عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۴
فلک به آبله خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۷
موحدان که به لیل ونهار ساخته اند
به یاد زلف ورخ آن نگار ساخته اند
به اشک دل خوش ازان روی لاله رنگ کنند
به این گلاب ازان گلعذار ساخته اند
ز لاله زار تجلی ستاره سوختگان
چو لاله با جگر داغدار ساخته اند
گشاده اند جگرتشنگان دهان طمع
زبس عقیق ترا آبدار ساخته اند
به وصل زلف ورخ او رسیدن آسان نیست
کلید گنج ز دندان مار ساخته اند
به هیچ حیله به آغوش در نمی آیی
مگر ترا زنسیم بهار ساخته اند
به رنگ شبنم گل برزمین نمی مانند
کسان که آینه را بی غبار ساخته اند
توانگرند گروهی که خانه خود را
زعکس چهره خود زرنگار ساخته اند
کمند همت ما نیست نارسا چون موج
محیط عشق ترا بی کنار ساخته اند
چراغ زنده دلی را که چشم بد مرساد
نصیب صائب شب زنده دار ساخته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۹
سبکروان ز خم آسمان برآمده اند
ز راستی چو خدنگ از کمان برآمده اند
چگونه قامت خود زود زود راست کنند
چو سبزه از نته سنگ گران برآمده اند
عنان سوختگان را گرفتن آسان نیست
به تازیانه آه از جهان برآمده اند
به جستجوی تو هر روز آتشین نفسان
چو آفتاب به گرد جهان برآمده اند
کدام غنچه محجوب در خودآرایی است
که بلبلان همه از گلستان برآمده اند
ز چشم شوخ بتان مردمی مدارطمع
که آهوان ختا بی شبان برآمده اند
سزای صدرنشینان اگر بود انصاف
همین بس است که از آستان برآمده اند
نسیم صبح جزا را فسانه پندارند
جماعتی که به خواب گران برآمده اند
چو شانه در حرم زلف راه جمعی راست
که با هزار زبان بی زبان برآمده اند
جماعتی که خموشند چون صدف صائب
ز بحر با لب گوهرفشان برآمده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۸
چو حلقه بر در دل شوق اصفهان بزند
سرشک بر صف مژگان خونچکان بزند
فغان که بلبل مست مرا کشاکش دام
نهشت یک نفس خوش به گلستان بزند
حرام باد برآن سنگدل سراسرباغ
که زخم خار خورد گل به باغبان بزند
چمن طرازی باد صبا شود معلوم
دوروز خار خورد گل به باغبان بزند
ز حرف دشمنی روزگار می آید
که سنگ سرمه به منقار طوطیان بزند
کنار صبح ز خون شفق لبالب شد
سزای آن که دم خوش درین جهان بزند
مرا رخی است که چون آفتاب زردخزان
هزار خنده رنگین به زعفران بزند
به شخ کمانی خود ماه عید می نازد
بگو به غمزه که زوری بر این کمان بزند
زبان شعله به خاشاک می توان بست
کسی که مهر مرا برسر زبان بزند
به حرف تلخ لب خودنمیکنم شیرین
اگر چو غنچه مرا باد بر دهان بزند
بگیر دست مرا ای کمند جذبه تاک
می دوآتشه چند آتشم به جان بزند
نمی زنم گره انتقام بر ابرو
اگر به دیده من خصم صدسنان بزند
چه دولتی است که صائب ز هند برگردد
سراسری دو به بازار اصفهان بزند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۸
ز درد چهره محال است مرد زرد کند
چه لایق است که اظهار درد مردکند
ز درد نیست اگر زیر تیغ آه کشم
که هر کجا که فشانند آب گرد کند
علاج خصم زبردست نیست جزتسلیم
به آسمان چه ضرورست کس نبرد کند
شود ز رفتن روشندلان جهان غمگین
که زرد روی زمین آفتاب زرد کند
توان به خون جگر سرخ داشت تا رخسار
کسی چرا ز طمع روی خویش زرد کند
ز حرف سخت شدن رنجه فرع هشیاری است
ترا که نیست شعوری سخن چه درد کند
چنین که ریشه دوانده است در تو بیدردی
عجب عجب که ترا عشق اهل درد کند
کند چو صبح کسی آفتاب را تسخیر
که زندگانی خودصرف آه سرد کند
شود به رنگ طلا ناقصی تمام عیار
که رخ ز سیلی استاد لاجورد کند
مپرس حال من ای سنگدل که هیهات است
که عرض حال به بیدرد اهل درد کند
طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی
که هر چه سبز کند آفتاب زرد کند
نسیم فتح چو پروانه گرد آن گردد
که پای همچو علم سخت درنبرد کند
نفس شمرده زند هرکه چون سحر صائب
