عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
هنوز از شب...
هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.

به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند

و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
در این تاریک منزل می زند سوسو.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
در پیش کومه ام
در پیش کومه ام
در صحنه ی تمشک
بیخود ببسته است
مهتاب بی طراوت.لانه.
*
یک مرغ دل نهاده ی دریادوست
با نغمه هایش دریایی
بیخود سکوت خانه سرایم را
کرده است چون خیاش ویرانه.
*
بیخود دویده است
بیخود تنیده است
لم در حواشی آئیش
باد از برابر جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
می سوزد از پی چه نشانه.
*
ای یاسمن تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمی گیری
با این خرابم آمده خانه.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

زمستان1336
احمد شاملو : آیدا،‌درخت، خنجر و خاطره
رود قصیده‌ی بامدادی را...
رود
قصیده‌ی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می‌کند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز می‌شود.
و اکنون سپیده‌دمی که شعله‌ی چراغ مرا
در طاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکان بومی‌ی رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می‌شود.

اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه‌ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می‌کند
هم از آن‌گونه
که خدای
بنده را.
همه‌ی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقره‌ی انگشتانت می‌سوزد
و زلالی‌ی چشمه‌ساران
از باران و خورشید تو سیراب می‌شود.

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید.-
چراکه ترانه‌ی ما
ترانه‌ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم
از معبر فریادها و حماسه‌ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم‌تر نبوده است
که قلب‌ات
چون پروانه‌ای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره‌ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی‌ی تو میوه‌ی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش‌بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه‌ی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه‌ی خورشید در پیراهن توست،
پیروزی‌ی عشق نصیب تو باد!

از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.

احمد شاملو : قطع‌نامه
تا شکوفه‌ی سُرخ يک پيراهن
به آیدا
۱۳۴۳

سنگ می‌کشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرق‌ریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریک‌اش
می‌کند بیدار،
و قیراندود می‌شود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بی‌نفس می‌ماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار می‌کنم
کار می‌کنم
کار
و از سنگِ الفاظ
بر می‌افرازم
استوار
دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم...

من چنین‌ام. احمقم شاید!
که می‌داند
که من باید
سنگ‌های زندانم را به دوش کشم
به‌سانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه به‌سانِ شما
که دسته‌ی شلاقِ دژخیمِتان را می‌تراشید
از استخوانِ برادرِتان
و رشته‌ی تازیانه‌ی جلادِتان را می‌بافید
از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دسته‌ی شلاقِ خودکامگان می‌نشانید
از دندان‌های شکسته‌ی پدرِتان!



و من سنگ‌های گرانِ قوافی را بر دوش می‌برم
و در زندانِ شعر
محبوس می‌کنم خود را
به‌سانِ تصویری که در چارچوبش
در زندانِ قابش.

و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
گم‌گشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمانش،
و منِ کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!

تصویری بی‌شباهت
که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را
و اگر کاویده می‌شد گونه‌هایش
به جُست‌وجوی زندگی
و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش
از عبورِ زمان‌های زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
می‌شد من!

می‌شد من
عیناً!
می‌شد من که سنگ‌های زندانم را بر دوش
می‌کشم خاموش،
و محبوس می‌کنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
می‌ترکد سکوتِشان
در خلاءِ آهنگ‌ها
که می‌کاود بی‌نگاه چشمِشان
در کویرِ رنگ‌ها...

می‌شد من
عیناً!

می‌شد من که لبخنده‌ام را از یاد برده‌ام،
و اینک گونه‌ام...
و اینک پیشانی‌ام...



چنین‌ام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوش‌آهنگِ الفاظِ بی‌زبان ــ.

چنین‌ام من!
تصویرم را در قابش محبوس کرده‌ام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما...

در چنگِ هم‌تلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخه‌ی اعدام
می‌نوشانید
که از سرما می‌لرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.

شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمه‌ی اکنونِ خویش‌اید
و تکیه می‌دهید از سرِ اطمینان
بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمه‌تان را
و از دریچه‌ی رنج
چشم‌اندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسه‌ی تلاشِتان مزمزه می‌کنید.

شما...

