عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۴
هرگز به چشم شوخی ابرو نمی رسد
پای به خواب رفته به آهو نمی رسد
با صد زبان چگونه شود یک زبان طرف
گفتار لب به چشم سخنگو نمی رسد
یک شب زیاده خوبی پا در رکاب نیست
هرگز هلال عید به ابرو نمی رسد
از موج حسن باده یکی می شود هزار
از خط کدورتی به لب او نمی رسد
دل می شود ز سایه آزادگان خنک
از سرو زحمتی به لب جو نمی رسد
سنجیده را سبک نکند حرف سخت خلق
از سنک خفتی به ترازو نمی رسد
باریک اگر ز فکرتواند شد آدمی
جام جهان نمای به زانو نمی رسد
دامان برق را نتواند گرفت ابر
در گرد عمر تن به تکاپو نمی رسد
پیری مرا زقید کشاکش خلاص کرد
زور از کمان حلقه به بازون می رسد
حاشا که سازم از ته دل خون خود حلال
چون جام تا لبم به لب او نمی رسد
فردوس هر گلی که رساند به خون دل
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمی رسد
گرشانه خود از دل صد چاک من کنی
آشفتگی به زلف تو یک مو نمی رسد
دامان عمر رفته نمی آیدم به کف
تا دست من به آن خم گیسو نمی رسد
بیمار بیقرار خس و خار بسترست
از دل چه نیشها که به پهلو نمی رسد
صائب عیار خوبی نیکان گرفته ایم
حسنی به حسن خصلت نیکو نمی رسد
پای به خواب رفته به آهو نمی رسد
با صد زبان چگونه شود یک زبان طرف
گفتار لب به چشم سخنگو نمی رسد
یک شب زیاده خوبی پا در رکاب نیست
هرگز هلال عید به ابرو نمی رسد
از موج حسن باده یکی می شود هزار
از خط کدورتی به لب او نمی رسد
دل می شود ز سایه آزادگان خنک
از سرو زحمتی به لب جو نمی رسد
سنجیده را سبک نکند حرف سخت خلق
از سنک خفتی به ترازو نمی رسد
باریک اگر ز فکرتواند شد آدمی
جام جهان نمای به زانو نمی رسد
دامان برق را نتواند گرفت ابر
در گرد عمر تن به تکاپو نمی رسد
پیری مرا زقید کشاکش خلاص کرد
زور از کمان حلقه به بازون می رسد
حاشا که سازم از ته دل خون خود حلال
چون جام تا لبم به لب او نمی رسد
فردوس هر گلی که رساند به خون دل
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمی رسد
گرشانه خود از دل صد چاک من کنی
آشفتگی به زلف تو یک مو نمی رسد
دامان عمر رفته نمی آیدم به کف
تا دست من به آن خم گیسو نمی رسد
بیمار بیقرار خس و خار بسترست
از دل چه نیشها که به پهلو نمی رسد
صائب عیار خوبی نیکان گرفته ایم
حسنی به حسن خصلت نیکو نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۸
تا آفتاب رایت گل آشکار شد
از توبه شکسته جهان لاله زار شد
مغزی که بود مستند فرمانروای عقل
پامال ترکتاز نسیم بهار شد
رنگی که از شکستگی آن رو فتاده بود
از پرتو سهیل قدح لاله زار شد
بر سرکشان به خلق توان دست یافتن
بوی گل پیاده به صرصر سوار شد
افتادگی گزین که به این کرسی بلند
شبنم قدم گذاشت به خورشید یار شد
بر شاخ سرو تکیه چو قمری چرا کنم
نتوان به دوش مردم آزاده بار شد
هر کس به صدق در قدم خم گذاشت سر
در عرض یک دو هفته فلاطون شعار شد
صائب به کاوش مژده امیدوار باش
زین ره عقیق کرد سفر نامدار شد
از توبه شکسته جهان لاله زار شد
مغزی که بود مستند فرمانروای عقل
پامال ترکتاز نسیم بهار شد
رنگی که از شکستگی آن رو فتاده بود
از پرتو سهیل قدح لاله زار شد
بر سرکشان به خلق توان دست یافتن
بوی گل پیاده به صرصر سوار شد
افتادگی گزین که به این کرسی بلند
شبنم قدم گذاشت به خورشید یار شد
بر شاخ سرو تکیه چو قمری چرا کنم
نتوان به دوش مردم آزاده بار شد
هر کس به صدق در قدم خم گذاشت سر
