عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۹ - مناجات در انتقال به خاتمه
ای به لطف انجمن جان آرای
تیغ مهرت چمن دل پیرای
دست جودت ز ازل نخل نشان
تا ابد بر سر ما نخل فشان
گر چه از خار ستم بینانیم
زیر نخل تو رطب چینانیم
در رطب ریزیت از نحل کرم
گر کشد خار ستم تیغ چه غم
کلک جامیت ز نخلت شاخی
ریخته تازه رطب گستاخی
نسزد زین رطب شهد آمیز
کار محرور حسد جز پرهیز
آن زمان کش رود این کلک ز دست
یابد این شاخ رطب ریز شکست
چشم دارد که به جای رطبش
شهد ریزی ز شهادت به لبش
وان نفس کش ببرد عرق حیات
تیغ ان اجل الله لآت
کنی از همت رحمت املش
ختم بر خیر کتاب اجلش
تیغ مهرت چمن دل پیرای
دست جودت ز ازل نخل نشان
تا ابد بر سر ما نخل فشان
گر چه از خار ستم بینانیم
زیر نخل تو رطب چینانیم
در رطب ریزیت از نحل کرم
گر کشد خار ستم تیغ چه غم
کلک جامیت ز نخلت شاخی
ریخته تازه رطب گستاخی
نسزد زین رطب شهد آمیز
کار محرور حسد جز پرهیز
آن زمان کش رود این کلک ز دست
یابد این شاخ رطب ریز شکست
چشم دارد که به جای رطبش
شهد ریزی ز شهادت به لبش
وان نفس کش ببرد عرق حیات
تیغ ان اجل الله لآت
کنی از همت رحمت املش
ختم بر خیر کتاب اجلش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲ - افتتاح نامه به نام یگانه ای که چشمه روشن مهر از دریای نوالش یک نم است و دفتر ملون سپهر از آیات کمالش یک رقم
به نام آن که نامش حرز جانهاست
ثنایش جوهر تیغ زبانهاست
زبان در کام کام از نام او یافت
نم از سرچشمه ی انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکته ی باریک چون موی
پی آن مو زبان را شانه کرده
ز دندان شانه را دندانه کرده
تعالی الله زهی قیوم دانا
توانایی ده هر ناتوانا
فلک را انجمن افروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم
مرتب ساز سقف چرخ دایر
فراز چار دیوار عناصر
به ناف غنچه گل را نافه پیوند
ز گل بر شاهد گلبن حلی بند
قصب باف عروسان بهاری
قیام آموز سرو جویباری
بلندی بخش هر همت بلندی
به پستی افکن هر خود پسندی
گناه آموز رندان قدح خوار
به طاعت گیر پیران ریاکار
انیس خلوت شب زنده داران
رفیق روز در محنت گزاران
ز بحر لطف او ابر بهاری
کند خار و سمن را آبیاری
ز کان جود او باد خزانی
کند فرش چمن را زرفشانی
ز شکرش پر شکر کام شگرفان
ز قهرش زهر عیش تلخ حرفان
وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وی نوریاب است
گر از خورشید و مه دارد نهان روی
فتد در عرصه ی نابودشان گوی
به ما زان منت هستی نه آمد
که هست و هستی و هستی ده آمد
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک
فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذره ای بیرون نیابیم
مبرا ذاتش از چونی و چندی
مبراتر ز پستی و بلندی
ز بی چونیش چون و چندها هست
بلندان با علو قدر او پست
خرد در ذات او آشفته رایی
طلب در راه او بی دست و پایی
اگر بنهد به لطف خود قدم پیش
شود زو دوری ما دم به دم بیش
چو خیزد صدمت صیت جلالش
بود در بارگاه لایزالش
ملک شرمنده از نادانی خویش
فلک حیران ز سرگردانی خویش
همان بهتر که ما مشتی هوسناک
کنیم آیینه از زنگ هوس پاک
ز بود خود فراموشی گزینیم
پس زانوی خاموشی نشینیم
ثنایش جوهر تیغ زبانهاست
زبان در کام کام از نام او یافت
نم از سرچشمه ی انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکته ی باریک چون موی
پی آن مو زبان را شانه کرده
ز دندان شانه را دندانه کرده
تعالی الله زهی قیوم دانا
توانایی ده هر ناتوانا
فلک را انجمن افروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم
مرتب ساز سقف چرخ دایر
فراز چار دیوار عناصر
به ناف غنچه گل را نافه پیوند
ز گل بر شاهد گلبن حلی بند
قصب باف عروسان بهاری
قیام آموز سرو جویباری
بلندی بخش هر همت بلندی
به پستی افکن هر خود پسندی
گناه آموز رندان قدح خوار
به طاعت گیر پیران ریاکار
انیس خلوت شب زنده داران
رفیق روز در محنت گزاران
ز بحر لطف او ابر بهاری
کند خار و سمن را آبیاری
ز کان جود او باد خزانی
کند فرش چمن را زرفشانی
ز شکرش پر شکر کام شگرفان
ز قهرش زهر عیش تلخ حرفان
وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وی نوریاب است
گر از خورشید و مه دارد نهان روی
فتد در عرصه ی نابودشان گوی
به ما زان منت هستی نه آمد
که هست و هستی و هستی ده آمد
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک
فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذره ای بیرون نیابیم
مبرا ذاتش از چونی و چندی
مبراتر ز پستی و بلندی
ز بی چونیش چون و چندها هست
بلندان با علو قدر او پست
خرد در ذات او آشفته رایی
طلب در راه او بی دست و پایی
اگر بنهد به لطف خود قدم پیش
شود زو دوری ما دم به دم بیش
چو خیزد صدمت صیت جلالش
بود در بارگاه لایزالش
ملک شرمنده از نادانی خویش
فلک حیران ز سرگردانی خویش
همان بهتر که ما مشتی هوسناک
کنیم آیینه از زنگ هوس پاک
ز بود خود فراموشی گزینیم
پس زانوی خاموشی نشینیم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴ - دست برداشتن به مناجات به دستیاری ارباب حاجات
خداوندا ز هستی ساده بودیم
ز بیم نیستی آزاده بودیم
نخست از نیست ما را هست کردی
به قید آب و گل پابست کردی
ز ضعف ناتوانایی رهاندی
ز نادانی به دانایی رساندی
فرستادی به ما روشن کتابی
به امر و نهی فرمودی خطایی
میان نیک و بد تخلیط کردیم
گهی افراط و گه تفریط کردیم
ره فرمودنی ها کم سپردیم
به نافرمودنی ها پا فشردیم
تو نگذشتی ز دستور عنایت
نپوشیدی ز ما نور هدایت
بر آن نور از تو گیرم پوششی نیست
چه حاصل زان چو از ما کوششی نیست
ز ناکوشیدن خود در خروشیم
بده توفیق کوشش تا بکوشیم
چو دانا همچو نادان گشته غرق است
ز دانش تا به نادانی چه فرق است
ز دستان های نفس ناخوش آهنگ
مکن بر ما ره حسن عمل تنگ
در آن تنگی که ما باشیم و آهی
ز رحمت سوی ما بگشای راهی
ازان ره خوان سوی درگاه ما را
به ایمان بر برون همراه ما را
ز بیم نیستی آزاده بودیم
نخست از نیست ما را هست کردی
به قید آب و گل پابست کردی
ز ضعف ناتوانایی رهاندی
ز نادانی به دانایی رساندی
فرستادی به ما روشن کتابی
به امر و نهی فرمودی خطایی
میان نیک و بد تخلیط کردیم
گهی افراط و گه تفریط کردیم
ره فرمودنی ها کم سپردیم
به نافرمودنی ها پا فشردیم
تو نگذشتی ز دستور عنایت
نپوشیدی ز ما نور هدایت
بر آن نور از تو گیرم پوششی نیست
چه حاصل زان چو از ما کوششی نیست
ز ناکوشیدن خود در خروشیم
بده توفیق کوشش تا بکوشیم
چو دانا همچو نادان گشته غرق است
ز دانش تا به نادانی چه فرق است
ز دستان های نفس ناخوش آهنگ
مکن بر ما ره حسن عمل تنگ
در آن تنگی که ما باشیم و آهی
ز رحمت سوی ما بگشای راهی
ازان ره خوان سوی درگاه ما را
به ایمان بر برون همراه ما را
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵ - تخصیص مناجات به ناظم بی دستیاری مشارک و مساهم
من آن مرغم که دامم دانه ی توست
فسون وحشتم افسانه ی توست
تویی کاسباب کارم ساز کردی
در نعمت به رویم باز کردی
کرامت کردی از خدمت پسندی
به توفیق سجودم سربلندی
به راهت سرمه سا کردی جبینم
کشیدی سرمه چشم راه بینم
زبانم را به ذکر خود گشادی
دلم را ذوق یاد خویش دادی
به شیرینی و چربی از زبانم
نهادی لقمه ی خوش در دهانم
نه بر دندان ازو کوبی رسیده
نه از خوردن گلو رنجش کشیده
به شکر آن شکر گفتاریم ده
ز تلخی رسته شیرین کاریم ده
به بد گفتن زبان من مگردان
زبان من زیان من مگردان
ز کلکم گر جهد حرف خطایی
کزان پیش آیدم چون و چرایی
خط عفوم بر آن حرف خطاکش
چو کلکم زان میفکن در کشاکش
گیاهی ام وفاپرورده ی تو
ز آب و گل برون آورده ی تو
سرم هست از هوا هر سوی مایل
ولی پایم به کوی توست در گل
گلی کان پای من گیرد به کویت
ازان گل به که ندهد رنگ و بویت
چو غنچه یک دلم گردان درین باغ
چو لاله کن نشانمندم یه یک داغ
درین ره حاصلی چون یکدلی نیست
دو دل بودن به جز بی حاصلی نیست
نبیند پسته ی یک مغز خندان
چو بادام دو مغز آزار سندان
چو خوشه پرورد صد دانه در بر
به هر دانه رسد تیغیش بر سر
چو غنچه یکدل آمد بر وی از خار
نیابد با هزاران خنجر آزار
گناه من اگر از حد برون است
هزاران بار ازان فضلت فزون است
اگر باشد دو صد خرمن گناهم
توانی سوختن از برق آهم
وگر باشد ز عصیان صد کتابم
توانی شستن از چشم پرآبم
به هر گلرخ که کردم سرخ دیده
کنون از هر مژه خونم چکیده
خیال روی او از دیده شویم
از آن رو اشک سرخ آید به رویم
نظر گر سعی در بی آبیم کرد
سرشک آبی به روی کارم آورد
دو چشم من دو رود است از ندامت
همین بس آبرویم در قیامت
ازین سودا رسم شاید به سودی
رسان از من به پیغمبر درودی
فسون وحشتم افسانه ی توست
تویی کاسباب کارم ساز کردی
در نعمت به رویم باز کردی
کرامت کردی از خدمت پسندی
به توفیق سجودم سربلندی
به راهت سرمه سا کردی جبینم
کشیدی سرمه چشم راه بینم
زبانم را به ذکر خود گشادی
دلم را ذوق یاد خویش دادی
به شیرینی و چربی از زبانم
نهادی لقمه ی خوش در دهانم
نه بر دندان ازو کوبی رسیده
نه از خوردن گلو رنجش کشیده
به شکر آن شکر گفتاریم ده
ز تلخی رسته شیرین کاریم ده
به بد گفتن زبان من مگردان
زبان من زیان من مگردان
ز کلکم گر جهد حرف خطایی
کزان پیش آیدم چون و چرایی
خط عفوم بر آن حرف خطاکش
چو کلکم زان میفکن در کشاکش
گیاهی ام وفاپرورده ی تو
ز آب و گل برون آورده ی تو
سرم هست از هوا هر سوی مایل
ولی پایم به کوی توست در گل
گلی کان پای من گیرد به کویت
ازان گل به که ندهد رنگ و بویت
چو غنچه یک دلم گردان درین باغ
چو لاله کن نشانمندم یه یک داغ
درین ره حاصلی چون یکدلی نیست
دو دل بودن به جز بی حاصلی نیست
نبیند پسته ی یک مغز خندان
چو بادام دو مغز آزار سندان
چو خوشه پرورد صد دانه در بر
به هر دانه رسد تیغیش بر سر
چو غنچه یکدل آمد بر وی از خار
نیابد با هزاران خنجر آزار
گناه من اگر از حد برون است
هزاران بار ازان فضلت فزون است
اگر باشد دو صد خرمن گناهم
توانی سوختن از برق آهم
وگر باشد ز عصیان صد کتابم
توانی شستن از چشم پرآبم
به هر گلرخ که کردم سرخ دیده
کنون از هر مژه خونم چکیده
خیال روی او از دیده شویم
از آن رو اشک سرخ آید به رویم
نظر گر سعی در بی آبیم کرد
سرشک آبی به روی کارم آورد
دو چشم من دو رود است از ندامت
همین بس آبرویم در قیامت
ازین سودا رسم شاید به سودی
رسان از من به پیغمبر درودی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶ - نعت خواجه ای که خاتم ختمیت در انگشت داشت و مهر خاتمیت بر پشت علیه من الصلوات افضل ها و من التحیات اکمل ها
محمد کش قلم چون نامور ساخت
ز میمش حلقه ی طوق کمر ساخت
خط لوح عدم زان حرف حک شد
ازان سر حلقه ی ملک و ملک شد
تواند شد ز سر حالش آگه
خرد باجمله دانش حاش لله
درین دیر مسدس زوست روشن
مثمن روزنی از هشت گلشن
چو پای آراست از خلخال دالش
سر دین پروران شد پایمالش
چه نام است این که در دیوان هستی
بر او نگرفته نامی پیشدستی
زبانم چون ز وی حرفی سراید
دل و جانم زلذت پر برآید
چو نام اینست نام آور چه باشد
مکرم تر بود از هر چه باشد
مکرم شد ز عالم نسل آدم
مکرم تر ویست از هر مکرم
خدا بر سروران سرداریش داد
ز خیل انبیاسالاریش داد
چو آدم در ره هستی قدم زد
ز مهر روی صبح آراش دم زد
ز جودش گر نگشتی راه مفتوح
نبردی ره به جودی کشتی نوح
خلیل از وی نسیمی یافت کآتش
بر او شد همچو خرم گلستان خوش
مسیح از مقدم او مژده گویی
کلیم از مشعل او شعله جویی
به مصر جاهش از کنعان رسیده
غلامی بود یوسف زر خریده
در آن وادی که صالح ناقه کش بود
به یاد محملش با فاقه خوش بود
ز بستان وفا آزاده سروی
ز باغ اصطفی رعنا تذروی
قدش را پایه ی گردون خرامی
لبش را مایه ی یحیی العظامی
به بالا سایه بان چتر سحابش
چو زرین قبه بر چتر آفتابش
چو مه را بر سپر تیر اشارت
زد از سبابه ی معجز بشارت
دو نون شد میم دور حلقه ی ماه
چهل را ساخت شست او دو پنجاه
بلی چون داشت دستش بر قلم پشت
رقم زد خط شق بر مه به انگشت
نبودش خط ولی زد خط تخجیل
به کلک نسخ بر تورات و انجیل
خرامان سرو وی از سایه آزاد
جهان از سایه ی سرو وی آباد
ز سایه بود برتر پایه ی او
زمین و آسمان در سایه ی او
تنش را بود جان پاک مایه
ندید از جان کسی بر خاک سایه
فلک همچون زمین چون سایه دارش
ندید افتاد در پا سایه وارش
به سنگ از دست دشمن لعل او خست
به مشت ریگ پشت جمله بشکست
اگر چه کور شد زان چشم هر خام
چو سرمه ساخت روشن چشم اسلام
دهانش بود از در حقه ی پر
شد از خون درج مرجان حقه در
یکی دینار بود از حلم و فرهنگ
محک آمد پی دینارش آن سنگ
چو شد معیار او آن سنگ کاری
نشد ظاهر به جز کامل عیاری
پی دیوار ایمان بود کارش
ولی شد چار دای از چار یارش
کجا در راه دین درد آزمایی
که تا یابد به هر دائی دوایی
دوای جان جامی درد او باد
دلش همواره غم پرورد او باد
ز میمش حلقه ی طوق کمر ساخت
خط لوح عدم زان حرف حک شد
ازان سر حلقه ی ملک و ملک شد
تواند شد ز سر حالش آگه
خرد باجمله دانش حاش لله
درین دیر مسدس زوست روشن
مثمن روزنی از هشت گلشن
چو پای آراست از خلخال دالش
سر دین پروران شد پایمالش
چه نام است این که در دیوان هستی
بر او نگرفته نامی پیشدستی
زبانم چون ز وی حرفی سراید
دل و جانم زلذت پر برآید
چو نام اینست نام آور چه باشد
مکرم تر بود از هر چه باشد
مکرم شد ز عالم نسل آدم
مکرم تر ویست از هر مکرم
خدا بر سروران سرداریش داد
ز خیل انبیاسالاریش داد
چو آدم در ره هستی قدم زد
ز مهر روی صبح آراش دم زد
ز جودش گر نگشتی راه مفتوح
نبردی ره به جودی کشتی نوح
خلیل از وی نسیمی یافت کآتش
بر او شد همچو خرم گلستان خوش
مسیح از مقدم او مژده گویی
کلیم از مشعل او شعله جویی
به مصر جاهش از کنعان رسیده
غلامی بود یوسف زر خریده
