عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ بزرگ
همه بت‌هایم را می‌شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.

همه بت‌هایم را می‌شکنم
ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ
تا راهِ بی‌پایانِ غزلم،
از سنگ‌فرشِ بت‌هایی که
در معبدِ ستایشِ‌شان چو عودی در آتش سوخته‌ام،
تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد.



گرچه انسانی را در خود کشته‌ام
گرچه انسانی را در خود زاده‌ام
گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناخته‌ام،
اما میانِ این هر دو ــ شاخه‌ی جدامانده‌ی من! ــ
میانِ این هر دو
من
لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردِ تلاشِ بی‌توقفِ خویش‌ام.



این طرف،
در افقِ خونینِ شکسته،
انسانِ من ایستاده است.
او را می‌بینم، او را می‌شناسم:
روحِ نیمه‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:

«ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره!
مرا نجات بده!»

و آن طرف
در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ رودررو،
زنِ مهتابیِ من...

و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌هایِ بنفشِ درد طلوع می‌کند:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من!
مرا به پیشِ خودت ببر!»

و میانِ این هر دو افق
من ایستاده‌ام
و دردِ سنگینِ این هر دو افق
بر سینه‌ی من می‌فشارد



من از آن روز که نگاهم دوید
و پرده‌های آبی و زنگاری را شکافت
و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم
که بر صلیبِ روحِ نیمه‌اش به چارمیخ آویخته است
در افقِ شکسته‌ی خونین‌اش،
دانستم که در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من
ــ میانِ مهتاب و ستاره‌ها ــ
چشم‌های درشت و دردناکِ روحی
که به دنبالِ نیمه‌ی دیگرِ خود می‌گردد
شعله می‌زند.

و اکنون آن زمان دررسیده است
که من به صورتِ دردی جان‌گزای درآیم؛
دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی،
آن را ازهم‌دریده است.

و من اکنون
یک‌پارچه دردم...



در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان
در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.
دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشم‌های من شکفت
و دو سکوتِ پُرطنین در گوشواره‌های من درخشید:

«ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقره‌ی زندانِ تاریکِ من،
مرا نجات بده!»
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر،
سردارِ رؤیاییِ خواب‌های سپیدِ من،
مرا به پیشِ خودت ببر!»



زنِ افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی به زانو درآمد.
کمرِ پُردردش بر دست‌های من لغزید.
موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستان‌هایش جاری شد.
سایه‌ی لبِ زیرینش بر چانه‌اش دوید
و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید
تا دو نیمه‌ی روحِشان جذبِ هم گردد.

حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید.
روح‌ها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد.
سرش به دامنِ انسانِ من بود،
اما چندان که چشم گشود او را نشناخت:
کمرش چون مار سُرید،
لغزید و گریخت،
در افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید:
«ــ سردارِ رؤیاهای نقره‌یی، مرا به کنارِ خودت ببر!»

و ناله‌اش میانِ دو افق سرگردان شد:
«ــ مرا به کنارِ خودت ببر!»

و بر شقیقه‌های دردناکِ من نشست.



میانِ دو افق،
بر سنگ‌فرشِ ملعنت،
راهِ بزرگِ من پاهای مرا می‌جوید.

و ساکت شوید،
ساکت شوید تا سم‌ْضربه‌های اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم،
با یال‌های آتشِ تشویش‌اش.

به کنار! به کنار!
تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پرده‌های افقِ ستاره‌بارانِ رودررو:
تصویرهای دور و نزدیک،
شباهت و بیگانگی،
دوست داشتن و راست گفتن ــ
و نه کینه ورزیدن
و نه فریب دادن...



میانِ آرزوهایم خفته‌ام.
آفتابِ سبز،
تبِ شن‌ها و شوره‌زارها را در گاهواره‌ی عظیمِ کوه‌های یخ می‌جنباند
و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقه‌ی بابونه‌های بیابانی بالا می‌کشد؛
و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می‌کند:
خستگیِ وصل، که به‌سانِ لحظه‌ی تسلیم، سفید است و شرم‌انگیز.



در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان،
مرا در گهواره‌ی پُردردِ یأسم جنباندند.
و رطوبتِ چشم‌اندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشده‌ام را
چون حلقه‌ی اشکی به هزاران هزار چشمانِ بی‌نگاهِ آرزوهایم بستند.



راهِ میانِ دو افق
طولانی و بزرگ
سنگلاخ و وحشت‌انگیز است.

ای راهِ بزرگِ وحشی
که چخماقِ سنگ‌فرش‌ات مدام چون لحظه‌های میانِ دیروز و فردا
در نبضِ اکنونِ من
با جرقه‌های ستاره‌یی‌ات دندان می‌کروجد!
ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بعلیده
دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست
که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟

اما رؤیتِ این جامه‌های کثیف بر اندامِ انسان‌های پاک، چه دردانگیز است!



و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه می‌زند.

