عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳ - نخل خامه رطب بار پیراستن و نخلستان نعت خواجه ابرار به آن آراستن علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات
ای صدرنشین تخت کونین
تخم و ثمر درخت کونین
ای اول فکر و آخر کار
ای قبله ی هفت و زبده ی چار
چون روی بدین دیار کردی
وین هفت شتر قطار کردی
شد عرش بدان بزرگواری
فرش تو درین شترسواری
از پای شتر نشانه در راه
مهر است یکی و دیگری ماه
عیسی که به خر نشسته خوش بود
پیش شترت مهار کش بود
سر رشته جاه و اعتبارش
افتاده به دست ازان مهارش
ای ناقه ی تو به سرخ مویی
داده به دو کون سرخ رویی
رنگش که عجب شفق نسق بود
خورشید رخ تو را شفق بود
همرنگیش ار نخواست گردون
هر شام چرا شود شفق گون
اختر چشم و هلال گردن
زو بختی چرخ چشم روشن
گامی که زده به ره شتابان
زان گشته چهار بدر تابان
کوهانش بلند قدر چون طور
وز حق تو بر او تجلی نور
ای گوهر سلک محرمیت
پشت تو قوی به خاتمیت
ملکت خاتم نهاده در مشت
کردی تو ز کبریا بر آن پشت
خاص تو خلافت الهی
شاهان به خلافتت مباهی
در جیب تو خاتم خلافت
تابان ز قفایت از لطافت
با بخت تو تخت سخت پیمان
خاتم داری تو را سلیمان
مهر تو به جانش مهر کن بود
در دیوان تو مهر زن بود
او دست زده به عرش بلقیس
پای تو و اوج عرش تقدیس
او در صف وحش و موقف طیر
محتاج به هدهد سبا سیر
جبریل ز سروری به سر تاج
پیش تو به هدهدیست محتاج
ای مقصد کارگاه تقدیر
مقصود چهل صباح تخمیر
در خاک ارادت اولین کشت
در کاخ نبوت آخرین خشت
این کاخ ز هیچ آفریده
یک خشت به قالبت ندیده
با تو ز دگر کسان چه حاصل
تو خشت زری و دیگران گل
برتر ز سپهر تکیه گاهت
خشت مه و مهر فرش راهت
زان در که برآید از تو کاری
بر ما بگشای خشتواری
ای از تو به وعده شفاعت
خرم دل مفلسان طاعت
ما دولت طاعت از تو داریم
امید شفاعت از تو داریم
پاکیزه دل از غلو و تقصیر
از خوان توییم چاشنی گیر
دل کنج نوال توست ما را
سر در ره آل توست ما را
شادیم به آل نامدارت
یاریم به هر چهار یارت
آن چارستون خانه دین
وان چار چراغ بزم تمکین
هر یک به خلافتت سزاوار
هر چار یکی هر یکی چار
ایشان به یگانگی به هم راست
بیگانگی از فضولی ماست
شاهان به صفا موافق آهنگ
وز سگخویی سپاه در چنگ
جان بر شرف لقایشان باد
دل در کنف وفایشان باد
تخم و ثمر درخت کونین
ای اول فکر و آخر کار
ای قبله ی هفت و زبده ی چار
چون روی بدین دیار کردی
وین هفت شتر قطار کردی
شد عرش بدان بزرگواری
فرش تو درین شترسواری
از پای شتر نشانه در راه
مهر است یکی و دیگری ماه
عیسی که به خر نشسته خوش بود
پیش شترت مهار کش بود
سر رشته جاه و اعتبارش
افتاده به دست ازان مهارش
ای ناقه ی تو به سرخ مویی
داده به دو کون سرخ رویی
رنگش که عجب شفق نسق بود
خورشید رخ تو را شفق بود
همرنگیش ار نخواست گردون
هر شام چرا شود شفق گون
اختر چشم و هلال گردن
زو بختی چرخ چشم روشن
گامی که زده به ره شتابان
زان گشته چهار بدر تابان
کوهانش بلند قدر چون طور
وز حق تو بر او تجلی نور
ای گوهر سلک محرمیت
پشت تو قوی به خاتمیت
ملکت خاتم نهاده در مشت
کردی تو ز کبریا بر آن پشت
خاص تو خلافت الهی
شاهان به خلافتت مباهی
در جیب تو خاتم خلافت
تابان ز قفایت از لطافت
با بخت تو تخت سخت پیمان
خاتم داری تو را سلیمان
مهر تو به جانش مهر کن بود
در دیوان تو مهر زن بود
او دست زده به عرش بلقیس
پای تو و اوج عرش تقدیس
او در صف وحش و موقف طیر
محتاج به هدهد سبا سیر
جبریل ز سروری به سر تاج
پیش تو به هدهدیست محتاج
ای مقصد کارگاه تقدیر
مقصود چهل صباح تخمیر
در خاک ارادت اولین کشت
در کاخ نبوت آخرین خشت
این کاخ ز هیچ آفریده
یک خشت به قالبت ندیده
با تو ز دگر کسان چه حاصل
تو خشت زری و دیگران گل
برتر ز سپهر تکیه گاهت
خشت مه و مهر فرش راهت
زان در که برآید از تو کاری
بر ما بگشای خشتواری
ای از تو به وعده شفاعت
خرم دل مفلسان طاعت
ما دولت طاعت از تو داریم
امید شفاعت از تو داریم
پاکیزه دل از غلو و تقصیر
از خوان توییم چاشنی گیر
دل کنج نوال توست ما را
سر در ره آل توست ما را
شادیم به آل نامدارت
یاریم به هر چهار یارت
آن چارستون خانه دین
وان چار چراغ بزم تمکین
هر یک به خلافتت سزاوار
هر چار یکی هر یکی چار
ایشان به یگانگی به هم راست
بیگانگی از فضولی ماست
شاهان به صفا موافق آهنگ
وز سگخویی سپاه در چنگ
جان بر شرف لقایشان باد
دل در کنف وفایشان باد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴ - پایه معراج سخن را از قمه عرش گذرانیدن و به اول درجه از درجات معارج قدر او صلی الله علیه و سلم رسانیدن
ای اشهب شبرو تو از نور
از ظلمت جسم پیکرش دور
از زرده مهر گرمروتر
وز خنگ سپهر تیزدو تر
بر هر چه فکنده نور دیده
با نور به هم به آن رسیده
نی رنجکش زمین سم او
نی دستخوش صبا دم او
رانش ز نشان داغ ساده
با داغ تو در بهشت زاده
خضرای فلک چراگه او را
بر دیده روشنان ره او را
آب از نم سلسبیل خورده
سبق از پر جبرئیل برده
برتر بودش سپهر کن سم
از نعل هلال و میخ انجم
باریک و خمیده پیکر ماه
گردد چو رکاب هر سر ماه
باشد ز رکابیش خورد بر
پای تو به او درآورد سر
ای پایه اول تو معراج
نعلین تو فرق عرش را تاج
عمری به هزار دیده افلاک
گردید به گرد خطه خاک
تا کی تو به دیده اش نهی پای
سازی بر سر چو افسرش جای
آن شب که به سیر آسمانی
رفتی ز سرای ام هانی
در پویه براق زیر رانت
جبریل چو برق در عنانت
برداشت قدم ز ریگ بطحا
افراشت علم به سنگ اقصی
بر خیل رسل امامیت داد
در سیر سبل تمامیت داد
این هفت بساط در نوشتی
وز چار رباط درگذشتی
در منزل مه مقام کردی
کار وی ازان تمام کردی
بهر قدمت تمام سر شد
بر چرخ به سروری سمر شد
کاتب ز تو حرف راستی جست
از هر چه نه راست لوح خود شست
چون خامه نهاد بر خطت سر
از مدح تو داد زیب دفتر
زهره ز تو یافت مژده خاص
شد چنگ زنان ذوق رقاص
می رفت رهت به گیسوی چنگ
می ساخت به پایبوست آهنگ
بود آینه صیقل خورشید
عکسی ز رخ تو داشت امید
از روی تو لعمه ای بر آن تافت
رخشندگی این همه ازان یافت
بهرام ز دست خنجر افکند
زیر سم مرکبت سرافکند
در چاوشی رهت کمر بست
وز فخر کلاه گوشه بشکست
بر خورده چو نقطه مشتری مشت
کرده به تو رو، به مهر و مه پشت
چو سایه فتاد در قفایت
تا سرمه خرد زخاک پایت
کیوان که بر این حصار عالی
مشهور بود به کوتوالی
با تو به خلاف پا نیفشرد
روی تو بدید و قلعه بسپرد
از بام زحل عروج کردی
جا بر فلک البروج کردی
از اختر پر دوازه برج
همچون از در دوازده برج
کردند مقدسان نثارت
از تحفه خویش شرمسارت
از نقش جهانیان مقدس
بستی نقشی به چرخ اطلس
کرسی به زمین چو فرشت افتاد
زانجا سایه به عرشت افتاد
بر عرش ز سایه ات رمیدی
محمل سوی وایه ات کشیدی
از ششدره جهت بجستی
وز تنگی روز و شب برستی
ملکی دیدی در او مکان نی
تمییز زمین و آسمان نی
کردی ز عنایت پیاپی
هفتاد هزار پرده را طی
بی پرده جمال دوست دیدی
وز پرده به پردگی رسیدی
گشتی همه دیده پای تا فرق
در پرتو نور او شدی غرق
کردی همه کاینات را گم
چون قطره به موجخیز قلزم
گوشت ز زبان بی زبانی
بشنید کلام جاودانی
ذرات حقیقت تو شد گوش
گوشت ز جهات رست چون هوش
دریافت به تیزهوشی ذوق
از تحت همان حدیث کز فوق
هر نکته ازان شنیده پاک
سرمایه صد هزار ادراک
تورات کلیم ازان ندایی
انجیل مسیح ازان صدایی
بر سقف زبرجدی که رفتی