و من...

شما و من
و نه آن دیگران که می‌سازند

دشنه
برای جگرِشان
زندان
برای پیکرِشان
رشته
برای گردنِشان.

و نه آن دیگرتران
که کوره‌ی دژخیمِ شما را می‌تابانند
با هیمه‌ی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته می‌کنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.



و فردا که فروشدم در خاکِ خون‌آلودِ تب‌دار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانه‌ام.

تصویری کودن را که می‌خندد
در تاریکی‌ها و در شکست‌ها
به زنجیرها و به دست‌ها.

و بگوییدش:
«تصویرِ بی‌شباهت!
به چه خندیده‌ای؟»
و بیاویزیدش
دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!

و من همچنان می‌روم
با شما و برای شما
ــ برای شما که این‌گونه دوستارِتان هستم. ــ

و آینده‌ام را چون گذشته می‌روم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوست‌داشتن.

دوست‌داشتنِ مردان
و زنان

دوست‌داشتنِ نی‌لبک‌ها
سگ‌ها
و چوپانان
دوست‌داشتنِ چشم‌به‌راهی،
و ضرب‌ْانگشتِ بلورِ باران
بر شیشه‌ی پنجره

دوست‌داشتنِ کارخانه‌ها
مشت‌ها
تفنگ‌ها

دوست‌داشتنِ نقشه‌ی یابو
با مدارِ دنده‌هایش
با کوه‌های خاصره‌اش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخ‌اش

دوست‌داشتنِ اشکِ تو
بر گونه‌ی من

و سُرورِ من
بر لبخندِ تو

دوست‌داشتنِ شوکه‌ها
گزنه‌ها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده

دوست‌داشتنِ بلوغِ شهر
و عشق‌اش

دوست‌داشتنِ سایه‌ی دیوارِ تابستان
و زانوهای بی‌کاری
در بغل

دوست‌داشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاه‌ْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند

دوست‌داشتنِ شالی‌زارها
پاها و
زالوها

دوست‌داشتنِ پیر‌یِ سگ‌ها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکه‌ی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتاده‌ی استخوان
از عطشِ گرسنگی
مردن

دوست‌داشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچه‌های بید

دوست‌داشتنِ کارگاهِ قالی‌بافی
زمزمه‌ی خاموشِ رنگ‌ها
تپشِ خونِ پشم در رگ‌های گره
و جان‌های نازنینِ انگشت
که پامال می‌شوند

دوست‌داشتنِ پاییز
با سرب‌ْرنگیِ آسمانش

دوست‌داشتنِ زنانِ پیاده‌رو
خانه‌شان
عشقِشان
شرمِشان

دوست‌داشتنِ کینه‌ها
دشنه‌ها
و فرداها

دوست‌داشتنِ شتابِ بشکه‌های خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگ‌فرشِ آسمان

دوست‌داشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردک‌ها
فانوسِ قایق‌ها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شب‌ْچراغش

دوست‌داشتنِ درو
و داس‌های زمزمه

دوست‌داشتنِ فریادهای دیگر

دوست‌داشتنِ لاشه‌ی گوسفند
بر قناره‌ی مردکِ گوشت‌فروش
که بی‌خریدار می‌ماند
می‌گندد
می‌پوسد

دوست‌داشتنِ قرمزیِ ماهی‌ها
در حوضِ کاشی

دوست‌داشتنِ شتاب
و تأمل

دوست‌داشتنِ مردم
که می‌میرند
آب می‌شوند
و در خاکِ خشکِ بی‌روح
دسته‌دسته
گروه‌گروه
انبوه‌انبوه
فرومی‌روند
فرومی‌روند و
فرو
می‌روند

دوست‌داشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد

دوست‌داشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گران‌اش:
ــ زنجیرِ الفاظ
زنجیرِ قوافی...



و من همچنان می‌روم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من می‌رود دوش‌بادوش
از غنچه‌ی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفه‌ی سُرخِ یک پیراهن
بر بوته‌ی یک اعدام:
تا فردا!