و چه چیز آیا،
چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی
که سنگینیِ مرا متحمل نمی‌شود
میخ‌کوبم می‌کند؟

آیا این همان جهنمِ خداوند است
که در آن جز چشیدنِ دردِ آتش‌های گُل‌انداخته‌ی کیفرهای بی‌دلیل راهی نیست؟

و کجاست؟
به من بگویید که کجاست
خداوندگارِ دریای گودِ خواهش‌های پُرتپشِ هر رگِ من،
که نامش را جاودانه
با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشه‌ی جگرِ چلیده‌ی خود نقش کرده‌ام؟

و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشه‌ی مردی که امیدی با خود ندارد!



میانِ دو پاره‌ی روحِ من هواها و شهرهاست
انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان
دهکده‌هاست با جویبارها
و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهی‌ها و قایق‌هاشان.
میانِ دو پاره‌ی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ
دنیا
من نمی‌خواهم ببینمش!

تا نمی‌دانستم
که پاره‌ی دیگرِ این روح کجاست،
رؤیایی خالی بودم:
ـ رؤیایی خالی، بی‌سر و ته، بی‌شکل و بی‌نگاه...

و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگ‌فرشِ ظلم خفته است
می‌بینم که دیگر نیستم،
دیگر هیچ نیستم حتا سایه‌یی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.



شبِ پرستاره‌ی چشمی در آسمانِ خاطره‌ام طلوع کرده است:
دور شو آفتابِ تاریکِ روز!
دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم،
دیگر نمی‌خواهم،
نمی‌خواهم هیچ‌کس را بشناسم!
میانِ همه این انسان‌ها که من دوست داشته‌ام
میانِ همه آن خدایان که تحقیر کرده‌ام
کدامیک آیا از من انتقام باز می‌ستاند؟
و این اسبِ سیاهِ وحشی
که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ می‌نوازد با من چه می‌خواهد بگوید؟



در افقِ شکسته‌ی خونینِ این طرف،
انسانِ من ایستاده است و نیمه‌روحِ جدا شده‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:
«ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبنده‌ی من، نجاتم بده!»

و در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ آن طرف
زنِ رؤیاییِ من. ــ
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌های بنفشِ دردی که دود می‌کند می‌سوزد:

«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ رویاییِ خواب‌های سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!»

و میانِ این هر دو افق
من ایستاده‌ام.

و عشقم قفسی‌ست از پرنده خالی،
افسرده و ملول،
در مسیرِ توفانِ تلاشم،
که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است
و با تکانِ سرسامیِ خاطره‌خیزش،
سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزه‌های مبهمِ دردی کشنده می‌آکند.



اما نیم‌شبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته‌اند.
و تو آن‌گاه خواهی دانست،
خونِ سبزِ من!
ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی‌ست.
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرنده‌ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
ــ خواهی دانست که تنها مانده‌ای با روحِ خودت
و بی‌کسی‌ات را دردناک‌تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم‌ات:
غمی که من می‌برم
غمی که من می‌کشم...

دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جان‌گزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم
و دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است، بهبود یابد.
دیگر آن زمان گذشته است
و من
جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته‌ام.



انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم

و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردی بیش نبودم:
دردِ مقطعِ روحی
که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است...
تنها
هنگامی که خاطره‌ات را می‌بوسم در می‌یابم دیری‌ست که مرده‌ام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم. ــ
از پیشانیِ خاطره‌ی تو
ای یار!
ای شاخه‌ی جدا مانده‌ی من!

۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
چشمان تاریک
چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود،
مرثیه‌ی دردناکِ من بود
مرثیه‌ی دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده‌به‌گوری که منم، من...



هزاران پوزه‌ی سردِ یأس،
در خوابِ آغازنشده به‌انجام رسیده‌ی من،
در رویای مارانِ یک‌چشمِ جهنمی فریاد کشیده‌اند.

و تو نگاه و انحناهای اثیریِ پیکرت را همراه بردی
و در جامه‌ی شعله‌ورِ آتشِ خویش،
خاموش و پرصلابت و سنگین
بر جاده‌ی توفان‌زده‌یی گذشتی
که پیکرِ رسوای من با هزاران گُل‌میخِ نگاه‌های کاوشکار،
بر دروازه‌های عظیمش آویخته بود...



بگذار سنگینیِ امواجِ دیرگذرِ دریای شبچراغیِ خاطره‌ی تو را
در کوفتگیِ روحِ خود احساس کنم.
بگذار آتشکده‌ی بزرگِ خاموشیِ بی‌ایمانِ تو
مرا در حریقِ فریادهایم خاکستر کند.

خاربوته‌ی کنارِ کویرِ جُستجو باش
تا سایه‌ی من، زخم‌دار و خون‌آلود
به هزاران تیغِ نگاهِ آفتاب‌بارِ تو آویزد...



در دهلیز طولانیِ بی‌نشان
هزاران غریوِ وحشت برخاست
هزاران دریچه‌ی گمنام برهم کوفت
هزاران دَرِ راز گشاده شد
و جادوی نگاهِ تو،
گُلِ زردِ شعله را از تارکِ شمعِ نیم‌سوخته ربود...