زان خوبتر آمدی که رفتی
چون ز اوج سپهر آمدی باز
مه رفتی و مهر آمدی باز
شد عالم تیره از تو پر نور
ویرانه گیتی از تو معمور
نور تو میان جان نشیناد
بی نور تو کس جهان مبیناد
از ظلمت جسم پیکرش دور
از زرده مهر گرمروتر
وز خنگ سپهر تیزدو تر
بر هر چه فکنده نور دیده
با نور به هم به آن رسیده
نی رنجکش زمین سم او
نی دستخوش صبا دم او
رانش ز نشان داغ ساده
با داغ تو در بهشت زاده
خضرای فلک چراگه او را
بر دیده روشنان ره او را
آب از نم سلسبیل خورده
سبق از پر جبرئیل برده
برتر بودش سپهر کن سم
از نعل هلال و میخ انجم
باریک و خمیده پیکر ماه
گردد چو رکاب هر سر ماه
باشد ز رکابیش خورد بر
پای تو به او درآورد سر
ای پایه اول تو معراج
نعلین تو فرق عرش را تاج
عمری به هزار دیده افلاک
گردید به گرد خطه خاک
تا کی تو به دیده اش نهی پای
سازی بر سر چو افسرش جای
آن شب که به سیر آسمانی
رفتی ز سرای ام هانی
در پویه براق زیر رانت
جبریل چو برق در عنانت
برداشت قدم ز ریگ بطحا
افراشت علم به سنگ اقصی
بر خیل رسل امامیت داد
در سیر سبل تمامیت داد
این هفت بساط در نوشتی
وز چار رباط درگذشتی
در منزل مه مقام کردی
کار وی ازان تمام کردی
بهر قدمت تمام سر شد
بر چرخ به سروری سمر شد
کاتب ز تو حرف راستی جست
از هر چه نه راست لوح خود شست
چون خامه نهاد بر خطت سر
از مدح تو داد زیب دفتر
زهره ز تو یافت مژده خاص
شد چنگ زنان ذوق رقاص
می رفت رهت به گیسوی چنگ
می ساخت به پایبوست آهنگ
بود آینه صیقل خورشید
عکسی ز رخ تو داشت امید
از روی تو لعمه ای بر آن تافت
رخشندگی این همه ازان یافت
بهرام ز دست خنجر افکند
زیر سم مرکبت سرافکند
در چاوشی رهت کمر بست
وز فخر کلاه گوشه بشکست
بر خورده چو نقطه مشتری مشت
کرده به تو رو، به مهر و مه پشت
چو سایه فتاد در قفایت
تا سرمه خرد زخاک پایت
کیوان که بر این حصار عالی
مشهور بود به کوتوالی
با تو به خلاف پا نیفشرد
روی تو بدید و قلعه بسپرد
از بام زحل عروج کردی
جا بر فلک البروج کردی
از اختر پر دوازه برج
همچون از در دوازده برج
کردند مقدسان نثارت
از تحفه خویش شرمسارت
از نقش جهانیان مقدس
بستی نقشی به چرخ اطلس
کرسی به زمین چو فرشت افتاد
زانجا سایه به عرشت افتاد
بر عرش ز سایه ات رمیدی
محمل سوی وایه ات کشیدی
از ششدره جهت بجستی
وز تنگی روز و شب برستی
ملکی دیدی در او مکان نی
تمییز زمین و آسمان نی
کردی ز عنایت پیاپی
هفتاد هزار پرده را طی
بی پرده جمال دوست دیدی
وز پرده به پردگی رسیدی
گشتی همه دیده پای تا فرق
در پرتو نور او شدی غرق
کردی همه کاینات را گم
چون قطره به موجخیز قلزم
گوشت ز زبان بی زبانی
بشنید کلام جاودانی
ذرات حقیقت تو شد گوش
گوشت ز جهات رست چون هوش
دریافت به تیزهوشی ذوق
از تحت همان حدیث کز فوق
هر نکته ازان شنیده پاک
سرمایه صد هزار ادراک
تورات کلیم ازان ندایی
انجیل مسیح ازان صدایی
بر سقف زبرجدی که رفتی
زان خوبتر آمدی که رفتی
چون ز اوج سپهر آمدی باز
مه رفتی و مهر آمدی باز
شد عالم تیره از تو پر نور
ویرانه گیتی از تو معمور
نور تو میان جان نشیناد
بی نور تو کس جهان مبیناد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۷ - در نصیحت فرزند ارجمند رزقه الله تعالی سعادالدارین و اوصله من مضیق خیر العلم الی فسح مشاهد العین
از فضل و ادب دهد قبولت
دارد نگه از ره فضولت
شغلی که نباید و نشاید
از پاکی جوهرت نیاید
در کسب کمال بایدت جهد
در به طلبی به سر بری عهد
گرداب طلب وسیع دور است
دریای علوم دور غور است
قانع نشوی به هر چه یابی
از خوب به خوبتر شتابی
لیکن مکش از فراخ درسی
خط بر ورق خدای ترسی
چون فلسفیان دین برانداز
از فلسفه کار دین مکن ساز
پیش تو رموز آسمانی
افسون زمینیان چه خوانی
یثرب اینجا مشو چو دونان
اکسیر طلب ز خاک یونان
گر حرف شناس دین زبون نیست
از سور مدینه ره برون نیست
در نیفه نافه مشک چین است
در ناف مدینه مشک دین است
تا نافه گشای گشته آن ناف
مشک است گرفته قاف تا قاف
ارباب هوا همه زکامند
زان نکهت ازان تهی مشامند
قدوه ز مقیم آن حرم کن
سر در ره اقتدا قدم کن
بر شارع ناقه اش نظر نه
هر جا که قدم نهاد سر نه
زین گونه چو باشی اقتدایی
آخر برساندت به جایی
هشدار که باشد اندرین راه
از حشمت و جاه کند صد چاه
از کور دلی ز ره نیفتی
چون کوردلان به چه نیفتی
هشدار که رهزنان تقدیر
ز سیم و زرند کرده زنجیر
زنجیری سیم و زر نگردی
ساکن نشوی ز رهنوردی
هشدار که هر ز ره فتاده
غولیست میاه ره ستاده
ناگه ندمد به سر فسونت
وز راه نیفکند برونت
ره نیست جز آنکه مصطفی رفت
تا مقعد صدق راست پا رفت
می کن برهش نگاه و می رو
می بین پی او به راه و می رو
زان ره که ز پای او نشان نیست
برگرد که جز هلاک جان نیست
در طبع تو گر قبول پند است
این پند که گفته شد بسنده ست
گفتیم سخنی که گفتنی بود
سفتم گهری که سفتنی بود
از کار بشد زبان و دستم
خاموش شدم قلم شکستم
ای تازه نظر به لوح کونین
چون مردم دیده قرالعین
سال تو اگر چه هفت و هشت است
دل را به هوات بازگشت است
این لطف که در سرشت داری
دارم به خدای امیدواری
کان روز که سربلند گردی
دانا دل و هوشمند گردی
دارد نگه از ره فضولت
شغلی که نباید و نشاید
از پاکی جوهرت نیاید
در کسب کمال بایدت جهد
در به طلبی به سر بری عهد
گرداب طلب وسیع دور است
دریای علوم دور غور است
قانع نشوی به هر چه یابی
از خوب به خوبتر شتابی
لیکن مکش از فراخ درسی
خط بر ورق خدای ترسی
چون فلسفیان دین برانداز
از فلسفه کار دین مکن ساز
پیش تو رموز آسمانی
افسون زمینیان چه خوانی
یثرب اینجا مشو چو دونان
اکسیر طلب ز خاک یونان
گر حرف شناس دین زبون نیست
از سور مدینه ره برون نیست
در نیفه نافه مشک چین است
در ناف مدینه مشک دین است
تا نافه گشای گشته آن ناف
مشک است گرفته قاف تا قاف
ارباب هوا همه زکامند
زان نکهت ازان تهی مشامند
قدوه ز مقیم آن حرم کن
سر در ره اقتدا قدم کن
بر شارع ناقه اش نظر نه
هر جا که قدم نهاد سر نه
زین گونه چو باشی اقتدایی
آخر برساندت به جایی
هشدار که باشد اندرین راه
از حشمت و جاه کند صد چاه
از کور دلی ز ره نیفتی
چون کوردلان به چه نیفتی
هشدار که رهزنان تقدیر
ز سیم و زرند کرده زنجیر
زنجیری سیم و زر نگردی
ساکن نشوی ز رهنوردی
هشدار که هر ز ره فتاده
غولیست میاه ره ستاده
ناگه ندمد به سر فسونت
وز راه نیفکند برونت
ره نیست جز آنکه مصطفی رفت
تا مقعد صدق راست پا رفت
می کن برهش نگاه و می رو
می بین پی او به راه و می رو
زان ره که ز پای او نشان نیست
برگرد که جز هلاک جان نیست
در طبع تو گر قبول پند است
این پند که گفته شد بسنده ست
گفتیم سخنی که گفتنی بود
سفتم گهری که سفتنی بود
از کار بشد زبان و دستم
خاموش شدم قلم شکستم
ای تازه نظر به لوح کونین
چون مردم دیده قرالعین
سال تو اگر چه هفت و هشت است
دل را به هوات بازگشت است
این لطف که در سرشت داری
دارم به خدای امیدواری
کان روز که سربلند گردی
دانا دل و هوشمند گردی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱ - آغاز
الهی کمال الهی توراست
جمال جهان پادشاهی توراست
جمال تو از وسع بینش برون
کمال از حد آفرینش فزون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی
که هستی ده هست و هستی تویی
تویی جمله و غیر تو هیچ نیست
درین نکته یک مو خم و پیچ نیست
چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس
تو را چون شناسم من ناشناس
وز آن رو که پیدا و پنهان تویی
به هر چه افتدم چشم دل آن تویی
جهان نیست جز ساده وش نامه ای
بر او صنع تو حرفکش خامه ای
خرد هست ازان نامه حرف نخست
که دیباچه نامه زان شد درست
بود آخرین حرف ازان آدمی
بر او ختم شد منصب خاتمی
ز آغاز این نامه تا ختم کار
گر آرد یکی نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شده نسخه نام توست
نگویم که نامت هزار و یکیست
که با آن هزاران هزار اندکیست
بهشت است منزلگه زیرکی
که کوشد در احصای صد کم یکی
بجنبان بدین سبحه انگشت من
وزآن مهره گردان قوی پشت من
بود در رهت سبحه خوانی سپهر
که گردد از مهره سان ماه و مهر
به تسبیح خوانی تو می خوانیش
از آنست این مهره گردانیش
طبایع که با یکدگر جنگی اند
ز تدبیر تو رو به یکرنگی اند
ز توست آب با آتش آمیخته
ز تو خاک در باد آویخته
شد از صلح ایشان درین کهنه دیر
بسی خیر ظاهر که الصح خیر
ازان صلح کانها پر از گوهر است
زمین پر درختان بار آور است
وز آنست در جانور زندگی
پس از زندگی وصف پایندگی
وز آنست در آدمی دین و داد
ز دانش به هر کار بند و گشاد
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگی ها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو می آید این کار و بس
ز تو گر فزایش و گر کاهش است
نه چون فیض خورشید بی خواهش است
بدانی و خواهی و آنگه کنی
به قانون حکمت به آن ره کنی
عبث را درین کارگه راه نیست
ولی هر سر از هر سر آگاه نیست
به ما اختیاری که دادی به کار
ندادی در آن اختیار اختیار
چو سر رشته کار در دست توست
کننده به هر کار پابست توست
سزد گر ز حیرت برآریم دم
چو مختار باشیم و مجبور هم
فلک با همه صیت و طاق و طرنب
نجنبد ز جا تا نگویی بجنب
اگر بی تو موری بجنبد ز جای
در آن جنبش او هم بود یک خدای
ز شرکت زند در جهان خواجه دم
وگر خود شریک است در یک درم
بدین عوی آن کو کشد سر ز راه
دو شاخش نهد شحنه لااله
نشسته ست در طبع هر زیرکی
که دارد دو گیتی مؤثر یکی
یکی جوی جامی دو جویی مکن
به میدان وحدت دو گویی مکن
یکی اصل جمعیت و زندگیست
دویی تخم مرگ و پراکندگیست
جمال جهان پادشاهی توراست
جمال تو از وسع بینش برون
کمال از حد آفرینش فزون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی
که هستی ده هست و هستی تویی
تویی جمله و غیر تو هیچ نیست
درین نکته یک مو خم و پیچ نیست
چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس
تو را چون شناسم من ناشناس
وز آن رو که پیدا و پنهان تویی
به هر چه افتدم چشم دل آن تویی
جهان نیست جز ساده وش نامه ای
بر او صنع تو حرفکش خامه ای
خرد هست ازان نامه حرف نخست
که دیباچه نامه زان شد درست
بود آخرین حرف ازان آدمی
بر او ختم شد منصب خاتمی
ز آغاز این نامه تا ختم کار
گر آرد یکی نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شده نسخه نام توست
نگویم که نامت هزار و یکیست
که با آن هزاران هزار اندکیست
بهشت است منزلگه زیرکی
که کوشد در احصای صد کم یکی
بجنبان بدین سبحه انگشت من
وزآن مهره گردان قوی پشت من
بود در رهت سبحه خوانی سپهر
که گردد از مهره سان ماه و مهر
به تسبیح خوانی تو می خوانیش
از آنست این مهره گردانیش
طبایع که با یکدگر جنگی اند
ز تدبیر تو رو به یکرنگی اند
ز توست آب با آتش آمیخته
ز تو خاک در باد آویخته
شد از صلح ایشان درین کهنه دیر
بسی خیر ظاهر که الصح خیر
ازان صلح کانها پر از گوهر است
زمین پر درختان بار آور است
وز آنست در جانور زندگی
پس از زندگی وصف پایندگی
وز آنست در آدمی دین و داد
ز دانش به هر کار بند و گشاد
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگی ها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو می آید این کار و بس
ز تو گر فزایش و گر کاهش است
نه چون فیض خورشید بی خواهش است
بدانی و خواهی و آنگه کنی
به قانون حکمت به آن ره کنی
عبث را درین کارگه راه نیست
ولی هر سر از هر سر آگاه نیست
به ما اختیاری که دادی به کار
ندادی در آن اختیار اختیار
چو سر رشته کار در دست توست
کننده به هر کار پابست توست
سزد گر ز حیرت برآریم دم
چو مختار باشیم و مجبور هم
فلک با همه صیت و طاق و طرنب
نجنبد ز جا تا نگویی بجنب
اگر بی تو موری بجنبد ز جای
در آن جنبش او هم بود یک خدای
ز شرکت زند در جهان خواجه دم
وگر خود شریک است در یک درم
بدین عوی آن کو کشد سر ز راه
دو شاخش نهد شحنه لااله
نشسته ست در طبع هر زیرکی
که دارد دو گیتی مؤثر یکی
یکی جوی جامی دو جویی مکن
به میدان وحدت دو گویی مکن
یکی اصل جمعیت و زندگیست
دویی تخم مرگ و پراکندگیست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳ - در نعت خواجه ای که دیباچه کمال او «کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین » است و روزنامه حال خجسته مآل او «انا سید الأولین و الآخرین »
سر سروران تاج آزادگان
سپهدار خیل فرستادگان
مه ابطحی نیر یثربی
کش آن مشرقی گرد و این مغربی
به حکم شریعت طریقت اساس
به نور طریقت حقیقت شناس
جهان را مطاع و خدا را مطیع
اسیران روز جزا را شفیع
محمد که شمع ازل نور اوست
قلم اولین حرف منشور اوست
در گنج هستی به او باز شد
دلش مخزن گوهر راز شد
خرد تشنه ی فیض تعلیم او
ترشح کش از چشمه ی میم او
چو شد شمع این سبز قندیل را
به پروانگی خواند جبریل را
به کف داد دارای عرش مجید
ز انگشت تسبیح خوانش کلید
بدان قفل از حقه ی مه گشاد
ز اعجاز رخشان گهر جلوه داد
شب کفر تاریک چون پر زاغ
برافروخت زان گوهر شبچراغ
همی کرد در کشور محرمی
نبوت سلیمان او خاتمی
چو خاتم درین طاق فیروزه رنگ
ازان بسته می داشت بر سینه سنگ
به ختمیت آن دم که شد متصف
ازان خاتمش بود مهر کتف
چو خاتم که گیرد به دندان نگین
شدش سنگ اعدا به دندان قرین
چون آن سنگ شد با سهیلش رفیق
ز عکسش برآورد رنگ عقیق
گر از لعل گویای او سبحه ران
نشد چون شد اندر کفش سبحه خوان
ببین آن لب معجز آهنگ را
که چون سبحه خوان می کند سنگ را
تن پاکش از ظلمت سایه دور
زمین از فروغ رخش غرق نور
دریغ آمدش سایه از فرش خاک
ازان سایه انداخت بر عرش پاک
گذشت از سپهر برین پایه اش
که تا عرش آساید از سایه اش
سپهدار خیل فرستادگان
مه ابطحی نیر یثربی
کش آن مشرقی گرد و این مغربی
به حکم شریعت طریقت اساس
به نور طریقت حقیقت شناس
جهان را مطاع و خدا را مطیع
اسیران روز جزا را شفیع
محمد که شمع ازل نور اوست
قلم اولین حرف منشور اوست
در گنج هستی به او باز شد
دلش مخزن گوهر راز شد
خرد تشنه ی فیض تعلیم او
ترشح کش از چشمه ی میم او
چو شد شمع این سبز قندیل را
به پروانگی خواند جبریل را
به کف داد دارای عرش مجید
ز انگشت تسبیح خوانش کلید
بدان قفل از حقه ی مه گشاد
ز اعجاز رخشان گهر جلوه داد
شب کفر تاریک چون پر زاغ
برافروخت زان گوهر شبچراغ
همی کرد در کشور محرمی
نبوت سلیمان او خاتمی
چو خاتم درین طاق فیروزه رنگ
ازان بسته می داشت بر سینه سنگ
به ختمیت آن دم که شد متصف
ازان خاتمش بود مهر کتف
چو خاتم که گیرد به دندان نگین
شدش سنگ اعدا به دندان قرین
چون آن سنگ شد با سهیلش رفیق
ز عکسش برآورد رنگ عقیق
گر از لعل گویای او سبحه ران
نشد چون شد اندر کفش سبحه خوان
ببین آن لب معجز آهنگ را
که چون سبحه خوان می کند سنگ را
تن پاکش از ظلمت سایه دور
زمین از فروغ رخش غرق نور
دریغ آمدش سایه از فرش خاک
