عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳۴ - عقد نهم در مقام توبه که پشت بر مخالفات کردن است و روی در موافقات آوردن
پیش ازان کایدت این واقعه پیش
به که از توبه کنی چاره خویش
دامن از نفس و هوا درچینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد ازان بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
زانچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
گل این باغ همه یکرنگ است
بانگ مرغانش به یک آهنگ است
میوه کامسال ز شاخش چینی
بر همان صورت پارش بینی
بوی آنه هست همان رنگ همان
به کمال خودش آهنگ همان
پار خوش بود به چشم و دل تو
چیست امسال ازان حاصل تو
باشد اندر نظر نکته شناس
سال دیگر به همین طرز و قیاس
نیست در کار ز تکرار بزه
لیکن آن می برد از کار مزه
چند باشی ز معاصی مزه کش
توبه هم بی مزه ای نیست بچش
ملک از وصمت عصیان پاک است
دیو کافر منش و بی باک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
خاصه آدمی آمد توبه
مایه محرمی آمد توبه
گرت از نسبت آدم نه اباست
ربنا گو و ظلمنات کجاست
چهره پر گرد کن از خاک نیاز
مژه از خون جگر رنگین ساز
جامه خود چو فلک زن در نیل
به درون شعله فکن چون قندیل
دیده را سرمه بیداری کش
رخت در زاویه خواری کش
فرش آن زاویه خاکستر کن
جا در او با دل چون اخگر کن
سینه از ناخن حسرت بخراش
حرف میل گنه از دل بتراش
دست بردار به درگاه خدای
کای خطابخش خطاگر بخشای
گریه و زاری و خواریم نگر
بر جگر ناوک کاریم نگر
آتش افکند به دل آوخ من
بس بود آتش دل دوزخ من
ز آتش دل شده ام گرم نفس
در گنه سوزیم این آتش بس
زین قبل گرد تواضع می تن
در زاری و تضرع می زن
بو که در دل کند اینت اثری
وا شود بر رخت از توبه دری
ور نه دریوزه کنان از زن و مرد
بر در هر کس و ناکس می گرد
درد دل می کن و همت می خواه
تا ازین ورطه برون آری راه
ای بسا شیر ز عجز آمده تنگ
کش شود صید نما روبه لنگ
وی بسا مرد فرومانده به جای
کش کشد پیرزنی خار ز پای
ای رقم کرده تو حرف گناه
نامه عمرت ازین حرف سیاه
گر نیی خامه سیهکاری چند
بهر هر حرف نگونساری چند
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمه غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقه کوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم و خندان گذرند
هیچ تن را سر سودای تو نی
هیچ کس را غم فردای تو نی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳۶ - مناجات در طلب کردن توبه و ثبات بر آن و نادیدن آن از خود و استوار ساختن آن به تقوا و ورع
ای ز هر رو همه را روی به تو
روی هر ذره ز هر سوی به تو
کار ما چیست گنه ورزیدن
عادت تو گنه آمرزیدن
توبه از بنده بود سست نهاد
توبه آنست کش از توست گشاد
بار نه بار فکن هر دو تویی
توبه ده توبه شکن هر دو تویی
هر که شد گمشده تیه گناه
جز به توبه نشود روی به راه
جامی گمشده را بخش نجات
توبه روزی کن و بر توبه ثبات
نخوت توبه برون بر ز سرش
دیدن توبه بپوش از نظرش
پیش آن دیده که روشن نظر است
دیدن توبه گناه دگر است
می زند این همه از هستی سر
کس نخورد از شجر هستی بر
از ورع هر که زبردستی یافت
پنجه زورور هستی تافت
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳۹ - مناجات در اشارت به آنکه حقیقت ورع اعراض است از ماسوی الله و طلب تحقیق به مقام زهد
ای به خود خوانده ورع وزران را
رغم بر حرص و طمع لرزان را
دید غیر تو حرام است حرام
ورع از ترک حرام است تمام
نیست اهل ورع آن مانده ز راه
کش به غیر تو کند دیده نگاه
هر که از غیر تو شد بیگانه
ورع اینست و دگر افسانه