کلام روشن خودرا جهان نورد کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۹
فغان چه با دل سنگین آن نگار کند
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
به خون صید چرا دامن خود آلاید
میسرست کسی را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند
چه نسبت است به خورشید شان حسن ترا
فلک پیاده شود تا ترا سوارکند
در آن چمن که ندارندباربی برگان
نهال ما به چه امید برگ وبار کند
فسان دشنه یکدیگرندسنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب
که آدمی نفس خویش را شمار کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۶
لبش به خنده دل غنچه را دونیم کن
نگاه را گل رخسار او شمیم کند
من ومضایقه دل به آنچنان چشمی
بخیل را نگه گرم او کریم کند
ز مکر طره شبگرد یار می آید
که در دو هفته در گوش را یتیم کند
نهال طور به آغوش در نمی آید
کسی چرا دل خود را عبث دونیم کند
گرفت روی زمین را تمام گوساله
چگونه گاوفلک را کسی عقیم کند
ز دست سامری روزگار می آید
که جای تنگ ز گوساله بر کلیم کند
به سایه ات کند ای تاک اگر بخیل گذار
به یک مصافحه دست تواش کریم کند
به بزم باده او پسته را شکسته مساز
که زور رشک دل پسته را دونیم کند
به نیم آه ز هم غنچه دلم پاشید
چو شمع صبح که سردرسر نسیم کند
چو صائب آن که به لخت جگر قناعت کرد
عجب نباشد اگر ناز برنعیم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۷
نسیم صبح به آن طره دوتا چه کند
به صدهزار گره یک گرهگشا چه کند
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز یود
سعادت ازلی سایه هما چه کند
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند
عنان کشتی دل را به دست غم دادیم
به چار موجه تقدیر ناخدا چه کند
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند
ز سنگ ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند
گره ز غنچه پیکان شود به آتش باز
به عقده دل ماناخن صبا چه کند
نوشت روزی مارا به پاره دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بردل خوددست تاخداچه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۹
بهار و باغ به دلهای آتشین چه کند
به تخم سوخته دلسوزی زمین چه کند
گل پیاده اوسرورا خجل دارد
اگر سوار شود در میان زین چه کند
اگر نه فکر عقیق دهان او باشد
کسی علاج جگرهای آتشین چه کند
چه مرده اید که رحمت به ما چه خواهد کرد
جز این لطف کند یار نازنین چه کند
ز وصف ذره بودبی نیاز پرتومهر
سخن بلند چو افتاد آفرین چه کند
یکی است نسبت برق فنا به آهن و موم
حصار عافیت خودکس آهنین چه کند
خیالش از دل تنگم چه می کشد صائب
به تنگنای صدف گوهر ثمین چه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۱
دماغ سوختگان را شراب تازه کند
زمین تشنه جگر را سحاب تازه کند
ستاره سوختگان باغ دلگشای همند
که مغز سوخته بوی کباب تازه کند
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
دماغ خشک مرا هم شراب تازه کند
ازان خموش نگردد چراغ در شب تار
که داغ روشنی آفتاب تازه کند
ز یادگار شود زخم ماتمی ناسور
که داغ رفتن گل را گلاب تازه کند
نقاب تشنه دیدار را کند بیتاب
که داغ تشنه لبان را سراب تازه کند
نسوخته است ز سودای او چنان صائب
که مغز خشک مرا ماهتاب تازه کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۳
کسی برون سرازین بحربیکرانه کند
که سربه اره پشت نهنگ شانه
زمانه روی گل سرخ را بر آتش داشت
سزای آن که شکرخند بیغمانه کند
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
چگونه مرغ درین گلشن آشیانه کند
شکر به چاشنی زهر عادتی نرسد
زمانه ساز چه اندیشه از زمانه کند
شدم مقیم به دشت جنون چه دانستم
که موج ریگ روان کار تازیانه مند
به نخل خامه صائب شکستگی مرساد
که اختراع غزلهای عاشقانه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۴