در عرض یک دو هفته فلاطون شعار شد
صائب به کاوش مژده امیدوار باش
زین ره عقیق کرد سفر نامدار شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۰
لعل لبش ز سبزه خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد
دوران بی نیازی خوبی به سر رسید
هر حلقه ای ز خط تو چشم نیاز شد
چین از کمند وحشت نخجیر می برد
زلف تو از کشاکش دلها دراز شد
چون غنچه خون دل ز شکر خنده اش چکد
از منت نسیم دهانی که باز شد
طومار زندگی ز طمع می شود تمام
کوتاه عمر شمع ز دست دراز شد
از آفتاب پاک شود دامن نگاه
چشمی که دید روی ترا پاکبازشد
از گوهرش غبار یتیمی نمی رود
آن راکه چون صدف لب خواهش فراز شد
محمود اگر چه زیروزبرکردهند را
آخر شکسته از سر زلف ایاز شد
از طفل مشربی همه اوقات عمر ما
در گفتگوی ابجد عشق مجاز شد
آزاده ای که پای به دامان خود کشید
چون سرو در ریاض جهان سرفراز شد
سودای ما ز سرزنش ناصحان فزود
روشن چراغ ما ز دم سردگاز شد
طفلان تمام روی به صحرا نهاده اند
در دشت تاجنون که هنگامه ساز شد
صائب نمی شود خمش از سرمه خزان
هرکس به ذوق بلبل ما نغمه ساز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد
دوران بی نیازی خوبی به سر رسید
هر حلقه ای ز خط تو چشم نیاز شد
چین از کمند وحشت نخجیر می برد
زلف تو از کشاکش دلها دراز شد
چون غنچه خون دل ز شکر خنده اش چکد
از منت نسیم دهانی که باز شد
طومار زندگی ز طمع می شود تمام
کوتاه عمر شمع ز دست دراز شد
از آفتاب پاک شود دامن نگاه
چشمی که دید روی ترا پاکبازشد
از گوهرش غبار یتیمی نمی رود
آن راکه چون صدف لب خواهش فراز شد
محمود اگر چه زیروزبرکردهند را
آخر شکسته از سر زلف ایاز شد
از طفل مشربی همه اوقات عمر ما
در گفتگوی ابجد عشق مجاز شد
آزاده ای که پای به دامان خود کشید
چون سرو در ریاض جهان سرفراز شد
سودای ما ز سرزنش ناصحان فزود
روشن چراغ ما ز دم سردگاز شد
طفلان تمام روی به صحرا نهاده اند
در دشت تاجنون که هنگامه ساز شد
صائب نمی شود خمش از سرمه خزان
هرکس به ذوق بلبل ما نغمه ساز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۱
تا چهره تو از می گلرنگ آل شد
شبنم به روی گل عرق انفعال شد
در هر نظاره یک سروگردن شود بلند
هر کس که محو قامت آن نونهال شد
کوتاهی حیات ز اظهار زندگی است
زان خضر دیر ماند که پوشیده حال شد
در یک دو هفته از نظر شور ناقصان
ماه تمام پا به رکاب هلال شد
در عهد ما که نیست جواب سلام رسم
رحم است بر کسی که زاهل سؤال شد
هرگز نکرده است کسی مهر کینه را
این آب تیره در قدح من زلال شد
برخط فزود هر چه شد از حسن یار کم
ز آنسان که عمر سایه فزون از زوال شد
در آستین هر گرهی ده کرهگشاست
دست است ترجمان زبانی که لال شد
نشنید یک تن از بن دندان حدیث من
از فکر اگر چه پیکر من چون خلال شد
صائب چه طرف بندد ازان حسن بی مثال
آیینه ای که تخته مشق مثال شد
شبنم به روی گل عرق انفعال شد
در هر نظاره یک سروگردن شود بلند
هر کس که محو قامت آن نونهال شد
کوتاهی حیات ز اظهار زندگی است
زان خضر دیر ماند که پوشیده حال شد
در یک دو هفته از نظر شور ناقصان
ماه تمام پا به رکاب هلال شد
در عهد ما که نیست جواب سلام رسم
رحم است بر کسی که زاهل سؤال شد
هرگز نکرده است کسی مهر کینه را
این آب تیره در قدح من زلال شد
برخط فزود هر چه شد از حسن یار کم
ز آنسان که عمر سایه فزون از زوال شد
در آستین هر گرهی ده کرهگشاست
دست است ترجمان زبانی که لال شد