ازان سایه انداخت بر عرش پاک
گذشت از سپهر برین پایه اش
که تا عرش آساید از سایه اش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴ - پایه معراج سخن را بلند ساختن و سخن پایه معراج خواجه پرداختن
شبی کز شرف غیرت روز بود
کواکب در او گیتی افروز بود
تو گویی درین گنبد دلفروز
ز مشکین مشبک همی تافت روز
همه روشنان دیده در هم زده
شهب میل در دیده ی غم زده
رسید از سر سدره روح الامین
رسانید ز اوج فلک بر زمین
براقی به جستن چو رخشنده برق
یکی شعله از نور پا تا به فرق
چو آهوی چین بی خطا پیکری
چو طاووس فردوس جولانگی
تذروی رسیده ز باغ بهشت
فروزنده تر از چراغ بهشت
ز روشن بریشم مشعر تنش
ز مشک سیه زیور گردنش
مدور سرینی معنبر دمی
برون از حد وصف پا و سمی
ز بی داغیش بر دل ماه داغ
چو کافور با چشم او پر زاغ
چو سوسن درین بوستان تیز گوش
طلسمی عجب بر سر گنج هوش
چو رخش خرد بر فلک خوش خرام
چو تیر نظر بر زمین تیز گام
نبودی ز همواری گام او
ز جنبش رهی تا به آرام او
چو کشتی شدی رفتنش آشکار
ز تغییر وضع یمین و یسار
به همراهیش گر زدی تیر کس
فتادی به فرسنگ ازو تیر پس
پیمبر بر آن بارگی شد سوار
چو برگ سمن بر نسیم بهار
عنان عزیمت ز بطحا بتافت
به یکدم ز بطحا به اقصی شتافت
ز اقصی علم سوی بالا کشید
سراپرده بر چرخ والا کشید
براقش قدم بر سر ماه زد
پی مقدمش ماه خرگاه زد
عطارد ز وی جز عطا کد نکرد
به رویش سئوال عطا رد نکرد
به یمنش ز خط خطا باز رست
ورق را قلم زد قلم را شکست
ز تار طرب زهره بگسست چنگ
که بر مطربان عیش ازو گشت تنگ
بر آمد به گردون چو مه بی نقاب
فرو شد ز شرمش به خود آفتاب
پی صید بهرام مشکین کمند
چو انداخت چون گورش آمد به بند
به هر بنده دیدش کرم گستری
بدو بایع خویش شد مشتری
زحل با علوش ز صدر جلال
چو ماه نو آمد به صف نعال
ثوابت فتادند خوار و دژم
به راهش چو افشانده مشتی درم
ز هر نقش لوح نهم ساده شد
پی حرف تعلیمش آماده شد
چو گرد از پی مفرش آب و گل
بساط سماطی «کطی السجل »
ز حد جهت پای بیرون نهاد
قدم از حد هر کس افزون نهاد
بدید آنچه موسی بجست و ندید
شنید آنچه موسی چنان کم شنید
دل پاک او مخزن راز گشت
فقیر آمد اما غنی بازگشت
ازین بام نه پایه آمد فرود
به گوهر گرانمایه آمد فرود
نثاری که بر فرق اصحاب ریخت
ز درج دو لب گوهر ناب ریخت
ازان گوهر افشان توانگر شدند
توانگر چه، کانهای گوهر شدند
به تخصیص آنان که بی تخت و تاج
گرفتند از تاجداران خراج
یکی «ثانی اثنین » در کنج غار
که چون مار شد ناوک جان شکار
تن خود سپر کرد بی ترس و باک
که زخمی نیاید بر آن جان پاک
دوم آنکه از سکه ی عدل اوست
کزین گونه دینار دین سرخ روست
سیم شرمگینی که شد بی قصور
ز شمع نبوت نصیبش دو نور
چهارم که آن ابر دریا نثار
نم او کرم برق او ذوالفقار
چو عنصر چهارند و زیشان به پای
تو را قالب دین درین تنگنای
ره اعتدال ار نداری نگاه
میانشان شود قالب دین تباه
چو هر سفله بی اعتدالی مکن
دل از مهر این چار خالی مکن
شو از مهر دل خوشه چین همه
که کین یکی هست کین همه
مزن طعن انکار بر کارشان
چو جامی به جان دوست می دارشان
بود روز تنهایی و بی کسی
بدین دوستداری به جایی رسی
کواکب در او گیتی افروز بود
تو گویی درین گنبد دلفروز
ز مشکین مشبک همی تافت روز
همه روشنان دیده در هم زده
شهب میل در دیده ی غم زده
رسید از سر سدره روح الامین
رسانید ز اوج فلک بر زمین
براقی به جستن چو رخشنده برق
یکی شعله از نور پا تا به فرق
چو آهوی چین بی خطا پیکری
چو طاووس فردوس جولانگی
تذروی رسیده ز باغ بهشت
فروزنده تر از چراغ بهشت
ز روشن بریشم مشعر تنش
ز مشک سیه زیور گردنش
مدور سرینی معنبر دمی
برون از حد وصف پا و سمی
ز بی داغیش بر دل ماه داغ
چو کافور با چشم او پر زاغ
چو سوسن درین بوستان تیز گوش
طلسمی عجب بر سر گنج هوش
چو رخش خرد بر فلک خوش خرام
چو تیر نظر بر زمین تیز گام
نبودی ز همواری گام او
ز جنبش رهی تا به آرام او
چو کشتی شدی رفتنش آشکار
ز تغییر وضع یمین و یسار
به همراهیش گر زدی تیر کس
فتادی به فرسنگ ازو تیر پس
پیمبر بر آن بارگی شد سوار
چو برگ سمن بر نسیم بهار
عنان عزیمت ز بطحا بتافت
به یکدم ز بطحا به اقصی شتافت
ز اقصی علم سوی بالا کشید
سراپرده بر چرخ والا کشید
براقش قدم بر سر ماه زد
پی مقدمش ماه خرگاه زد
عطارد ز وی جز عطا کد نکرد
به رویش سئوال عطا رد نکرد
به یمنش ز خط خطا باز رست
ورق را قلم زد قلم را شکست
ز تار طرب زهره بگسست چنگ
که بر مطربان عیش ازو گشت تنگ
بر آمد به گردون چو مه بی نقاب
فرو شد ز شرمش به خود آفتاب
پی صید بهرام مشکین کمند
چو انداخت چون گورش آمد به بند
به هر بنده دیدش کرم گستری
بدو بایع خویش شد مشتری
زحل با علوش ز صدر جلال
چو ماه نو آمد به صف نعال
ثوابت فتادند خوار و دژم
به راهش چو افشانده مشتی درم
ز هر نقش لوح نهم ساده شد
پی حرف تعلیمش آماده شد
چو گرد از پی مفرش آب و گل
بساط سماطی «کطی السجل »
ز حد جهت پای بیرون نهاد
قدم از حد هر کس افزون نهاد
بدید آنچه موسی بجست و ندید
شنید آنچه موسی چنان کم شنید
دل پاک او مخزن راز گشت
فقیر آمد اما غنی بازگشت
ازین بام نه پایه آمد فرود
به گوهر گرانمایه آمد فرود
نثاری که بر فرق اصحاب ریخت
ز درج دو لب گوهر ناب ریخت
ازان گوهر افشان توانگر شدند
توانگر چه، کانهای گوهر شدند
به تخصیص آنان که بی تخت و تاج
گرفتند از تاجداران خراج
یکی «ثانی اثنین » در کنج غار
که چون مار شد ناوک جان شکار
تن خود سپر کرد بی ترس و باک
که زخمی نیاید بر آن جان پاک
دوم آنکه از سکه ی عدل اوست
کزین گونه دینار دین سرخ روست
سیم شرمگینی که شد بی قصور
ز شمع نبوت نصیبش دو نور
چهارم که آن ابر دریا نثار
نم او کرم برق او ذوالفقار
چو عنصر چهارند و زیشان به پای
تو را قالب دین درین تنگنای
ره اعتدال ار نداری نگاه
میانشان شود قالب دین تباه
چو هر سفله بی اعتدالی مکن
دل از مهر این چار خالی مکن
شو از مهر دل خوشه چین همه
که کین یکی هست کین همه
مزن طعن انکار بر کارشان
چو جامی به جان دوست می دارشان
بود روز تنهایی و بی کسی
بدین دوستداری به جایی رسی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۹ - خردنامه اسقلینوس
خرد جمله لب شد زمین بوس را
زمین بوسی اسقلینوس را
حکیمی که چون لب به حکمت گشاد
ز طبع گهربارش این نکته زاد
که ای غرقه نعمت ایزدی
گرفتار کفران ز نابخردی
ببین نعمت و شکر نعمت بگوی
ببین زلت و دل ز زلت بشوی
ز شکر است نعمت فزایش پذیر
اگر مرد راهی ره شکر گیر
مبادا رود پای نعمت ز جای
فروبندش از رشته شکر پای
عبادتگران خدا ناشناس
چو گردنده گاوند گرد خراس
که هر چند خالی ز گردش نزیست
نمی داند آن گردش از بهر چیست
به صد وایه محتاج جان کاستن
به از حاجت از ناکسان خواستن
به خواهش ازیشان مریز آبروی
مدار آبرو را کم از آب جوی
نه زر ده به گستاخ فاجر نه زور
مددگاری او مکن در فجور
می و شاهدش را که آمادگیست
ز تو می فروشی و قوادگیست
مکن ضایع انعام خود زینهار
به حق ناشناسان حق ناگزار
به بحر اندرون به گهر ریختن
که در کیسه سفله زر ریختن
به تعلیم ناکس زبان کم گشای
که تعلیم او نیست دانش فزای
ز دانش دلش کی منور شود
به سگ آب ریزی نجس تر شود
سلامت اگر بایدت گوش باش
ز گفتار بیهوده خاموش باش
وگر زانکه گویی سخن راست گوی
به جز راستی زیور آن مجوی
نداند دل هیچ دانشوری
سخن را به از راستی زیوری