هزاران غریوِ وحشت در تالابِ سکوت رسوب کرد
هزاران دریچه‌ی گمنام از هم گشود،
و نفسِ تاریکِ شب از هزاران دهان بر رگِ طولانیِ دهلیز دوید

هزاران دَرِ راز بسته شد،
تا من با الماسِ غریوی جگرم را بخراشم
و در پسِ درهای بسته‌ی رازی عبوس
به استخوان‌های نومیدی مبدل شوم.



در انتهای اندوهناکِ دهلیزِ بی‌منفذ،
چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است.

هزاران قفلِ پولادِ راز بر درهای بسته‌ی سنگین میانِ ما
به‌سانِ مارانِ جادویی نفس می‌زنند.
گُل‌های طلسمِ جادوگرِ رنجِ من از چاه‌های سرزمینِ تو می‌نوشد،
می‌شکفد،
و من لنگرِ بی‌تکانِ نومیدیِ خویشم.

من خشکیده‌ام
من نگاه می‌کنم
من درد می‌کشم
من نفس می‌زنم
من فریاد برمی‌آورم:
ــ چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود.
مرثیه‌ی دردناکِ من بود چشمانِ تو.
مرثیه‌ی دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده‌به‌گوری که منم، من...

۱۳۳۱

احمد شاملو : هوای تازه
از مرز انزوا
چشمانِ سیاهِ تو فریب‌ات می‌دهند
ای جوینده‌ی بی‌گناه!
ــتو مرا هیچ‌گاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.

مرا روشن‌تر می‌خواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعله‌تر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانی‌یافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریب‌ات خواهد داد، جوینده‌یِ بی‌گناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعله‌ورتر کن.



از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم؛
از اندیشه‌های ناشناخته و
اشعاری که بدان‌ها نیندیشیده‌ام.
عقده‌ی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاری‌ست.
و باقیِ ناگفته‌ها سکوت نیست، ناله‌یی‌ست.

اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداری‌ی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابه‌کاران.

با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچه‌اش به حیاطِ دیوانه‌خانه می‌گشاید.
اما چگونه، به‌راستی چگونه
در قعرِ شبی این‌چنین بی‌ستاره،
زندانِ مرا ــ بی‌سرود و صدا مانده ــ
باز توانی‌ شناخت؟



ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،

ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،

ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچ‌گاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردن‌افراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بی‌آنکه بی‌اعتمادی را دوست داشته باشیم.



کنارِ حوضِ شکسته درختی بی‌بهار از نیروی عصاره‌ی مدفونِ خویش می‌پوسد.
و ناپاکی آرام‌آرام رخساره‌ها را از تابش بازمی‌دارد.

عشق‌های معصوم، بی‌کار و بی‌انگیزه‌اند.
دوست‌داشتن
از سفرهای دراز تهی‌دست بازمی‌گردد.

زیرِ سرتاق‌های ویران‌سرای مشترک،
زنانِ نفرت‌انگیز،
در حجابِ سیاهِ بی‌پردگیِ خویش
به غمنامه‌ی مرگِ پیام‌آورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش می‌دهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمه‌جوی خویش اشک می‌ریزند.

خدایِ مهربانِ بی‌برده‌ی من جبرکار و خوف‌انگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بی‌امید رانده شده‌ایم.
ای هم‌سرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بی‌گناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُسته‌یی نیست.



هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگی‌تان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستاره‌یی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلب‌ها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.

چون قایقِ بی‌سرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...

۱۳۳۵

احمد شاملو : باغ آینه
مرثيه برای مردگانِ ديگر
۱
ارابه‌ها

ارابه‌هایی از آن سوی جهان آمده است.
بی‌غوغای آهن‌ها
که گوش‌های زمانِ ما را انباشته است.

ارابه‌هایی از آن سوی زمان آمده‌است.



گرسنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابه‌ها عطرِ نانِ گرم بر نمی‌خاست؛

برهنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابه‌ها خش‌خشِ جامه‌هایی بر نمی‌خاست

زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله‌ی ارابه‌ها نه دار بود نه آزادی

مردگان از جای بر نخاستند
چرا که امید نمی‌رفت فرشتگانی رانندگانِ ارابه‌ها باشند.

ارابه‌هایی از آن سوی جهان آمده است.
بی‌غوغای آهن‌ها
که گوش‌های زمانِ ما را انباشته.

ارابه‌هایی از آن سوی زمان آمده‌اند
بی‌آن‌که امیدی با خود آورده باشند.


۲
دو شبح

ریشه‌ها در خاک
ریشه‌ها در آب
ریشه‌ها در فریاد.



شب از ارواحِ سکوت سرشار است
و دست‌هایی که ارواح را می‌رانند
و دست‌هایی که ارواح را به دور
به دوردست
می‌تارانند.



ــ دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیده‌اند.

ــ ما رقصیده‌ایم
ما تا مرزهای خستگی رقصیده‌ایم.

ــ دو شبح در ظلمات
در رقصی جادویی، خستگی‌ها را بازنموده‌اند.

ــ ما رقصیده‌ایم
ما خستگی‌ها را بازنموده‌ایم.