در آن وادی که صالح ناقه کش بود
به یاد محملش با فاقه خوش بود
ز بستان وفا آزاده سروی
ز باغ اصطفی رعنا تذروی
قدش را پایه ی گردون خرامی
لبش را مایه ی یحیی العظامی
به بالا سایه بان چتر سحابش
چو زرین قبه بر چتر آفتابش
چو مه را بر سپر تیر اشارت
زد از سبابه ی معجز بشارت
دو نون شد میم دور حلقه ی ماه
چهل را ساخت شست او دو پنجاه
بلی چون داشت دستش بر قلم پشت
رقم زد خط شق بر مه به انگشت
نبودش خط ولی زد خط تخجیل
به کلک نسخ بر تورات و انجیل
خرامان سرو وی از سایه آزاد
جهان از سایه ی سرو وی آباد
ز سایه بود برتر پایه ی او
زمین و آسمان در سایه ی او
تنش را بود جان پاک مایه
ندید از جان کسی بر خاک سایه
فلک همچون زمین چون سایه دارش
ندید افتاد در پا سایه وارش
به سنگ از دست دشمن لعل او خست
به مشت ریگ پشت جمله بشکست
اگر چه کور شد زان چشم هر خام
چو سرمه ساخت روشن چشم اسلام
دهانش بود از در حقه ی پر
شد از خون درج مرجان حقه در
یکی دینار بود از حلم و فرهنگ
محک آمد پی دینارش آن سنگ
چو شد معیار او آن سنگ کاری
نشد ظاهر به جز کامل عیاری
پی دیوار ایمان بود کارش
ولی شد چار دای از چار یارش
کجا در راه دین درد آزمایی
که تا یابد به هر دائی دوایی
دوای جان جامی درد او باد
دلش همواره غم پرورد او باد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷ - در معراج وی که از آفتاب رفیع الدرجات ذوالعرش سایه ایست و از معارج قدر آن از ذروه عرش تا حضیض فرش پایه ای
شبی دیباچه ی صبح سعادت
ز دولت های روز افزون ز یادت
ز قدر او مثالی لیلت القدر
ز نور او براتی لیلت البدر
سواد طره اش خجلت ده حور
بیاض غره اش «نور علی نور»
نسیمش جعد سنبل شانه کرده
هوایش اشک شبنم دانه کرده
به مسمار ثوابت چرخ سیار
ببسته بر جهان درهای ادبار
گرفته گرگ و میش آرام در وی
گوزن و شیر با هم رام در وی
طرب را چون سحر خندان ازو لب
گریزان روز محنت زو شباشب
درین شب آن چراغ چشم بینش
سزای آفرین از آفرینش
چو دولت شد ز بدخواهان نهانی
سوی دولتسرای ام هانی
به پهلو تکیه بر مهد زمین کرد
زمین را مهد جان نازنین کرد
دلش بیدار و چشمش در شکر خواب
ندیده چشم بخت این خواب در خواب
درآمد ناگهان ناموس اکبر
سبکروتر ازین طاووس اخضر
بر او مالید پر کای خواجه برخیز
که امشب خوابت آمد دولت انگیز
برون بر یک زمان زین خوابگه رخت
تو بخت عالمی بیخواب به بخت
پسیچ راه عشرت کردم اینک
براقی برق سیر آوردم اینک
جهنده بر زمین خوش بادپایی
پرنده در هوا فرخ همایی
چو عقل مینوی افلاک گردی
چو فکر هندسی گیتی نوردی
نه دست کس عنان او بسوده
نه از پایی رکابش گشته سوده
چو آن دل کز بتان دارد فراغی
ندیده ران او آسیب داغی
گرش بایستی آخور بهر خوردن
گرفتش شغل او گردون به گردن
ز زین بی رنج پشت نازنینش
ندیده رنجی از کس پشت زینش
ازان دولتسرا چون خواجه دین
خرامان شد به عزم خانه زین
شد از سبوحیان گردون صدا ده
که «سبحان الذی اسری بعبده »
زد از سم آن براق برق رفتار
ز مکه سکه بر اقصی درم وار
زدش در نیم لحظه بلکه کمتر
ز دور کاسه سم حلقه بر در
در آن مسجد امام انبیا شد
صف پیشینیان را پیشوا شد
وز آنجا شد بر این فیروزه خرگاه
چو هاله خیمه زد پیرامن ماه
کشیدش بر جبین داغ غلامی
بر آمد زانگهش نام تمامی
وز آنجا شد به بالاتر سبک خیز
عطارد را به فرق سر عطا ریز
وز آنجا کرد سوی زهره آهنگ
به دامان وفایش زهره زد چنگ
به قصد شستن پا زین گلابه
چهارم چرخش آورد آفتابه
چو زد بر کاخ پنجم اشبهش گام
گرفت از نعل بوسش بهره بهرام
فشاند از لعل لب بر مشتری در
شد از گوهر چو نقطه مشت او پر
به هفتم کاخ چون نعلین سودش
زحل حل یافت هر مشکل که بودش
وز آن پس قصر هشتم ساخت مسکن
ثوابت را بدو شد چشم روشن
بنات النعش و پروین لب گشودند
به نثر و نظم خود او را ستودند
ز مهر شمع رویش نسر طایر
چو پروانه به گردش گشت دایر
فتاد از شوق سرو دلربایش
چو سایه نسر واقع زیر پایش
چو شد بر چرخ اطلس عبره اندیش
به پای اندازش افکند اطلس خویش
وز آنجا چون به شاخ سدره ره جست
ز پریدن پر جبریل شد سست
به تدبیرش سرافیل از کمین جست
ز رفرف حجله آیین هودجش بست
چو رفرف شد مشرف از وجودش
گرفت از دست رفرف عرش زودش
به دست عرش تن چون خرقه بگذاشت
علم بر لامکان بی خرقه افراشت
گلی بردند ازین دهلیزه پست
بر آن درگاه والا دست بر دست
جهت را مهره از ششدر رهانید
مکان را مرکب از تنگی جهانید
مکان یافت خالی از مکان نیز
که تن محرم نبود آنجا و جان نیز
قدم زنگ حدوث از جان او شست
وجوب آلایش امکان او شست
یکی ماند آن هم از نعت یکی پاک
ز بسیاری برون وز اندکی پاک
بدید آنچه از حد دیدن برون بود
مپرس از ما ز کیفیت که چون بود
نه چندی گنجد آنجا و نه چونی
فرو بند از کمی لب وز فزونی
شنید آنگه کلامی نی به آواز
معانی در معانی راز در راز
نه آگاهی ازو کام و زبان را
نه همراهی بدو نطق و بیان را
ز درکش گوش جان را باد در مشت
ز حرفش دست دل را کوته انگشت
لباس فهم بر بالای او تنگ
سمند عقل در صحرای او لنگ
ز گفتن برتر است آن وز شنیدن
زبان زین گفت و گو باید بریدن
منه جامی ز حد خود برون پای
وز این دریای جانفرسا برون آی
درین مشهد ز گویایی مزن دم
سخن را ختم کن والله اعلم
ز دولت های روز افزون ز یادت
ز قدر او مثالی لیلت القدر
ز نور او براتی لیلت البدر
سواد طره اش خجلت ده حور
بیاض غره اش «نور علی نور»
نسیمش جعد سنبل شانه کرده
هوایش اشک شبنم دانه کرده
به مسمار ثوابت چرخ سیار
ببسته بر جهان درهای ادبار
گرفته گرگ و میش آرام در وی
گوزن و شیر با هم رام در وی
طرب را چون سحر خندان ازو لب
گریزان روز محنت زو شباشب
درین شب آن چراغ چشم بینش
سزای آفرین از آفرینش
چو دولت شد ز بدخواهان نهانی
سوی دولتسرای ام هانی
به پهلو تکیه بر مهد زمین کرد
زمین را مهد جان نازنین کرد
دلش بیدار و چشمش در شکر خواب
ندیده چشم بخت این خواب در خواب
درآمد ناگهان ناموس اکبر
سبکروتر ازین طاووس اخضر
بر او مالید پر کای خواجه برخیز
که امشب خوابت آمد دولت انگیز
برون بر یک زمان زین خوابگه رخت
تو بخت عالمی بیخواب به بخت
پسیچ راه عشرت کردم اینک
براقی برق سیر آوردم اینک
جهنده بر زمین خوش بادپایی
پرنده در هوا فرخ همایی
چو عقل مینوی افلاک گردی
چو فکر هندسی گیتی نوردی
نه دست کس عنان او بسوده
نه از پایی رکابش گشته سوده
چو آن دل کز بتان دارد فراغی
ندیده ران او آسیب داغی
گرش بایستی آخور بهر خوردن
گرفتش شغل او گردون به گردن
ز زین بی رنج پشت نازنینش
ندیده رنجی از کس پشت زینش
ازان دولتسرا چون خواجه دین
خرامان شد به عزم خانه زین
شد از سبوحیان گردون صدا ده
که «سبحان الذی اسری بعبده »
زد از سم آن براق برق رفتار
ز مکه سکه بر اقصی درم وار
زدش در نیم لحظه بلکه کمتر
ز دور کاسه سم حلقه بر در
در آن مسجد امام انبیا شد
صف پیشینیان را پیشوا شد
وز آنجا شد بر این فیروزه خرگاه
چو هاله خیمه زد پیرامن ماه
کشیدش بر جبین داغ غلامی
بر آمد زانگهش نام تمامی
وز آنجا شد به بالاتر سبک خیز
عطارد را به فرق سر عطا ریز
وز آنجا کرد سوی زهره آهنگ
به دامان وفایش زهره زد چنگ
به قصد شستن پا زین گلابه
چهارم چرخش آورد آفتابه
چو زد بر کاخ پنجم اشبهش گام
گرفت از نعل بوسش بهره بهرام
فشاند از لعل لب بر مشتری در
شد از گوهر چو نقطه مشت او پر
به هفتم کاخ چون نعلین سودش
زحل حل یافت هر مشکل که بودش
وز آن پس قصر هشتم ساخت مسکن
ثوابت را بدو شد چشم روشن
بنات النعش و پروین لب گشودند
به نثر و نظم خود او را ستودند
ز مهر شمع رویش نسر طایر
چو پروانه به گردش گشت دایر
فتاد از شوق سرو دلربایش
چو سایه نسر واقع زیر پایش
چو شد بر چرخ اطلس عبره اندیش
به پای اندازش افکند اطلس خویش
وز آنجا چون به شاخ سدره ره جست
ز پریدن پر جبریل شد سست
به تدبیرش سرافیل از کمین جست
ز رفرف حجله آیین هودجش بست
چو رفرف شد مشرف از وجودش
گرفت از دست رفرف عرش زودش
به دست عرش تن چون خرقه بگذاشت
علم بر لامکان بی خرقه افراشت
گلی بردند ازین دهلیزه پست
بر آن درگاه والا دست بر دست
جهت را مهره از ششدر رهانید
مکان را مرکب از تنگی جهانید
مکان یافت خالی از مکان نیز
که تن محرم نبود آنجا و جان نیز
قدم زنگ حدوث از جان او شست
وجوب آلایش امکان او شست
یکی ماند آن هم از نعت یکی پاک
ز بسیاری برون وز اندکی پاک
بدید آنچه از حد دیدن برون بود
مپرس از ما ز کیفیت که چون بود
نه چندی گنجد آنجا و نه چونی
فرو بند از کمی لب وز فزونی
شنید آنگه کلامی نی به آواز
معانی در معانی راز در راز
نه آگاهی ازو کام و زبان را
نه همراهی بدو نطق و بیان را
ز درکش گوش جان را باد در مشت
ز حرفش دست دل را کوته انگشت
لباس فهم بر بالای او تنگ
سمند عقل در صحرای او لنگ
ز گفتن برتر است آن وز شنیدن
زبان زین گفت و گو باید بریدن
منه جامی ز حد خود برون پای
وز این دریای جانفرسا برون آی
درین مشهد ز گویایی مزن دم
سخن را ختم کن والله اعلم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۸ - لباس ضراعت پوشیدن و در اقتباس نور شفاعت کوشیدن
ز مهجوری برآمد جان عالم
ترحم یا نبی الله ترحم
نه آخر رحمت للعالمینی
ز محرومان چرا فارغ نشینی
ز خاک ای لاله سیراب برخیز
چو نرگس خواب چند از خواب برخیز
برون آور سر از برد یمانی
که روی توست صبح زندگانی
شب اندوه ما را روز گردان
ز رویت روز ما فیروز گردان
به تن در پوش عنبر بوی جامه
به سر بربند کافوری عمامه
فرو آویز از سر گیسوان را
فکن سایه به پا سرو روان را
ادیم طایفی نعلین پا کن
شراک از رشته جانهای ما کن
جهانی دیده کرده فرش راهند
چو فرش اقبال پابوس تو خواهند
ز حجره پای در صحن حرم نه
به فرق خاک ره بوسان قدم نه
بده دستی ز پا افتادگان را
یکی دلداریی دلدادگان را
اگر چه غرق دریای گناهیم
فتاده خشک لب بر خاک راهیم
تو ابر رحمتی آن به که گاهی
کنی در حال لب خشکان نگاهی
خوش آن کز گرد ره سویت رسیدیم
به دیده گردی از کویت کشیدیم
به مسجد سجده شکرانه کردیم
چراغت را ز جان پروانه کردیم
به گرد روضه ات گشتیم گستاخ
دلی چون پنجره سوراخ سوراخ
زدیم از اشک ابر چشم بی خواب
حریم آستان روضه ات آب
گهی رفتیم ازان ساحت غباری
گهی چیدیم ازو خاشاک و خاری
ازان نور سواد دیده دادیم
وز این بر ریش دل مرهم نهادیم
به سوی منبرت ره بر گرفتیم
ز چهره پایه اش در زر گرفتیم
ز محرابت به سجده کام جستیم
قدمگاهت به خون دیده شستیم
به پای هر ستون قد راست کردیم
مقام راستان درخواست کردیم
ز داغ آرزویت با دل خوش
زدیم از دل به هر قندیل آتش
کنون گر تن نه خاک آن حریم است
بحمدالله که جان آنجا مقیم است
به خود درمانده ایم از نفس خود رای
ببین درمانده ای چند و ببخشای
اگر نبود چو لطفت دستیاری
ز دست ما نیاید هیچ کاری
قضا می افکند از راه ما را
خدا را از خدا درخواه ما را
که بخشد از یقین اول حیاتی
دهد آنگه به کار دین ثباتی
چو هول روز رستاخیز خیزد
به آتش آب روی ما نریزد
کند بااین همه گمراهی ما
تو را اذن شفاعتخواهی ما
چو چوگان سرفکنده آوری روی
به میدان شفاعت امتی گوی
به حسن اهتمامت کار جامی
طفیل دیگران یابد تمامی
ترحم یا نبی الله ترحم
نه آخر رحمت للعالمینی
ز محرومان چرا فارغ نشینی
ز خاک ای لاله سیراب برخیز
چو نرگس خواب چند از خواب برخیز
برون آور سر از برد یمانی
که روی توست صبح زندگانی
شب اندوه ما را روز گردان
ز رویت روز ما فیروز گردان
به تن در پوش عنبر بوی جامه
به سر بربند کافوری عمامه
فرو آویز از سر گیسوان را
فکن سایه به پا سرو روان را
ادیم طایفی نعلین پا کن
شراک از رشته جانهای ما کن
جهانی دیده کرده فرش راهند
چو فرش اقبال پابوس تو خواهند
ز حجره پای در صحن حرم نه
به فرق خاک ره بوسان قدم نه
بده دستی ز پا افتادگان را
یکی دلداریی دلدادگان را
اگر چه غرق دریای گناهیم
فتاده خشک لب بر خاک راهیم
تو ابر رحمتی آن به که گاهی
کنی در حال لب خشکان نگاهی
خوش آن کز گرد ره سویت رسیدیم
به دیده گردی از کویت کشیدیم
به مسجد سجده شکرانه کردیم
چراغت را ز جان پروانه کردیم
به گرد روضه ات گشتیم گستاخ
دلی چون پنجره سوراخ سوراخ
زدیم از اشک ابر چشم بی خواب
حریم آستان روضه ات آب
گهی رفتیم ازان ساحت غباری
گهی چیدیم ازو خاشاک و خاری
ازان نور سواد دیده دادیم
وز این بر ریش دل مرهم نهادیم
به سوی منبرت ره بر گرفتیم
ز چهره پایه اش در زر گرفتیم
ز محرابت به سجده کام جستیم
قدمگاهت به خون دیده شستیم
به پای هر ستون قد راست کردیم
مقام راستان درخواست کردیم
ز داغ آرزویت با دل خوش
زدیم از دل به هر قندیل آتش
کنون گر تن نه خاک آن حریم است
بحمدالله که جان آنجا مقیم است
به خود درمانده ایم از نفس خود رای
ببین درمانده ای چند و ببخشای
اگر نبود چو لطفت دستیاری
ز دست ما نیاید هیچ کاری
قضا می افکند از راه ما را
خدا را از خدا درخواه ما را
که بخشد از یقین اول حیاتی
دهد آنگه به کار دین ثباتی
چو هول روز رستاخیز خیزد
به آتش آب روی ما نریزد
کند بااین همه گمراهی ما
تو را اذن شفاعتخواهی ما
چو چوگان سرفکنده آوری روی
به میدان شفاعت امتی گوی
به حسن اهتمامت کار جامی
طفیل دیگران یابد تمامی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۱ - در بیان آنکه هر یک از جمال و عشق مرغیست از آشیان وحدت پریده و بر شاخسار مظار کثرت آرمیده اگر نوای عزت معشوقیست از آنجاست و اگر ناله محنت عاشقیست هم از آنجاست
در آن خلوت که هستی بی نشان بود
به کنج نیستی عالم نهان بود
وجودی بود از نقش دویی دور
ز گفت و گوی مایی و تویی دور
جمال مطلق از قید مظاهر
به نور خویش هم بر خویش ظاهر
دلارا شاهدی در حجله غیب
مبرا دامنش از تهمت عیب
نه با آیینه رویش در میانه
نه زلفش را کشیده دست شانه
صبا از طره اش نگسسه تاری
ندیده چشمش از سرمه غباری
نگشته با گلش همسایه سنبل
نبسته سبزه ای پیرایه بر گل