به صنعت سخن را که آراستی
چه حاصل چو خالیست از راستی
نه تنها شعار زبان است صدق
حصار تن و حرز جان است صدق
درین کهنه بیشه دورنگی مکن
ز شیری زنی دم، پلنگی مکن
درون و برون را به هم راست ساز
ز کج باز بهتر بود راست باز
درون را بیارای همچون برون
و یا کن برون را به رنگ درون
زمین بوسی اسقلینوس را
حکیمی که چون لب به حکمت گشاد
ز طبع گهربارش این نکته زاد
که ای غرقه نعمت ایزدی
گرفتار کفران ز نابخردی
ببین نعمت و شکر نعمت بگوی
ببین زلت و دل ز زلت بشوی
ز شکر است نعمت فزایش پذیر
اگر مرد راهی ره شکر گیر
مبادا رود پای نعمت ز جای
فروبندش از رشته شکر پای
عبادتگران خدا ناشناس
چو گردنده گاوند گرد خراس
که هر چند خالی ز گردش نزیست
نمی داند آن گردش از بهر چیست
به صد وایه محتاج جان کاستن
به از حاجت از ناکسان خواستن
به خواهش ازیشان مریز آبروی
مدار آبرو را کم از آب جوی
نه زر ده به گستاخ فاجر نه زور
مددگاری او مکن در فجور
می و شاهدش را که آمادگیست
ز تو می فروشی و قوادگیست
مکن ضایع انعام خود زینهار
به حق ناشناسان حق ناگزار
به بحر اندرون به گهر ریختن
که در کیسه سفله زر ریختن
به تعلیم ناکس زبان کم گشای
که تعلیم او نیست دانش فزای
ز دانش دلش کی منور شود
به سگ آب ریزی نجس تر شود
سلامت اگر بایدت گوش باش
ز گفتار بیهوده خاموش باش
وگر زانکه گویی سخن راست گوی
به جز راستی زیور آن مجوی
نداند دل هیچ دانشوری
سخن را به از راستی زیوری
به صنعت سخن را که آراستی
چه حاصل چو خالیست از راستی
نه تنها شعار زبان است صدق
حصار تن و حرز جان است صدق
درین کهنه بیشه دورنگی مکن
ز شیری زنی دم، پلنگی مکن
درون و برون را به هم راست ساز
ز کج باز بهتر بود راست باز
درون را بیارای همچون برون
و یا کن برون را به رنگ درون
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۱ - خردنامه هرمس
ز هرمس که هر مس زر ناب کرد
جهان پر گهرهای نایاب کرد
به ما درس حکمت چنین آمده ست
سزاوار صد آفرین آمده ست
که ای مهبط فضل جان آفرین
نمودار صنع جهان آفرین
به دانشوری شکر نعمت گزار
گه شکر بر نعمت کردگار
نباشد چنان هیچ شکری شگرف
که نعمت شود در حق خلق صرف
نهد لقمه از خوان فضل خدای
به کام فقیران بی دست و پای
تمنای دنیا و سودای دین
به یک سینه با هم نگردد قرین
چو دین بایدت رخ ز دنیا بتاب
کز آبادی این شود آن خراب
به هر پیشه آن کس که دانا بود
به جمع همه کی توانا بود
چو گیرد به کف دوک ریسندگی
کشد نوک کلک از نویسندگی
ور آغاز نامه نوشتن کند
کی آهنگ پشمینه رشتن کند
نیاید ز یک دست کردن دو کار
نشاید به یک دل گرفتن دو یار
چو پرهیزگاری شود پیشه ات
بود خیرخواهی در اندیشه ات
حذر کن ز راهی که رو در شر است
که آن ره سوی چه تو را رهبر است
قدم را نگهدار ازین تیره راه
مبادا که ناگه در افتی به چاه
به سوگند ناراست مگشا زبان
که دل را گزند است و جان را زیان
به هر سفله اش نیز تلقین مکن
وز آن خویش را رخنه در دین مکن
همی دانم از خوی ناساز او
که گردی به بشکستن انباز او
به راه جهالت مشو تیز گام
مبر دست مکنت به کسب حرام
که گر کیسه ات را دهد فربهی
کند سینه ات را ز ایمان تهی
مکن میل دنیا و لذات او
که نعت خوشی نیست در ذات او
گرفتار دنیا به دریاست غرق
گران سنگ باری نهاده به فرق
به ساحل نیفکنده زان موج رخت
دهد جان شیرین در آن موج سخت
به اخلاق اهل کرم روی کن
به اکرام هر نیک و بد خوی کن
به اکرام نیکان به نیکی گرای
که خشنود باشد ز نیکان خدای
به تعظیم شو با بدان سازگار
بدی شان به نیکی ز خود باز دار
اگر یابی آگاهی از عیب کس
به هر کس ازان بر نیاور نفس
تو هستی بشر دیگران هم بشر
نباشد بشر پای تا سر هنر
ز خیر بشر شرش افزون تر است
حروف بشر بیشتر زان شر است
مبادا که چو عیبی از جیب تو
زند سر کند دیگری عیب تو
تهیدستی و زهد و طاعتوری
به از مال بسیار و جرم آوری
چو آید به سر نوبت مال و جاه
رود مالت از دست و ماند گناه
دو مردن بود آدمیزاد را
گرفتار این محنت آباد را
یکی مردن از شهرت حرص و آز
ز بایست ها داشتن دست باز
دوم رشته جان بریدن ز تن
گسستن کشش های روح از بدن
کسی کو به مرگ نخستین شتافت
ز مرگ دوم عمر جاوید یافت
درین موج زن لجه رنج و بیم
ندارد جز این بهره مرد حکیم
که خود را کشیده ست بر ساحلی
گرفته ز موجش برون منزلی
گشاده ز دل دیده اعتبار
به نظاره بنشسته لیل و نهار
که چون دیگران غرق دریا شوند
به موج اندرون زیر و بالا شوند
متاع خود آخر به طوفان دهند
جگر تشنه و خشک لب جان دهند
چو با تو شود مدعی سخت گوی
به جز راه حلم و مدارا مپوی
شود چون ز انصاف خیزد خطاب
خطاپیشگان را دلیل صواب
اگر نرم خواهی حریف درشت
بود راحت کف به از رنج مشت
خشونت ز پولاد مردآزمای
به سوهان توان سود نی چوب سای
نیاراسته دل به فضل و ادب
مکن زینت جامه و جا طلب
چو نقش ادب از درون کاستی
برون را چه حاصل که آراستی
تو در بند زیور پی دیگران
تف افکن به روی تو دانشوران
جهان پر گهرهای نایاب کرد
به ما درس حکمت چنین آمده ست
سزاوار صد آفرین آمده ست
که ای مهبط فضل جان آفرین
نمودار صنع جهان آفرین
به دانشوری شکر نعمت گزار
گه شکر بر نعمت کردگار
نباشد چنان هیچ شکری شگرف
که نعمت شود در حق خلق صرف
نهد لقمه از خوان فضل خدای
به کام فقیران بی دست و پای
تمنای دنیا و سودای دین
به یک سینه با هم نگردد قرین
چو دین بایدت رخ ز دنیا بتاب
کز آبادی این شود آن خراب
به هر پیشه آن کس که دانا بود
به جمع همه کی توانا بود
چو گیرد به کف دوک ریسندگی
کشد نوک کلک از نویسندگی
ور آغاز نامه نوشتن کند
کی آهنگ پشمینه رشتن کند
نیاید ز یک دست کردن دو کار
نشاید به یک دل گرفتن دو یار
چو پرهیزگاری شود پیشه ات
بود خیرخواهی در اندیشه ات
حذر کن ز راهی که رو در شر است
که آن ره سوی چه تو را رهبر است
قدم را نگهدار ازین تیره راه
مبادا که ناگه در افتی به چاه
به سوگند ناراست مگشا زبان
که دل را گزند است و جان را زیان
به هر سفله اش نیز تلقین مکن
وز آن خویش را رخنه در دین مکن
همی دانم از خوی ناساز او
که گردی به بشکستن انباز او
به راه جهالت مشو تیز گام
مبر دست مکنت به کسب حرام
که گر کیسه ات را دهد فربهی
کند سینه ات را ز ایمان تهی
مکن میل دنیا و لذات او
که نعت خوشی نیست در ذات او
گرفتار دنیا به دریاست غرق
گران سنگ باری نهاده به فرق
به ساحل نیفکنده زان موج رخت
دهد جان شیرین در آن موج سخت
به اخلاق اهل کرم روی کن
به اکرام هر نیک و بد خوی کن
به اکرام نیکان به نیکی گرای
که خشنود باشد ز نیکان خدای
به تعظیم شو با بدان سازگار
بدی شان به نیکی ز خود باز دار
اگر یابی آگاهی از عیب کس
به هر کس ازان بر نیاور نفس
تو هستی بشر دیگران هم بشر
نباشد بشر پای تا سر هنر
ز خیر بشر شرش افزون تر است
حروف بشر بیشتر زان شر است
مبادا که چو عیبی از جیب تو
زند سر کند دیگری عیب تو
تهیدستی و زهد و طاعتوری
به از مال بسیار و جرم آوری
چو آید به سر نوبت مال و جاه
رود مالت از دست و ماند گناه
دو مردن بود آدمیزاد را
گرفتار این محنت آباد را
یکی مردن از شهرت حرص و آز
ز بایست ها داشتن دست باز
دوم رشته جان بریدن ز تن
گسستن کشش های روح از بدن
کسی کو به مرگ نخستین شتافت
ز مرگ دوم عمر جاوید یافت
درین موج زن لجه رنج و بیم
ندارد جز این بهره مرد حکیم
که خود را کشیده ست بر ساحلی
گرفته ز موجش برون منزلی
گشاده ز دل دیده اعتبار