شب از ارواحِ سکوت
سرشار است
ریشه‌ها
از فریاد و
رقص‌ها
از خستگی.


۳
جزعشق

جز عشقی جنون‌آسا
هر چیزِ این جهانِ شما جنون‌آساست ــ

جز عشقِ
به زنی
که من دوست می‌دارم.



چگونه لعنت‌ها
از تقدیس‌ها
لذت‌انگیزتر آمده است!

چگونه مرگ
شادی‌بخش‌تر از زندگی‌ست!

چگونه گرسنگی را
گرم‌تر از نانِ شما
می‌باید پذیرفت!



لعنت به شما، که جز عشقِ جنون‌آسا
همه چیزِ این جهانِ شما جنون‌آساست!


۴
اصرار

خسته
شکسته و
دل‌بسته

من هستم
من هستم
من هستم



از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.

لب‌بسته در دره‌های سکوت
سرگردانم.

من می‌دانم
من می‌دانم
من می‌دانم



جنبشِ شاخه‌یی
از جنگلی خبر می‌دهد
و رقصِ لرزانِ شمعی ناتوان
از سنگینیِ پابرجای هزاران جارِ خاموش،

در خاموشی نشسته‌ام
خسته‌ام
درهم‌شکسته‌ام
من
دل‌بسته‌ام.


۵
از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده‌کنان به رقص برخاستیم
ما نعره‌زنان از سرِ جان گذشتیم...

کس را پروای ما نبود.

در دوردست
مردی را به دار آویختند.

کسی به تماشا سر برنداشت.



ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالبِ خود
برآمدیم.


۶
فریادی و... دیگر هیچ

فریادی و دیگر هیچ.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سرِ یأس بتواند نهاد.



بر بسترِ سبزه‌ها خفته‌ایم
با یقینِ سنگ
بر بسترِ سبزه‌ها با عشق پیوند نهاده‌ایم
و با امیدی بی‌شکست
از بسترِ سبزه‌ها
با عشقی به یقینِ سنگ برخاسته‌ایم

اما یأس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ، زمزمه‌یی بیش نیست.

فریادی
و دیگر
هیچ!


۷
فریادی ...

مرا عظیم‌تر از این آرزویی نمانده است
که به جُستجوی فریادی گم‌شده برخیزم.

با یاریِ فانوسی خُرد
یا بی‌یاریِ آن،
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان.

فریادی که نیم‌شبی
از سرِ ندانم چه نیازِ ناشناخته از جانِ من برآمد
و به آسمانِ ناپیدا گریخت...



ای تمامیِ دروازه‌های جهان!
مرا به بازیافتنِ فریادِ گم‌شده‌ی خویش
مددی کنید!

۲ تیر ۱۳۳۷
درمرگِ ایمرناگی
احمد شاملو : باغ آینه
باران
آنگاه بانویِ پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانه‌ی پُرنیلوفر،
که به آسمانِ بارانی می‌اندیشید

و آنگاه بانوی پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانه‌ی پُرنیلوفرِ باران،
که پیرهنش دستخوشِ بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پُرغرورِ باران را
در آستانه‌ی نیلوفرها،
که از سفرِ دشوارِ آسمان بازمی‌آمد.
۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
زن خفته
کنارِ من چسبیده به من در عظیم‌تر فاصله‌یی از من
سینه‌اش
به آرامی
از حباب‌های هوا
پُر و خالی
می‌شود.
چشم‌هایش که دوست می‌دارم ــ
زیرِ پلکانِ فروکشیده
نهفته است.

«کجایی؟
چیستی؟
چه می‌خواهی؟»

سینه‌اش
به آرامی
از حباب‌های هوا
پُر و خالی می‌شود.

۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
در بسته...
دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش
دروازه‌ی کوتاهِ خانه‌ی ما را
نکوفته است.

در آیینه و مهتاب و بستر می‌نگریم
در دست‌های یکدیگر می‌نگریم
و دروازه
ترانه‌ی آرامش‌انگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر می‌کند.

بدین‌گونه
زمزمه‌یی ملال‌آور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافته‌ایم

بدین‌گونه
در سرزمینِ بیگانه‌یی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافته‌ایم

بدین‌گونه
بر خاکِ پوسیده‌یی که ابرِ پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافته‌ایم...



آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار می‌کند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبورِ کوچک
گُلِ هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار می‌کند.

حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علفِ تازه می‌چرد.
و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار
در قلم‌روِ آفتابِ نیم‌جوش
نفس می‌زند.

ابرها و همهمه‌ی دوردستِ شهر
آسمانِ بازیافته را
تکرار می‌کند
همچنان که گنجشک‌ها و
باد و
زمزمه‌ی پُرنیازِ رُستن
که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را
در انتظارِ تابستانی که در راه است
در خوابگاهِ ریشه‌ی سیرابش
بیدار می‌کند.

من در تو نگاه می‌کنم در تو نفس می‌کشم
و زندگی
مرا تکرار می‌کند
به‌سانِ بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکیِ آسمان
در رگِ من ادامه می‌یابد.



دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش
دروازه‌ی کوتاهِ خانه‌ی ما را نکوفته است...

با آنان بگو که با ما
نیازِ شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست
تا پرنده‌ی سنگین‌بالِ جادویی را که نغمه‌پردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است
بر شاخسارِ تازه‌روی خانه‌ی ما مگذاری.

در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دست‌های یک‌دیگر بنگریم،
تا دَر، ترانه‌ی آرامش‌انگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.

تا نگاهِ ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد...

فروردین ۱۳۳۶
احمد شاملو : باغ آینه
از شهر سرد...
صحرا آماده‌ی روشن شدن بود
و شب از سماجت و اصرار دست می‌کشید.

من خود گُرده‌های دشت را بر ارابه‌یی توفانی درنوردیدم:
این نگاهِ سیاهِ آزمندِ آنان بود تنها
که از روشناییِ صحرا جلو گرفت.
و در آن هنگام که خورشید
عبوس و شکسته‌دل از دشت می‌گذشت
آسمانِ ناگزیر را
به ظلمتِ جاودانه
نفرین کرد.

بادی خشمناک دو لنگه‌ی در را بر هم کوفت
و زنی در انتظارِ شویِ خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ از نفسِ بویناکِ باد فرومُرد
و زن شربِ سیاهی بر گیسوانِ پریشِ خویش افکند.
ما دیگر به جانبِ شهرِ تاریک بازنمی‌گردیم
و من همه‌ی جهان را در پیراهنِ روشنِ تو خلاصه می‌کنم.



سپیده‌دمان را دیدم
که بر گُرده‌ی اسبی سرکش بر دروازه‌ی افق به انتظار ایستاده بود
و آنگاه سپیده‌دمان را دیدم که نالان و نفس‌گرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند دیاری ناآشنا را راه می‌پرسید.
و در آن هنگام با خشمی پُرخروش به جانبِ شهرِ آشنا نگریست
و سرزمینِ آنان را به پستی و تاریکیِ جاودانه دشنام گفت.

پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از بُرجِ کهنه به آسمانِ ناپیدا پرکشید
و مردی جنازه‌ی کودکی مرده‌زاد را بر درگاهِ تاریک نهاد.

ما دیگر به جانبِ شهرِ سرد بازنمی‌گردیم
و من همه‌ی جهان را در پیراهنِ گرمِ تو خلاصه می‌کنم.



خنده‌ها چون قصیلِ خشکیده خش‌خشِ مرگ‌آور دارند.
سربازانِ مست در کوچه‌های بُن‌بست عربده می‌کشند
و قحبه‌یی از قعرِ شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می‌خواند.
علف‌های تلخ در مزارعِ گندیده خواهد رُست
و باران‌های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت،
مرا لحظه‌یی تنها مگذار
مرا از زرهِ نوازشت رویین‌تن کن.
من به ظلمت گردن نمی‌نهم
جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کرده‌ام
و دیگر به جانبِ آنان
باز
نمی‌گردم.

۱۳۳۸

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
شبانه
اکنون، دیگرباره شبی گذشت.
به نرمی از برِ من گذشت با تمامی لحظه‌هایش.

چونان باکره‌ی عشقی
که با همه انحناهای تنش
از موی تا به ناخن
تن به نوازشِ دستی گرم رها کند،
بانوی درازگیسو را
در برکه‌یی که یک دَم از گردشِ ماهیِ خواب آشفته نشد
غوطه دادم.



به معشوقی می‌مانست، چرا که
با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم.

از روشنایی گریزان بود.
گفتم که سحرگاهان در برابرِ آفتاب‌اش بخواهم دید
و چراغ را کُشتم.

چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.

آذرِ ۱۳۴۰

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
من مرگ را...
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چونان دریایی از پولاد و سنگ در من می‌گذرد.



در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من،
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.

در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم.



من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پُرنبض‌تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پُرطبل‌تر ز مرگ

سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم

پُرتپش‌تر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم

پُرطبل‌تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.

آذرِ ۱۳۴۰

احمد شاملو : آیدا در آینه
شبانه
میانِ خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگری‌ست ــ
خورشیدی که
از سپیده‌دمِ همه ستارگان
بی‌نیازم می‌کند.

نگاهت
شکستِ ستمگری‌ست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامه‌یی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بی‌روزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.

و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست ــ

آنک چشمانی که خمیرْمایه‌ی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.



آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.

آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.



میانِ آفتاب‌های همیشه
زیباییِ تو
لنگری‌ست ــ
نگاهت
شکستِ ستم‌گری‌ست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست.

شهریور ۱۳۴۱

احمد شاملو : آیدا در آینه
سرودِ پنجم
۱
سرودِ پنجم سرودِ آشنایی‌های ژرف‌تر است.
سرودِ اندُه‌گزاری‌های من است و
اندوه‌گساریِ او.
نیز
این
سرودِ سپاسی دیگر است
سرودِ ستایشی دیگر:
ستایشِ دستی که مضرابش نوازشی‌ست
و هر تارِ جانِ مرا به سرودی تازه می‌نوازد [و این سخن چه قدیمی‌ست!].
دستی که همچون کودکی
گرم است
و رقصِ شکوهمندی‌ها را
در کشیدگیِ سرْانگشتانِ خویش
ترجمه می‌کند.