چنین‌ام من:
قلعه‌نشینِ حماسه‌های پُر از تکبر
سم‌ْضربه‌ی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدیر
کلمه‌ی وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
در زندانِ یک کینه
برقی
در دشنه‌ی یک انتقام
و شکوفه‌ی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.

مهر ۱۳۲۹

احمد شاملو : هوای تازه
بازگشت
این ابرهای تیره که بگذشته‌ست
بر موج‌های سبزِ کف‌آلوده،
جانِ مرا به درد چه فرساید
روحم اگر نمی‌کُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد
این ابرهای تیره‌ی توفان‌زا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد
مهتابِ سرد و زمزمه‌ی دریا.
وین مرغکانِ خسته‌ی سنگین‌بال
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هم‌اکنون باز
پاروکشان از آن سرِ دریاها...
هرگز دگر حبابی ازین امواج
شب‌های پُرستاره‌ی رؤیارنگ
بر ماسه‌های سرد، نبیند من
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ
حتا نسیم نیز به بوی تو
کز زخم‌های کهنه زداید گرد،
دیگر نشایدم بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَدَم با درد.
افسوس ای فسرده‌چراغ! از تو
ما را امید و گرمی و شوری بود
وین کلبه‌ی گرفته‌ی مظلم را
از پَرتوِ وجودِ تو نوری بود.
دردا! نماند از آن همه، جز یادی
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سایه کز هیاکلِ ناپیدا
گردد به عمقِ آینه‌یی معلوم...
یکباره رفت آن همه سرمستی
یکباره مُرد آن همه شادابی
می‌سوزم ــ ای کجایی کز بوسه
بر کامِ تشنه‌ام بزنی آبی؟
مانم به آبگینه‌حبابی سست
در کلبه‌یی گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابری گذرد از دور
نالم، نسیمی ار وزد از نزدیک.
در زاهدانه‌کلبه‌ی تار و تنگ
کم نورپیه‌سوزِ سفالینم
کز دور اگر کسی بگشاید در
موجِ تاءثر آرَد پایینم.
ریزد اگر نه بر تو نگاهم هیچ
باشد به عمقِ خاطره‌ام جایت
فریادِ من به گوشت اگر ناید
از یادِ من نرفته سخن‌هایت:
«ــ من گورِ خویش می‌کَنَم اندر خویش
چندان که یادت از دل برخیزد
یا اشک‌ها که ریخت به پایت، باز
خواهد به پای یارِ دگر ریزد!»...
در انتظارِ بازپسین‌روزم
وز قولِ رفته، روی نمی‌پیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز، آه که من هیچم.
بگذار ای امیدِ عبث، یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشته‌ی شیرین را
بارِ دگر به سوی تو بازآرم.
۱۳۲۷

احمد شاملو : هوای تازه
صبر تلخ
با سکوتی، لبِ من
بسته پیمانِ صبور ــ

زیرِ خورشیدِ نگاهی که ازو می‌سوزم
و به‌نفرت بسته‌ست
شعله در شعله‌ی من،

زیرِ این ابرِ فریب
که بدو دوخته چشم
عطشِ خاطرِ این سوخته‌تن،

زیرِ این خنده‌ی پاک
و وردِ جادوگرِ کین
که به پای گذرم بسته رسن...



آه!
دوستانِ دشمن با من
مهربانانِ درجنگ،

همرَهانِ بی‌ره با من
یک‌دلانِ ناهمرنگ...



من ز خود می‌سوزم
همچو خونِ من کاندر تبِ من

بی‌که فریادی ازین قلبِ صبور
بچکد در شبِ من

بسته پیمان گویی
با سکوتی لبِ من.

۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
بادها
امشب دوباره
بادها
افسانه‌ی کهن را آغازکرده‌اند

«ــ بادها!
بادها!
خنیاگرانِ باد!»

خنیاگرانِ باد
ولیکن
سرگرمِ قصه‌های ملولند...