نشنید یک تن از بن دندان حدیث من
از فکر اگر چه پیکر من چون خلال شد
صائب چه طرف بندد ازان حسن بی مثال
آیینه ای که تخته مشق مثال شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۵
شوق می از بهار گل اندام تازه شد
پیوند بوسه ها به لب جام تازه شد
از چهره گشاده سیمین بران باغ
آغوش سازی طمع خام تازه شد
زان بوسه های تر که به شبنم زگل رسید
امید من به بوسه وپیغام تازه شد
میلی که داشتند حریفان به نقل ومی
از چشمک شکوفه بادام تازه شد
از نوبهار سبزه مینا کشید قد
از آب تلخ می جگر جام تازه شد
زان خنده ای که غنچه به روی نسیم کرد
شاهد پرستی دل خود کام تازه شد
داغی که به به خون جگر کرده بود دل
از روی گرم لاله گلفام تازه شد
شب از شکوفه روز شد وروز شب زابر
هنگامه مکرر ایام تازه شد
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست
زینسان که از بهار در وبام تازه شد
زاحرامی شکوفه ولبیک بلبلان
دل را به کعبه رغبت احرام تازه شد
صائب ترا زسردی دوران خزان مباد
کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد
پیوند بوسه ها به لب جام تازه شد
از چهره گشاده سیمین بران باغ
آغوش سازی طمع خام تازه شد
زان بوسه های تر که به شبنم زگل رسید
امید من به بوسه وپیغام تازه شد
میلی که داشتند حریفان به نقل ومی
از چشمک شکوفه بادام تازه شد
از نوبهار سبزه مینا کشید قد
از آب تلخ می جگر جام تازه شد
زان خنده ای که غنچه به روی نسیم کرد
شاهد پرستی دل خود کام تازه شد
داغی که به به خون جگر کرده بود دل
از روی گرم لاله گلفام تازه شد
شب از شکوفه روز شد وروز شب زابر
هنگامه مکرر ایام تازه شد
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست
زینسان که از بهار در وبام تازه شد
زاحرامی شکوفه ولبیک بلبلان
دل را به کعبه رغبت احرام تازه شد
صائب ترا زسردی دوران خزان مباد
کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۵
جمعی که دل به طره طرار بسته اند
اول کمر به رشته زنار بسته اند
در بحر تلخ آب گهر نوش می کنند
جمعی که چون صدف لب گفتار بسته اند
با خواب امن صلح کن از نعمت جهان
کاین در به روی دولت بیدار بسته اند
در بسته باغ خلد ازان عاشقان بود
کز درد وداغ خود لب اظهاربسته اند
از پرده های برگ شود بیش بوی گل
بیهوده پرده بر رخ اسرار بسته اند
در فکر کوچ باش کز این باغ پر فریب
پیش از شکوفه گرمروان بار بسته اند
از دامن تر تو و همصحبتان توست
آیینه های چرخ که زنگار بسته اند
بازیچه نسیم خزانند لاله ها
دامن اگر به دامن کهسار بسته اند
خاکی نهاد باش که در رهگذار سیل
بسیار سد ز پستی دیوار بسته اند
هیزم برای سوختن خود کنند جمع
این غنچه ها که دل به خس وخار بسته اند
زان است دین ضعیف که فرماندهان شرع
عمامه های خویش به پرواز بسته اند
تن در مده به ظلم که از زلف دلبران
زنجیرعدل بهر همین کار بسته اند
صد پیرهن ز تیغ برهنه است تندتر
این مرهمی که بر دل افگار بسته اند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
از حرف نیک وبد لب اظهاربسته اند
اول کمر به رشته زنار بسته اند
در بحر تلخ آب گهر نوش می کنند
جمعی که چون صدف لب گفتار بسته اند
با خواب امن صلح کن از نعمت جهان
کاین در به روی دولت بیدار بسته اند
در بسته باغ خلد ازان عاشقان بود
کز درد وداغ خود لب اظهاربسته اند
از پرده های برگ شود بیش بوی گل
بیهوده پرده بر رخ اسرار بسته اند
در فکر کوچ باش کز این باغ پر فریب