هر درختی که نه بارش ورع است
رسته از دانه حرص و طمع است
میوه ور کن ز ورع جامی را
ببر از میوه وی خامی را
غره دولت او سلخ مکن
طعم آن میوه بر او تلخ مکن
بر وی آن میوه چنان شیرین دار
که شود در دو جهان شیرین کار
از دلش رغبت دنیا کم کن
زان اساس ورعش محکم کن
سازش از مال جهان مایل زهد
تاکشد رخت به سر منزل زهد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۲ - مناجات در طلب مقام فقر بعد از تحقق به مقام زهد
ای در رحمت تو بر همه باز
غرقه نعمت تو شیب و فراز
عشقبازان به تمنای تو بند
زهدورزان به خیالت خرسند
گر نه با بت ز تو باشد نامی
کس سوی بتکده ننهد گامی
گرنه بویی ز تو آید به دماغ
کس نبوید گل خوشبوی به باغ
داغ تو باغ دل جامی بس
باشد از باغ تو بوییش هوس
بویی از باغ خودش روزی کن
لذت از داغ خودش روزی کن
منه از دام هواها بندش
بگسل از هر هوسی پیوندش
بر دلش نقش غم خویش نگار
خاطرش بسته به هر نقش مدار
بخیه فقرزنش بر ژنده
سازش از ذوق فنا دل زده
تا چو سر بر زند از ژنده فقر
مرده خود بود و زنده فقر
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۵ - مناجات در توجه به مقام صبر بعد از تحقق به مقام فقر
ای به سویت همه را روی نیاز
چشم لطف تو به روی همه باز
عاشقان کشته سودای تواند
داغ بر دل به تمنای تواند
درد دم بر دم تو همدمشان
داغ بی مرهم تو مرهمشان
رسته از خود ز پرستندگیت
خواجگی یافته از بندگیت
خرقه فقر و فنا پوشیده
در ره صدق و صفا کوشیده
گردن افراخته از طوق سگی
کرده در راه وفا تیز تگی
بنده جامی که سگ ایشان است
همچو ایشان ز وفاکیشان است
در کمند تو فتاده ست به بند
خالی از داغ سگانش مپسند
بست از خوان غنا دیده خویش
استخوانی نهش از فقر به پیش
صبر بر فقر و فناش آیین کن
تلخی صبر بر او شیرین کن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۱ - مناجات در انتقال از شکر و سپاسداری به خوف و ترسگاری
ای کشیده به جهان خوان کرم
حاضر خوان تو الوان نعم
نعم و شکر نعم هر دو ز توست
نشود جز به تو این کار درست
شکرگویان تو را جرم زبان
یک نواله ست ازان خوان به دهان
چون نواله ز نوا نیست جدا
زان نواله ست جهانی به نوا
گر چه جامی بود از هیچ کسان
زان نواله به نواییش رسان
گر به آتش نکنی غور رسی
به کسی کی رسد از هیچ کسی
به جمال نعمش بینا کن
به سپاس نعمش گویا کن
روز و شب با نعمش همدم دار
به سپاس نعمش خرم دار
ور کشد پا ز ره شکر ز طوف
زخم بر دل زنش از خنجر خوف
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۲ - عقد پانزدهم در خوف که طریق احتیاط ورزیدن است و بر نعمت امنیت و انبساط لرزیدن
ای دلت را سر بی خویشی نه
جنبش عاقبت اندیشی نه
گه به کاشانه نهی گاه به باغ
مسند ایمنی و مهد فراغ
کرده ای عام گل منزل دل
از تو تا عالم دل صد منزل
چرخ را بین که چه بیداد فن است
مرگ را بین که چه بنیاد کن است
آن ز بیداد فنی بر سر کین
وین ز بنیاد کنی کرده کمین
تو به غفلت ز همه آسوده
راه بازی و هوس پیموده
گر به دل آیت ترسیت بود
وز خردمندی درسیت بود
به که بی ترس خوری و آشامی
در صف بی خردان آرامی
یاد کن زانکه رسد مرگ فراز
کار بر تو شود از مرگ دراز
کشی از خانه آراسته رخت
پای بر تخته نهی از سر تخت
از سر تخته برندت سوی خاک
وز بلندیت به آن تیره مغاک
بردت از همه شمشیر اجل
در ته خاک تو مانی و عمل
یاد کن زانکه ز آوازه صور
شق شود بر بدنت شقه گور
همچو لاله بدر آیی ز کفن
با دلی غرقه به خون عریان تن
تابدت شعشعه مهر به فرق
در عرق گردی ازان شعشعه غرق
یاد کن زانکه در آن روز گران
نامه گردد ز چپ و راست پران