اگر چه دیده به خواب از صدای آب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده گل تلخی از گلاب رود
ز آه ما متأثر نمی شودگردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود
ز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ وخم مار می شودافزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود
ز پرده دل دریاست کاسه چشمش
چگونه بادغرور از سرحباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۷
به چاره سوز محبت ز جان برون نرود
تبی است عشق که از استخوان برون نرود
کنون که شاخ گل از پای تابه سر گوش است
ز ضعف ناله ام از آشیان برون نرود
ز قد خم به ره راست دل قدم ننهاد
کجی ز تیر به زور کمان برون نرود
درازدستی رهزن چه می تواند کرد
ز راه راست اگر کاروان برون نرود
چه گل توان ز تماشای گلعذاران چید
به گلشنی که ازو باغبان برون نرود
توان به بوی گل از خار خشک گل چیدن
ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود
شده است خاک چمن سرمه ای ز سایه زاغ
چگونه بلبل ازین گلستان برون نرود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که پیچ وتاب ز موی میان برون نرود
به زور درد دل جسته است هیهات است
که تیر آه من از آسمان برون نرود
در آن حریم که صائب سخن شناسی نیست
بهوش باش که حرف از دهان برون نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۱
به چشم شوخ رگ خواب تازیانه شود
که خاروخس چوبه آتش رسد زبانه شود
بهار رنگ خزان برکند در آخر حسن
به تیغ غمزه خط سبز موریانه شود
به نیکوان سر طومار شکوه باز مکن
که خواب حسن گرانسنگ ازین فسانه شود
به بلبلی که حیاتش ز بوی گل باشد
قفس چگونه گوارا ز آب ودانه شود
ز باده نرم نشد لعل او که هیهات است
کز آب آتش یاقوت بی زبانه شود
چنین که گل شده از برگ گوش سرتاپا
چگونه بلبل ماسیر از ترانه شود
مریز اشک به تحصیل رزف چون طفلان
که در گلو چوگره گشت گریه دانه شود
به هیچ جا نرسد هرکه همتش پست است
پرشکسته خس وخار آشیانه شود
شود ز وسعت مشرب بهشت خارستان
که جوش خلق به عارف شرابخانه شود
گناه کجروی توست ناامیدی تو
که تیر راست خطا کمتر از نشانه شود
چنان که غنچه شود نیمشب شکفته به باغ
شکفته بیش دل از باده شبانه شود
دهد به راهروان بال وپر سبکباری
پیاده پیشتر از کاروان روانه شود
نشست از دل من گریه گرد کلفت را
کجا ز موج زدن بحر بیکرانه شود
ز بردباری من سرکشی شود پامال
ز خاکساری من صدر آستانه شود
گشاده رویی گل عندلیب را صائب
درین شکفته چمن باعث ترانه شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۰
ستم به عهد تو از چرخ کس نشان ندهد
که چشم شوخ تو فرصت به آسمان ندهد
حریف توسن سرکش نمی توان گردید
همان به است هوس را کسی عنان ندهد
فریب عجز ز قد دوتای چرخ مخور
که بی کمین به کسی پشت چون کمان ندهد
فلک به شکرگزاران نمی کند اقبال
خسیس راه فضولی به مهمانها ندهد
به گفتگوی ملایم فریب خصم مخور
که دوربین به زبان مار را امان ندهد
مکن توقع مغز از سپهر سفله نهاد
که یک شکم به هماسیر استخوان ندهد
ز کجروی تو مقید به رهبری ورنه
به تیر راست هدف را کسی نشان ندهد
فراغبال ز مرغان آن چمن مطلب
که جوش لاله وگل راه باغبان ندهد
زیاده است ز دخل بهار خرج خزان
خوش آن که دل به تماشای بوستان ندهد
درین ریاض محال است سرخ رو گردد
چو گل کسی که سر خود به دوستان ندهد
دل درست نگردد شکار طول امل
گهر نسفته عنان را به ریسمان ندهد
چه حاجت است معرف فلک سواران را
که مهر را به سر انگشت کس نشان ندهد
چوخضر سبز شود هرکجا گذارد پای
کسی که آب رخ فقر را به نان ندهد
خوشم به وقت خوش از نعمت جهان صائب
بهشت را کسی از دست رایگان ندهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۲
مرا به میکده هر کس که راه بنماید
در بهشت به رویش خدای بگشاید
بجز قلمرو مازندران کجا دیگر