پیش از شکوفه گرمروان بار بسته اند
از دامن تر تو و همصحبتان توست
آیینه های چرخ که زنگار بسته اند
بازیچه نسیم خزانند لاله ها
دامن اگر به دامن کهسار بسته اند
خاکی نهاد باش که در رهگذار سیل
بسیار سد ز پستی دیوار بسته اند
هیزم برای سوختن خود کنند جمع
این غنچه ها که دل به خس وخار بسته اند
زان است دین ضعیف که فرماندهان شرع
عمامه های خویش به پرواز بسته اند
تن در مده به ظلم که از زلف دلبران
زنجیرعدل بهر همین کار بسته اند
صد پیرهن ز تیغ برهنه است تندتر
این مرهمی که بر دل افگار بسته اند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
از حرف نیک وبد لب اظهاربسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۶
جمعی که افسر از خرد خام کرده اند
از بحر اختصار به یک جام کرده اند
در بند غم منال که مرغان دوربین
سیر چمن ز روزنه دام کرده اند
مستان ز قید شنبه وآدینه فارغند
رو در پیاله پشت به ایام کرده اند
در علم آشنایی آن چشم عاجزند
آنان که وحش را به فسون رام کرده اند
صد بر گریز ناخن تدبیر دیده است
این غنچه گره که دلش نام کرده اند
صائب ز آگهی است که دریاکشان عشق
عادت به خامشی چو لب جام کرده اند
از بحر اختصار به یک جام کرده اند
در بند غم منال که مرغان دوربین
سیر چمن ز روزنه دام کرده اند
مستان ز قید شنبه وآدینه فارغند
رو در پیاله پشت به ایام کرده اند
در علم آشنایی آن چشم عاجزند
آنان که وحش را به فسون رام کرده اند
صد بر گریز ناخن تدبیر دیده است
این غنچه گره که دلش نام کرده اند
صائب ز آگهی است که دریاکشان عشق
عادت به خامشی چو لب جام کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۷
این آهوان که گردن دعوی کشیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۹
گوش از برای نغمه تر آفریده اند
وز بهر روی خوب نظرآفریده اند
چشم از برای گریه ولب از برای آه
وز بهر داغ لخت جگر آفریده اند
مقصود از صدف گهر آبدار اوست
از بهر اشک دیده تر آفریده اند
بی شک گرم یک مژه برهم زدن مباش
کاین رشته را برای گهر آفریده اند
هر چهره نیست قابل خونابه سرشک
کاین سکه بهر روی چو زر آفریده اند
مگشا به هر سمنبری آغوش خویش را
کاین هاله را برای قمر آفریده اند
خط را برات بر لب خوبان نوشته اند
از بهر مور تنگ شکر آفریده اند
سنگ است باب خنده بیجای غافلان
از بهر کبک کوه وکمر آفریده اند
انصاف نیست هیزم دوزخ کند کسی
نخلی که از برای ثمر آفریده اند
صائب بود ز کیسه دریا سخای ابر
دل را برای دیده ترآفریده اند
وز بهر روی خوب نظرآفریده اند
چشم از برای گریه ولب از برای آه
وز بهر داغ لخت جگر آفریده اند
مقصود از صدف گهر آبدار اوست
از بهر اشک دیده تر آفریده اند
بی شک گرم یک مژه برهم زدن مباش
کاین رشته را برای گهر آفریده اند
هر چهره نیست قابل خونابه سرشک
کاین سکه بهر روی چو زر آفریده اند
مگشا به هر سمنبری آغوش خویش را
کاین هاله را برای قمر آفریده اند
خط را برات بر لب خوبان نوشته اند
از بهر مور تنگ شکر آفریده اند
سنگ است باب خنده بیجای غافلان
از بهر کبک کوه وکمر آفریده اند
انصاف نیست هیزم دوزخ کند کسی
نخلی که از برای ثمر آفریده اند
صائب بود ز کیسه دریا سخای ابر
دل را برای دیده ترآفریده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۴
از آفتاب چاشنی صبح شد بلند
عمر دوباره یافت ز راه گداز قند
بگذار تا به داغ رهایی شود کباب
صیدی که همچو تاب نپیچد بر آن کمند