به نظاره بنشسته لیل و نهار
که چون دیگران غرق دریا شوند
به موج اندرون زیر و بالا شوند
متاع خود آخر به طوفان دهند
جگر تشنه و خشک لب جان دهند
چو با تو شود مدعی سخت گوی
به جز راه حلم و مدارا مپوی
شود چون ز انصاف خیزد خطاب
خطاپیشگان را دلیل صواب
اگر نرم خواهی حریف درشت
بود راحت کف به از رنج مشت
خشونت ز پولاد مردآزمای
به سوهان توان سود نی چوب سای
نیاراسته دل به فضل و ادب
مکن زینت جامه و جا طلب
چو نقش ادب از درون کاستی
برون را چه حاصل که آراستی
تو در بند زیور پی دیگران
تف افکن به روی تو دانشوران
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۸ - تعزیت گفتن حکیم اول
حکیم نخستین چو شد پرده ساز
بدینسان برون داد از پرده راز
که ای مطلع نور اسکندری
بلندش ز تو پایه سروری
اگر ریخت گل باغ پاینده باد
وگر رفت مه مهر تابنده باد
ندانم که چون صبر فرمایمت
چه سان راه آرام بنمایمت
سکندر تو را صبر فرموده است
رهت سوی آرام بنموده است
چو مردان در آن ره نهادی قدم
نکردی ز فرموده اش هیچ کم
شد از قول او کار روشن تو را
چه حاجت به فرموده من تو را
درین محنت آباد ماتمگران
تویی بهترین همه مادران
که در مرگ فرزانه فرزند خویش
نگشتی ز حکم خداوند خویش
ز جان تو نور یقین سرزده ست
دلت خیمه در ملک دیگر زده ست
به مزدیت فردا بود دسترس
که هرگز نبیند چنان مزد کس
بدینسان برون داد از پرده راز
که ای مطلع نور اسکندری
بلندش ز تو پایه سروری
اگر ریخت گل باغ پاینده باد
وگر رفت مه مهر تابنده باد
ندانم که چون صبر فرمایمت
چه سان راه آرام بنمایمت
سکندر تو را صبر فرموده است
رهت سوی آرام بنموده است
چو مردان در آن ره نهادی قدم
نکردی ز فرموده اش هیچ کم
شد از قول او کار روشن تو را
چه حاجت به فرموده من تو را
درین محنت آباد ماتمگران
تویی بهترین همه مادران
که در مرگ فرزانه فرزند خویش
نگشتی ز حکم خداوند خویش
ز جان تو نور یقین سرزده ست
دلت خیمه در ملک دیگر زده ست
به مزدیت فردا بود دسترس
که هرگز نبیند چنان مزد کس
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱ - از دفتر اول سلسلةالذهب تقدیس حضرت حق سبحانه تعالی
لله الحمد قبل کل کلام
به صفات الجلال و الاکرام
هر چه مفهوم عقل و ادراک است
ساحت قدس او از آن پاک است
به هوا و هوس در او نرسی
تا ز لا نگذری به هو نرسی
ای همه قدسیان قدوسی
گرد کوی تو در زمین بوسی!
پرتو روی توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو
قطع این ره به راهپیمایی
کی توان گر تو راه ننمایی ؟
بنما ره! که طالب راهیم
ره به سوی تو از تو میخواهیم
احدی، لیک مرجع اعداد
واحدی، لیک مجمع اضداد
اولی و تو را بدایت نی
آخری و تو را نهایت نی
ذات تو در سرادقات جلال
از ازل تا ابد به یک منوال
بر تو کس نیست آمر و ناهی
همه آن میکنی که میخواهی
ای جهانی به کام، از در تو!
کام خواهم نه دام از در تو
به جوار خودم رهی بنمای!
در حریم دلم دری بگشای!
غایب از من، مرا حضوری بخش!
به سروری رسان و نوری بخش!
هر چه غیر از تو، ز آن نفورم کن!
پای تا فرق غرق نورم کن!
چند باشم ز خودپرستی خویش
بند، در تنگنای هستی خویش؟
وارهانم ز ننگ این تنگی!
برسانم به رنگ بیرنگی!
میپرد مرغ همتم گستاخ
در ریاض امید، شاخ به شاخ
که ز بام تو دانهای چینم
یا ز نامت نشانهای بینم
ای که پیش تو راز پنهانم
آشکارست! تا به کی خوانم
بر تو این نامهٔ پریشانی؟
چون تو حرفا به حرف میدانی
چون کند دست قهرمان اجل
طی این نامهٔ خطا و خلل،
ز آب عفوش ورق بشوی نخست!
پس به کلک کرم که در کف توست،
بهر آزادیام برات نویس!
وز خطاها خط نجات نویس!
به صفات الجلال و الاکرام
هر چه مفهوم عقل و ادراک است
ساحت قدس او از آن پاک است
به هوا و هوس در او نرسی
تا ز لا نگذری به هو نرسی
ای همه قدسیان قدوسی
گرد کوی تو در زمین بوسی!
پرتو روی توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو
قطع این ره به راهپیمایی
کی توان گر تو راه ننمایی ؟
بنما ره! که طالب راهیم
ره به سوی تو از تو میخواهیم
احدی، لیک مرجع اعداد
واحدی، لیک مجمع اضداد
اولی و تو را بدایت نی
آخری و تو را نهایت نی
ذات تو در سرادقات جلال
از ازل تا ابد به یک منوال
بر تو کس نیست آمر و ناهی
همه آن میکنی که میخواهی
ای جهانی به کام، از در تو!
کام خواهم نه دام از در تو
به جوار خودم رهی بنمای!
در حریم دلم دری بگشای!
غایب از من، مرا حضوری بخش!
به سروری رسان و نوری بخش!
هر چه غیر از تو، ز آن نفورم کن!
پای تا فرق غرق نورم کن!
چند باشم ز خودپرستی خویش
بند، در تنگنای هستی خویش؟
وارهانم ز ننگ این تنگی!
برسانم به رنگ بیرنگی!
میپرد مرغ همتم گستاخ
در ریاض امید، شاخ به شاخ
که ز بام تو دانهای چینم
یا ز نامت نشانهای بینم
ای که پیش تو راز پنهانم
آشکارست! تا به کی خوانم
بر تو این نامهٔ پریشانی؟
چون تو حرفا به حرف میدانی
چون کند دست قهرمان اجل
طی این نامهٔ خطا و خلل،
ز آب عفوش ورق بشوی نخست!
پس به کلک کرم که در کف توست،
بهر آزادیام برات نویس!
وز خطاها خط نجات نویس!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۲ - از دفتر دوم سلسلةالذهب در خلق اسماء باری و پیداش عشق
بشنو، ای گوش بر فسانهٔ عشق!
از صریر قلم ترانهٔ عشق!
قلم اینک چو نی به لحن صریر
قصهٔ عشق میکند تقریر
عشق، مفتاح معدن جودست
هر چه بینی، به عشق موجودست
حق چو حسن کمال اسما دید
آنچناناش نهفته نپسندید
خواست اظهار آن کمال کند
عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعیان
سر مستور او رسد به عیان
چون ز حق یافت انبعاث این خواست
فتنهٔ عشق و عاشقی برخاست
هست با نیست، عشق در پیوست
نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست
سایه و آفتاب را با هم
نسبت جذب عشق شد محکم
از صریر قلم ترانهٔ عشق!
قلم اینک چو نی به لحن صریر
قصهٔ عشق میکند تقریر
عشق، مفتاح معدن جودست
هر چه بینی، به عشق موجودست
حق چو حسن کمال اسما دید
آنچناناش نهفته نپسندید
خواست اظهار آن کمال کند
عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعیان
سر مستور او رسد به عیان
چون ز حق یافت انبعاث این خواست
فتنهٔ عشق و عاشقی برخاست
هست با نیست، عشق در پیوست
نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست
سایه و آفتاب را با هم
نسبت جذب عشق شد محکم
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۲ - رسیدن پیامبر (ص) به گروهی و سخن گفتن با ایشان
در رهی میگذشت پیغمبر
با گروهی ز دوستان، همبر
دید قومی گرفته تیشه به دست
گرد سنگی بزرگ، کرده نشست
گفت کاین دست و پا خراشیدن
چیست؟ و این سنگ را تراشیدن؟
قوم گفتند: «ما جوانانیم
زورمندان و پهلوانانیم
چون به زورآوری کنیم آهنگ
هست میزان زور ما این سنگ»
گفت: «گویم که پهلوانی چیست؟
مرد دعوی پهلوانی کیست؟
پهلوان آن بود که گاه نبرد
خشم را زیر پا تواند کرد!
خشم اگر کوه سهمگین باشد
پیش او پشت بر زمین باشد»
با گروهی ز دوستان، همبر
دید قومی گرفته تیشه به دست
گرد سنگی بزرگ، کرده نشست
گفت کاین دست و پا خراشیدن
چیست؟ و این سنگ را تراشیدن؟
قوم گفتند: «ما جوانانیم
زورمندان و پهلوانانیم
چون به زورآوری کنیم آهنگ
هست میزان زور ما این سنگ»
گفت: «گویم که پهلوانی چیست؟
مرد دعوی پهلوانی کیست؟
پهلوان آن بود که گاه نبرد
خشم را زیر پا تواند کرد!
