ز خون
میکند الماس ها را، لعلگون
آبی ای لب تشنه باز آری بجو
بو که آب رفته باز آری بجو
شرط این آبت، بزاری جستنست
ورنداری، دست از وی شستنست
بازم اندر مهد دل طفل جنون
دست از قنداقه میآرد برون
مادر طبع مرا از روی ذوق
خوش درآرد شیر، در پستان شوق
جمله اطفال قلوب از انبساط
وقت شد کآیند بیرون از قماط
عشرتی از آن هوای نو کنند
از طرب، نشو و نمای نو کنند
واگذارند امهات طبع را
باز آباء کرام سبع را
باز وقت کیسه پردازی بود
ای حریف این آخرین بازی بود
شش جهت در نرد عشق آن پری
میکند با مهرهی دل، ششدری
همتی میدارم از ساقی مراد
وز در میخانه میجویم گشاد
همچنین از کعبتین عشق داو
تا درین بازی نمایم کنجکاو
بازیی تا اندرین دفتر کنم
شرح شاه پاکبازان، سر کنم
لاجرم چون آن حریف پاک باز
در قمار عاشقی شد پاکباز
شد برون با کیسهی پرداخته
مایهیی از جزو و از کل باخته
رقص رقصان، از نشاط باختن
منبسط، از کیسه را پرداختن
انقباضی دید در خود اندکی
در دل حق الیقین آمد شکی
کاین کسالت بعد حالت از چه زاد
حالت کل را کسالت از چه زاد؟
پس ز روی پاکبازی، جهد کرد
تا فشاند هست اگر در کیسه گرد
چون فشاند آن پاکبازان را، امیر
گوهری افتاد در دستش، صغیر
درة التاج گرامی گوهران
آن سبک در وزن و در قیمت گران
ارفع المقدار من کل الرفیع
الشفیع بن الشفیع بن الشفیع
گرمی آتش، هوای خاک ازو
آب کار انجم و افلاک ازو
کودکی در دامن مهرش بخواب
سه ولد با چارمام و هفت باب
مایهی ایجاد، کز پر مایگی
کرده مهرش، طفل دین را دایگی
وه چه طفلی! ممکنات او راطفیل
دست یکسر کاینات او را به ذیل
گشته ارشاد از ره صدق و صفا
زیر دامان ولایش، اولیا
شمهیی، خلد از رخ زیبندهاش
آیتی، کوثر ز شکر خندهاش
اشرف اولاد آدم را، پسر
لیکن اندر رتبه آدم را پدر
از علی اکبر بصورت اصغرست
لیک در معنی علی اکبرست
ظاهراً از تشنگی بیتاب بود
باطناً سر چشمهی هر آب بود
یافت کاندر بزم آن سلطان ناز
نیست لایق تر ازین گوهر، نیاز
خوش ره آوردی بداندر وقت برد
بر سر دستش به پیش شاه برد
کای شه این گوهر به استسقای تست
خواهش آبش ز خاک پای تست
لطف بر این گوهر نایاب کن
از قبول حضرتش سیراب کن
این گهر از جزع های تابناک
ای بسا گوهر فروریزد به خاک
این گهر از اشکهای پر ز خون
میکند الماس ها را، لعلگون
آبی ای لب تشنه باز آری بجو
بو که آب رفته باز آری بجو
شرط این آبت، بزاری جستنست
ورنداری، دست از وی شستنست
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۴۰
در بیان خطابهی آن امام مهربان و موعظت مخالفان با حقیقت، گو زبان، از راه رحمت و از در شفقت و هدایت بر سبیل اجمال گوید:
مطرب ای مجموعهی فصل الخطاب
باغ وحدت را، لب لعل تو آب
ای نوایت داده با قدسی نفس
مرغ جان را، جای در خاکی قفس
گوش خاصان، مستمع بر ساز تو
جان پاکان، گوش بر آواز تو
عارفان حق شنو را، چون سروش
نغمهی وحدت، رسانیده بگوش
ای زده با آن نوای دلپسند
همچو نی مان، آتش اندر بند بند
جان برقص از نالهی شبهای توست
نیشکر ریزیش، از آن لبهای توست
پردهیی با بهترین قانون بزن
آتش اندر سینه چون کانون بزن
تا بکی آخر نشابوری نوا
راست کن در نی، نوای نینوا
تا که، جان دیگر نوائی سر کند
نایی طبعم نوائی سر کند
سازد آگه مستمع را ز آن نوا
از نوای شه بدشت نینوا
آن زمان کان شاه بر جای ایستاد
بانوای خطبه بر نی تکیه داد
پرنمود آفاق را ز آوای حق
شد نوای حق بلند از نای حق
گفتشان کای دشمنان خانگی
آشنایم من، چرا بیگانگی
گوش بر آن نغمهی موزون کنید
پنبه را از گوش خود بیرون کنید
کی رسد بی آشنایی با سروش
این نوای آشنائیتان بگوش
گوش میخواهد ندای آشنا
آشنا داند صدای آشنا
نوشتانم من، شما ترسان زنیش
خویشتانم من، شما غافل ز خویش
من خدا چهرم شما ابلیس چهر
من همه مهرم شما غافل ز مهر
رحمت من در مثل همچون هماست
سایهاش گسترده بر فرق شماست
چون کنم چون؟ نفس کافر مایهتان
میکند محروم از این سایهتان
غیر کافر کس ز من محروم نیست
از هما محروم غیر از بوم نیست
موش کورید و من آن تابنده نور
خویش را از نور کردستید، دور
من همه حق و شما باطل همه
از تجلی من شده، عاطل همه
من خداوند و شما شیطان پرست
من ز رحمان و شما ز ابلیس، هست
آنچه فرمود او به آن قوم از صواب
غیر تیر از هیچ سو نامد جواب
تیغ ها بر قتل او شد آخته
نیزهها بر قصد او افراخته
مطرب ای مجموعهی فصل الخطاب
باغ وحدت را، لب لعل تو آب
ای نوایت داده با قدسی نفس
مرغ جان را، جای در خاکی قفس
گوش خاصان، مستمع بر ساز تو
جان پاکان، گوش بر آواز تو
عارفان حق شنو را، چون سروش
نغمهی وحدت، رسانیده بگوش
ای زده با آن نوای دلپسند
همچو نی مان، آتش اندر بند بند
جان برقص از نالهی شبهای توست
نیشکر ریزیش، از آن لبهای توست
پردهیی با بهترین قانون بزن
آتش اندر سینه چون کانون بزن
تا بکی آخر نشابوری نوا
راست کن در نی، نوای نینوا
تا که، جان دیگر نوائی سر کند
نایی طبعم نوائی سر کند
سازد آگه مستمع را ز آن نوا
از نوای شه بدشت نینوا
آن زمان کان شاه بر جای ایستاد
بانوای خطبه بر نی تکیه داد
پرنمود آفاق را ز آوای حق
شد نوای حق بلند از نای حق
گفتشان کای دشمنان خانگی
آشنایم من، چرا بیگانگی
گوش بر آن نغمهی موزون کنید
پنبه را از گوش خود بیرون کنید
کی رسد بی آشنایی با سروش
این نوای آشنائیتان بگوش
گوش میخواهد ندای آشنا
آشنا داند صدای آشنا
نوشتانم من، شما ترسان زنیش
خویشتانم من، شما غافل ز خویش
من خدا چهرم شما ابلیس چهر
من همه مهرم شما غافل ز مهر
رحمت من در مثل همچون هماست
سایهاش گسترده بر فرق شماست
چون کنم چون؟ نفس کافر مایهتان
میکند محروم از این سایهتان
غیر کافر کس ز من محروم نیست
از هما محروم غیر از بوم نیست
موش کورید و من آن تابنده نور
خویش را از نور کردستید، دور
من همه حق و شما باطل همه
از تجلی من شده، عاطل همه
من خداوند و شما شیطان پرست
من ز رحمان و شما ز ابلیس، هست
آنچه فرمود او به آن قوم از صواب
غیر تیر از هیچ سو نامد جواب
تیغ ها بر قتل او شد آخته
نیزهها بر قصد او افراخته
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۴۱
در بیان محاربهی آن موحد صاحب یقین در میدان مشرکین و پیغام آوردن جبرئیل امین از حضرت رب العالمین و افتادن آن حضرت از زین بر زمین، سلام اللّه علیه الی یوم الدین.
گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
از پی اثبات حق و نفی غیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصهی میدان عشق
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
مر تر ابر جسم و بر جان، آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
رو سپیدی از تو عشاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
چون خودی را در هم کردی رها
تو مرا خون، من ترایم خونبها
مصدری و ماسوا، مشتق تراست
بندگی کردی، خدایی حق تراست
هرچه بودت، دادهیی اندر رهم
در رهت من هرچه دارم می دهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانهیی
لیک تا اندازه یی، بیگانه یی
آنکه از پیشش سلام آوردهیی
و آنکه از نزدش پیام آوردهیی
بی حجاب اینک هم آغوش من ست
بی تو رازش جمله در گوش منست
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
گر تو هم بیرون روی، نیکوترست
ز آنکه غیرت، آتش این شهپرست
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
پرده کم شودرمیان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما واو، حایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز
با وضویی از دل وجان شسته دست
چار تکبیری بزد بر هرچه هست
گشته پر گل، ساجدی عمامهش
غرقه اندر خون، نمازی، جامهاش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
گفت اسرار نزول و هم صعود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
حل نمود اشکال خرق و التیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
چون شیاطین مر نمازی را، بدور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
قصه کوته شمرذی الجوشن رسید
گفتگو را، آتش خرمن رسید
ز آستین، غیرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را، سرشکست
از شنیدن، دیده بیتابست و گوش
شد سخنگوی از زبان من، خموش
آنکه عمان را در آوردی بموج
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
نالههای بیخودانه بس کشید
اندرین جا، پای خود واپس کشید
بیش از آن یارای در سفتن نداشت
قدرت زین بیشتری گفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیش
عذر خواهم از پریشان گوئیش
حق همی داند که غالی نیستم
اشعری و اعتزالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
فارغ از اقوال بی معنیستم
لیک من دارم دل دیوانهیی
با جنون خوش از خرد بیگانهیی
گاهگاهی از گریبان جنون
سر به شیدایی همی آرد برون
سعی ها دارد پی خامی من
سخت می کوشد به بد نامی من
لغزشی گر رفت نی از قائلست
آنهم از دیوانگی های دلست
منتها چون رشته باشد با حسین
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
قافیه محهول اگر شد درپذیر
و آنچه باشد، شو رودور وزیر و پیر
دل بسی زین کار کردهست وکند
عشق ازین بسیار کردهست و کند
***
چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او «گنجینة الاسرار» شد
گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
از پی اثبات حق و نفی غیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصهی میدان عشق
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
مر تر ابر جسم و بر جان، آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
رو سپیدی از تو عشاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
چون خودی را در هم کردی رها
تو مرا خون، من ترایم خونبها
مصدری و ماسوا، مشتق تراست
بندگی کردی، خدایی حق تراست
هرچه بودت، دادهیی اندر رهم
در رهت من هرچه دارم می دهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانهیی
لیک تا اندازه یی، بیگانه یی
آنکه از پیشش سلام آوردهیی
و آنکه از نزدش پیام آوردهیی
بی حجاب اینک هم آغوش من ست