رخش ساده ز هر خطی و خالی
ندیده هیچ چشمی زو خیالی
نوای دلبری با خویش می ساخت
قمار عاشقی با خویش می باخت
ولی زانجا که حکم خوبروییست
ز پرده خوبرو در تنگ خوییست
نکو رو تاب مستوری ندارد
ببندی در ز روزن سر برآرد
نظر کن لاله را در کوهساران
که چون خرم شود فصل بهاران
کند شق شقه گلریز خارا
جمال خود کند زان آشکارا
تو را چون معنیی در خاطر افتد
که در سلک معانی نادر افتد
نیاری از خیال آن گذشتند
دهی بیرون به گفتن یا نوشتن
چو هر جا هست حسن اینش تقاضاست
نخست این جنبش از حسن ازل خاست
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس
تجلی کرد بر آفاق و انفس
ز هر آیینه ای بنمود رویی
به هر جا خاست از وی گفت و گویی
ازو یک لمعه بر ملک و ملک تافت
ملک سرگشته خود را چون فلک یافت
همه سبوحیان سبوح جویان
شدند از بیخودی سبوح گویان
ز غواصان این بحر فلک فلک
برآمد غلغل سبحان ذی الملک
ازان لمعه فروغی بر گل افتاد
ز گل شوری به جان بلبل افتاد
رخ خود شمع ازان آتش برافروخت
به هر کاشانه صد پروانه را سوخت
ز نورش تافت بر خورشید یک تاب
برون آورد نیلوفر سر از آب
ز رویش روی خویش آراست لیلی
به هر مویش ز مجنون خاست میلی
لب شیرین به شکر ریز بگشاد
دل از پرویز برد و جان ز فرهاد
سر از جیب مه کنعان برآورد
زلیخا را دمار از جان برآورد
جمال اوست هر جا جلوه کرده
ز معشوقان عالم بسته پرده
به هر پرده که بینی پردگی اوست
قضا جنبان هر دل بردگی اوست
به عشق اوست دل را زندگانی
به عشق اوست جان را کامرانی
دلی کو عاشق خوبان دلجوست
اگر داند وگر نی عاشق اوست
هلا تا نغلطی ناگه نگویی
که از ما عاشقی وز وی نکویی
که همچون نیکویی عشق ستوده
ازو سر برزده در تو نموده
تویی آیینه او آیینه آرا
تویی پوشیده و او آشکارا
چو نیکو بنگری آیینه هم اوست
نه تنها گنج او گنجینه هم اوست
من و تو در میان کاری نداریم
بجز بیهوده پنداری نداریم
خمش کین قصه پایانی ندارد
زبانی و زبان دانی ندارد
همان بهتر که هم در عشق پیچیم
که بی این گفت و گو هیچیم هیچیم
به کنج نیستی عالم نهان بود
وجودی بود از نقش دویی دور
ز گفت و گوی مایی و تویی دور
جمال مطلق از قید مظاهر
به نور خویش هم بر خویش ظاهر
دلارا شاهدی در حجله غیب
مبرا دامنش از تهمت عیب
نه با آیینه رویش در میانه
نه زلفش را کشیده دست شانه
صبا از طره اش نگسسه تاری
ندیده چشمش از سرمه غباری
نگشته با گلش همسایه سنبل
نبسته سبزه ای پیرایه بر گل
رخش ساده ز هر خطی و خالی
ندیده هیچ چشمی زو خیالی
نوای دلبری با خویش می ساخت
قمار عاشقی با خویش می باخت
ولی زانجا که حکم خوبروییست
ز پرده خوبرو در تنگ خوییست
نکو رو تاب مستوری ندارد
ببندی در ز روزن سر برآرد
نظر کن لاله را در کوهساران
که چون خرم شود فصل بهاران
کند شق شقه گلریز خارا
جمال خود کند زان آشکارا
تو را چون معنیی در خاطر افتد
که در سلک معانی نادر افتد
نیاری از خیال آن گذشتند
دهی بیرون به گفتن یا نوشتن
چو هر جا هست حسن اینش تقاضاست
نخست این جنبش از حسن ازل خاست
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس
تجلی کرد بر آفاق و انفس
ز هر آیینه ای بنمود رویی
به هر جا خاست از وی گفت و گویی
ازو یک لمعه بر ملک و ملک تافت
ملک سرگشته خود را چون فلک یافت
همه سبوحیان سبوح جویان
شدند از بیخودی سبوح گویان
ز غواصان این بحر فلک فلک
برآمد غلغل سبحان ذی الملک
ازان لمعه فروغی بر گل افتاد
ز گل شوری به جان بلبل افتاد
رخ خود شمع ازان آتش برافروخت
به هر کاشانه صد پروانه را سوخت
ز نورش تافت بر خورشید یک تاب
برون آورد نیلوفر سر از آب
ز رویش روی خویش آراست لیلی
به هر مویش ز مجنون خاست میلی
لب شیرین به شکر ریز بگشاد
دل از پرویز برد و جان ز فرهاد
سر از جیب مه کنعان برآورد
زلیخا را دمار از جان برآورد
جمال اوست هر جا جلوه کرده
ز معشوقان عالم بسته پرده
به هر پرده که بینی پردگی اوست
قضا جنبان هر دل بردگی اوست
به عشق اوست دل را زندگانی
به عشق اوست جان را کامرانی
دلی کو عاشق خوبان دلجوست
اگر داند وگر نی عاشق اوست
هلا تا نغلطی ناگه نگویی
که از ما عاشقی وز وی نکویی
که همچون نیکویی عشق ستوده
ازو سر برزده در تو نموده
تویی آیینه او آیینه آرا
تویی پوشیده و او آشکارا
چو نیکو بنگری آیینه هم اوست
نه تنها گنج او گنجینه هم اوست
من و تو در میان کاری نداریم
بجز بیهوده پنداری نداریم
خمش کین قصه پایانی ندارد
زبانی و زبان دانی ندارد
همان بهتر که هم در عشق پیچیم
که بی این گفت و گو هیچیم هیچیم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۴ - داستان شمع جمال یوسفی در شبستان غیب افروختن و پروانه دل آدم را به مشاهده فروغ آن سوختن
گهر سنجان دریای معانی
ورق خوانان وحی آسمانی
چو تاریخ جهان کردند آغاز
چنین دادند ازان آدم خبر باز
که چون چشم جهان بینش گشادند
بر او اولاد او را جلوه دادند
صفوف انبیا یکجا پس و پیش
ستاده هر صفی در پایه خویش
صفوف اولیا قایم دگر جای
نهاده در مقام پیروی پای
گروهی با شکوه پادشاهی
به تاج شوکت شاهی مباهی
ستاده صف به صف دیگر خلایق
به ترتیب خوش و دستور لایق
چو آدم سوی آن مجمع نظر کرد
ز هر جمعی تماشای دگر کرد
به چشمش یوسف آمد چون یکی ماه
نه مه خورشید اوج عزت و جاه
چو شمع انجمن زان جمع ممتاز
میان جمع شمع آسا سرافراز
جمال نیکوان در پیش او گم
چنان کز پرتو خورشید انجم
ردای دلبری افکنده بر دوش
فدای خاک پایش صد رداپوش
کمال حسنش از اندیشه بیرون
ز حد عقل فکرت پیشه بیرون
به پشتش خلعت لطف الهی
به فرقش تاج فر پادشاهی
جبینش مطلع صبح سعادت
شب غیب از رخش روز شهادت
همه پیغمبران از پیش و از پس
ز ظلمت های جسمانی مقدس
همه ارواح قدسی بی کم و کاست
علم ها برکشیده از چپ و راست
درین محرابی خورشید قندیل
فکنده غلغل تسبیح و تهلیل
ازان جاه و جمال آدم عجب ماند
به عنوان تعجب زیر لب راند
که یارب این درخت از گلشن کیست
تماشاگاه چشم روشن کیست
بر او این پرتو دولت چرا تافت
جمال و جاه چندین از کجا یافت
خطاب آمد که نور دیده توست
فرحبخش دل غمدیده توست
ز باغستان یعقوبی نهالیست
ز صحرای خلیل الله غزالیست
ز کیوان بگذرد ایوان جاهش
زمین مصر باشد تختگاهش
ز بس خوبی که در رویش عیان است
حسدانگیز خوبان جهان است
کند روی تو را آیینه داری
به بخشش زانچه در گنجینه داری
بگفت اینک در احسان گشادم
ز شش دانگ جمالش چار دادم
ازان خوبی که باشد دلبران را
دو بخش او را یکی مر دیگران را
پی نسخ بتان درج ار گشاید
خط حسن همه ثلثش نماید
پس آوردش به سوی سینه خویش
صفا بخش از دل بی کینه خویش
ز مهر خویشتن کردش خبردار
به پیشانی زدش بوسی پدروار
چو گل از ذوق فرزندیش بشکفت
چو بلبل بر گل رویش دعا گفت
ورق خوانان وحی آسمانی
چو تاریخ جهان کردند آغاز
چنین دادند ازان آدم خبر باز
که چون چشم جهان بینش گشادند
بر او اولاد او را جلوه دادند
صفوف انبیا یکجا پس و پیش
ستاده هر صفی در پایه خویش
صفوف اولیا قایم دگر جای
نهاده در مقام پیروی پای
گروهی با شکوه پادشاهی
به تاج شوکت شاهی مباهی
ستاده صف به صف دیگر خلایق
به ترتیب خوش و دستور لایق
چو آدم سوی آن مجمع نظر کرد
ز هر جمعی تماشای دگر کرد
به چشمش یوسف آمد چون یکی ماه
نه مه خورشید اوج عزت و جاه
چو شمع انجمن زان جمع ممتاز
میان جمع شمع آسا سرافراز
جمال نیکوان در پیش او گم
چنان کز پرتو خورشید انجم
ردای دلبری افکنده بر دوش
فدای خاک پایش صد رداپوش
کمال حسنش از اندیشه بیرون
ز حد عقل فکرت پیشه بیرون
به پشتش خلعت لطف الهی
به فرقش تاج فر پادشاهی
جبینش مطلع صبح سعادت
شب غیب از رخش روز شهادت
همه پیغمبران از پیش و از پس
ز ظلمت های جسمانی مقدس
همه ارواح قدسی بی کم و کاست
علم ها برکشیده از چپ و راست
درین محرابی خورشید قندیل
فکنده غلغل تسبیح و تهلیل
ازان جاه و جمال آدم عجب ماند
به عنوان تعجب زیر لب راند
که یارب این درخت از گلشن کیست
تماشاگاه چشم روشن کیست
بر او این پرتو دولت چرا تافت
جمال و جاه چندین از کجا یافت
خطاب آمد که نور دیده توست
فرحبخش دل غمدیده توست
ز باغستان یعقوبی نهالیست
ز صحرای خلیل الله غزالیست
ز کیوان بگذرد ایوان جاهش
زمین مصر باشد تختگاهش
ز بس خوبی که در رویش عیان است
حسدانگیز خوبان جهان است
کند روی تو را آیینه داری
به بخشش زانچه در گنجینه داری
بگفت اینک در احسان گشادم
ز شش دانگ جمالش چار دادم
ازان خوبی که باشد دلبران را
دو بخش او را یکی مر دیگران را
پی نسخ بتان درج ار گشاید
خط حسن همه ثلثش نماید
پس آوردش به سوی سینه خویش
صفا بخش از دل بی کینه خویش
ز مهر خویشتن کردش خبردار
به پیشانی زدش بوسی پدروار
چو گل از ذوق فرزندیش بشکفت
چو بلبل بر گل رویش دعا گفت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۹ - آغاز حسد بردن اخوان و دور انداختن یوسف را علیه السلام از کنعان
دبیر خامه ز استاد کهن زاد
درین نامه چنین داد سخن داد
که چون یوسف به خوبی سربرافراخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردمش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آنسان لطفها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرایش
به سبزی و خوشی بهجت فزایش
چو سکان صوامع سبزپوشی
ز جنبش تیز وجدی پر خروشی
ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح هر برگش زبانی
بنامیزد عجب تسبیح خوانی
گذشته شاخ ازین فیروزه کاخش
ملایک گشته گنجشکان شاخش
به هر فرزند کش دادی خداوند
ازان خرم درخت سدره مانند
هماندم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سر کشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش زان عصای سبز دادی
به جز یوسف که از تأیید بختش
عصا لایق نیامد زان درختش
نهال باغ جان بود او نشاید
که با او شاخ چوبی همسر آید
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که ای بازوی سعیت با ظفر جفت
دعا کن تا کفیل کار و کشتم
برویاند عصایی از بهشتم
که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوه گاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی
پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشه ایام دیده
نه رنج اره دوران کشیده
قوی قوت گران قیمت سبک سنگ
نیالوده به ننگ روغن و رنگ
پیام آورد کین فضل الهیست
ستون بارگاه پادشاهیست
چو شد یوسف ازان تحفه قوی دست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
بر ایشان آن عصا از دست هستی
گرانتر آمد از صد چوبدستی
به خود بستند ازان هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی
از اول طبع را زان زندگی زاد
ولی آخر بر شرمندگی داد
درین نامه چنین داد سخن داد
که چون یوسف به خوبی سربرافراخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردمش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آنسان لطفها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرایش
به سبزی و خوشی بهجت فزایش
چو سکان صوامع سبزپوشی
ز جنبش تیز وجدی پر خروشی
ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح هر برگش زبانی
بنامیزد عجب تسبیح خوانی
گذشته شاخ ازین فیروزه کاخش
ملایک گشته گنجشکان شاخش
به هر فرزند کش دادی خداوند
ازان خرم درخت سدره مانند
هماندم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سر کشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش زان عصای سبز دادی
به جز یوسف که از تأیید بختش
عصا لایق نیامد زان درختش
نهال باغ جان بود او نشاید
که با او شاخ چوبی همسر آید
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که ای بازوی سعیت با ظفر جفت
دعا کن تا کفیل کار و کشتم
برویاند عصایی از بهشتم
که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوه گاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی
پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشه ایام دیده
نه رنج اره دوران کشیده
قوی قوت گران قیمت سبک سنگ
نیالوده به ننگ روغن و رنگ
پیام آورد کین فضل الهیست
ستون بارگاه پادشاهیست
چو شد یوسف ازان تحفه قوی دست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
بر ایشان آن عصا از دست هستی
گرانتر آمد از صد چوبدستی
به خود بستند ازان هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی
از اول طبع را زان زندگی زاد
ولی آخر بر شرمندگی داد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۰ - خواب دیدن یوسف علیه السلام که آفتاب و ماه و یازده ستاره وی را سجده می برند و شنیدن اخوان آن را و زیادت شدن حسد ایشان
خوش آن کز بند صورت باز رسته
ز سحر چشمبندان چشم بسته
دلش بیدار و چشمش در شکر خواب
ندیده کس چنین بیدار در خواب
بپوشیده ز ناپاینده دیده
ولی پوشیده آینده دیده
شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده لعل نوشین کرد نوشین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد
بدو گفت ای شکر شرمنده تو
چه موجب داشت شکر خنده تو
بگفتا خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند
پدر گفتا که بس کن زین سخن بس
مگوی این خواب را زنهار با کس
مباد این خواب را اخوان بدانند
به بیداری صد آزارت رسانند
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیت فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب
پدر کرد این وصیت لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت درد هر زبان گشت
حکیمی گفت کان دو جز دو لب نیست
کزان سر بگذرانیدن ادب نیست
بسا سر کز دو لب افتد به بیرون
درون صد دلاور را کند خون
چه خوش گفت آن نکو گوی نکوکار
که سر خواهی سلامت سر نگهدار
چو وحشی مرغی از بند قفس جست
دگر نتوان به دستان پای او بست