آن لبان
از آن پیش‌تر که بگوید
شنیدنی‌ست.

آن دست‌ها
بیش از آنکه گیرنده باشد
می‌بخشد.

آن چشم‌ها
پیش از آنکه نگاهی باشد
تماشایی‌ست.

و این
پاسداشتِ آن سرودِ بزرگ است
که ویرانه را
به نبردِ با ویرانی به پای می‌دارد.

لبی
دستی و چشمی
قلبی که زیبایی را
در این گورستانِ خدایان
به سانِ مذهبی
تعلیم می‌کند.

امیدی
پاکی و ایمانی
زنی
که نان و رختش را
در این قربانگاهِ بی‌عدالت
برخیِ محکومی می‌کند که منم.


۲
جُستن‌اش را پا نفرسودم:
به هنگامی که رشته‌ی دارِ من از هم گسست
چنان چون فرمانِ بخششی فرود آمد. ــ
هم در آن هنگام
که زمین را دیگر
به رهاییِ من امیدی نبود
و مرا به جز این
امکانِ انتقامی
که بداندیشانه بی‌گناه بمانم!

جُستن‌اش را پا نفرسودم.
نه عشقِ نخستین
نه امیدِ آخرین بود
نیز
پیامِ ما لبخندی نبود
نه اشکی.
همچنان که، با یکدیگر چون به سخن در آمدیم
گفتنی‌ها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچ چیز در میانه
ناگفته نمانده بود.


۳
خاک را بدرودی کردم و شهر را
چرا که او، نه در زمین و شهر و نه در دیاران بود.

آسمان را بدرود کردم و مهتاب را
چرا که او، نه عطرِ ستاره نه آوازِ آسمان بود.

نه از جمعِ آدمیان نه از خیلِ فرشتگان بود،
که اینان هیمه‌ی دوزخ‌اند
و آن یکان
در کاری بی‌اراده
به زمزمه‌یی خواب‌آلوده
خدای را
تسبیح می‌گویند.

سرخوش و شادمانه فریاد برداشتم:
«ــ ای شعرهای من، سروده و ناسروده!
سلطنتِ شما را تردیدی نیست
اگر او به تنهایی
خواننده‌ی شما باد!
چرا که او بی‌نیازیِ من است از بازارگان و از همه‌ی خلق
نیز از آن کسان که شعرِ مرا می‌خوانند
تنها بدین انگیزه که مرا به کُندفهمیِ خویش سرزنشی کنند! ــ

چنین است و من این همه را، هم در نخستین نظر بازدانسته‌ام.»


۴
اکنون من و او دو پاره‌ی یک واقعیتیم

در روشنایی زیبا
در تاریکی زیباست.
در روشنایی دوسترش می‌دارم.
و در تاریکی دوسترش می‌دارم.

من به خلوتِ خویش از برایش شعرها می‌خوانم
که از سرِ احتیاط هرگزا بر کاغذی نبشته نمی‌شود.
چرا که چون نوشته آید و بادی به بیرونش افکند
از غضب پوست بر اندامِ خواننده بخواهد درید.

گرچه از قافیه‌های لعنتی در این شعرها نشانی نیست؛
[از آنگونه قافیه‌ها بر گذرگاهِ هر مصراع،
که پنداری حاکمی خُل ناقوس‌بانانی بر سرِ پیچِ هر کوچه برگماشته است
تا چون رهگذری پا به پای اندیشه‌های فرتوتِ پیزُری چُرت‌زنان می‌گذرد
پتک به ناقوس فروکوبند و چرتش را چون چلواری آهارخورده بردرند
تا از یاد نبرد که حاکمِ شهر کیست]
ــ اما خشمِ خواننده‌ی آن شعرها،
از نبودِ ناقوس‌بانانِ خرگردنی از آنگونه نیست.
نیز نه ازآنروی که زنگوله‌ی وزنی چرا به گردنِ این استر آونگ نیست
تا از درازگوشِ نثرش بازشناسند.
نیز نه بدان سبب که فی‌المثل شعری از اینگونه را غزل چرا نامیده‌ام:


۵
غزلِ درود و بدرود

با درودی به خانه می‌آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می‌گویی.
ای سازنده!
لحظه‌ی عمرِ من
به جز فاصله‌ی میانِ این درود و بدرود نیست:

این آن لحظه‌ی واقعی‌ست
که لحظه‌ی دیگر را انتظار می‌کشد.
نوسانی در لنگرِ ساعتی‌ست
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می‌کشد.

گامی‌ست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می‌کند.
تداومی‌ست که زمانِ مرا می‌سازد
لحظه‌هایی‌ست که عمرِ مرا سرشار می‌کند.


۶
باری، خشم خواننده ازآنروست که ما حقیقت و زیبایی را با معیارِ او نمی‌سنجیم
و بدینگونه آن کوتاه‌اندیش از خواندنِ هر شعر سخت تهی دست بازمی‌گردد.