بی تو رازش جمله در گوش منست
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
گر تو هم بیرون روی، نیکوترست
ز آنکه غیرت، آتش این شهپرست
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
پرده کم شودرمیان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما واو، حایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز
با وضویی از دل وجان شسته دست
چار تکبیری بزد بر هرچه هست
گشته پر گل، ساجدی عمامهش
غرقه اندر خون، نمازی، جامهاش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
گفت اسرار نزول و هم صعود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
حل نمود اشکال خرق و التیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
چون شیاطین مر نمازی را، بدور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
قصه کوته شمرذی الجوشن رسید
گفتگو را، آتش خرمن رسید
ز آستین، غیرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را، سرشکست
از شنیدن، دیده بیتابست و گوش
شد سخنگوی از زبان من، خموش
آنکه عمان را در آوردی بموج
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
نالههای بیخودانه بس کشید
اندرین جا، پای خود واپس کشید
بیش از آن یارای در سفتن نداشت
قدرت زین بیشتری گفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیش
عذر خواهم از پریشان گوئیش
حق همی داند که غالی نیستم
اشعری و اعتزالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
فارغ از اقوال بی معنیستم
لیک من دارم دل دیوانهیی
با جنون خوش از خرد بیگانهیی
گاهگاهی از گریبان جنون
سر به شیدایی همی آرد برون
سعی ها دارد پی خامی من
سخت می کوشد به بد نامی من
لغزشی گر رفت نی از قائلست
آنهم از دیوانگی های دلست
منتها چون رشته باشد با حسین
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
قافیه محهول اگر شد درپذیر
و آنچه باشد، شو رودور وزیر و پیر
دل بسی زین کار کردهست وکند
عشق ازین بسیار کردهست و کند
***
چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او «گنجینة الاسرار» شد
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۲
بزرگ مایهی ایجاد قادر ازلی
ز نور پاک جمال محمدست و علی
ز نور پاک جمال محمد و علیست
بزرگ مایهی ایجاد قادر ازلی
دو دست کار کنند این دو دستیار وجود
از این دو دست قوی، دستگاه لم یزلی
بصورتند دو، لیکن بمعنیاند یکی
مبینشان دو، که باشد دوبینی از حولی
بکوب حلقهی طاعت، در مدینهی علم
کنندهی در خیبر ببازوان یلی
چو در گشوده شد آنگه بشهر، یابی راه
بلی، بری به نبی راه، با ولای ولی
نبی کند زولی قصه، چون گلاب از گل
ببو بصدق و رها کن طبیعت جعلی
زمانه گرچه سر ابتذال دین دارد
چگونه غیرت حق تن دهد به مبتذلی
گرفتم آنکه شود در زمانه منکر نور
عنان دل سوی ظلمت کشاند از دغلی
چو آفتاب فروزان ز شرق کرد طلوع
شود چه عاید خفاش غیر منفعلی؟
بود محال کزین بادها فرو میرد
چراغ طلعت حق، با کمال مشتعلی
خدیو آئین یعسوب دین که چرخ برین
بر رهیش ز خورشید دوخته حللی
نسیم تربیت او بود که در مه سال
کند بباغ گهی عقربی گهی حملی
شراب تقویت او بود که در شب و روز
کند بکام گهی حنظلی گهی عسلی
چوب بندگی طلبید از فلک، دو دست قبول
بسینه زد که: لک الحکم و الاطاعة لی
کنند هر دو ز یاقوتی ادعا لیکن
چه مایه فرق که از اصلی است تا بدلی
دو کوکبند، فروزنده لیک چندین فرق
میان عالم برجیسی ست با زحلی
بجز ولایت او قصد حق نبد ز الست
بکاینات که گفتند در جواب: بلی
شها مدیح تو واجب شدهست عمان را
ز جان ودل، نه بذکر خفی و بانگ جلی
ز نور پاک جمال محمدست و علی
ز نور پاک جمال محمد و علیست
بزرگ مایهی ایجاد قادر ازلی
دو دست کار کنند این دو دستیار وجود
از این دو دست قوی، دستگاه لم یزلی
بصورتند دو، لیکن بمعنیاند یکی
مبینشان دو، که باشد دوبینی از حولی
بکوب حلقهی طاعت، در مدینهی علم
کنندهی در خیبر ببازوان یلی
چو در گشوده شد آنگه بشهر، یابی راه
بلی، بری به نبی راه، با ولای ولی
نبی کند زولی قصه، چون گلاب از گل
ببو بصدق و رها کن طبیعت جعلی
زمانه گرچه سر ابتذال دین دارد
چگونه غیرت حق تن دهد به مبتذلی
گرفتم آنکه شود در زمانه منکر نور
عنان دل سوی ظلمت کشاند از دغلی
چو آفتاب فروزان ز شرق کرد طلوع
شود چه عاید خفاش غیر منفعلی؟
بود محال کزین بادها فرو میرد
چراغ طلعت حق، با کمال مشتعلی
خدیو آئین یعسوب دین که چرخ برین
بر رهیش ز خورشید دوخته حللی
نسیم تربیت او بود که در مه سال
کند بباغ گهی عقربی گهی حملی
شراب تقویت او بود که در شب و روز
کند بکام گهی حنظلی گهی عسلی
چوب بندگی طلبید از فلک، دو دست قبول
بسینه زد که: لک الحکم و الاطاعة لی
کنند هر دو ز یاقوتی ادعا لیکن
چه مایه فرق که از اصلی است تا بدلی
دو کوکبند، فروزنده لیک چندین فرق
میان عالم برجیسی ست با زحلی
بجز ولایت او قصد حق نبد ز الست
بکاینات که گفتند در جواب: بلی
شها مدیح تو واجب شدهست عمان را
ز جان ودل، نه بذکر خفی و بانگ جلی
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - ایضاً
زندگانی چیست دانی؟ جان منور داشتن
بوستان معرفت را تازه و تر داشتن
عرش، فرش پایکوب تست، همت کن بلند
تا کی از این خاکدان، بالین و بستر داشتن؟
بگسل این دام هوس ای مرغ قدسی آشیان
گرد و عالم بایدت در زیر شهپر داشتن
بهر دیناری، کش از خاکست، پذرفتن وجود
بهر دیبائی کش از کرمست، گوهر داشتن:
ای مسلمان تابکی، خون مسلمان ریختن؟
ای برادر تا بکی کین برادر داشتن؟
سینه خالی کن ز کبر و آز و شهوت، تا بکی
خانه پر گندم نمودن، کیسه پر زر داشتن؟
تا بچند این نخوت و ناز و غرور و عجب و کبر
از غلام و باغ و راغ و اسب و استر داشتن؟
این سر غدار را تا کی نهفتن در کلاه؟
وین تن مردار را تا کی بزیور داشتن؟
بی کلاهانند اندر ساحت اقلیم عشق
پای تا سر ننگ، از خورشید، افسرداشتن
کرده هر نقشی ولی زحمت فکندن بر قلم
خوانده هر درسی ولی منت ز دفتر داشتن
کاشف راز درون، از مژه آوردن بهم
واقف سر ضمیر، از لب ز هم برداشتن
کارشان، بر روی نطع عاشقی، پاکوفتن
شغلشان در زیر تیغ دوستی، سر داشتن
بی دروبامند، اما آسمان را آرزوست
بر مثال حاجبانش، جای بر در داشتن
لب خموش اما نشایدشان سر هر موی را
لحظهیی غافل ز ذکر نام حیدر داشتن!
شیر یزدان، داور امکان، خدیو دین علی
کز وجود اوست، دین را زینت و فر داشتن
باید آنکس را که مهر او نباشد، ای پدر
اعتقاد او به ناپاکی مادر داشتن
شخص قدرش در تمام عالم کون و فساد
سخت دلتنگست از جای محقر داشتن
دوش در معراج توصیفش، براق فکر را
کش بود در پویه ننگ از نام صرصر داشتن
خوش همی راندم به تعجیلی که جبریل خرد
ماند اندر نیمه ره، با آنهمه پرداشتن!
نامیان ممکن و واجب که دریایی ست ژرف
واجب آمد، فلک جرئت را به لنگر داشتن
عشق گفتا، رفرفم من برنشین برتر خرام
تا کی آخر رخت بر این کند رو، خر داشتن
حاجب وهمم، گریبان سبکرائی گرفت
گفت گستاخانه نتوان، رو برین در داشتن
جز پس این پرده هرجا دست دست مرتضیست
لیک بالاتر نشاید پا ازین در داشتن
عشق گفتا ای گرانجان سبکسر، لب ببند
من توانم از میان، این پرده را برداشتن
از پس این پرده دست او مگر نامد برون
خواست چون در سفره شرکت با پیمبر داشتن
ز آن زمان در حیرتستم کاین عجایب مظهریست
تاکی آخر حیرت این پاک مظهر داشتن؟!
ممکن و در لامکان، جهلست کردن اعتقاد
واجب و در خاکدان، کفرست باور داشتن
عشق گوید هرچه میخواهی بیان کن باک نیست
خوش نباشد سرایزد را، مستر داشتن
عقل گوید حد نگهدار ای مسلمان، زینهار
می ننیدیشی ز ننگ نام کافر داشتن
فتنه خیزد، دست اگر خواهی بیاوردن فرود
خون بریزد پای اگر خواهی فراتر داشتن
عشق گوید غایت کفرست با صدق مقال
عاشقان را باکی از شمشیر و خنجر داشتن
عقل گوید تا به کی زین فکرت آشوب خیز
دل مشوش ساختن، خاطر مکدر ساختن؟
در بر اغیار، سر حق مگو، زشتست زشت
پیش چشم کور، آیینه سکندر داشتن؟
ای علی ای معدن جود و جلال و فضل وعلم
جز تو کس را کی رسد تیغ دو پیکر داشتن
جز تو کس را کی رسد در کعبهای دست خدا
بی محابا، پای بر دوش پیمبر داشتن؟
فاش میخواندم خدایت در میان خاص و عام
گر نبودی کفر مطلق، شرک داور داشتن
من نمیگویم خدایی، لیک بی توفیق تو
باد برگی را نیارد از زمین، برداشتن
من نمیگویم خدایی، لیک بی تأیید تو
شاخ را قدرت نباشد برگ یابر، داشتن
من نمیگویم خدایی، لیک بی امداد تو
نطفه را صورت نبندد، شکل جانور داشتن
من نمیگویم خدایی، لیک میگردد پسر
در رحم زن را کنی گر منع دختر داشتن!
من نمیگویم خدائی، لکی باید خلق را
بر کف تو، چشم روزی را مقدر داشتن
منکران را هم سر و کار اوفتد آخر بتو
ناگزبرآمد رسن از ره به چنبر داشتن
نوح را کشتی بگرداب فنا بودی هنوز
گرنه او را بودی از لطف تولنگر داشتن
طبع من از ریزش دست تو آرد شعر نغز
زانکه عمان را، زبارانست گوهر داشتن
بوستان معرفت را تازه و تر داشتن
عرش، فرش پایکوب تست، همت کن بلند
تا کی از این خاکدان، بالین و بستر داشتن؟
بگسل این دام هوس ای مرغ قدسی آشیان
گرد و عالم بایدت در زیر شهپر داشتن
بهر دیناری، کش از خاکست، پذرفتن وجود
بهر دیبائی کش از کرمست، گوهر داشتن:
ای مسلمان تابکی، خون مسلمان ریختن؟
ای برادر تا بکی کین برادر داشتن؟
سینه خالی کن ز کبر و آز و شهوت، تا بکی
خانه پر گندم نمودن، کیسه پر زر داشتن؟
تا بچند این نخوت و ناز و غرور و عجب و کبر
از غلام و باغ و راغ و اسب و استر داشتن؟
این سر غدار را تا کی نهفتن در کلاه؟
وین تن مردار را تا کی بزیور داشتن؟
بی کلاهانند اندر ساحت اقلیم عشق
پای تا سر ننگ، از خورشید، افسرداشتن
کرده هر نقشی ولی زحمت فکندن بر قلم
خوانده هر درسی ولی منت ز دفتر داشتن
کاشف راز درون، از مژه آوردن بهم
واقف سر ضمیر، از لب ز هم برداشتن
کارشان، بر روی نطع عاشقی، پاکوفتن
شغلشان در زیر تیغ دوستی، سر داشتن
بی دروبامند، اما آسمان را آرزوست
بر مثال حاجبانش، جای بر در داشتن
لب خموش اما نشایدشان سر هر موی را
لحظهیی غافل ز ذکر نام حیدر داشتن!