چو اخوان قصه یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که یا رب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را
نمی دانیم کز طفلی چه آید
که طفلی جز طفیلی را نشاید
به هر یک چند بر بافد دروغی
دهد زان گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر کرده ست ازینسان سربلندش
نیفتد اینقدر حشمت پسندش
هوس دارد که ما از تیرگی پاک
به سجده پیش او افتیم بر خاک
نه تنها ما که مادر با پدر هم
نباید جاه جویی اینقدر هم
پدر را ما خریداریم نی او
پدر را ما هواداریم نی او
اگر روز است در صحرا شبانیم
وگر شب خانه اش را پاسبانیم
بر اعدا قوت بازویش از ماست
بر احباب آب رویش از ماست
بجز حیلتگری از وی چه دیده ست
کز اینسان بر سر ما برگزیده ست
بیا تا کار خود را چاره سازیم
به هر راهش توان آواره سازیم
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او به جز آوارگی نیست
بباید چاره سازی را کمر بست
نرفته اختیار چاره از دست
چو خاری بر دمد از شور بختی
بباید کند ناگشته درختی
به قصد چاره سازی عهد بستند
به عزم مشورت یکجا نشستند
ز سحر چشمبندان چشم بسته
دلش بیدار و چشمش در شکر خواب
ندیده کس چنین بیدار در خواب
بپوشیده ز ناپاینده دیده
ولی پوشیده آینده دیده
شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده لعل نوشین کرد نوشین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد
بدو گفت ای شکر شرمنده تو
چه موجب داشت شکر خنده تو
بگفتا خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند
پدر گفتا که بس کن زین سخن بس
مگوی این خواب را زنهار با کس
مباد این خواب را اخوان بدانند
به بیداری صد آزارت رسانند
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیت فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب
پدر کرد این وصیت لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت درد هر زبان گشت
حکیمی گفت کان دو جز دو لب نیست
کزان سر بگذرانیدن ادب نیست
بسا سر کز دو لب افتد به بیرون
درون صد دلاور را کند خون
چه خوش گفت آن نکو گوی نکوکار
که سر خواهی سلامت سر نگهدار
چو وحشی مرغی از بند قفس جست
دگر نتوان به دستان پای او بست
چو اخوان قصه یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که یا رب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را
نمی دانیم کز طفلی چه آید
که طفلی جز طفیلی را نشاید
به هر یک چند بر بافد دروغی
دهد زان گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر کرده ست ازینسان سربلندش
نیفتد اینقدر حشمت پسندش
هوس دارد که ما از تیرگی پاک
به سجده پیش او افتیم بر خاک
نه تنها ما که مادر با پدر هم
نباید جاه جویی اینقدر هم
پدر را ما خریداریم نی او
پدر را ما هواداریم نی او
اگر روز است در صحرا شبانیم
وگر شب خانه اش را پاسبانیم
بر اعدا قوت بازویش از ماست
بر احباب آب رویش از ماست
بجز حیلتگری از وی چه دیده ست
کز اینسان بر سر ما برگزیده ست
بیا تا کار خود را چاره سازیم
به هر راهش توان آواره سازیم
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او به جز آوارگی نیست
بباید چاره سازی را کمر بست
نرفته اختیار چاره از دست
چو خاری بر دمد از شور بختی
بباید کند ناگشته درختی
به قصد چاره سازی عهد بستند
به عزم مشورت یکجا نشستند
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۴ - رسید کاروان به سر چاه و یوسف را بیرون آوردن و یک بار دیگر عالم را به آفتاب جمال وی روشن کردند
بنامیزد چه فرخ کاروانی
کز ا یشان آب جویان کاروانی
چو دلوی برکشد ناگه ز چاهی
شود طالع ز برج دلو ماهی
سه روز آن ماه در چه بود تا شب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
چو چارم روز ازین فیروزه خرگاه
برآمد یوسف شب رفته در چاه
ز مدین کاروانی رخت بسته
به عزم مصر با بخت خجسته
ز راه افتاده دور آنجا فتادند
پی آسودگی محمل گشادند
خوش آن گمره که راه آرد به جایی
که باشد همچو یوسف رهنمایی
به گرد چاه منزلگاه کردند
به قصد آب رو در چاه کردند
نخست آمد سعادتمند مردی
به سوی آب حیوان رهنوردی
به تاریکی چاه آن خضر سیما
فرو آویخت دلو آب پیما
به یوسف گفت جبریل امین خیز
زلال رحمتی بر تشنگان ریز
نشین در دلو چون خورشید تابان
ز مغرب سوی مشرق شو شتابان
کنار چاه را دور افق کن
افق را باز نورانی تتق کن
ز رویت پرتوی بر عالم افکن
جهان را از سر نو ساز روشن
روان یوسف ز روی سنگ برجست
چو آب چشمه و در دلو بنشست
کشید آن دلو را مرد توانا
به قدر دلو و وزن آب دانا
بگفت امروز دلو ما گران است
یقین چیزی به جز آب اندر آن است
چو آن ماه جهان آرا برآمد
ز جانش بانگ «یا بشری » برآمد
بشارت کز چنین تاریک چاهی
برآمد بس جهان افروز ماهی
بشارت کز میان چشمه شور
برآمد آبی از شورآبگی دور
در آن صحرا گلی بشکفت او را
ولی از دیگران بنهفت او را
نهانی جانب منزگهش برد
به یاران خودش پوشیده بسپرد
بلی چون نیکبختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد
حسودان هم در آن نزدیک بودند
ز حال او تفحص می نمودند
همی بردند دایم انتظارش
که تا خود چون شود انجام کارش
ز حال کاروان آگاه گشتند
خبرجویان به گرد چاه گشتند
نهان کردند یوسف را ندایی
برون نامد ز چاه الا صدایی
به سوی کاروان کردند آهنگ
که تا آرند یوسف را فراچنگ
پس از جهد تمام و جد بسیار
میان کاروان آمد پدیدار
گرفتندش که ما را بنده است این
سر از طوق وفا تابنده است این
به کار خدمت آمد سست پیوند
ره بگریختن گیرد به هر چند
ز نیکو بندگی فارغ نهاد است
فروشیمش اگر چه خانه زاد است
چو گیرد بنده بد بندگی پیش
ز نیکویی کند بد بندگی بیش
به آن باشد که بفروشی به هیچش
نداری از بدی در تاب و پیچش
در اصلاحش ازین پس می نکوشیم
به هر قیمت که باشد می فروشیم
جوانمردی که از چه بر کشیدش
به اندک قیمتی زیشان خریدش
به مالک بود مشهور آن جوانمرد
به فلسی چند مملوک خودش کرد
وز آن پس کاروان محمل ببستند
به قصد مصر در محمل نشستند
زیانکار آن که جنس جان فروشد
چنان جنسی چنین ارزان فروشد
خراج مصر و یک دیدار از وی
متاع جان و یک گفتار از وی
ولی این نرخ را یعقوب داند
زلیخایی خریداری تواند
دهد گنج سعادت ناخردمند
ستاند رو کشیده درهمی چند
کز ا یشان آب جویان کاروانی
چو دلوی برکشد ناگه ز چاهی
شود طالع ز برج دلو ماهی
سه روز آن ماه در چه بود تا شب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
چو چارم روز ازین فیروزه خرگاه
برآمد یوسف شب رفته در چاه
ز مدین کاروانی رخت بسته
به عزم مصر با بخت خجسته
ز راه افتاده دور آنجا فتادند
پی آسودگی محمل گشادند
خوش آن گمره که راه آرد به جایی
که باشد همچو یوسف رهنمایی
به گرد چاه منزلگاه کردند
به قصد آب رو در چاه کردند
نخست آمد سعادتمند مردی
به سوی آب حیوان رهنوردی
به تاریکی چاه آن خضر سیما
فرو آویخت دلو آب پیما
به یوسف گفت جبریل امین خیز
زلال رحمتی بر تشنگان ریز
نشین در دلو چون خورشید تابان
ز مغرب سوی مشرق شو شتابان
کنار چاه را دور افق کن
افق را باز نورانی تتق کن
ز رویت پرتوی بر عالم افکن
جهان را از سر نو ساز روشن
روان یوسف ز روی سنگ برجست
چو آب چشمه و در دلو بنشست
کشید آن دلو را مرد توانا
به قدر دلو و وزن آب دانا
بگفت امروز دلو ما گران است
یقین چیزی به جز آب اندر آن است
چو آن ماه جهان آرا برآمد
ز جانش بانگ «یا بشری » برآمد
بشارت کز چنین تاریک چاهی
برآمد بس جهان افروز ماهی
بشارت کز میان چشمه شور
برآمد آبی از شورآبگی دور
در آن صحرا گلی بشکفت او را
ولی از دیگران بنهفت او را
نهانی جانب منزگهش برد
به یاران خودش پوشیده بسپرد
بلی چون نیکبختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد
حسودان هم در آن نزدیک بودند
ز حال او تفحص می نمودند
همی بردند دایم انتظارش
که تا خود چون شود انجام کارش
ز حال کاروان آگاه گشتند
خبرجویان به گرد چاه گشتند
نهان کردند یوسف را ندایی
برون نامد ز چاه الا صدایی
به سوی کاروان کردند آهنگ
که تا آرند یوسف را فراچنگ
پس از جهد تمام و جد بسیار
میان کاروان آمد پدیدار
گرفتندش که ما را بنده است این
سر از طوق وفا تابنده است این
به کار خدمت آمد سست پیوند
ره بگریختن گیرد به هر چند
ز نیکو بندگی فارغ نهاد است
فروشیمش اگر چه خانه زاد است
چو گیرد بنده بد بندگی پیش
ز نیکویی کند بد بندگی بیش
به آن باشد که بفروشی به هیچش
نداری از بدی در تاب و پیچش
در اصلاحش ازین پس می نکوشیم
به هر قیمت که باشد می فروشیم
جوانمردی که از چه بر کشیدش
به اندک قیمتی زیشان خریدش
به مالک بود مشهور آن جوانمرد
به فلسی چند مملوک خودش کرد
وز آن پس کاروان محمل ببستند
به قصد مصر در محمل نشستند
زیانکار آن که جنس جان فروشد
چنان جنسی چنین ارزان فروشد
خراج مصر و یک دیدار از وی
متاع جان و یک گفتار از وی
ولی این نرخ را یعقوب داند
زلیخایی خریداری تواند
دهد گنج سعادت ناخردمند
ستاند رو کشیده درهمی چند
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۴ - کشیدن سرهنگان یوسف را علیه السلام به جانب زندان و گواهی دادن طفل شیرخواره به پاکی وی و گذاشتن وی
چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنتگاه زندان کرد آهنگ
به تنگ آمد دل یوسف ازان درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی
تو را باشد مسلم راز دانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز
ز نور صدق چون دادی فروغم
منه تهمت به گفتار دروغم
گواهی بگذران بر دعوی من
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز طومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز آهسته تر باش
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولیست یوسف
عزیز از گفتن کودک عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که ای ناشسته لب زآلایش شیر
خدایت کرده تلقین حسن تقریر
بگو روشن که این آتش که افروخت
کزانم پرده عز و شرف سوخت
بگفتا من نیم نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
ز غمازیست مشک چین سیه روی
که از صد پرده بیرون می دهد بوی
ببین در تازه گلهای بهاری
که خندان و خوشند از پرده داری
نیم غماز لیکن گر بدانی
بگویم با تو این راز نهانی
برو در حال یوسف کن نظاره
که پیراهن چه سانش گشته پاره
گر از پیش است در پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن ازان پاک
ندارد دعوی یوسف فروغی
همی گوید برای خود دروغی
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او
دروغ است آنچه می گوید زلیخا
نه راه صدق می پوید زلیخا
عزیز از طفل چون گوش سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بوده ست
بر آن آزاده این قید از تو بوده ست
چه کید است این که پیش آوردی آخر
چه بد بود این که با خود کردی آخر
ز راه ننگ و نام خویش گشتی
طلبگار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم آن بر وی فکندی
ز کید زن دل مردان دو نیم است
زنان را کیدهایی بس عظیم است
عزیزان را کند کید زنان خوار
به کید زن بود دانا گرفتار
ز مکر زن کسی عاجز مبادا
زن مکاره خود هرگز مبادا
برو زین پس به استغفار بنشین
ز خجلت روی در دیوار بنشین
به گریه گرم کن هنگامه خویش
بشو زین حرف ناخوش نامه خویش
تو ای یوسف زبان زین راز در بند
به هر کس گفتن این راز مپسند
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو
قدم از راه غمازی بدر نه
که باشد پرده پوش از پرده در به
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوشخویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است اما نه چندین
نکو خویی خوش است اما نه چندین
چو مرد از زن به خوشخویی کشد بار
ز خوشخویی به دیوثی رسد کار
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری
به محنتگاه زندان کرد آهنگ
به تنگ آمد دل یوسف ازان درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی
تو را باشد مسلم راز دانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز
ز نور صدق چون دادی فروغم
منه تهمت به گفتار دروغم
گواهی بگذران بر دعوی من
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز طومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز آهسته تر باش
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولیست یوسف
عزیز از گفتن کودک عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که ای ناشسته لب زآلایش شیر
خدایت کرده تلقین حسن تقریر
بگو روشن که این آتش که افروخت
کزانم پرده عز و شرف سوخت
بگفتا من نیم نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
ز غمازیست مشک چین سیه روی
که از صد پرده بیرون می دهد بوی
ببین در تازه گلهای بهاری
که خندان و خوشند از پرده داری
نیم غماز لیکن گر بدانی
بگویم با تو این راز نهانی
برو در حال یوسف کن نظاره
که پیراهن چه سانش گشته پاره
گر از پیش است در پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن ازان پاک
ندارد دعوی یوسف فروغی
همی گوید برای خود دروغی
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او
دروغ است آنچه می گوید زلیخا
نه راه صدق می پوید زلیخا
عزیز از طفل چون گوش سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بوده ست
بر آن آزاده این قید از تو بوده ست
چه کید است این که پیش آوردی آخر
چه بد بود این که با خود کردی آخر
ز راه ننگ و نام خویش گشتی
طلبگار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم آن بر وی فکندی
ز کید زن دل مردان دو نیم است
زنان را کیدهایی بس عظیم است
عزیزان را کند کید زنان خوار
به کید زن بود دانا گرفتار
ز مکر زن کسی عاجز مبادا
زن مکاره خود هرگز مبادا
