عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۱ - درخواست برادران یوسف از پدر که وی را با خود به صحرا برند
حسدورزان یوسف بامدادان
به فکر دینه خرم‌طبع و شادان
زبان پر مهر و سینه کینه‌اندیش
چو گرگان نهان در صورت میش
به دیدار پدر احرام بستند
به زانوی ادب پیشش نشستند
در زرق و تملق باز کردند
ز هر جایی سخن آغاز کردند
که: «از خانه ملالت خاست ما را
هوای رفتن صحراست ما را
اگر باشد اجازت، قصد داریم
که فردا روز در صحرا گذاریم
برادر، یوسف، آن نور دو دیده
ز کم‌سالی به صحرا کم رسیده
چه باشد که‌ش به ما همراه سازی
به همراهی‌ش ما را سرفرازی؟»
چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان
گریبان رضا پیچید از ایشان
بگفتا: «بردن او کی پسندم؟
کز آن گردد درون اندوه‌مندم
از آن ترسم کزو غافل نشینید
ز غفلت صورت حالش نبینید
درین دیرینه‌دشت محنت‌انگیز
کهن گرگی بر او دندان کند تیز»
چو آن افسونگران آن را شنیدند
فسون دیگر از نو دردمیدند
که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راییم،
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»
چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش
ز عذر انگیختن گردید خاموش
به صحرا بردن یوسف رضا داد
بلا را در دیار خود صلا داد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۲ - به صحرا بردن برادران یوسف را و به جاه افگندنش
چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفاکاری گشادند
ز دوش مرحمت، بارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند
بدین‌سان بود حالش تا سه فرسنگ
از او صلح و از آن سنگین‌دلان جنگ
ازو نرمی وز ایشان سخت‌رویی
ازو گرمی وز ایشان سردگویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکی‌ش چشم عقل خیره
مدار نقطهٔ اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه، غورش
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت
ولی آن ساز تیز آهنگ‌تر شد
دل چون سنگ ایشان سنگ‌تر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه، عریان شد تن او
فروآویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمه‌راهش
برون از آب، در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بی‌درنگی
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطرسایش
عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مامنی بود
فرستادش به ابراهیم، رضوان
از آن رو شد بر او آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک!
پیامت می‌رساند ایزد پاک
که روزی این خیانت‌پیشگان را
گروه ناصواب‌اندیشگان را
ز تو دل‌ریش‌تر پیشت رسانم
فکنده پیش‌سر ، پیشت رسانم،
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روح‌الامین‌اش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۳ - بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر
سه روز آن ماه در چه بود تا شب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
چو چارم روز ازین فیروزه‌خرگاه
برآمد یوسف شب رفته در چاه
ز مدین کاروانی رخت‌بسته
به عزم مصر با بخت خجسته
ز راه افتاده دور، آنجا فتادند
پی آسودگی محمل گشادند
به گرد چاه منزلگاه کردند
به قصد آب، رو در چاه کردند
نخست آمد سعادتمند مردی
به سوی آب حیوان رهنوردی
به تاریکی چاه آن خضر سیما
فرو آویخت دلو آب پیما
به یوسف گفت جبریل امین، خیز!
زلال رحمتی بر تشنگان ریز!
ز رویت پرتوی بر عالم افکن!
جهان را از سر نو ساز روشن!
روان، یوسف ز روی سنگ برجست
چو آب چشمه و در دلو بنشست
کشید آن دلو را مرد توانا
به قدر دلو و وزن آب، دانا
بگفت امروز دلو ما گران است
یقین چیزی بجز آب اندر آنست
چو آن ماه جهان‌آرا برآمد
ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد
«بشارت! کز چنین تاریک چاهی
برآمد بس جهان‌افروز ماهی»
در آن صحرا گلی بشکفت او را
ولی از دیگران بنهفت او را
نهانی جانب منزلگه‌اش برد
به یاران خودش پوشیده بسپرد
بلی چون نیک‌بختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد
حسودان هم در آن نزدیک بودند
ز حال او تفحص می‌نمودند
همی بردند دایم انتظارش
که تا خود چون شود انجام کارش
ز حال کاروان آگاه گشتند
خبرجویان به گرد چاه گشتند
نهان، کردند یوسف را ندایی
برون نامد ز چاه الا صدایی
به سوی کاروان کردند آهنگ
که تا آرند یوسف را فراچنگ
پس از جهد تمام و جد بسیار
میان کاروان آمد پدیدار
گرفتندش که: «ما را بنده است این
سر از طوق وفا تابنده است این
به کار خدمت آمد سست‌پیوند
ره بگریختن گیرد به هر چند
در اصلاح‌اش ازین پس می‌نکوشیم
به هر قیمت که باشد می‌فروشیم»
جوانمردی که از چه برکشیدش
به اندک قیمتی ز ایشان خریدش
به مالک بود مشهور آن جوانمرد
به فلسی چند مملوک خودش کرد
وز آن پس کاروان محمل ببستند
به قصد مصر در محمل نشستند
چو مالک را برون از دست‌رنجی
فروشد پا از آن سودا به گنجی
به بویش جان همی پرورد و می‌رفت
دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور
که: آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابنده‌ماهی
به ملک دلبری فرخنده‌شاهی
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
که‌ش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم،
که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بی‌خواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم»
عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه بازگردید
به شاه از حسن یوسف شمه‌ای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر،
چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار،
کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داری‌اش صف در مقابل
شود گر خود بود مهر جهان‌گرد
ازین آتش‌رخان بازار او سرد
به چارم روز موعد، یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر
به حکم مالک، آن خورشید تابان
به سوی نیل حالی شد شتابان
قبای نیلگون بسته به تعجیل
چو سیمین سروی آمد بر لب نیل
به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟
ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟
چو گرد از روی و چرک از تن فروشست
چو سروی از کنار نیل بررست
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن، گل را بیاراست
کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقش‌های خوش منقش
فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز
بدان خوبی‌ش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند
نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی
به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده
قضا را بود ابری تیره آن روز
گرفته آفتاب عالم‌افروز
چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
گمان ناظران را، کآفتاب است!