شیر یزدان، داور امکان، خدیو دین علی
کز وجود اوست، دین را زینت و فر داشتن
باید آنکس را که مهر او نباشد، ای پدر
اعتقاد او به ناپاکی مادر داشتن
شخص قدرش در تمام عالم کون و فساد
سخت دلتنگست از جای محقر داشتن
دوش در معراج توصیفش، براق فکر را
کش بود در پویه ننگ از نام صرصر داشتن
خوش همی راندم به تعجیلی که جبریل خرد
ماند اندر نیمه ره، با آنهمه پرداشتن!
نامیان ممکن و واجب که دریایی ست ژرف
واجب آمد، فلک جرئت را به لنگر داشتن
عشق گفتا، رفرفم من برنشین برتر خرام
تا کی آخر رخت بر این کند رو، خر داشتن
حاجب وهمم، گریبان سبکرائی گرفت
گفت گستاخانه نتوان، رو برین در داشتن
جز پس این پرده هرجا دست دست مرتضیست
لیک بالاتر نشاید پا ازین در داشتن
عشق گفتا ای گرانجان سبکسر، لب ببند
من توانم از میان، این پرده را برداشتن
از پس این پرده دست او مگر نامد برون
خواست چون در سفره شرکت با پیمبر داشتن
ز آن زمان در حیرتستم کاین عجایب مظهریست
تاکی آخر حیرت این پاک مظهر داشتن؟!
ممکن و در لامکان، جهلست کردن اعتقاد
واجب و در خاکدان، کفرست باور داشتن
عشق گوید هرچه میخواهی بیان کن باک نیست
خوش نباشد سرایزد را، مستر داشتن
عقل گوید حد نگهدار ای مسلمان، زینهار
می ننیدیشی ز ننگ نام کافر داشتن
فتنه خیزد، دست اگر خواهی بیاوردن فرود
خون بریزد پای اگر خواهی فراتر داشتن
عشق گوید غایت کفرست با صدق مقال
عاشقان را باکی از شمشیر و خنجر داشتن
عقل گوید تا به کی زین فکرت آشوب خیز
دل مشوش ساختن، خاطر مکدر ساختن؟
در بر اغیار، سر حق مگو، زشتست زشت
پیش چشم کور، آیینه سکندر داشتن؟
ای علی ای معدن جود و جلال و فضل وعلم
جز تو کس را کی رسد تیغ دو پیکر داشتن
جز تو کس را کی رسد در کعبهای دست خدا
بی محابا، پای بر دوش پیمبر داشتن؟
فاش میخواندم خدایت در میان خاص و عام
گر نبودی کفر مطلق، شرک داور داشتن
من نمیگویم خدایی، لیک بی توفیق تو
باد برگی را نیارد از زمین، برداشتن
من نمیگویم خدایی، لیک بی تأیید تو
شاخ را قدرت نباشد برگ یابر، داشتن
من نمیگویم خدایی، لیک بی امداد تو
نطفه را صورت نبندد، شکل جانور داشتن
من نمیگویم خدایی، لیک میگردد پسر
در رحم زن را کنی گر منع دختر داشتن!
من نمیگویم خدائی، لکی باید خلق را
بر کف تو، چشم روزی را مقدر داشتن
منکران را هم سر و کار اوفتد آخر بتو
ناگزبرآمد رسن از ره به چنبر داشتن
نوح را کشتی بگرداب فنا بودی هنوز
گرنه او را بودی از لطف تولنگر داشتن
طبع من از ریزش دست تو آرد شعر نغز
زانکه عمان را، زبارانست گوهر داشتن
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۵
بریخت صاف و نشاط از خم غدیر به جام
صلای سرخوشی ای صوفیان درد آشام
دمید نیره اللّه از چه طور این نور
که برد ز آینهی روزگار، زنگ ظلام
چه خوش نسیمست اللّه که از تبسم او
شکوفهی طرب از هر کنار شد بسام
مشام شیران شد، زین نسیم، عطر آمیز
چه باک ازینکه سگان را فرو گرفت ز کام
غلام روی کسیام که بر هوای بهشت
ز جای خیزد، خیز ای بهشت روی غلام
بریز خون کبوتر ز حلق بط به نشاط
بساغر ای بت طاووس چهر کبک خرام
می کهن به چنین روز نو، بفتوی عقل
بخور حلال، کزین پس محرمست و حرام
نه پای عشرت باید ببام گردون کوفت
ز سدره صدره برتر نهاد باید گام
همین همایون روزست آنکه ختم رسل
محمد عربی، شاه دین، رسول انام
شعاع یثرب و بطحا، فروغ خیف و منا
چراغ سعی و صفا، آفتاب رکن و مقام
فرو کشید ز بیت الحرام رخت برون
باتفاق کرام عرب پس از احرام
طواف خانهی حق کرده کآدمی و ملک
یسبحون له ذوالجلال و الاکرام
ز بعد قطع منازل درین همایون روز
عنان کشیده بخم غدیر، ساخت مقام
رسول شد ز خدا، زی رسول روح القدس
که ای رسول بحق، حق ترا رساند سلام
که ای بخلق من از من خلیفهی منصوب
بگوش کآمد نصب خلیفه را هنگام
ازین زیاده منه آفتاب را به کسوف
ازین زیاده منه ماهتاب را به غمام
بس ست سر حقیقت نهفته در صندوق
درش گشا که ز گلرنگ، خوش ز عنبر فام
یکیست همدم ساز تو، دیگران غماز
یکیست محرم راز تو، دیگران نمام
بلند ساز، تو تا دیدههای بی آهو
دهند فرق سگ و خوک وروبه از ضرغام
بساخت سید دین منبر از جهاز شتر
که تا پدید کند هرچه شد به او الهام
بر آن برآمد و اسرار حق هویدا ساخت
بلند کرد علی را بدین بلند کلام
که: من نبی شمایم، علی امام شماست
زدند نعره که: نعم النبی نعم الامام
تبارک اللّه ازین رتبه کز شرافت آن
مدام آب درآید بدیدهی اوهام
گراونه حامی شرع نبی شدی به سنان
وراونه هادی دین خدا شدی به حسام
که باز جستی مسجد کجا و دیر کجا؟
که فرق کردی مصحف کدام وزند کدام؟
گر او ز روی صمد پرده باز نگرفتی
هنوز کعبهی حق بد، مدینة الاصنام
علیست آنکه عصا زد به آب و دریا را
شکافت از هم وزد در میان دریا گام
علیست آنکه نشست اندر آتش نمرود
علیست آنکه بآتش سرود بردو سلام
علیست آنکه بطوفان نشست در کشتی
معاشران را از بیم غرق، داد آرام
غرض که آدم وادریس و شیث و صالح و هود
شعیب و یونس و لوط و دگر رسل بتمام
بوحدتند، علی کز برای رونق دین
ظهور کرده بهر دورهیی بدیگر نام
ازین زیاده بجرئت مزن رکاب ای طبع
بکش عنان که عوامند خلق کالانعام+
زبان بکام کش ای خیره سر که میترسم
بکشتن تو برآرند تیغها زنیام
تو آینه بکف اندر محلهی کوران
ندا کنی که به بینید خویش را اندام
زهی امام همام ای امیر پاک ضمیر
که با خدایی همراز و همدم و همنام
بخرگه تو فلک را همی سجود و رکوع
بدرگه تو ملک را همی قعود و قیام
بیمن حکم تو ساریست، نور در ابصار
به فر امر تو جاریست روح در اجسام
تفقدی ز کرامت به سوی عمان کن
که از ولای تو بیرون نمیگذارد گام
بجز مدیح تو کاریش نی بسال و بماه
بجز ثنای تو شغلیش نی بصبح و بشام
محب راه ترا شهد عشرت اندر کاس
عدوی جاه ترا زهر حسرت اندر جام
صلای سرخوشی ای صوفیان درد آشام
دمید نیره اللّه از چه طور این نور
که برد ز آینهی روزگار، زنگ ظلام
چه خوش نسیمست اللّه که از تبسم او
شکوفهی طرب از هر کنار شد بسام
مشام شیران شد، زین نسیم، عطر آمیز
چه باک ازینکه سگان را فرو گرفت ز کام
غلام روی کسیام که بر هوای بهشت
ز جای خیزد، خیز ای بهشت روی غلام
بریز خون کبوتر ز حلق بط به نشاط
بساغر ای بت طاووس چهر کبک خرام
می کهن به چنین روز نو، بفتوی عقل
بخور حلال، کزین پس محرمست و حرام
نه پای عشرت باید ببام گردون کوفت
ز سدره صدره برتر نهاد باید گام
همین همایون روزست آنکه ختم رسل
محمد عربی، شاه دین، رسول انام
شعاع یثرب و بطحا، فروغ خیف و منا
چراغ سعی و صفا، آفتاب رکن و مقام
فرو کشید ز بیت الحرام رخت برون
باتفاق کرام عرب پس از احرام
طواف خانهی حق کرده کآدمی و ملک
یسبحون له ذوالجلال و الاکرام
ز بعد قطع منازل درین همایون روز
عنان کشیده بخم غدیر، ساخت مقام
رسول شد ز خدا، زی رسول روح القدس
که ای رسول بحق، حق ترا رساند سلام
که ای بخلق من از من خلیفهی منصوب
بگوش کآمد نصب خلیفه را هنگام
ازین زیاده منه آفتاب را به کسوف
ازین زیاده منه ماهتاب را به غمام
بس ست سر حقیقت نهفته در صندوق
درش گشا که ز گلرنگ، خوش ز عنبر فام
یکیست همدم ساز تو، دیگران غماز
یکیست محرم راز تو، دیگران نمام
بلند ساز، تو تا دیدههای بی آهو
دهند فرق سگ و خوک وروبه از ضرغام
بساخت سید دین منبر از جهاز شتر
که تا پدید کند هرچه شد به او الهام
بر آن برآمد و اسرار حق هویدا ساخت
بلند کرد علی را بدین بلند کلام
که: من نبی شمایم، علی امام شماست
زدند نعره که: نعم النبی نعم الامام
تبارک اللّه ازین رتبه کز شرافت آن
مدام آب درآید بدیدهی اوهام
گراونه حامی شرع نبی شدی به سنان
وراونه هادی دین خدا شدی به حسام
که باز جستی مسجد کجا و دیر کجا؟
که فرق کردی مصحف کدام وزند کدام؟
گر او ز روی صمد پرده باز نگرفتی
هنوز کعبهی حق بد، مدینة الاصنام
علیست آنکه عصا زد به آب و دریا را
شکافت از هم وزد در میان دریا گام
علیست آنکه نشست اندر آتش نمرود
علیست آنکه بآتش سرود بردو سلام
علیست آنکه بطوفان نشست در کشتی
معاشران را از بیم غرق، داد آرام
غرض که آدم وادریس و شیث و صالح و هود
شعیب و یونس و لوط و دگر رسل بتمام
بوحدتند، علی کز برای رونق دین
ظهور کرده بهر دورهیی بدیگر نام
ازین زیاده بجرئت مزن رکاب ای طبع
بکش عنان که عوامند خلق کالانعام+
زبان بکام کش ای خیره سر که میترسم
بکشتن تو برآرند تیغها زنیام
تو آینه بکف اندر محلهی کوران
ندا کنی که به بینید خویش را اندام
زهی امام همام ای امیر پاک ضمیر
که با خدایی همراز و همدم و همنام
بخرگه تو فلک را همی سجود و رکوع
بدرگه تو ملک را همی قعود و قیام
بیمن حکم تو ساریست، نور در ابصار
به فر امر تو جاریست روح در اجسام
تفقدی ز کرامت به سوی عمان کن
که از ولای تو بیرون نمیگذارد گام
بجز مدیح تو کاریش نی بسال و بماه
بجز ثنای تو شغلیش نی بصبح و بشام
محب راه ترا شهد عشرت اندر کاس
عدوی جاه ترا زهر حسرت اندر جام
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۷
دایم بیاد قامت آن سرو کشمری
ما را چوبید لرزد، قلب صنوبری
اللّه که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهرهی ترا مه و خورشید، مشتری؟
جامی بده که خاطر توحید زای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
بگشاید از نشاط، سر نافهی مراد
و آفاق را به توفد مغز از معطری
سر بر زند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا و الاصل بالثری
منگر به خاکساری و بی دست و پائیم
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
عشقم ز سدره، صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش، که کردی دعوی صرصری
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
بی رهبری عشق، بسر چشمهی مراد
کی ره بری هم ار کندت خضر، رهبری؟
هم آسمان نتیجهی عشقست و هم زمین
هم آدمی ملازم عشقست و هم پری
اللّه، که عمر بیش بهاتر ز ممکنات
از دست شد بهر زه درایی و خود سری
گامی براه عشق نگشتیم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمایه، اسپری
باللّه که ننگری بجهان از سر نشاط
«ای نفس، گر بدیدهی تحقیق بنگری»
ور دانی آنکه عزت و ذلت کدام راست
«درویشی اختیار کنی بر توانگری»
طاووس باغ جنتی ای از خبر تهی
طوطی شاخ سدرهیی ای از خرد بری
در سنگلاخ صفحهی بومان، چه میچری
در تنگنای عرصهی زاغان، چه میپری؟
عرشی هژبر، بارهی گرگان چه میروی؟
قدسی غزال در صف خوکان چه میچری؟
بانگ هم آشنایان از هر طرف بلند
تو خود عبور داده بسر کوچهی کری!