برو زین پس به استغفار بنشین
ز خجلت روی در دیوار بنشین
به گریه گرم کن هنگامه خویش
بشو زین حرف ناخوش نامه خویش
تو ای یوسف زبان زین راز در بند
به هر کس گفتن این راز مپسند
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو
قدم از راه غمازی بدر نه
که باشد پرده پوش از پرده در به
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوشخویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است اما نه چندین
نکو خویی خوش است اما نه چندین
چو مرد از زن به خوشخویی کشد بار
ز خوشخویی به دیوثی رسد کار
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۱ - در شرح احسان های یوسف علیه السلام با اهل زندان و تعبیر کردن وی خواب مقربان پادشاه مصر را و وصیت کردن وی مر یکی ازیشان را که وی را پیش پادشاه یاد کند
ز مادر هر که دولتمند زاید
فروغ دولتش ظلمت زداید
به خارستان رود گلزار گردد
گل از وی نافه تاتار گردد
چو ابر ار بگذرد بر تشنه کشتی
شود از مقدمش خرم بهشتی
چو باد ار در رود در تازه باغی
فروزد از رخ هر گل چراغی
به زندان گر درآید خرم و شاد
کند زندانیان را از غم آزاد
چو زندان بر گرفتاران زندان
شد از دیدار یوسف باغ خندان
همه از مقدم او شاد گشتند
ز بند درد و رنج آزاد گشتند
به گردن غلشان شد طوق اقبال
به پا زنجیرشان فرخنده خلخال
اگر زندانیی بیمار گشتی
اسیر محنت و تیمار گشتی
کمر بستی پی بیمارداریش
خلاصی دادی از تیمارخواریش
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ
سوی تدبیر کارش کردی آهنگ
گشاده رو شدی او را رضا جوی
ز تنگی در گشاد آوردیش روی
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ
ز ناداری نمودی غره اش سلخ
ز زرداران کلید زر گرفتی
ز عیشش قفل تنگی بر گرفتی
وگر خوابی بدیدی نیکبختی
به گرداب خیال افتاده رختی
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب
به خشکی آمدی رختش ز گرداب
دو کس از محرمان شاه آن بوم
ز خلوتگاه قربش مانده محروم
به زندان همدمش بودند و همراز
در آن ماتمکده با وی هم آواز
به یک شب هر یکی دیدند خوابی
کزان در جانشان افتاد تابی
یکی را مژده ده خواب از نجاتش
یکی را مخبر از قطع حیاتش
ولی تعبیر آن زیشان نهان بود
وز آن بر جانشان بار گران بود
به یوسف خواب های خود بگفتند
جواب خواب های خود شنفتند
یکی را گوشمال از دار دادند
یکی را بر در شه بار دادند
جوانمردی که سوی شاه می رفت
به مسندگاه عز و جاه می رفت
چو رو سوی شه مسندنشین کرد
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
که چون در صحبت شه باریابی
به پیشش فرصت گفتار یابی
مرا در مجلسش یاد آوری زود
کزان یادآوری وافر بری سود
بگویی هست در زندان غریبی
ز عدل شاه دوران بی نصیبی
چنینش بی گنه مپسند رنجور
که هست این از طریق معدلت دور
چو خورد آن بهره مند از دولت و جاه
می از قرابه قرب شهنشاه
چنان رفت آن وصیت از خیالش
که بر خاطر نیامد چند سالش
نهال وعده اش مأیوسی آورد
به زندان بلا محبوسی آورد
بلی آن را که ایزد برگزیند
به صدر عز معشوقی نشیند
ره اسباب بر رویش ببندد
رهین این و آنش کم پسندد
نتابد جز سوی خود روی او را
ز هر کس بگسلاند خوی او را
به دست غیر تاراجش نخواهد
به غیر خویش محتاجش نخواهد
نخواهد دست او در دامن کس
اسیر دام خویشش خواهد و بس
فروغ دولتش ظلمت زداید
به خارستان رود گلزار گردد
گل از وی نافه تاتار گردد
چو ابر ار بگذرد بر تشنه کشتی
شود از مقدمش خرم بهشتی
چو باد ار در رود در تازه باغی
فروزد از رخ هر گل چراغی
به زندان گر درآید خرم و شاد
کند زندانیان را از غم آزاد
چو زندان بر گرفتاران زندان
شد از دیدار یوسف باغ خندان
همه از مقدم او شاد گشتند
ز بند درد و رنج آزاد گشتند
به گردن غلشان شد طوق اقبال
به پا زنجیرشان فرخنده خلخال
اگر زندانیی بیمار گشتی
اسیر محنت و تیمار گشتی
کمر بستی پی بیمارداریش
خلاصی دادی از تیمارخواریش
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ
سوی تدبیر کارش کردی آهنگ
گشاده رو شدی او را رضا جوی
ز تنگی در گشاد آوردیش روی
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ
ز ناداری نمودی غره اش سلخ
ز زرداران کلید زر گرفتی
ز عیشش قفل تنگی بر گرفتی
وگر خوابی بدیدی نیکبختی
به گرداب خیال افتاده رختی
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب
به خشکی آمدی رختش ز گرداب
دو کس از محرمان شاه آن بوم
ز خلوتگاه قربش مانده محروم
به زندان همدمش بودند و همراز
در آن ماتمکده با وی هم آواز
به یک شب هر یکی دیدند خوابی
کزان در جانشان افتاد تابی
یکی را مژده ده خواب از نجاتش
یکی را مخبر از قطع حیاتش
ولی تعبیر آن زیشان نهان بود
وز آن بر جانشان بار گران بود
به یوسف خواب های خود بگفتند
جواب خواب های خود شنفتند
یکی را گوشمال از دار دادند
یکی را بر در شه بار دادند
جوانمردی که سوی شاه می رفت
به مسندگاه عز و جاه می رفت
چو رو سوی شه مسندنشین کرد
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
که چون در صحبت شه باریابی
به پیشش فرصت گفتار یابی
مرا در مجلسش یاد آوری زود
کزان یادآوری وافر بری سود
بگویی هست در زندان غریبی
ز عدل شاه دوران بی نصیبی
چنینش بی گنه مپسند رنجور
که هست این از طریق معدلت دور
چو خورد آن بهره مند از دولت و جاه
می از قرابه قرب شهنشاه
چنان رفت آن وصیت از خیالش
که بر خاطر نیامد چند سالش
نهال وعده اش مأیوسی آورد
به زندان بلا محبوسی آورد
بلی آن را که ایزد برگزیند
به صدر عز معشوقی نشیند
ره اسباب بر رویش ببندد
رهین این و آنش کم پسندد
نتابد جز سوی خود روی او را
ز هر کس بگسلاند خوی او را
به دست غیر تاراجش نخواهد
به غیر خویش محتاجش نخواهد
نخواهد دست او در دامن کس
اسیر دام خویشش خواهد و بس
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۲ - طلب کردن پادشاه مصر یوسف را علیه السلام برای تعبیر خواب خود و تعلل کردن وی تا آنچه میان وی و زنان مصر گذشته بود تفحص نمایند
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
بود از سال تنگت قصه آور
نخستین سال های هفتگانه
بود باران و آب و کشت و دانه
همه عالم ز نعمت پر برآید
وز آن پس هفت سال دیگر آید
که نعمت های پیشین خورده گردد
ز تنگی جان خلق آزرده گردد
نبارد زآسمان ابر عطایی
نروید از زمین شاخ گیایی
ز عشرت مالداران ست دارند
ز تنگی تنگدستان جان سپارند
چنان نان گم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان و دهد جان
جوانمرد این سخن بشنید و برگشت
حریف بزم شاه دادگر گشت
حدیث یوسف و تعبیر او گفت
دل شاه از دمش چون غنچه بشگفت
بگفتا خیز و یوسف را بیاور
کزو به گرددم این نکته باور
سخن کز دوست آری شکر است آن
ولی گر خود بگوید خوشتر است آن
چو از دلبر سخن شاید شنیدن
چرا از هر دهن باید شنیدن
دگر باره به زندان شد روانه
ببرد این مژده سوی آن یگانه
که ای سرو ریاض قدس بخرام
سوی بستانسرای شاه نه گام
خرام آنسو بدین روی دلارا
بیارا زین گل آن بستانسرا را
بگفتا من چه آیم سوی شاهی
که چون من بی کسی را بی گناهی
به زندان سالها محبوس کرده ست
ز آثار کرم مأیوس کرده ست
اگر خواهد ز من بیرون نهم پای
ازین غمخانه اول گو بفرمای
که آنانی که چون رویم بدیدند
ز حیرت در رخم کفها بریدند
به یکجا چون ثریا با هم آیند
نقاب از کار من روشن گشایند
که جرم من چه بود از من چه دیدند
چرا رختم سوی زندان کشیدند
بود کین سر شود بر شاه روشن
که پاک است از خیانت دامن من
مرا پیشه گناه اندیشگی نیست
در اندیشه خیانت پیشگی نیست
در آن خانه خیانت نامد از من
به جز صدق و امانت نامد از من
مرا به گر زنم نقب خزاین
که باشم در فراش خانه خاین
جوانمرد این سخن چون گفت با شاه
زنان مصر را کردند آگاه
که پیش شاه یکسر جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
چو ره کردند در بزم شه آن جمع
زبان آتشین بگشاد چون شمع
کزان شمع حریم جان چه دیدید
که بر وی تیغ بدنامی کشیدید
ز رویش در بهار و باغ بودید
چرا ره سوی زندانش نمودید
بتی کازار باشد بر تنش گل
کی از دانا سزد بر گردنش غل
گلی کش نیست تاب باد شبگیر
به پایش چون نهد جز آب زنجیر
زنان گفتند کای شاه جوان بخت
به تو فرخنده فر هم تاج و هم تخت
ز یوسف ما به جز پاکی ندیدیم
به جز عز و شرفناکی ندیدیم
نباشد در صدف گوهر چنان پاک
که بوده از تهمت آن جان و جهان پاک
زلیخا نیز بود آنجا نشسته
زبان از کذب و جان از کید رسته
ز دستان های پنهان زیر پرده
ریاضت های عشقش پاک کرده
فروغ راستیش از جان علم زد
چو صبح راستین از صدق دم زد
به جرم خویش کرد اقرار مطلق
برآمد زو صدای حصحص الحق
بگفتا نیست یوسف را گناهی
منم در عشق او گم کرده راهی
نخست او را به وصل خویش خواندم
چو کام من نداد از پیش راندم
به زندان از ستم های من افتاد
در آن غم ها ز غم های من افتاد
غم من چون گذشت از حد و غایت
به حالش کرد حال من سرایت
جفایی گر رسد او را ز جافی
کنون واجب بود آن را تلافی
هر احسان کاید از شاه نکوکار
به صد چندان بود یوسف سزاوار
چو شاه این نکته سنجیده بشنید
چو گل بشگفت و چون غنچه بخندید
اشارت کرد کز زندانش آرند
بدان خرم سرابستانش آرند
ز باغ لطف گلبرگیست خندان
گل خندان به بستان به که زندان
به ملک جان بود شاه نکوبخت
مقام شه نشاید جز سر تخت
بسا قفلا که ناپیدا کلید است
برد او راه گشایش ناپدید است
بود چون کار دانا پیچ در پیچ
به پیشش کوشش فکر و نظر هیچ
ز ناگه دست صنعی در میان نه
به فتحش هیچ صانع را گمان نه
پدید آید ز غیب آن را گشادی
ودیعت در گشادش هر مرادی
چو یوسف دل ز حیلت های خود کند
برید از رشته تدبیر پیوند
به جز ایزد نماند او را پناهی
که باشد در نوایب تکیه گاهی
ز پندار خودی و بخردی رست
گرفتش فیض فضل ایزدی دست
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
همه بسیار خوب و سخت فربه
به خوبی و خوشی از یکدگر به
وز آن پس هفت دیگر در برابر
پدید آمد سراسر خشک و لاغر
در آن هفت نخستین روی کردند
به سان سبزه آن را پاک خوردند
بدینسان سبز و خرم هفت خوشه
که دل زان قوت بردی دیده توشه
برآمد از عقب هفت دگر خشک
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
چو سلطان بامداد از خواب برخاست
ز هر بیدار دل تعبیر آن خواست
همه گفتند کین خوابی محال است
فراهم کرده وهم و خیال است
به حکم عقل تعبیری ندارد
به جز اعراض تدبیری ندارد
جوانمردی که از یوسف خبر داشت
ز روی کار یوسف پرده برداشت
که در زندان همایون فر جوانیست
که در حل دقایق خرده دانیست
بود بیدار در تعبیر هر خواب
دلش از غوص این دریا گهریاب
اگر گویی بر او بگشایم این راز
و زو تعبیر خوابت آورم باز
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن
مرا چشم خرد زان لحظه کور است
که از دانستن این راز دور است
روان شد جانب زندان جوانمرد
به یوسف حال خواب شه بیان کرد
بگفتا گاو و خوشه هر دو سالند
به اوصاف خودش وصاف حالند
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از خوبی سالت خبره ده
بود از سال تنگت قصه آور
نخستین سال های هفتگانه
بود باران و آب و کشت و دانه
همه عالم ز نعمت پر برآید
وز آن پس هفت سال دیگر آید
که نعمت های پیشین خورده گردد
ز تنگی جان خلق آزرده گردد
نبارد زآسمان ابر عطایی
نروید از زمین شاخ گیایی
ز عشرت مالداران ست دارند
ز تنگی تنگدستان جان سپارند
چنان نان گم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان و دهد جان
جوانمرد این سخن بشنید و برگشت
حریف بزم شاه دادگر گشت
حدیث یوسف و تعبیر او گفت
دل شاه از دمش چون غنچه بشگفت
بگفتا خیز و یوسف را بیاور
کزو به گرددم این نکته باور
سخن کز دوست آری شکر است آن
ولی گر خود بگوید خوشتر است آن
چو از دلبر سخن شاید شنیدن
چرا از هر دهن باید شنیدن
دگر باره به زندان شد روانه
ببرد این مژده سوی آن یگانه
که ای سرو ریاض قدس بخرام
سوی بستانسرای شاه نه گام
خرام آنسو بدین روی دلارا
بیارا زین گل آن بستانسرا را
بگفتا من چه آیم سوی شاهی
که چون من بی کسی را بی گناهی
به زندان سالها محبوس کرده ست
ز آثار کرم مأیوس کرده ست
اگر خواهد ز من بیرون نهم پای
ازین غمخانه اول گو بفرمای
که آنانی که چون رویم بدیدند
ز حیرت در رخم کفها بریدند
به یکجا چون ثریا با هم آیند
نقاب از کار من روشن گشایند
که جرم من چه بود از من چه دیدند
چرا رختم سوی زندان کشیدند
بود کین سر شود بر شاه روشن
که پاک است از خیانت دامن من
مرا پیشه گناه اندیشگی نیست
در اندیشه خیانت پیشگی نیست
در آن خانه خیانت نامد از من
به جز صدق و امانت نامد از من
مرا به گر زنم نقب خزاین
که باشم در فراش خانه خاین
جوانمرد این سخن چون گفت با شاه
زنان مصر را کردند آگاه
که پیش شاه یکسر جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
چو ره کردند در بزم شه آن جمع
زبان آتشین بگشاد چون شمع
کزان شمع حریم جان چه دیدید
که بر وی تیغ بدنامی کشیدید
ز رویش در بهار و باغ بودید
چرا ره سوی زندانش نمودید
بتی کازار باشد بر تنش گل
کی از دانا سزد بر گردنش غل
گلی کش نیست تاب باد شبگیر
به پایش چون نهد جز آب زنجیر
زنان گفتند کای شاه جوان بخت
به تو فرخنده فر هم تاج و هم تخت
ز یوسف ما به جز پاکی ندیدیم
به جز عز و شرفناکی ندیدیم
نباشد در صدف گوهر چنان پاک
که بوده از تهمت آن جان و جهان پاک
زلیخا نیز بود آنجا نشسته
زبان از کذب و جان از کید رسته
ز دستان های پنهان زیر پرده
ریاضت های عشقش پاک کرده
فروغ راستیش از جان علم زد
چو صبح راستین از صدق دم زد
به جرم خویش کرد اقرار مطلق
برآمد زو صدای حصحص الحق
بگفتا نیست یوسف را گناهی
منم در عشق او گم کرده راهی
نخست او را به وصل خویش خواندم
چو کام من نداد از پیش راندم
به زندان از ستم های من افتاد