خشم اگر کوه سهمگین باشد
پیش او پشت بر زمین باشد»
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲ - مناجات
ای صفت خاص تو واجب به ذات!
بسته به تو سلسلهٔ ممکنات!
کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند
دایرهٔ چرخ مدار از تو یافت
مرحلهٔ خاک قرار از تو بافت
عرصهٔ گیتی که بود باغسان
تربیت لطف تواش باغبان
بلبل آن، طبع سخن پروران
در چمن نطق، زبان آوران
اینهمه آثار، که نادر نماست
بر صفت هستی قادر گواست
رو به تو آریم که قادر تویی
نظم کن سلک نوادر تویی
باغ نشان گر ندهد زیب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زیوری
هر ورقی باشد از آن دفتری
بودی و این باغ دلافروز، نی
باشی و میدان شب و روز، نی
ای علم هستی ما با تو پست!
نیست به خود، هست به تو هر چه هست
هست توئی، هستی مطلق تویی!
هست که هستی بود، الحق تویی!
نام و نشانت نه و دامن کشان
میگذری بر همه نام و نشان
با همه چون جان به تن آمیزناک
پاک ز آلایش ناپاک و پاک
نور بسیطی و غباریت نه!
بحر محیطی و کناریت نه!
نیست کناریت ولی صد هزار
گوهرت از موج فتد بر کنار
با تو خود آدم که و عالم کدام؟
نیست ز غیر تو نشان غیر نام
گرچه نمایند بسی غیر تو
نیست درین عرصه کسی غیر تو
تو همه جا حاضر و من جابهجا
میزنم اندر طلبت دست و پا
ای ز وجود تو نمود همه!
جود تو سرمایهٔ سود همه!
هستی و پایندگی از توست و بس!
مردگی و زندگی از توست و بس!
جامی اگر نیست ز بخت نژند
چون علم خسرویاش سربلند،
از علم فقر بلندیش ده!
زیر علم سایه پسندیش ده!
ای ز کرم چارهگر کارها!
مرهم راحتنه آزارها!
عقده گشایندهٔ هر مشکلی!
قبله نمایندهٔ هر مقبلی!
توشهنه گوشهنشینان پاک!
خوشهده دانهفشانان خاک!
بازوی تایید هنرپیشگان!
قبلهٔ توحید یکاندیشگان!
شانه زن زلف عروس بهار!
مرسله بند گلوی شاخسار!
پای طلب، راه گذار از تو یافت
دست توان، قوت کار از تو یافت
بلکه تویی کارگر راستین
دست همه، دست تو را آستین
نیست درین کارگه گیر و دار
جز تو کسی کید از او هیچ کار
روی عبادت به تو آریم و بس!
چشم عنایت ز تو داریم و بس!
در کف ما مشعل توفیق نه!
ره به نهانخانهٔ تحقیق ده!
اهل دل از نظم چون محفل نهند
بادهٔ راز از قدح دل دهند
رشحی از آن باده به جامی رسان!
رونق نظمش به نظامی رسان!
قافیه آنجا که نظامی نواست،
بر گذر قافیه جامی سزاست
این نفس از همت دون من است
وین هوس از طبع زبون من است،
ورنه از آنجا که کرمهای توست
کی بودم رشتهٔ امید سست؟
صد چو نظامی و چو خسرو هزار
شایدم از جام سخن جرعهخوار
بر همه در شعر بلندیم بخش
مرتبهٔ شعر پسندیم بخش
پایهٔ نظمم ز فلک بگذران
خاصه به نعت سر پیغمبران
اختر برج شرف کاینات
گوهر درج صدف کاینات
جز پی آن شاه رسالتمب
چرخ نزد خیمهٔ زرینطناب
جز پی آن شمع هدایتپناه
ماه نشد قبهٔ این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعلهٔ مهر نیفروختند
رشحهٔ جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
ای به سراپردهٔ یثرب به خواب!
خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته زدستیم، برون کن ز برد
دستی و، بنمای یکی دستبرد!
توبه ده از سرکشی ایام را!
بازخر از ناخوشی اسلام را!
مهد مسیح از فلک آور به زیر!
رایت مهدی به فلک زن دلیر!
شعله فکن خرمن ابلیس را!
مهره شکن سبحهٔ تلبیس را!
ظلمت بدعت هه عالم گرفت
بلکه جهان جامهٔ ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
دیدهٔ عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم بر کشند
ظلمتیان رو به عدم درکشند
جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد
بسته به تو سلسلهٔ ممکنات!
کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند
دایرهٔ چرخ مدار از تو یافت
مرحلهٔ خاک قرار از تو بافت
عرصهٔ گیتی که بود باغسان
تربیت لطف تواش باغبان
بلبل آن، طبع سخن پروران
در چمن نطق، زبان آوران
اینهمه آثار، که نادر نماست
بر صفت هستی قادر گواست
رو به تو آریم که قادر تویی
نظم کن سلک نوادر تویی
باغ نشان گر ندهد زیب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زیوری
هر ورقی باشد از آن دفتری
بودی و این باغ دلافروز، نی
باشی و میدان شب و روز، نی
ای علم هستی ما با تو پست!
نیست به خود، هست به تو هر چه هست
هست توئی، هستی مطلق تویی!
هست که هستی بود، الحق تویی!
نام و نشانت نه و دامن کشان
میگذری بر همه نام و نشان
با همه چون جان به تن آمیزناک
پاک ز آلایش ناپاک و پاک
نور بسیطی و غباریت نه!
بحر محیطی و کناریت نه!
نیست کناریت ولی صد هزار
گوهرت از موج فتد بر کنار
با تو خود آدم که و عالم کدام؟
نیست ز غیر تو نشان غیر نام
گرچه نمایند بسی غیر تو
نیست درین عرصه کسی غیر تو
تو همه جا حاضر و من جابهجا
میزنم اندر طلبت دست و پا
ای ز وجود تو نمود همه!
جود تو سرمایهٔ سود همه!
هستی و پایندگی از توست و بس!
مردگی و زندگی از توست و بس!
جامی اگر نیست ز بخت نژند
چون علم خسرویاش سربلند،
از علم فقر بلندیش ده!
زیر علم سایه پسندیش ده!
ای ز کرم چارهگر کارها!
مرهم راحتنه آزارها!
عقده گشایندهٔ هر مشکلی!
قبله نمایندهٔ هر مقبلی!
توشهنه گوشهنشینان پاک!
خوشهده دانهفشانان خاک!
بازوی تایید هنرپیشگان!
قبلهٔ توحید یکاندیشگان!
شانه زن زلف عروس بهار!
مرسله بند گلوی شاخسار!
پای طلب، راه گذار از تو یافت
دست توان، قوت کار از تو یافت
بلکه تویی کارگر راستین
دست همه، دست تو را آستین
نیست درین کارگه گیر و دار
جز تو کسی کید از او هیچ کار
روی عبادت به تو آریم و بس!
چشم عنایت ز تو داریم و بس!
در کف ما مشعل توفیق نه!
ره به نهانخانهٔ تحقیق ده!
اهل دل از نظم چون محفل نهند
بادهٔ راز از قدح دل دهند
رشحی از آن باده به جامی رسان!
رونق نظمش به نظامی رسان!
قافیه آنجا که نظامی نواست،
بر گذر قافیه جامی سزاست
این نفس از همت دون من است
وین هوس از طبع زبون من است،
ورنه از آنجا که کرمهای توست
کی بودم رشتهٔ امید سست؟
صد چو نظامی و چو خسرو هزار
شایدم از جام سخن جرعهخوار
بر همه در شعر بلندیم بخش
مرتبهٔ شعر پسندیم بخش
پایهٔ نظمم ز فلک بگذران
خاصه به نعت سر پیغمبران
اختر برج شرف کاینات
گوهر درج صدف کاینات
جز پی آن شاه رسالتمب
چرخ نزد خیمهٔ زرینطناب
جز پی آن شمع هدایتپناه
ماه نشد قبهٔ این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعلهٔ مهر نیفروختند
رشحهٔ جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
ای به سراپردهٔ یثرب به خواب!
خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته زدستیم، برون کن ز برد
دستی و، بنمای یکی دستبرد!
توبه ده از سرکشی ایام را!
بازخر از ناخوشی اسلام را!
مهد مسیح از فلک آور به زیر!
رایت مهدی به فلک زن دلیر!
شعله فکن خرمن ابلیس را!
مهره شکن سبحهٔ تلبیس را!
ظلمت بدعت هه عالم گرفت
بلکه جهان جامهٔ ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
دیدهٔ عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم بر کشند
ظلمتیان رو به عدم درکشند
جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۸ - حکایت بیرون کشیدن تیر از پای شاه ولایت علی (ع)
شیر خدا شاه ولایت علی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۷ - مناجات در طلب وصول به شهود
ای پر از فیض وجود تو جهان!
غرق نور تو چه پیدا چه نهان!
مایهٔ صورت و معنی همه تو
با همه، بیهمه، تو، ای همه تو!
بینصیب از تو نه چندست و نه چون
خالی از تو نه درون و نه برون
متحد اولی و آخریات
متفق باطنی و ظاهریات
کردهای در همه اضداد ظهور
هیچ ضد نیست ز نزدیک تو دور
جامی از هستی خود پاک شده
در ره فقر و فنا خاک شده
در بقای تو فنا میخواهد
وز فنا در تو بقا میخواهد
از خود و کار خودش فانی دار!
و آن فنا را به وی ارزانی دار!
چون فنا شد به بقایش برسان!
بر سر صدر صفایش بنشان!
کن به صافی صفتان رهبریاش!
متصف ساز به صوفی گریاش!
غرق نور تو چه پیدا چه نهان!
مایهٔ صورت و معنی همه تو
با همه، بیهمه، تو، ای همه تو!
بینصیب از تو نه چندست و نه چون
خالی از تو نه درون و نه برون
متحد اولی و آخریات
متفق باطنی و ظاهریات
کردهای در همه اضداد ظهور
هیچ ضد نیست ز نزدیک تو دور
جامی از هستی خود پاک شده
در ره فقر و فنا خاک شده
در بقای تو فنا میخواهد
وز فنا در تو بقا میخواهد
از خود و کار خودش فانی دار!
و آن فنا را به وی ارزانی دار!
چون فنا شد به بقایش برسان!
بر سر صدر صفایش بنشان!
کن به صافی صفتان رهبریاش!
متصف ساز به صوفی گریاش!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲ - در مقام توبه
ای رقم کردهٔ تو حرف گناه!
نامهٔ عمرت ازین حرف سیاه!
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمهٔ غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقهکوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم وخندان نگرند
هیچ تن را سر سودای تو نه!
هیچ کس را غم فردای تو نه!
پیش از آن کیدت این واقعه پیش
به که از توبه کنی چارهٔ خویش
دامن از نفس و هوا در چینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد از آن بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
ز آنچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
چند باشی ز معاصی مزه کش؟
توبه هم بیمزهای نیست، بچش!
ملک، از عصمت عصیان پاک است
دیو، کافرمنش و بیباک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
چهره پر گرد کن از خاک نیاز!
مژه از خون جگر رنگین ساز!
جامهٔ خود چو فلکزن در نیل!
به درون شعله فکن چون قندیل!
ز آتش دل شدهام گرم نفس
در گنهسوزیام این آتش بس!
نامهٔ عمرت ازین حرف سیاه!
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمهٔ غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقهکوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم وخندان نگرند
هیچ تن را سر سودای تو نه!
هیچ کس را غم فردای تو نه!
پیش از آن کیدت این واقعه پیش
به که از توبه کنی چارهٔ خویش
دامن از نفس و هوا در چینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد از آن بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
ز آنچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
چند باشی ز معاصی مزه کش؟
توبه هم بیمزهای نیست، بچش!
ملک، از عصمت عصیان پاک است
دیو، کافرمنش و بیباک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
چهره پر گرد کن از خاک نیاز!
مژه از خون جگر رنگین ساز!
جامهٔ خود چو فلکزن در نیل!
به درون شعله فکن چون قندیل!
ز آتش دل شدهام گرم نفس
در گنهسوزیام این آتش بس!
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲ - در حمد و ستایش
به نام آنکه نامش حرز جانهاست
ثنایش جوهر تیغ زبانهاست
زبان در کام، کام از نام او یافت
نم از سرچشمهٔ انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکتهٔ باریک چون موی
فلک را انجمنافروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم
مرتبساز سقف چرخ دایر
فراز چار دیوار عناصر
قصبباف عروسان بهاری
قیامآموز سرو جویباری
بلندیبخش هر همتبلندی
به پستیافکن هر خودپسندی
گناه آمرز رندان قدحخوار
به طاعتگیر پیران ریاکار
انیس خلوت شبزندهداران
رفیق روز در محنتگذاران
ز بحر لطف او ابر بهاری
کند خار و سمن را آبیاری
وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وی نوریاب است
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک،
فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذرهای بیرون نیاییم
ثنایش جوهر تیغ زبانهاست
زبان در کام، کام از نام او یافت
نم از سرچشمهٔ انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکتهٔ باریک چون موی
فلک را انجمنافروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم
مرتبساز سقف چرخ دایر
فراز چار دیوار عناصر
قصبباف عروسان بهاری
قیامآموز سرو جویباری
بلندیبخش هر همتبلندی
به پستیافکن هر خودپسندی
گناه آمرز رندان قدحخوار
به طاعتگیر پیران ریاکار
انیس خلوت شبزندهداران
رفیق روز در محنتگذاران
ز بحر لطف او ابر بهاری
کند خار و سمن را آبیاری
وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وی نوریاب است
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک،
فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذرهای بیرون نیاییم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳ - در اثبات واجب الوجود
دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاکبازی؟
تویی آن دستپرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟
چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا کنگر ایوان افلاک!
ببین در رقص ارزقطیلسانان
ردای نور بر عالمفشانان
همه دور شباروزی گرفته
به مقصد راه فیروزی گرفته
یکی از غرب رو در شرق کرده
یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی، هنگامهٔ روز
یکی را، شب شده هنگامهافروز
یکی حرف سعادت نقش بسته
یکی سررشتهٔ دولت گسسته
چنان گرماند در منزلبریدن
کزین جنبش ندانند آرمیدن
چه داند کس که چندین درچه کارند
همه تن رو شده، رو در که دارند
به هر دم تازهنقشی مینمایند
ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری؟
به هر یک روی «هذا ربی» آری؟
خلیل آسا در ملک یقین زن!
نوای «لا احب الافلین» زن!
کم هر وهم، ترک هر شکی کن!
رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!
یکی دان و یکی بین و یکی گوی!
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!
ز هر ذره بدو رویی و راهیست
بر اثبات وجود او گواهیست
بود نقش دل هر هوشمندی
که باید نقشها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست
نیاید بیقلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی
برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشتهست
که آن را دست دانائی سرشتهست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی
ز حال خشتزن غافل نمانی
به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر
به صانع چه نهای مشغولخاطر؟
چو دیدی کار، رو در کارگر دار!
قیاس کارگر از کار بردار!
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت!
وز او جو ختم کارت بر سعادت!
کنی مانند طفلان خاکبازی؟
تویی آن دستپرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟
چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا کنگر ایوان افلاک!
ببین در رقص ارزقطیلسانان
ردای نور بر عالمفشانان
همه دور شباروزی گرفته
به مقصد راه فیروزی گرفته
یکی از غرب رو در شرق کرده
یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی، هنگامهٔ روز
یکی را، شب شده هنگامهافروز
یکی حرف سعادت نقش بسته
یکی سررشتهٔ دولت گسسته
چنان گرماند در منزلبریدن
کزین جنبش ندانند آرمیدن
چه داند کس که چندین درچه کارند
همه تن رو شده، رو در که دارند
به هر دم تازهنقشی مینمایند
ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری؟
به هر یک روی «هذا ربی» آری؟
خلیل آسا در ملک یقین زن!
نوای «لا احب الافلین» زن!
کم هر وهم، ترک هر شکی کن!
رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن!
یکی دان و یکی بین و یکی گوی!
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!
ز هر ذره بدو رویی و راهیست
بر اثبات وجود او گواهیست
بود نقش دل هر هوشمندی
که باید نقشها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست
نیاید بیقلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی
برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشتهست
که آن را دست دانائی سرشتهست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی
ز حال خشتزن غافل نمانی
به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر
به صانع چه نهای مشغولخاطر؟
چو دیدی کار، رو در کارگر دار!
قیاس کارگر از کار بردار!
دم آخر کز آن کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت!
وز او جو ختم کارت بر سعادت!
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۹ - آغاز حسدبردن برادران بر یوسف
دبیر خامه ز استاد کهن زاد
درین نامه چنین داد سخن داد
که یوسف چون به خوبی سر برافروخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردماش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آنسان لطفها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرایاش
به سبزی و خوشی بهجتفزایاش
ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح، هر برگش زبانی
بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!
به هر فرزند کهش دادی خداوند
از آن خرم درخت سدره مانند
هماندم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سرکشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش ز آن عصای سبز دادی
بجز یوسف که از تایید بختاش
عصا لایق نیامد ز آن درختاش
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که: «ای بازوی سعیات با ظفر جفت!
دعا کن! تا کفیل کار و کشتام
برویاند عصایی از بهشتام
که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوهگاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی»
پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشهٔ ایام دیده
نه رنج ارهٔ دوران کشیده
قویقوت، گرانقیمت، سبکسنگ
نیالوده به زنگ روغن و رنگ
پیام آورد کاین فضل الهیست
ستون بارگاه پادشاهیست
چو شد یوسف از آن تحفه، قویدست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
به خود بستند ز آن هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی
درین نامه چنین داد سخن داد
که یوسف چون به خوبی سر برافروخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردماش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آنسان لطفها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرایاش
به سبزی و خوشی بهجتفزایاش
ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح، هر برگش زبانی
بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!
به هر فرزند کهش دادی خداوند
از آن خرم درخت سدره مانند
هماندم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سرکشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش ز آن عصای سبز دادی
بجز یوسف که از تایید بختاش
عصا لایق نیامد ز آن درختاش
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که: «ای بازوی سعیات با ظفر جفت!
دعا کن! تا کفیل کار و کشتام
برویاند عصایی از بهشتام
که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوهگاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی»
پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشهٔ ایام دیده
نه رنج ارهٔ دوران کشیده
قویقوت، گرانقیمت، سبکسنگ
نیالوده به زنگ روغن و رنگ
پیام آورد کاین فضل الهیست
ستون بارگاه پادشاهیست
چو شد یوسف از آن تحفه، قویدست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
به خود بستند ز آن هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۰ - خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده میبرند
شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!»
چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یکچند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست
کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چارهسازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیماش از پدر دور
به هایل وادیای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیماش
به صد خواری در آن چاه افکنیماش
بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بیریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعدهٔ آن کار دادند
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!»
چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یکچند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست
کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چارهسازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیماش از پدر دور
به هایل وادیای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیماش
به صد خواری در آن چاه افکنیماش
بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بیریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعدهٔ آن کار دادند