موسی ز آدمیت، محو لقای حق
تو سر خوش پرستش گوساله از خری
چوگانی از ارادت اگر نبودت بدست
کی مرد وارگوی سعادت بدر بری؟
بی صدق و بی خلوص، بدرگاه مصطفی
سلمانی از کجا دهدت دست و بوذری
عارف کسی بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهئی و در آتش سمندری
همسنگی ار نماید محنت بکوه قاف
یک جو بحکم او نتواند برابری
صد ره ز موج خیز حوادث بچابکی
بیرون کشیده رخت بری دامن از تری
سر گر نهد بخشت ز روی بلا کشی
تن گردهد بخاک ز راه قلندری
بهتر ز قاقمش کند آن خشت، بالشی
خوشتر ز سندسش کند آن خاک، بستری
در سر هوای حق و بجان شور احمدی
در تن نوای دین و بدل مهر حیدری
دارای دین که از پی بوسیدن درش
صد بار بیش خورد، سلیمان، سکندری
قدرش به ملک امکان، بس نامناسبست
آن در بزرگواری و این از محقری
پیشی گرفته ذات شریفش به ممکنات
وز هر جوان، جوانتر با این معمری
هرگز نداشت صیقل شمشیرش ار نبود
آیینهی مکدر دین این منوری
تا شخص مصطفی را شهری بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دری
من کردهام طلا، بولایش، مس وجود
ای مدعی بیا و ببین کیمیا گری
مدحش نوشته می نشود تا بحشر اگر
اغصان کنند کلکی و اوراق دفتری
ای صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقیست و ذات ترا هست مصدری
امروز پرده از رخ مدحت بر افکنم
نسبت گر این و آن ندهندم بکافری
اللّه اکبر از تو که هر کس ترا شناخت
از دل کشید نعرهی اللّه اکبری
مقصود حق بخلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پیمبری
کشتی نوح، غرقه بدی گر نکردیش
عون تو بادبانی و حفظ تو لنگری
یوسف بدامن کرمت دست زد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر بپور آزر ننمود آذری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و ز قوم کوثری
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
هرکس که این قصیدهی شیوا شنید، گفت:
امروز ختم گشته به عمان، سخنوری
ما را چوبید لرزد، قلب صنوبری
اللّه که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهرهی ترا مه و خورشید، مشتری؟
جامی بده که خاطر توحید زای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
بگشاید از نشاط، سر نافهی مراد
و آفاق را به توفد مغز از معطری
سر بر زند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا و الاصل بالثری
منگر به خاکساری و بی دست و پائیم
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
عشقم ز سدره، صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش، که کردی دعوی صرصری
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
بی رهبری عشق، بسر چشمهی مراد
کی ره بری هم ار کندت خضر، رهبری؟
هم آسمان نتیجهی عشقست و هم زمین
هم آدمی ملازم عشقست و هم پری
اللّه، که عمر بیش بهاتر ز ممکنات
از دست شد بهر زه درایی و خود سری
گامی براه عشق نگشتیم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمایه، اسپری
باللّه که ننگری بجهان از سر نشاط
«ای نفس، گر بدیدهی تحقیق بنگری»
ور دانی آنکه عزت و ذلت کدام راست
«درویشی اختیار کنی بر توانگری»
طاووس باغ جنتی ای از خبر تهی
طوطی شاخ سدرهیی ای از خرد بری
در سنگلاخ صفحهی بومان، چه میچری
در تنگنای عرصهی زاغان، چه میپری؟
عرشی هژبر، بارهی گرگان چه میروی؟
قدسی غزال در صف خوکان چه میچری؟
بانگ هم آشنایان از هر طرف بلند
تو خود عبور داده بسر کوچهی کری!
موسی ز آدمیت، محو لقای حق
تو سر خوش پرستش گوساله از خری
چوگانی از ارادت اگر نبودت بدست
کی مرد وارگوی سعادت بدر بری؟
بی صدق و بی خلوص، بدرگاه مصطفی
سلمانی از کجا دهدت دست و بوذری
عارف کسی بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهئی و در آتش سمندری
همسنگی ار نماید محنت بکوه قاف
یک جو بحکم او نتواند برابری
صد ره ز موج خیز حوادث بچابکی
بیرون کشیده رخت بری دامن از تری
سر گر نهد بخشت ز روی بلا کشی
تن گردهد بخاک ز راه قلندری
بهتر ز قاقمش کند آن خشت، بالشی
خوشتر ز سندسش کند آن خاک، بستری
در سر هوای حق و بجان شور احمدی
در تن نوای دین و بدل مهر حیدری
دارای دین که از پی بوسیدن درش
صد بار بیش خورد، سلیمان، سکندری
قدرش به ملک امکان، بس نامناسبست
آن در بزرگواری و این از محقری
پیشی گرفته ذات شریفش به ممکنات
وز هر جوان، جوانتر با این معمری
هرگز نداشت صیقل شمشیرش ار نبود
آیینهی مکدر دین این منوری
تا شخص مصطفی را شهری بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دری
من کردهام طلا، بولایش، مس وجود
ای مدعی بیا و ببین کیمیا گری
مدحش نوشته می نشود تا بحشر اگر
اغصان کنند کلکی و اوراق دفتری
ای صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقیست و ذات ترا هست مصدری
امروز پرده از رخ مدحت بر افکنم
نسبت گر این و آن ندهندم بکافری
اللّه اکبر از تو که هر کس ترا شناخت
از دل کشید نعرهی اللّه اکبری
مقصود حق بخلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پیمبری
کشتی نوح، غرقه بدی گر نکردیش
عون تو بادبانی و حفظ تو لنگری
یوسف بدامن کرمت دست زد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر بپور آزر ننمود آذری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و ز قوم کوثری
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
هرکس که این قصیدهی شیوا شنید، گفت:
امروز ختم گشته به عمان، سخنوری
رشیدالدین میبدی : ۱- سورة الفاتحة
النوبة الاولى
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ بنام خداوند الرَّحْمنِ جهان دار دشمن پرور ببخشایندگى الرَّحِیمِ (۱) دوست بخشاى بمهربانى الْحَمْدُ لِلَّهِ ستایش نیکو و ثناء بسزا خداى را رَبِّ الْعالَمِینَ (۲) خداوند جهانیان و دارنده ایشان الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ (۳) فراخ بخشایش مهربان مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ (۴) خداوند روز رستخیز و پادشاه روز شمار و پاداش
إِیَّاکَ نَعْبُدُ ترا پرستیم وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (۵) و از تو یارى خواهیم اهْدِنَا راه نمون باش ما را الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ (۶) براه راست و درست صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ راه ایشان که نواخت خود نهادى و نیکویى کردى برایشان غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ نه راه جهودان که خشم است بر ایشان از تو وَ لَا الضَّالِّینَ (۷) و نه ترسایان که گم انداز راه تو آمین خدایا چنین باد.
إِیَّاکَ نَعْبُدُ ترا پرستیم وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (۵) و از تو یارى خواهیم اهْدِنَا راه نمون باش ما را الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ (۶) براه راست و درست صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ راه ایشان که نواخت خود نهادى و نیکویى کردى برایشان غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ نه راه جهودان که خشم است بر ایشان از تو وَ لَا الضَّالِّینَ (۷) و نه ترسایان که گم انداز راه تو آمین خدایا چنین باد.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱ - النوبة الاولى
قوله تعالى بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
الم (۱) سرّ خداوندست در قرآن
ذلِکَ الْکِتابُ این آن نامه است. لا رَیْبَ فِیهِ که در آن شک نیست. هُدىً لِلْمُتَّقِینَ (۲) راه نمونى پرهیزگاران را.
الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ ایشان که بنا دیده و پوشیده میگروند. وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ و نماز بپاى میدارند بهنگام خویش. وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ (۳) و زانچه ایشان را روزى دادیم هزینه میکنند.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ و ایشان که میگروند بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ بآنچه فرو فرستاده آمد بر تو از قرآن، و جز زان هر چه بود از پیغام و فرمان وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ و هر چه فرو فرستاده آمد پیش از تو از سخن و کتب و صحف. وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ (۴) و بسراى آن جهانى بى گمان میگروند.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ ایشان که بدین صفتاند بر راه نمونى و نشان راست انداز خداوند ایشان.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (۵) و ایشانند که بر پیروزى و نیکى بمانند جاودان.
الم (۱) سرّ خداوندست در قرآن
ذلِکَ الْکِتابُ این آن نامه است. لا رَیْبَ فِیهِ که در آن شک نیست. هُدىً لِلْمُتَّقِینَ (۲) راه نمونى پرهیزگاران را.
الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ ایشان که بنا دیده و پوشیده میگروند. وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ و نماز بپاى میدارند بهنگام خویش. وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ (۳) و زانچه ایشان را روزى دادیم هزینه میکنند.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ و ایشان که میگروند بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ بآنچه فرو فرستاده آمد بر تو از قرآن، و جز زان هر چه بود از پیغام و فرمان وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ و هر چه فرو فرستاده آمد پیش از تو از سخن و کتب و صحف. وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ (۴) و بسراى آن جهانى بى گمان میگروند.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ ایشان که بدین صفتاند بر راه نمونى و نشان راست انداز خداوند ایشان.
وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (۵) و ایشانند که بر پیروزى و نیکى بمانند جاودان.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳ - النوبة الثالثة
وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ آمِنُوا الآیة اى خداوند کریم، اى کردگار نامدار حکیم، اى در وعد راست و در عدل پاک، و در فضل تمام، و در مهر قدیم، آنچه میخواهى مىنمایى و چنانک خواهى مىآرایى. هر یک را نامى و در دل هر یک از تو نشانى رقم شایستگى بر قومى، و داغ نبایستگى بر قومى، شایسته از راه فضل درآورده بر مرکب رضا ببدرقه لطف در هنگام اکرام در نوبت تقریب. و ناشایسته در کوى عدل رانده بر مرکب غضب ببدرقه خذلان در نوبت حرمان. این حرمان و آن تقریب نه از آب آمد و نه از خاک، که آن روز که این هر دو رقم زد نه آب بود و نه خاک، فضل و لطف ازلى بود و قهر و عدل سرمدى، آن یکى نصیب مخلصان و این یکى بهره منافقان.