نامه آید به یکی از سوی راست
وان دگر را ز چپ پر کم و کاست
یاد کن زانکه چو میزان بنهند
پله نیک و بدت عرضه دهند
زان دو پله یکی افزون آید
حال هر پله دگرگون آید
یاد کن زانکه نهی پا به صراط
یا به اندوه روی یا به نشاط
یا گرانی کشدت سوی جحیم
یا سبک بگذری از وی چو نسیم
یاد کن زانکه نماید ناگاه
پیش روی تو به یک بار دو راه
ره از آنسان که قضا بر تو نوشت
یا به دوزخ بردت یا به بهشت
یاد کن زانکه برد هوش ز قوم
هیبت نعره «وامتازوا الیوم »
مجرمان بار تعب بردارند
محرمان راه طرب بردارند
صد ازین واقعه هایل بیش
تو چنین بی خبر و غافل کیش
بازگو کین همه مغروری چیست
وز ره اهل خرد دوری چیست
گر غرور تو به کاخ است و سرای
خوشی منزل و آرایش جای
بین که آدم ز چنان حور آباد
به یکی وسوسه چون دور افتاد
ور غرور تو به علم است و کمال
یا به گنج زر و بسیاری مال
خیز و مصحف بگشا وز قرآن
قصه بلعم و قارون بر خوان
ور غرور تو به اصل است و نسب
شرف جد و کرم ورزی اب
بشنو افسانه نوح و پسرش
که چو طوفان غم آمد به سرش
ور به طاعتوری و تقدیس است
مایه عبرت تو ابلیس است
ور به دیدار نکوکاران است
که نظرگاه وفاداران است
هر که را روی به بهبود نداشت
دیدن روی نبی سود نداشت
پای همت بکش از دام غرور
می غفلت مخور از جام غرور
نیست کاری ز خدا ترسی به
جهد کن داد خدا ترسی ده
هر که در کشتی این ترس نشست
ترس کس کشتی او را نشکست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۳ - حکایت آن حاجی غریب با آن جنی مهیب
رهروی روی به تنهایی کرد
بهر حج بادیه پیمایی کرد
راحله پای بیابان پیمای
قافله دیو و دد جان فرسای
تف نشان جگرش موج سراب
گرد شوی قدمش چشم پر آب
جز عصا کس نگرفته دستش
غیر نعلین نه کس پابستش
روزی از دور یکی شخص غریب
شد پدیدار به دیدار مهیب
گفت تو آدمیی یا پریی
که عجب بر سر غارتگریی
گوهر ایمنی از من بردی
به کف خایفیم بسپردی
گفت نی آدمیم من پریم
لیک چون آدمیان گوهریم
تو کیی، مؤمن واحد دانی
یا نه در شرک فرس می رانی
گفت من سوی یکی رو دارم
از دو گویان جهان بیزارم
گفت اگر زانکه خدای تو یکیست
در دلت از یکی او نه شکیست
شرم بادت که جز از وی ترسی
پای بگذاشته از پی ترسی
چون خدادان ز خدا ترسد و بس
ترسد از وی همه چیز و همه کس
لیک ترسد چو نترسد ز خدای
هر وقت از همه کس در همه جای
ترسگاری ز خدا عاقلی است
لیک از غیر خدا غافلی است
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۶ - حکایت عتاب کردن حق سبحانه خلیل را علیه الصلوة والسلام و رسیدن آن پیر آتش پرست به دولت اسلام
روزیش وانگرفتم روزی
که نداری دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
از عقب داد خلیل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پی منع عطا بهر چه بود
گفت با پیر خطابی که رسید
وان جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم
ز آشناییش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گشت با واهب روزی بگرو
یا ازین مایده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گر چه آن پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعنه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۳ - مناجات در مقام رضا طلبیدن و از آنجا رخت به سر منزل محبت کشیدن
ای رضا بخش ریاضت کیشان
رایض طبع رضا اندیشان
قبله همت کارآگاهان
قاضی حاجت حاجت خواهان
دل راضی به قضایت طلبیم
روضه حسن رضایت طلبیم
بی رضای تو گل باغ نعیم
هست بر سینه ما داغ جحیم
از سخط لاله این باغ مکن
باغ را بر دل ما داغ مکن
باغ ما شیفته شبنم توست
داغ ما سوخته مرهم توست