ما را چه نسبت است به مجنون که جوش ما
نگذاشت گردباد ز هامون شود بلند
از روی گرم شکوه ما می شود تمام
یک ناله است سرمه آواز این سپند
علم تو چون محیط به اسرار غیب نیست
ز نهار لب ببند ز چون و چرا و چند
چون گل شکفته باش درین انجمن که صبح
تسخیر کرد روی زمین را به نوشخند
در آتش زوال بود نعل رنگ و بو
ز نهار دل به غنچه این بوستان مبند
از گل به وام گوش ستانند بلبلان
در گلشنی که ناله صائب شود بلند
عمر دوباره یافت ز راه گداز قند
بگذار تا به داغ رهایی شود کباب
صیدی که همچو تاب نپیچد بر آن کمند
ما را چه نسبت است به مجنون که جوش ما
نگذاشت گردباد ز هامون شود بلند
از روی گرم شکوه ما می شود تمام
یک ناله است سرمه آواز این سپند
علم تو چون محیط به اسرار غیب نیست
ز نهار لب ببند ز چون و چرا و چند
چون گل شکفته باش درین انجمن که صبح
تسخیر کرد روی زمین را به نوشخند
در آتش زوال بود نعل رنگ و بو
ز نهار دل به غنچه این بوستان مبند
از گل به وام گوش ستانند بلبلان
در گلشنی که ناله صائب شود بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۹
چون حرف شکوه برق ز تیغ زبان زند
تبخاله قفل خامشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگر رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم تنگ چشم
دست چنار بر کمر باغبان زند
صائب ز حسرت قفس ودام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند
تبخاله قفل خامشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگر رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم تنگ چشم
دست چنار بر کمر باغبان زند
صائب ز حسرت قفس ودام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۲
گلزار جوش حسن خداداد می زند
باغ از شکوفه موج پریزاد می زند
خون لاله لاله می چکد از تیغ کوهسار
طاوس سر ز بیضه فولاد می زند
چون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشت
بی اختیار بر در فریاد می زند
هر لاله ای که سر زند از کوه بیستون
ساغر به طاق ابروی فرهاد می زند
عاشق به هیچ وجه تسلی نمی شود
در وصل عندلیب همان داد می زند
صائب به روی خود در غم باز می کند
هر کس که خنده بر من ناشاد می زند
باغ از شکوفه موج پریزاد می زند
خون لاله لاله می چکد از تیغ کوهسار
طاوس سر ز بیضه فولاد می زند
چون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشت
بی اختیار بر در فریاد می زند
هر لاله ای که سر زند از کوه بیستون
ساغر به طاق ابروی فرهاد می زند
عاشق به هیچ وجه تسلی نمی شود
در وصل عندلیب همان داد می زند
صائب به روی خود در غم باز می کند
هر کس که خنده بر من ناشاد می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۳
ابر بهار سینه به گلزار می زند
خون شفق علم ز سر خار می زند
زودا که خونچکان شود از خار انتقام
دستی که گل به مرغ گرفتارمی زند
در فصل برگریز کند سیر نوبهار
آیینه ای که غوطه به زنگار می زند
هر کس صلای باده به زهاد می دهد
آبی به روی صورت دیوار می زند
درگلشنی که بال مرا باز کرده اند
شبنم گره به نکهت گلزار می زند
عمری است در میان لب وسینه من است
رازی که بوسه بر لب اظهار می زند
امروز هر که سنگ ملامت به من می رساند
گو دست خود ببوس که بازار می زند
خطی قضا به سینه شهباز می کشد
هر خنده ای که کبک به کهسار می زند
آفت کم است میوه شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار می زند