پیر طریقت گفت: «آه از قسمى پیش از من رفته! فغان از گفتارى که خودرائى گفته! چه سود ارشاد بوم یا آشفته؟ ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته!» منافقان که در زیر هدم عدل افتادند خویشتن را خود پسندیدند، و نیکنامى بر خود نهادند. و مخلصان و صدّیقان و صحابه رسول را سفها گفتند. رب العالمین بکرم خود این نیابت بداشت و ایشان را جواب داد که سفیهان نه ایشانند سفیهان آنند که ایشان را سفیهان گویند. آرى هر که خویشتن را نبود اللَّه وى را بود، هر که فرمانبردارى اللَّه را کمر بست اللَّه بوى پیوست، من کان للَّه کان اللَّه له.
کافران فرا مصطفى را گفتند که تو مجنونى یا ایّها الّذى نزّل علیه الذّکر انّک لمجنون اللَّه گفت یا محمد اینان ترا دیوانه میگویند و تو دیوانه نه «ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ» تو دوست مایى پسندیده مایى! ترا چه زیان که ایشان ترا نپسندند، ترا آن باید که منت پسندم. دوست دوست پسند باید نه شهر پسند.
وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا منافقان خواستند که جمع کنند میان صحبت مسلمانان و عشرت کافران، اللَّه تعالى میگوید یریدون ان یأمنوکم و یأمنوا قومهم خواهند که هم از شما ایمن باشند هم ازیشان، اکنون نه از شما ایمناند نه ازیشان، مذبذبین بین ذلک لا الى هؤلاء و لا الى هؤلاء.
مهر خود و یار مهربانت نرسد
آن خواه گر این و اگر آنت نرسد
ارادت و عادت با یکدیگر نسازند تاریکى شب و روشنایى روز هر دو در یک حال مجتمع نشوند در یک دل دو دوستى نگنجد.
ایّها المنکح الثّریا سهیلا
عمرک اللَّه کیف یلتقیان
هى شامّیة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقل یمان
منافقان که بر مؤمنان استهزاء میکردند و جز زانک در دل داشتند بزبان میگفتند وا شیاطین سران خود یکى شدند تا بر مؤمنان کیدها ساختند و عذاب ایشان را در حال مىنگرفت، آن نه از نتوانستن اللَّه بود با ایشان یا از فرو گذاشتن ایشان کلّا! و حاشا! فإنّ اللَّه تعالى یمهل و لا یهمل. اللَّه زودگیر و شتابنده نیست، که شتابنده بعذاب کسى باشد که از فوت ترسد و اللَّه تعالى بر همه چیز بهمه وقت قادر بر کمال است، و تاونده با هر کاونده. بوى هیچ چیز در نگذرد و از وى فائت نشود. فرعون چهار صد سال دعوى خدایى کرد و سر از ربقه بندگى بیرون برد و اللَّه تعالى وى را در آن شوخى و طغیان فرا گذاشت و عذاب نفرستاد. نه از آنک با وى مى نتاوست یا در مملکت مىدربایست، و لکن خداوندى بزرگوارست و بردبار و صبور، از بزرگوارى و بردبارى وى بود که او را زود نگرفت، و بزبان موسى کلیم بوى پیغام فرستاد و گفت: «یا موسى، انطلق برسالاتى فانّک بعینى و سمعى و معک ایدى و نصرى، الى خلق ضعیف من خلقى بطر نعمتى و امن مکرى، و غرّته الدّنیا حتى جحد حقّى و انکر ربوبیّتى، و عبد دونى، و زعم انّه لا یعرفنى و انّى اقسم بعزّتى لو لا العذر و الحجّة اللّذان وضعت بینى و بین خلقى لبطشت به بطشة جبّار بغضب یغضبه السّماوات و الارض و الجبال و البحار، فان امرت السّماء حصبته، و ان امرت الارض ابتلعته، و ان امرت الجبال دمّرته، و ان امرت البحار غرقته، و لکنّه هان علىّ و سقط من عینى، و وسعة حلمى، فاستغنیت عن عبیدى. و حقّ لى أنّى انا الغنىّ لا غنىّ غیرى، فبلّغه رسالتى و اعده الى عبادتى، و ذکّره بایّامى، و حذّره نقمتى و بأسى، و اخبره انّى انا اللَّه الى العفو و المغفرة اسرع منى الى الغضب و العقوبة، و قل له اجب ربّک، فانّه واسع المغفرة. فانّه قد امهلک اربع مائة سنة و هو یمطر علیک السّماء و ینبت لکن الارض و لم تسقم و لم تهرم و لم تفتقر و لم تغلب. و لو شاء ان یجعل ذلک بک فعل و لکنّه ذو أناة و حلم عظیم».
ذکره وهب بن منبه. قال قال اللَّه عزّ و جل لموسى علیه السّلام و ذکر الحدیث بطوله.
مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً این مثل کسى است که بدایتى نیکو دارد حالى پسندیده، و وقتى آرمیده، تن بر خدمت داشته، و دل با صحبت پرداخته روزى چند درین روشنایى رفته، و عمرى بسر آورده ناگاه دست قدر از کمین گاه غیب در آید و او را از سر وقت خود در رباید، و آن روشنایى ارادت به ظلمت حرص بدل شود، و طبع جافى بر جاى وقت صافى نشیند. در بند علاقت چنان شود که نیز از آن رهایى نیابد. آن گه روزگارى در طلب حطام دنیا و زینت آن بسر آرد، و از حلال و حرام جمع کند، و آلوده تبعات و خطرات شود. پس چون کار دنیا و اسباب آن راست کرد و دل بر آن نهاد برید مرگ کمین گاه مکر بر گشاد! که هین رخت بردار که نه جاى نشستن است و نه وقت آرمیدن! آن مسکین آه سرد میکشد و اشک گرم از دیده مىبارد، و بروزگار خود تحسّر میخورد، و بزبان حسرت این نوحه میکند که:
گلها که من از باغ وصالت چیدم
درها که من از نوش لبت دزدیدم
آن گل همه خارگشت در دیده من
و ان در همه از دیده فروباریدم
و کان سراج الوصل ازهر بیننا
فهبّت به ریح من البین فانطفى
اینست اشارت آیت که ربّ العالمین گفت: فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ. و لکن صاحبدلى باید که اسرار قدم قرآن بگوش دل بشنود و بداند و بدیده سرّ حقایق آن به بیند و بشناسد. اما ایشان که صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ صفت ایشان و حکم حرمان رقم بیدولتى ایشان، نه گوش دل دارند تا حق شنوند نه زبان حال تا با حق مناجات کنند، نه دیده سرّ تا حقیقت حق بینند، لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها. وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ اگر اللَّه خواستى شنوایى و بینایى ازیشان دریغ داشتى چنانک روشنایى دانایى دریغ داشت، و اگر خواستى برق اسلام فرا دل ایشان گذاشتى تا بخود ربودى و به اسلام درآوردى، و اگر خواستى آن را تواننده بودى که وى خداوندیست هر کار را تواننده و بهر چیز رسنده و بهیچ هست نماننده!
پیر طریقت گفت: «آه از قسمى پیش از من رفته! فغان از گفتارى که خودرائى گفته! چه سود ارشاد بوم یا آشفته؟ ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته!» منافقان که در زیر هدم عدل افتادند خویشتن را خود پسندیدند، و نیکنامى بر خود نهادند. و مخلصان و صدّیقان و صحابه رسول را سفها گفتند. رب العالمین بکرم خود این نیابت بداشت و ایشان را جواب داد که سفیهان نه ایشانند سفیهان آنند که ایشان را سفیهان گویند. آرى هر که خویشتن را نبود اللَّه وى را بود، هر که فرمانبردارى اللَّه را کمر بست اللَّه بوى پیوست، من کان للَّه کان اللَّه له.
کافران فرا مصطفى را گفتند که تو مجنونى یا ایّها الّذى نزّل علیه الذّکر انّک لمجنون اللَّه گفت یا محمد اینان ترا دیوانه میگویند و تو دیوانه نه «ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ» تو دوست مایى پسندیده مایى! ترا چه زیان که ایشان ترا نپسندند، ترا آن باید که منت پسندم. دوست دوست پسند باید نه شهر پسند.
وَ إِذا لَقُوا الَّذِینَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا منافقان خواستند که جمع کنند میان صحبت مسلمانان و عشرت کافران، اللَّه تعالى میگوید یریدون ان یأمنوکم و یأمنوا قومهم خواهند که هم از شما ایمن باشند هم ازیشان، اکنون نه از شما ایمناند نه ازیشان، مذبذبین بین ذلک لا الى هؤلاء و لا الى هؤلاء.
مهر خود و یار مهربانت نرسد
آن خواه گر این و اگر آنت نرسد
ارادت و عادت با یکدیگر نسازند تاریکى شب و روشنایى روز هر دو در یک حال مجتمع نشوند در یک دل دو دوستى نگنجد.
ایّها المنکح الثّریا سهیلا
عمرک اللَّه کیف یلتقیان
هى شامّیة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقل یمان
منافقان که بر مؤمنان استهزاء میکردند و جز زانک در دل داشتند بزبان میگفتند وا شیاطین سران خود یکى شدند تا بر مؤمنان کیدها ساختند و عذاب ایشان را در حال مىنگرفت، آن نه از نتوانستن اللَّه بود با ایشان یا از فرو گذاشتن ایشان کلّا! و حاشا! فإنّ اللَّه تعالى یمهل و لا یهمل. اللَّه زودگیر و شتابنده نیست، که شتابنده بعذاب کسى باشد که از فوت ترسد و اللَّه تعالى بر همه چیز بهمه وقت قادر بر کمال است، و تاونده با هر کاونده. بوى هیچ چیز در نگذرد و از وى فائت نشود. فرعون چهار صد سال دعوى خدایى کرد و سر از ربقه بندگى بیرون برد و اللَّه تعالى وى را در آن شوخى و طغیان فرا گذاشت و عذاب نفرستاد. نه از آنک با وى مى نتاوست یا در مملکت مىدربایست، و لکن خداوندى بزرگوارست و بردبار و صبور، از بزرگوارى و بردبارى وى بود که او را زود نگرفت، و بزبان موسى کلیم بوى پیغام فرستاد و گفت: «یا موسى، انطلق برسالاتى فانّک بعینى و سمعى و معک ایدى و نصرى، الى خلق ضعیف من خلقى بطر نعمتى و امن مکرى، و غرّته الدّنیا حتى جحد حقّى و انکر ربوبیّتى، و عبد دونى، و زعم انّه لا یعرفنى و انّى اقسم بعزّتى لو لا العذر و الحجّة اللّذان وضعت بینى و بین خلقى لبطشت به بطشة جبّار بغضب یغضبه السّماوات و الارض و الجبال و البحار، فان امرت السّماء حصبته، و ان امرت الارض ابتلعته، و ان امرت الجبال دمّرته، و ان امرت البحار غرقته، و لکنّه هان علىّ و سقط من عینى، و وسعة حلمى، فاستغنیت عن عبیدى. و حقّ لى أنّى انا الغنىّ لا غنىّ غیرى، فبلّغه رسالتى و اعده الى عبادتى، و ذکّره بایّامى، و حذّره نقمتى و بأسى، و اخبره انّى انا اللَّه الى العفو و المغفرة اسرع منى الى الغضب و العقوبة، و قل له اجب ربّک، فانّه واسع المغفرة. فانّه قد امهلک اربع مائة سنة و هو یمطر علیک السّماء و ینبت لکن الارض و لم تسقم و لم تهرم و لم تفتقر و لم تغلب. و لو شاء ان یجعل ذلک بک فعل و لکنّه ذو أناة و حلم عظیم».
ذکره وهب بن منبه. قال قال اللَّه عزّ و جل لموسى علیه السّلام و ذکر الحدیث بطوله.
مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ ناراً این مثل کسى است که بدایتى نیکو دارد حالى پسندیده، و وقتى آرمیده، تن بر خدمت داشته، و دل با صحبت پرداخته روزى چند درین روشنایى رفته، و عمرى بسر آورده ناگاه دست قدر از کمین گاه غیب در آید و او را از سر وقت خود در رباید، و آن روشنایى ارادت به ظلمت حرص بدل شود، و طبع جافى بر جاى وقت صافى نشیند. در بند علاقت چنان شود که نیز از آن رهایى نیابد. آن گه روزگارى در طلب حطام دنیا و زینت آن بسر آرد، و از حلال و حرام جمع کند، و آلوده تبعات و خطرات شود. پس چون کار دنیا و اسباب آن راست کرد و دل بر آن نهاد برید مرگ کمین گاه مکر بر گشاد! که هین رخت بردار که نه جاى نشستن است و نه وقت آرمیدن! آن مسکین آه سرد میکشد و اشک گرم از دیده مىبارد، و بروزگار خود تحسّر میخورد، و بزبان حسرت این نوحه میکند که:
گلها که من از باغ وصالت چیدم
درها که من از نوش لبت دزدیدم
آن گل همه خارگشت در دیده من
و ان در همه از دیده فروباریدم
و کان سراج الوصل ازهر بیننا
فهبّت به ریح من البین فانطفى
اینست اشارت آیت که ربّ العالمین گفت: فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَکَهُمْ فِی ظُلُماتٍ لا یُبْصِرُونَ. و لکن صاحبدلى باید که اسرار قدم قرآن بگوش دل بشنود و بداند و بدیده سرّ حقایق آن به بیند و بشناسد. اما ایشان که صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ صفت ایشان و حکم حرمان رقم بیدولتى ایشان، نه گوش دل دارند تا حق شنوند نه زبان حال تا با حق مناجات کنند، نه دیده سرّ تا حقیقت حق بینند، لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها. وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ اگر اللَّه خواستى شنوایى و بینایى ازیشان دریغ داشتى چنانک روشنایى دانایى دریغ داشت، و اگر خواستى برق اسلام فرا دل ایشان گذاشتى تا بخود ربودى و به اسلام درآوردى، و اگر خواستى آن را تواننده بودى که وى خداوندیست هر کار را تواننده و بهر چیز رسنده و بهیچ هست نماننده!
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً عالمى بود آرمیده در هیچ دل آتش عشقى نه، در هیچ سینه تهمت سودایى نه، دریاى رحمت بجوش آمده خزائن طاعات پر بر آمده، غبار هیچ فترت بر ناصیه طاعت مطیعان نانشسته، و علم لاف دعوى وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ بعیوق رسانیده، هر چه در عالم جوهرى بود کى آن لطافتى داشت بخود در طمعى افتاده، عرش مجید بعظمت خود مینگرست و میگفت مگر رقم این حدیث بما فرو کشند، کرسى در سعت خود مینگریست که مگر این خطبه بنام ما کنند، هشت بهشت بجمال خود نظر میکرد که مگر این ولایت بما دهند، طمع همگنان از خاک بریده، و هر یک در تهمتى افتاده، و هر کس در سودایى مانده. ناگاه از حضرت عزت و جلال این خبر در عالم فریشتگان دادند که إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً این نه مشاورت بود با فریشتگان که این تمهید قواعد عزت و عظمت آدم بود، و نه استعانت بود که نشر بساط توقیر آدم بود. گفت حکم قهر ما کارى راند و قلم کرم را فرمودیم تا از سر دیوان عالم تا بآخر خطى در کشد، و از منقطع عرش تا منتهى فرش سکان هر دو کون را عزم نامه نویسد، تا صدر ممالک آدم خاکى را مسلم شود، و سینه عزیز وى بنور معرفت روشن، و لطائف کرم و صنایع فضل ما در حق وى آشکارا، زلزله هیبت از عزت این خطاب در دلهاى مقربان افتاد، گفتند این چه نهادى تواند بود که پیش از آفرینش بر سدّه جمال وى عزت قرآن گوش خلافت وى میکوبد و وى هنوز در بند خلقت نه، و جلال تقدیر از مکنونات غیب خبر میدهد که گرد میدان دولت آدم مگردید که شما سرّ فطرت وى نشناسید، عقاب هیچ خاطر بر شاخ دولت آدم نه نشست، دیده هیچ بصیرت جمال خورشید صفوف آدم در نیافت، این شرف از چه بود؟ و آن دولت از چه خاست؟ زانک آدم صدف اسرار ربوبیّت بود و خزینه جواهر مملکت.
اى بسا درّ گرانمایه و لؤلؤ شاهوار که در آن صدف تعبیه بود، و با هر درى شبهى سیاه منظوم در رشته کشید، با جواهر هر یک از انبیا شبهى در برابر ایشان داشت درى چون آدم صفى با وى شبیه چون شیطان شقى. درى چون ابراهیم خلیل با وى شبهى چون نمرود طاغى. درى چون موسى عمران با وى شبهى چون فرعون بى عون، درى چون عیسى بن مریم با وى شبهى چون طایفه پر از ضلالت و غىّ. درى چون مصطفى عربى با وى شبهى چون بو جهل پر جهل.
فریشتگان چون این خطاب هایل بشنیدند قرار و آرام ازیشان برمید و تماسک عقل و صبرشان برسید. زبان سؤال دراز کردند و جمله آواز برآوردند که: أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها
خداوندا و پادشاها بزرگوارا و کردگارا! این آدم خاکى طراز وشى تقریب را بدست عصیان ملطخ گرداند، و سر از ربقه طاعت بیرون کشد، و ما را از قدس و تقدیس آفریده، سینههاى ما بتهلیل و تسبیح آراسته و این اسباب ما را ساخته؟ چنین گویند آتشى از مکنونات غیب پدید آمد و قومى فریشتگان را بسوخت، و بنعت عزت این خطاب برفت که إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ شما که نظارگیان اید نظاره همى کنید شما را با خزائن اسرار الهیت ما چه کار؟ و در مکنونات غیب ربوبیت ما چه تصرف؟ تعبیه الهیت ما و مکنونات اسرار ربوبیت ما ما دانیم، خواطر مختصر را علوم و عقول جز وى را فهمهاى معلول و بصائر محدث را باسرار الهیت ما چه راه! وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ ما در ازل حکم چنان کردیم که چراغ حقایق معرفت در سینه آدم خاکى روشن گردانیم، و منشور ولایت خاکى بدست او دهیم، و روایت ممالک زمین در قلب لشکر او نصب کنیم، شما که مقربان مملکتاید پیش تخت دولت آدم چاکروار سماطین بر کشید، و او را سجود کنید، و شما که گرد عرش ما طواف میکنید جنایت ناکرده ذریت آدم را که هنوز در وجود نیامدند استغفار میکنید و روش ایشان را سلامت میخواهید، و سلّم و سلّم مىگویید، تا چون در وجود آیند قدم ایشان را بر بساط عبودیت فتورى نباشد. و شما که نقیبان حجباید، اهل غفلت را از ذریت آدم میگریید تا بسبب گریستن شما معصیت ایشان بمغفرت خود بپوشیم. و شما که اهل رفرفاید، ازین زلال که زیر عرش ما موج میزند راویه نور بر گیرید، و روز رستاخیر که ایشان منتظر باشید تا چون فزع اکبر در قیامت پدید آید، و دارا دار و گیراگیر هیبت و سیاست برخیزد، مؤمنان ایشان را از آن فزع امن دهید و سلام ما بایشان رسانید. اینهمه بآن فرمودیم تا شما که فریشتگانید شرف خاکیان بدانید و بر حکم ما اعتراض نکنید.
در خبر درست است که ملا اعلى و مقربان درگاه عزت گفتند خداوندا خاکیان را عالم سفلى دادى عالم علوى بماده، که ما نیز پرندگان حضرتیم و طاوسان درگاه عزت. ایشان را جواب آمد لا اجعل صالح ذریة من خلقته بیدىّ کمن قلت له کن فکان.
ما مؤنس عشقیم و شما برگذرید
وز قصه و حال عاشقان بیخبرید
از زشتى یار من شما غم چه خورید؟
در چشم من آئید و بدو در نگرید
اى بسا درّ گرانمایه و لؤلؤ شاهوار که در آن صدف تعبیه بود، و با هر درى شبهى سیاه منظوم در رشته کشید، با جواهر هر یک از انبیا شبهى در برابر ایشان داشت درى چون آدم صفى با وى شبیه چون شیطان شقى. درى چون ابراهیم خلیل با وى شبهى چون نمرود طاغى. درى چون موسى عمران با وى شبهى چون فرعون بى عون، درى چون عیسى بن مریم با وى شبهى چون طایفه پر از ضلالت و غىّ. درى چون مصطفى عربى با وى شبهى چون بو جهل پر جهل.
فریشتگان چون این خطاب هایل بشنیدند قرار و آرام ازیشان برمید و تماسک عقل و صبرشان برسید. زبان سؤال دراز کردند و جمله آواز برآوردند که: أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها
خداوندا و پادشاها بزرگوارا و کردگارا! این آدم خاکى طراز وشى تقریب را بدست عصیان ملطخ گرداند، و سر از ربقه طاعت بیرون کشد، و ما را از قدس و تقدیس آفریده، سینههاى ما بتهلیل و تسبیح آراسته و این اسباب ما را ساخته؟ چنین گویند آتشى از مکنونات غیب پدید آمد و قومى فریشتگان را بسوخت، و بنعت عزت این خطاب برفت که إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ شما که نظارگیان اید نظاره همى کنید شما را با خزائن اسرار الهیت ما چه کار؟ و در مکنونات غیب ربوبیت ما چه تصرف؟ تعبیه الهیت ما و مکنونات اسرار ربوبیت ما ما دانیم، خواطر مختصر را علوم و عقول جز وى را فهمهاى معلول و بصائر محدث را باسرار الهیت ما چه راه! وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ ما در ازل حکم چنان کردیم که چراغ حقایق معرفت در سینه آدم خاکى روشن گردانیم، و منشور ولایت خاکى بدست او دهیم، و روایت ممالک زمین در قلب لشکر او نصب کنیم، شما که مقربان مملکتاید پیش تخت دولت آدم چاکروار سماطین بر کشید، و او را سجود کنید، و شما که گرد عرش ما طواف میکنید جنایت ناکرده ذریت آدم را که هنوز در وجود نیامدند استغفار میکنید و روش ایشان را سلامت میخواهید، و سلّم و سلّم مىگویید، تا چون در وجود آیند قدم ایشان را بر بساط عبودیت فتورى نباشد. و شما که نقیبان حجباید، اهل غفلت را از ذریت آدم میگریید تا بسبب گریستن شما معصیت ایشان بمغفرت خود بپوشیم. و شما که اهل رفرفاید، ازین زلال که زیر عرش ما موج میزند راویه نور بر گیرید، و روز رستاخیر که ایشان منتظر باشید تا چون فزع اکبر در قیامت پدید آید، و دارا دار و گیراگیر هیبت و سیاست برخیزد، مؤمنان ایشان را از آن فزع امن دهید و سلام ما بایشان رسانید. اینهمه بآن فرمودیم تا شما که فریشتگانید شرف خاکیان بدانید و بر حکم ما اعتراض نکنید.
در خبر درست است که ملا اعلى و مقربان درگاه عزت گفتند خداوندا خاکیان را عالم سفلى دادى عالم علوى بماده، که ما نیز پرندگان حضرتیم و طاوسان درگاه عزت. ایشان را جواب آمد لا اجعل صالح ذریة من خلقته بیدىّ کمن قلت له کن فکان.