شبنم جود بدین باغ فرست
مرهم لطف بدین داغ فرست
بنده جامی که طلبگار رضاست
مانده در کشمکش خوف و رجاست
دامن از خوف و رجایش نفشان
بر سر خوان رضایش بنشان
بنهش جام محبت بر دست
سازش از نشوه آن بیهش و مست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۴ - عقد نوزدهم در محبت که میل دل است به مطالعه کمال صفات و انجذاب روح به مشاهده جمال ذات
ای دلت شاه سراپرده عشق
جان تو زخم بلا خورده عشق
عشق پروانه شمع ازل است
داغ پروانگیش لم یزل است
بی قراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه ازان جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی عشق تن بی جان است
جان ازو زنده جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب
گنج پایندگی از عشق طلب
مرده خوان هر که نه از وی زنده ست
نیست دان هر چه نه زو پاینده ست
عشق هر جا بود اکسیرگر است
مس ز خاصیت اکسیر زر است
گونه چون زر عشاق گواست
کانچه شد گفته بود روشن و راست
عشق نی کار جهان ساختن است
بلکه نقد دل و جان باختن است
عشق نی دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمه ترک خودی ساز دهد
نه ره دولت و دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبی نگرد
قبله همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
گر دمد خار ز پیرامن او
که سوی دوست کشد دامن او
بود آن خار به از گلزارش
عین راحت شمرد آزارش
وانچه از دوست حجابش گردد
بر رخ وصل نقابش گردد
گر چه خود مردمک دیده بود
پیش چشمش نه پسندیده بود
غم او شادی جانش باشد
نام او ورد زبانش باشد
گر به ذکرش گذراند همه سال
ننشیند به دلش گرد ملال
گوی گردد خم چوگانش را
سر نهد ضربت فرمانش را
نزند دم چو بگوید که بمیر
شود از جام اجل جرعه پذیر
نشود رنجه ز بد خوبی او
نزید جز به رضا جویی او
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
خیره ماند چو جمالش بیند
لال گردد چو دلالش بیند
باشد از لذت صحبت رقصان
لیک شوقش نپذیرد نقصان
هر دمش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
گر چه در بحر بود کشتی وار
عاقبت خشک لب آید به کنار
هر نفس صد نفر از حور و پری
گر کند بر نظرش جلوه گری
کم فتد جانب آنها نظرش
نفرت افزون شود از هر نفرش
غنچه سان باشدش از روز بهی
دل پر از یار و ز اغیار تهی
نه چو نرگس که چو بگشاید چشم
بر همه خار و گلش آید چشم
گل همان در نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
به رخ تازه گل و خشک گیاه
نکند جز به یکی چشم نگاه
نیست این قاعده عشق و وفا
نیست این لازمه صدق و صفا
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۲ - مناجات در طلب آتش غیرت افروختن و موانع مقام قرب سوختن
ای ز غیرت رقم غیر زدای
زین صقیل آینه غیر نمای
جلوه گر در همه اغیار تویی
وز همه گشته نمودار تویی
در همه کون و مکان غیر تو کو
تا کسی بر تو برد غیرت ازو
گرد گشتیم درین خانه بسی
نیست غیر تو درین خانه کسی
هر کسی جسته به غیری پیوند
کرده دل را به غم غیر تو بند
جامی از غیر تو بر دوخته چشم
وز خیال رخت افروخته چشم
چشمش از طلعت خود روشن ساز
بر دلش کن در آن گلشن باز
رو بگردان ز در دورانش
هجرت آموز ز مهجورانش
سوز او ساز فزون روز به روز
ز آتش غیرت غیریت سوز
وادی بعد بر او کوته کن
به سراپرده قربش ره کن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۵ - مناجات در انتقال از حال قرب به حیا
ای که چون روح به تن نزدیکی
چون رگ جان به بدن نزدیکی
بلکه نزدیکتری از رگ جان
لیک دورند ازین فهم کجان
قرب تو گر ننهد پیش قدم
بازگردد همه عالم به عدم
گر ز ما دور نشیند همه کس