«ــ خنیاگرانِ باد
امشب
رُکسانا
با جامه‌ی سفیدِ بلندش
پنهان ز هر کسی
مهمانِ من شده‌ست و کنون
مست
بر بسترم
افتاده است.
[این قصه ناشنیده بگیرید!]
کوته کنید این همه فریاد
خنیاگرانِ باد!
بگذارید
رُکسانا
در مستیِ گرانش امشب
این‌جا بمانَد تا سحر.
های!
خنیاگرانِ باد!
اگر بگذارید!...
آن‌گاه
از شرمِ قصه‌ها که سخن‌سازان
خواهند راند بر سرِ بازار،
دیگر
رُکسانا
هرگز ز کلبه‌ی من بیرون
نخواهد نهاد پای...»



بیرونِ کلبه، بادها
پُرشور می‌غریوند...

«ــ آرام‌تر!
بی‌رحم‌ها!
خنیاگرانِ باد!»

خنیاگرانِ باد، ولیکن
سرگرمِ قصه‌های ملولند
آنان
از دردهای خویش پریشند،
آنان
سوزنده‌گانِ آتشِ خویشند...

۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
تردید
او را به رؤیای بخارآلود و گنگِ شام‌گاهی دور، گویا دیده بودم من...

لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعره‌های دوردست و سردِ مه گم بود.

لبخندِ بی‌رنگش به موجی خسته می‌مانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ می‌زد گوییا لبخند...



هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماقِ نومیدی صدایش کردم:

«ــ ای پیدای دور از چشم!
«دیری‌ست تا من می‌چشَم رنجابِ تلخِ انتظارت را
«رویای عشقت را، در این گودالِ تاریک، آفتابِ واقعیت کن!»

وآن دَم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمانِ من لغزید
در قعرِ تردید این‌چنین با خویشتن گفتم:

«ــ آیا نگاهش پاسخِ پُرآفتابِ خواهشِ تاریکِ قلبِ یأس‌بارم نیست؟
«آیا نگاهِ او همان موسیقی گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پُردرد دارم، نیست؟
«نه!
«من نقشِ خامِ آرزوهای نهان را در نگاهم می‌دهم تصویر!»

آن‌گاه نومید، از فروتر جای قلبِ یأس‌بارِ خویش کردم بانگ باز از دور:
«ــ ای پیدای دور از چشم!...»

او، لب ز لب بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشق‌های دورِ از کف رفته می‌مانست...

لالایی گرمِ خطوطِ پیکرش، از تاروپودِ محوِ مه پوشید پیراهن.
گویا به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور او را دیده بودم من...

۲۳ آذر ۱۳۳۳
احمد شاملو : هوای تازه
احساس
سه دختر از جلوخانِ سرایی کهنه سیبی سُرخ پیشِ پایم افکندند
رخانم زرد شد امّا نگفتم هیچ
فقط آشفته شد یک دَم صدای پای سنگینم به روی فرشِ سختِ سنگ.

دو دختر از دریچه لاله عباسیِ گیسوهایشان را در قدم‌های من افکندند

لبم لرزید اما گفتنی‌ها بر زبانم ماند
فقط از زخمِ دندانی که بر لب‌ها فشردم، ماند بر پیراهنِ من لکه‌یی نارنگ...



به خانه آمدم از راه، پا پُرآبله دل تنگ و خالی دست
به روی بسترِ بی‌عشقِ خویش افتادم، از اندوهِ گنگی مست

شبِ اندیشناکِ خسته، از راهِ درازش می‌گذشت آرام.
کلاغی بر چناری دور، در مهتاب زد فریاد.
در این هنگام
نسیمِ صبحگاهِ سرد، بر درگاهِ خانه پرده را جنباند.
در آن خاموشِ رؤیایی چنان پنداشتم کز شوق، روی پرده، قلبِ دخترِ تصویر می‌لرزد.

چنان پنداشتم کز شوق، هر دَم با تلاشی شوم و یأس‌آمیز، خود را می‌کشد آرامک آرامک به سوی من...



دو چشمم خسته بر هم رفت.
سپیده می‌گشود آهسته جعدِ گیسوانِ تاب‌دارِ صبح.
سحر لبخند می‌زد سرد.

طلسمِ رنجِ من پوسید
چنین احساس کردم من لبانِ مرده‌یی لب‌های سوزانِ مرا در خواب می‌بوسید...