در آن غم ها ز غم های من افتاد
غم من چون گذشت از حد و غایت
به حالش کرد حال من سرایت
جفایی گر رسد او را ز جافی
کنون واجب بود آن را تلافی
هر احسان کاید از شاه نکوکار
به صد چندان بود یوسف سزاوار
چو شاه این نکته سنجیده بشنید
چو گل بشگفت و چون غنچه بخندید
اشارت کرد کز زندانش آرند
بدان خرم سرابستانش آرند
ز باغ لطف گلبرگیست خندان
گل خندان به بستان به که زندان
به ملک جان بود شاه نکوبخت
مقام شه نشاید جز سر تخت
بسا قفلا که ناپیدا کلید است
برد او راه گشایش ناپدید است
بود چون کار دانا پیچ در پیچ
به پیشش کوشش فکر و نظر هیچ
ز ناگه دست صنعی در میان نه
به فتحش هیچ صانع را گمان نه
پدید آید ز غیب آن را گشادی
ودیعت در گشادش هر مرادی
چو یوسف دل ز حیلت های خود کند
برید از رشته تدبیر پیوند
به جز ایزد نماند او را پناهی
که باشد در نوایب تکیه گاهی
ز پندار خودی و بخردی رست
گرفتش فیض فضل ایزدی دست
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
همه بسیار خوب و سخت فربه
به خوبی و خوشی از یکدگر به
وز آن پس هفت دیگر در برابر
پدید آمد سراسر خشک و لاغر
در آن هفت نخستین روی کردند
به سان سبزه آن را پاک خوردند
بدینسان سبز و خرم هفت خوشه
که دل زان قوت بردی دیده توشه
برآمد از عقب هفت دگر خشک
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
چو سلطان بامداد از خواب برخاست
ز هر بیدار دل تعبیر آن خواست
همه گفتند کین خوابی محال است
فراهم کرده وهم و خیال است
به حکم عقل تعبیری ندارد
به جز اعراض تدبیری ندارد
جوانمردی که از یوسف خبر داشت
ز روی کار یوسف پرده برداشت
که در زندان همایون فر جوانیست
که در حل دقایق خرده دانیست
بود بیدار در تعبیر هر خواب
دلش از غوص این دریا گهریاب
اگر گویی بر او بگشایم این راز
و زو تعبیر خوابت آورم باز
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن
مرا چشم خرد زان لحظه کور است
که از دانستن این راز دور است
روان شد جانب زندان جوانمرد
به یوسف حال خواب شه بیان کرد
بگفتا گاو و خوشه هر دو سالند
به اوصاف خودش وصاف حالند
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از خوبی سالت خبره ده
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۳ - بیرون آمدن یوسف علیه السلام از زندان و گرامی داشتن پادشاه مر وی را و وفات کردن عزیز مصر و مبتلا شدن زلیخا به تنهایی و جدایی
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بی تلخی نباشد عیش شیرین
خورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
بسا سختی که بیند لعل در سنگ
که خورشید درخشانش دهد رنگ
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
چو شد کوه گران بر جانش اندوه
برآمد آفتابش از پس کوه
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشید اورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل های خود را عرضه دادند
چه از زرین کمر سرکش غلامان
همه در خلعت زرکش خرامان
چه از چابکسواران سپاهی
به تازی مرکبان با هم مباهی
چه از خورشید پیکر خوش نوایان
به عبرانی و سریانی سرایان
سران مصر بیرون از شماره
نثار آور دوان از هر کناره
تهیدستان به امید نثاری
گشاده هر طرف جیب و کناری
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
به هر جا طبله های مشک و عنبر
ز هر سو بدره های زر و گوهر
به راه مرکب او می فشاندند
گدا را از گدایی می رهاندند
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
خز و اطلس به پا انداختندش
به پای انداز فرق افراختندش
به بالای خز و اکسون همی رفت
بر اطلس چون مه گردون همی رفت
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
کشیدش در کنار خویشتن تنگ
چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش های خوش با وی سخن راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقریر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتش
چنان کامد ازان گفتن شگفتش
در آخر گفت این خوابی که دیدم
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم
چه سان تدبیر آن کردم توانم
غم خلق جهان خوردن توانم
بگفتا باید ایام فراخی
که ابرو نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت کاری
به ناخن سنگ خارا را تراشند
ز چهره خوی فشانان دانه پاشند
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
سنان ها خوشه را زان رسته از تن
که باشد بر رخ خصمان سنان زن
چو گردد خوشه در خانه درنگی
بیاید روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود زان ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
ز هر چیزی که در عالم توان یافت
چو من دانا کفیلی کم توان یافت
به من تفویض کن تدبیر این کار
که ناید دیگری چون من پدیدار
چو شاه از وی بدید این کار سازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بنده فرمان او کرد
زمین را عرصه میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو پا بالای تخت زر نهادی
جهانی زیر تختش سر نهادی
چو رفتی بر سر میدان ز ایوان
رسیدی بانگ چاووشان به کیوان
به هر جانب که طوف اندیش بودی
جنیبت کش هزاران بیش بودی
به هر کشور که بگذشتی سواره
برون بودی سپاهش از شماره
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیر مهر و زود کین است
درین حرمانسرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
خوش آن دانا به هر کاری و باری
که از کارش نگیرد اعتباری
نه از اقبال او گردن فرازد
نه از ادبار او جانش گدازد
که بی تلخی نباشد عیش شیرین
خورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
بسا سختی که بیند لعل در سنگ
که خورشید درخشانش دهد رنگ
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
چو شد کوه گران بر جانش اندوه
برآمد آفتابش از پس کوه
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشید اورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل های خود را عرضه دادند
چه از زرین کمر سرکش غلامان
همه در خلعت زرکش خرامان
چه از چابکسواران سپاهی
به تازی مرکبان با هم مباهی
چه از خورشید پیکر خوش نوایان
به عبرانی و سریانی سرایان
سران مصر بیرون از شماره
نثار آور دوان از هر کناره
تهیدستان به امید نثاری
گشاده هر طرف جیب و کناری
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
به هر جا طبله های مشک و عنبر
ز هر سو بدره های زر و گوهر
به راه مرکب او می فشاندند
گدا را از گدایی می رهاندند
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
خز و اطلس به پا انداختندش
به پای انداز فرق افراختندش
به بالای خز و اکسون همی رفت
بر اطلس چون مه گردون همی رفت
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
کشیدش در کنار خویشتن تنگ
چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش های خوش با وی سخن راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقریر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتش
چنان کامد ازان گفتن شگفتش
در آخر گفت این خوابی که دیدم
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم
چه سان تدبیر آن کردم توانم
غم خلق جهان خوردن توانم
بگفتا باید ایام فراخی
که ابرو نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت کاری
به ناخن سنگ خارا را تراشند
ز چهره خوی فشانان دانه پاشند
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
سنان ها خوشه را زان رسته از تن
که باشد بر رخ خصمان سنان زن
چو گردد خوشه در خانه درنگی
بیاید روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود زان ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
ز هر چیزی که در عالم توان یافت
چو من دانا کفیلی کم توان یافت
به من تفویض کن تدبیر این کار
که ناید دیگری چون من پدیدار
چو شاه از وی بدید این کار سازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بنده فرمان او کرد
زمین را عرصه میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو پا بالای تخت زر نهادی
جهانی زیر تختش سر نهادی
چو رفتی بر سر میدان ز ایوان
رسیدی بانگ چاووشان به کیوان
به هر جانب که طوف اندیش بودی
جنیبت کش هزاران بیش بودی
به هر کشور که بگذشتی سواره
برون بودی سپاهش از شماره
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیر مهر و زود کین است
درین حرمانسرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
خوش آن دانا به هر کاری و باری
که از کارش نگیرد اعتباری
نه از اقبال او گردن فرازد
نه از ادبار او جانش گدازد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۸ - نکاح بستن یوسف علیه السلام زلیخا را به فرمان خدای تعالی و زفاف کردن با وی
چو فرمان یافت یوسف از خداوند
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشنی خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
نثار افشان بر او مه تا به ماهی
مبارکباد گو شاه و سپاهی
به رسم معذرت یوسف به پا خاست
به مجلس حاضران را عذرها خواست
زلیخا را به پرسش ساخت دلشاد
به خلوتخانه خاصش فرستاد
پرستاران همه پیشش دویدند
سر و افسر همه پیشش کشیدند
خروشان از جمال دلفریبش
به زرکش جامه ها دادند زیبش
چو های و هوی مردم یافت آرام
به منزلگاه خود زد هر کسی گام
عروس مه نقاب عنبرین بست
زرافشان پرده بر روی زمین بست
به فیروزی بر این فیروزه طارم
چراغ افروز شد گیتی ز انجم
فلک عقد ثریا از بر آویخت
شفق یاقوت تر با گوهر آمیخت
جهان را شعر شب شد پرده راز
در آن پرده جهانی راز پرداز
به خلوت محرمان با هم نشستند
به روی غیر مشکین پرده بستند
زلیخا منتظر در پرده خاص
دل او از طپش در پرده رقاص
که این تشنه که بر لب دیده آب است
به بیداریست یارب یا به خواب است
شود زین تشنگی سیراب یا نی
نشیند از دلش این تاب یا نی
گهی پر آب چشمش ز اشک شادی
گهی پر خون ز بیم نامرادی
گهی گفتی که من باور ندارم
که گردد خوش بدینسان روزگارم
گهی گفتی که لطف دوست عام است
ز لطف دوست نومیدی حرام است
ازین اندیشه خاطر در کشاکش
گهی خوش بودی آنجا گاه ناخوش
ز ناگه دید کز در پرده برخاست
مهی بی پرده منزل را بیاراست
زلیخا را نظر چون بر وی افتاد
تماشای ویش پی در پی افتاد
برون برد از خودش اشراق آن نور
ز نور خور ظلام سایه شد دور
چو یوسف آن محبت کیشیش دید
ز دیدار خود آن بی خویشیش دید
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
به بوی خود به هوش آورد بازش
به بیداری کشید از خواب نازش
به آن رویی کزو می بست دیده
وزو می بود عمری دل رمیده
چو چشم انداخت رویی دید زیبا
به سان نقش چین بر روی دیبا
چو روی حور عین مطبوع و مقبول
ز حسن آراییش مشاطه معزول
نظر چون یافت بر دیدن قرارش
عنان کش شد سوی بوس و کنارش
به لب بوسید شیرین شکرش را
به دندان کند عناب ترش را
چو بود از بهر آن فرخنده مهمان
دو لب بر خوان وصل او نمکدان
ازان رو کرد اول بوسه را ساز
که بر خوان از نمک به باشد آغاز
نمک چون شور شوقش بیشتر کرد
دو ساعد در میان او کمر کرد
به زیر آن کمر نابرده رنجی
نشانی یافت از نایاب گنجی
میان بسته طلب را چابک و چست
ازان گنج گهر درج گهر جست
نهادش پیش آن سرو گل اندام
مقفل حقه ای از نقره خام
نه خازن برده سوی حقه دستی
نه خاین داده قفلش را شکستی
کلید حقه از یاقوت تر ساخت
گشادش قفل و در وی گوهر انداخت
کمیتش گام زد در عرصه تنگ
ز بس آمد شدن شد پای او لنگ
چو نفس سرکش اول توسنی کرد
در آخر ترک مایی و منی کرد
شبانگه تشنه ای برخاست از خواب
به سیمین برکه سر در زد پی آب
شد اول غرقه و آخر با خوشی جفت
برون آمد به جای خویشتن خفت
دو غنچه از دو گلبن بر دمیده
ز باد صبحدم با هم رسیده
یکی نشگفته و دیگر شگفته
نهفته ناشگفته در شگفته
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچه نشگفته را چید
بدو گفت این گهر ناسفته چون ماند
گل از باد سحر نشگفته چون ماند
بگفتا جز عزیزم کس ندیده ست
ولی او غنچه باغم نچیده ست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود
به طفلی در که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
ز هر کس داشتم این نقد را پاس
نزد بر گوهرم کس نوک الماس
بحمدالله که این نقد امانت
که کوته ماند ازان دست خیانت
دو صد بار ار چه تیغ بیم خوردم
به تو بی آفتی تسلیم کردم
چو یوسف این سخن را زان پریچهر
شنید افزود از آنش مهر بر مهر
بدو گفت ای به حسن از حور عین بیش
نه این به زانچه می جستی ازین پیش
بگفت آری ولی معذور می دار
که من بودم ز درد عاشقی زار
به دل شوقی که پایانی نبودش
به جان دردی که درمانی نبودش
تو را شکلی بدین خوبی که هستی
کزو هر دم فزاید شور و مستی
شکیبایی نبود از تو حد من
بکش دامان عفوی بر بد من
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشنی خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
نثار افشان بر او مه تا به ماهی
مبارکباد گو شاه و سپاهی
به رسم معذرت یوسف به پا خاست
به مجلس حاضران را عذرها خواست
زلیخا را به پرسش ساخت دلشاد
به خلوتخانه خاصش فرستاد
پرستاران همه پیشش دویدند
سر و افسر همه پیشش کشیدند
خروشان از جمال دلفریبش
به زرکش جامه ها دادند زیبش
چو های و هوی مردم یافت آرام
به منزلگاه خود زد هر کسی گام
عروس مه نقاب عنبرین بست
زرافشان پرده بر روی زمین بست
به فیروزی بر این فیروزه طارم
چراغ افروز شد گیتی ز انجم
فلک عقد ثریا از بر آویخت
شفق یاقوت تر با گوهر آمیخت
جهان را شعر شب شد پرده راز
در آن پرده جهانی راز پرداز
به خلوت محرمان با هم نشستند
به روی غیر مشکین پرده بستند
زلیخا منتظر در پرده خاص
دل او از طپش در پرده رقاص