روزی فی‌المثل، قطعه‌یی ساز کرده بر پاره‌ی کاغذی نوشتم
که قضا را، باد، آن پاره‌کاغذ به کوچه درافکند،
پیشِ پای سیاه‌پوش مردی که از گورستان بازمی‌آمد
به شبِ آدینه، با چشمانی سُرخ و برآماسیده ــ چرا که بر تربتِ والدِ خویش بسیار گریسته بود. ــ

و این است آن قطعه که بادِ سخن‌چین با آن به گورِ پدر گریسته در میان نهاد:


۷
به یک جمجمه
پدرت چون گربه‌ی بالغی
می‌نالید
و مادرت در اندیشه‌ی دردِ لذتناکِ پایان بود
که از رهگذرِ خویش
قنداقه‌ی خالیِ تو را
می‌بایست
تا از دلقکی حقیر
بینبارد،
و ای بسا به رؤیای مادرانه‌ی منگوله‌یی
که بر قبه‌ی شب‌کلاه تو می‌خواست دوخت.

باری ــ
و حرکتِ گاهواره
از اندامِ نالانِ پدرت
آغاز شد.



گورستانِ پیر
گرسنه بود،
و درختانِ جوان
کودی می‌جُستند! ــ

ماجرا همه این است
آری
ورنه
نوسانِ مردان و گاهواره‌ها
به جز بهانه‌یی
نیست.



اکنون جمجمه‌ات
عُریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بی‌حاصل
فیلسوفانه
لبخندی می‌زند.
به حماقتی خنده می‌زند که تو
از وحشتِ مرگ
بدان تن دردادی:
به زیستن
با غُلی بر پای و
غلاده‌یی بر گردن.



زمین
مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است.
و اکنون
به انتظارِ آن‌که جازِ شلخته‌ی اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست.

اما من آنگاه نیز بنخواهم جنبید
حتا به گونه‌ی حلاجان،
چرا که میانِ تمامیِ سازها
سُرنا را بسی ناخوش می‌دارم.


۸
من محکومِ شکنجه‌یی مضاعفم:
اینچنین زیستن،
و اینچنین
در میانِ شما زیستن
با شما زیستن
که دیری دوستارِتان بوده‌ام.



من از آتش و آب
سر درآوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادی و درد
سر درآوردم،
گُلِ خورشید را اما
هرگز ندانستم
که ظلمت‌گردانِ شب
چگونه تواند شد!



دیدم آنان را بی‌شماران
که دل از همه سودایی عُریان کرده بودند
تا انسانیت را از آن
عَلَمی کنند ــ
و در پسِ آن
به هر آنچه انسانی‌ست
تُف می‌کردند!

دیدم آنان را بی‌شماران،
و انگیزه‌های عداوتِشان چندان ابلهانه بود
که مُردگانِ عرصه‌ی جنگ را
از خنده
بی‌تاب می‌کرد؛
و رسم و راهِ کینه‌جویی‌شان چندان دور از مردی و مردمی بود
که لعنتِ ابلیس را
بر می‌انگیخت...



ای کلادیوس‌ها!
من برادرِ اوفلیای بی‌دست‌وپایم؛
و امواجِ پهنابی که او را به ابدیت می‌بُرد
مرا به سرزمینِ شما افکنده است.


۹
دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.

ای تیزخرامان!
لنگیِ پای من
از ناهمواریِ راهِ شما بود.


۱۰
برویم ای یار، ای یگانه‌ی من!
دستِ مرا بگیر!
سخنِ من نه از دردِ ایشان بود،
خود از دردی بود
که ایشانند!

اینان دردند و بودِ خود را
نیازمندِ جراحات به چرک‌اندر نشسته‌اند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کین‌ات استوارتر می‌بندند.

برویم ای یار، ای یگانه‌ی من!
برویم و، دریغا! به هم‌پاییِ این نومیدیِ خوف‌انگیز
به هم‌پاییِ این یقین
که هر چه از ایشان دورتر می‌شویم
حقیقتِ ایشان را آشکاره‌تر
در می‌یابیم!



با چه عشق و چه به‌شور
فواره‌های رنگین‌کمان نشا کردم
به ویرانه‌رباطِ نفرتی
که شاخسارانِ هر درختش
انگشتی‌ست که از قعرِ جهنم
به خاطره‌یی اهریمن‌شاد
اشارت می‌کند.

و دریغا ــ ای آشنای خونِ من ای همسفرِ گریز! ــ
آن‌ها که دانستند چه بی‌گناه در این دوزخِ بی‌عدالت سوخته‌ام
در شماره
از گناهانِ تو کم‌ترند!


۱۱
اکنون رَخت به سراچه‌ی آسمانی دیگر خواهم کشید.
آسمانِ آخرین
که ستاره‌ی تنهای آن
تویی.

آسمانِ روشن
سرپوشِ بلورینِ باغی
که تو تنها گُلِ آن، تنها زنبورِ آنی.
باغی که تو
تنها درختِ آنی
و بر آن درخت
گلی‌ست یگانه
که تویی.