که طالع گشته از نیلی سحاب است
ز حیرت کف‌زنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره
بتان مصر سردرپیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
بلی، هر جا شود مهر آشکارا،
سها را جز نهان بودن چه یارا؟
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۵ - خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج
چو یوسف شد به خوبی گرم‌بازار
شدندش مصریان یک‌سر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند، می‌گفت:
«همی بس گرچه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم!»
منادی بانگ می‌زد از چپ و راست:
«که می‌خواهد غلامی بی‌کم و کاست؟»
یکی شد ز آن میانه، اول کار
به یک بدره زر سرخ‌اش خریدار
از آن بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درستی‌زر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر کرد افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی می‌نمودند
ز انواع نفایس می‌فزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یک‌بار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت: «این نکورای!
برو بر مالک این قیمت بپیمای!»
بگفتا: «آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید،
ادای آن تمام از من کی آید؟»
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر
بهای هر گهر ز آن درج مکنون
خراج مصر بودی، بلکه افزون
بگفتا کاین گهرها در بهایش
بده! ای گوهر جانم فدایش!
عزیز آورد باز ازنو بهانه
که دارد میل او شاه زمانه
بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
حق خدمتگزاری را به جای آر!
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده، فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترام‌ام
که آید زیر فرمان، این غلام‌ام!
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد حالی تا خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
که: بودم خفته‌ای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمد الله که دولت یاری‌ام کرد
زمانه ترک جان آزاری‌ام کرد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد! عجب ارزان خریدم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۵ - رسیدن عزیز مصر در همان دم و سال از یوسف و زلیخا
چنین زد خامه نقش این فسانه
که چون یوسف برون آمد ز خانه،
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه، نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پری‌چهر
چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت
که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!»
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهرهٔ آن راز برداشت
که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست
که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟
به کار خویش بی‌اندیشگی کرد؟
درین پرده خیانت پیشگی کرد؟»
عزیزش داد رخصت کای پری‌روی!
که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی!
بگفت: «این بندهٔ عبری کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چو دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند،
من از خواب گران بیدار گشتم
ز حال بی‌خودی، هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتکاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیک‌بختی، در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا، در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا، روشن‌بیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یک چند محبوس‌اش به زندان
و یا خود در تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبرتی مر دیگران را»
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دوصد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آن‌ات
ز حشمت ساختم عالی مکان‌ات
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفا کیش و وفا کوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی؟
نمی‌شاید درین دیر پرآفات
جز احسان، اهل احسان را مکافات،
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق‌گزاری رخت بستی
نمک خوردی، نمکدان را شکستی!»
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟
گناهی نی، بدین خواری‌م مپسند!
زلیخا هر چه می‌گوید دروغ است
دروغ او چراغ بی‌فروغ است
مرا تا دیده، دارد در پی ام سر
که گردد کام من از وی میسر
گهی از پس درآید گه ز پیش‌ام
به هر مکر و فسون خواند به خویش‌ام
ولی هرگز بر او نگشاده‌ام چشم
به خوان وصل او ننهاده‌ام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت؟
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفتم از همه، کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون‌های شیرین، از ره‌ام برد
به همراهی درین خلوتگه‌ام برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی اینجا رسیدم
گرفت اینک! قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده‌ست
برون زین کار بازاری نبوده‌ست
گرت نبود قبول این بی‌گناهی
بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعوی و بند
گواه بی‌گواهان چیست؟ سوگند!