ما مؤنس عشقیم و شما برگذرید
وز قصه و حال عاشقان بیخبرید
از زشتى یار من شما غم چه خورید؟
در چشم من آئید و بدو در نگرید
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ... الآیة جلیل است و جبار خداى جهان و جهانیان، کردگار نامدار نهان دان، قدیم الاحسان و عظیم الشّان، نه بر دانسته خود منکر نه از بخشیده خود پشیمان، نه بر کرده خود بتاوان. خداوندى که ناپسندیده خود بر یکى میآراید و پسندیده خود بچشم دیگرى زشت مىنماید. ابلیس نومید را از آن آتش بیافریند و در سدرة المنتهى وى را جاى دهد و مقربان حضرت را بطالب علمى پیش وى فرستد، با این همه منقبت و مرتبت رقم شقاوت بر وى کشد و زنّار لعنت بر میان وى بندد، و آدم را از خاک تیره بر کشد، و ملا اعلى را حمالان پایه تخت او کند، و کسوت عزت و رو پوشد، و تاج کرامت بر فرق او نهد. و مقربان حضرت را گوید که اسْجُدُوا لِآدَمَ در آثار بیارند که آمد را بر تختى نشاندند که آن را هفتصد پایه بود از پایه تا پایه هفتصد ساله راه. فرمان آمد که یا جبرئیل و یا میکائیل شما که رئیسان فریشتگاناید این تخت آدم بر گیرید و بآسمانها بگردانید تا شرف و منزلت وى بدانند، ایشان که گفتند أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها آن گه آن تخت آدم را برابر عرش مجید بنهادند و فرمان آمد ملائکه را که شما همه سوى تخت آدم روید و آدم را سجود کنید.
فرشتگان آمدند و در آدم نگریستند همه مست آن جمال گشتند،
رویى که خداى آسمان آراید
گر دست مشاطه را نه بیند شاید
جمالى دیدند بى نهایت، تاج «خلق اللَّه على صورته» بر سر، حلّه وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی در بر، طراز عنایت یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ بر آستین عصمت،
هر چند غریبیم و دل اندر وائیم
ما چاکر آن روى جهان آرائیم
وهب منبه گفت در صفت خلقت آدم: قال لما خلق اللَّه تعالى آدم خلقه فى احسن صورة و البسه حلى الجنّة، و ختمه فى عشرة اصابع، و خلخله فى ساقه، و البسه الاساور فى ساعدیه، و توجّه بالتّاج و الاکلیل على رأسه و جبینه، و کنّاه باحب اسمائه الیه و قال له یا أبا محمد در فى الجنّة و انظر هل ترى لک شبها، او خلقت احسن منک خلقا؟ فطاف آدم فى الجنّة و زها و خطر فى الجنّة فاستحسن اللَّه منه ذلک فناداه من فوق عرشه ازه یا آدم، فمثلک من زها، احببت شیئا فخلقته فردا لفرد فنقل اللَّه ذلک الزهو فى ذریته فهو فى الجهّال نخوة، و فى الملوک الکبر، و فى الاولیاء الوجد.
جان و جهان با دولت بازى نیست و سعادت بهایى نیست، رنج روزگار و کدّ کار ابلیس دید و ببهشت آدم رسید. طاعت بى فترت ابلیس را بود و خطاب اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ آدم یافت آوردهاند که ابلیس وقتى بر آدم رسید گفت بدانک ترا روى سپید دادند و ما را روى سیاه. غره مشو که مثال ما همچنانست که باغبانى درخت بادام نشاند در باغ، و بادام ببر آید آن بادام بدکان بقال برند و بفروشند، یکى را مشترى خداوند شادى باشد و یکى را مشترى خداوند مصیبت آن مرد مصیبت زده آن بادامها را روى سیاه کند و بر تابوت آن مرده خویش مىپاشد، و خداوند شادى آن را با شکر بر آمیزد و هم چنان سپید روى بر شادى خود نثار کند. یا آدم آن بادام سیاه که بر سر تابوت مىریزند ما أیم، و آنچه بر سر آن شادى نثار میکنند کار دولت تست، اما دانى که باغبان یکى است و آب از یک جوى خوردهایم، اگر کسى را کار با گل افتد گل بوید و اگر کسى را بخار باغبان افتد خار در دیده زند.
گفتم که ز عشق همچو مویت باشم
همواره نشسته پیش رویت باشم
اندیشه غلط کردم و دور افتادم
من چاکر پاسبان کویت باشم
ذو النون مصرى گفت در بادیه بودم ابلیس را دیدم که چهل روز سر از سجود بر نداشت. گفتم یا مسکین بعد از بیزارى و لعنت این همه عبادت چیست؟ گفت یا ذا النون اگر من از بندگى معزولم او از خداوندى معزول نیست.
شوریده شد اى نگار دهر من و تو
پر شد ز حدیث ما بشهر من و تو
چون قسمت وصل کرده آمد بازل
هجر آمد و گفت و گوى بهر من و تو
سهل عبد اللَّه تسترى گفت روزى بر ابلیس رسیدم گفتم اعوذ باللّه منک، گفت یا سهل ان کنت تعوذ باللّه منى فانى اعوذ باللّه من اللَّه یا سهل اگر تو مىگویى فریاد از دست شیطان، من میگویم فریاد از دست رحمان، گفتم یا ابلیس چرا سجود نکردى آدم را؟ گفت یا سهل بگذار مرا از این سخنان بیهوده، اگر بحضرت راهى باشد بگوى که این بیچاره را نمیخواهى بهانه بروى چه نهى؟ یا سهل همین ساعت بر سر خاک آدم بودم هزار بار آنجا سجود بردم و خاک تربت وى بر دیده نهادم، بعاقبت این ندا شنیدم لا تتعب فلسنا نریدک.
پیش تو رهى چنان تباه افتاده است
کز وى همه طاعتى گناه افتاده است
این قصه نه زان روى چون ماه افتاده است
کین رنگ گلیم ما سیاه افتاده است
سهل گفت آن گه نبشته بمن داد که این برخوان و من بخواندن آن مشغول شدم و از من غایب گشت در آن نبشته این بیت بود:
ان کانت اخطات فما اخطا القدر
ان شئت یا سهل فلمنى او فذر
بو یزید بسطامى گفت که از اللَّه درخواستم تا ابلیس را بمن نماید، وى را در حرم یافتم او را در سخن آوردم. سخنى زیرکانه میگفت، گفتم یا مسکین با این زیرکى چرا امر حق را دست بداشتى؟ گفت یا با یزید، آن امر ابتلا بود نه امر ارادت، اگر امر ارادت بودى هرگز دست بنداشتیم. گفتم یا مسکین مخالفت حق است که ترا باین روز آورد؟ گفت مه یا ابا یزید، المخالفة تکون من الضدّ على الضد و لیس اللَّه ضد، و الموافقة من المثل للمثل و لیس للَّه مثل، افترى انّ الموافقة لما وافقته کانت منى و المخالفة حین خالفته کانت منى، کلاهما منه، و لیس لاحد علیه قدرة، و انا مع ما کان ارجوا الرحمة فانه قال وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ و انا شىء، فقلت یتبعه شرط التقوى فقال مه الشرط یقع ممن لا یعلم بعواقب الامور و هو رب لا یخفى علیه شىء ثم غاب عنى.
فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها این عجب نگر که ز اول رهى را بنوازد شغلکهاش بر سازد بآخر غوغا فرستد و ساخته بر اندازد و در خم چوگان عتاب آرد.
پیر طریقت گفت «الهى تو دوستان را بخصمان مىنمایى، درویشان را بغم و اندوهان میدهى، بیمار کنى و خود بیمارستان کنى، درمانده کنى و خود درمان کنى، از خاک آدم کنى و با وى چندان احسان کنى، سعادتش بر سر دیوان کنى و بفردوس او را مهمان کنى، مجلسش روضه رضوان کنى، ناخوردن گندم با وى پیمان کنى، و خوردن آن در علم غیب پنهان کنى، آن گه او را بزندان کنى، و سالها گریان کنى، جبّارى تو کار جباران کنى، خداوندى کار خداوندان کنى، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنى» پیر طریقت را پرسیدند که در آدم چگویى در دنیا تمامتر بود یا در بهشت؟
گفت «در دنیا تمامتر بود از بهر آنک در بهشت در تهمت خود بود و در دنیا در تهمت عشق» آن گه گفت «نگر تا ظن تبرى که از خوارى آدم بود که او را از بهشت بیرون کردند، نبود که آن از علو همت آدم بود، متقاضى عشق بدر سینه آدم آمد که یا آدم جمال معنى کشف کردند و تو به نعمت دار السلام بماندى آدم جمالى دید بى نهایت، که جمال هشت بهشت در جنب آن ناچیز بود همت بزرگ وى دامن وى گرفت که اگر هرگز عشق خواهى باخت بر این درگه باید باخت.
گر لا بد جان بعشق باید پرورد
بارى غم عشق چون تویى باید خورد
فرمان آمد که یا آدم اکنون که قدم در کوى عشق نهادى از بهشت بیرون شو، که این سراى راحتست و عاشقان درد را با سلامت دار السلام چه کار؟ همواره حلق عاشقان در حلقه دام بلا باد!
عشقت بدر من آمد و در در زد
در باز نکردم آتش اندر در زد
آدم نه خود شد که او را بردند، آدم نه خود خواست که او را خواستند، فرمان آمد که مخدره معرفت را کفوى باید تا نام زد وى شود. هژده هزار عالم بغربال فرو کردند کفوى بدست نیامد که قرآن مجید خبر داده بود لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ کرّوبیان و مقرّبان درگاه عزت سر بر آوردند تا مگر این تاج بر فرق ایشان نهند و مخدّره معرفت را نامزد ایشان کنند، ندا در آمد که شما معصومان و پاکان حضرتاید، و مسبّحان درگاه عزّت، اگر نامزد شما کنیم گوئید این از بهر آنست که ما را با وى کفایتیست از روى قدس و طهارت. و حاشا که احدیت را کفوى یا شبهى بود لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ عرش با عظمت و بهشت با زینت و آسمان با رفعت هر یکى در طمعى افتادند و هیچ بمقصود نرسیدند. ندا در آمد که چون کفوى پدید نه آمد مخدّره معرفت را، ما بفضل خود خاک افکنده برداریم و نامزد وى کنیم و الزمهم کلمة التقوى و کانوا احق بها و اهلها.
مثال این پادشاهى است که دخترى دارد و در مملکت خود او را کفوى مىنیابد، آن پادشاه غلامى از آن خویش بر کشد و او را مملکت و جاه و عزت سازد، و بر لشکر امیرى و سالارى دهد. آن گه دختر خویش بوى دهد تا هم کرم وى در آن پیدا شود و هم شایسته وصلت گردد، و مثال آدم خاکى همین است هم زاول او را نشانه تیر خود ساخت، یک تیر شرف بود که از کمان تخصیص بید صفت بانداخت، نهاد آدم هدف آن تیر آمد.
یک تیر بنام من ز ترکش بر کش
وانگه بکمان عشق سخت اندر کش!
گر هیچ نشانه خواهى اینک دل و جان
از تو زدنى سخت و ز من آهى خوش!
پس چون تیر بنشانه رسید خبر داد مصطفى (ع) در عالم حکم که «خلق اللَّه آدم على صورته و طوله ستون ذراعا»
و خبر درست است که رب العالمین قبضه خاک برداشت و آدم را از آن بنگاشت، پس از پستاخى و نزدیکى بجایى رسید که چون وى را از بهشت سفر فرمود تا بزمین، گفت خداوندا مسافران بى زاد نباشند زاد ما درین راه چه خواهى داد؟ رب العالمین سخنان خویش او را بشنوانید و کلماتى چند او را تلقین کرد، گفت یا آدم یاد کرد ما ترا در آن غریبستان زادست وز پس آن روز معادت را دیدار ما میعادست. که رب العالمین گفت فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ آن گه سر بسته گفت و تفصیل بیرون نداد تا اسرار دوستى بیرون نیفتد و قصه دوستى پوشیده بماند. «قد قلت لها قفى فقالت قاف لم یقل وقفت سترا على الرقیب و لم یقل لا اقف مراعاة لقلب الحبیب.