که این تشنه که بر لب دیده آب است
به بیداریست یارب یا به خواب است
شود زین تشنگی سیراب یا نی
نشیند از دلش این تاب یا نی
گهی پر آب چشمش ز اشک شادی
گهی پر خون ز بیم نامرادی
گهی گفتی که من باور ندارم
که گردد خوش بدینسان روزگارم
گهی گفتی که لطف دوست عام است
ز لطف دوست نومیدی حرام است
ازین اندیشه خاطر در کشاکش
گهی خوش بودی آنجا گاه ناخوش
ز ناگه دید کز در پرده برخاست
مهی بی پرده منزل را بیاراست
زلیخا را نظر چون بر وی افتاد
تماشای ویش پی در پی افتاد
برون برد از خودش اشراق آن نور
ز نور خور ظلام سایه شد دور
چو یوسف آن محبت کیشیش دید
ز دیدار خود آن بی خویشیش دید
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
به بوی خود به هوش آورد بازش
به بیداری کشید از خواب نازش
به آن رویی کزو می بست دیده
وزو می بود عمری دل رمیده
چو چشم انداخت رویی دید زیبا
به سان نقش چین بر روی دیبا
چو روی حور عین مطبوع و مقبول
ز حسن آراییش مشاطه معزول
نظر چون یافت بر دیدن قرارش
عنان کش شد سوی بوس و کنارش
به لب بوسید شیرین شکرش را
به دندان کند عناب ترش را
چو بود از بهر آن فرخنده مهمان
دو لب بر خوان وصل او نمکدان
ازان رو کرد اول بوسه را ساز
که بر خوان از نمک به باشد آغاز
نمک چون شور شوقش بیشتر کرد
دو ساعد در میان او کمر کرد
به زیر آن کمر نابرده رنجی
نشانی یافت از نایاب گنجی
میان بسته طلب را چابک و چست
ازان گنج گهر درج گهر جست
نهادش پیش آن سرو گل اندام
مقفل حقه ای از نقره خام
نه خازن برده سوی حقه دستی
نه خاین داده قفلش را شکستی
کلید حقه از یاقوت تر ساخت
گشادش قفل و در وی گوهر انداخت
کمیتش گام زد در عرصه تنگ
ز بس آمد شدن شد پای او لنگ
چو نفس سرکش اول توسنی کرد
در آخر ترک مایی و منی کرد
شبانگه تشنه ای برخاست از خواب
به سیمین برکه سر در زد پی آب
شد اول غرقه و آخر با خوشی جفت
برون آمد به جای خویشتن خفت
دو غنچه از دو گلبن بر دمیده
ز باد صبحدم با هم رسیده
یکی نشگفته و دیگر شگفته
نهفته ناشگفته در شگفته
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچه نشگفته را چید
بدو گفت این گهر ناسفته چون ماند
گل از باد سحر نشگفته چون ماند
بگفتا جز عزیزم کس ندیده ست
ولی او غنچه باغم نچیده ست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود
به طفلی در که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
ز هر کس داشتم این نقد را پاس
نزد بر گوهرم کس نوک الماس
بحمدالله که این نقد امانت
که کوته ماند ازان دست خیانت
دو صد بار ار چه تیغ بیم خوردم
به تو بی آفتی تسلیم کردم
چو یوسف این سخن را زان پریچهر
شنید افزود از آنش مهر بر مهر
بدو گفت ای به حسن از حور عین بیش
نه این به زانچه می جستی ازین پیش
بگفت آری ولی معذور می دار
که من بودم ز درد عاشقی زار
به دل شوقی که پایانی نبودش
به جان دردی که درمانی نبودش
تو را شکلی بدین خوبی که هستی
کزو هر دم فزاید شور و مستی
شکیبایی نبود از تو حد من
بکش دامان عفوی بر بد من
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۱ - وفات یافتن یوسف علیه السلام و هلاک شدن زلیخا از الم مفارقت وی
به دیگر روز یوسف بامدادان
که شد دلها ز فیض صبح شادان
به بر کرده لباس شهریاری
برون آمد به آهنگ سواری
چو پا در یک رکاب آورد جبریل
بدو گفتا مکن زین بیش تعجیل
امان نبود ز چرخ عمر فرسای
که ساید بر رکاب دیگرت پای
عنان بگسل ز آمال و امانی
بکش پا از رکاب زندگانی
چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش
زشادی شد بر او هستی فراموش
ز شاهی دامن همت برافشاند
یکی از وارثان ملک را خواند
به جای خود شه آن مرز کردش
به خصلت های نیک اندرز کردش
دگر گفتا زلیخا را بخوانید
به میعاد وداع من رسانید
بگفتند او به دست غم زبون است
فتاده در میان خاک و خون است
ندارد طاقت این بار جانش
به کار خویش بگذار آنچنانش
بگفتا ترسم این داغ غرامت
بماند بر دل او تا قیامت
بگفتند ایزدش خرسند داراد
به خرسندی قوی پیوند داراد
به کف جبریل حاضر داشت سیبی
که باغ خلد ازان می داشت زیبی
چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد
روان آن سیب را بویید و جان داد
بلی زان نکهت باغ بقا یافت
ازان نکهت به سوی باغ بشتافت
چو یوسف را ازان بو جان برآمد
ز جان حاضران افغان برآمد
ز بس بالا گرفت آواز فریاد
صدا در گنبد فیروزه افتاد
زلیخا گفت کین شور و فغان چیست
پر از غوغا زمین و آسمان چیست
بدو گفتند کان شاه جوانبخت
به سوی تخته رو کرد از سر تخت
وداع کلبه تنگ جهان کرد
وطن بر اوج کاخ لا مکان کرد
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت
فروغ نیر هوشش ز تن رفت
ز هول این حدیث آن سرو چالاک
سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
چو چارم روز شد زان خواب بیدار
سماع آن ز خود بردش دگر بار
سه بار اینسان سه روز از خود همی رفت
به داغ سینه سوز از خود همی رفت
چهارم روز چون آمد به خود باز
ز یوسف کرد اول پرسش آغاز
نه از وی بر سر بستر نشان یافت
نه تابوتش به آن عالم روان یافت
جز این از وی خبر بازش ندادند
که همچون گنج در خاکش نهادند
نخست از دور چرخ ناموافق
گریبان چاک زد چون صبح صادق
بر آن آتش که بر دل داشت پنهان
رهی بگشاد از چاک گریبان
ولی زان راه در جانش به هر دم
فزون گشت آتش سوزنده نی کم
به ناخن رخنه ها در روی می کند
برای چشمه خور جوی می کند
به هر جویی کز آن چشمه روان کرد
سمن را جلوه گاه ارغوان کرد
شد از ناخن به رخ گلگون خط افکن
چو عرق ناخنه در چشم روشن
به سینه از تغابن سنگ می زد
طپانچه بر رخ گلرنگ می زد
ز سیم آنجا عقیق تر همی رست
وز این بر لاله نیلوفر همی رست
به سوی فرق نازک برد پنجه
ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد
به چیدن سنبلستان را تنک کرد
ز دل نوحه ز جان فریاد برداشت
فغان از سینه ناشاد برداشت
که یوسف کو و تخت آرایی او
به محتاجان کرم فرمایی او
چو عزمش کرد زین بر بارگی تنگ
به ملک جاودانی داشت آهنگ
ز بس بود اندرین رفتن شتابش
نکردم پایبوسی چون رکابش
ازین کاخ غم افزا چون برون رفت
نبودم در حضور او که چون رفت
سرش بنهاده بر بالین ندیدم
خویش از صفحه نسرین نچیدم
چو آمد بر تن آن زخم درشتش
نکردم سینه پشتیبان پشتش
چو سوی تخته برد از تختگه رخت
همایون بخت شد زو تخته چون تخت
گلاب از چشم اشک افشان نجستم
به آن روشن گلاب او را نشستم
کفن چون بر تن او راست کردند
به تکفینش نشست و خاست کردند
نکردم رشته اندوزی فن خویش
که تا دوزم بر او لاغر تن خویش
چو از غم خارها در دل شکستند
وز این سر منزلش محمل ببستند
زبان پر از نوای بینوایی
نکردم محمل او را درایی
چو جای خواب در خاکش گشادند
چو در پاک در خاکش نهادند
زمین زیر بر و دوشش نرفتم
به کام دل به آغوشش نخفتم
دریغا زین زیانکاری دریغا
دریغا زین جگرخواری دریغا
بیا ای کام جان محرومیم بین
ز ظلم آسمان مظلومیم بین
بریدی از من و یادم نکردی
به دیداری ز خود شادم نکردی
وفادارا وفاداری نه این بود
به یاران شیوه یاری نه این بود
مرا از دل برون افکندی و رفت
میان خاک و خون افکندی و رفت
عجب خاری شکستی در دل من
که بیرون ناید الا از گل من
نه جایی راه رفتن کرده ای ساز
کز آنجا هیچگه آید کسی باز
همان بهتر کز اینجا پر گشایم
به یک پرواز کردن سویت آیم
بگفت این و عماری دار را خواست
به روی خود عماری را بیاراست
به یک جنبش ازان اندوه خانه
به رحلتگاه یوسف شد روانه
ندید آنجا نشان زان گوهر پاک
به جز خرپشته ای از خاک نمناک
بر آن خرپشته آن خورشید پایه
به خاک انداخت خود را همچو سایه
ز رخسار چو خور در زر گرفتش
ز اشک لعل در گوهر گرفتش
گهی فرقش همی بوسید و گه پای
فغان می زد ز دل کای وای من وای
تو زیر گل چو بیخ گل نهفته
به بالا من چو شاخ گل شگفته
تو زیر خاک منزل کرده چون گنج
به روی خاک من ابر گهرسنج
فرو رفته تو همچون آب در خاک
به بیرون مانده من چون خار و خاشاک
خیالت موج خون بر خاک من زد
فراقت شعله در خاشاک من زد
زدی آتش به خاشاک وجودم
ازان پیچان رود بر چرخ دودم
به دود من کسی نگشاده دیده
که نی از دیدگان آبش چکیده
همی نالید و هر دم سینه چاک
به صد حسرت همی مالید بر خاک
چو درد و حسرتش از حد برون شد
به رسم خاکبوسی سرنگون شد
به چشمان خود انگشتان درآورد
دو نرگس را ز نرگسدان برآورد
به خاک وی فکند از کاسه سر
که نرگس کاشتن در خاک بهتر
چو باشد از گل رویت جدا چشم
چه کار آید درین بستان مرا چشم
بود رسم مصیبت بین مبهوت
سیه بادام افشاندن به تابوت
چو آن مسکین ز تابوتش جدا ماند
دو بادام سیه بر خاکش افشاند
به خاکش روی خون آلود بنهاد
به مسکینی زمین بوسید و جان داد
خوش آن عاشق که چون جانش برآید
به بوی وصل جانانش برآید
حریفان حال او را چون بدیدند
فغان و ناله بر گردون کشیدند
هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد
همی کردند بر وی با دو صد درد
همی کردند نوحه نوحه گر را
به سان نوحه گر آن سیمبر را
چو ساز نوحه را آهنگ شد پست
نوردیدند بهر شستنش دست
بشستندش ز دیده اشکباران
چو برگ گل ز باران بهاران
به سان غنچه کز شاخ سمن رست
بر او کردند زنگاری کفن چست
ز گرد فرقتش رخ پاک کردند
به جنب یوسفش در خاک کردند
ندیده هرگز این دولت کس از مرگ
که یابد صحبت جانان پس از مرگ
ولی دانای این شیرین حکایت
که دارد از کهن پیران روایت
چنین گوید که با هر جانب از نیل
که جسم پاک یوسف یافت تحویل
به دیگر جانبش قحط و وبا خاست
به جای نعمت انواع بلا خاست
بر این آخر قرار کار دادند
که در تابوتی از سنگش نهادند
شکاف سنگ قیر اندای کردند
میان قعر نیلش جای کردند
ببین حیله که چرخ بی وفا کرد
که بعد از مرگش از یوسف جدا کرد
نمی دانم که با ایشان چه کین داشت
که زیر خاکشان آسوده نگذاشت
یکی شد غرق بحر آشنایی
یکی لب تشنه در بر جدایی
چه خوش گفت آن قدم فرسوده در عشق
ز هر سود و زیان آسوده در عشق
که عشق آنجا که باشد گرم بازار
ندارد هیچ با آسودگی کار
کفن بر عاشق از وی چاک باشد
اگر خود خفته زیر خاک باشد
خوش آن عاشق که در هجران چنین مرد
به خلوتگاه جانان جان چنین برد
نگوید کس که مردی در کفن رفت
بدین مردانگی کان شیرزن رفت
نخست از غیر جانان دیده بر کند
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند
هزاران فیض بر جان و تنش باد
به جانان دیده جان روشنش باد
که شد دلها ز فیض صبح شادان
به بر کرده لباس شهریاری
برون آمد به آهنگ سواری
چو پا در یک رکاب آورد جبریل
بدو گفتا مکن زین بیش تعجیل
امان نبود ز چرخ عمر فرسای
که ساید بر رکاب دیگرت پای
عنان بگسل ز آمال و امانی
بکش پا از رکاب زندگانی
چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش
زشادی شد بر او هستی فراموش
ز شاهی دامن همت برافشاند
یکی از وارثان ملک را خواند
به جای خود شه آن مرز کردش
به خصلت های نیک اندرز کردش
دگر گفتا زلیخا را بخوانید
به میعاد وداع من رسانید
بگفتند او به دست غم زبون است
فتاده در میان خاک و خون است
ندارد طاقت این بار جانش
به کار خویش بگذار آنچنانش
بگفتا ترسم این داغ غرامت
بماند بر دل او تا قیامت
بگفتند ایزدش خرسند داراد
به خرسندی قوی پیوند داراد
به کف جبریل حاضر داشت سیبی
که باغ خلد ازان می داشت زیبی
چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد
روان آن سیب را بویید و جان داد
بلی زان نکهت باغ بقا یافت
ازان نکهت به سوی باغ بشتافت
چو یوسف را ازان بو جان برآمد
ز جان حاضران افغان برآمد
ز بس بالا گرفت آواز فریاد
صدا در گنبد فیروزه افتاد
زلیخا گفت کین شور و فغان چیست
پر از غوغا زمین و آسمان چیست
بدو گفتند کان شاه جوانبخت
به سوی تخته رو کرد از سر تخت
وداع کلبه تنگ جهان کرد
وطن بر اوج کاخ لا مکان کرد
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت
فروغ نیر هوشش ز تن رفت
ز هول این حدیث آن سرو چالاک
سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
چو چارم روز شد زان خواب بیدار
سماع آن ز خود بردش دگر بار
سه بار اینسان سه روز از خود همی رفت
به داغ سینه سوز از خود همی رفت
چهارم روز چون آمد به خود باز
ز یوسف کرد اول پرسش آغاز
نه از وی بر سر بستر نشان یافت
نه تابوتش به آن عالم روان یافت
جز این از وی خبر بازش ندادند
که همچون گنج در خاکش نهادند
نخست از دور چرخ ناموافق
گریبان چاک زد چون صبح صادق
بر آن آتش که بر دل داشت پنهان
رهی بگشاد از چاک گریبان
ولی زان راه در جانش به هر دم
فزون گشت آتش سوزنده نی کم
به ناخن رخنه ها در روی می کند
برای چشمه خور جوی می کند
به هر جویی کز آن چشمه روان کرد
سمن را جلوه گاه ارغوان کرد
شد از ناخن به رخ گلگون خط افکن
چو عرق ناخنه در چشم روشن
به سینه از تغابن سنگ می زد
طپانچه بر رخ گلرنگ می زد
ز سیم آنجا عقیق تر همی رست
وز این بر لاله نیلوفر همی رست
به سوی فرق نازک برد پنجه
ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد
به چیدن سنبلستان را تنک کرد
ز دل نوحه ز جان فریاد برداشت
فغان از سینه ناشاد برداشت
که یوسف کو و تخت آرایی او
به محتاجان کرم فرمایی او
چو عزمش کرد زین بر بارگی تنگ
به ملک جاودانی داشت آهنگ
ز بس بود اندرین رفتن شتابش
نکردم پایبوسی چون رکابش
ازین کاخ غم افزا چون برون رفت
نبودم در حضور او که چون رفت
سرش بنهاده بر بالین ندیدم
خویش از صفحه نسرین نچیدم
چو آمد بر تن آن زخم درشتش
نکردم سینه پشتیبان پشتش
چو سوی تخته برد از تختگه رخت
همایون بخت شد زو تخته چون تخت
گلاب از چشم اشک افشان نجستم
به آن روشن گلاب او را نشستم
کفن چون بر تن او راست کردند
به تکفینش نشست و خاست کردند
نکردم رشته اندوزی فن خویش
که تا دوزم بر او لاغر تن خویش
چو از غم خارها در دل شکستند
وز این سر منزلش محمل ببستند