صائب هلاک زمزمه دلنشین ماست
هر کس که ناخنی به رگ تار می زند
خون شفق علم ز سر خار می زند
زودا که خونچکان شود از خار انتقام
دستی که گل به مرغ گرفتارمی زند
در فصل برگریز کند سیر نوبهار
آیینه ای که غوطه به زنگار می زند
هر کس صلای باده به زهاد می دهد
آبی به روی صورت دیوار می زند
درگلشنی که بال مرا باز کرده اند
شبنم گره به نکهت گلزار می زند
عمری است در میان لب وسینه من است
رازی که بوسه بر لب اظهار می زند
امروز هر که سنگ ملامت به من می رساند
گو دست خود ببوس که بازار می زند
خطی قضا به سینه شهباز می کشد
هر خنده ای که کبک به کهسار می زند
آفت کم است میوه شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار می زند
صائب هلاک زمزمه دلنشین ماست
هر کس که ناخنی به رگ تار می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۶
خط تو راه دین ودل وهوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۷
یاقوت با لب تودم از رنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند
مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۳
وقت است نوبهار در عیش وا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه مرا به درستی رها کند
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه دل جلا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه مرا به درستی رها کند
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه دل جلا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۸
هشیار را خرام تو سر مست می کند
این سیل اگر به کوه رسد پست می کند
تا وا کند نسیم سحرگاه غنچه ای
صد عقده باز تاک زبردست می کند
قد ترا به سرو چه نسبت که آب را
حیرانی خرام تو پا بست می کند
از خط فزود مستی آن چشم پرخمار
بادام را بنفشه سیه مست می کند
صائب من از نظاره ساقی شدم خراب
ورنه مرا شراب کجا مست می کند
این سیل اگر به کوه رسد پست می کند
تا وا کند نسیم سحرگاه غنچه ای
صد عقده باز تاک زبردست می کند
قد ترا به سرو چه نسبت که آب را
حیرانی خرام تو پا بست می کند
از خط فزود مستی آن چشم پرخمار
بادام را بنفشه سیه مست می کند
صائب من از نظاره ساقی شدم خراب
ورنه مرا شراب کجا مست می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۰
معشوق کی زاهل هوس یاد می کند
شکر کجا ز مور ومگس یاد می کند
مرغی که شد زکاهلی از دست دانه خوار
در آشیان ز کنج قفس یاد می کند
همت ز عاجزان طلبد ظلم وقت عزل
چون شعله شد ضعیف زخس یاد می کند
پیچد به دست وپای چو زنجیر ناقه را
از بازماندگان چو جرس یاد می کند
شاخ گلی که می کند از سایه سرکشی
صائب کی از اسیر قفس یاد می کند
شکر کجا ز مور ومگس یاد می کند
مرغی که شد زکاهلی از دست دانه خوار
در آشیان ز کنج قفس یاد می کند
همت ز عاجزان طلبد ظلم وقت عزل
چون شعله شد ضعیف زخس یاد می کند
پیچد به دست وپای چو زنجیر ناقه را
از بازماندگان چو جرس یاد می کند
شاخ گلی که می کند از سایه سرکشی
صائب کی از اسیر قفس یاد می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۷
تقدیر قطع رشته تدبیر می کند
تدبیر ساده لوح چه تقدیر می کند
ای چرخ فکر گرسنه چشمان خاک کن
این یک دو قرص چشم که را سیر می کند
عشق از گرفت وگیر قیامت مسلم است
زنجیر عدل را که با زنجیر می کند
چون از وداع او نرود دست ودل ز کار
زور کمان مشایعت تیر می کند
یوسف نداشت نعمت دیدار اینقدر