کند سوگند بسیار، آشکاره
دروغ‌اندیشی سوگندخواره
پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت
که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راست‌بینی در نور دید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه، چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت رحمت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۶ - گواهی دادن طفل شیرخواره به بی‌گناهی یوسف
چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ،
به تنگ آمد دل یوسف از آن درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی!
تو را باشد مسلم رازدانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز؟
ز نور صدق چون دادی فروغ‌ام،
منه تهمت به گفتار دروغ‌ام!
گواهی بگذران بر دعوی من!
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش،
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز تومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز، آهسته‌تر باش!
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش!
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولی‌ست یوسف
عزیز از گفتن کودکی عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر!
خدای‌ات کرده تلقین حسن تقدیر!
بگو روشن که این آتش که افروخت؟
کز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت
بگفتا: «من نی‌ام نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
برو در حال یوسف کن نظاره!
که پیراهن چسان‌اش گشته پاره
گر از پیش است بر پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن از آن پاک
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او»
عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بوده‌ست
بر آن آزاده این قید از تو بوده‌ست
زه راه ننگ و نام خویش، گشتی
طلبکار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم خود بر وی فگندی
برو زین پس به استغفار بنشین!
ز خجلت روی در دیوار بنشین!
به گریه گرم کن هنگامهٔ خویش!
بشو زین حرف ناخوش نامهٔ خویش!
تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!
به هر کس گفتن این راز مپسند!
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو»
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوش خویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است، اما نه چندین!
نکو خویی خوش است، اما نه چندین!
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۸ - به زندان رفتن یوسف
چو از دستان آن ببریده‌دستان
همه از خود پرستی بت‌پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
زلیخا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قول‌اند مرد و زن موافق
که من بر وی از جان‌ام گشته عاشق
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم این جوان را
به هر کوی‌اش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجهٔ خویش
چو مردم قهر من با او ببینند
از آن ناخوش گمان یک‌سو نشینند»
عزیز اندیشهٔ او را پسندید
ز استصواب آن طبعش، بخندید
بگفتا: «من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی
نیامد در دلم به ز آنچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش!»
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که: «گر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگرنه صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
از آن بهتر که در زندان نشینی!»
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آن‌سان که می‌دانی! جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی‌فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه‌اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
بسان عیسی‌اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی‌زن منادی برکشیده
که: «هر سرکش غلام شوخ‌دیده
که گیرد شیوهٔ بی‌حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجهٔ خویش،
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان»
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنت‌اش مپسند بر دل!
ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!
یکی خانه برای او جدا کن!
جدا از دیگران، آنجاش جا کن!
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان که‌ش بود عادت
در آن منزل به مهراب عبادت
چو مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آن که از کید زنان رست
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۹ - احسان یوسف به زندانیان و تعبیر خواب ایشان و شاه مصر را کردن
ز مادر هر که دولتمند زاید
فروغ دولتش ظلمت زداید
به خارستان رود، گلزار گردد
گل از وی نافهٔ تاتار گردد
به زندان گر درآید، خرم و شاد
کند زندانیان را از غم آزاد
چو زندان بر گرفتاران زندان
شد از دیدار یوسف باغ خندان
همه از مقدم او شاد گشتند
ز بند درد و رنج آزاد گشتند
اگر زندانی‌ای بیمار گشتی
اسیر محنت تیمار گشتی،
کمر بستی پی بیمارداری‌ش
خلاصی دادی از تیمار و خواری‌ش
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ
سوی تدبیر کارش کردی آهنگ
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ
ز ناداری نمودی غره‌اش سلخ،
ز زرداران کلید زر گرفتی
ز عیشش قفل تنگی برگرفتی
وگر خوابی بدیدیی نیک‌بختی
به گرداب خیال افتاده رختی
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب
به خشکی آمدی رختش ز گرداب
دو کس از محرمان شاه آن بوم
ز خلوتگاه قربش مانده محروم،
به زندان همدمش بودند و همراز
در آن ماتمکده با وی هم‌آواز
به یک شب هر یکی دیدند خوابی
کز آن در جانشان افتاد تابی
یکی را مژده‌ده، خواب از نجاتش
یکی را مخبر، از قطع حیاتش
ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود
وز آن بر جانشان بار گران بود
به یوسف خواب‌های خود بگفتند
جواب خواب‌های خود شنفتند
یکی را گوشمال از دار دادند
یکی را بر در شه بار دادند
جوان مردی که سوی شاه می‌رفت
به مسندگاه عز و جاه می‌رفت
چو رو سوی شه مسندنشین کرد
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
که چون در صحبت شه باریابی
به پیشش فرصت گفتار یابی،
مرا در مجلسش یادآوری زود
کز آن یادآوری وافر بری سود
بگویی هست در زندان غریبی
ز عدل شاه دوران بی‌نصیبی
چنین‌اش بی‌گنه مپسند رنجور!
که هست این از طریق معدلت دور
چو خورد آن بهره‌مند از دولت و جاه
می از قرابهٔ قرب شهنشاه،
چنان رفت آن وصیت از خیالش
که بر خاطر نیامد چند سال‌اش!
بسا قفلا که ناپیدا کلیدست
بر او راه گشایش ناپدیدست
ز نا گه، دست صنعی در میان نه
به فتح‌اش هیچ صانع را گمان نه،
پدید آید ز غیب او را گشادی
ودیعت در گشادش هر مرادی
چو یوسف دل ز حیلت‌های خود کند
برید از رشتهٔ تدبیر، پیوند
ز پندار خودی و بخردی رست
گرفت‌اش فیض فضل ایزدی، دست
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
همه بسیار خوب و سخت فربه
به خوبی و خوشی از یکدگر به
وز آن پس هفت دیگر در برابر
پدید آمد سراسر خشک و لاغر
در آن هفت نخستین روی کردند
بسان سبزه آن را پاک خوردند
بدین سان سبز و خرم هفت خوشه
که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه
برآمد وز عقب هفت دگر خشک
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
چو سلطان بامداد از خواب برخاست
ز هر بیداردل تعبیر آن خواست
همه گفتند کاین خواب محال است
فراهم کردهٔ وهم و خیال است
به حکم عقل تعبیری ندارد
بجز اعراض تدبیری ندارد
جوان مردی که از یوسف خبر داشت
ز روی کار یوسف پرده برداشت
که: «در زندان همایونفر جوانی‌ست
که در حل دقایق خرده‌دانی‌ست
اگر گویی بر او بگشایم این راز
وز او تعبیر خوابت آورم باز»
بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟
چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»
روان شد جانب زندان جوان مرد
به یوسف حال خواب شه بیان کرد
بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال‌اند
به اوصاف خودش وصاف حال‌اند
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از خوبی سال‌ات خبر ده
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
بود از سال تنگ‌ات قصه‌آور
نخستین سال‌های هفت گانه
بود باران و آب و کشت و دانه
همه عالم ز نعمت پر بر آید
وز آن پس هفت سال دیگر آید
که نعمت‌های پیشین خورده گردد
ز تنگی جان خلق آزرده گردد
نبارد ز آسمان ابر عطایی
نروید از زمین شاخ گیایی
ز عشرت مال‌داران دست دارند
ز تنگی تنگ‌دستان جان سپارند
چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان! و دهد جان»
جوان مرد این سخن بشنید و برگشت
حریف بزم شاه دادگر گشت
حدیث یوسف و تعبیر او گفت
دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت
بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!
کز او به گرددم این نکته باور
سخن کز دوست آری، شکرست آن
ولی گر خود بگوید خوشترست آن»
دگر باره به زندان شد روانه
ببرد این مژده سوی آن یگانه
که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام!
سوی بستان سرای شاه نه گام!»
بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی
که چون من بی‌کسی را، بی‌گناهی
به زندان سال‌ها محبوس کرده‌ست
ز آثار کرم مایوس کرده‌ست؟
اگر خواهد که من بیرون نهم پای
ازین غمخانه، گو: اول بفرمای
که آنانی که چون رویم بدیدند
ز حیرت در رخم کف‌ها بریدند،
به یک جا چون ثریا با هم آیند
نقاب از کار من روشن گشایند
که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟
چرا رختم سوی زندان کشیدند؟
بود کاین سر شود بر شاه، روشن
که پاک است از خیانت دامن من
مرا پیشه، گناه‌اندیشگی نیست
در اندیشه، خیانت‌پیشگی نیست»
جوان مرد این سخن چون گفت با شاه
زنان مصر را کردند آگاه
که پیش شاه یک‌سر جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
چو ره کردند در بزم شه آن جمع
زبان آتشین بگشاد چون شمع
کز آن شمع حریم جان چه دیدید،
که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟!
ز رویش در بهار و باغ بودید،
چرا ره سوی زندان‌اش نمودید؟
بتی کزار باشد بر تنش گل،
کی از دانا سزد بر گردنش غل؟
گلی که‌ش نیست تاب باد شبگیر
به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟
زنان گفتند کای شاه جوان‌بخت!
به تو فرخنده‌فر هم تاج و هم تخت!
ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم
بجز عز و شرفناکی ندیدیم
نباشد در صدف گوهر چنان پاک
که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک
زلیخا نیز بود آنجا نشسته
زبان از کذب و جان از کید، رسته
ز دستان‌های پنهان زیر پرده،
ریاضت‌های عشقش، پاک کرده
فروغ راستی‌ش از جان علم زد
چو صبح راستین، از صدق دم زد
بگفتا: «نیست یوسف را گناهی
منم در عشق او گم کرده راهی
به زندان از ستم‌های من افتاد
در آن غم‌ها از غم‌های من افتاد
جفایی کو رسید او را ز جافی
کنون واجب بود او را تلافی
هر احسان کید از شاه نکوکار
به صد چندان بود یوسف سزاوار»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید
اشارت کرد کز زندان‌اش آرند
بدان خرم سرا بستان‌اش آرند
به ملک جان بود شاه نکوبخت
مقام شه نشاید جز سر تخت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۰ - بیرون آمدن یوسف از زندان و وفات عزیز مصر و تنهایی زلیخا
درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین
که بی‌تلخی نباشد عیش، شیرین
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشیداورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل‌های خود را عرضه دادند
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت‌های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش‌های خوش با وی سخن‌راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقدیر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفت‌اش
چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اش
در آخر گفت: «این خوابی که دیدم،
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،
چسان تدبیر آن کردن توانیم؟
غم خلق جهان خوردن توانیم؟»
بگفتا: «باید ایام فراخی
که ابر و نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت، کاری
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
چو باشد خوشه در خانه، درنگی
نیارد روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود ز آن ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
به من تفویض کن تدبیر این کار!
که نید دیگری چون من پدیدار»
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
چو شاه از وی بدید این کارسازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بندهٔ فرمان او کرد
زمین را عرصهٔ میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی،
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیرمهر و زودکین است
درین حرمان سرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۳ - عقد نکاح بستن یوسف با زلیخا
چو فرمان یافت یوسف از خداوند
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشن خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچهٔ نشکفته را چید،
بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟
گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»
بگفتا: «جز عزیزم کس ندیده‌ست
ولی او غنچهٔ باغم نچیده‌ست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود!
به طفلی در، که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
بحمد الله که این نقد امانت
که کوته ماند از آن دست خیانت،
دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،
به تو بی‌آفتی تسلیم کردم»
چو یوسف این سخن را ز آن پری‌چهر
شنید، افزود از آن‌اش مهر بر مهر
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد!
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱ - سرآغاز
الهی! کمال الهی تو راست
جمال جهان پادشاهی تو راست
جمال تو از وسع بینش، برون
کمال از حد آفرینش، برون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی،
که هستی‌ده و هست و هستی تویی
چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس،
تو را چون شناسم من ناشناس؟
ز آغاز این نامه تا ختم کار
گر آرد یکی نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شدهٔ نسخهٔ نام توست
نگویم که نامت هزار و یکی است
که با آن هزاران هزار اندکی است
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگی‌ها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو می‌آید این کار و بس!
عبث را درین کارگه راه نیست
ولی هر سر از هر سر آگاه نیست
به ما اختیاری که دادی به کار
ندادی در آن اختیار، اختیار!
چو سررشتهٔ کار در دست توست
کننده، به هر کار پابست توست
سزد گر ز حیرت برآریم دم
چو مختار باشیم و مجبور هم
یکی جوی جامی! دو جویی مکن!
به میدان وحدت دوگویی مکن!
یکی اصل جمعیت و زندگی‌ست
دویی تخم مرگ و پراکندگی‌ست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۱ - خردنامهٔ فیثاغورس
چنین است در سفرهای قدیم
ز فیثاغرس آن الهی حکیم
که چون قفل درج سخن باز کرد
جهان را گهرریز ازین راز کرد
که: «ای چون صدف جمله تن گشته گوش!
گشا یک نفس گوش حکمت‌نیوش!
چو گشتی شناسای یزدان پاک،
کسی گر نبشناسدت ز آن چه باک؟
نگهدار خود را ز هر کار زشت!
که نید ز پاکان نیکوسرشت
اگر لب گشایی، به حکمت گشای!
مشو همچو بی‌حکمتان ژاژخای!
چو بندد شب تیره مشکین‌نقاب
از آن پیش کافتی ز پا مست خواب،
زمانی چراغ خرد برفروز!
ببین در فروغش عمل‌های روز!
که روز تو در نیک و بد چون گذشت
در اشغال روح و جسد چون گذشت
کجا گامت از استقامت فتاد
ز سر حد راه سلامت فتاد
تلافی کن آن را به عجز و نیاز!
به آمرزش از ایزد کارساز
چو باشد دو صد حاجت‌ات با خدای،
بر ارباب حاجت مزن پشت پای!
درین پر دغا گنبد نیلگون
چو خواهی کسی را کنی آزمون،
مشو غرهٔ حسن گفتار او!
نظر کن که چون است کردار او!
بسا کس که گفتار او دلکش است
ولی فعل و خوی‌اش همه ناخوش است
مکن بیش دندان بر آن طعمه تیز!
که ناخورده یک لقمه، گویند: خیز!»
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱
در بیان اینکه صاحب جمال را خودنمائی موافق حکمت شرط‌ست و اشاره به تجلی اول بر وجه اتم و اکمل و پوشیدن اعیان ثابته کسوت تعین را و طلوع عشق از مطلع لاهوتی و تجلی به عالم ملکوتی و ناسوتی- نعم ماقال:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد (حافظ)
بر مصداق حدیث کنت کنزاً مخفیا فأحببت ان اعرف بر مذاق اهل توحید گوید:
کیست این پنهان مرادر جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست
بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من اینسان خود نمایی می‌کند
ادعای آشنایی می‌کند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یارب نیاید کاین منم!
متصلتر با همه دوری به من
ازنگه با چشم و از لب با سخن!
خوش پریشان با منش گفتارهاست
در پریشان گوئیش اسرارهاست
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بیند بسرحد کمال
از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صیددل کند
دید هرجا طایری بسمل کند
گردنی هر جا درآرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در الست
جلوه‌اش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزه‌اش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود
عشوه‌اش هرجا کمند انداز گشت
گردنی لایق نیامد، بازگشت
ما سوی آیینۀ آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدتی آن عشق بی نام و نشان
بد معلق در فضای بیکران
دلنشین خویش مأوائی نداشت
تا درو منزل کند جایی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
چونکه یکسر طالبانرا جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوه‌ای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دلفروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۰
در بیان اینکه از هر کس مقتضیات طینت بظهور آید و بازگشت هرشیء باصل خودست و این سعادت و آن شقاوت را ظاهر الصلاح بودن باخراج از قانون فلاح شرط نیست. بلکه جنسیت و سنخیت مرادست و همانست که سعید را باوج علیین کشاند الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور و شقی را در حضیض سجین نشاند و الذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون. لهذا با اینهمه احتجاج از روی لجاج روی از حق برتافتند:
چون چشم خدای بین نداری، باری
خورشید پرست شو نه گوساله پرست!
و بهوای جام شقاوت که کفر مطلق‌ست آمدند و دم از مخالفت ولی کامل که پنجه در پنجه حق ست زدند.
پس برآمد جام بر کف دست غیب
سر برآوردند مشتاقان ز جیب
چون مگس کردند غوغا بر سرش
میربودند از کف یکدیگرش
اول آن می قسمت ابلیس شد
که وجودش مصدر تلبیس شد
جرعه‌یی هم ز آن قدح هابیل خورد
ز آن سبب خون دل قابیل خورد
گشت قسمت جرعه‌یی شدادرا
جرعه‌یی نمرود بد بنیاد را
جرعه‌یی طالوت بد اندیش را
جرعه‌یی فرعون کافر کیش را
همچنان بر هر گروه از هر قبیل
آن شراب عقل کش بودی سبیل
باز آن می در قدح سیال بود
هرچه می خوردند، مالامال بود
باز ساقی لب به استهزا گشود
گفت رسم باده خواری این نبود!
آن معربد خوی درد آشام کو؟
باده‌ی ما را، حریف جام کو؟
گفت هان در احتیاط باده باش
جام را آمد حریف، آماده باش
این شقاوت را ز سرداران؛ منم
دوزخت را از خریداران، منم
با حسینت، هم ترازویی کنم
در هلاکش، سخت بازویی کنم
خانه‌اش را سیل بنیان کن، منم
دانه‌اش را، آتش خرمن منم
خشک کرد آن چشمه‌ی سیال را
درکشید آن جام مالامال را
پاک بینان چون که چشم انداختند
دست و صاحبدست را بشناختند
دست ساقی نخستین جام بود
کز نخستین جام، درد آشام بود
ذکر سرمستان سرم را کرد مست
عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۲
در بیان اینکه میکشان ساغر سعادت و سرخوشان بادۀ شقاوت بر مقتضای وقت؛ هر یک در محل خود اظهار مستی و ابراز حق پرستی و خود پرستی نمودند و با آن محک خلوص و قلبیت خود را آزمودند نعم ماقال:
مرا حرام که خواند؟ که وقت خوردن من
حلال زاده برون آید از نتایج حرام!
و در اینجا مرتبتاً اشارتی و مختصر استعارتی میرود:
اول آدم ساز مستی؛ ساز کرد
بیخودی در بزم خلد آغاز کرد
برق عصیان صفوتش را خانه سوخت
شمع سوزان شد، پر پروانه سوخت
نوح تا گردید با مستی قرین
شد به غرقاب بلا، کشتی نشین
مست شد ایوب، ز آن جام بلا
گشت از آن بر رنج کرمان مبتلا
بیم آن بد کز بلیات و علل
ره کند در خانۀ صبرش، خلل
در خلیل آن شعله تا شد، شعله زن
کرد اندر آتش سوزان، وطن
زد چو یونس از سرمستی قدم
ماهی اندر دم کشید او را به دم
تا فلک میرفت او را از زمین
ذکر: انی کنت من الظالمین
یوسف از مستی چو دل آگه شدش
جا ز دامان پدر در چه شدش
تا سر یعقوب از آن پرشور شد
از غم یوسف دو چشمش کور شد
مست از آن جام بلا شد تا کلیم
سالها در تیه محنت شد مقیم
عیسی از مستی قدم بردار شد
لاجرم سر منزلش بر، دار شد
احمد از آن باده تا شد سرگران
کرده بروی، رو، بلا، از هر کران
شور آن صهبا در آن قدسی دهن
گشت سنگی عاقبت دندان شکن
مرتضی ز آن باده تا گردید مست
لاجرم در آستین بنمود، دست
پشه‌گان را دستخوش شد زنده پیل
شیر غران گشت موران را، ذلیل
مجتبی ز آن باده تا سرمست گشت
شد دلش خون و فرود آمد به طشت
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۶
در بیان تعرض آن شمع انجمن حقیقت از پروانگان هوسناک و تجاهل آن گل گلشن معرفت از بلبلان مشوش ادراک، خانۀ حقیقت را از اغیار مجازی، خالی ساختن، و بوستان معرفت را از خس و خاشاک ناقابلان پرداختن، و مستمعان بلا را صلادادن و دراز صندوق حقیقت گشادن و شرذمه‌یی از قابلیت اهل و لاوصاحبان مراتب «قالوا بلی، الذین بذلوا مهجهم دون الحسین(ع)» که در سلک «وعلی الارواح اللتی حلت بفنائک» منسلک آمدند:
هرکه بیرونی بد از مجلس گریخت
رشته‌ی الفت ز همراهان گسیخت
دور شد از شکرستانش مگس
وز گلستان مرادش، خار و خس
خلوت از اغیار شد پرداخته
وز رقیبان، خانه خالی ساخته
پیر میخواران، بصدر اندر نشست
احتیاط خانه کرد و در ببست
محرمان راز خود را خواند؛پیش
جمله را بنشاند، پیرامون خویش
با لب خود گوششان انباز کرد
در ز صندوق حقیقت، باز کرد
جمله را کرد از شراب عشق، مست
یادشان آورد آن عهد الست
گفت شاباش این دل آزادتان
باده خوردستید، بادا یادتان
یادتان باد ای فرامش کرده‌ها
جلوه‌ی ساقی ز پشت پرده‌ها
یادتان باد ای بدلتان، شورمی
آن اشارت‌های ساقی پی زپی
اینک از هر گوشه‌یی، جم غفیر
مر شما را می‌زند ساقی، صفیر
کاین خمار آن باده را بد در قفا
هان و هان آن وعده را باید وفا
گوشه چشمی می‌نماید گاه گاه
سوی مستان می‌کند، خوش خوش نگاه
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۲
در ازدیاد وجد و اشتداد شوق بر مشرب اهل عرفان و ذوق و اشارت به مراتب عالیه‌ی زبده و برگزیده‌ی ناس حضرت ابوالفضل العباس سلام اللّه علیه بر سبیل اجمال گوید:
باز لیلی زد به گیسو شانه را
سلسله جنبان شد این دیوانه را
سنگ بر دارید ای فرزانگان
ای هجوم آرنده بر دیوانگان
از چه بر دیوانه‌تان، آهنگ نیست
او مهیا شد، شما را سنگ نیست
عقل را با عشق، تاب جنگ کو؟
اندرین جا سنگ باید، سنگ کو؟
باز دل افراشت از مستی علم
شد سپهدار علم، جف القلم
گشته با شور حسینی، نغمه گر
کسوت عباسیان کرده به بر
جانب اصحاب، تازان با خروش
مشکی از آن حقیقت پر، به دوش
کرده از شط یقین، آن مشک پر
مست و عطشان همچو آب آورشتر
تشنه‌ی آبش، حریفان سر بسر
خود ز مجموع حریفان، تشنه‌تر
چرخ زاستسقای آبش در طپش
برده او بر چرخ بانگ العطش
ای ز شط سوی محیط آورده آب
آب خود را ریختی، واپس شتاب
آب آری سوی بحر موج خیز!
بیش ازین آبت مریز آبت بریز
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۳
در توجه به عالم خراباتیان صاحبدل و اخوان مقبل و استمداد و همت و شروع به مصیبت فخر الشهداء حضرت ابوالفضل العباس سلام الله علیه:
باز از میخانه، دل بویی شنید
گوشش از مستان، هیاهویی شنید
دوستان را رفت، ذکر از دوستان
پیل را یاد آمد از هندوستان
ای صبا ای عندلیب کوی عشق
ای تو، طوطی حقیقت گوی عشق
ای همای سدره و طوبی نشین
ای بساط قرب را، روح الامین
ای بفرق عارفان کرده گذار
ای بچشم پاک بینان، رهسپار
رو به سوی کوی اصحاب کریم
باش طایف اندر آن والا حریم
در گشودندت گر اخوان از صفا
راه اگر جستی در آن دار الصفا
شودر آن دار الصفا، رطب اللسان
همطریقان را سلام از ما رسان
خاصه آن بزم محبان را، حبیب
گلشن اهل صفا را، عندلیب
اصفهان را، عندلیب گلشن اوست
در اخوت گشته مخصوص من اوست
کوی او جنت، بجستجویتان
تشنه لب کوثر، بخاک کویتان
دستی این دست ز کار افتاده را
همتی این یار بار افتاده را
تا که بر منزل رساند بار را
پرکند گنجینة الاسرار را
شوری اندر زمره‌ی ناس آورد
در میان، ذکری ز عباس آورد
نیست صاحب همتی در نشأتین
همقدم عباس را، بعد از حسین
در هواداری آن شاه الست
جمله را یک دست بود او را دو دست
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۴
در بیان اینکه طی وادی طریقت و قطع جاده‌ی حقیقت را، همّتی مردانه در کارست که آن جامه مناسب براندام قابلیت هر کس و پای مجاهده‌ی هر نالایق را پایه‌ی دسترس نیست لمؤلفه:
نه هر پرنده به پروانه می‌رسد در عشق
که بازماند اگر صد هزار پر دارد
و در اینجا بر کمال همت حضرت عباس و نهایت قابلیت آن زبده‌ی ناس، سلام اللّه علیه بر مشرب اهل عرفان گوید:
آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال
کرده روزی از در رحمت سؤال
کاندرین عهد از رفیقان طریق
رهروان نعمت اللهی فریق
کس رسد در جذبه بر نور علی
گفت اگر او ایستد بر جا، بلی
لاجرم آن قدوه‌ی اهل نیاز
آن بمیدان محبت یکه تاز
آن قوی؛ پشت خدا بینان ازو
و آن مشوش؛ حال بیدینان ازو
موسی توحید را، هارون عهد
از مریدان، جمله کاملتر بجهد
طالبان، راه حق را بد دلیل
رهنمای جمله، بر شاه جلیل
بد بعشاق حسینی؛ پیشرو
پاک خاطر آی و پاک اندیش رو
می گرفتی از شط توحید آب
تشنگان را می‌رساندی با شتاب
عاشقان را بود آب کار ازو
رهروان را رونق بازار ازو
روز عاشورا بچشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون
شد بسوی تشنه کامان رهسپر
تیر باران بلا را شد سپر
بس فرو بارید بر، وی تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک ریز
اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک
تا قیامت تشنه کامان ثواب
می‌خورند از رشحه‌ی آن مشک آب
بر زمین آب تعلق پاک ریخت
وز تعین بر سر آن، خاک ریخت
هستیش را دست از مستی فشاند
جز حسین اندر میان چیزی نماند
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۵
در بیان شرذمه‌یی از مقامات و مجموعه‌یی از کرامات قدوة النقباء و نخبة النجباء جناب قاسم سلام اللّه علیه:
باز دارم؛ راحت و رنجی بهم
متحد عنوانی از شادی و غم
ناز پرور نوعروسی هست بکر
مرمرا در حجله‌ی ناموس فکر
نوعروسی، نقد جانش، رونما
تا نگیرد، کی نماید رو بما!!
تا کی اندر حجله ماند این عروس
دل چو داماد از فراقش در فسوس!
زین عروسم، مدعادانی که چیست؟
مدعا را روی میدانی به کیست؟
با عروس قاسم اینجا هست رو
مدعایم جمله باشد، ذکر او
اندر آن روزی که بود از ماجرا
کربلا بر عاشقان؛ ماتمسرا
خواند شاه دین، برادرزاده را
شمع ایمان؛ قاسم آزاده را
وزدگر ره، دختر خود پیش خواند
خطبۀ آن هر دو وحدت کیش خواند
آنچه قاسم راز هستی بود نقد
مر عروسش را بکابین بست عقد
طالب و مطلوب را دمساز کرد
زهره را با مشتری انباز کرد
هر دو را رسم رضا، تعلیم داد
جای؛ اندر حجله‌ی تسلیم داد
لیک جا نگرفته داماد و عروس
کز ثری شد بر ثریا بانگ کوس
کای قدح نوشان صهبای الست
از مراد خویشتن شویید دست
کشته گشتن عادت جیش شماست
نامرادی، بهترین عیش شما است
آرزو را ترک گفتن، خوشترست
با عروس مرگ خفتن، خوشترست
کی خضاب دستتان باشد صواب؟
دست عاشق راز خون باید خضاب
این صدا آمد چو قاسم را، بگوش
شد ز غیرت وز تغیر در خروش
خاست از جا و عروس مقبلش
دست حسرت زد بدامان دلش
راهرو را پای از رفتار ماند
دل ز همراهی و دست از کار، ماند
گفت از پیش من ای بدردجی
چون برفتی، بینمت دیگر کجا؟
نوعروس خویش را، بوسید چهر
خوش در آغوشش کشید از روی مهر
ز آستین اشکش ز چشمان پاک کرد
بعد از آن آن آستین را، چاک کرد
گفت: در فردوس چون کردیم رو
مر مرا با این نشان، آنجا بجو