۲۴ آذر ۱۳۳۳

احمد شاملو : هوای تازه
کبود
زیرِ خروش و جنبشِ ظاهر
زیرِ شتابِ روز و شبِ موج
در خلوتِ زننده‌یِ عمقِ خلیجِ دور
آن‌جا که نور و ظلمت، آرام خفته‌اند
درهم، ولی گریخته از هم،
آن‌جا که راه بسته به فانوس‌دارِ روز،
آن‌جا که سایه می‌خورد از ظلمتش به روی
رؤیایِ رنگ دخترِ دریایِ دور را ــ

آن‌جا کبود خفته
نه غمگین نه شادمان...



بی‌انتهای رنگِ دو چشمِ کبودِ تو
وقتی که مات می‌بَرَدَت، با سکوتِ خویش
خاموش و پُرخروش
چون حمله‌هایِ موج بر ساحل، به‌گوشِ کر،
آن‌جا که نور و ظلمت داده به پُشت پُشت
آشوب می‌کند!



ای شرم!
ای کبود!
تنها برایِ مردمکِ چشم‌هایِ اوست
گر می‌پرستمت.



خاموش‌وار خفته‌یِ این مردمِ کبود
در نغمه‌ی فسونگرِ جنجالِ چشمِ تو
نُت‌هایِ بی‌شتابِ سکوت است.

یا آن‌که ناگهان در یک سوناتِ گرم
بعد از شلوغ و همهمه‌ی هرچه ساز و سنج
بر شستی‌یِ پیانو
تک‌ضربه‌هایِ نرم.
این رنگِ خواب‌دار
در والس‌هایِ پُرهیجانِ دو چشمِ تو
نُت‌هایِ تُرد و نرمِ سکوت است.
این ساکتِ کبود، جنونِ من است و من
تنها برایِ مردمکِ چشم‌هایِ تو
سنگینِ نرمِ خفته‌ی عمقِ خلیج را
بُت‌وار می‌پرستم...



ای شرم!
ای کبود!
تنها برایِ مردمکِ چشم‌های اوست
گر می‌پرستمت.

۱۳۲۷

احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
یارانِ من بیایید
با دردهایِتان
و بارِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بتکانید.

من زنده‌ام به رنج...
می‌سوزدم چراغِ تن از درد...

یارانِ من بیایید
با دردهایِتان
و زهرِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بچکانید.

۱۳۳۲
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
به خانمِ آنگلا باران‌ْی

شب که جوی نقره‌ی مهتاب
بیکرانِ دشت را دریاچه می‌سازد،
من شراعِ زورقِ اندیشه‌ام را می‌گشایم در مسیرِ باد

شب که آوایی نمی‌آید
از درونِ خامُشِ نیزارهایِ آبگیرِ ژرف،
من امیدِ روشنم را همچو تیغِ آفتابی می‌سرایم شاد.



شب که می‌خواند کسی نومید
من ز راهِ دور دارم چشم
با لبِ سوزانِ خورشیدی که بامِ خانه‌ی همسایه‌ام را گرم می‌بوسد

شب که می‌ماسد غمی در باغ
من ز راهِ گوش می‌پایم
سُرفه‌هایِ مرگ را در ناله‌ی زنجیرِ دستانم که می‌پوسد.

زندانِ موقتِ شهربانی
۱۳۳۲

احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
وه! چه شب‌هایِ سحرْسوخته
من
خسته
در بسترِ بی‌خوابیِ خویش
درِ بی‌پاسخِ ویرانه‌ی هر خاطره را کز تو در آن
یادگاری به نشان داشته‌ام کوفته‌ام.

کس نپرسید ز کوبنده ولیک
با صدایِ تو که می‌پیچد در خاطرِ من:
«ــ کیست کوبنده‌ی در؟»

هیچ در باز نشد
تا خطوطِ گُم و رؤیاییِ رُخسارِ تو را
بازیابم من یک بارِ دگر...

آه! تنها همه‌جا، از تکِ تاریک، فراموشیِ کور
سویِ من داد آواز
پاسخی کوته و سرد:
«ــ مُرد دلبندِ تو، مَرد!»