مایه هستی ما قرب تو بس
دور و نزدیک ز تو بهره ورند
وز سماط کرمت طعمه خورند
در رهت قطع مسافت دوریست
وصل جستن به سفر مهجوریست
چیست قرب تو ز خود ببریدن
دامن از کون و مکان در چیدن
روز جامی که ز قربت دور است
تیره گشته چو شب دیجور است
از فروغ رخ خود نورش ده
مرهمی بر دل رنجورش نه
تا دهد نیر قرب تو ضیا
درکشد روی به جلباب حیا
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۶ - عقد بیست و سیم در حیا که محافظت ظاهر و باطن است از مخالفت احکام الهی به سبب مراقبه نظر حق سبحانه و تعالی
ای برافکنده ز رخ ستر حیا
هیچ ازین کار حیا نیست تو را
خیره چشمی چه کنی اختروار
همچو خورشید حیایی پیش آر
دل تو مزرعه تخم وفاست
نم آن مزرعه باران حیاست
نشود سبزه زبستان نو خیز
ناشده ابر بر آن باران ریز
خوی که بر رخ ز حیا دارد گل
زان بسی نشو و نما دارد گل
غنچه کز شرم به رخ بسته نقاب
زان نقاب است زر و گوهر یاب
لعل و زر باشد ازان حاصل او
منبسط گشته ز شادی دل او
لاله کز شرم به دل دارد داغ
سرخرو گشته از آنست به باغ
بنگر آن سوسن شرمنده که چون
از زبان نامده حرفیش برون
لاجرم در صف سوری و سمن
شد به آزادی مشهور چمن
خیره چشم است به بستان نرگس
که دهد جام به مستان نرگس
زان سبب دیده اش از نور تهی
مانده بی خاصیت نوردهی
خوی که از شرم نشیند به جبین
تازه رو باشد ازو شاهد دین
آنکه بر صخره صما شب تار
که بود در تگ چه در بن غار
از نفوذ بصر نور فشان
بیند از رهروی مور نشان
ناظر حال تو باشد شب و روز
تو هم از ناظریش دیده فروز
ناظر ناظری او می باش
حاضر حاضری او می باش
بو که شرمندگیت آید پیش
که بتابی ز گنه خاطر خویش
در مقامی که کنی قصد گناه
گر کند کودکی از دور نگاه
شرم داری ز گنه در گذری
پرده عصمت خود را ندری
شرم بادت که خداوند جهان
که بود واقف اسرار نهان
بر تو باشد نظرش بیگه و گاه
تو کنی در نظرش قصد گناه
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۶ - مناجات در انتقال از قناعت به تواضع
ای به زندان غمت شاد همه
بند تو بنده و آزاد همه
روی در قبله احسان توییم
بندی و بنده فرمان توییم
سر ما افسر طاعت ز تو یافت
دل ما عز قناعت ز تو یافت
حرص ما بر تو ز حد بیرون است
هر چه گوییم ازان افزون است
زان گرفتار صنایع نشویم
کز تو جز هم به تو قانع نشویم
جامی از حرص و قناعت رسته
در رهت محمل طاعت بسته
بارش از راه به منزل برسان
رختش از موج به ساحل برسان
شعله در خرمن پندارش زن
سکه بر صفحه دینارش زن
زآتش عشق شراریش بده
بر در قرب قراریش بده
پشت کبرش که ندیده ست شکست
به لگدکوب تواضع کن پست
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۹ - مناجات در انتقال از تواضع به حلم و مدارا
ای وجود همه پیش تو عدم
چرخ را پشت تواضع ز تو خم
با همه رفعت خود عرش برین
بر درت روی مذلت به زمین
هر که خود را به رهت خوار افکند
کنگر عزت خود ساخت بلند
همه را عزت و خواری از توست
مکنت کارگزاری از توست
ما به خونخواری خواریت خوشیم
از کسان منت عزت نکشیم
عزتی کان نه ز تو خواری ماست
خواریی کز تو سبکباری ماست
جامی از عزت و خواری رسته
کمر شکرگزاری بسته
کز تواضع چو سر افراختیش
سایه بر کبر نینداختیش
نیستش چون به سر از کبر کلاه
دارش از خاصیت کبر نگاه
به کف خشم عنان مسپارش
روی در حلم و مدارا دارش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۲ - مناجات در انتقال از حلم به بشر و طلاقت وجه
ای ز حکمت همه را پشت به کوه
نیست بی پشتی ازان هیچ گروه
کوه حلم تو صدا احسان است
جان مادر تن ازان رقصان است
زان نوا مست سماعیم همه