زبان پر از نوای بینوایی
نکردم محمل او را درایی
چو جای خواب در خاکش گشادند
چو در پاک در خاکش نهادند
زمین زیر بر و دوشش نرفتم
به کام دل به آغوشش نخفتم
دریغا زین زیانکاری دریغا
دریغا زین جگرخواری دریغا
بیا ای کام جان محرومیم بین
ز ظلم آسمان مظلومیم بین
بریدی از من و یادم نکردی
به دیداری ز خود شادم نکردی
وفادارا وفاداری نه این بود
به یاران شیوه یاری نه این بود
مرا از دل برون افکندی و رفت
میان خاک و خون افکندی و رفت
عجب خاری شکستی در دل من
که بیرون ناید الا از گل من
نه جایی راه رفتن کرده ای ساز
کز آنجا هیچگه آید کسی باز
همان بهتر کز اینجا پر گشایم
به یک پرواز کردن سویت آیم
بگفت این و عماری دار را خواست
به روی خود عماری را بیاراست
به یک جنبش ازان اندوه خانه
به رحلتگاه یوسف شد روانه
ندید آنجا نشان زان گوهر پاک
به جز خرپشته ای از خاک نمناک
بر آن خرپشته آن خورشید پایه
به خاک انداخت خود را همچو سایه
ز رخسار چو خور در زر گرفتش
ز اشک لعل در گوهر گرفتش
گهی فرقش همی بوسید و گه پای
فغان می زد ز دل کای وای من وای
تو زیر گل چو بیخ گل نهفته
به بالا من چو شاخ گل شگفته
تو زیر خاک منزل کرده چون گنج
به روی خاک من ابر گهرسنج
فرو رفته تو همچون آب در خاک
به بیرون مانده من چون خار و خاشاک
خیالت موج خون بر خاک من زد
فراقت شعله در خاشاک من زد
زدی آتش به خاشاک وجودم
ازان پیچان رود بر چرخ دودم
به دود من کسی نگشاده دیده
که نی از دیدگان آبش چکیده
همی نالید و هر دم سینه چاک
به صد حسرت همی مالید بر خاک
چو درد و حسرتش از حد برون شد
به رسم خاکبوسی سرنگون شد
به چشمان خود انگشتان درآورد
دو نرگس را ز نرگسدان برآورد
به خاک وی فکند از کاسه سر
که نرگس کاشتن در خاک بهتر
چو باشد از گل رویت جدا چشم
چه کار آید درین بستان مرا چشم
بود رسم مصیبت بین مبهوت
سیه بادام افشاندن به تابوت
چو آن مسکین ز تابوتش جدا ماند
دو بادام سیه بر خاکش افشاند
به خاکش روی خون آلود بنهاد
به مسکینی زمین بوسید و جان داد
خوش آن عاشق که چون جانش برآید
به بوی وصل جانانش برآید
حریفان حال او را چون بدیدند
فغان و ناله بر گردون کشیدند
هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد
همی کردند بر وی با دو صد درد
همی کردند نوحه نوحه گر را
به سان نوحه گر آن سیمبر را
چو ساز نوحه را آهنگ شد پست
نوردیدند بهر شستنش دست
بشستندش ز دیده اشکباران
چو برگ گل ز باران بهاران
به سان غنچه کز شاخ سمن رست
بر او کردند زنگاری کفن چست
ز گرد فرقتش رخ پاک کردند
به جنب یوسفش در خاک کردند
ندیده هرگز این دولت کس از مرگ
که یابد صحبت جانان پس از مرگ
ولی دانای این شیرین حکایت
که دارد از کهن پیران روایت
چنین گوید که با هر جانب از نیل
که جسم پاک یوسف یافت تحویل
به دیگر جانبش قحط و وبا خاست
به جای نعمت انواع بلا خاست
بر این آخر قرار کار دادند
که در تابوتی از سنگش نهادند
شکاف سنگ قیر اندای کردند
میان قعر نیلش جای کردند
ببین حیله که چرخ بی وفا کرد
که بعد از مرگش از یوسف جدا کرد
نمی دانم که با ایشان چه کین داشت
که زیر خاکشان آسوده نگذاشت
یکی شد غرق بحر آشنایی
یکی لب تشنه در بر جدایی
چه خوش گفت آن قدم فرسوده در عشق
ز هر سود و زیان آسوده در عشق
که عشق آنجا که باشد گرم بازار
ندارد هیچ با آسودگی کار
کفن بر عاشق از وی چاک باشد
اگر خود خفته زیر خاک باشد
خوش آن عاشق که در هجران چنین مرد
به خلوتگاه جانان جان چنین برد
نگوید کس که مردی در کفن رفت
بدین مردانگی کان شیرزن رفت
نخست از غیر جانان دیده بر کند
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند
هزاران فیض بر جان و تنش باد
به جانان دیده جان روشنش باد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱ - آغاز
ای خاک تو تاج سربلندان
مجنون تو عقل هوشمندان
محجوب تو را نهار لیلی
مکشوف تو را سها سهیلی
خورشید ز توست روشنی گیر
بی روشنی تو چشمه ی قیر
بر چشمه ی قیر اگر بتابی
گیرد فلکش به آفتابی
ای دست مقربان آگاه
از دامن عزت تو کوتاه
در راه تو عقل فکرت اندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش
ناآمده از تو رهنمایی
دور است که ره برد به جایی
هر رو که در آشنایی توست
از پرتو رهنمایی توست
ای هستی بخش هر چه هست است
کس بی تو ز نیستی نرسته ست
فرمان تو را درازدستی
بر عالم نیستی و هستی
خود را ز تو نیست هست دیده
هست از تو به نیستی رسیده
جز تو همه سرفکنده ی تو
هر نیست چو هست بنده ی تو
ای از خم کاف و حلقه ی نون
صد نقش بدیع داده بیرون
آن نور که از شکاف کاف است
پیدا کن قاف تا به قاف است
بی نقطه نون نگشته دایر
بر مرکز هستی این دوایر
هر بحر کرم که صرف کردی
از چشمه ی این دو حرف کردی
ای در یکی و یگانگی فرد
با تو نفس از یگانگی سرد
پاکی ز توهم دویی تو
در حکم خرد همین تویی تو
رقام ازل به کلک تقدیر
قسام ابد به تیغ تدبیر
دیباچه نویس دفتر عقل
رخشانی بخش گوهر عقل
پرگار زن محیط افلاک
بر مرکز تنگ عرصه ی خاک
کاشانه فروز شب سیاهان
از مشعل نور صبحگاهان
دراعه طراز کوه و صحرا
از سبزی حله های خضرا
بر قامت شاهدان نوروز
بی رشته قبا و پیرهن دوز
شیرازه کن جریده ی گل
دمساز جریده خوان بلبل
از کیسه ی غنچه بند فرسای
در کاسه ی لاله مشک تر سای
رخساره نگار هر نگاری
ناوک زن هر درون فگاری
یاریگر هر ز یار مانده
همراه هر از دیار رانده
تسکین ده درد بی قراران
مرهم نه داغ دلفگاران
شورابه گشای چشمه ی چشم
صفرا شکن زبانه ی خشم
دباغ ادیم لاجوردی
صباغ خزان چهره زردی
از طلعت دلبران طناز
بر طلعت خویش برقع انداز
خارافکن راه سست رایان
خارا کن سد تیز پایان
عصیان کاه جنایت آمرز
اول گیر نهایت آمرز
بگذشت ز حد جنایت من
تا خود چه شود نهایت من
گر بگدازی گناهکارم
ور بنوازی امیدوارم
بنگر به امیدواری من
بگذر ز گناهکاری من
هر چیز که خواهم از تو دارم
وین نیز که خواهم از تو دارم
مهر کهن مرا نوی ده
در خواهش خود دلی قوی ده
روزی که قوی نهاد بودم
بیرون ز طریق داد بودم
کارم نه به وفق عقل و دین بود
رویم نه به شارع یقین بود
و امروز که رو به ره نهادم
وز دل گره گنه گشادم
در دست نماند قوت کار
وز پای برفت زور رفتار
بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای
بنشسته به فرق من سفیدی
برفیست ز ابر ناامیدی
زین برف فسرده گشت روزم
زان آتش آه می فروزم
هر برف که بر زمین نشیند
بهر گل و یاسمین نشیند
زین برف که بر گلم نشسته ست
بس خار که بر دلم شکسته ست
خاری که شکست در دل من
روزی که برآید از گل من
خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ
باشد به چو من شکسته رایی
زین چنگ زدن رسد نوایی
مجنون تو عقل هوشمندان
محجوب تو را نهار لیلی
مکشوف تو را سها سهیلی
خورشید ز توست روشنی گیر
بی روشنی تو چشمه ی قیر
بر چشمه ی قیر اگر بتابی
گیرد فلکش به آفتابی
ای دست مقربان آگاه
از دامن عزت تو کوتاه
در راه تو عقل فکرت اندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش
ناآمده از تو رهنمایی
دور است که ره برد به جایی
هر رو که در آشنایی توست
از پرتو رهنمایی توست
ای هستی بخش هر چه هست است
کس بی تو ز نیستی نرسته ست
فرمان تو را درازدستی
بر عالم نیستی و هستی
خود را ز تو نیست هست دیده
هست از تو به نیستی رسیده
جز تو همه سرفکنده ی تو
هر نیست چو هست بنده ی تو
ای از خم کاف و حلقه ی نون
صد نقش بدیع داده بیرون
آن نور که از شکاف کاف است
پیدا کن قاف تا به قاف است
بی نقطه نون نگشته دایر
بر مرکز هستی این دوایر
هر بحر کرم که صرف کردی
از چشمه ی این دو حرف کردی
ای در یکی و یگانگی فرد
با تو نفس از یگانگی سرد
پاکی ز توهم دویی تو
در حکم خرد همین تویی تو
رقام ازل به کلک تقدیر
قسام ابد به تیغ تدبیر
دیباچه نویس دفتر عقل
رخشانی بخش گوهر عقل
پرگار زن محیط افلاک
بر مرکز تنگ عرصه ی خاک
کاشانه فروز شب سیاهان
از مشعل نور صبحگاهان
دراعه طراز کوه و صحرا
از سبزی حله های خضرا
بر قامت شاهدان نوروز
بی رشته قبا و پیرهن دوز
شیرازه کن جریده ی گل
دمساز جریده خوان بلبل
از کیسه ی غنچه بند فرسای
در کاسه ی لاله مشک تر سای
رخساره نگار هر نگاری
ناوک زن هر درون فگاری
یاریگر هر ز یار مانده
همراه هر از دیار رانده
تسکین ده درد بی قراران
مرهم نه داغ دلفگاران
شورابه گشای چشمه ی چشم
صفرا شکن زبانه ی خشم
دباغ ادیم لاجوردی
صباغ خزان چهره زردی
از طلعت دلبران طناز
بر طلعت خویش برقع انداز
خارافکن راه سست رایان
خارا کن سد تیز پایان
عصیان کاه جنایت آمرز
اول گیر نهایت آمرز
بگذشت ز حد جنایت من
تا خود چه شود نهایت من
گر بگدازی گناهکارم
ور بنوازی امیدوارم
بنگر به امیدواری من
بگذر ز گناهکاری من
هر چیز که خواهم از تو دارم
وین نیز که خواهم از تو دارم
مهر کهن مرا نوی ده
در خواهش خود دلی قوی ده
روزی که قوی نهاد بودم
بیرون ز طریق داد بودم
کارم نه به وفق عقل و دین بود
رویم نه به شارع یقین بود
و امروز که رو به ره نهادم
وز دل گره گنه گشادم
در دست نماند قوت کار
وز پای برفت زور رفتار
بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای
بنشسته به فرق من سفیدی
برفیست ز ابر ناامیدی
زین برف فسرده گشت روزم
زان آتش آه می فروزم
هر برف که بر زمین نشیند
بهر گل و یاسمین نشیند
زین برف که بر گلم نشسته ست
بس خار که بر دلم شکسته ست
خاری که شکست در دل من
روزی که برآید از گل من
خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ
باشد به چو من شکسته رایی
زین چنگ زدن رسد نوایی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲ - دست فکرت در سلسله ممکنات زدن و به ذروه توحید واجب برآمدن
هر جا به اثر نظر گمارند
زان پی به در مؤثر آرند
ننهند ز رشته بر خرد بند
گیرند به رشته ریس پیوند
در خط چو قلم فرو نمانند
زان قصه خط نویس خوانند
هر جا بینند رشته تابی
در گردنشان شود طنابی
تا چرخ شوند رهنوردان
وز چرخ به سوی چرخ گردان
هر جا خوانند تازه حرفی
در نامه ز خامه ی شگرفی
زان حرف به سوی خامه آیند
وز خامه به خامه زن گرایند
از هر چه بود به ملک امکان
در جلوه گری ز جسم تا جان
صد سلسله در میان نهد پای
لیکن همه منتهی به یک جای
از مرکز دایره به هر سوی
باشد خط نصف قطر را روی
کارش به محیط یابد انجام
سیرش به محیط گردد آرام
در دایره کین خطوط پیداست
هر یک به محیط می رود راست
رو زین ره راست گر نپیچی
قدری داری وگر نه هیچی
ای میل به تاب و پیچ کرده
روی از دو جهان به هیچ کرده
یک لحظه ز تاب و پیچ باز آی
هیچند همه ز هیچ باز آی
در گردش این بلند کردار
بین این همه نقش های پرگار
هر نقش اگر چه دل پسند است
آیینه ی صنع نقش بند است
باید ره دل پسند رفتن
از نقش به نقشبند رفتن
تا چند به نقش بند مانی
آن به که به نقشبند رانی
هر نقش عجب که زیر و بالاست
برهان وجود حق تعالی ست
هر جنس کرم که رهنورد است
از کارگه قدیم فرد است
هر مرغ سخن که در ترانه ست
توحید سرای آن یگانه ست
هر غنچه به شکر او دهانیست
هر برگ گل طری زبانیست
هر لاله که در حریم باغیست
از نور هدایتش چراغیست
از سبزه ی تر به طرف گلشن
داده خط بندگیش سوسن
با خلعت سبز نیکبختان
رقصان به هوای او درختان
راسخ قدمان باغ دایم
در طاعتش ایستاده قایم
ما را که به تختگاه تعلیم
بنهاده به فرق تاج تکریم
هر تیغ بلا که بر سر آید
گردن کشی از درش نشاید
آن به که ز عنف پاک باشیم
در راه وفاش خاک باشیم
نقد دل و جان به او سپاریم
خود در دو جهان جز او که داریم
آن دم که رسد نفس به آخر
گردد سکرات موت ظاهر
جز دامن فضل او نگیریم
میریم به یاد او چو میریم
نظارگیان این کهن دیر
در مرحله نظر سبک سیر
بالغ نظران آفرینش
روشن بصران تیز بینش
پوشیده درج چرخ دانان
ننوشته درج دهر خوانان
زان پی به در مؤثر آرند
ننهند ز رشته بر خرد بند
گیرند به رشته ریس پیوند
در خط چو قلم فرو نمانند
زان قصه خط نویس خوانند
هر جا بینند رشته تابی
در گردنشان شود طنابی
تا چرخ شوند رهنوردان
وز چرخ به سوی چرخ گردان
هر جا خوانند تازه حرفی
در نامه ز خامه ی شگرفی
زان حرف به سوی خامه آیند
وز خامه به خامه زن گرایند
از هر چه بود به ملک امکان
در جلوه گری ز جسم تا جان
صد سلسله در میان نهد پای
لیکن همه منتهی به یک جای
از مرکز دایره به هر سوی
باشد خط نصف قطر را روی
کارش به محیط یابد انجام
سیرش به محیط گردد آرام
در دایره کین خطوط پیداست
هر یک به محیط می رود راست
رو زین ره راست گر نپیچی
قدری داری وگر نه هیچی
ای میل به تاب و پیچ کرده
روی از دو جهان به هیچ کرده
یک لحظه ز تاب و پیچ باز آی
هیچند همه ز هیچ باز آی
در گردش این بلند کردار
بین این همه نقش های پرگار
هر نقش اگر چه دل پسند است
آیینه ی صنع نقش بند است
باید ره دل پسند رفتن
از نقش به نقشبند رفتن
تا چند به نقش بند مانی
آن به که به نقشبند رانی
هر نقش عجب که زیر و بالاست
برهان وجود حق تعالی ست
هر جنس کرم که رهنورد است
از کارگه قدیم فرد است
هر مرغ سخن که در ترانه ست
توحید سرای آن یگانه ست
هر غنچه به شکر او دهانیست
هر برگ گل طری زبانیست
هر لاله که در حریم باغیست
از نور هدایتش چراغیست
از سبزه ی تر به طرف گلشن
داده خط بندگیش سوسن
با خلعت سبز نیکبختان
رقصان به هوای او درختان
راسخ قدمان باغ دایم
در طاعتش ایستاده قایم
ما را که به تختگاه تعلیم
بنهاده به فرق تاج تکریم
هر تیغ بلا که بر سر آید
گردن کشی از درش نشاید
آن به که ز عنف پاک باشیم
در راه وفاش خاک باشیم
نقد دل و جان به او سپاریم
خود در دو جهان جز او که داریم
آن دم که رسد نفس به آخر
گردد سکرات موت ظاهر
جز دامن فضل او نگیریم
میریم به یاد او چو میریم
نظارگیان این کهن دیر
در مرحله نظر سبک سیر
بالغ نظران آفرینش
روشن بصران تیز بینش
پوشیده درج چرخ دانان
ننوشته درج دهر خوانان