راست است این سخنان:
من چنان آینه‌وار
در نظرگاهِ تو اِستادم پاک،
که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصلِ عشقِ تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
غیرِ اندوهی در دل، غیرِ نامی به زبان،
جز خطوطِ گُم و ناپیدایی
در رسوبِ غمِ روزان و شبان...



لیک ازین فاجعه‌یِ ناباور
با غریوی که
ز دیدارِ نابهنگامت
ریخت در خلوت و خاموشیِ دهلیزِ فراموشیِ من،
در دل آینه
باز
سایه می‌گیرد رنگ
در اتاقِ تاریک
شبحی می‌کشد از پنجره سر،
در اجاقِ خاموش
شعله‌یی می‌جهد از خاکستر.



من درین بسترِ بی‌خوابیِ راز
نقشِ رؤیاییِ رُخسارِ تو می‌جویم باز.

با همه چشم تو را می‌جویم
با همه شوق تو را می‌خواهم
زیرِ لب باز تو را می‌خوانم
دائم آهسته به‌نام

ای مسیحا!
اینک!
مرده‌یی در دلِ تابوت تکان می‌خورد آرام‌آرام...

زندان قصر ۱۳۳۳

احمد شاملو : هوای تازه
به تو سلام می‌کنم
به تو سلام می‌کنم کنارِ تو می‌نشینم
و در خلوتِ تو شهرِ بزرگِ من بنا می‌شود.

اگر فریادِ مرغ و سایه‌ی علفم
در خلوتِ تو این حقیقت را باز می‌یابم.



خسته، خسته، از راه‌کوره‌های تردید می‌آیم.
چون آینه‌یی از تو لبریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمی‌دهد
نه ساقه‌ی بازوهایت نه چشمه‌های تنت.

بی‌تو خاموشم، شهری در شبم.
تو طلوع می‌کنی
من گرمایت را از دور می‌چشم و شهرِ من بیدار می‌شود.
با غلغله‌ها، تردیدها، تلاش‌ها، و غلغله‌ی مرددِ تلاش‌هایش.

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد مرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب
و غروبت مرا می‌سوزاند.

من به دنبالِ سحری سرگردان می‌گردم.



تو سخن می‌گویی من نمی‌شنوم
تو سکوت می‌کنی من فریاد می‌زنم
با منی با خود نیستم
و بی‌تو خود را در نمی‌یابم

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد، نمی‌تواند تسکینم بدهد.



اگر فریادِ مرغ و سایه‌ی علفم
این حقیقت را در خلوتِ تو باز یافته‌ام.

حقیقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بیگانه‌ام.

فریادِ مرغ را بشنو
سایه‌ی علف را با سایه‌ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانه‌ی من
مرا با خودت یکی کن.

۱۳۳۴/۱/۲

احمد شاملو : هوای تازه
تو را دوست می‌دارم
طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی‌کند
کلمات انتظار می‌کشند

من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست
شب از ستاره‌ها تنهاتر است...



طرفِ ما شب نیست
چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند

خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد
من تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت می‌کند.

۱۳۳۴

احمد شاملو : هوای تازه
سرچشمه
در تاریکی چشمانت را جُستم
در تاریکی چشم‌هایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.



تو را صدا کردم
در تاریک‌ترینِ شب‌ها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی.
با دست‌هایت برایِ دست‌هایم آواز خواندی
برای چشم‌هایم با چشم‌هایت
برای لب‌هایم با لب‌هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.

من با چشم‌ها و لب‌هایت
اُنس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره‌ی کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانی‌ام را
بازیافتم.



در من شک لانه کرده بود.

دست‌های تو چون چشمه‌یی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره‌ی سال‌های نخستین به خواب رفتم؛
در دامانت که گهواره‌ی رؤیاهایم بود.

و لبخندِ آن زمانی، به لب‌هایم برگشت.

با تنت برای تن‌ام لالا گفتی.
چشم‌های تو با من بود
و من چشم‌هایم را بستم
چرا که دست‌های تو اطمینان‌بخش بود



بدی، تاریکی‌ست
شب‌ها جنایت‌کارند
ای دلاویزِ من ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را به‌سانِ روزی بزرگ آواز می‌خوانم.