ای آسمان و درخت و باغِ من، گُل و زنبور و کندوی من!
با زمزمه‌ی تو
اکنون رخت به گستره‌ی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن
تویی.


۱۲
این است عطرِ خاکستریِ هوا که از نزدیکیِ صبح سخن می‌گوید.
زمین آبستنِ روزی دیگر است.
این است زمزمه‌ی سپیده
این است آفتاب که بر می‌آید.

تک‌تک، ستاره‌ها آب می‌شوند
و شب
بریده‌بریده
به سایه‌های خُرد تجزیه می‌شود
و در پسِ هر چیز
پناهی می‌جوید.

و نسیمِ خنکِ بامدادی
چونان نوازشی‌ست.



عشقِ ما دهکده‌یی‌ست که هرگز به خواب نمی‌رود
نه به شبان و
نه به روز،
و جنبش و شورِ حیات
یک دَم در آن فرو نمی‌نشیند.

هنگامِ آن است که دندان‌های تو را
در بوسه‌یی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم.



تا دستِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه می‌بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می‌بایدم گذشت
تا بگذرم.

روزی که این‌چنین به زیبایی آغاز می‌شود
[به هنگامی که آخرین کلماتِ تاریکِ غمنامه‌ی گذشته را با شبی که در گذر است
به فراموشیِ بادِ شبانه سپرده‌ام]،
از برای آن نیست که در حسرتِ تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و میوه‌یی، ای همه‌ی فصولِ من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم.

۱۱ تیرِ ۱۳۴۲

احمد شاملو : آیدا در آینه
آیدا در آینه
لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند
که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید
تا به صورتِ انسان درآید.

و گونه‌هایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کرده‌ام
بی‌آنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی‌خانه‌های دادوستد
سربه‌مُهر بازآورده‌ام.

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!



و چشمانت رازِ آتش است.

و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می‌کند.



کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.

در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.



توفان‌ها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نی‌لبکی می‌نوازند،
و ترانه‌ی رگ‌هایت
آفتابِ همیشه را طالع می‌کند.

بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچه‌های شهر
حضورِ مرا دریابند.

دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.

پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.

دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟

تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه‌ها و دریاها را گریستم
ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ
حضورت بهشتی‌ست
که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.

و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.

بهمنِ ۱۳۴۲

احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
مرثیه
در خاموشیِ فروغ فرخ‌زاد
به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه می‌گریم،
در آستانه‌ی دریا و علف.

به جُستجوی تو
در معبرِ بادها می‌گریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکسته‌ی پنجره‌یی
که آسمانِ ابرآلوده را
قابی کهنه می‌گیرد.
. . . . . . . . . .

به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟



جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ

و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.

پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن‌دست
که تملکِ خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!



نامت سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی‌ِ آسمان می‌گذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ

و ما همچنان
دوره می‌کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

۲۹ بهمنِ ۱۳۴۵

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
شبانه
مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.

خنجی خونین
بر چهره‌ی ناباورِ آبی! ــ

عاشقان
چنینند.



کنارِ شب
خیمه برافراز،
اما چون ماه برآید
شمشیر
از نیام
برآر
و در کنارت
بگذار.

۱۳۵۲

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
شبانه
مرا
تو
بی‌سببی
نیستی.
به‌راستی
صلتِ کدام قصیده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه‌ی تاریک؟

کلام از نگاهِ تو شکل می‌بندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز می‌کنی!



پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب می‌کند؟ ــ
ورنه
این ستاره‌بازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.



نگاه از صدای تو ایمن می‌شود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز می‌کنی!



و دلت
کبوترِ آشتی‌ست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی!

فروردینِ ۱۳۵۱

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
تعویذ
به چرک می‌نشیند
خنده
به نوارِ زخم‌بندی‌اش ار
ببندی.

رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلوله‌ی دیو
آشفته می‌شود.



چمن است این
چمن است
با لکه‌های آتش‌خونِ گُل
بگو چمن است این، تیماجِ سبزِ میرِ غضب نیست
حتا اگر
دیری‌ست
تا بهار
بر این مَسلخ
برنگذشته باشد.



تا خنده‌ی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!

۲۶ تیرِ ۱۳۵۱

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
درآمیختن
مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.

از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می‌کند.



از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه‌ی ناسیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدانگونه که عشق را نماز می‌بریم، ــ
که بی‌شایبه‌ی حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن می‌خواهم.

دی‌ماه ۱۳۵۱

احمد شاملو : دشنه در دیس
فراقی
چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری!
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه‌یی بیهوده است.

بوی پیرهنت،
این‌جا
و اکنون. ــ

کوه‌ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می‌زند.

بی‌نجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی‌ست.

فروردینِ ۱۳۵۴
رم

احمد شاملو : دشنه در دیس
شبانه
شانه‌ات مُجابم می‌کند
در بستری که عشق
تشنگی‌ست

زلالِ شانه‌هایت
همچنانم عطش می‌دهد
در بستری که عشق
مُجابش کرده است.

اردیبهشتِ ۱۳۵۴