اهل اشارت گفتهاند. هر چند که زبان تفسیر باین ناطق نیست اما احتمال کند که دوستان بوقت وداع گویند «اذا خرجت من عندى فلا تنس عهدى، و ان تقاضوا عنک یوما خبرى فایاک ان تؤثر علینا غیرى» یا آدم نگر تا عهد ما فراموش نکنى، و دیگرى بر ما نگزینى. و زبان حال جواب میدهد.
دلم کو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جاى دیگر
دلى کو را تو هم جانى و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش
فرشتگان آمدند و در آدم نگریستند همه مست آن جمال گشتند،
رویى که خداى آسمان آراید
گر دست مشاطه را نه بیند شاید
جمالى دیدند بى نهایت، تاج «خلق اللَّه على صورته» بر سر، حلّه وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی در بر، طراز عنایت یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ بر آستین عصمت،
هر چند غریبیم و دل اندر وائیم
ما چاکر آن روى جهان آرائیم
وهب منبه گفت در صفت خلقت آدم: قال لما خلق اللَّه تعالى آدم خلقه فى احسن صورة و البسه حلى الجنّة، و ختمه فى عشرة اصابع، و خلخله فى ساقه، و البسه الاساور فى ساعدیه، و توجّه بالتّاج و الاکلیل على رأسه و جبینه، و کنّاه باحب اسمائه الیه و قال له یا أبا محمد در فى الجنّة و انظر هل ترى لک شبها، او خلقت احسن منک خلقا؟ فطاف آدم فى الجنّة و زها و خطر فى الجنّة فاستحسن اللَّه منه ذلک فناداه من فوق عرشه ازه یا آدم، فمثلک من زها، احببت شیئا فخلقته فردا لفرد فنقل اللَّه ذلک الزهو فى ذریته فهو فى الجهّال نخوة، و فى الملوک الکبر، و فى الاولیاء الوجد.
جان و جهان با دولت بازى نیست و سعادت بهایى نیست، رنج روزگار و کدّ کار ابلیس دید و ببهشت آدم رسید. طاعت بى فترت ابلیس را بود و خطاب اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ آدم یافت آوردهاند که ابلیس وقتى بر آدم رسید گفت بدانک ترا روى سپید دادند و ما را روى سیاه. غره مشو که مثال ما همچنانست که باغبانى درخت بادام نشاند در باغ، و بادام ببر آید آن بادام بدکان بقال برند و بفروشند، یکى را مشترى خداوند شادى باشد و یکى را مشترى خداوند مصیبت آن مرد مصیبت زده آن بادامها را روى سیاه کند و بر تابوت آن مرده خویش مىپاشد، و خداوند شادى آن را با شکر بر آمیزد و هم چنان سپید روى بر شادى خود نثار کند. یا آدم آن بادام سیاه که بر سر تابوت مىریزند ما أیم، و آنچه بر سر آن شادى نثار میکنند کار دولت تست، اما دانى که باغبان یکى است و آب از یک جوى خوردهایم، اگر کسى را کار با گل افتد گل بوید و اگر کسى را بخار باغبان افتد خار در دیده زند.
گفتم که ز عشق همچو مویت باشم
همواره نشسته پیش رویت باشم
اندیشه غلط کردم و دور افتادم
من چاکر پاسبان کویت باشم
ذو النون مصرى گفت در بادیه بودم ابلیس را دیدم که چهل روز سر از سجود بر نداشت. گفتم یا مسکین بعد از بیزارى و لعنت این همه عبادت چیست؟ گفت یا ذا النون اگر من از بندگى معزولم او از خداوندى معزول نیست.
شوریده شد اى نگار دهر من و تو
پر شد ز حدیث ما بشهر من و تو
چون قسمت وصل کرده آمد بازل
هجر آمد و گفت و گوى بهر من و تو
سهل عبد اللَّه تسترى گفت روزى بر ابلیس رسیدم گفتم اعوذ باللّه منک، گفت یا سهل ان کنت تعوذ باللّه منى فانى اعوذ باللّه من اللَّه یا سهل اگر تو مىگویى فریاد از دست شیطان، من میگویم فریاد از دست رحمان، گفتم یا ابلیس چرا سجود نکردى آدم را؟ گفت یا سهل بگذار مرا از این سخنان بیهوده، اگر بحضرت راهى باشد بگوى که این بیچاره را نمیخواهى بهانه بروى چه نهى؟ یا سهل همین ساعت بر سر خاک آدم بودم هزار بار آنجا سجود بردم و خاک تربت وى بر دیده نهادم، بعاقبت این ندا شنیدم لا تتعب فلسنا نریدک.
پیش تو رهى چنان تباه افتاده است
کز وى همه طاعتى گناه افتاده است
این قصه نه زان روى چون ماه افتاده است
کین رنگ گلیم ما سیاه افتاده است
سهل گفت آن گه نبشته بمن داد که این برخوان و من بخواندن آن مشغول شدم و از من غایب گشت در آن نبشته این بیت بود:
ان کانت اخطات فما اخطا القدر
ان شئت یا سهل فلمنى او فذر
بو یزید بسطامى گفت که از اللَّه درخواستم تا ابلیس را بمن نماید، وى را در حرم یافتم او را در سخن آوردم. سخنى زیرکانه میگفت، گفتم یا مسکین با این زیرکى چرا امر حق را دست بداشتى؟ گفت یا با یزید، آن امر ابتلا بود نه امر ارادت، اگر امر ارادت بودى هرگز دست بنداشتیم. گفتم یا مسکین مخالفت حق است که ترا باین روز آورد؟ گفت مه یا ابا یزید، المخالفة تکون من الضدّ على الضد و لیس اللَّه ضد، و الموافقة من المثل للمثل و لیس للَّه مثل، افترى انّ الموافقة لما وافقته کانت منى و المخالفة حین خالفته کانت منى، کلاهما منه، و لیس لاحد علیه قدرة، و انا مع ما کان ارجوا الرحمة فانه قال وَ رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ و انا شىء، فقلت یتبعه شرط التقوى فقال مه الشرط یقع ممن لا یعلم بعواقب الامور و هو رب لا یخفى علیه شىء ثم غاب عنى.
فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطانُ عَنْها این عجب نگر که ز اول رهى را بنوازد شغلکهاش بر سازد بآخر غوغا فرستد و ساخته بر اندازد و در خم چوگان عتاب آرد.
پیر طریقت گفت «الهى تو دوستان را بخصمان مىنمایى، درویشان را بغم و اندوهان میدهى، بیمار کنى و خود بیمارستان کنى، درمانده کنى و خود درمان کنى، از خاک آدم کنى و با وى چندان احسان کنى، سعادتش بر سر دیوان کنى و بفردوس او را مهمان کنى، مجلسش روضه رضوان کنى، ناخوردن گندم با وى پیمان کنى، و خوردن آن در علم غیب پنهان کنى، آن گه او را بزندان کنى، و سالها گریان کنى، جبّارى تو کار جباران کنى، خداوندى کار خداوندان کنى، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنى» پیر طریقت را پرسیدند که در آدم چگویى در دنیا تمامتر بود یا در بهشت؟
گفت «در دنیا تمامتر بود از بهر آنک در بهشت در تهمت خود بود و در دنیا در تهمت عشق» آن گه گفت «نگر تا ظن تبرى که از خوارى آدم بود که او را از بهشت بیرون کردند، نبود که آن از علو همت آدم بود، متقاضى عشق بدر سینه آدم آمد که یا آدم جمال معنى کشف کردند و تو به نعمت دار السلام بماندى آدم جمالى دید بى نهایت، که جمال هشت بهشت در جنب آن ناچیز بود همت بزرگ وى دامن وى گرفت که اگر هرگز عشق خواهى باخت بر این درگه باید باخت.
گر لا بد جان بعشق باید پرورد
بارى غم عشق چون تویى باید خورد
فرمان آمد که یا آدم اکنون که قدم در کوى عشق نهادى از بهشت بیرون شو، که این سراى راحتست و عاشقان درد را با سلامت دار السلام چه کار؟ همواره حلق عاشقان در حلقه دام بلا باد!
عشقت بدر من آمد و در در زد
در باز نکردم آتش اندر در زد
آدم نه خود شد که او را بردند، آدم نه خود خواست که او را خواستند، فرمان آمد که مخدره معرفت را کفوى باید تا نام زد وى شود. هژده هزار عالم بغربال فرو کردند کفوى بدست نیامد که قرآن مجید خبر داده بود لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ کرّوبیان و مقرّبان درگاه عزت سر بر آوردند تا مگر این تاج بر فرق ایشان نهند و مخدّره معرفت را نامزد ایشان کنند، ندا در آمد که شما معصومان و پاکان حضرتاید، و مسبّحان درگاه عزّت، اگر نامزد شما کنیم گوئید این از بهر آنست که ما را با وى کفایتیست از روى قدس و طهارت. و حاشا که احدیت را کفوى یا شبهى بود لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ عرش با عظمت و بهشت با زینت و آسمان با رفعت هر یکى در طمعى افتادند و هیچ بمقصود نرسیدند. ندا در آمد که چون کفوى پدید نه آمد مخدّره معرفت را، ما بفضل خود خاک افکنده برداریم و نامزد وى کنیم و الزمهم کلمة التقوى و کانوا احق بها و اهلها.
مثال این پادشاهى است که دخترى دارد و در مملکت خود او را کفوى مىنیابد، آن پادشاه غلامى از آن خویش بر کشد و او را مملکت و جاه و عزت سازد، و بر لشکر امیرى و سالارى دهد. آن گه دختر خویش بوى دهد تا هم کرم وى در آن پیدا شود و هم شایسته وصلت گردد، و مثال آدم خاکى همین است هم زاول او را نشانه تیر خود ساخت، یک تیر شرف بود که از کمان تخصیص بید صفت بانداخت، نهاد آدم هدف آن تیر آمد.
یک تیر بنام من ز ترکش بر کش
وانگه بکمان عشق سخت اندر کش!
گر هیچ نشانه خواهى اینک دل و جان
از تو زدنى سخت و ز من آهى خوش!
پس چون تیر بنشانه رسید خبر داد مصطفى (ع) در عالم حکم که «خلق اللَّه آدم على صورته و طوله ستون ذراعا»
و خبر درست است که رب العالمین قبضه خاک برداشت و آدم را از آن بنگاشت، پس از پستاخى و نزدیکى بجایى رسید که چون وى را از بهشت سفر فرمود تا بزمین، گفت خداوندا مسافران بى زاد نباشند زاد ما درین راه چه خواهى داد؟ رب العالمین سخنان خویش او را بشنوانید و کلماتى چند او را تلقین کرد، گفت یا آدم یاد کرد ما ترا در آن غریبستان زادست وز پس آن روز معادت را دیدار ما میعادست. که رب العالمین گفت فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ آن گه سر بسته گفت و تفصیل بیرون نداد تا اسرار دوستى بیرون نیفتد و قصه دوستى پوشیده بماند. «قد قلت لها قفى فقالت قاف لم یقل وقفت سترا على الرقیب و لم یقل لا اقف مراعاة لقلب الحبیب.
اهل اشارت گفتهاند. هر چند که زبان تفسیر باین ناطق نیست اما احتمال کند که دوستان بوقت وداع گویند «اذا خرجت من عندى فلا تنس عهدى، و ان تقاضوا عنک یوما خبرى فایاک ان تؤثر علینا غیرى» یا آدم نگر تا عهد ما فراموش نکنى، و دیگرى بر ما نگزینى. و زبان حال جواب میدهد.
دلم کو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جاى دیگر
دلى کو را تو هم جانى و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش