عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۹
عاشق کجا به شکوه دهن باز می کند
این کبک خنده بر رخ شهباز می کند
تمکین ترا بجاست ز سنگین دلان که حسن
در دامن تو تربیت ناز می کند
از خون دل همیشه نگارین بود کفش
مشاطه ای که زلف ترا باز می کند
خود را چوداغ لاله کند جمع شام هجر
چون صبح وصل روشنی آغاز می کند
مرغی که زیرک است درین بوستانسرا
گل را خیال چنگل شهبازمی کند
در گوشمال عمر سر آمد مگر قضا
ما را برای بزم دگر ساز می کند
خون می چکد چو زخم نمایان ز خنده اش
کبکی که بی ملاحظه پرواز می کند
نتوان به برگ نکهت گل رانهفته داشت
این نه صدف چه با گهر رازمی کند
بلبل به راز غنچه سر بسته می رسد
این نامه را نسیم عبث بازمی کند
هرسرمه ای که هست درین خاکدان سپهر
در کار طوطیان سخنسازمی کند
صائب دلم به سیر چمن می کشد مگر
از بلبلان مرا یکی آواز می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۲
نازش کسی که بر پدر خویش می کند
سلب نجابت از گهرخویش می کند
از مستی غرور نبیند به پیش پا
طاوس تا نظر به پر خویش می کند
گوهر که هست مردمک دیده صدف
خاک از غبار دل به سر خویش می کند
از دیگری است هر چه گره می زنی برآن
کی تر صدف لب از گهر خویش می کند
در بر گریز بلبل رنگین خیال ما
سیر چمن به زیر پر خویش می کند
بر باد می رود ز سبکدستی خزان
چون غنچه هرکه جمع زر خویش می کند
ایمن ز زخم خار شود هر که همچوگل
روی گشاده را سپر خویش می کند
دست از هوس بشوی که شبنم ز برگ گل
بسترز پاکی نظر خویش می کند
از عاجزان بترس که از زخم پشه فیل
خاک سیه به فرق سر خویش می کند
ایمن بود هنروری از چشم شور خلق
کز عیب پرده هنر خویش می کند
دندانه می کند دم شمشیر برق را
خاری که دست را سپر خویش می کند
دنبال چشم هر که زند قطره چون حباب
سر در سر هوای سر خویش می کند
دستش اکر به دامن پیر مغان رسد
صائب علاج دردسر خویش می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۲
ریزش چو شیشه هرکه به آوازه می کند
در هرپیاله زخم مرا تازه می کند
از صحبت آن که خاطر جمع است مطلبش
سی پاره را به تفرقه شیرازه می کند
رخسار چون بهشت تو در هر نظاره ای
ایمان من به خلد برین تازه می کند
امشب کراست عزم تماشای ماهتاب
کز هاله مه تهیه خمیازه می کند
آن روی چون گل است ز گلگونه بی نیاز
مشاطه خون عبث به دل غازه می کند
مستان برون ز عالم اندازه رفته اند
ساقی همان رعایت اندازه می کند
چون ابر حاصلش ز کرم شهرت است وبس
صائب کسی که جود به آوازه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۸
الفت به عاشقان سگ آن کو نمی کند
وحشت رم از طبیعت آهو نمی کند
از پاکدامنان نکند حسن اجتناب
گل با صبا مضایقه در بو نمی کند
از سینه هر دلی به بوی تو شد جدا
چون نافه بازگشت به آهو نمی کند
سنگ و گهر یکی است به چشم خداشناس
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
در تیغ نیست جوهر اقبال مردمی
کاری که چشم می کند ابرو نمی کند
اقبال روزگار به بخت است و اتفاق
دولت به التماس به کس رو نمی کند
آبش چو نخل بادیه از ابر می رسد
هر کس که التفات به هر جو نمی کند
آب روان به قوت سر چشمه می رود
سالک به پای خویش تکاپو نمی کند
صائب چو حسن قدرت خود را کند عیان
شمشیر کار جنبش ابرو نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۰
در موج خیز غم دل آزاد نشکند
جوهر طلسم بیضه فولاد نشکند
تیغ ترا ملاحظه از جان سخت نیست
از کوه قاف بال پریزاد نشکند
تا می توان شکست پرو بال خویش را
مرغ اسیر ما دل صیاد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمی شود
طفلی که تخته بر سر استاد نشکند
این می کشد مرا که مبادا ز لاغری
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گودم مزن ز خشکی سودا که ناقص است
در هر رگی که نشتر فصاد نشکند
این دامنی که زد به کمر کوه بیستون
سخت است تیشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشی مناز که سروی درین چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستی نشد دراز بر این گرد خوان که نی
در ناخنش قلمرو ایجاد نشکند
کام از جهان مجو که درین صید گاه نیست
مرغی که بیضه بر سر صیاد نشکند
ایمن نیم ز تنگی دل بر خیال او
از شیشه گر چه بال پریزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگی که از تپانچه استاد نشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۶
آنها که در چمن قدح مل نمی زنند
دست نشاط در کمر گل نمی زنند
رسم است گل به سقف زدن موسم بهار
طفلان چرا به سقف قفس گل نمی زنند
هستند چرب ونرم به هنگام اخذ وجر
تا تیغ می زنند تغافل نمی زنند
در روزگار زلف پریشان نواز او
سبزان باغ شانه به کاکل نمی زنند
بر فرق سرو جای دهند آشیان زاغ
بر سنگ غیر بیضه بلبل نمی زنند
خونش به جوش آمده از روی گرم گل
از خار گل چرا رگ بلبل نمی زنند
زندان بود به طول امل پیشگان حرص
آنجا که حرف عرض تجمل نمی زنند
تیغی کشیده از پی دشمن فتاده ای
آزادگان به خصم تغافل نمی زنند
بی مشورت مباش که سرکردگان راه
یک گام بی صلاح توکل نمی زنند
صائب غنیمت است که این طفل مشربان
آتش به آشیانه بلبل نمی زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۰
آمد بهار وخلق به گلزار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه گلزار می روند
از قید دود زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۲
چشم طمع ندوخته حرصم به مال هند
پایم به گل فرو شده از برشکال هند
چون موج می پرد دلم از بهر زنده رود
آبی نمی خورد دلم از بر شکال هند
ای خاک سرمه خیز به فریاد من برس
شد سرمه استخوان من از خاکمال هند
بوی ستاره سوختگی بر مشام خورد
روزی که دود کرد به مغزم خیال هند
سرمایه قناعت من لخت دل بس است
چشم طمع سیاه نسازم به مال هند
روزی که من برون روم از هند برشکال
با صدهزار چشم بگرید به خال هند
صائب به غیر خامه شکرفشان تو
امروز کیست طوطی شکر مقال هند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۵
دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
هر غنچه واشود به نسیمی درین چمن
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود
بازیچه نسیم شود کاسه سرش
هر دل که چون حباب اسیر هوا بود
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
تا کی گره به کار من بینوا بود
شرم حضورچشم ز تردامنان مدار
آیینه را به چشم چه نور حیا بود
آماده شکست خودم زیر آسمان
چون دانه ای که در دهن آسیا بود
روزی درین بساط به بخت است واتفاق
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود
شوید به آب تیغ ز دل زنگ زندگی
هر کس که چون قلم به سخن آشنا بود
در آتشم ز کشمکش عقل خام خود
آسوده آن سفینه که بی ناخدابود
صائب زخانقه به خرابات روی کن
کانجا شکسته ای که بود بوریا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۵
هر جا حدیث خامه من بر زبان رود
بلبل چو بیضه در بغل آشیان رود
مرغ ز دام جسته ز دل دانه می خورد
آدم دگر چرا به ریاض جنان رود
هر شاخ گل خدنگ به خون آب داده ای است
خونش به گردن است که در بوستان رود
خوش وقت بلبلی که در ایام نوبهار
از بیضه سر برآورد وپیش از خزان رود
زنگار خودپرستی از آیینه غرور
از خاکبوس درگه پیر مغان رود
نام ونشان حلال بر آن کس که در جهان
بی نام زندگی کند وبی نشان رود
بر عندلیب زمزمه عشق تهمت است
ورنه چرا شمیم گل از گلستان رود
ایمن مشو ز فتنه آن خال دلفریب
کاین دزد خیره در نظر پاسبان رود
صائب به درگه که ازین آستان رود
باجبهه ای که داغ وفا خانه زاد اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۶
چون غمزه تو بر سر بیداد می رود
آسایش از قلمرو ایجاد می رود
سرو از چمن برون به دل شاد می رود
آزاده هر که می زید آزاد می رود
دل چیست کز فشار محبت نگردد آب
اینجا سخن ز بیضه فولاد می رود
گردون ز سخت رویی ما تند و سرکش است
از کوهسار سیل به فریاد می رود
هر بلبلی که سر به ته بال خود کشید
پیوسته زیر چتر پریزاد می رود
حاجت به حلقه نیست در باز کرده را
صوفی عبث به حلقه ارشاد می رود
بر تاج دل منه که پر از باد نخوت است
بر تخت دل مبند که بر باد می رود
دربند چرخ نیست امید فراغ بال
جوهر کجا ز بیضه فولاد می رود
پیوند روح نگسلد از جسم زیر خاک
این دام کی ز خاطر صیاد می رود
صید رمیده ای که به وحشت گرفت انس
از یاد پیش دیده صیاد می رود
این می کشد مرا که ازین طرفه صیدگاه
کارم تمام ناشده جلاد می رود
در خاک تخم سوخته اش سبز می شود
از خرمنی که برق فنا شاد می رود
صائب خموش باش که آن ناخدای ترس
از داد بیش بر سر بیداد می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۹
هوش من از نسیم سحرگاه می رود
حکم اشاره بر دل آگاه می رود
مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند
از آسمان برون دل آگاه می رود
زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد
از گرد لشکری چه بر این شاه می رود
گردون سفر به زمزمه عشق می کند
محمل به ذوق بانگ جرس راه می رود
همراهی صبا نکند پوی پیرهن
دنبال عمر رفته عبث آه می رود
در عشق آفتاب اگر یک جهت شود
داغ کلف ز آینه ماه می رود
قارون ز بار حرص به روی زمین نماند
دلو گران، سبک به ته چاه می رود
موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما
دیوار ما ز جا به پر کاه می رود
صائب نظر به دامن سحرا گشوده ایم
مجنون ما به شهر به اکراه می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۸
از خط فروغ روی تو پنهان کجا شود
خامش چراغ ماه به دامان کجا شود
از آب شور تشنه شود بیقرارتر
سیراب بوسه از لب جانان کجا شود
خلوت دعای جوشن حسن برهنه روست
دلگیر یوسف از چه و زندان کجا شود
بر جوش عکس، خانه آیینه تنگ نیست
خلق کریم تنگ ز مهمان کجا شود
طوطی به معنی سخن خود نمی رسد
هر کس سخنورست سخندان کجا شود
هرگز نمی شود سگ دیوانه پاسبان
نفسی که سرکش است بفرمان کجا شود
صیقل ز جوهر آینه را پاک می کند
مژگان حجاب دیده حیران کجا شود
بال وپر تلاطم بحرست بادبان
دامن حریف دیده گریان کجا شود
بخت سیاه، لازم طبع روان بود
ظلمت جدا ز چشمه حیوان کجا شود
موری که حکم اوست به روی زمین روان
قانع به روی دست سلیمان کجا شود
چون طبع شد فسرده، غزلخوان کجا شود
صائب ز خون مرده روانی مدار چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۲
دل چون کمال یافت سخن مختصر شود
لب وا نمی کند چو صدف پر گهر شود
آیینه شکوه بیهده از زنگ می کند
اینش سزاست هر که پریشان نظر شود
این بیغمی که در دل سنگین توست فرش
از زور خنده چشم تو مشکل که تر شود
تلخی نمی کشد چو صدف در میان بحر
قانع ز ابر هر که به آب گهر شود
گر بوی گل به جذبه کند رهبری مرا
دام وقفس به بلبل من بال وپر شود
در دل سیاه نیست دم گرم را اثر
از جوش بحر عنبر تر خامتر شود
ابر سیاه حامل باران رحمت است
از خط امیدواری من بیشتر شود
در بحر عشق تن به فنا ده که چون حباب
هر کس که سر نهاد در او تاجور شود
پرهیز کن ز صحبت آهن دلان که آب
جاری به جوی تیغ چو شد بد گهر شود
نادان به سیم وزر شود از صاحبان هوش
از گوشوار اگر شنوا گوش کر شود
ناقص بود ز آفت عین الکمال امن
ماه تمام دنبه گداز از نظر شود
از آتش است سنگ محک بید و عود را
اخلاق خوب وزشت عیان از سفر شود
زینسان که در زمانه ما خوار شد سخن
طوطی کجا ز خوش سخنی معتبر شود
شوید ز روی عنبر اگر بحر تیرگی
صائب امید هست شب ما سحر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۷
وقت است از شکوفه چمن سیمتن شود
هر خار خشک یوسف گل پیرهن شود
دست نگار بسته شود هر کف زمین
هر گوشه دلپذیر چو کنج دهن شود
از مظهر جلال شود جلوه گر جمال
داغ پلنگ، چشم غزال ختن شود
خاک از شکوفه جلوه شکرستان کند
هر برگ سبز طوطی شکر شکن شود
آرد کف از شکوفه به لب بحر نوبهار
دامان خاک تیره پر از یاسمن شود
خاک از صفای سینه چو آب برهنه رو
آیینه دار سرو وگل ونسترن شود
هر برگ لاله از رخ شیرین خبر دهد
هر سنگ پاره ای جگر کوهکن شود
شاخ از گل شکفته شود مشرق سهیل
سنگ از فروغ لاله عقیق یمن شود
زان سان که خط وخال فزاید جمال را
حسن چمن زیاده ز زاغ وزغن شود
غافل مشو که سنبل گلزار جنت است
صائب ز عشق، هر که پریشان سخن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۱
سرو این چنین ز شرم تو گر آب می شود
طوق گلوی فاخته گرداب می شود
عکس تو چون به خانه آیینه می رود
در پشت بام آینه مهتاب می شود
شبنم گل از مشاهده آفتاب چید
دولت نصیب دیده بیخواب می شود
چون نخل موم، توبه پا در رکاب ما
از روی گرم ساغر می آب می شود
نسبت به شغل بیهده ما عبادت است
از عمر آنچه صرف خور و خواب می شود
لب تشنه ای که صدق طلب خضر راه اوست
صائب ز ریگ بادیه سیراب می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۲
از روی آتشین تو دل آب می شود
کوه شکیب چشمه سیماب می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
پروانه بیقرار ز مهتاب می شود
در وجه کیمیا زر خود خرج کردن است
هر خرده ای که صرف می ناب می شود
از پیچ و تاب رشته عمرش شود گره
هر قطره ای که گوهر شاداب می شود
چون در نماز جمع کنم دل، که سبحه را
سرگشتگی زیاده ز محراب می شود
شبنم ز چشم باز گل از آفتاب چید
این راه طی به دیده بیخواب می شود
مگسل ز اهل شوق که واصل شود به بحر
خار و خسی که همره سیلاب می شود
اشک ندامت است مکافات چشم شور
تا می رسد به زخم نمک آب می شود
بی مزد نیست گریه شبهای انتظار
آخر بیاض دیده شکر خواب می شود
پاپی که در مقام رضا گردد استوار
دست تسلی دل بیتاب می شود
غفلت ز بس که در جگرم ریشه کرده است
صائب نمک به دیده من خواب می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۵
صد شکوه بجا ز دلم جوش می زند
شرم حضور مانع اظهار می شود
گر صاف شد کلام تو صائب غریب نیست
اشک سحاب گوهر شهوار می شود
لعل تو چون به خنده گهربار می شود
این نه صدف پر از در شهوار می شود
از خار پا مدزد که این عاقبت بخیر
چون دور می زند گل بی خار می شود
از جلوه های صورت بی معنی جهان
آیینه زود تشنه زنگار می شود
می زهر قاتل است چو ز اندازه بگذرد
خون زیاد نشتر آزار می شود
دلهای زنگ بسته خورد زخم دورباش
آیینه را که مانع دیدار می شود
چندان که در کتاب جهان می کنم نظر
یک حرف بیش نیست که تکرار می شود
آن نونهال را چه دماغ شکایت است
این شاخ از شکوفه گرانبار می شود
در زیر بار قرض نماند کف کریم
با دستگیر خلق، خدا یار می شود
با گریه خنده شکرین را چه نسبت است
آخر دلی ز گریه سبکبار می شود
در حیرتم که از چه خم و از کدام می
پیمانه نگاه تو سرشار می شود
آماده است روزیش از سنگ کودکان
دیوانه ای که شهری بازار می شود
یک بوسه لب تو به صد جان رسیده است
گوهر گران ز جوش خریدار می شود
طول امل که اینهمه پیچیده ای بر او
در وقت مرگ رشته زنار می شود
از کجروان فتاد گذارم به راه راست
از صیقل کج آینه هموار می شود
تا بوی پیرهن سفری می شود ز مصر
یعقوب را دو دیده چو دستار می شود
همسایه از تپیدن بی اختیار من
هر شب هزار مرتبه بیدار می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۷
دل روشن از ریاضت بسیار می شود
آهن ز صیقل آینه رخسار می شود
از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند
پیوسته شد چو مور به هم مار می شود
سیم وزر خسیس به کوری شود تلف
نقد ستاره خرج شب تار می شود
با تشنگی بساز که در تیغ آبدار
جوهر تمام ریشه زنگار می شود
از خرج ابر کم نشود دخل بحر را
کی دل مرا ز گریه سبکبار می شود
صد شکوه بجاست گره زیر لب مرا
شرم حضور مانع اظهار می شود
شبنم به آفتاب رسانیده خویش را
دولت نصیب دیده بیدار می شود
دوری ز برگ بود به دل بار پیش ازین
امروز برگ بر دل من بار می شود
نقش قدم ز پیشروان می برد سبق
آنجا که شوق قافله سالار می شود
زان روی آتشین دل هر کس که آب شد
صائب مرا دو دیده گهربارمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۰
در شوره زار دانه اگر سبز می شود
از چرخ بخت اهل هنر سبز می شود
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز می شود
گر از بهار سبز شود تخم سوخته
دل هم به سعی دیده ترسبز می شود
نشو ونما ز زخم زبان است عشق را
اینجا نهال از آب تبر سبز می شود
از بخت تیرگی عرق سعی می برد
مژگان اگر ز دیده تر سبز می شود
گر آب چشم دام کند سبز دانه را
تخم امید اهل نظر سبز می شود
از دل درین جهان طمع خرمی مدار
کاین دانه در زمین نظر سبز می شود
دلهای آرمیده ز زنگار ایمن است
کی از ستادن آب گهر سبز می شود
در سنگدل اثر نکند شعر آبدار
از ابر اگر چه کوه وکمر سبز می شود
تخم امید، سبز درین روزگار خشک
گر می شود به خون جگر سبز می شود
آلوده ام چنان که اگر خار خشک مغز
چسبد مرا به دامن تر، سبز می شود
خط دیر می دمد ز لب او، چنین بود
هر سبزه ای کز آب گهر سبز می شود
پیران هم از خضاب برومند می شود
برگ خزان رسیده اگر سبز می شود
شیرین نشد ز بخت سیه عیش تلخ من
در خاک هند اگر چه شکر سبز می شود
کی خون خوردزسبزی اگرسفره اش تهی است
آن را که نان ز دیده تر سبز می شود
دل چو سیاه گشت بشو از امید دست
تا ریشه خشک نیست شجر سبز می شود
این است اگر تغافل بیجای جوهری
از ایستادن آب گهرسبز می شود
صائب ز اشک تلخ، پر وبال طوطیان
از اشتیاق تنگ شکر سبز می شود