کلاه گوشه مینا به ابر می ساید
در آن دیار اقامت مکن که از سردی
زبان آتش سوزان به زینهار آید
بیا به کشور مازندران که در سرما
بغیر آتش می آتشی نمی باید
چنان ربوده اشرف شده است دیده من
که التفات به سیر بهشت ننماید
چنان ز ابر نگردیده است جوشن پوش
که آفتاب در او تیغ کار فرماید
به جای باده مگر بحر را کشم بر سر
که می ز عهده این ابر بر نمی آید
اگر چه از دل سنگین دلبران سازند
بنای توبه درین بوم وبر نمی پاید
ازان همیشه بود بر قرار رنگ گلش
که ماه ماه در او آفتاب ننماید
به این دیار طرب خیز چشم بد مرساد
که کار باده ز کیفیت هوا آید
مرا ز تجربه کاران نصیحتی یادست
که توبه نامه به خط شکسته می باید
حدیث خوبی مازندران واشرف را
زبان کوته صائب چه شرح فرماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۵
اگر به پیرهن گل وگلاب باز آید
امید هست به جوی من آب باز آید
شکسته پر وبالم درست خواهد شد
به آشیانه چو مرغ کباب باز آید
رم از طبیعت آهوی چشم اگر برود
امید هست که عمر از شتاب بازآید
حضور رفته ز دوران مجوی هیهات است
که شبنم از سفر آفتاب باز آید
دوبار اهل نظر را به آب نتوان راند
به چشم من کی از افسانه خواب باز آید
چو ایستاد ز گردش کباب می سوزد
چنان مکن که دل از اضطراب باز آید
دلم ز آینه رویان به سینه برگردید
به حسرتی که سکندر ز آب باز آید
عنان آه توان باز زد ز لب صائب
اگر به روزن دود کباب باز آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۸
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نوشخند تو زهر عتاب می بارد
ز حرف تلخ تو کار شراب می آید
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد
که زخم آینه بر هم چو آب می آید
ز نغمه مستی می می کنند مخموران
درین چمن ز هوا کار آب می آید
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که به پای حساب می آید
مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید
که رنگ رفته به روی شراب می آید
به بر چگونه کشم آن میان نازک را
که در خیال به صد پیچ وتاب می آید
مگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفت
که بوی یاسمن از ماهتاب می آید
حریف عشق نگردیده پرده ناموس
کجا نهفتن بحر از حباب می آید
ز خط یار نظر بستن اختیاری نیست
که از مطالعه بی خواست خواب می آید
جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب
دگر چه زین دل پر اضطراب می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۰
ز خود برآ که نسیم بهار می آید
سبکروی ز سر کوه یار می آید
ز بوی خون گل ولاله می توان دریافت
که از قلمرو آن دل شکار می آید
رهش به کوچه زلف نگار افتاده است
چنین که باد صبا مشکبار می آید
به هر کجا که رود سبز می کند چون خضر
پیام خشکی اگر زان دیار می آید
ز روح بخشی باد بهار معلوم است
که تازه از بروآغوش یار می آید
ز چشم شبنم گل روشن است چون خورشید
که از نظاره آن گلعذار می آید
نه لاله است که سر می زند بهار از خاک
که خون ما به زمین بوس یار می آید
که شسته است درین آب روی چون گل را
که بوی خون ز لب جویبار می آید
اگر به کار جهان من نیامدم صائب
کلام بی غرض من به کار می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۲
به پرسش من در خون نشسته می آید
چراغ طور به بالین خسته می آید
ز بس شکستگی از صفحه جهان شد محو
صدا درست ز جام شکسته می آید
زمانه سخت نگیرد گشاده رویان را
همیشه سنگ به درهای بسته می آید
چگونه چتر تو از بال بلبلان نشود
به پای بوس تو گل دسته دسته می آید
چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت
که باغبان به چمن چشم بسته می آید
ز رشک عشق به مهتاب بدگمان شده ام
که بوی درد ز رنگ شکسته می آید
سبو ز ورطه غم می برد مرا بیرون
گشاد کار من از دست بسته می آید
هلاک مردمی چشم او شوم صائب
که خود خراب وبه بالین خسته می آید