صدایت می‌زنم گوش بده قلبم صدایت می‌زند.
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می‌کنم،
از پنجره‌های دلم به ستاره‌هایت نگاه می‌کنم
چرا که هر ستاره آفتابی‌ست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم‌های تو سرچشمه‌ی دریاهاست
انسان سرچشمه‌ی دریاهاست.

۱۳۳۴

احمد شاملو : هوای تازه
حریقِ سرد
وقتی که شعله‌ی ظلم
غنچه‌ی لب‌های تو را سوخت
چشمانِ سردِ من
درهایِ کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد بود.
باید می‌گذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همه‌جا بپاشیم
باید می‌گذاشتند غنچه‌ی قلبِمان را بر شاخه‌های انگشتِ عشقی بزرگ‌تر بشکوفانیم
باید می‌گذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاند
تا چشمانِ شعله‌وارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد...

اما ظلمِ مشتعل
غنچه‌ی لبانت را سوزاند
و چشمانِ سردِ من
درهای کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد ماند...

۱۳۳۱

احمد شاملو : هوای تازه
شعرِِ ناتمام
خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهاده‌ام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت از شما
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


اکنون من در نیم‌شبانِ عمرِ خویشم
آن‌جا که ستاره‌یی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار می‌کشد...

در نیم‌شبانِ عمرِ خویش‌ام، سخنی بگو با من
ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ
تا آن ستاره اگر تویی،
سپیده‌دمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم.



با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لبخند می‌زند.
با تو یک علف و
همه جنگل‌ها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.

ای آفریده‌ی دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.

دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ رهگذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار می‌کند
و باران
جوبارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر می‌دهد...

۱۳۳۵

احمد شاملو : هوای تازه
سمفونی تاريک
غنچه‌های یاسِ من امشب شکفته است. و ظلمتی که باغِ مرا بلعیده، از بویِ یاس‌ها معطر و خواب‌آور و خیال‌انگیز شده است.

با عطرِ یاس‌ها که از سینه‌ی شب برمی‌خیزد، بوسه‌هایی که در سایه ربوده شده و خوشبختی‌هایی که تنها خواب‌آلودگی شب ناظرِ آن بوده است بیدار می‌شوند و با سمفونی دلپذیرِ یاس و تاریکی جان می‌گیرند.

و بویِ تلخِ سروها ــ که ضرب‌های آهنگِ اندوه‌زای گورستانی‌ست و به یأس‌های بیدار لالای می‌گوید ــ در سمفونی یاس و تاریکی می‌چکد و میانِ آسمانِ بی‌ستاره و زمینِ خواب‌آلود، شبِ لجوج را از معجونِ عشق و مرگ سرشار می‌کند.

عشق، مگر امشب با شوهرش مرگ وعده‌ی دیداری داشته است... و اینک، دستادست و بالابال بر نسیمِ عبوس و مبهمِ شبانگاه پرسه می‌زنند.

دلتنگی‌های بیهوده‌ی روز در سایه‌هایِ شب دور و محو می‌شوند و پچپچه‌شان، چون ضربه‌هایِ گیج و کش‌دارِ سنج، در آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی به گوش می‌آید.

و آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی، امشب سرنوشتی شوم و ملکوتی را در آستانه‌ی رؤیاها برابرِ چشمانِ من به رقص می‌آورد.



امشب عشقِ گوارا و دلپذیر، و مرگِ نحس و فجیع، با جبروت و اقتدار زیرِ آسمانِ بی‌نور و حرارت بر سرزمینِ شب سلطنت می‌کنند...

امشب عطرِ یاس‌ها سنگرِ صبر و امیدِ مرا از دلتنگی‌های دشوار و سنگینِ روز بازمی‌ستاند...

امشب بوی تلخِ سروها شعله‌ی عشق و آرزوها را که تازه‌تازه در دلِ من زبانه می‌کشد خاموش می‌کند...

امشب سمفونی تاریکِ یاس‌ها و سروها اندوهِ کهن و لذتِ سرمدی را در دلِ من دوباره به هم می‌آمیزد...

امشب از عشق و مرگ در روحِ من غوغاست...

۱۳۲۶