جسم و جان کرده وداعیم همه
در سماعند چو ما ملک و ملک
دور آن بیشتر از دور فلک
هر سماعی که نه جاویدانیست
نه سماع است که سرگردانیست
پاکه با هستی خود کوفتن است
فرق خود را به لگد کوفتن است
جامی از دست خود از دست شده ست
وز لگدکوب خودی پست شده ست
از لگدکوب خودش باز رهان
وز غم نیک و بدش باز رهان
گر چه خود را به یقین جلوه ده است
بر جبینش ز گمان صد گره است
پرده از چشم یقینش بگشای
گره دل ز جبینش بگشای
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰۵ - مناجات در انتقال از طلاقت وجه به تودد و تالف
ای غمت شادی دولتمندان
لب امید به یادت خندان
باد یک شمه ز لطفت گفته
باغ را غنچه دل بشکفته
می گشایی به سر انگشت کرم
از جبین ها گره غصه و غم
بستن از توست و گشادن از تو
خاستن از تو فتادن از تو
تا در خلق نبندی بر ما
فتح بابی نپسندی بر ما
جامی اکنون ز خود و خلق نفور
خواهد از تو شرف فر حضور
تیز بین ساز بدانسان بصرش
که تو باشی همه جا در نظرش
هیچ چیزش ز تو مانع نشود
جز به دیدار تو قانع نشود
همه جا از همه رو در همه کس
جلوه نور تو را بیند و بس
نفرت او ز همه کم گردد
الفتش با همه محکم گردد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱۹ - حکایت مناجات موسی علیه السلام که دیده یقین وی بگشایند و عدل در صورت ظلم را به وی نمایند
گفت روزی به مناجات کلیم
کای جهاندار خداوند حکیم
بر دلم روزن حکمت بگشای
عدل در صورت ظلمم بنمای
گفت تا نور یقینت نبود
طاقت دین اینت نبود
گفت یارب بده آن نور مرا
وافکن از ضعف یقین دور مرا
گفت نزدیک فلان چشمه نشین
می نگر قدرت ما را ز کمین
موسی آنجا شد و پنهان بنشست
منتظر پای به دامان بنشست
دید کز راه سواری برسید
چون خضر رخت به سرچشمه کشید
جامه کند از تن و زد غوطه در آب
تن فرو شست و بر آمد به شتاب
جامه پوشید و ز زین خانه گرفت
ره سوی منظر و کاشانه گرفت
بر زمین ماند ازو کیسه زر
از دل سفله ز دنیا پرتر
پس ازو کودکی آمد از راه
جانب کیسه اش افتاد نگاه
از چپ و راست کسی را چو ندید
کیسه بربود و سوی خانه دوید
بعد ازان دید که نابینایی
راه چشمه به عصا پیمایی
آمد و ساخت وضویی به نیاز
بست بر یک طرف احرام نماز
ناگه آن کیسه فرامش کرده
خیرباد خرد و هش کرده
آمد و کیسه به جا باز نیافت
بهر پرسش به سوی کور شتافت
کور با وی سخنی گفت درشت
زد بر او قهرکنان تیغی و کشت
موسی آن صورت هایل چو بدید
گفت کای تختگهت عرش مجید
آن یکی کیسه پر زر برده
وین دگر ضربت خنجر خورده
کیسه آن برده بر این زخم چراست
پیش شرع و خرد این حکم خطاست
آمدش وحی که ای نکته شناس
کار ما راست نیاید به قیاس
داشت آن کودک نورس پدری
مزد را بهر کسان کارگری
در عمارتگری مرد سوار
کرد یکچند به مزدوری کار
مزد نگرفته بیفتاد و بمرد
مزد وی بود در آن کیسه که برد
کور مقتول ازین کوری پیش
ریخت خون پدر قاتل خویش
کشتش امروز پسر بهر قصاص
وز پدر روز جزا داد خلاص
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۲۰ - مناجات در انتقال از نصیحت رعایا به وصیت فرزند
ای ز تو اهل نظر تیز بصر
کارت از قاعده عدل بدر
غایت کار تو نتوان دانست
کنه اسرار تو نتوان دانست
بس که پختیم درین نکته هوس
اینقدر شد ز تو دانسته و بس
کانچه آید ز درت در همه باب
عین حکمت بود و محض صواب
وجه آن لیک معین نشود
جز به تعیین تو روشن نشود
پایه تیره دلان پست ز توست
هر کجا روشنیی هست ز توست
روشنی بخش دل جامی را
گل نشان آب و گل جامی را
زان دلش شمع منور گردان
زین دمش غالیه پرور گردان
تا ازان نور هدایت ریزد
یا ازین عطر عنایت بیزد
بر حریفان پسندیده خویش
خاصه بر مردمک دیده خویش