حسن تو چشم آینه را سیر می کند
داد غرور حسن خط سبز می دهد
این مور نی به ناخن این شیر می کند
حاجت به باده نیست شب ماهتاب را
ساقی چه آب تلخ درین شیر می کند
صائب زخط سبز نکویان در اصفهان
سیر بهار خطه کشمیر می کند
تدبیر ساده لوح چه تقدیر می کند
ای چرخ فکر گرسنه چشمان خاک کن
این یک دو قرص چشم که را سیر می کند
عشق از گرفت وگیر قیامت مسلم است
زنجیر عدل را که با زنجیر می کند
چون از وداع او نرود دست ودل ز کار
زور کمان مشایعت تیر می کند
یوسف نداشت نعمت دیدار اینقدر
حسن تو چشم آینه را سیر می کند
داد غرور حسن خط سبز می دهد
این مور نی به ناخن این شیر می کند
حاجت به باده نیست شب ماهتاب را
ساقی چه آب تلخ درین شیر می کند
صائب زخط سبز نکویان در اصفهان
سیر بهار خطه کشمیر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۸
بر باد می دهد سر بی مغز چون حباب
هر کس برای کسب هوا سیر می کند
چون برگ کاه هرکه سبکروح می شود
صائب به بال کاهربا سیر می کند
از آه هر طرف دل ما سیر می کند
چون تخت جم به روی هوا سیر می کند
موج سراب پای به دامن شکسته ای است
در وادیی که وحشت ما سیر می کند
ابروی شوخ او نفسی بی اشاره نیست
این قبله همچو قبله نما سیر می کند
این دولتی که دل به دوامش نهاده ای
چون سایه در رکاب هما سیر می کند
از کاهلی است گرچه دل ازپاشکستگان
وقت نمازدر همه جا سیر می کند
چشم به جای دیگرو دل جای دیگرست
گردون جدا ستاره جدا سیر می کند
آن را که هست آتشی از شوق زیر پا
دایم چو چرخ بی سرو پا سیر می کند
نعلش در آتش است همان پیش آفتاب
پرتو اگر چه در همه جا سیر می کند
از خاک بر گرفته آتش بود دخان
گردون به بال همت ما سیر می کند
هر کس به بی نشان ز نشان راه برده است
داند دل رمیده کجا سیر می کند
چون شانه هر که پا ز سر خویش کرده است
در کوچه باغ زلف دو تا سیر می کند
شب در میان رود به زمین سیاه هند
رنگین سخن به پای حنا سیر می کند
در حیرتم که کلفت روی زمین چسان
در تنگنای سینه ما سیر می کند
چندین هزار قامت چون تیر شد کمان
گردون همان به پشت دوتا سیر می کند
آتش عنانی فلک از ناله من است
محمل به ذوق بانگ درا سیر می کند
هر کس برای کسب هوا سیر می کند
چون برگ کاه هرکه سبکروح می شود
صائب به بال کاهربا سیر می کند
از آه هر طرف دل ما سیر می کند
چون تخت جم به روی هوا سیر می کند
موج سراب پای به دامن شکسته ای است
در وادیی که وحشت ما سیر می کند
ابروی شوخ او نفسی بی اشاره نیست
این قبله همچو قبله نما سیر می کند
این دولتی که دل به دوامش نهاده ای
چون سایه در رکاب هما سیر می کند
از کاهلی است گرچه دل ازپاشکستگان
وقت نمازدر همه جا سیر می کند
چشم به جای دیگرو دل جای دیگرست
گردون جدا ستاره جدا سیر می کند
آن را که هست آتشی از شوق زیر پا
دایم چو چرخ بی سرو پا سیر می کند
نعلش در آتش است همان پیش آفتاب
پرتو اگر چه در همه جا سیر می کند
از خاک بر گرفته آتش بود دخان
گردون به بال همت ما سیر می کند
هر کس به بی نشان ز نشان راه برده است
داند دل رمیده کجا سیر می کند
چون شانه هر که پا ز سر خویش کرده است
در کوچه باغ زلف دو تا سیر می کند
شب در میان رود به زمین سیاه هند
رنگین سخن به پای حنا سیر می کند
در حیرتم که کلفت روی زمین چسان
در تنگنای سینه ما سیر می کند
چندین هزار قامت چون تیر شد کمان
گردون همان به پشت دوتا سیر می کند
آتش عنانی فلک از ناله من است
محمل به ذوق بانگ درا سیر می کند